PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار کیانا



kiana.violin
Friday 17 September 2010, 05:06 PM
هوالمعبود

درود بر دوستان نت آهنگی عزیز

من مدتهاست که شعر میگم.تقریبا" از زمانی که 11 ساله بودم برای دل خودم نوشتم.
خیلی خوشحالم که در جمع نت آهنگی ها هستم و به دلیل علاقه ی خاصی که به این انجمن و همه ی دوستان خوبم در نت آهنگ دارم، تصمیم گرفتم که شما رو به خودم محرم بدونم و نوشته هامو که حاصل تنهایی های من هستند، با شما قسمت کنم.

بسیار خرسند میشم که نظرات شما رو در مورد اشعارم بدونم.

اولین کاری رو که در اختیار شما دوستان خوبم قرار میدم شعریست با عنوان ساز زندگی.
امیدوارم مورد پسندتون واقع بشه.:5:



شور می نواخت

صدایش را از دور می شنیدم

گویی غم هزاران سال را در سینه داشت

همایون پیامش را می شناختم

شتابان به سویش روانه شدم

پرسیدم :چند می فروشی سازت را؟

گفت:فروشی نیست، شنیدنی است.

گفتم: اینجا کسی نمی شنود

من هم می نواختم اما....نشنیدند

پرسید :چه می نواختی؟

گفتم: ماهور.

لبخند تلخی زد و رفت.

فریاد زدم: نگفتی سازت را چند می فروشی

گفت: به قیمت جان.

گفتم :جان قیمتی ندارد اینجا،

کالایی گرانبهاتر بگو

راهش را پیش گرفت.

نمی دانم چرا با من بیگانه بود!

پرسیدم :کجا می روی؟خانه ات کجاست؟

آهی کشید و گفت:چند می خری سازم را؟

باید بروم....

makan
Friday 17 September 2010, 05:40 PM
زیبا بود...........موفّق باشی‌

morteza3164
Sunday 19 September 2010, 06:36 PM
بسیار زیبا و با احساس بیان شده احسن بر احساس زیبای شما


:41::41::41::am:am:am:41::41::41:

mehdihooman
Thursday 7 October 2010, 09:03 PM
درود به تو .
جالب سروده شده بود و با مهارت

Mona
Thursday 7 October 2010, 10:42 PM
سلام

مرسی کیانا جان زیبا بود... بازم از اشعارت برامون بذار اینجا

شاد باشی و پیروز :)

kiana.violin
Saturday 9 October 2010, 01:02 PM
گذشته ی نایافتنی


از من چه میخواهید؟
من شما را به دست فراموشی سپرده ام.
روزهای تیره، روزهای تار!
من خود پا بر زمین ننهادم
مرا از اوج آسمان ها گرفتند
ودر قعر ظلمت رهایم ساختند
به من گفتند:بساز!
ولی چه می ساختم؟
گذشته ای را که از من گرفته بودند ،برای آینده؟
چگونه ممکن بود؟
چگونه می توانستم به پرواز درآیم؟
بال هایم را شکسته بودند.
گفتند :بساز!
نمی دانستم باید چه بسازم
آنجا چیزی برای ساختن نبود
هرچه که بود ویرانه بود.
گفتند:ویرانی ها را بساز!
برخاستم، با نومیدی ،با تنهایی
بال هایم را رها کردم
ظلمت را پشت سر گذاشتم
و خود را در گذشته یافتم!

پاییز 88