PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر نو



sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:55 PM
چون سنگواره ای که براو سالهای سال گذشته ست پرملال

از تو به توی غربت اعصار

سر بر کشیده است

و در خیال آنکه بر آشوبد این سکوت

پر می زند نگاه غمینش چه خسته بال



روشن1

ای شیر کورزاد رعیت نژاد راد

کو بادپا سمند خروشان تو" قیرآت"2

کو "چم لی بئل3 "نهانگه مردان با ثبات



روشن

تیغ برهنه ات

کنج کدام موزه فتاده ست

سازت که یک زمان

هم پای با خروش دل عاصی تو بود

در دستهای پیر کدام "آشیق"4

اینک زبان به شکوه گشاده ست



روشن

"سارا"5 هنوز بانگ حزینش رسد به گوش

گرید هنوز " خان چوبانی 6" در دلش خموش

گر ژرف بنگری به ارس بینی

گویا به جای آب

خوناب چشم ماست که اینسان کند خروش

گر ژرف بشنوی

طوفان خشم ماست که کولاک می کند

در قله های سر به فلک سای برف پوش



روشن ، ببین که درد جدائی7

-این زخم چرکیی که رسیده به استخوان-

امّید از التیام بریده ست

روشن ، ببین که دست سیاست

بین برادران

دیواری از محال کشیده ست



اینجا زمان که بود زمانی گریزپای

پایش فرو شده ست به گرداب ریگزار

حتی نسیم هم که بیارد پیام دوست

باید اجازه گیرد از سیم خاردار8



روشن ، نمان خموش

از رخوت تحمل بیداد ها در آ

فریاد کن جراحت این زخم کهنه را

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:57 PM
و طوفان اتفاق افتاد
كشتی ماند و اقیانوس، در شب تاریك وبیم موج
و كشتی بان بی فانوس
یكی می گفت: (( این دریا ...)) یكی می گفت: (( بیهوده است ...))
یكی فریاد زد (( خشكی ...)) یكی آرام گفت: (( افسوس ))
و اما (( پشت دریاها)) یقین شهری است رویایی
اگر رفتند با رویا،اگر ماندند در كابوس
(( خدا با ماست)) این را ناخدا می گفت پی در پی
اگر چه سخت در مانده ، اگر چه همچنان مایوس
كبوتر نه ، كلاغی نه ، و حتی برگی از زیتون
همه مردند بی احساس، همه مردند نا محسوس
هوائی شاعرانه، شر شر باران
و كشتی خفته بود آرام
در اعماق اقیانوس

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:02 PM
لب‌ها می لرزند.

شب می تپد.

جنگل نفس می کشد.

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.

انگشتان شبانه ات را می فشارم ،

و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.

به سقف جنگل می نگری:

ستارگان در خیسی چشمانت می دوند.

بی اشک ،

چشمان تو نا تمام است،

و نمناکی جنگل نارساست.

دستانت را می گشایی ،

گره تاریکی می گشاید.

لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.

می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند.

بیا با جاده پیوستگی برویم.

خزندگان در خوابند.


دروازه ابدیت باز است.

آفتابی شویم.

چشمان را بسپاریم ، که مهتاب آشنایی فرود آمد.

لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است.

در خواب درختان نوشیده شویم ،

که شکوه روییدن در ما می گذرد.

باد می شکند ، شب راکد می ماند.

جنگل از تپش می افتد.

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ،


و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ،

و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:02 PM
به سراغ من اگر می‌آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.

روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می‌آید.

آدم این‌جا تنهاست

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:03 PM
در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود !

نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

نسیم از دیوارها می تراود:

گل های قالی می لرزد.

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه آلود!

پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید.

تصویری به شاخه بید آویخته :

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گویی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه آلود!

ترا در همه شب های تنهایی

توی همه شیشه ها دیده ام.

مادر مرا می ترساند:

لولو پشت شیشه هاست!

و من توی شیشه ها ترا میدیدم.

لولوی سرگردان !

پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

بگذار پنجره را به رویت بگشایم.


انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید.

شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:04 PM
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست

میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.

همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.

تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:

تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.

نه در این خاک رس نشانه ترس

و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.

در صدای پرنده فروشو.

اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.

در پرواز عقاب

تصویر ورطه نمی افتد.

سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.

و فراتر:

میان خوشه و خورشید

نهیب داس از هم درید.

میان لبخند و لب

خنجر زمان در هم شکست.


خنجر زمان در هم شکست ...

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:04 PM
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.

هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لک های دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:05 PM
ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.
سرو
شیهه بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد.
جمله جاری جوی را می شنید،
با خود انگار می گفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر می کردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:06 PM
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:07 PM
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
<<و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.>>
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:07 PM
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 02:10 PM
اشعار بالا برای همه ما پر خاطره هستش و اکثرش برای سهراب سپهری هست
امیدوارم شما هم اشعار خاطره انگیزی رو توی این تاپیک بگذارید.
پیشاپیش ممنون

zendegieh_khabha
Sunday 14 November 2010, 05:31 PM
امضا كن كارنامه باد را
تا از ميان دشت ها و علفزارها عبورم دهد
مي خواهم به ديدار تو بيايم
بي اجازه دنيا

zendegieh_khabha
Sunday 14 November 2010, 05:34 PM
كاش مي شد درختي باشم
تا همه تنهايان
از من پنجره اي كنند
و تماشا كنند در من
كاهش دلتنگيشان را

zendegieh_khabha
Monday 15 November 2010, 01:34 PM
چه مي شد خدايا
جه مي شد اگر ساحلي دور بودم
شبي با دو بازوي بگشوده خود
تو را مي ربودم
تو را مي ربودم

zendegieh_khabha
Monday 15 November 2010, 01:36 PM
اما اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه مي تواند
ديوار را براي برگهاي جوانش معني كند

sadra2011
Sunday 21 November 2010, 11:47 AM
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟