PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شازده کوچولو



sara
Saturday 19 May 2007, 03:35 PM
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل ب?کر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:



تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت می‌دهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گیرند می‌خوابند».

این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل ات?اق می‌ا?تد کلی ?کر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شماره‌ی یکم را که این جوری بود:



شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس‌تان بر می‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟

نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک ?یل را هضم می‌کرد. آن وقت برای ?هم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:



بزرگ‌ترها بم گ?تند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرا?ی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظری? نقاشی را قلم گر?تم. از این که نقاشی شماره‌ی یک و نقاشی شماره‌ی دو ام یخ‌شان نگر?ت دلسرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند.

ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که ر?تم خلبانی یاد گر?تم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرا?ی خیلی بم خدمت کرده. می‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرا?ی خیلی به دادش می‌رسد.

از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشته‌ام. پیش خیلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خیلی نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقیده‌ی بهتری پیدا کنم.

هر وقت یکی‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شماره‌ی یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گل? و سیاست و انواع کرات حر? زده‌ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.

3tar
Saturday 19 May 2007, 08:42 PM
شيوه‌ي کشيدن گوس?ند شازده هم بسيار جالب است. ?قط يک جعبه. در اين جعبه يک گوس?ند هم هست. جعبه سوراخ است تا شازده ن?س بکشيد. غذا دارد و خلاصه بايد جور ديگر ديد تا ?هميد.

sara
Sunday 20 May 2007, 12:29 PM
سعی می کنم دو روز یه بار بقیه اش رو هم بزارم منتظم بیان و بخونن

sara
Tuesday 22 May 2007, 12:09 PM
۲
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی می‌گذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حر? بزنم، تاین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یی برایم ات?اق ا?تاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسا?ری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برایم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را ک?ا? می‌داد.

شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت ا?تاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آ?تاب به شنیدن صدای ظری? عجیبی که گ?ت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این به‌ترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آن‌چه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگ‌تر ها تو شش سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگر?تم چیزی بکشم.

با چشم‌هایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیک‌ترین آبادی مسکونی هزار میل ?اصله داشتم و این آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌یی نمی‌ب?رد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.



وقتی بالاخره صدام در آمد، گ?تم:
-آخه... تو این جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسه‌ی من یک برّه بکش.


آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گر?ت جرات نا?رمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آن‌چه من یاد گر?ته‌ام بیش‌تر جغرا?یا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گ?تم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.

از آن‌جایی که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! ?یل? تو شکم یک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خیلی خطرناک است ?یل جا تنگ کن. خانه‌ی من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.
-خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گ?ت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.
-کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گ?ت:
-خودت که می‌بینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-این یکی خیلی پیر است... من یک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...

باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
-این یک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی این تو است.

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیا?ه‌اش از هم باز شد و گ?ت:
-آها... این درست همان چیزی است که می‌خواستم! ?کر می‌کنی این بره خیلی عل? بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خیلی تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌یی که بت داده‌ام خیلی کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نیست... ا?ه! گر?ته خوابیده...

و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.

sara
Wednesday 23 May 2007, 03:20 PM
۳
خیلی طول کشید تا توانستم ب?همم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پیچ می‌کرد خودش انگار هیچ وقت سوال‌های مرا نمی‌شنید. ?قط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش می‌پرید کم کم همه چیز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما نقاشی نمی‌کنم، سختم است.) ازم پرسید:
-این چیز چیه؟
-این «چیز» نیست: این پرواز می‌کند. هواپیماست. هواپیمای من است.

و از این که به‌اش می‌?هماندم من کسی‌ام که پرواز می‌کنم به خود می‌بالیدم.
حیرت زده گ?ت: -چی؟ تو از آسمان ا?تاده‌ای؟
با ?روتنی گ?تم: -آره.
گ?ت: -اوه، این دیگر خیلی عجیب است!
و چنان قهقهه‌ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم می‌خواهد دیگران گر?تاری‌هایم را جدی بگیرند.
خنده‌هایش را که کرد گ?ت: -خب، پس تو هم از آسمان می‌ایی! اهل کدام سیاره‌ای؟...

ب?همی ن?همی نور مبهمی به معمای حضورش تابید. یکهو پرسیدم:
-پس تو از یک سیاره‌ی دیگر آمده‌ای؟
آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپیما بردارد.

اما جوابم را نداد، تو نخ هواپیما ر?ته بود و آرام آرام سر تکان می‌داد.
گ?ت: -هر چه باشد با این نباید از جای خیلی دوری آمده باشی...

مدت درازی تو خیال ?رو ر?ت، بعد بره‌اش را از جیب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.

?کر می‌کنید از این نیمچه اعترا? «سیاره‌ی دیگر»? او چه هیجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حر? بیشتری از زبانش بکشم:
-تو از کجا می‌ایی آقا کوچولوی من؟ خانه‌ات کجاست؟ بره‌ی مرا می‌خواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به ?کر ?رور?ت و بعد در جوابم گ?ت:
-حسن جعبه‌ای که بم داده‌ای این است که شب‌ها می‌تواند خانه‌اش بشود.
-معلوم است... اما اگر بچه‌ی خوبی باشی یک ریسمان هم ب?ت می‌دهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله...
انگار از پیش‌نهادم جا خورد، چون که گ?ت:
-ببندمش؟ چه ?کر ها!
-آخر اگر نبندیش راه می‌ا?تد می‌رود گم می‌شود.

دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا می‌تواند برود؟
-خدا می‌داند. راست? شکمش را می‌گیرد و می‌رود...
-بگذار برود...اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است!
و شاید با یک خرده اندوه در آمد که:
-یک‌راست هم که بگیرد برود جای دوری نمی‌رود...

sara
Sunday 27 May 2007, 08:00 AM
۴
به این ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سیاره‌ی او کمی از یک خانه‌ی معمولی بزرگ‌تر بود.این نکته آن‌قدرها به حیرتم نینداخت. می‌دانستم گذشته از سیاره‌های بزرگی مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سیاره‌ی دیگر هم هست که بعضی‌شان از بس کوچکند با دوربین نجومی هم به هزار زحمت دیده می‌شوند و هرگاه اخترشناسی یکی‌شان را کش? کند به جای اسم شماره‌ای به‌اش می‌دهد. مثلا اسمش را می‌گذارد «اخترک ۳۲۵۱».

دلایل قاطعی دارم که ثابت می‌کند شهریار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمده‌بود.



این اخترک را ?قط یک بار به سال ۱۹۰۹ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببیند که تو یک کنگره‌ی بین‌المللی نجوم هم با کش?ش هیاهوی زیادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حر?ش را باور نکرد. آدم بزرگ‌ها این جوری‌اند!

بخت? اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشیدن لباس اروپایی‌ها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و این بار با سر و وضع آراسته برای کش?ش ارائه‌ی دلیل کرد و این بار همه جانب او را گر?تند.

به خاطر آدم بزرگ‌هاست که من این جزئیات را در باب اخترک? ب۶۱۲ برای‌تان نقل می‌کنم یا شماره‌اش را می‌گویم چون که آن‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حر? بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هیج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند طر? را شناخته‌اند.

اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرق? شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گ?ت یک خانه‌ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!

یا مثلا اگر به‌شان بگویید «دلیل وجود? شهریار? کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها ر?تار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید «سیاره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی‌پرسند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.

اما البته ماها که م?هوم حقیقی زندگی را درک می‌کنیم می‌خندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پی? دوست? هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که م?هوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند. شش سالی می‌شود که دوستم با بَرّه‌اش ر?ته. این که این جا می‌کوشم او را وص? کنم برای آن است که از خاطرم نرود. ?راموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم می‌توانم مثل آدم بزرگ‌ها بشوم که ?قط اعداد و ارقام چشم‌شان را می‌گیرد. و باز به همین دلیل است که ر?ته‌ام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریده‌ام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشیدن? یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هیچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حر?‌هاست! البته تا آن‌جا که بتوانم سعی می‌کنم چیزهایی که می‌کشم تا حد ممکن شبیه باشد. گیرم به مو?قیت خودم اطمینان چندانی ندارم. یکیش شبیه از آب در می‌اید یکیش نه. سر? قدّ و قواره‌اش هم حر? است. یک جا زیادی بلند درش آورده‌ام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نیستم. خب، رو حدس و گمان پیش ر?ته‌ام؛ کاچی به ز? هیچی. و دست آخر گ?ته باشم که تو بعض? جزئیات مهم‌ترش هم دچار اشتباه شده‌ام. اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصی?ی نمی‌ر?ت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بخت? بد، دیدن بره‌ها از پشت? جعبه از من بر نمی‌اید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها ر?ته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».

sara
Saturday 2 June 2007, 11:21 AM
۵
هر روزی که می‌گذشت از اخترک و از ?کر? عزیمت و از س?ر و این حر?‌ها چیزهای تازه‌ای دست‌گیرم می‌شد که همه‌اش معلول? بازتاب‌های? ات?اقی بود. و از همین راه بود که روز سوم از ماجرای? تلخ? بائوباب ها سردرآوردم.

این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل مانده‌بود ناگهان ازم پرسید:
-بَرّه‌ها بته‌ها را هم می‌خورند دیگر، مگر نه؟
-آره. همین جور است.
-آخ! چه خوشحال شدم!

نتوانستم ب?همم این موضوع که بَرّه‌ها بوته‌ها را هم می‌خورند اهمیتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که:
-پس لابد بائوباب ها را هم می‌خورند دیگر؟

من برایش توضیح دادم که بائوباب ب?تّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گنده‌تر، و اگر یک گَلّه ?یل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمی‌توانند بخورند.
از ?کر یک گَلّه ?یل به خنده ا?تاد و گ?ت: -باید چیدشان روی هم.
اما با ?رزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از ب?تّ?گی شروع می‌کند به بزرگ شدن.
-درست است. اما نگ?تی چرا دلت می‌خواهد بره‌هایت نهال‌های بائوباب را بخورند؟
گ?ت: -د?! معلوم است!

و این را چنان گ?ت که انگار موضوع از آ?تاب هم روشن‌تر است؛ منتها من برای این که به تنهایی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بیندازم.

راستش این که تو اخترک? شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاه? خوب به هم می‌رسید هم گیاه? بد. یعنی هم تخم? خوب گیاه‌های خوب به هم می‌رسید، هم تخم? بد? گیاه‌های? بد. اما تخم گیاه‌ها نامریی‌اند. آن‌ها تو حرم? تاریک خاک به خواب می‌روند تا یکی‌شان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی می‌اید و اول با کم رویی شاخک? باریک? خوشگل و بی‌آزاری به طر? خورشید می‌دواند. اگر این شاخک شاخک? تربچه‌ای گل? سرخی چیزی باشد می‌شود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گیاه? بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه‌کنش کند.

باری، تو سیاره‌ی شهریار کوچولو گیاه تخمه‌های وحشتناکی به هم می‌رسید. یعنی تخم درخت? بائوباب که خاک? سیاره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر به‌اش برسند دیگر هیچ جور نمی‌شود حری?ش شد: تمام سیاره را می‌گیرد و با ریشه‌هایش سوراخ سوراخش می‌کند و اگر سیاره خیلی کوچولو باشد و بائوباب‌ها خیلی زیاد باشند پاک از هم متلاشیش می‌کنند.

شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گ?ت: «این، یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظا?ت? خود باید با د?ت تمام به نظا?ت? اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجرد? تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گل? سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.»

یک روز هم بم توصیه کرد سعی کنم هر جور شده یک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضیه را به بچه‌های سیاره‌ی من هم حالی کند. گ?ت اگر یک روز بروند س?ر ممکن است به دردشان بخورد. پاره‌ای وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاو? آدم می‌زاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبل‌باشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و ?ردا کرد...».

آن وقت من با است?اده از چیزهایی که گ?ت شکل آن اخترک را کشیدم.



هیچ دوست ندارم اندرزگویی کنم. اما خطر بائوباب‌ها آن‌قدر کم شناخته شده و سر راه? کسی که تو چنان اخترکی سرگیدان بشود آن قدر خطر به کمین نشسته که این مرتبه را از رویه‌ی همیشگی خودم دست بر می‌دارم و می‌گویم: «بچه‌ها! هوای بائوباب‌ها را داشته باشید!»

اگر من سر? این نقاشی این همه به خودم ?شار آورده‌ام ?قط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدت‌ها پیش بیخ گوش‌شان بوده و مثل? خود? من ازش غا?ل بوده‌اند. درسی که با این نقاشی داده‌ام به زحمتش می‌ارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسید: «پس چرا هیچ کدام از بقیه‌ی نقاشی‌های این کتاب هیبت? تصویر? بائوباب‌ها را ندارد؟» -خب، جوابش خیلی ساده است: من زور خودم را زده‌ام اما نتوانسته‌ام از کار درشان بیاورم. اما عکس بائوباب‌ها را که می‌کشیدم احساس می‌کردم قضیه خیلی ?وریت دارد و به این دلیل شور بَرَم داشته بود.

sara
Sunday 15 July 2007, 12:31 PM
۹
گمان کنم شهریار کوچولو برای ?رارش از مهاجرت پرنده‌های وحشی است?اده کرد.



صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتش‌?شان‌های ?عالش را با دقت پاک و دوده‌گیری کرد: دو تا آتش‌?شان ?عال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود. یک آتش‌?شان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم ک? دستش را که بو نکرده!» این بود که آتش‌?شان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌?شان که پاک باشد مرتب و یک هوا می‌سوزد و یک‌هو گ?ر نمی‌زند. آتش‌?شان هم عین‌هو بخاری یک‌هو اَل?و می‌زند. البته ما رو سیاره‌مان زمین کوچک‌تر از آن هستیم که آتش‌?شان‌هامان را پاک و دوده‌گیری کنیم و برای همین است که گاهی آن جور اسباب زحمت‌مان می‌شوند.

شهریار کوچولو با دل‌?گر?ته آخرین نهال‌های بائوباب را هم ریشه‌کن کرد. ?کر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولی? هر روزه ک?لّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر? سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گ?ت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گ?ت: -خدا نگهدار!
گل سر?ه‌کرد، گیرم این سر?ه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گ?ت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکو?ت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبت? آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گ?ت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گ?لم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرم? حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌اید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابت? درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گ?ت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گر?ته‌ای بروی برو!

و این را گ?ت، چون که نمی‌خواست شهریار کوچولو گریه‌اش را ببیند. گلی بود تا این حد خودپسند...