PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : متن ادبي



fanoos
Tuesday 1 May 2007, 01:44 AM
سلام

دوستان گلم توي اين تاپيك هر متن ادبي قشنگي كه دوست داريد بنويسيد


ممنونم :)

fanoos
Tuesday 1 May 2007, 02:00 AM
جاي پا...

خواب ديده بود در ساحل دريا در حال قدم زدن با خداست

روبه رو در پهنه آسمان صحنه هايي از زندگيش به نمايش در آمد

متوجه شد كه در هر صحنه دو جاي پا در ماسه ?رو ر?ته است

يكي جاي پاي او وديگري جاي پاي خدا

وقتي آخرين صحنه از زندگيش به نمايش در آمد

متوجه شد كه خيلي از اوقات سخت ترين وناراحت كننده ترين لحظات زندگي او بوده است

واين واقعا او را رنجاند واز خدا سوال كرد :

" خدايا تو گ?تي چنانچه تصميم بگيرم كه با تو باشم هميشه همراه من خواهي بود .ولي متوجه شدم در بدترين

شرايط زندگي ?قط يك رد پا وجود دارد نمي ?همم چرا ؟نمي ?همم چرا در مواقعي كه بيشترين نياز را به تو داشتم

مرا تنها گذاشتي"

وخدا پاسخ داد :" ?رزند عزيز وگرانقدرم تو را دوست دارم وهرگز تنهايت نگذاشتم .زماني كه تو در آزمايش ورنج

بودي ?قط يك جاي پا ميديدي واين درست زماني بود كه من تو را بر دوش گر?ته بودم "


منتخب از كتاب ((شما عظيم تر از آني هستيد كه مي انديشيد))

fanoos
Friday 4 May 2007, 09:45 AM
مصاحبه با خدا



خدا گ?ت :بيا تو پس ميخواهي با من مصاحبه كني ؟

گ?تم :اگر وقت داشته باشيد

خدا لبخندي زد وگ?ت:وقت من بي نهايت است وبراي انجام هر كاري كا?ي است .چه سوالاتي در ذهن داري كه

ميخواهي از من بپرسي

گ?تم :چه چيزي بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب ميكند؟

خدا جواب داد:اينكه آنها از كودك بودن خسته ميشوند وعجلا دارند بزرگ شوند وساليان دراز را در حسرت دوران

كودكي سر ميكنند

اينكه سلامتي شان را براي به دست آوردن پول از دست ميدهند وبعد پولشان را خرج ميكنند تا دوباره سلامتي به

دست آورند

اينكه با چنان هيجاني به آْينده ?كر ميكنند كه زمان حال را ?راموش ميكنند ولذا نه در حال زندگي ميكنند نه در آينده

اينكه چنان زندگي ميكنند كه گويي هرگز نخواهند مرد وچنان ميميرند كه گويي هرگز زنده نبودند

خداوند دستهاي مرا در دستانش گر?ت ومدتي در سكوت گذشت بعد پرسيدم :چه درسهايي را از زندگي ميخواهيد

به بندگان بياموزيد ؟

خدا لبخندي زد وپاسخ داد:


ياد بگيرند كه نمي توانديگران را مجبور به دوست داشتن كرد اما ميتوان محبوب ديگران شد .ياد بگيرند كه با

ارزشترين ها اشيايي نيست كه در زندگي دارند بلكه اشخاصي است كه در زندگي دارند

ياد بگيرند كه نبايد خود را با ديگران مقايسه كرد . هر كس مطابق ارزشهاي خودش قضاوت ميشود نه در گروه

وبراساي مقايسه

......ثروتمند كسي نيست كه بيشترين دارايي را دارد بلكه كسي است كه كمترين نياز را داشته باشد

......كه براي ايجاد زخمي عميق در دل كسي كه دوستش دارند تنها چند ثانيه زمان لازم است اما براي التيام آن

سالها وقت لازم است

.....ا?راد بسياري آنها را عميقا دوست دارند اما بلد نيستند كه علاقه شان را ابراز كنند

....پول همه چيز ميخرد جز دل خوش

...ممكن است دو ن?ر يك موضوع واحد را ببينند واز ان دو برداشت كاملا مت?اوت داشته باشند

.....دوست واقعي كسي است كه همه چيز را در مورد آنها ميداند وبا اين حال دوستشان دارد

.....كا?ي نيست كه همواره ديگران آنها را ببخشند بلكه گاهي اوقات لازم است كه خودشان نيز خودشان را

ببخشند



مدتي نشستم ولذت بردم ازاو براي وقتي كه به من اختصاص داده بود وبراي همه كارهايي كه برايمان انجام داده

بود تشكر كردم

او پاسخ داد: هر وقت بخواهي من بيست وچهار ساعته در دسترس هستم ?قط كا?ي است صدايم كني تا جواب

بدهم.

shbaharehs
Friday 4 May 2007, 09:56 AM
منم يه چند تا داستان كوتاه دارم! :j كه بهشون ميگن متن ادبي!!!!!

fanoos
Friday 4 May 2007, 10:20 AM
جالب بود
مرصي ممنون

shbaharehs
Friday 4 May 2007, 01:48 PM
اينو خيلي دوست دارم!!!! :h :h :h

fanoos
Friday 4 May 2007, 11:23 PM
مردي در كنار ساحل دور ا?تاده اي قدم ميزد .مردي را از ?اصله دوري ديدكه مدام دولا ميشود وچيزي را از روي

زمين بر ميدارد وتوي اقيانوس پرت ميكند

نزديك تر كه شد وديد مردي بومي صد?هايي را كه به ساحل مي ا?تد در آب مي اندازد

مردپرسيد :صبح به خير ر?يق ميتوانم بپرسم كه چه ميكني؟

بومي جواب داد:دارم اين صد?ها را داخل اقيانوس مي اندازم .الآن وقت مد درياست و آب اين صد?ها را به ساحل

آورده واگر آنها را توي آب نيندازم از كمبود اكسيژن خواهند مرد

مرد گ?ت :دوست من حر? تو را مي?همم ولي در اين ساحل هزاران هزار صد? اين شكلي وجود دارد تو كه

نميتواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند وتازه همين يك ساحل كه نيست نميبيني كار تو هيچ ?رقي در

اوضاع ايجاد نميكند ؟

مرد بومي لبخندي زد وباز دولا شد ودوباره صد?ي را برداشت وآن را داخل دريا انداخت وگ?ت :ديدي براي اين يكي

اوضاع ?رق كرد.


.............................................

مادر تروزا معتقد است كه ما شايد نتوانيم كارهاي بزرگي را روي اين كره خاكي انجام دهيم اما ميتوانيم كارهاي

كوچك را با عشقي بزرگ انجام دهيم وكار كوچكي كه با عشق انجام شود ديگر يك كار كوچك نيست

كاري بزرگ است وكارهاي بزرگ نتايج بزرگي در پي دارند.

fanoos
Friday 4 May 2007, 11:26 PM
اينو خيلي دوست دارم!!!! :h :h :h


آخه بهاره جون ?كر قلب ضعي? منم بكن

من طاقتش و ندارررررررررم :h

ولي جالب بودا
دستت درست

shbaharehs
Saturday 5 May 2007, 12:25 AM
اينو خيلي دوست دارم!!!! :h :h :h


آخه بهاره جون ?كر قلب ضعي? منم بكن

من طاقتش و ندارررررررررم :h

ولي جالب بودا
دستت درست

اخي باشه از اين به بعد شادترشو ميذارم :h :m :m :o

sara
Saturday 5 May 2007, 07:09 PM
از ?انوس و بهاره ممنون به خاطر ?عالیتشون توی این تاپیک ?انوس جان می شه در مورده متن ادبی بیشتر توضیح بدی؟تا بچه های دیگه هم متوجه بشن .مثلا متن ادبی به چه جور متن هایی می گن ؟؟؟بازم ممنون

fanoos
Saturday 5 May 2007, 10:27 PM
عشق قضاوت نميكند


انسانها به شيوه هنديان بر سطح زمين راه ميروند .با يك سبد در جلو و يك سبد در پشت .در سبد جلو ص?ات نيك

خود را مي گذاريم و در سبد پشت عيب هاي خود را نگه ميداريم .به همين دليل در طول روزهاي زندگي خود

چشمان خود را بر ص?ات نيك خود ميدوزيم و?شار ها را در سينه حبس ميكنيم .

در همين زمان بي رحمانه در پشت سر هم س?رمان كه پيش روي ما حركت ميكند تمامي عيوب او را ميبينيم .بدين

گونه است كه درباره خور بهتر از او داوري ميكنيم بي آنكه بدانيم كسي كه پشت سر ما راه ميرود به ما به همين

شيوه مي انديشد .


(( پائولو كوئيلو ))

nabegheh95
Sunday 6 May 2007, 12:24 AM
مرغ مسکین! زندگی زیباست
من در این گود سیاه و سرد و طو?انی، نظر با جست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن ?ردای خود را، تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی بی گوهری اینگونه نازیباست

fanoos
Monday 7 May 2007, 09:20 AM
از ?انوس و بهاره ممنون به خاطر ?عالیتشون توی این تاپیک ?انوس جان می شه در مورده متن ادبی بیشتر توضیح بدی؟تا بچه های دیگه هم متوجه بشن .مثلا متن ادبی به چه جور متن هایی می گن ؟؟؟بازم ممنون



سلام سارا جان

عزيزم همونطوري كه توي توصي? تاپيك هم نوشته شده بايد نثرهايي نوشته شود كه يك پيام اخلاقي داشته باشد يا حداقل در اون متن از آرايه هاي ادبي است?اده شده باشد

در واقع همه متن ها يا به عبارتي ديگر نثرهايي كه ?كر ميكنيم به گونه اي زيبا ودلنشين است و يا نكته اخلاقي خوبي دارد انشاالله كه دوستان بيشتري استقبال كنند .

متشكرم از تو كه مدير خوب اين تالار هستي :m
برايت آرزوي مو?قيت ميكنم :d
دوست تو ?انوس

fanoos
Monday 7 May 2007, 10:15 AM
سهشواري به دوستش گ?ت :بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي ميكند برويم ميخواهم ثابت كنم كه او ?قط بلد است

به ما دستور دهد وهيچ كاري براي خلاص شدن ما از زير بار مشقات نمي كند

ديگري گ?ت :موا?قم اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم

وقتي به قله رسيدند شب شده بود در تاريكي صدايي شنيدند :سنگهاي اطرا?تان را بار اسبانتان كنيد وانها را پايين

ببريد

سهشوار اولي گ?ت :ميبيني؟ بعد از اين چنين صعودي او از ما ميخواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم محال

است كه اطاعت كنم

ديگري به دستور عمل كرد .وقتي به دامنه كوه رسيدند هنگام طلوع بود وانوار خورشيد سنگهايي را كه سهشوار

مومن با خود آورده بود را روشن كرد

آنها خالصترين الماسها بودند .



تصميمات خداوند مرموزند اما همواره به ن?ع ما هستند ------------- پائولو كوئيلو

shbaharehs
Monday 7 May 2007, 12:16 PM
اينم قشنگه! :q

sara
Wednesday 9 May 2007, 01:37 AM
شخصي به منزل دوستي ر?ت . صاحب خانه کاسه اي شير نزد او نهاد و گ?ت :

ميل ?رماييد که ماست ، پنير ، روغن و کره از شير است .

ميهمان بخورد و دم نزد و ر?ت و صاحب خانه را به خانه ي خود دعوت کرد . روز موعد يک " شاخه مو" نزد وي نهاد و گ?ت :

ميل ?رماييد که دوشاب ، حلوا ، شيره ، کشمش و غيره از همين عمل مي آيد !

fanoos
Thursday 10 May 2007, 12:38 AM
يك استاد با شاگردش در صحرا راه مير?تند .استاد استاد به شاگردش ميگ?ت كه بايد هميشه به خدا اعتماد

كند .چون او از همه چيز آگاه هست .شب ?را رسيد وآنها تصميم گر?تند كه اطراق كنند .استاد خيمه را برپا كرد

وشاگردش را ?رستاد تا اسبها را به سنگي ببندد .اما وقتي كنار سنگ رسيد به خودش گ?ت :استاد دارد مرا

آزمايش ميكند او ميگويد كه خداوند از همه چيز آگاه هست آنوقت از من ميخواهد كه اين اسبها را ببندم .او ميخواهد

ببيند آيا من ايمان وتوكل دارم يا نه سپس به جاي اينكه آنها را ببندد دعاي م?صلي خواند و ا?سار آنها را به دست

خدا سپرد

روز بعد وقتي بيدار شدند اسبها ر?ته بودند .شاگرد نا اميد وناراحت شده بود نزد استاد ر?ت وشكايت كرد

وگ?ت :ديگر هيچ وقت حر? او را باور نخواهد كرد چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نمي كند و?راموش كرد كه اسبها

را نگهداري كنداستاد جواب داد :

تو اشتباه ميكني خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اين كار نياز به دستان تو داشت كه ا?سار

آنها را به سنگ ببندد.

sara
Monday 14 May 2007, 02:32 PM
جوانمردا!
اين شعرها را چون آينه دان !
آخر ، داني كه آينه را
صورتي نيست ، در خود.
اما هركه نگه كند،
صورت خود تواند ديدن
همچنين مي دان كه شعر را ،
در خود ،
هيچ معنايي نيست !
اما هر كسي، از او،
آن تواند ديدن كه نقد روزگار و
كمال كار اوست
و اگر گويي‚
?شعر را معني آن است كه قائلش خواست
و ديگران معني ديگر
وضع مي كنند از خود “
اين همچنان است كه كسي گويد :
?صورت آينه ،
صورت روي صيقلي يي است كه اول آن صورت نموده “
و اين معني را تحقيق و غموضي هست كه اگر در شرح آن
آويزم ، از مقصودم بازمانم

shbaharehs
Wednesday 16 May 2007, 02:20 AM
اينم از چينيش!

سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گر?ت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گر?ت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخ?يانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گ?ت او هم به آن مهماني خواهد ر?ت . مادر گ?ت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما ?رصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود ?را رسيد و شاهزاده به دختران گ?ت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گر?ت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات ?را رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختل? در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود ?را رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .

shbaharehs
Wednesday 16 May 2007, 02:21 AM
عشق پرنده‌و گل

روزي روزگاري پرنده‌ای در آسمان بر ?راز درياي زندگی پرواز مي‌كرد.هنگامي كه به آسمان چشم مي‌دوخت و يا به آن مي‌انديشيد، حس مي‌كرد خدا به او چيزی مي‌گويد. همواره دوست داشت كه رنگ پاك آسمان را در تلاطم امواج زندگي ببيند. چون عاشق معناي هستي بود.
ديده‌گانش غرق در لذت ديدن بود كه درخشش نوري در ميان امواج، چشمانش را خيره كرد. بدانسو ر?ت، گلي را شناور بر روي امواج و محبوس در شيشه تنهايي ديد، كه در نزديكي صخره‌ها بالا و پايين مي‌ر?ت. پرنده با خودگ?ت: ـ ممكن است امواج سهمگين، شيشه را به صخره‌ها بكوباند و گل را متلاشي و در اعماق آب غرق كند.
مي‌بايست آن را مي‌گر?ت و به ساحل مي‌برد. پرنده مي‌خواست اين كار را انجام دهد، اما امواج بي‌رحم آنچنان خودشان را به رخ او مي‌كشيدند، كه انديشه له شدن به همراه گل، هر لحظه بيشتر در ذهنش شكل مي‌گر?ت.
درگير اين ا?كار بود كه باز انعكاس نور آن شيشه، چشمانش را خيره كرد. با كمال تعجب، آب را در آن حيطه چون آيينه‌اي صا? ديد، كه انعكاس آبي لاجوردي آسمان از آن، چشم پرنده را شي?ته خود مي‌ساخت.گويي معجزه‌اي، آب را از تلاطم نگاه‌داشته بود. وزش نسيمي ملايم با پرهاي س?يد كنار گوش او بازي مي‌نمود و تكانشان مي‌داد و اين حالت دلپذير، صدايي مبهم و لطي? را در ذهن او القا مي‌كرد، كه مي‌گ?ت : ـ برو . . . . برو . . . . .
زيبايي انعكاس رنگ پاك آسمان در دريا و اين صداي لطي?، او را از خود بي‌خود ‌نمود و وقتي به خود آمد كه پرواز كنان به سوي ساحل مي‌ر?ت و شيشه حاوي گل را بهمرا داشت.هنگامي كه پرنده به ساحل نزديك مي‌شد به پشت سرش نگريست. با تعجب ديد در محل گر?تن شيشه گويی هيچگاه آرامشي در كار نبوده و امواج خروشان از كوبيدن خود بر صخره‌ها دست بر نمي‌دارند. در حالي كه بر چشمان پرنده، شبنمي از اشك جان مي‌گر?ت، به آسمان نگاه كرد و به آن ‌انديشيد. سپس به آرامي به زمين نشست و شيشه‌ تنهايي گل را به دقت شكاند. و گل را در خاكي خوب كاشت و سيراب نمود. گل تكاني خورد و كلماتي را بر زبان راند. پرنده صحبت گل را حس مي‌كرد، اما زبانش را نمي‌دانست، كمي اندوهگين شد ولي با اين وجود در اعماق قلبش خشنود بود.
چند روزي گذشت و زمستان داشت از راه می‌رسيد. گل همواره با پرنده حر? مي‌زد و مي‌خنديد و محبتش را ابراز مي‌داشت. اما پرنده نمي‌?هميد و تنها منظورش را حس مي‌كرد. هنگامي كه اين ناتواني، دل پرنده را از غم مي‌انباشت و غروب هم از راه مي‌رسيد، به كنار گل مي‌نشست و با هاله‌اي از اشك در چشم، به غروب آ?تاب مي‌نگريست.
?رداي آنروز پرنده مي‌خواست كلام گل را ب?همد. پس رو به آسمان كرد و به آن انديشيد، گويي پرنده منتظر پاسخ بود. ناگهان باد سردي وزيدن گر?ت، وپس از مدتي، ذرات درشت بر? شروع به باريدن نمود، پرنده اندكي از سرما لرزيد، نگاهي به گل انداخت. ديد رنگ گل به كبودي مي‌گرايد، نگران شد، چرا كه گل تازه داشت جان مي‌گر?ت، پس بالهايش را با مهرباني باز كرد و بروي گل كشيد. بعد از مدتي بر? رويشان را پوشاند و روزها از پس هم سپري شدند. و گل در خواب زمستاني ?رو ر?ت. پرنده توانش را كم كم از دست مي‌داد و چراغ هستي چشمانش بي‌?روغ مي‌گشت، ناخودآگاه آهی كشيد و از صداي آن گل از خواب زمستاني بيدار شد و از ديدن وضعيت پرنده، نگراني تمام وجودش را ?راگر?ت و با برگهايش در بر?، به زحمت روزنه‌اي به بيرون باز نمود. شعاع گرم نور به داخل تابيد، و از ميان آن، رنگ آسمان پديدار گشت. پرنده چشمان بي‌رمقش را به آنسو چرخاند. آسمان را ديد و به آرامي تبسم كرد و به آن انديشيد.
در اين هنگام قاصدكي سوار بر قطار باد، در آسمان پيدا شد، و در حال گذشتن از ?راز آن روزنه بود كه گل او را ديد و ?رياد زد و ياري خواست. قاصدك به كنار روزنه آمد، و اشكهاي گل و چشمان بي‌رمق پرنده را ديد. دانه‌اي كه به كركهايش چسبيده بود را به او داد و گ?ت: اين دانه‌ به من داده شده بود تا آنرا به جايي ببرم كه باعث تداوم زندگي گردد ،من آنرا به تو مي‌بخشم.
گل پس از شنيدن اين كلمات، احساس كرد با خوراندن اين دانه به پرنده، ميتواند به كالبد ناتوان پرنده، جان تازه‌اي ببخشد. پس دانه را با محبت بسيار در دهان پرنده گذاشت و پرنده نيز دانه را به زحمت خورد. پرنده مي‌دانست با خوردن آن دانه كوچك نيرويي در كالبد بي‌رمقش دميده نمي‌شود، با اين وجود پس از بلعيدنش، با محبت بسيار به گل نگريست و لبخندي از سر رضايت زد تا گل دلش آرام گيرد.
?رداي آن روز در زير قشري از بر? و در گنبدي كه پرنده از بالهاي خويش براي موجود مورد علاقه‌اش ساخته بود، گل آهسته بيدار شد و با برگهاي ظري?ش، روي صورت پرنده را نوازش داد، اما او بيدار نشد! سر پرنده را تكان مي‌داد و سعي مي‌كرد با نزديك كردن گلبرگهايش به صورت او بازدمش را حس كند، اما هر چه بيشتر سعي مي‌كرد كمتر نشانه‌اي از حيات در وجود او مي‌ديد. بعد از مدتي تلاش، دانست كه زندگي از كالبد پرنده رخت بر بسته است.
گل همانطور كه مي‌گريست از قطرات شبنمي كه بر گلبرگهايش داشت، به كام پرنده مي‌ريخت، اما سودي نداشت. براي زماني چند، بر پهنه س?يد از بر? اطرا?شان، سكوتي غمبار حاكم شد، تا اينكه ?رياد دلخراش گل آنرا در هم شكست.
آنروز را گل با غم از دست دادن يارش سپري كرد و شب هنگام در حالي كه مي‌گريست دوباره به خواب عميق زمستاني ?رو ر?ت.روزها سپري شدند و همچنان كه ?صل بهار نزديك مي‌شد و بر?ها آرام آرام شروع به ذوب شدن مي‌كردند، بدن پرنده همچو كلمات شعري اندوهناك و از سر وداع كه آرام آرام شكل مي‌گيرد، از هم مي‌گسيخت و جزيي از خاك اطرا? گل مي‌شد.


عشق داغيست تا مرگ از ياد نرود
هر که بر چهره از اين داغ نشاني دارد

shbaharehs
Wednesday 16 May 2007, 02:23 AM
اينم اولين بار توي كتاب "17 داستان كوتاه كوتاه" خوندم كه خيلي باحال بود!

كوزه شكسته و سقا


در هند سقایی بود که دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکا?ي وجود داشت . بنابراين در حالي که کوزه سالم ، هميشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب مي رساند، کوزه شکسته تنها نص? اين مقدار را حمل مي کرد. براي مدت دو سال ، سقا ?قط يک کوزه و نيم آب را به خانه مي رساند. کوزه سالم به مو?قيت خودش ا?تخار ميکرد. اما کوزه شکسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينکه تنها مي توانست نيمي از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود. بعد از دوسال روزي در کنار رودخانه ، کوزه شکسته به سقا گ?ت :
« من از خودم شرمنده ام و از تو پوزش میخواهم چون در اين دو سال گذشته من تنها توانسته ام نيمي از کاري را که بايد ، انجام دهم . به خاطر شکا? های من ، تو مجبور شدي اين همه تلاش کني ولي باز هم به نتيجه مطلوب نرسيدي.» سقا لبخندی زد و گ?ت : « کوزهء نازنینم!از تو مي خواهم در مسير بازگشت به خانه، به گل هاي زيباي کنار راه توجه کني.» در حين بالا ر?تن از تپه ، کوزهء شکسته گل هاي باطراوت و زیبای کنار جاده را دید که با گرمای آ?تاب ميدرخشیدند وعطر شان همهء ?ضا را ?راگر?ته بود. سقا گ?ت :
« من از شکا? هاي تو خبر داشتم و ببین چگونه از آنها است?اده کردم؟! من در کناره راه ، گل هايي کاشتم که هر روز وقتي از رودخانه بر مي گشتيم ، تو به آنها آب داده اي . براي مدت دو سال ، من با اين گل ها ، خانه اربابم را تزئين و عطرآگین ساختم . بي وجود تو ، خانه نمي توانست اين قدر زيباو مطبوع باشد.»

shbaharehs
Wednesday 16 May 2007, 02:25 AM
دستمالاتون اماده, اينم يه گريه دار!

سرباز



سربازي كه پس از جنگ ويتنام ميخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تل?ني خود از سان?رانسيسكو به والدينش گ?ت:
« پدر و مادر عزيزم ؛ جنگ تمام شده و من ميخواهم به خانه باز گردم؛ ولي خواهشي از شما دارم.دوستي دارم كه مايلم او را به خانه بياورم»
والدين او در پاسخ گ?تند:ما با كمال ميل مشتاقيم كه اورا ملاقات كنيم.
پسر ادامه داد: «ولي لازم است موضوعي را در مورد او بدانيد. او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي ر?تن ندارد. بنابر اين ميخواهم اجازه دهيد كه او با ما زندگي كند.»
والدين گ?تند: پسر عزيزم شنيدن اين موضوع براي ما بسيار تاس? بار است ؛ شايد بتوانيم به او كمك كنيم كه جايي براي زندگي پيدا كند.
پسر گ?ت:« نه ؛ من ميخواهم او با ما زندگي كند.»
والدين گ?تند: تو متوجه نيستي. ?ردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد شد.ما ?قط مسئول زندگي خودمان هستيم و نميتوانيم اجازه دهيم مشكل ?رد ديگري زندگي ما را دچار اختلال كند. بهتر است به خانه باز گردي و او را ?راموش كني.دوستت راهي براي ادامه زندگي خواهد يا?ت.
در اين هنگام پسر با ناراحتي تل?ن را قطع كرد و والدين او ديگر چيزي نشنيدند.چند روز بعد پليس سان?رانسيسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه ?رزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشي مي باشد.پدر و مادر سراسيمه به سمت سان?رانسيسكو مراجعه كردند و براي شناسايي جسد به پزشكي قانوني ر?تند.آنها ?رزند را شناختند و به موضوعي پي بردند كه تصورش را هم نميكردند. ?رزند آنها ?قط يك دست و يك پا داشت!

sara
Wednesday 16 May 2007, 07:45 AM
اینم یه طنز پاره

اگر شوهر آدم برنامه نویس باشد...
شوهر: سلام،من Log in کردم.
زن: لباسی رو که صبح بهت گ?تم خریدی؟
شوهر: Bad command or File name.
زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم!
شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.
زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟
شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time.
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.
شوهر: Sharing Violation, Access Denied.
زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود.
شوهر: Data Type Mismatch.
زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی.
شوهر: By Default.
زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم.
شوهر: Hard Disk Full.
زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟
شوهر: Unknown Virus Detected.
زن: خب مادرم چی؟
شوهر: Unrecoverable Error.
زن: و رابطه تو با رئیست؟
شوهر: The only User with Write Permission.
زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟
شوهر: Too Many Parameters.
زن: خوب پس منم میرم خونه بابام.
شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.
زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!
شوهر: Close all Programs and Logout for another User.
زن: می دونی، صحبت کردن باتو ?ایده نداره، من ر?تم.
شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer

fanoos
Wednesday 16 May 2007, 10:23 AM
معرو? است روزي خبرنگار جواني از اديسون پرسيد :آقاي اديسون شنيده ام براي اختراع لامپ تلاشهاي زيادي

كرديد اما مو?ق نشده ايد .چرا پس از 999بار شكست بازبه ?عاليت خود ادامه داديد ؟

اديسون با لحن خونسردي جواب ميدهد (( ببخشيد آقا من 999 بار شكست نخوردم بلكه 999 روش ياد گر?ته ام كه

لامپ ساخته نمي شود.

............................

اشخاص عادي با تجربه اولين شكست دست از تلاش بر ميدارند به همين دليل است كه در زندگي با انبوه اشخاص

عادي وتنها با يك اديسون روبه رو ميشويم .


ناپلئون هيل

sara
Sunday 24 June 2007, 01:14 PM
علت دیوانگی
پزشک قانونی به بیمارستان دولتی سرکی کشید و مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می آمد وی را صدا کرد و با کمال مهربانی پرسید : می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان آوردند ؟
مرد در جواب گ?ت : آقای دکتر بنده زنی گر?تم که دختری 18 ساله داشت روزی پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گر?ت از آن روز به بعد زن من ، مادرزن پدرشوهرش شد و چندی بعد دختر زن من که زن پدرم بود پسری زایید که نامش را چنگیز گذاشتند چنگیز برادر من شد زیرا پسر پدرم بود اما در همان حال چنگیز نوه زنم بود و از این قرار نوه من هم می شد و من پدربزرگ برادر تنی خود شده بودم
چندی بعد زن من پسری زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و حتی مادربزرگ او شد در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و حتی نوه او بود از طر?ی چون مادر ?علی من یعنی دختر زنم خواهر پرسم می شود بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام
حالا آقای دکتر اگر شما هم به چنین مصیبتی گر?تار می شدید ایا کارتان به تیمارستان نمی کشید ؟

hichnafar
Thursday 4 October 2007, 07:03 PM
شادی وغم


در یکی از روزهایاردیبهشت، شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند.




شادی از زیبایی های درون زمین سخن گفت، از شگفتی های هر روزه یزندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود.



آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود، موافقت کرد؛ زیرا غم، جادوی آن لحظه و زیبایی اش را می فهمید. غم هنگامی که از زیبایی ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت، بیانی شیوا داشت.



شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و درباره ی هر آنچه که می دانستند، با هم تفاهم داشتند.



دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند. هنگامی که این سوی آب را نگاه کردند، یکی از آنان گفت: نمی دانم آن دو نفر کیستند؟ دیگری پاسخ داد: اما من فقط یک نفر می بینم.



شکارچی اول گفت: اما دو نفر آنجا هستند. شکارچی دوم گفت: من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببینم، تصویری که در دریاچه افتاده نیز تصویر یک نفر است.



شکارچی اول گفت: نه، دو نفرند. تصویری که در آب راکد افتاده است از آنِ دو نفر است.



اما مرد دوم تکرار کرد: من تنها یک نفر را می بینم. و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر را می بینم.



تا به امروز، هنوز یکی از شکارچی ها می گوید که دیگری لوچ است و دو تا را می بیند؛ در حالی که آن دیگری می گوید: دوست من کمی کور است.



جبران خلیل جبران

akanani
Thursday 4 October 2007, 07:25 PM
"تقدیم به او که یاد داد عاشق باشم"



چه سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم،


اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی عاشق باشم



چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و محبت را ضمیمه




وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی:




دوست بدار و عاشق باش



آری تو در وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی


چگونه ستایش کنم تو را که ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم


و چه زود گذشت بودنم و زود میرود رفتنم


میدانم میروم ومیدانم که باید بروم


اما به کدامین منزل بیاسایم


بسیار دوستت دارم، من عاشقم مهربان


آخر تو به من آموختی عشق را، اگر من اکنونم به عشق آمیخته است


چون تو مرا کشاندی .


پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری


نمیدانم........... شاید اشتباه میکنم


چون تا زمانی که که من در ملک تو هستم امیدوارم .


راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟


اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند که هر جا


بروم ا زآن توست................پس هنوزدوستم داری

hichnafar
Saturday 6 October 2007, 01:34 PM
مادرم همیشه از من می پرسید:مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب می کردم، پاسخی را حدس می زدم و با خودم فکر می کردم که باید پاسخ صحیح باشد.
وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم می گفتم: مادر، گوشهایم.
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر می کنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند.
او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفته ای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.
چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم می گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر می شوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دل شکسته شدند.
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه می کرد. من آن روز به خصوص را به یاد می آورم که برای دومین بار در زندگی ام، گریه ی پدرم را دیدم.
وقتی نوبت آخرین وداع با پدربزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافته ای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر می کردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهره ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان می دهد که آیا یک زندگی واقعی داشته ای یا نه.
برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.
اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی.
او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده ی یک مادر برمی آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانه هایت هستند.
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه می دارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو می توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه می کند، روی آن نگه داری.
عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ی ما انسانها، لحظاتی فرا می رسد که به شانه ای برای گریستن نیاز پیدا می کنیم. من دعا می کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی.
از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه ی تو به آن دست یافته اند، از یاد نخواهند برد.

akanani
Sunday 7 October 2007, 11:59 AM
کی میگه دنیا قشنگه ؟؟؟؟؟

با دلم چکار کنم ؟
داره پیرم می کنه!
توی ویرونه ی غم،
گوشه گیرم می کنه!

وقتی یادت می کنم ،
خونه زندونم می شه!
گل زرد کاغذی ،
گل گلدونم می شه !

تو دیگه نیستی ولی ،
یاد تو مونده برام !
من به یاد تو خوشم،
دیگه چیزی نمی خوام !

دیگه روز آخره،
راه من از تو جداس!
نمی خوام گریه کنم ،
گریه کار بچه هاس!

وقتی دل تو سینه تنگه،
کی می گه دنیا قشنگه ؟

sara
Monday 8 October 2007, 07:54 PM
افسانه زندگي.....




مادرم برايم افسانه مي گفت...
پر از شيدايي زمانه ؛لبريز از افسونگريجانانهومن غافل از گذر عمر؛ در كنار جويبار زمانه؛ تنها سراپا گوشبودم.
روزگار همچنان مي نوشت و من شدم افسانه...
من در خيال خود ان رودخروشان بودم وجوانيم سنگهاي صيغلي خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه اياز ان روزها و رودها بودم...
با خاطراتي خيس كه ديگر با چشم جان هم خوانده نميشدند.
من همان روزها هم افسانه اي كهنه بودم كهبارها و بارها در گذشته هايدور نوشته و فراموش شده بودم وغافل در تكراري جديد ؛از بوي ماندگي ان؛ سرمست ميشدم و خيره در چشمان معصوم كودكم برايش افسانه مي گفتم:
افسانه ي قديمي زندگيرا...















«ورنوس»

sara
Monday 8 October 2007, 07:56 PM
اتتظار...........









به دنبال تو می گردم
تو ای تنها ترین سردار فتح قلب ویرانم
تو ای شهزاده ی خوشبخت کاخ حسرت جانم
تو ای زیباترین پروانه ی بی تاب شمع قلب سوزانم
به دنبال تو می گردم
که شاید چشم هایم را به چشمانت بدوزم
تا نگاه خواهش دل را عیان سازم
که شاید دست هایم را به دامانت بیاویزم
و عشق خویش را با یک صدای لرزش ماتم بیان سازم
به دنبال تو می گردم
که قدری از حصار این جهان بیرون رویم
و ساغری از باده ی آتش به کام یکدگر ریزیم
که قدری از فراز عشق بالاتر رویم
و درد را غم زار دل سازیم
که قدری محو در چشمان هم باشیم...

akanani
Tuesday 9 October 2007, 08:49 AM
داره با یاد و خیالت سر می شه روزای زندگی
تو خودت بگو این چیه اسمش جز دیوونگی

خیالت توی قابه روی طاقچه دلت اما
پیش دیگری گذاشتی تو با زرنگی و دورنگی

نه یه خطی که بدونم یروزی دوسم می داشتی
نه یه حرفی که بدونم چرا از عشقم گذشتی

نه یه شعر عاشقونه برا ی این دل دیوونه
نه یه یادی که بزارم کنج این دیوونه خونه

داره سر می شه روزا اما من بازم نشستم
پای عشقت عاشقونه با قلب خسته و شکستم

hichnafar
Thursday 11 October 2007, 07:18 PM
امروز صبح که از خواب بيدار شدي،نگاهت مي کردم؛و اميدوار بودم که با من حرف بزني،حتي براي چند کلمه،نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي که ديروز در زندگي ات افتاد،از من تشکر کني.اما متوجه شدم که خيلي مشغولي،مشغول انتخاب لباسي که مي خواستي بپوشي.وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فکر مي کردم چند دقيقه اي وقت داري که بايستي و به من بگويي:سلام؛اما تو خيلي مشغول بودي.يک بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يک ربع کاري نداشتي جز آنکه روي يک صندلي بنشيني. بعد ديدمت که از جا پريدي.خيال کردم مي خواهي با من صحبت کني؛اما به طرف تلفن دويدي و در عوض به دوستت تلفن کردي تا از آخرين شايعات با خبر شوي. تمام روز با صبوري منتظر بودم.با اونهمه کارهاي مختلف گمان مي کنم که اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني.متوجه شدم قبل از نهار هي دور و برت را نگاه مي کني،شايد چون خجالت مي کشيدي که با من حرف بزني،سرت را به سوي من خم نکردي. تو به خانه رفتي و به نظر مي رسيد که هنوز خيلي کارها براي انجام دادن داري.بعد از انجام دادن چند کار،تلويزيون را روشن کردي.نمي دانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان مي دهند و تو هر روز مدت زيادي از روزت را جلوي آن مي گذراني؛ در حالي که درباره هيچ چيز فکر نمي کني و فقط از برنامه هايش لذت مي بري...باز هم صبورانه انتظارت را کشيدم و تو در حالي که تلويزيون را نگاه مي کردي،شام خوردي؛ و باز هم با من صحبت نکردي. موقع خواب...،فکر مي کنم خيلي خسته بودي. بعد از آن که به اعضاي خوانواده ات شب به خير گفتي ، به رختخواب رفتي و فوراً به خواب رفتي.اشکالي ندارد. احتمالاً متوجه نشدي که من هميشه در کنارت و براي کمک به تو آماده ام. من صبورم،بيش از آنچه تو فکرش را مي کني.حتي دلم مي خواهد يادت بدهم که تو چطور با ديگران صبور باشي.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر يک سر تکان دادن،دعا،فکر،يا گوشه اي از قلبت که متشکر باشد. خيلي سخت است که يک مکالمه يک طرفه داشته باشي.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به اميد آنکه شايد امروز کمي هم به من وقت بدهي. آيا وقت داري که اين را براي کس ديگري هم بفرستي؟ اگر نه،عيبي ندارد،مي فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبي داشته باشي ...

دوست و دوستدارت:خدا

hichnafar
Thursday 11 October 2007, 07:48 PM
دوستان عزیزبهتره ازمتن های زیباونثر (ونثرمسجع )استفاده کنیدتاشعر.
ممنون.

hichnafar
Saturday 13 October 2007, 05:57 PM
250 سال پيش از ميلاد، در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از بینشان، بهترین شخص را برگزیند.
وقتی خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد، به شدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خيلی زیبا.
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه ای می دهم. کسی که بتواند در عرض 6 ماه، زيباترين گل را برای من بياورد، ملکه ی آينده ی چين می شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه های مختلف گلکاری را آموخت، اما بی نتيجه بود، گلی نروييد.

روز ملاقات فرا رسيد، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دختران ديگر، هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه ی موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار، همسر آينده ی او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر، تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند؛ گل صداقت... همه ی دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.
پائولو کوئيلو

akanani
Saturday 13 October 2007, 08:02 PM
عمره دل آنگاه آغاز می شود، که از دلدادگی ها فارغ شوی و دل را محرم حریم محرم کنی.
دل آنچنان می باید پاک شود که انگار از روز اول جز محرم در آن نبوده است.
محرم حریم محرم یار باش

hichnafar
Sunday 14 October 2007, 05:51 PM
سکوت نه از بي صداييست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها. شنيده ها و نشنيده ها.
سکوت از نبودن بغض نيست. از بي دردي نيست.
سکوت از عادت نيست. از روزمرگي و فراموش شدگي. از خواب و رخوت و بي حوصلگي. از دلتنگي.
سکوت از فريادهاي در گلو مانده است و نعره هايي که هيچ وقت شنيده نشد.
همه چيز هست و گوشي نيست براي شنيدن. جز سکوتي که گاه و بيگاه همدم فريادهايي است که بي خبر و ناخواسته از روزهايي دور ميايد.
از دلتنگيهايي که فراموش شده. از خيانتهايي که به روزگار شده.
نه انگار.... باز هم حرفي نيست
از You can see links before reply

akanani
Monday 15 October 2007, 09:03 AM
حرفهاي يك مرده


از جائي مي آيم كه همه به آنجا خواهيم رفت .

مهماني بزرگيست فرقي نمي كند كي به آن برسي مهم اينست كه همه به آن ميرسن و دير يا زود همه دور هم خواهيم بود.

عجيبست من كه دعوت هستم ساده ميروم اما كساني كه براي بدرقه آمده اند شيك ترين لباس را بر تن دارند.

و بسيار معتقد هستند كه پشت سر مسافر گريه شگون ندارد چون خيلي تلاش ميكنند كه برايم اشكي نريزند و مرتب مراقب چشمهايشان هستند كه ورم نكند و چنان عينك سياهي بر چشمهايشان زدند كه گمان ميكنم نابينا شده اند.

چرا اينگونه هست؟

مگر يك روز انها هم نمي خواهند بيايند پس اينهمه كلاس را براي كي و براي چي ميگذارند؟

دور همه يه چرخي ميزنم به ظاهر همه ناراحتند هيچكس نمي خواهد مرا از دست بدهد اما اين فقط ظاهر هست.

اما من ناراحت نيستم چون ميدانم كه همه انها هم به من مي پيوندند فقط مشخص نيست كي و بايد منتظر ماند.

خوب انگار مراسم بدرقه شروع شده

در ورودي را به رويم باز ميكنند و من بايد رهسپار شوم خيلي سر و صدا مي آيد و همه گريه ميكنند اما با احتياط چون چشمهايشان ورم ميكند.

بين آنها چند نگاهي را ميبينم كه عزيزن و به حق ميدانم كه دلتنگ من ميشوند و هر چقدر كه تلاش ميكنم آنها را آرام كنم مرا نمي بينند و مدام گريه ميكنند و مرا صدا ميزنند كه نرم اما من به اراده خودم نيامدم كه به اراده خودم نرم.



صدايشان سخت گرفته و چشمهايشان بي نهايت متورم و قرمز شده است گوئي خون مي گريند.

اما افسوس مرا نمي بينند.

بر دريچه اي در خاك مينگرند و من نيز همراه انها نگاهم را به آنها ميدوزم.

خود را در دل خاك ميبينم.

براي لحظه اي پاهايم سست ميشود و هانند آنها بر خود ميگريم.

اما صدائي مرا صدا ميزند و من نيز بايد به سوي دربي كه در اسمان به رويم گشوده شده بود ميرفتم.

اما ماندم و همراه اهل بدرقه شدم و خودم آنها را همراهي كردم و فقط نگران همان چند نگاه عزيز بودم.

و چه زود خاك سرديش را بر دلهاي گر گرفه غالب كرد .

و امروزجز آن چند نگاه نگاهي نگران من نيست و برايم دعا نمي كند.

ديگران رفتند با حفظ همان كلاسي كه داشتند و فراموش كردند كه كسي را در دل خاك گذاشتند و رويش خروارها خاك .

فراموش كردند كه كسي كه رفت دست خالي رفت اما فراموش كردند.

.فراموش كردند كه روزي آنها هم به دل خاك مي پيوندند اما كي؟ خدا ميداند.

خوب بايد بروم صدايم ميزنند فقط آمدم بگويم.

اين دنيا قدمگاهي بيش نيست .

خاكي باش كه اگه توي خاك خاكي شدي نهراسي .

قبل رفتن به خدا يه چيزي گفتم و ان اين بود:



به حق گفتم كه از دنيا گذشتم

مرا راهي بكن تا برنگشتم

مرا در گور گذاشتو راهيم كرد

در اقيانوس رحمت ماهيم كرد.

hichnafar
Thursday 25 October 2007, 08:05 PM
توله های فروشی
مغازه داری روی شیشه ی مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود: "توله های فروشی". نصب این قبیل اطلاعیه ها بهترین روش جلب مشتری، به خصوص مشتریان نوجوان است. چیزی نگذشته بود که پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: قیمت توله ها چنده؟
مغازه دار پاسخ داد: هر جا که بری، قیمتشون از 30 تا 50 دلاره.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و 37 سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی، سوت زد. با صدای سوت، یک ماده سگ با پنج تا توله ی فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه به راه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله ی لنگ که عقب مانده بود، اشاره کرد و پرسید: اون توله چشه؟
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک، بعد از معاینه اظهار داشته است که آن توله فاقد حفره ی مفصل ران است و به همین خاطر، تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت: من همون توله رو می خوام.
مغازه دار پاسخ داد: نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو.
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تأکید می کرد، گفت: من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله به اندازه ی توله های دیگه تون ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، 2 دلار و 37 سنتشو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه 50 سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کرده باشم.
مغازه دار بلافاصله به حرف درآمد و گفت: شما حتماً این توله رو نخواهید خرید، چون اون هیچ وقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما، مثل اون توله ها نخواهد بود.
پسرک کوچولو با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه ی چپ شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده و به وسیله ی بازوبند فلزی محکم نگهداشته بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به اون می نگریست، به نرمی گفت: می بینید، من خودم هم نمی تونم خوب بدوم. این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه.
دان کلارک

hichnafar
Wednesday 31 October 2007, 06:01 PM
بگویید بر گورم بنویسند:

زندگی را دوست داشت ولی آنرا نشناخت ،
مهربان بود ولی مهر نورزید ،
طبیعت را دوست داشت ولی از آن لذت نبرد،
در آبگیر قلبش جنب و جوش بود ولی کسی بدان راه نیافت،
در زندگی احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد ،
وخلاصه بنویسید :
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن....

hichnafar
Sunday 4 November 2007, 01:59 PM
كينه (You can see links before reply)
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید :
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

akanani
Monday 5 November 2007, 11:00 AM
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

hichnafar
Wednesday 14 November 2007, 07:59 PM
امید خدا ...
رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدایی هست ،




اما آرامش نیز هست ، شادی هست ، رقص هست ، خدا هست.


زندگی ، همچون رودی بزرگ ، جاودانه روان است.


زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود ،


دامان خدا را می جوید .


خورشید هنوز طلوع میکند.


فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است :


بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد :


امواج دریا ، آواز می خوانند ،


بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.


گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می رویند.


نیستی نیست.


هستی هست .


پایان نیست.


راه هست.


تولد هر کودک ، نشان آن است که :


خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.

hichnafar
Friday 30 November 2007, 01:44 PM
روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترروز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.ين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

akanani
Monday 3 December 2007, 08:40 AM
اندرزهاى لقمان حكيم

اى فرزند، اگر بهشت را دوست دارى ، بدان كه خداوند طاعت را دوست دارد. پس دوست بدار آنچه را خدا دوست دارد،تا آنچه را دوست دارى به تو عطا نمايد. و اگر دوزخ را دوست ندارى ، بدان كه پروردگار تو معصيت را دوست ندارد. پس دوست مدار آنچه را خداوند دوست ندارد، تا خداوند ترا از آنچه دوست ندارى نجات بخشد.

hichnafar
Monday 3 December 2007, 05:17 PM
خیلی ممنون ولی فکرکنم تاپیک مطالب آموزنده برای پستتون مناسب تربود.

hichnafar
Thursday 27 December 2007, 06:16 PM
گریه

وقتي گريه كردم گفتند بچه اي !

وقتي خندیدم گفتند ديونه اي!

وقتي جدي بودم گفتند مغروري !

وقتي شوخي كردم گفتند سنگين باش!

وقتي سنگين بودم گفتند افسرده اي!

وقتي حرف زدم گفتند پــــرحرفي !

وقتي ساكت شـدم گفتنـد عاشقي!


اما گريه شايد زبان ضعف باشد ،شايد خيلي كودكانه،
شايد بي غرور، اما هرگاه گونه هايم خيس مي شود
ميدانم نه ضعيفم، نه يك كودك. مي دانم پر از احساسم.

hichnafar
Thursday 27 December 2007, 06:18 PM
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد.اگر شما از اعماق قلبتان

تصميم به انجام کاري بگيريد ميتوانيد آن را انجام بدهيد .

مانع "ذهن" است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .

اگر قـدر ثانيـه‌هاي بدون بازگشت را ميدانستيد و از قلـه‌هاي

باشکوه موفقيـت چيـزي شنيده بوديد،هيـچ گاه...براي در چالـه
مانده ، چـاهرا توصيـف نمي کرديد...

hichnafar
Saturday 8 March 2008, 07:19 PM
اگردربرابر آینه گل بگذاریم آینه گل رانشان می دهد ، وآینه همان گل است .
اگردربرابرآینه خاربگذاریم آینه خاررانشان می دهد و آینه همان خاراست .
ماآینه ای دربرابر جهانیم .اگر به گل فکرکنیم ،گلیم واگربه خارفکرکنیم ،خاریم .
اگرگل راازبرابرآینه برداریم ،آینه دیگرگل رانشان نمی دهد ،آینه حافظه ندارد .
امامابه هرچه بیندیشیم ،جزئی ازمامی شود ودیگرازآینه ی ذهن مابیرون نمی رود .ذهن ،آینه ایست که حافظه دارد.
آن هایی که می خواهند خوب باشند ،به چیزهای خوب فکرمی کنند ،تاآینه شان سرشارازخوبیهاشود.

hichnafar
Saturday 5 April 2008, 12:26 PM
می بینمت

ازنردیک من می آیی وگاه می بینمت . وآنگاه دوری .آن قدر دور...
ازنزدیک من که می آیی ،می لرزم ،طوری می لرزم که باران غافل گیرم کرده باشد .
توآن مبهم رامی شناسی وتاعمق ،ومن می بویمش چونان که غرق می شوم وهوش هایم همه یک جامی پرند.
پرنده ها هوش هایم راباخود حمل می کنند ومن می لرزم .
امروزقابی درست شده است تامن گرم شوم این طرح هاکه می بینی برای نلرزیدن است .
وقتی کلمات رافرامی خوانی وخودت راسوار آنها می کنی
آن هوش هاکه می پرند
بال می زنند وپیش می روند
تو می لرزی
این قاب امروز دست شده تاتوگرم شوی واحساس کنی آن که راازنزدیک من می آید .
وآن گاه تونزدیکی .وقتی مهمان گرم این قاب شده باشی
مهمان گرم !ازنزدیک من می آیی ومی بینمت
می بینمت

وحیدتمنا

kaka
Saturday 5 April 2008, 01:04 PM
پيله و پرواز
A small crack appeared On a cocoon.
روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد.------------ --------- -

A man sat for hours and watched
Carefully the struggle of the butterfly
To get out of that small crack of cacoon.
شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدناز سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.
------------ --------- -

Then the butterfly stopped striving .
It seemed that shewas exhausted and couidnot go on trying.

آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر مي رسيدكه خسته شده،و ديگر نمي تواند بهتلاشش ادامه دهد.------------ --------- -

The man decided to helpthe poor creature.
He widened the crack by scissors.
The butterfly cameout of cocoon easily, but her body wasTiny and her wings werewrinkled.
آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد.پروانه به راحتي از پيله خارج شد،اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند. ------------ --------- -

The man continued watching the butterfly.
He expected tosee her wings become her body.
But it did nothappen!

آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شودو از جثه ي او محافظت كند.اما چنين نشد! ------------ --------- -

As amatter of fact,the butterfly to crawl onThe ground for the rest of herlife,
For she could never fly.
در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزدو هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند. ------------ --------- -

The kind man did not realize that God had arranged thelimitation of cocoon.
And also the struggle for butterfly to get out ofit,
so that a certain fluid could be discharged from herbody to enableher to fly afterward.
آن شخص مهربان نفهميد كهمحدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريزآن را خدا براي پروانه قرار داده بود،تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شودو پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.------------ --------- -

Sometimes struggling isthe only thing we need to do .
گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. ------------ --------- -

IfGod had provided us with n easy life to live without any difficulties,
Thenwe become strong,and could not fly.

اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم،فلج مي شديم ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.

------------ --------- -

I asked for strength,andHe provided mewith enough difficultiesTo become strong.
I asked forknowledge and He provided meمن نيرو خواستم و خداوند مشكلاتي سر راهم قرار داد، تا قوي شوم.من دانش خواستم و خداوند مسايلي براي حل كردن به من داد.------------ --------- -

Iasked for prosperity and promotion,
and He provided me with abilitytothink and hands to work.
I asked for bravery ,nd He providedMe withabstacles to overcome.
من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به منقدرت تفكر و زور بازو داد تا كار كنم.من شهامت خواستم و خداوند موانعي سر راهم قرار داد،تا آنها را از ميان بردارم. ------------ --------- -

I asked for motivation,and He showed me eople who needed help.
Iasked for love and He provided me with opportunityTo give love toothers.

من انگيزه خواستم و خداوند كساني را به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند.من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت كنم.------------ --------- -

I did not get what I wanted…..
ButI was provided withwhat I needed.

«من به آنچه خواستم نرسيدم...اما آنچه به آن نياز داشتم ،به من داده شد.» ------------ --------- -

Donot worry,fightWith difficulties and be sureThat you canprevail over them.
نترس با مشكلات مبارزه كنو بدان كه مي تواني بر آنها غلبه كني.

kaka
Saturday 5 April 2008, 01:25 PM
از همان روزي كه دست حضرت
«قابيل»
گشت آلوده به خون حضرت
«هابيل»
از همان روزي كه فرزندان
«آدم»
- صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي -
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد

آدميت مُرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزي كه
«يوسف»
را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن‌ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ، آدميت بر نگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه‌ي دنيا ز خوبي‌ها تهي است
صحبت از آزادگي، پاكي، مروت ابلهي است
صحبت از موسا و عيسا و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه‌ها است

من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد، در زنجير
حتي قاتلي بر دار!
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست ...!

مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يك برگ نيست

واي! جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند
هيچ حيواني به حيواني نمي‌دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي كنند


صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت‌ها صبور


صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است

hichnafar
Sunday 27 April 2008, 12:36 PM
سنگی در برکه

هرچیزی یک راه است . همه ی هست ها راه می روند.درخت یک راه است .ازدانه شروع شده است وتاهمیشه ادامه دارد .درخت هم مبدأاست هم مقصد.درخت درخودش راه می رود راه می رود که درخت بماند.راه خود درخت است . سنگ ، راه است .رود راه است.همه راه می روند و هیچ وقت نمی رسند .آخر راه هم راه می رود .چون همه ی هست ها راهند ،هستی یک راه بی انتهسات .
هستی یگانه است ،یک هستی هست .هست حقیقی ،تنهاخداونداست .روح ناآرام ،نمی تواند یگانگی هستی رانشان دهد ووقتی روان آدمی آرام شود ،جهان او یگانه می شود .درست مثل یک کاسه ی آب ،اگر آب ناآرام باشد ،سیبی راکه بالای آن گرفته ایم تکه تکه نشان می هد و وقتی آب آرام شد ،تمامی سیب رانشان می دهد .تمام مقصد ،رسیدن به آرامش روان است .
دل آدمی مانند رودخانه ی آرامی به پهنای آسمان ها هستی را نشان می دهد .ذهن آرام ، دردستان خداوند رام است و باجریان رودهستی هماهنگ است و هر چیزی که آرامش روان را ازمابگیرد ،شیطانی است .شیطان ،استاد ناآرام کردن است.گناه ،سنگی است که شیطان به برکه ی آرام روان می اندازد وآن را ناآرام می کند.

دوست

hichnafar
Wednesday 21 May 2008, 02:42 PM
خیلی ساکت و بی صدا روی چارپایه ی چوبی اش نشسته است و دارد با رنگهایش ور می رود،یکبار قرمز و سبز را با هم می آمیزد و رنگی جدید می سازد و باری آبی را نیز به میان انها می برد و رنگی دیگر می آفریند،قلم موهایش را می نگرد و بهترینشان را بر می دارد ،قلم مویی کز موی خیال شاعران ساخته اند.نگاهی عمیق به صفحه ی سفید و پارچه ای بوم می اندازد،نه! خیال شاعران هم نقش است و همان خطوط سیاه نازکی است که نقاش بر بوم کشیده تا راهنمایی باشد برای راهپیمایی قلم در سیطره سفید بوم.

حال دیگز وقت عمل است و عمل در قلم است .قلم مو گاه تند و گاه کند بر سطح سفید بوم ضربه می زند و هر بار یادگاری از خود بر روی آن باقی می گذارد ،نمی دانم نقاش می کشد یا قلم مو ،یا شاید هم این بوم است که جواب عشق رنگین نقاش را با رنگ می دهد ،اول جز چند خط رنگی چیزی دستگیرت نمی شود اما نا گاه از میان بوم درختی سر بر می آورد و به دنبال آن گروهی از درختان در مقابل چشمت صف آرایی می کنند،آنقدر سریع اتفاق می افتد که حتی فرصت نداری بعدی را حدس بزنی،شاید نقاش هم نمی داند ،شاید فرصت اندیشیدن ندارد،آخر اشتیاق بوم و سعی قلم نقاش را به وجد آورده و فرصت را از او گرفته و شاید هر نقش کاری است بدیهی از او و قلم مو و بوم .

یواش یواش آسمان را هم می بینی، تکه های ابر به خوبی از آسمان متمایزند،کمی بعد می بینی که پایین بوم هم آسمانی دارد ولی اگر خوب توجه کنی در می یابی که این آب است که آبی از آسمان گرفته و بوته های نازک و نامنظم برنج بین آن روییده اند و اگر آن زنان دامن جمع کرده را ببینی حتما خواهی فهمید اینجا کجاست
.شالیزار است و موسم نشا.آنقدر خوب در آمده که هر لحظه منتظری یکی ار آن زنها کمرش را صاف کند،نگاهی به تو بیاندازد و بعد با گوشه ی رو سری عرق اش را پاک کند و باز دوباره دولا شود و نشا بکارد، اما زهی خیال باطل که اینها همه رنگند و نقش،اما چه زیبا با پیکر بوم اخت گرفته اند.انگار از همان اول روی بوم بوده اند و اصلا همین طوری از کارخانه در آمده اند.

نقاش خوب بوم را نگاه می کند، چین بر پیشانی بلند افکارش می افکندو غرق در بوم می شود.تبسمی بر چهره اش می نشیند .انگار همان شده بود که می خواست.صدایی از درون رنگها و قلمها و بوم می آید و می خواند و نقاش گوش می سپارد"
نقاش عزیز
در دور نمای افقی رویایی
با توری ابرهای مهتاب اندود
بر قله ی قاف عزلت و استغنا
می بینمت از دور و صلا می دهمت...

چشمها (You can see links before reply)

hichnafar
Wednesday 9 July 2008, 11:15 PM
هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک غزال شروع به دويدن ميکند
و مي داند سرعتش بايد از يک شير بيشتر باشد تا کشته نشود
هر روز صبح در آفريقا وقتي خورشيد طلوع مي کند يک شير شروع به دويدن مي کند
و مي داند که بايد سريع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگي نميرد
مهم نيست غزال هستي يا شير
با طلوع خورشيد دويدن را آغاز کن

منبع (You can see links before reply)