PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دکلمه های انتخابی شما



Mona
Wednesday 9 June 2010, 05:11 AM
سلام

گاهی پیش میاد که گوش فرا دادن به دکلمه خیلی آرامش بخش و لذت بخشه ... شما چه دکلمه هایی رو دوست دارید و زیاد گوش می کنید ؟

با به اشتراک گذاشتن انتخابی هایتان ما رو نیز از علایقتان و آثاری که شاید ما با اونها برخورد نکرده ایم آشنا کنید ... !

ترجیحا مشخصات آثار (شناسنامه) رو قید کنید و متن آنها و در صورت مقدور بودن لینک دانلود رو هم ذکر کنید.




توجه شما به قوانین تاپیک نشاندهنده ی حرمت نهادن به خود و دوستانتان می باشد




با تشکر

Mona
Wednesday 9 June 2010, 05:21 AM
سلام ... خسته ام ، خسته

___________________________________


سلام.
حال همه ي ما خوب است.
ملالي نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور
که مردم به آن شادماني بي سبب ميگويند.
با اين همه عمري اگر باقي بود
طوري از کنار زندگي ميگذرم که نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد
و نه اين دل ناماندگار بي درمان...
تا يادم نرفته است بنويسم حوالي خوابهاي ما سال پرباراني بود
ميدانم هميشه حيات آنجا پر از هواي تازه ي باز نيامدن است
اما تو لااقل حتي هر وهله، گاهي، هر از گاهي
ببين انعکاس تبسم رويا شبيه شمايل شقايق نيست؟
راستي خبرت بدهم خواب ديده ام
خانه اي خريده ام
بي پرده، بي پنجره، بي در، بي ديوار
هي بخند
بي پرده بگويمت
چيزي نمانده است من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت.
دارد همين لحظه يک فوج کبوتر سفيد از فراز کوچه ما ميگذرد
باد بوي نامهاي کسان من ميدهد.
يادت مي آيد رفته بودي خبر از آرامش آسمان بياوري؟
نه ریرا (؟) جان!
نامه ام بايد کوتاه باشد، ساده باشد،
بي حرفي از ابهام و آينه،
از نو برايت مينويسم:
حال همه ي ما خوب است،
اما تو باور نکن!

_________________________________

با صدای مرحوم خسرو شکیبایی
مجموعه نامه ها
سروده ی سید علی صالحی

_________________________________

دانلود کنید (You can see links before reply)

rumour
Wednesday 9 June 2010, 07:38 AM
مرد خدا
خرسند شديم از اين كه امروز
رنگي دگر است، نه رنگ ديروز
تا شب نشده، رنگ دگر شد
گفتند از اين نكته، هزار نكته بياموز

فرياد زديم كه چرخ گردون
ليلا تو را نداده اي به مجنون
فرياد بر آمد آن كه، خاموش
كم داد اگر، نگيرد افزون
خاموش شديم و در خموشي
رفتيم سراغ مي فروشي
فرياد زديم دواي ما كو
گويند دواست، باده نوشي
هشيار نشد مگر كه مدهوش
اين بار گران بگيرم از دوش
آرام كنار گوش ما گفت
اين بار گران تو مفت مفروش
از خود به كجا شوي تو پنهان
از خود به كجا شوي گريزان
بيداري دل چنين مخوابان
سخت امده است
مبخش آسان

هشيار شديم از اين كه هستيم
رفتيم و در ميكده بستيم
با خود به سخن چنين نشستيم
ما باده نخورده ايم و مستيم
مسجد، سر راه از آن گذشتيم
بر روي درش چنين نوشتيم

در ميكده هم خداي بيني
با مرد خدا اگر نشيني

با صدای مسعود فردمنش
آهنگی هم زیرش هست که سیاوش قمیشی ساخته.

TurkOghlan
Wednesday 9 June 2010, 02:48 PM
يه دكلمه زيبا و بااحساس تركي
اگه تركين يا يا تركي بلدين واقعا حيفه دانلودش نكينن.
من خودم وقتي دلم مي گيره اين دكلمه رو گوش مي دم.
*
دانلود (You can see links before reply)
*

Black_Violin
Wednesday 9 June 2010, 04:49 PM
امروز یه جای دیگه توی نت اهنگ اینو نوشتمک ولی بازم می نویسم.
ریه هام پر شده از تو
بی تو هر لبحظه عذابه
حتی با فکر نبودت
شب و روز حالم خرابه
بغض معصوم و نجیبت
منو قانع کرد کمت شم.
ممنونم اجازه دادی
با تو درگیر غمت شم.

توضیح : این شعر از دکلمه های اقای رضا صادقی هست که توی یکی از کنسرت هاش کرد و با یک ملودی بسیار زیبا اشک همه رو در اورد.
موفق باشید

Mona
Wednesday 9 June 2010, 05:18 PM
امروز یه جای دیگه توی نت اهنگ اینو نوشتمک ولی بازم می نویسم.
ریه هام پر شده از تو
بی تو هر لبحظه عذابه
حتی با فکر نبودت
شب و روز حالم خرابه
بغض معصوم و نجیبت
منو قانع کرد کمت شم.
ممنونم اجازه دادی
با تو درگیر غمت شم.

تشکر دوست من زیبا بود ، اما کاش یه شناسنامه ای هم از اون ارائه می دادید . در صورت تمایل با ویرایش پست خود ما رو بیشتر با اثر مربوطه آشنا فرمایید...

موفق باشید

Mona
Wednesday 9 June 2010, 05:31 PM
نیایش
_______________


اي خداوند
به علماي ما مسئوليت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنايي
و به روشنفکران ما ايمان
و به متعصبين ما فهم
و به فهميدگان ما تعصب
و به پيران ما درک
و به جوانان ما آگاهي
و به اساتيد ما هدف
و به دانشجويان ما عقيده
و به خفتگان ما بيداري
و به بيداران ما اراده
و به مبلغان ما حقيقت
و به دينداران ما درستي
و به نويسندگان ما تعهد
و به هنرمندان ما درد
و به شاعران ما شعور
و به محققان ما هدف
و به نشستگان ما قيام
و به راکدان ما تکان
و به مردگان ما حيات
و به کوران ما نگاه
و به خاموشان ما فرياد
و به فرقه هاي ما وحدت
و به حسودان ما شفا
و به خودبينان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر
و به مردم ما خودآگاهي
و به همه ي ملت ما همت تصميم
و استعداد فداکاري
و شايستگي نجات و عزت بخش

____________________________

با صدای داریوش اقبالی

____________________________

دانلود کنید (You can see links before reply)

Don_Ramtin
Thursday 10 June 2010, 01:01 AM
من دو تا کار دکلمه رو خیلی دوست دارم :
یکی دکلمه ی رباعیات خیام در البوم " رباعیات خیام " با صدای زنده یاد احمد شاملو و موسیقی فریدون شهبازیان
و دیگری دکلمه ی اشعار سهراب سپهری با صدای نازنین شاعر بزرگ ، احمد رضا احمدی و موسیقی فریبرز لاچینی دوست داشتنی ، در البوم ابیات تنهایی .

غول غمگين
Friday 11 June 2010, 02:19 AM
...
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند،
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند،
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند،
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها؛
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند،
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند
و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند؛
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند،
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است:
اينكه نمي دانند، توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!

داستانی از منوچهر احترامی

اين داستان نمي دونم دكلمه شده يا نه، ولي مي تونيد، شما بخونيدش.

Mona
Friday 11 June 2010, 09:24 PM
...
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند،
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند،
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند،
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها؛
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند،
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند
و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند؛
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند،
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است:
اينكه نمي دانند، توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!

داستانی از منوچهر احترامی

اين داستان نمي دونم دكلمه شده يا نه، ولي مي تونيد، شما بخونيدش.







سلام دوست من

ورودتون رو به نت آهنگ خوش آمد می گم... و تشکر بابت داستان جالبی که در اینجا قرار دادید، اما ما در اینجا سعی در جمع آوری دکلمه ها داریم ... خواهش می کنم که به عنوان تاپیک ها بیشتر توجه فرمایید ، اگر هم مشکلی در ارسال مطالب داشتید من و سایر عزیزان در خدمتتون هستیم .

موفق باشید

fatemeh.1994
Friday 11 June 2010, 10:26 PM
سلام بچه ها.

اينجا لينكي براي دانلود نيست يا هست و من نميبينم ؟؟!!
:26:

fatemeh.1994
Sunday 13 June 2010, 10:56 PM
يه دكلمه زيبا و بااحساس تركي
اگه تركين يا يا تركي بلدين واقعا حيفه دانلودش نكينن.
من خودم وقتي دلم مي گيره اين دكلمه رو گوش مي دم.
*
دانلود (You can see links before reply)
*


سلام مجدد

دوست عزيز اگه لطف كنيد هم توضيح بيشتري راجع به كار بدين و هم ترجمه ش رو برامون بذاريد ممنون ميشم


پاينده باشيد

Khashayar
Sunday 13 June 2010, 11:27 PM
درود
نمیدونم تا چقدر با حسین پناهی آشنا هستید..حسین آدمی بود که شناخته نشد،خیلی ها به عقلش شک کردیم،خیلی ها مون از طرز حرف زدم و برخوردش نسبت بهش احساس خوبی نداشتیم...ولی اگر به تمام اینا بی توجه باشیم و فقط به گفته هاش گوش کنیم تازه میتونیم بفمیم که این آدم چی بوده و چی میگفته...به قول خودش میگه این همه بود و نبود بسته دیگه یکمی هم به چی بود فکر بکنید!!!
سعی میکنم چند تا از دکلمه هاش رو از اشعار خودش بزارم اینجا...اگر دانلود میکنید خوب و دقیق به حرفاش گوش و معنی هاش گوش بدید...
شعر سردمه (You can see links before reply)

Khashayar
Sunday 13 June 2010, 11:32 PM
درود
اینبار دکلمه ی تو دلت تاریکه رو میزارم براتون که خودم خیلی دوسش دارم واقعا حسین با این شعر حرفای زیبایی زده...
تو دلت تاریکه (You can see links before reply)

infrequent88
Wednesday 16 June 2010, 12:05 PM
من اینجا
میان این همه زیبایی
و تو تنهایی
دلم برای تنهایی تو میسوزد
و خود غمگینم از این خوش گذرانی
با من باش
با من بمان و راحت باش
که من
بی تو
به روزگار
تلخ
سرد
اندوه بار
فقط نگاه میکنم

Mona
Friday 23 July 2010, 12:22 PM
یاغی
__________________________

بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی نه شوری
زندگی گوئی ز دنيا رخت بر بسته است
يا که خاک مرده روی شهر پاشيده است
اين چه آ ئينی؟ چه قانونی؟ چه تدبيری است؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من از اين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودی تازه می خواهم.
جنبشی، شوری، نشاطی، نغمه ای، فرياد هايی تازه می جويم.
من به هر آيين و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من ترا در سينه ای اميد ديرين سال خواهم کشت
من اميد تازه می خواهم
افتخاری آسمانگير و بلند آوازه می خواهم.

کرم خاکی نيستم اينک تا بمانم در مغاک خويشتن خاموش
نيستم شبکور کز خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا، يک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرين خورشيد افق پيمای روح خويش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده در پيشانيم پيداست
موج بی تابم که بر ساحل صدف های پری می آورم همراه
کرم خاکی نيستم، من آفتابم، جويبارم، موج بی تابم.
تا بچند اينگونه در يک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا بچند اينگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را بزير چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را بخواری در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه ی شيرين ما پر بود
زانوی نصف النهار از پايکوب پر غرور ما چو بيد از باد می لرزيد.
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشی و زمين گيری؟
اينک آن همبستری با دختر خورشيد و اين همخوابگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد
گردن من زير بار کهکشان هم خم نمی گردد.
زندگی يعنی تکاپو
زندگی يعنی هياهو
زندگی يعنی شب نو، روز نو، انديشه ی نو
زندگی يعنی غم نو، حسرت نو، پيشه ی نو
زندگی بايست سرشار از تکان و تازگی باشد.
زندگی بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد.
زندگی بايست يکدم، يک نفس حتی، ز جنبش وانماند
گرچه اين جنبش برای مقصدی بيهوده باشد.
زندگانی همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت و بوی گند می گيرد.
در ملال آبگيرش غنچه ی لبخند می ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.
مرغکان شوق در آئينه ی تارش نمی جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنيای ناديده فرو می آورم جز مرگ
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پايانی است بر طومار يک آغاز،
بيم من از مرگ يک افسانه ی دلگير بی آغاز و پايان است.
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنيده باشد.
من نمی خواهم به عشقی ساليان پابند بودن
من نمی خواهم اسير سحر يک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه می خواهد
سينه ام با هر نفس يک شوق يا يک درد بی اندازه می خواهد.
من زبانم لال حتی يک خدا را سجده کردن
قرن ها او را پرستيدن نمی خواهم.
من خدایی تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آئين مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها ياغيم
ياغيم من، ياغيم من گو بگيرندم بسوزندم
گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو به سنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم دیگر.



________________________________________

شعر : هوشنگ شفا
با صدای : ؟
دانلود (You can see links before reply)

Mona
Monday 7 February 2011, 03:26 PM
آرش کمانگیر



_______________________________________







برف می‌بارد،
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟

آنک آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .

در گشودندم.
مهربانی‌ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز:

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ‌های گُل،
دشت های بی‌در و پیکر؛

سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن،

کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه‌گاهی،
زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته،
قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛
بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را،
در کنارِ بام دیدن؛

یا شبِ برفی،
پیشِ آتش‌ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیر مرد آرام و با لبخند،
کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند.

چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمت‌گر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان‌های خاموشی،
می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛
کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش.

مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان.
بُرج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هیچ دل مهری نمی‌ورزید.
هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.
هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی‌برگ؛
آسمان اشک‌ها پُربار.
گرم‌رو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .

انجمن‌ها کرد دشمن،
رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . .
چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان.
« گر به‌نزدیکی فرود اید،
« خانه‌هامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.»

پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید
از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید.
برف روی برف می‌بارید.
باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

ـ «صبح می‌آمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.

کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به‌جوش آمد،
خروشان شد،
به‌موج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.

« مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارک‌باد!

« دلم را در میان دست می‌گیرم.
« و می‌افشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . .

« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش هم‌پُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمان‌داری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم.
« مرا تیر است آتش‌پر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند.

« زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی‌عیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش.
نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش.

« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« به‌هر گامِ هراس‌افکن،
« مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛
« به‌رویم سرد می‌خندد؛
« به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز می‌گیرد.

« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است.
« ولی آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.

« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
« گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.
« پیش می‌آیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
« نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد:

« برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.

« چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،
« به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ‌ و بو خواهم.

« شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش،
« که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی،
« که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید،
« که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید.

« غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتارِ «آرش» گوش،
به یالِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجۀ خورشید.
هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنارِ در؛
مردها در راه.
سرود بی‌کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با نسیمِ صبحدم همراه.

کدامین نغمه می‌ریزد،
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت،
طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گام‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن‌بندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده‌های اشک پی در پی فرود آمد.»

بست یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و پی‌جو،
در شگفت از پهلوانی‌ها.
شعله‌های کوره در پرواز.
باد در غوغا.

ـ «شامگاهان،
راه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر،
باز گردیدند.
بی‌نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی‌تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.

آفتاب،
در گریز بی‌شتابِ خویش،
سال‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد.

ماهتاب،
بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،
در دلِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت،
سال‌ها بگذشت.
سال‌ها و باز،
در تمام پهنۀ البرز،
وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون دره‌های برف‌آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛
نامِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند،
و نیازِ خویش می‌خواهند.

با دهان سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه،
می‌دهد امید.
می‌نماید راه.»

در برون **** می‌بارد.
برف می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش.
دره‌ها دلتنگ.
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان.
شعله بالا می‌رود، پُرسوز

___________________________________________

شاعر: سیاوش کسرایی

با صدای: فریدون فرح اندوز (You can see links before reply)

با صدای: شاعر (You can see links before reply)