توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار عارفانه - استاد کریم محمود حقیقی
Avazekhan
Friday 21 May 2010, 12:13 PM
استاد کریم محمود حقیقی از بزرگان عرفان و اندیشه و ادب و از جمله شاگردان برجسته ی مولای محبت، شیخ حسنعلی نجابت میباشند
ایشان صاحب حدود 30 جلد کتاب در زمینه ی عرفان و سلوک و همچنین یک جلد مجموعه اشعار به نام ساز یک تار می باشند
کلاسهای عرفان و سلوک ایشان نیز سه روز در هفته دایر میباشد و هم چنین جلسات مشاوره
از افتخارات بنده اینه که لاف شاگردی ایشون رو میزنم
در این تاپیک سعی می کنم که تعدادی از اشعار ایشون رو در اختیار شما بزارم
در اولین پست یکی از اشعارشون با نام از من جدا مشو رو میذارم
«از من جدا مشو»
اى نور ديدگان من از من جدا مشو
اى آشناى جان من از من جدا مشو
نه دل به خانه بود ، نه كاشانهاى گزيد
بودى تو خانمان من از من جدا مشو
اين شام زندگى است كه ماهش تويى بيا
اى نور آسمان من از من جدا مشو
در خلوت سحر به توام رازها بود
اى همدم شبان من از من جدا مشو
حتى بخواب بود به لب بىارادتم
نام تو بر زبان من از من جدا مشو
هر جا بريد ، عشق توام خلوت سكوت
بودى تو در بيان من از من جدا مشو
هم خود تو بودهاى اگرم ره سپرده شد
در هر قدم توان من از من جدا مشو
بر جان نشستهاى كه حياتم حيات تست
اى هستى و روان من از من جدا مشو
مقصد تو حور و قصورم تو عشق تو
هم خلد و هم جنان من از من جدا مشو
در اين سرا مراد تو هستى و آن سرا
هستى تو اين و آن من از من جدا مشو
بر جان نشسته چو گنجى ندانمت؟
در ژنده پيرهان من از من جدا مشو
در دل اگر شكفت دو صد لاله از اميد
بودى تو باغبان من از من جدا مشو
Avazekhan
Monday 24 May 2010, 01:09 AM
دومین شعری که میخوام از استاد بزارم شعر مرغ سحره که در قالب شعر نو هست
که این شعر یکی از حالات عارفانه شان در سحر گاه هست
سخن تمام میکنم
شعر استاد رو بخونید
امیدوارم لذت ببرید
«مرغ سحر»
آنشب كه خواب مى نربود اين دو چشم تر
افسانه حيات چنينم سرودهاند:
گفتند عشق بحر محيط است و مادرم
روزى كنار بحر محيط آشيانه ساخت
طوفانى آمد و روزى ز بحر عشق
موجى گرفت ببازى حيات ما
زان پس كنار خويش مرا داد پرورش
درياى گرم بود و من افسرده مرغكى
خو كردهام به گرمى دست ربوبيش
من مرغ بحر عشقم و با عشق زندهام
روييده محبت و بى عشق مردهام
اى عشق: زنده مانى و جاويد و سربلند
دادى مرا حيات
بالله حيات، حيات محبت است
گر ميطپد دلم بهواى تو ميطپد
ور ميجهد لبم سخن گرم من تويى
روزى كه عشق از دل من رفت مردهام
اميد زندگانى من ياد روى تست
بارى بمان و مرا وامنه كه غم
چون گرگ ميدردم همه پيوند هستيم
من تاب دورى تو ندارم كجا روى؟
با من بمان
آرامگاه من آغوش گرم توست
با من بمان
اى نور ديدگان من از من جدا مشو
از پيكرم سه تار بماندست و دست تو
از زخمهاى بنوا آورد مرا
بنواز زخمه تا بسرايم بياد تو
ربّى ربّى ربّى
از اين سه تار جز سه نوا بر نميشود
در گوش من نواى دگر كس نخوانده است
آهنگ ديگرى ننوازد دو دست تو
ربّى ربّى ربّى
چون ژاله ميچكد از برگ گل به صبح
از چشمه دو چشم ترم چك چك سرشك
بر ميخورد به صفحه ياسين ياس تو
باز اين ترانه سر دهدم نغمه درون
ربّى ربّى ربّى
اندر حريم دل كه زند جبرييل بال
حتى كبوتران حرم پر نميزنند
در لجّه سياهى درياى نيمه شب
آواز بال او باشارت چنين سرود
ربّى ربّى ربّى
در خلوتى كه تِك تِك ساعت مزاحم است
با هم نوايى پرهاى جبرييل
گرديم يكصدا به هماهنگى دو ساز
ربّى ربّى ربّى
در آبشار ديده نگاهم بسوى تست
در سجده فنا بجز از ياد تو نبود
در هر كلام من سخن از حسن روى تست
آواز هر كجا كه بگوشم رسيده است
جز از تو برنخواست
ربّى ربّى ربّى
اندر سحر
با هر ستاره دو صد آهم از دل است
در اين فراخناى، بهر جا نظر رود
ميلرزدم دو پاى و بخاك افتم از خضوع
شويم باشك صفحه سجّاده را و باز
با صد نياز و درد بنالم ز درد خويش
ربّى ربّى ربّى
تاب فراق و جداييم از تو نيست
در لحظه فراق، بر هر لبم چو چنگ
صد زخمه ميخورد
زان پس زبان بناله هر رگ ز سوز و درد
ميخواند اين سرود
ربّى ربّى ربّى
Avazekhan
Thursday 27 May 2010, 11:11 AM
«يخ فروش»
بمرداد مه يخ فروشى بسوز
بناليد كز سر بشد نيم روز
خريدار كم بود و سرمايه رفت
بسر آفتاب آمد و سايه رفت
همه مايه را درگذر آب برد
شكيبم ز تن، وز دلم تاب برد
باين آب نانى بدستم نماند
به بى آبيم(1) روزگاران نشاند
بدست تهى چون بمنزل شوم
بسوى كسان، بى نوا چون روم
چو شوريد حالم بر اين مرد زار
به غم خوارى خويشم افتاد كار
كه من نيز سرمايه دادم بباد
به بى مايگى چون توان زيست شاد
چوره توشه در كف نه و مايه نى
شب سرد و تاريك و كاشانه نى
چه سود است رفتن در آن منزلم
كه از گريه آيد دو پا در گلم
اميدم تويى اى تو فضلت عميم
گدا را نپرسد كس الاّ كريم
بسى بى تمنا تو دادى نعيم
بهر دم نسيم از تو آرد شميم
بعمرى بانعام خو كردهايم
از اين خوان نعمت بسى خوردهايم
مران خوشه چين كآشناى توايم
بخوان كرم بينواى توايم
عزيزان ره آشنايان دهند
كريمان بخوان بينوايان برند
به باب كرم حلقه بر در زنيم
گدا را كه دريابد الاّ كريم
_______________
1- بى آبرويى.
Avazekhan
Thursday 27 May 2010, 11:26 AM
این شعر هم تقدیم به کسانی که در سرشان سودای عشق کسیست...
«جهان بينى عارف»
دخترى را وقت شوى افتاده بود
ماه رويى بود و بس دلداده بود
از شراب نرگس خمّار او
بانگ مىزد بر درش هشيار كو
خواستاران عاشقان بيقرار
مدعى اندر وفا و عشق يار
در ميان عاشقان كوى را
گفت هشيارى گزينم شوى را
هر كه فرزانه است آيد پيش ما
تا كه بگزينيم شوى خويش ما
صف زدند از عاشقان صد مدّعى
تا كه در فرزانگى باشد قوى؟
ادّعا را آزمايش در پى است
تا هماى بخت بر بام كى است
محفلى را پر ز كالا ساخت سخت
بر نشست اندر كنارى روى تخت
عاشقان را جمله در مجلس بخواند
در كنار خويش در محفل نشاند
ساعتى در وصلشان افسانه گفت
وصف بس ديوانه و فرزانه گفت
پس برون راند از سرا دلدادگان
تا كه شايد در صف فرزانگان
گفت فردا هر چه در كاشانه بود
هم ز ساكن هر كه اندر خانه بود
هر چه در ياد است بنويسيد باز
پس فرستيد اندر اين كوى نياز
آن يكى صد و آن دگر صدها هزار
بر نوشتند از نياز وصل يار
هر چه در ياد آمد آن دلدادگان
در خط آوردند آن فرزانگان؟
زان ميان دلدادهاى بر خامه راند
كه مرا جز يار در خاطر نماند
در حضور شمعت آنسان سوختم
كه دو چشم از ماسوى بر دوختم
آفتاب رويت آنسان تافت جان
كز شعاعش گشت ديده ناتوان
در دلم جز اندهى پُر پيچ نيست
جز همين پرتو بخاطر هيچ نيست
تا تو باشى شرم بادم كز غرور
ظلمتى را بنگرم بر طرف نور
گفت آن مه رو كه اين ديوانه را
برگزيدم از دو صد فرزانه را
هر كه ديوانه است او فرزانهتر
عاقل آن باشد كه او ديوانهتر
من چو مجنون آنچنان ليلايىام
كه به تنهايى از او تنها، نيم
من چو فرهاد آنچنان شيرينىيم
كه دمى بى ياد او شيرين، نيم
با كه گويم من ز شاهد سرّ و راز
هر كجايم با منست آن دلنواز
هر زمان آيد بقلبم اين نويد
كه هم او ناظر هم حاضر هم شهيد
گر دو صد جلوه به پيشم دم زند
جلوه تو جمله را برهم زند
من ندارم جز سر ديدار دوست
گر غمى دارم فراق وصل اوست
همچو بلبل در فراق گلعذار
بيقرام، بيقرارم، بيقرار
kak_maki_new
Sunday 6 June 2010, 09:12 AM
شعرا خیلی زیبا و مغهومی هستتش ...ممنون از پست خوبت
به ما سر بزن
Avazekhan
Tuesday 6 July 2010, 10:26 PM
«ساز شكسته»
ديگر نواى ساز من از جان نمىرسد
آه از دلم دگر بلب آسان نمىرسد
اشكم نثار خاك شد و ديگر اين گهر
از گونههاى زرد بدامان نمىرسد
دكان عهد ما كه هزارش متاع بود
از رونق اوفتاده و خواهان نمىرسد
مرغ شكسته بالم و در كنج اين قفس
دستم بباغ و خوان و گلستان نمىرسد
سازم ولى چه ساز گسسته است تارمن
زخمم دگر زپنجه جانان نمىرسد
بادام تلخ بجيبم فلك بريخت
كامم دگر به پسته خندان نمىرسد
نالم ولى ز نال كه از پتك روزگار
وينم عجب كه ناله به سندان نمىرسد
زاغ خزان زده مانم بشاخ خشك
وز نوبهار گمشده دستان نمىرسد
پنداشتم چو ورق مىزدم بهار
تقويم عمر را كه به پايان نمىرسد
ياران پگاه برفتند و صبحگاه
دستم دگر بدامن ايشان نمىرسد
بستند رحل كوچ و از آن كاروان دگر
هيچم خبر زساحت ياران نمىرسد
ايام بر گريز و خميدم چو شاخ خشك
يادى دگر ز شاخ گل افشان نمىرسد
آفت زدم بكشت، فرد از خزان برم
زين نال خشك ناله به دهقان نمىرسد
تقويم عمر را به سپند آوريدهايم
غمنامه را نگر كه به پايان نمىرسد
چون عندليب پيرم و اين آخرين خزان
زين دى دگر بهار زرافشان نمىرسد
اينجا سفر حضر آنجاست غم مدار
مرد مسافر از سفر آسان نمىرسد
sabz5041
Wednesday 28 July 2010, 06:06 PM
سلام آقا محمد شعرهايي كه نوشتي خيلي ....... نميدونم چي بگم هر چي بگم بازم كم گفتم فقت ميتونم بگم خيلي خيلي زيبا بودن
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ
آسمان مي بارد گل ميميرد.تو نه گل باش نه آسمان .زمين باش تاآسمان براي تو بگريد و گل براي تو بميرد.....
Gilda
Thursday 7 October 2010, 11:20 AM
دیگه نبود؟!!
منتظرییییم که بازم اشعار استاد عزیزو دوست داشتنی
دکتر حقیقی رو پست کنی
با سپاس وتشکر
Padma
Wednesday 13 October 2010, 01:02 PM
عالیییییییییییییییییییییی یییییییییی بوووووووووووووووووووووود
Avazekhan
Wednesday 13 October 2010, 01:19 PM
مرسی از دوستان که این تاپیک رو مطالعه کردند...
به زودی شعر های دیگری از استاد رو در اختیارتون میذارم...
Avazekhan
Tuesday 19 October 2010, 02:07 PM
«افسانه مجاز»
از جميل است اين جمال آب و گِل
پس ز خاطر ذكر جانان را مهل
چونكه برف پيريم بر سر نشست
شسته بودم از جوانى پاك دست
گر چه عمرم بىغم عشقى نبود
زان همه عشق مجازيم چه سود؟
گفتم از يارى نشان گيرم دمى
كه جوانى رفت در عشقش همى
آن نگارى كه غم و سوداى او
دفترم پرگشت از غوغاى او
در جمالش نغمه و دستان زدم
آتشى بر خانه و سامان زدم
خوابم از چشمان گريزان شد از او
اشكها از ديده ريزان شد از او
خويش را گفتم دمى آن جا روم
تا بديدارش رود از دل غمم
شايد از ديدار او بار دگر
شور ايام شباب آيد بسر
در خيابانى پر از بيد و چنار
كوچهاى مىبود آن جا كوى يار
با عصاى پيرى و پشت كمان
ره گرفتم سوى كويش آن زمان
در زدم فرياد كردم دلبرم !!
رحم كن بر پيرى و چشم ترم
سالها چون حلقه بر در بودهايم
ما مقيم كوى دلبر بودهايم
در چو بگشودم يكى ديوى سپيد
از پس در گوييا سر بر كشيد
بود اين ديو هيولا پير زال
پشت كرده همچو پشت من هلال
چين فتاده هر طرف بر روى او
نيست بوى عاشقى از كوى او
گفتمش اى پيرزن گو دلبرم ؟
تا دمى آيد به پيرى بر سرم
يا كه بگشا در كه اندر كوى او
بوسهاى درمان شود از روى او
رنگ از رخسار پرچينش پريد
گويى از گفتار من مرگش رسيد
ناگهان دستى فرو زد بر سرش
قطرهها بيرون شد از چشم ترش
گفتمش آخر چه شد يارم كجاست
پيكر زيباى دلدارم كجاست
گفت اى شاعر منم آن دلبرت
كه پر از گوهر نمودم دفترت
من همان زيبا بُت افسونگرم
كه نبُد سروى بسان پيكرم
از لبم نوشيدهاى آب حيات
كعبه مقصود تست اين بى صفات
از جوانى هر چه بودى رفت رفت
اين بگفت افتاد آهى كرد تفت
در ميان صحبت پير كهن
لرزهها افتاد بر اندام من
عبرتم از گفت او غفلت سترد
دفتر ايام واپس برگ خورد
يادم آمد بس ز شبها پيش او
عاشقى آيين مرا و كيش او
عمر و جان در خدمتش مىباختم
باهزاران رنج عشقش ساختم
بس ز شبها حلقه بر در بودمى
پاسدار كوى دلبر بودمى
اين همان باشد بت افسونگرم؟
واى برمن خاك عالم بر سرم
همچنانكه گل نماند در بهار
نيست زيبايى در عالم پايدار
مست آن گل شو كه نادارد خزان
مىنبيند هيچ باد مهرگان
چون به يغما برد مرگ آن گلعذار
از گلستان خود چه ماند غير خار؟
عشق را گويى كه جاويدان بود
اين جمال اينجا دمى مهمان بود
جاودانى را بر ناپايدار
چون دهد آسان رفيق هوشيار؟
دلبرى زان دلبر افسونگراست
كه مس دنيا از او همچون زر است
هست دنيا مسگرآباد فريب
اى خوش آن كو زرگرانش شد نصيب
اوليا را زر به طاعت مىدهند
ره ببازار عبادت مىدهند
دلبرى را مىنشايد غير او
كل شيىء هالك الا وجههو
13/5/62
Gilda
Tuesday 19 October 2010, 03:02 PM
بازم ممنون
دل استاد حیران وشیفته ی یاریست که
جاودانه ست وشعرهای ایشون میشه گفت
برگرفته ازفراق وهجران حضرت عشق است
و هر آنچه از دل عاشق برآید خوشست
وبه دل میشینه. . .
Avazekhan
Tuesday 19 October 2010, 06:16 PM
این غزل یکی از غزلهایی هست که واقعا منو جا به جا میکنه و خیلی دوسش دارم!
«وقت جان دادن»
زخم پيكانش بدل تا پرّ سوفارم(1) نشست
وقت جان دادن فرود آمد بدرمانم نشست
گفت بس دير آمدم گفتم چه باك اى سروناز
عمر اگر شد جان در آمد جان جانانم نشست
مسندى جز چشم ما را لايق جانان نبود
اندر اين ويرانه شد بر سيل و بارانم نشست
عمرى از آشفتگى چون زلفش اندر پيچ و تاب
ديد آن آشفتگىها پس بسامانم نشست
تا در آيد خون دل پالودم از چشمان خويش
سيل خوناب از دو ديده تا بدامانم نشست
عمر رفت و جان سر آمد رنجها پايان رسيد
يار عمرم يار جانم يار يارانم نشست
ظلمت شبهاى تار و فرقت جانان گذشت
بر غروب زندگانى ماه تابانم نشست
گريهها كردم كزين فرقت بجان كارم رسيد
خنده زد بر گريهها و عذر خواهانم نشست!!!
پرتوى بوديم و شد، مانديم چون خالى ز دوست
جلوه ذاتش در آمد در دل و جانم نشست
24/12/60
---------------------
1- پرّ سوفارم، پر عقاب كه براى توازن تير دنبال تير می بستند.
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.