PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت



hichnafar
Wednesday 1 August 2007, 11:32 AM
سلام
دوستان گرامی لط?ا"اینجاحکایت هایی روکه خوندید(مثلاازعبیدزاکانی و...)قراربدید.این حکایت هامی تونن طنز،آموزنده و...باشند.
ممنون.

Majed
Thursday 2 August 2007, 01:36 PM
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟

استاد در جواب گ?ت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني
شاگرد به گندم زار ر?ت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو مير?تم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار ر?تم

استاد گ?ت: عشق يعني همين

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي

شاگرد ر?ت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گ?ت:به جنگل ر?تم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم

استاد باز گ?ت:ازدواج هم يعني همين

hichnafar
Tuesday 7 August 2007, 12:13 PM
شخصی رااسبی لاغربود،گ?تندچرااین راجونمی دهی ؟گ?تش هرشب ده من جومی خورد،گ?تندچراچنین لاغراست ؟گ?تش به یک ماهه جوش نزدمن قرض است.
«عبیدزاکانی»

hichnafar
Thursday 9 August 2007, 09:39 AM
مردی باسپری بزرگ به جنگ می ر?ت ،ازقلعه سنگی برسرش زدندوبشکستندبرنجیدوگ?ت:ای مردک کوری؟سپری بدین بزرگی رانمی بینی وسنگ برسرمن می زنی؟
«عبیدزاکانی»

hichnafar
Monday 20 August 2007, 09:28 AM
فاضلی به یکی ازدوستان صاحب رازخودنامه می نوشت .شخصی پهلوی اونشسته بودوبه گوشه ی چشم نوشته ی اورامی خواند.بروی دشوارآمد،بنوشت:
اگردرپهلوی من دزدی ننشسته بودی ونوشته ی مرانمی خواندی ،همه ی اسرارخودبنوشتمی.
آن شخص گفت والله مولانا،من نامه ی تورانمی خواندم .گفت :ای نادان پس ازکجادانستی که یادتودرنامه است ؟
بهارستان
ازعبدالرحمان جامی (قرن نهم هجری)

hichnafar
Saturday 25 August 2007, 09:15 PM
دزدی به خانه ای رفت.چیزهایی یافت.آن هارابست ودرگوشه ای گذاشت وبه اتاق های دیگررفت.
دراین هنگام صاحب خانه بیدارشدبسته رابرداشت ومخفی کرد.دزدبرگشت وبسته رانیافت.روبه صاحب خانه کردوگفت :
حالاخودت انصاف بده دزدمنم یاتو!

sara
Tuesday 28 August 2007, 07:46 AM
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟
مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟
مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد
زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن
مرد گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
زن گفت : خیلی خوب
و برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش
مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟
زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر
مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟
زن گفت : نه
مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟
زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی اید شوهرم بدهد
مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن
زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می اید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند
مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟
زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند
مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟
دختر گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
مرد گفت : بسیار خوب
و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم
قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد
مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است
و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد
داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت
مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی
یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟
زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟
مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم
مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری
مرد گفت : قول می دهم
زن گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می اید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد
قاضی آمد در را وکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟
مرد جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟
یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی
دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده
یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود
دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟
قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد

Majed
Wednesday 12 September 2007, 09:36 PM
حکایت - از منطق الطیر عطارِ نیشابوری – عیب!

جوان شیر دل خصم افکنی چندین سال عاشق زنی بود که سپیدی کوچکی در چشم
داشت و جوان آن سپیدی را بی خبر بود. با آن که بسیار بر زن نظر کرده بود مرد عاشق بود و در عشق کی خبر یابد از عیب چشم یار. بعد از آن کم کم عشق جوان کم رنگ شد و دردش نقصان یافت. پس عیب چشم یار را بدید و پرسید که این سپیدی که در چشم تو آشکار شد. گفت: آن ساعت که عشق تو کم شد، چشم من نیز عیب آورد.



چون ترا در عشق نقصان شدپدید








عیب اندر چم من زان شد پدید

Majed
Wednesday 12 September 2007, 09:37 PM
حکایت - از منطق الطیر عطارِ نیشابوری - سزاوار

لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی. شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی. ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد. شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات این بود.


بشکن آن بتها که داری سر بسر


تا عوض یابی تو دریای گهر
نفس را چون بت بسوز از شوق دوست


تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست

Majed
Wednesday 12 September 2007, 09:38 PM
حکایت - از منطق الطیر عطارِ نیشابوری – درد راستین

چون زلیخا یوسف را به زندان بازداشت.غلامش را گفت: پنجاه چوب بر او زند آن چنان که آهش را از دور بتوان شنید. آن غلام چون روی یوسف را بدید، دل به این کار یاریش نداد. پس پوستینی بر او انداخت و چوب را بر او می نواخت و با هر ضربه یوسف ناله ای می کرد. چون زلیخا ناله های یوسف را شنید از غلام خواست تا سخت تر بنوازد. غلام گفت: ای یوسف چون کار من تمام شود و زلیخا بر تو نظر اندازد بیشک مرا توبیخ کند که هیچ زخمی بر تو نیست. پس رخصت فرما تا ضربه ای به حقیقت بر تو زنم. پس چون یوسف تن برهنه کرد ولوله ای در هفت آسمان افتاد. غلام دست خود بلند کرد و سخت چوبی بر او زد که در خاکش افکند. چون زلیخا این بار آه یوسف را شنید گفت: بس، که این آه از جایگاه بود پیش از این آن آه ها ناچیز بود و این آه از صاحب درد بود.


گر بود در ماتمی صد نوحه گر


آه صاحب درد را باشد اثر
تا نگردی مرد صاحب درد، تو


در صف مردان نباشی مرد، تو
هر که در دل عشق داد سوز،


شب کجا یابد قرار و روز، هم

gheisar
Friday 14 September 2007, 11:16 PM
این دقیقاً نمیدونم حکایت میشه بش گفت یا نه، ولی دیگه نخواستم پست جدید بزنم، میذارمش همین جا...

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند وبخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشانياز حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روزبيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لاي در باز مانده بود و پدر ومادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته بهطرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره!!!!

gheisar
Friday 14 September 2007, 11:24 PM
اگر خدا هست پس .....؟
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورتگرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی وببيني
مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت: مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردمبه ما مراجعه نميكنند" مشتري گفت دقيقا همين است
خداوجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!!
برايهمين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد!

hichnafar
Monday 17 September 2007, 09:47 AM
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده استدزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

hichnafar
Monday 17 September 2007, 09:48 AM
ملا در بالاي منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضي است بلند شود. همه ي مردم بلند شدند جز يک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضي هستي؟ آن مرد گفت : نه ... ولي زنم دست و پامو شکسته نمي تونم بلند شم!

hichnafar
Monday 17 September 2007, 09:49 AM
ملا نصرالدین ادعا کرد که با وجود پیری زور بازویش با جوانی فرقی نکرده است.گفتند:

چطور؟ گفت:سنگ بزرگی جلو خانه ی ماست .من در جوانی از برداشتن آن ناتوان بودم.

الان که پیر هستم نیز نمی توانم آن را بردارم.

akanani
Monday 17 September 2007, 10:17 AM
کودکان مکتب دستاویزی برای رهایی از ملال درس می‌جویند و هم پیمان می‌شوند که استاد را به توهم بیماری درافکنند و با پرسش‌ها و القائات و دعا برای شفای استاد او را به گمان رنجوری دچار کنند. استاد که ابتدا بیماری خود را انکار می‌کند اندک‌اندک به وهم دچار می‌شود و درس را رها کرده به منزل می‌رود. در برابر اعتراض زن، بر توهم بیماری اصرار دارد تا آن‌که در بستر می‌افتد و چون روز بعد مادران برای عیادت او می‌آیند، استاد کاملا بیماری خود را باور کرده است.

sara
Monday 17 September 2007, 04:15 PM
قصه باور نکردنی

یکی داشت؛ یکی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش کور بود و یکیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم کردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شکار و حال و هوایی عوض کنیم
پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شکار
میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر اسبی که خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و یکیش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشکار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شکار
میرشکار گفت : بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی که می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شکسته بود و یکیش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای که در نداشت رفتند به بیابانی که راه نداشت از کوهی گذشتند که گردنه نداشت و به کاروانسرایی رسیدند که دیوار نداشت تو کاروانسرا سه تا دیگ بود دوتاش شکسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور که می رفتند سه تا تیر و کمان پیدا کردند دوتاش شکسته بود و یکیش اصلاً زه نداشت رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و کمان ها آن ها را زدند وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یکیش اصلاً جان نداشت آهو ها را بردند تو همان کاروانسرایی که دیوار نداشت پوستشان را کندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی که دوتاش شکسته بود و یکیش ته نداشت زیرشان را آتش کردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه که شدند, گشتند دنبال آب سه تا نهر پیدا کردند دوتاش خشک بود؛ یکیش اصلاً آب نداشت از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری که نم داشت و بنا کردند به مکیدن دوتاشان ترکید؛ یکیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شکاری بود که این بچه ها رفتند شاه وزیرش را خواست و گفت : به اجازه چه کسی گذاشتی این بچه ها برند شکار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان که حوصله درد سر ندارم

رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین خمیر بود؛
قصه ما همین بود

akanani
Tuesday 18 September 2007, 08:57 AM
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد (۱)؛ بی‌چاره، در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنام‌دادن گرفت و سَقـط‌ - گفتن (۲) ، که گفته‌اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.



وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیـز(۳)


اذا یَئِس‌الانسانُ طالَ لسانه کسنّورِ مغلوبٍ یصولُ علی‌الکلب (۴)


مَلِک پرسید: چه مى‌گوید؟
یکى از وزرای نیک‌محضر(۵)، گفت: ای خداوند! همی گوید: «والکاظمین الغیظ و العافین عنّ الناس».(۶)

مَلِک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود، گفت: ابنای جنس ما (۷) را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن - گفتن؛ این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت. مَلِک، روی ازین سخن درهم آمد (۸) و گفت: آن دروغ ِ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای ایــن بــر خـُبثی (۹)، و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.



هر که شاه آن کند که او گوید حیف باشد که جز نکو گوید


بر طاق ایوان «فـریدون»(۱۰)، نبشته بود:



جهان اى برادر نمانـَد به کس دل اندر جهان‌آفرین بند و بس


مکن تکیه بر مُلک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


چو آهنگ ِ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روى خاک (۱۱)



توضیحات:

(۱) اشارت کرد: فرمان داد
(۲) سقط – گفتن: سخن ناهم‌وار گفتن [سقط بر وزن ِ فقط] (فرهنگ فارسی معین)* معنای جمله: اسیر تیره‌بخت، چون امید زنده‌گی را تباه دید، زبان به درشت‌گویی و دش‌نام دادن به پادشاه گشود * سعدی در«بوستان» گوید: «نبینی که چون کارد بر سر بُــوَد قلم را زبان‌اش روان‌تر بُــوَد؟»
(۳) معنای بیت: به‌هنگام پیکار، چون جنگ‌افزار و دست‌آویز نماند، انسان از بیم جان عزیز، با دست ضعیف، راه شمشیر بُـران و تیز را سد می‌کند

sara
Saturday 22 September 2007, 05:36 PM
از سالکی پرسیدند که:«تقوی چگونه است؟گفت:هر گاه در زمینی وارد شدی که در آن خار وجود دارد،چه می کنی؟گفت:دامن بر می گیرم و خویشتن را مواظبت می نمایم.گفت:در دنیا نیز چنین کن که تقوی این گونه است»

akanani
Sunday 23 September 2007, 08:34 AM
پير مردي كمرش آنقدر خميده بود كه صورتش درست مقابل زمين قرار ميگرفت
جواني از روي شوخي وتمسخر به او گفت: اي پير مرد كمانت را به چند ميفروشي؟
وپير در پاسخ گفت : اي جوان اگر عمرت كفاف دهد روزگار به تو رايگان خواهد بخشيد
تازه جــــــــــواني ز ره نيشخند
گفت به پيري كه كمانت به چند
پيـــــر بخنديد وبگفت:اي جوان
چــــــــرخ ترا نيز دهد رايــــگان

hichnafar
Sunday 23 September 2007, 06:46 PM
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کندزن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورمجان گفت نسیه نمی دهدمشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفتببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟لوئیز گفت: اینجاست لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببرلوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفتخواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندیدمغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدنددر این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده استکاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زدلوئیز خداحافظی کرد و رفتفقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....

akanani
Sunday 23 September 2007, 07:34 PM
گربه ای بر سر سفره شخصی حاضر شد وشروع کرد به میو میو کردن.شخص يک لقمه نان جلويش انداخت.گربه رفت وبازگشت ومیو میو کرد.شخص نيز لقمه ای ديگربه او داد.گربه رفت وبازگشت .شخص اين بار کاسه را جلوی گربه گذاشت و گفت :جناب گربه حالا من میو میو...

hichnafar
Monday 24 September 2007, 01:55 PM
چهارشمع

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند
.
شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی

اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود اين هيچ کس نمی تواند مرا برای هميشه روشن نگه دارد . فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت .



دومی گفت : من ايمان هستم ! با اين وجود من هم ناچاراٌ مدتی زيادی روشن نمی مانم . و معلو نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسيم ملايمی بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد .


شمع سوم گفت من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهميت مرا درک نمی کنند آنها حتی عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .


ناگهان ...

پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را ديد و گفت :

چرا خاموش شده ايد ؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن.


سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانيم شمع های ديگر را دوباره روشن کنيم . من اميد هستم !

کودک با چشمهای درخشان شمع اميد را برداشت و شمع های ديگر را روشن کرد .

چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود .

هر يک از ما می توانيم اميد ، ايمان ، صلح و عشقرا حفظ و نگهداری کنيم.

samin
Monday 24 September 2007, 03:41 PM
گفتند:غلام یکی از اعیان مرده, ملا برای تعزیت حرکت کرد در بین راه شنید. خوان آن شخص مرده نه غلام او پس برگشت. سبب پرسیدند, گفت: من که برای خوش آمد او می رفتم حال برای خوش آمد که بروم؟

akanani
Monday 24 September 2007, 04:23 PM
شخصی ثروتمندبود وبسيار خسيس. روزی زنش را برای اينكه نصف نانی به فقير داده بود ، طلاق داد.
پس از چندسال آن زن به عقد ثروتمندي ديگر در آمد . روزی با او غذا ميخوردكه گدايی به در خانه آنها آمد.
زن برخواست وبرايش نان آورد . اما همينكه در را باز كرد ديد كه شوهر اول اوست و بخاطر بخلی كه داشت تمام مال ودارايی اش را از دست داده بود و به گدايی افتاده بود.
به خانه باز گشت ومطلب را به شوهرش گفت. پس شوهر گفت: ای زن ، من همان فقيری هستم كه به در خانه تو آمده بودم و خداوند بخاطر بخشندگی كه داشتم من را ثروتمند گردانيد.

samin
Tuesday 25 September 2007, 09:50 AM
مردی با زنی ازدواج کرد که خانه را جارو نمیزد, شوهر با مادرش نقشه ای کشیدند تا او را وادار به کار کنند.
فردا که مادر مشغول جاروکردن شد پسرش پیش امدو گفت:مادر! جسارت است جارو را به من بدهید.
مادرش گفت:نمی شود پسرم, خودم جارو می کنم(تا بلکه عروس خجالت بکشد)
اما عروس بدون خجالتی پیش امد و گفت:دعوا نکنید یک روز شما جارو کنید, و یک روز دیگر پشرت.

akanani
Tuesday 25 September 2007, 10:10 AM
بنا بر روايتی کهن واسطوره ای از شرق
روزی خدايان در حال گفتگو بودند که حقيقت را کجا بايد پنهان کنند تا به آسانی در اختيار بشر قرار نگيرد
يکی از خدايان پيشنهاد کرد بياييد حقيقت را بر فراز بلند ترين قله کوه پنهان سازيم. از آين طريق فقط قوی ترين وساعی ترين افراد آنرا خواهد يافت

خدايی ديگر گفت:بگذاريد حقيقت را در طولانی ترين وتاريک ترين غارها مخفی کنيم؛ بدين ترتيب فقط شجاع ترين مردم بدان دست خواهند يافت.
اما خردمند ترين خدايان بيان کردکه
نيازی به پنهان کردن حقيقت بربالای کوه يا در تاريکی غار ها نيست ما با يد حقيقت را در قلب انسانها مخفی کنيم ؛ آنجا آخرين جايی است که برای يافتن حقيقت بفکر انسان ميرسد

samin
Tuesday 25 September 2007, 11:31 AM
روزی ملا موی سرش درد می کرد جهت طبابت نزد دکتر رفت که معالجه شود دکتر از او پرسید چه خورده ای؟
ملا گفت : نان و یخ خورده ام
دکتر گفت: ای مرد برو بمیر چون تو نه دردت مثل آدمهاست و نه خوراکت.

akanani
Tuesday 25 September 2007, 11:44 AM
در بيمارستانی دو مرد بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکی از بيماران اجازه داشت روزی يک ساعت روی تختش بنشيند و به منظره بيرون نگاه کند. اما بيمار ديگر اجازه نداشت تکان بخورد وپشت به پنجره خوابيده بود. انها با هم زياد درد دل ميکردند
هر روز بعد از ظهر بيماری که کنار پنجره بود تمام چيز هايی که پشت پنجره ميديد برای دوستش توصيف ميکرد وبيمار ديگر روحش تازه ميشد و اميد به زندگيش بيشتر
او از يک پارک ميگفت ودرياچه ای که مرغابيان زيبايی داشت و کودکانی که آنجا سرگرم بازی بودند و دوستش آنها را مجسم ميکرد
روزها گذشت تا اينکه آن مردی که تختش کنار پنجره بود در گذشت . وبيمار هم اتاقيش بسيار ناراحت شد واز پرستاران خواهش کرد که تختش را کنار پنجره بگذارند ؛ وپرستاران اين کار را انجام دادند
بيمار يک روز خود را به سختی تکان داد تا بيرون پنجره وآنچه راکه تا بحال تصور کرده تماشا کند . اما باکمال تعجب با يک ديوار روبرو شد
بيمار سريع پرستار را صدا زد واين موضوع را بازگو کرد
پرستار پاسخ داد
شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد؛ چون آن مرد نــــا بیــنا بود وحتی نمی توانست ديوار را ببين

hichnafar
Tuesday 25 September 2007, 12:50 PM
خوشحالم که شما در "خط تیره" من هستیدمن از مردی می گویم که عهده دار شده بود در مراسم تدفین دوستی، سخن بگویداو به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد، از آغاز ... تا پایان.او یادآور شد که اولی تاریخ زادروز وی است و اشک ریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد خط تیره بین آن دو تاریخ است(1382-1313)زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد که او بر روی زمین می زیست...و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست.زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است؛ اتومبیل ها... خانه ها... پول نقد،آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه عشق می ورزیم و چگونه خط تیره خود را صرف می کنیم.بنا براین، در این باره سخت و به تفضیل بیندیشید...

akanani
Wednesday 26 September 2007, 08:22 AM
یه گربه تو خونه يه پيره زن زندگی ميکرد. چون پير زن نون خودش رو هم به زور تهيه ميکرد گربه هم روزگار خوشی نداشت . بنابر اين گربه به فکرش افتاد که به کاخ شاه روی بياره و خودش رو از اين وضعيت نجات بده.اما کاخ شاه که مثل خونه پير زن نبود ... غلامان سلطان تيری بسويش روانه کردند. يـــکی گـــربه در خانه زال بـود
کــه برگشته ايام وبد حال بود
دوان شدبه مهمانسرای اميــر
غلامان سلطان زدندش به تـير
چکان خونش از از استخوان ميدويد
همی گفت واز هول جان ميدويد
او با خود ميگفت اگر من از دست اين تير ،خلاصی پيدا کردم و هيچ طورم نشد قول ميدهم که ديگر پايم را از خانه پير زن بيرون نگذارم.
اگر جستم از دست اين تير زن
مـن ومـوش و ويـرانه پيـــر زن
وسعدی در آخر ميگويد:
خداوند از آن بنده خرسند نيست
که راضی به قسم خداوند نيست

hichnafar
Tuesday 2 October 2007, 06:14 PM
حکیمی راپرسیدندکه آدمی کی به خوردن شتابد؟گفت:
توانگرهرگاه که گرسنه باشدودرویش هرگاه که بیابد.
ازبهارستان جامی

hichnafar
Thursday 4 October 2007, 03:16 PM
نابینایی درشب ،چراغ به دست وسبوبردوش ،برراهی می رفت.یکی اوراگفت : توکه چیزی نمی بینی چراغ به کارت چه می آید؟گفت : چراغ ازبهرموردلان تاریک اندیش است تابه من تنه نزنند وسبوی مرانشکنند.
ازبهارستان جامی

akanani
Thursday 4 October 2007, 04:21 PM
در مقام علمی هرگاه می خواستند نظریه کسی را رد کنند هیچگاه با نگاه تحقیر یا توهین مطلبی را نمی گفتند و مواظب بودند که هتک حرمت بزرگان نشود؛ در همین ارتباط یک روز هنگام درس، اشکالی به گفته های صاحب جواهر داشتند، نام ایشان را که بردند، آنقدر از ایشان تعریف و تمجید نمودند مثلا" صاحب جواهر کسی است که اسلام را زنده کرده و چه خدمات ارزنده ای برای جامعه اسلامی نموده و کتب گرانقدری را تألیف نموده و خیلی تعریفهای دیگر، سپس فرمودند حالا منهم یک نفهمی به گفته های ایشان دارم و بعد اشکالشان را بیان می کردند.
حتی ایشان درباره عظمت و جاه و مقام علما ی شیعه می فرمودند:
کسی کتاب شریف « وسیلة النجاة» مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی را به عنوان تمسخر و بی احترامی و هتک حرمت، پرت کرد، یکباره لال شد.

در جلساتی که بزرگان و علماء بودند اگر سئوالی پیش می آمد، ایشان سکوت اختیار می نمودند تا دیگر بزرگان جواب بدهند و این بخاطر ادب و احترامی بود که برای آنها قائل بودند.
و اگر اظهار نظری می کردند و کسی می گفت شما اشتباه کردید یا خودشان می فهمیدند که اشتباه نمودند، علنا" می فرمودند: « من اشتباه کردم» این جمله را بدون خجالت می فرمودند.

hichnafar
Saturday 6 October 2007, 01:54 PM
دزدی درخانه ی فقیری می گشت تاچیزی به دست آورد،درهمان حال ،فقیرازخواب بیدارشدوگفت :
«آنچه تودرشب تاریک می جویی ،مادرروزروشن می جوییم ونمیابیم !»
کلیات عبیدزاکانی

akanani
Saturday 6 October 2007, 04:32 PM
بنا بر روايتی کهن واسطوره ای از شرق
روزی خدايان در حال گفتگو بودند که حقيقت را کجا بايد پنهان کنند تا به آسانی در اختيار بشر قرار نگيرد
يکی از خدايان پيشنهاد کرد بياييد حقيقت را بر فراز بلند ترين قله کوه پنهان سازيم. از آين طريق فقط قوی ترين وساعی ترين افراد آنرا خواهد يافت

خدايی ديگر گفت:بگذاريد حقيقت را در طولانی ترين وتاريک ترين غارها مخفی کنيم؛ بدين ترتيب فقط شجاع ترين مردم بدان دست خواهند يافت.
اما خردمند ترين خدايان بيان کردکه
نيازی به پنهان کردن حقيقت بربالای کوه يا در تاريکی غار ها نيست ما با يد حقيقت را در قلب انسانها مخفی کنيم ؛ آنجا آخرين جايی است که برای يافتن حقيقت بفکر انسان ميرسد

hichnafar
Tuesday 9 October 2007, 01:15 PM
یک جفت کفش

روزی گاندی در حين سوار شدن به قطار، يك لنگه كفشش در آمد و روی خطآهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شود و آن را بردارد. در همان لحظه، گاندی با خونسردی لنگه كفش ديگرش را از پا در آورد و آن را در مقابلديدگان حيرت زده ی اطرافيان، طوری به عقب پرتاب كرد كه نزدیک لنگه كفش قبلی افتاد.


یکی از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندی خنديد و در جواب گفت: مرد بينواییكه لنگه كفش قبلی را پيدا كند، حالا می تواند لنگه كفش ديگر را نيز برداشته
و از آن استفاده نمايد.
(You can see links before reply)

akanani
Wednesday 10 October 2007, 08:18 AM
خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.

sara
Monday 15 October 2007, 01:14 PM
You can see links before reply

akanani
Monday 15 October 2007, 06:14 PM
شخصی ثروتمندبود وبسيار خسيس. روزی زنش را برای اينكه نصف نانی به فقير داده بود ، طلاق داد.
پس از چندسال آن زن به عقد ثروتمندي ديگر در آمد . روزی با او غذا ميخوردكه گدايی به در خانه آنها آمد.
زن برخواست وبرايش نان آورد . اما همينكه در را باز كرد ديد كه شوهر اول اوست و بخاطر بخلی كه داشت تمام مال ودارايی اش را از دست داده بود و به گدايی افتاده بود.
به خانه باز گشت ومطلب را به شوهرش گفت. پس شوهر گفت: ای زن ، من همان فقيری هستم كه به در خانه تو آمده بودم و خداوند بخاطر بخشندگی كه داشتم من را ثروتمند گردانيد.

hichnafar
Friday 19 October 2007, 08:45 PM
گویندشخصی ده خرداشت .روزی بریکی ازآن هاسوارشد وخران خویش راشمرد .چون آن راکه سواربودشماره نمی کرد،حساب درست درنمی آمد.پیاده شدوشمارکرد .حساب درست وتمام بود چندین باردرسواری وپیادگی شمارش راتکرارکرد .عاقبت پیاده شد وگفت :سواری به گم شدن یک خرنمی ارزد.
ازعلی اکبردهخدا - بااندکی تصرف

hichnafar
Saturday 20 October 2007, 05:59 PM
شبی دربیابان مکه ازبی خوابی پای رفتنم نماند ،سربنهادم وشتربان راگفتم :دست ازمن بدار ،گفت :ای برادر حرم درپیش است وحرامی ازپس ،اگررفتی بردی واگرخفتی مردی .
خوش است زیرمغیلان به راه بادیه خفت *** شب رحیل ،ولی ترک جان ببایدگفت
ازگلستان سعدی

akanani
Sunday 21 October 2007, 09:03 AM
خراساني را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعي شراب م يخورد. يكي آنجا
رفت گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نم يداد كه ترك مجلس
كند. گفت: باكي نيست مردان هر جا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله
شير نر هم بميرد. گفتند: بيا تا بركشيمش. گفت: نا كشيده پنجاه من باشد.
گفتند: بيا تا بر خاكش كنيم. گفت: احتياج به من نيست اگر زر و طلاست،
من با شما راضيم و بر شما اعتماد كلي دارم برويد در خاكش كنيد.

sara
Sunday 21 October 2007, 09:28 AM
درسي ازپروانه
يك روزسوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارجشدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاهكرد.

سپس فعاليتپروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامهدهد.
آن شخصتصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيلهخارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.


آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده محکم شوند و واز بدن پروانه محافظت كنند.
هيچ اتفاقينيفتاد!در واقعپروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پروازکند.
چيزي که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود که خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند

hichnafar
Wednesday 31 October 2007, 06:52 PM
عربی را از حال زنش پرسیدند گفت زنده است و تازنده است همچنان مار گزنده است.

akanani
Thursday 1 November 2007, 09:29 AM
پير مردي كمرش آنقدر خميده بود كه صورتش درست مقابل زمين قرار ميگرفت
جواني از روي شوخي وتمسخر به او گفت: اي پير مرد كمانت را به چند ميفروشي؟
وپير در پاسخ گفت : اي جوان اگر عمرت كفاف دهد روزگار به تو رايگان خواهد بخشيد
تازه جــــــــــواني ز ره نيشخند
گفت به پيري كه كمانت به چند
پيـــــر بخنديد وبگفت:اي جوان
چــــــــرخ ترا نيز دهد رايــــگان

موفقیت online
Wednesday 28 November 2007, 01:46 PM
مردي دختر سه ساله اي داشت.


روزي مرد به خانه آمد و ديد كه دخترش گرانترين كاغذ زرورق كتابخانه ي او را براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است. مرد، دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را به هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت و خوابيد.


روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است. مرد تازه متوجه شد كه آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورقها رابراي هديه تولدش مصرف كرده است.


او با شرمندگي دخترش را بوسيد و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز كرد. اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است؛ مرد بار ديگر عصباني شد و به دخترش گفت كه جعبه ی خالي هديه نيست و بايد چيزي درون آن قرار داد. اما دخترك با تعجب به پدر خيره شد و به او گفت كه نزديك به «هزار بوسه» در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت غمگين بود يك بوسه از جعبه بيرون آورد و بداند كه دخترش چقدر دوستش دارد!!

hichnafar
Thursday 29 November 2007, 04:58 PM
پرده های دل
دل آدمی مانند آسمان و تن مانندزمین است . زیرا که خورشید روح از آسمان بر زمین می تابد و آن را به نور حیات منور می دارد .
همچنانکه برای زمین هفت اقلیم و آسمان هفت طبقه وجسم را هفت عضو است و دل هم هفت پرده مانند آسمان دارد که : و قد خلقکم اطوارا . و چنانکه هر اقلیم از زمین خا صیت یا ویژگی دارد و برای جسم از هر عضوی بعضی کارها ساخته است که از عضو دیگر بر نمی آید چنانکه از چشم بینایی و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پا روایی بر می آید ، که هر یک کار آن دیگری رانمی تواند انجام دهد .همچنانکه هر طبقه از آسمان محل ستاره ایی است؛هرپرده از پرده های دل هم معدن گوهری است .
پرده ی اول دل را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است ، و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلمت و کفر است و محل وسوسه های شیطان گمراهی نفس صدر است وصدر پوست دل است ، در درون دل اینها را راه نیست زیرا که دل خزانه ی حق است .
پرده ی دوم را از دل قلب خوانند و آن معدن ایمان است و محل نور عقل و محل بینایی است که این هم باز پوست دل است .
پرده ی سوم دل را شغاف گویند و آن معدن محبت و عشق و شفقت بر خلق است و محبت خلق از شغاف نگذرد .
پرده ی چهارم را از دل فؤاد گویند که معدن مشاهده و محل دیدن است .
پرده ی پنجم از دل را حبة القلب گویند که معدن محبت حضرت الوهیت و خداوند وخاصان است که محبت هیچ مخلوق در آن نمی گنجد چنانکه می گویند :
هوای دیگری در ما نگنجد
درین سر بیش ازین سودا نگنجد
و پرده ی ششم را ازدل سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبی و علوم الهی است و منبع حکمت و گنجینه خانه ی اسرار الهی و محل علم اسماء خداوند است و در وی انواع علم کشف شود که ملایکه از آن محرومند نجم الدین رازی گوید :
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو شده خانه فروش دل ما
سری مه مقدسان از آن محرومند
عشق تو فروگفت به گوش دل ما
پرده ی هفتم از دل را مهجة القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیهای صفات خدایی است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات قرار نداده است .

مرصاد العباد از نجم الدین رازی
برگردان : ایاسر

akanani
Monday 3 December 2007, 08:33 AM
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت
زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد.
بعضی ها ساده و بدون تزئین بودند اما بعضی هم طرح های ظریفی داشت.
زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است
او پرسید چرا گلدان های نقشدار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند
چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدانهای ساده را می گیرید؟
فروشنده گفت:من هنرمندم ،قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم
زیبایی رایگان است

hichnafar
Monday 3 December 2007, 05:11 PM
درحوالی بساط شیطان
دیروزشیطان رادیدم درحوالی میدان بساطش راپهن کرده بود ،فریب می فروخت .مردم دورش جمع شده بودند هیاهومی کردند وهول می زدند وبیشترمی خواستند.توی بساطش همه چیزبود ،غرور،حرص ،دروغ ،خیانت ،جاه طلبی وقدرت ،هرکس چیزی می خریدودرازایش چیزی می داد.بعضی هاتکه ای ازقلبشان رامی دادندوبعضی پاره ای ازروحشان را بعضی هاایمانشان رامی دادندوبعضی آزادگیشان را ،شیطان می خندیدودهانش بوی گندجهنم می داد وحالم رابه هم می زددلم می خواست همه ی نفرتم راتوی صورتش بیاندازم .انگارذهنم راخواند،موذیانه خندیدوگفت :من کاری باکسی ندارم فقط گوشه ای بساطم راپهن کرده ام وآرام نجوامی کنم نه قیل وقال می کنم ونه کسی رامجبورمی کنم چیزی ارمن بخرد،می بینی آدم هاخودشان دورمن جمع شده اند.جوابش راندادم ،آن وقت سرش رانزدیک ترآوردوگفت :البته توبااینها فرق می کنی توزیرکی ومؤمن .زیرکی ایمان آدم رانجات می دهد.اینهاساده اند وگرسنه ،به جای هرچیزی فریب می خورند.
ازشیطان بدم آمد،حرف هایش اماشیرین بود .گذاشتم که حرف بزند.واوهی گفت وگفت وگفت .ساعت هاکناربساطش نشستم .تااینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتادکه لابه لای چیزهای دیگربود.دورازچشم شیطان آن رابرداشتم وتوی جیبم گذاشتم .باخودم گفتم :بگذاریک بارهم که شده کسی چیزی ازشیطان بدزددبگذاریک بارهم اوفریب بخورد.به خانه آمدم ودرجعبه ی کوچک عبادت رابازکردم.توی آن اماجزغرورچیزی نبود.جعبه ی عبادت ازدستم افتادوغرورتوی اتاق ریخت وفریب خورده بودم ودستم راروی قلبم گذاشتم ،نبود.فهمیدم که آن راکناربساط شیطان جاگذاشته ام وتمام راه رادویدم ،تمام راه لعنتش کردم ،تمام راه خداخداکردم.
می خواستم یقه ی نامردش رابگیرم وعبادت دروغی اش راتوی سرش بکوبم وقلبم راپس بگیرم .به میدان رسیدم .شیطان امانبود.آن وفت نشستم وهای های گریه کردم ،ازته دل .
اشک هایم که تمام شد،بلندشدم ،بلندشدم تا بی دلی ام راباخودببرم ،که صدایی شنیدم ...
صدای قلبم را ،پس همان جابی اختیاربه سجده افتادم وزمین رابوسیدم ،به شکرانه ی قلبی که پیداشده بود !

sara
Wednesday 5 December 2007, 08:46 AM
دیوانگان

تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
روزی از روزها مادر قباد به او گفت : فرزند دلبندم شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم
قباد گفت : من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم
مادرش گفت : این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته رفت جلو و به بزی گفت : ای بز بیا سیاه بختم نکن قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند
زن گفت : قربان هر چه بز چیز فهم است
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو
گفت : که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده
زن دوید جلو گفت : مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت بز شنید و بع بع کرد رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و نکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت : ای بز به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟
بز بع بع کرد مادرشوهرش گفت : ای داد بی داد به این هم گفت :
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت : کاریت نباشه عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت : من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت :
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت : آفرین بزی اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند پرسید این کارها چه معنی می دهد؟
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز
حالا بیا و تماشا کن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت : ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟
مادرش گفت : چیزی نیست اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد فقط بین خودمان بماند زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد گفت : دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت : حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟
مادرزنش گفت : دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟
پدرزنش گفت : غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد یک بز پیش کس و نکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند
قباد گفت : من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم از این شهر می روم به یک شهر دیگر اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم
این را گفت : و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه خوب زیر و روش را وارسی کرد فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان
قباد کاسه را برد لب جو اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پک و پکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد کاسه گشادکن آمده خانه آباد کن آمده
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد گفت : هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن
بگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت آخر سر از این وضع خسته شد با خود گفت : این ها از کس و کار من دیوانه ترند
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر
چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند
خلاصه غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد
قباد به خانه ای رفت با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید مردم دسته دسته آمدند پیش قباد پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت : این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط
قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود
عده ای گفت : این کار شدنی نیست
عده ای دیگر گفت : اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او
عروس گفت : آخ
و سرش را خم کرد و از در پرید تو
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند
قباد رفت جلو و پرسید چه خبر است؟
گفت : دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند
قباد پرسید آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟
جواب دادند فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند
قباد گفت : من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند
گفت : اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد
مردم از شادی به هلهله افتادند قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند اما قباد زیر بار نرفت فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند رفت جلو پرسید چی شده؟
گفت : مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد
قباد گفت : حکیم بیارید تا درمانش کند
گفت : حکیم نداریم
قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم
گفت : حرفی نداریم اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری
قباد گفت : قبول است
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خک را تو صحرا پر و پخش کرد
همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد با خود گفت : به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خکی به سرشان بکنند
قباد رفت جلو پرسید اینجا چه خبر است؟
گفت : چشم حسود کور گوش شیطان کر شکم باروی شهر شکاف برداشته می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند
قبادگفت : من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم
گفت : اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد گفت : دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده هر چه زودتر باید برگردم
گفت : مزدت را چه بدهیم؟
گفت : یک اسب تندرو
رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش
قباد با خود گفت : در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است
و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد

قصه ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید

sara
Wednesday 5 December 2007, 08:47 AM
قصه رمال باشی دروغی

در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام
یک روز, زن به شوهرش گفت : آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام
مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان کندنی بود, ده شاهی جور کرد و داد به او
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد به حمام که رسید دید حمام قرق است از حمامی پرسید کی حمام را قرق کرده؟
حمامی گفت : زن رمال باشی
زن گفت : تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای کنیزها و دده ها بنشینم و حمام کنم خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش در این حیص بیص دید کنیزها با سلام و صلوات زن بدترکیب و نکره ای را که بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام
زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیکل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت : خدایا به کرمت شکر من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدترکیب حمام را قرق کنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید
بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد از حمام درآمد و رفت خانه
شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حکایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و کمال برای او تعریف کرد وآخر سر گفت : ای مرد تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی
مرد گفت : مگر زده به سرت من که از رمالی چیزی سرم نمی شود
زن گفت : خودم کمکت می کنم الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی
خلاصه هر چه مرد به زنش گفت : از عهده این کار بر نمی اید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت : یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری
مرد هر چه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد که حرفش را قبول کند این بود که نرم شد و گفت : ای زن پدرت خوب مادرت خوب مگر به همین سادگی می شود رمال شد
زن گفت : آن قدرها هم که تو فکر می کنی مشکل نیست فردا صبح زود می روی بیل و کلنگ را می فروشی پولش را می دهی یک تخته رمالی و دو سه تا کتاب کهنه کت و کلفت و می روی می نشینی یک گوشه مشغول رمل انداختن می شوی هر که آمد گفت : طالع من را ببین, اول کمی طولش می دهی, بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی
مرد گفت : آمدیم مشکل یکی و دو تا را شانسی رفع و رجوع کردیم, آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر
زن گفت : آخر هر کاری را فقط خدا می داند نترس خدا کریم است
صبح زود, مرد بیل و کلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه
چندان طول نکشید که جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت : جناب رمال باشی شتری که پول های پادشاه بارش بوده گم شده رمل بنداز ببین کجا رفته
رمال تو دلش گفت : خدایا چه کنم؟ چه نکنم؟ حالا چه خکی بریزم به سرم؟ دیدی این زن سبک سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل
بعد همین طور که مانده بود چه کند, چه نکند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول کرد رو تخته خوب نگاهشان کرد کمی رفت تو فکر و گفت : جلودارباشی برو صد دینار بده نخود و به هر طرف که دلت خواست راه بیفت و بنا کن دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن وقتی نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ به هر طرف که قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نکن راست برو تا برسی به شتر گم شده
جلودار باشی یک شاهی گذاشت کف دست رمال و رفت و هر چه را که گفت : ه بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده
افسار شتر را گرفت برد به قصر حکایت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف کرد بعد, برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی, از خوشحالی دست و پاش را گم کرد پیش از غروب بساطش را ورچید توی بازار گشتی زد هر چه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت : ای زن حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی چه دخل و مداخلی دارد خدا پدرت را بیامرزد که من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت کردی
بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفت : ن و گل شنفتن
فردای آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همین که نشست, چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند : پاشو راه بیفت که پادشاه تو را می خواهد
این را که شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند با خودش گفت : بر پدر زن بد لعنت دیدی آخر عاقبت ما را به کشتن داد اگر پادشاه بو ببرد که من بیق بیقم و حتی سواد ندارم, کارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد
خلاصه با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد در راه هزار جور فکر و خیال کرد و از ترس جان به سر شد, تا رسید به حضور پادشاه
پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید تو شتر را پیدا کردی, با بار پولی که باش بود؟
مرد جواب داد بله قربان
پادشاه گفت : از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری برو و کارت را شروع کن
آن شب, وقتی مرد به خانه اش برگشت, گفت : ای زن خانه ات خراب شود که آخر به کشتنم دادی
زن پرسید مگر چه شده؟
جواب داد می خواستی چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشی دربارم کرد و از صبح تا شب هی خدا خدا کردم چیزی پیش نیاید که بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند
زن گفت : ای بابا بعد از آن همه بدبختی, تازه خدا یادش افتاده به ما وخواسته نانی بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو می خواهی به یک پخ جا خالی کنی این جور فکرها را از سرت بیرون کن و بی خیال باش آخرش هم یک طوری می شود خدا کریم است
بگذریم زن آن قدر از این حرف ها خواند به گوش او که مرد دل و جرئتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد, تا یک شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند همین که صبح شدم پادشاه رمال باشی را خواست و گفت : زود دزدها و هر چه را که از خزانه برده اند پیدا کن
رمال باشی گفت : حکم حکم پادشاه است
بعد, آمد خانه به زنش گفت : روزگارم سیاه شد
زن پرسید چی شده؟
مرد جواب داد دیگر می خواستی چی بشود؟ دیشب دزدها خزانه پادشاه را خالی کرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را که برده اند از من می خواهد همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود
زن گف فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینیم بعد چی می شود
رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت : این هم چهل روز مهلت بعدش چه خکی بریزم به سرم؟
زن گفت : تا چهل روز دیگر کی مرده, کی زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا کله خرما بگیر بیار و هر شب یکی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله که اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است
رمال باشی گفت : بد فکری نیست
و رفت چهل تا کله خرما خرید و برگشت خانه
حالا بشنوید از دزدها
وقتی دزدها شنیدند پادشاه رمالی دارد که از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد, ترس ورشان داشت نشستند با هم به گفت : و گوی که چه کنند و چه نکنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند آخر سر قرار گذاشتند هر شب یکی از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و ببیند رمال باشی چه می کند و براشان چه نقشه ای می کشد
شب اول, یکی از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز کرد ببیند رمال باشی چه می کند در این موقع رمال باشی یکی از خرماها را خورد هسته اش را ترقی پرت کرد تو دله و بلند گفت : این یکی از چهل تا
دزد تا این را شنید, از رو پشت بام پرید پایین رفت پیش رفقاش و گفت : هر چه از این رمال باشی گفته اند : , کم گفته اند :
گفتند : چطور؟
گفت : تا رسیدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گیر نشده بودم که بلند گفت : این یکی از چهل تا
دزدها خیلی پکر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان
خلاصه از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یک کله خرما خورد هسته اش را انداخت تو دله و گفت : این دو تا از چهل تا این سه تا از چهل تا و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه
شب سی و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند : یک شب بیشتر نمانده که رمال باشی ما را بگیرد و کت بسته تحویل بدهد اگر به زیر زمین یا ته دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سر مان بر نمی دارد خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدهیم این طوری شاید پادشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلکه جان به در ببریم
فردای آن روز, دزدها یک شمشیر و یک قرآن ورداشتند رفتند پیش رمال باشی و گفتند : این شمشیر, این هم قرآن یا ما را با این شمشیر بکش, یا به این قرآن ببخش جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زیر خک است
رمال باشی دزدها را کمی نصیحت کرد بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آن ها گفت : الان می روم پیش پادشاه ببینم چه کار می توانم براتان بکنم
و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جای جواهرات را به او گفت : و برای دزدها طلب شفاعت کرد
پادشاه که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید, گفت : رمال باشی راستش را بگو چرا برای دزدها طلب بخشش می کنی؟
رمال باشی گفت : قربانت گردم دزدها وقتی خبردار شدند پیدکردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده من از خیر هر چه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی, دو مقابل خزانه باید خرج قشون کنی آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه
پادشاه حرف رمال باشی را قبول کرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید
وقتی رمال باشی برگشت خانه به زنش گفت : امروز پادشاه آن قدر پول بخشید به من که برای هفت پشتمان بس است حالا بیا فکری بکن که از این مخمصه خلاص بشوم چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این کار
زن فکری کرد و گفت : این را دیگر راست می گویی وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند
مرد گفت : چطور این کار را بکنم؟
زن گفت : فردا صبح, وقتی شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او دست و پاش را بگیر و مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون و لخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قر و قمبیل آمدن آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پک چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمی دارد
مرد گفت : بد نگفت : ی
و صبح فردا, همان طور که زنش گفت : ه بود, بعد از اینکه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا نگهبان ها را کنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گرفت و از خزینه کشیدش بیرون, که یک مرتبه صدایی بلند شد و سقف خزینه رمبید
پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده, مال بی حساب و کتابی به او بخشید و همه کاره دربارش کرد
رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را برای زنش تعریف کرد زن گفت : یک کار دیگر هم می توانی بکنی
مرد گفت : چه کاری؟
زن گفت : یک وقت که همه اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بکش پایین بعد از این کار, همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می کند آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می کنیم
رمال باشی حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند تا یک روز همه اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سینه جلو تختش صف بستند
رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین, که در همین موقع عقربی قد یک گنجشک از زیر تشکی که پادشاه روش نشسته بود, آمد بیرون
همه به رمال باشی آفرین گفتند : و از آن به بعد دیگر کسی نبود که به اندازه رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد
رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت : امروز هم که این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت کار می ترسم
زن, شوهرش را دلداری داد و گفت : حالا که خدا می خواهد روز به روز کار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربت پیش پادشاه بیشتر شود, چرا ما نخواهیم؟
رمال باشی گفت : درست می گویی باید راضی باشیم به رضای خدا
از آن به بعد, رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی زندگی می کرد تا روز از روزها که همراه پادشاه رفته بود شکار, پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت : بگو ببینم چی تو مشت من است؟
رمال باشی روش را کرد به طرف آسمان و در دل گفت : خدایا خودت می دانی که من می خواستم از این کار دست بکشم و تو نگذاشتی حالا هم راضی ام به رضای تو
بعد, آهسته گفت : یک بار جستی ملخو دوبار جستی ملخو آخر کف دستی ملخو
پادشاه گفت : رمال باشی داری با خودت چه می گویی؟ بلندتر بگو
رمال باشی با ترس و لرز بلندتر گفت : عرض کردم یک بار جستی ملخو دوبار جستی ملخو آخر کف دستی ملخو
پادشاه گفت : آفرین بر تو
و دستش را وکرد و ملخ پرید به هوا

akanani
Wednesday 5 December 2007, 09:05 AM
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
(( اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))

موفقیت online
Wednesday 5 December 2007, 02:07 PM
عشق، توانگري و موفقيت

روزي زني از منزل اش بيرون آمد و ديد سه نفر «پيرمرد» با ريش هاي سفيد در مقابل حياط منزل اش نشسته اند. زن آنها را نشناخت اما با اين حال، احساس کرد که آنها گرسنه هستند و به خاطر همين مسئله از آنها دعوت کرد، تا داخل منزل بشوند.


يکي از مردها پرسيد؛ که آيا همسر شما داخل منزل هست ياخير؟


زن پاسخ داد که خير، همسرم داخل منزل نيست.


آنها پاسخ دادند که نمي توانند وارد منزل شوند تا اينکه همسرزن مراجعت نمايد.


غروب شد، وقتي که مرد به خانه بازگشت از زن پرسيد: چه اتفاقاتي رخ داده!؟ و زن موضوع را براي او شرح داد.
بعد زن دوباره بيرون از منزل رفت و به آن سه پيرمرد که هنوز در جلوي حياط منزل نشسته بودند تعارف کرد تا بواسطه ي آمدن همسرش وارد منزل شوند.


يکي از آن سه پيرمرد پاسخ داد که ما نمي توانيم هر سه همزمان وارد منزل شويم؛ او به دوستانش اشاره کرد که او «توانگري و ثروته» ديگري «موفقيت» و من هم «عشق» هستم. اکنون تو به داخل منزل برو و پس از مشورت کردن با همسرت بگو که کدام يک از ما وارد منزل شويم!؟


زن داخل منزل شد و به شوهرش گفت که چه شنيده و شوهر نيز از فرط خوشحالي از خود بي خود شد و گفت: "چه خوب! من مي گم که اول «توانگري و ثروت» بياد تا زندگي ما را در خودش غرق کند.


زن مخالفت کرد و گفت: "عزيزم چرا از «موفقيت» دعوت نکنيم!؟


عروس خانواده در حال گوش دادن حرفهاي آنها، در گوشه اي از خانه بود؛ او خودش را داخل بحث انداخت و گفت: "چرا از «عشق» دعوت نکنيم که خانه ي ما را مملو از خودش نکند!؟"


شوهر زن گفت" بهتراست به عقيده ي عروس مان توجه کنيم و از «عشق» دعوت کنيم که وارد منزل ما بشود."


زن به بيرون از خانه رفت و خطاب به آن سه مرد گفت: "کدام يک از شما «عشق» هستيد لطفا وارد منزل ما بشويد!؟"


«عشق» بلند شد و شروع کرد به قدم زدن به سمت جلوي درب منزل. دونفر ديگر نيز به دنبال او بلند شدند و راه افتادند.
زن تعجب کرد و به «ثروت» و «موفقيت» گفت: "من تنها از «عشق» دعوت کردم چرا شما درحال داخل شدن هستيد!؟"


يکي از آن دو پيرمرد پاسخ داد: "اگر شما «ثروت» يا «موفقيت» را دعوت کرده بوديد، دو نفر از ما مجبور بودند که بيرون از منزل بمانند؛ اما زماني که شما «عشق» را دعوت کرديد ما هم بايد داخل شويم چرا که هر جايي که «عشق» و «محبت» باشد از پس آن «موفقيت» و «توانگري و ثروت» نيز خواهد آمد."

موفقیت online
Tuesday 18 December 2007, 10:50 AM
دوستان ِ حقيقي

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسم اش «كايل» بود و انگار همه ي كتابهاي اش را با خود به خانه مي برد.

با خودم گفتم: "كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره؟ حتما اين پسره، خيلي پرت است!"

من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هاي ام را بالا انداختم و به راه ام ادامه دادم.‌

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها را ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاي اش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد. عينك اش افتاد چند متر آن طرف تر، و ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشمان اش يک غم خيلي بزرگ، ديدم. بي اختيار قلب ام به طرف اش كشيده شد و بطرف اش دويدم. در حالي كه به دنبال عينك اش مي گشت، ‌يک قطره ي درشت اشك در چشمان اش جمع شده بود.

عينک اش را پيدا کردم؛ همينطور كه عينك اش را به دست اش مي دادم، گفتم: "اين بچه ها يه مشت آشغالن!"
او به من نگاهي كرد و گفت: "هي، متشكرم!" و لبخند بزرگي صورت اش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.

من كمك اش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم: "كجا زندگي مي كني؟" معلوم شد كه او هم نزديك خانه ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم: "پس چطور من تو را نديده بودم؟" او گفت كه قبلا به يك مدرسه ي خصوصي مي رفته؛ و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهاي اش را براي اش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام آخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر «كايل» را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره «كايل» را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم: "پسر! تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي اي پيدا مي كني، ‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!" «كايل» خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و «كايل» بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. «كايل» تصميم داشت به «جورج تاون» برود و من به «دوك».

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

«كايل» كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من «كايل» را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدن اش هم به او مي آمد. همه ي دخترها دوست اش داشتند. [پسر! گاهي من بهش حسودي مي كردم!]

امروز يكي از آن روزها بود. من مي ديدم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشت اش زدم و گفتم: "هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!"

او با يكي از آن نگاه هاي اش به من نگاه كرد( همان نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: "مرسي".

گلوي اش را صاف كرد و صحبت اش را اينطور شروع كرد: "فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمان تان، خواهر برادرهاي تان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان تان...

من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم."

من به «کايل» با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشنايي مان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا وسايل او را به خانه نياورد.

«كايل» نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبان اش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره ي سست ترين لحظه هاي زندگي اش توضيح مي داد.

پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

hichnafar
Sunday 23 December 2007, 02:22 PM
روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.
مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.
مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!
گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.
مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و درحالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.
به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهايسبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هايدرختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.
مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كردكه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آنرا در بركه بيانداز.
مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.
مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟
- من آب موجدار را مي بينم.
- اين امواج از كجا آمده اند؟
- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.
- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.
مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شدحلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدترشد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.
مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟
- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.
- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!
از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبلاز افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيترا براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بستهبه بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديدمي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج وتشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آنرا سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاعرا بدتر مي سازد، همين و بس!

ازخداپرست (You can see links before reply)

hichnafar
Wednesday 26 December 2007, 07:00 PM
او را گفتند ؛«جماعتی را می بینیم که تو را غیبت می کنند».
گفت؛«اگر خدای، مرا بخواهد آمرزید، هیچ زیان ندارد آنچه ایشان گویند، و اگر نخواهد آمرزید، پس من سزای آنم که ایشان می گویند».

hichnafar
Sunday 30 December 2007, 07:18 PM
پیشنهاد می کنم این متنو حتما"بخونید !

________________________

فرشته ی بیکار




روزی مردی خواب عجیبی دید.




دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.




مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.




مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.




مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟




فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.




مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟




فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

hichnafar
Sunday 13 January 2008, 11:40 AM
دریاباش

عارفی ،رهروی رادید که می رفت ،پرسید : «به کجاروانه ای ؟»
رهروپاسخ داد:«ازماندن دریک شهرخسته شده ام .دوست دارم سفرکنم تاجاری باشم وچون مرداب نگندم .»
عارف گفت :«دریاباش تامرداب نشوی ونگندی»

ازدوست

hichnafar
Wednesday 23 January 2008, 04:31 PM
روزی شخصي در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی !

hichnafar
Thursday 24 January 2008, 07:14 PM
ابـوجـعرانه از دانشمندان و علماى بزرگ اسلام است كه در ثبات واستقامت زبانزد مى باشد.
وى مـى گويد: من استقامت را از يك حشره به نام جعرانه فرا گرفتم .
در مسجد جامع دمشق , كنار ستونى نشسته بودم .
ديدم كه اين حشره , قصد دارد از روى سنگ صاف بالابرود و بالاى ستون كـنـار چـراغى بنشيند.
من از سر شب تا نزديكى هاى صبح , در كنار ستون نشسته بودم و تلاش آن جـانـور را زيـر نـظـر داشـتـم .
ديـدم هـفـتصد بار تا ميانه ستون بالا رفت و هر بار لغزيد و سقوط كـرد.
درحـالـى كـه از تـصـميم و اراده آهنين اين حشره , بسيار تعجب كرده بودم برخاستم , وضو سـاخـتـم و نماز خواندم .
بعد نگاهى به آن حشره كردم وديدم بر اثر استقامت به آرزوى خود دست يافته و بالاى ستون ,كنارآن چراغ نشسته است

hichnafar
Tuesday 29 January 2008, 02:03 PM
در زمان های قدیم سلطانی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند سلطان بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. سلطان در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

hichnafar
Thursday 31 January 2008, 07:16 PM
وزیرباهوش

روایتگران قديمي هند چنین گفته اند: وقتي «فورهندي» پادشاه هندوستان شد، از ميان وزيران پدرش، وزيري انتخاب كرد بسيار باهوش و دانا كه در شجاعت و شهامت همانند نداشت. فورهندي اين وزير را بسیار دوست مي داشت، طوري كه وزيران ديگر از چشم او افتاده بودند. وزيران اين موضوع را مي دانستند و به او حسادت مي ورزیدند و هر روز نقشه اي مي كشيدند تا او را بركنار كنند. روزي، اين وزيران دور هم جمع شدند و نقشه تازه اي كشيدند. آنها از طرف پادشاه قبلي نامه اي نوشتند كه: اي پادشاه بزرگ، من در آن دنيا خيلي خوشحالم. هيچ چيزي كم ندارم، اما دلم براي وزيرم تنگ شده است. كسي را ندارم كه با او همصحبت باشم. بايد وزيرم را هرچه زودتر پيش من بفرستي تا از تنهايي در بيايم. وقتي نامه را نوشتند، مهر پادشاه را روي آن زدند و همان شب، در فرصتي مناسب، نامه را كنار تخت خواب پادشاه گذاشتند. صبح وقتي كه پادشاه از خواب بيدار شد، نامه را ديد و خواند. بلافاصله، وزير را صدا زد و گفت که نامه اي از آن دنيا رسيده است. پادشاه قبلي آن را نوشته و از من خواسته است كه تو را پيش او بفرستم. آماده باش كه بايد به آن دنيا سفر كني! وزير خود را نباخت و فهميد كه اين كار زير سر همان وزيراني است كه به او حسادت مي كنند. اين بود كه گفت: با كمال ميل، قبول مي كنم؛ اما خواهش مي كنم كه يك ماه دعا كنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهكار بميرم، مي ترسم که به جهنم بيفتم و نتوانم پيش پادشاه بروم. فورهندي خواهش او را قبول كرد. وزير در ميداني نزديك خانه اش تپه اي بزرگ از هيزم درست کرد. از زير هيزمها، زمين را كند و راهی به طرف خانه خود نقب زد. بعد هم پيش پادشاه رفت و گفت: من آماده سفر به آن دنيایم و آمده ام تا از شما خداحافظي كنم.
پادشاه نامه اي براي پدر خود (پادشاه قبلي) نوشت: به فرمان شما، وزير را به خدمتتان فرستادم. منتظرم كه اگر فرمان ديگري داريد، بفرماييد تا انجام دهم. وزير همراه پادشاه به طرف آن ميدان رفت. وزيران ديگر هم در ميدان حاضر بودند. وزير را در ميان هيزمها انداختند و با خوشحالي هيزمها را آتش زدند. وزير از راه زيرزميني فرار كرد و به خانه خودش رفت. چهار ماه تمام خودش را به كسي نشان نداد. بعد شبی براي پادشاه خبر فرستاد كه از آن دنيا برگشته است! پادشاه بسيار تعجب كرد. وزير پيش او رفت. تخت پادشاه را بوسيد و نامه اي را كه از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: وزير را به فرمان من فرستادي، بسيار متشكرم؛ ولي چون مي دانستم كه سرزمين شما نبايد بدون وزير باشد، او را به خدمت شما پس مي فرستم. خواسته ام این است که بقيه وزيران را پيش من بفرستي كه چند كار كوچك با آنها دارم. البته سر فرصت همه را برايت پس مي فرستم. پادشاه نامه را خواند و همه وزيران را صدا زد و گفت كه پدرش چه فرماني داده است. وزيران حيران شد و ندانستند كه چه جوابي بدهند و چه كار بكنند. آنها فهميدند كه اين كار نیز يكي از زيركيهاي وزير است، اما نمي توانستند حرفي بزنند و فرمان پادشاه را نپذيرند. اين بود كه بناچار در آتش دشمني خود سوختند.

ماریا
Sunday 24 February 2008, 07:40 AM
دوستان میزان حکایتهای خونم کم شده
حکایت جدیدی نبود ؟

hichnafar
Tuesday 26 February 2008, 06:52 PM
اینم برای خانم ماریا :D
_______________
تاایستاده ای

مسافری ازبیابانی می گذشت ،درراه به پیرمردی برخورد.روبرویش ایستاد وگفت : «پدرجان !من کی به آبادی می رسم ؟»
پیرمرد پاسخ داد : «توهیچ گاه به آبادی نمی رسی »
مسافربه خیال اینکه پیرمرددیوانه است راهش رادرپیش گرفت .هنوزچندقدمی دورنشده بود که پیرمردگفت :«جوان !اگرهمین مسیرراادامه بدهی پیش ازغروب آفتاب به آبادی می رسی .»
جوان گفت :«پس چرادفعه ی اول که پرسیدم گفتی هیچ گاه به آبادی نمی رسی ؟»
پیرمردپاسخ داد :«آن زمان توایستاده بودی ولی الان درحال رفتن هستی .تاایستاده ای به جایی نمی رسی !»

.t.A.T.u
Tuesday 26 February 2008, 06:58 PM
کلاغ و طوطي هر دو سياه و زشت آفريده شدند طوطي شکايت کرد و خداوند او را زيبا کرد ولي کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نيکوست و نتيجه آن شد که مي بيني .طوطي هميشه در قفس است و کلاغ هميشه آزاد

hichnafar
Saturday 8 March 2008, 07:02 PM
درخت ، درتنهایی بود .پرنده ای برشاخه هایش آشیانه ای ساخت .امادرخت بازهم تنهابود .
درخت ، شاخه هایش راروبه آسمان کشید وتکانی خورد ودعاکرد : خدایا،تنهایم کاری کن .
ابر ،آسمان رافراگرفت .باران بارید .بعد ،آسمان آفتابی شد .پای درخت ،برکه ای زلال تشکیل شده بود .درخت در آینه ی برکه خودرادید .
درخت ،دیگرتنها نبود .درخت خودرادریافت .

hichnafar
Saturday 5 April 2008, 01:01 PM
سگ عاقل

روزی سگی عاقل ،باید ازجمع گربه ها گذر می کرد . وقی ازنزدکی آنهاگذشت ،دید که سخت مشغول بوده وهیچ توجهی به اوندارند.پس ایستاد.
همان هنگام ازمیان آن جمع گربه ای بزرگ وموقر برخاست وروبه آنهاگفت :
دوستان به درگاه خدابسیار تضرع کنید ونیایش .بدون شک هر آینه ازآسمان موش خواهد بارید.
وچون سگ این راشنید دردل به آنهاخندید ازآنها روی گرداند وگفت :
ای گربه های کورونادان ! مگرننوشته باشند ومن وپدران قبل ازمن ندانسته باشند که آنچه بانیایش وتضرع فرود می آید استخوان است نه موش .
جبران خلیل جبران

hichnafar
Wednesday 9 April 2008, 07:20 PM
صورت ها

من صورتی دیده ام به هزارچهره ،ونیزصورتی به یک روی ، که گویی درقالبی ریخته اند.
من ، صورتی درخشان دیده ام که زشتی درونش پیداست ،وصورتی درخشنده را که برای دیدن زیبایی آن باید به فراتر می رفتم .
من صورت پیری رادیده ام پرچین وچروک از «هیچ» ونیز صورت صافی راکه همه چیز درآن حک شده بود.
من صورت هارامی شناسم زیراتاروپودی راکه چشمانم می بافد به خوبی می بینم وواقعیت پشت آن هارا می فهمم.

جبران خلیل جبران

Majed
Saturday 12 April 2008, 12:26 PM
اشتباه فرشتگان


درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

Majed
Monday 14 April 2008, 10:58 AM
حکایت آن عشق... (You can see links before reply)
بقال ، زنی را دوست می داشت. با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنین ام و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستمها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنان گذشت....
و قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت:
بقال سلام می رساند و می گوید بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.
(خاتون) گفت: به این سردی گفت؟
گفت: او دراز گفت اما مقصود این بود !
اصل مقصود است باقی دردسر است.
از فیه ما فیه مولانا

hichnafar
Wednesday 16 April 2008, 01:07 PM
وقتی زندگی درمن متولد شد

وقتی زندگی در من متولد شد ،آخرین کسی بودم درخانواده ام که زندگی به سراغش آمد .
وقتی زندگی درمن متولد شد ،می گریستم ،زیرانمی دانستم پایان زندگی ام کجاوچگونه خواهدبود .
وقتی زندگی درمن متولد شد ،خواهران وبرادرانم گردمن جمع شدند وهریک مرابه نامی خواندند تاشاید آن هنگام که صاحب سخن شدم ،مراآیینه ی صفات خود ببینند.
وقتی زندگی درمن متولد شد ،بابلعیدن اولین قطره ی شیر مادر ،لبخندبرلبانم نمایان شد ،زیرااحساس می کردم که دراین جهان بزرگ ،تنهاواز فرشته ای به نام مادر متولد شده ام .ولی آن روز من تنهانبودم و دیگرانی نیزبودند که فرشته ی زندگی بر فراز سرهایشان پای کوبی می کرد .
وقتی زندگی درمن متولد شد ،دانستم که درقنداق من ،مرگ نیز متولد شده وازهمان لحظه کارخویش راآغازکرده است .
درآن روز آفتاب مرده بود ولی ستارگان آسمان ،طلوع خویش راجشن می گرفتند ،وچنین بود که مرا «سیاه بخت » خواندند .ودرآن روز فرشته ی کوچک سپیدی درگوش هایم نجوا کرد :ازامروز شادی وغم نیزدرتومتولد خواهدشد ،پس به هوش باش .
ودرهمان روز ،قلب سنگین بشریت ،برای جهان بی انسان می تپید وچشم الهه ی زیبایی ،ازاین همه زشتی اشکبار بود .

محسن نیک بخت

hichnafar
Monday 21 April 2008, 04:36 PM
روباه

روباهی سایه اش را هنگام طلوع خورشید دید وگفت :
برای ناهار امروز ،شتری راخواهم خورد .
وتمام صبح را برای یافتن شتر به سر برد .
اما در هنگام ظهر که دوباره روباه سایه اش رادید گفت :
موشی را خواهم خورد .

جبران خلیل جبران

hichnafar
Sunday 27 April 2008, 12:18 PM
ازعارفی پرسیدند : «چگونه است که مردم گناه می کنند و درهای رحمت خداوند بسته نمی شودو دنیا ویران نمی گردد ؟»
چشمان عارف نمناک شد و گفت :«هرچند رحمت خداوند ،بیش از گناه گناهکاران است اما چهارقطره است که دنیا را ازنابودی نجات می دهد :«
قطره ی آب چشم جویندگان دانش ، قطره ی خون شهیدان ، قطره ی باران ، قطره ی اشک گناهکاران پشیمان .»

hichnafar
Wednesday 7 May 2008, 01:10 PM
روی پله ی معبد

روی پله ی معبد ،پیرمردی بر گلیمی پاره نشسته بود و زیر لب ، وردی زمزمه می کرد .پیش رفتم و پس از احوال پرسی از روی مهر پرسیدم :
-آیامحل زندگی ات اینجاست ؟
باصدایی گرفته و مبهم پاسخ داد :
-آری اینجاهست و نیست.
متوجه نشدم پس برای آنکه حرفی زده باشم و به اوبفهمانم که منظورش را درک کرده ام گفتم :
-مراپندی ده تادرزندگی ازآن پیروی کنم .
وبی آنکه مرانگاه کند گفت :
-چنان باش که گویی نیستی ، وچنان نباش که انگارهستی.

محسن نیک بخت

hichnafar
Sunday 11 May 2008, 03:02 PM
مترسک

روزی به مترسکی گفتم :
توباید از ایستادن در این مزرعه ی خاموش خسته شده باشی !
واو گفت :
درترساندن لذتی عمیق و به یاد ماندنی است که هرگز ازآن خسته نمی شوم.
پس از کمی تأمل گفتم :
شاید ، امامن لذت آن را نفهمیده ام .
او گفت :
فقط کسانی آن را می فهمند که با حصیر و کاه پرشده باشند.
درحالی که نمی دانستم مرا می ستاید یاتحقیر می کند او را ترک کردم .
اززمانی که مترسک ، حقیقتی فیلسوفانه را بیان کرد ، یک سال گذشت وهنگامی که دوباره از کنارش عبور می کردم ، دو کلاغ دیدم را دیدم که زیر کلاهش لانه می ساختند.

جبران خلیل جبران

Majed
Tuesday 27 May 2008, 02:46 PM
عقرب

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد.

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.

رهگذری او را دید و پرسید: "برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟"
مرد پاسخ داد: "این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم." چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

Majed
Tuesday 27 May 2008, 02:46 PM
کشاورزي بود که تنها يک اسب براي کشيدن گاوآهن داشت. روزي اسبش فرار کرد. همسايه ها به او گفتند: "چه بد اقبالي!"
او پاسخ داد: "ممکن است"

روز بعد اسبش با دو اسب ديگر برگشت. همسايه ها گفتند: "چه خوش شانسي!"
او گفت:"ممکن است"

پسرش وقتي در حال تربيت اسبها بود افتاد و پايش شکست. همسايه ها گفتند: "چه اتفاق ناگواري!"
او پاسخ داد: "ممکن است"

فرداي آن روز افراد دولتي براي سربازگيري به روستاي آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسايه ها گفتند:"چه خوش شانسي!"
او گفت: "ممکن است!"

و اين داستان همچنان ادامه دارد [...] همانطور که زندگي ادامه دارد.

hichnafar
Saturday 31 May 2008, 08:00 PM
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

hichnafar
Tuesday 3 June 2008, 09:45 PM
لذت تازه

شب گذشته لذتی تازه کشف کردم .تازه می خواستم از آن بهره ببرم که فرشته و ابلیسی به خانه ام هجوم آوردند .در آستانه خانه به یکدیگر رسیدند وبرسر این لذت تازه آفریده شده ام به ستیز ایستادند . یکی شان فریاد می زد :
-گناه است .
دیگری می گفت :
-عین تقواست .

جبران خلیل جبران

hichnafar
Wednesday 11 June 2008, 10:27 AM
ای کاش دیوانه بودم

روزی من و خود تنهایی ام به گفتگو نشستیم .اوبسیار اصرار داشت که من ، خودهای دیگرم را به فراموشی سپرده و در آلاچیق در بیابانی خشک زندگی کنم . ولی من با او موافق نبودم.
روزی فرا رسید که همه ی خود ها مرا به حال خود واگذاردند و به سوی روحی بزرگتر رفتندو من اکنون در سرزمینم ، درآلاچیق تاریک به سر می برم وفقط گاهش با تیغ و سورن به نوشتن روی دیوار ها می پردازم .
نمی دانم وقتی خود تنهایی مرا به حال خود واگذارد و کور سوی نور ، آلاچشق مرا روشن کرد ، دیگران از دیوار نوشته های من چه در میابند.
شاید مرا دیوانه بخوانند.
و ای کاش دیوانه بودم تا آزاد و سلامت باشم ،آزاد از تنهایی و سلامت از دانستن ، زیرا آنهاکه مارا می فهمند چیزی را از وجودمان به بندگی واسارت می برند.

محسن نیک بخت

متزوسوپرانو
Wednesday 11 June 2008, 01:38 PM
آدم میوه ی ممنوعه را چید ...
اما چیدن میوه ی ممنوعه گناه نبود !
آغاز نا فرمانی بود ، و این مفهوم زیبایی ست .:21ox66r:
نوشین طراوتی

hichnafar
Monday 16 June 2008, 05:28 PM
جناب متزوسوپرانو به نت آهنگ خیلی خوش اومدید .

______________________
گورکن

یک بار ، وقتی می خواستم یکی از خود های مرده ام را دفن کنم ، گورکن نزدیک من شد و گفت :
از همه ی کسانی که برای تدفین اینجا آمده اند تو تنها کسی هستی که دوستت دارم .
گفتن :
شمامرا خیلی خوش حال کردید اما چرا مرا دوست داری؟
گفت :
زیرا آنها گریان می آیند و می روند ،اما تو خندان می آیی و خندان می روی

جبران خلیل جبران

Majed
Sunday 22 June 2008, 10:24 AM
يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…



يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…



جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم…



منشی می پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!



من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم !



پوووف! منشی ناپديد ميشه ...



! بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: حالا من ، حالا من



من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...



پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…



بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه…



مدير ميگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!



نتيجه : اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه !

Majed
Sunday 22 June 2008, 10:25 AM
من خيلی خوشحال بودم !


من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم والدينم خيلی کمکم کردند دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…



فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!



اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…



يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی !



سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :



اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!



من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…



اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم…



وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!



يهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!



پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی…!



ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم و هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!



نتيجه اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد !!!

Majed
Sunday 22 June 2008, 10:26 AM
يه شب خانم خونه به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه!


صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكی از دوستهای صميميش (مونث) بمونه...



شوهر بر ميداره به ۲۰ تا از صميمی ترين دوستهای زنش زنگ ميزنه ولی هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تاييد نميكنن!



يه شب آقای خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتی مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكی از دوستهای صميميش (مذكر) بمونه...



خانم خونه بر ميداره به ۲۰ تا از صميمی ترين دوستهای شوهرش زنگ ميزنه : ۱۵ تاشون تاييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! ۵ تای ديگه حتی ميگن كه آقا هنوزم خونه اونا پيش اوناست !!!



نتيجه اخلاقی: يادتون باشه كه مردها دوستهای بهتری هستند !

Majed
Sunday 22 June 2008, 10:28 AM
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن.



وقتی توی پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من برای هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم!

زن از خوشحالی پريد بالا و گفت:




! چه عالی! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم



فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول برای بهترين تور مسافرتی دور دنيا توی دستهای زن ظاهر شد !

حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه .




مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:



… اين خيلی رمانتيكه ولی چنين بخت و شانسی فقط يه بار توی زندگی آدم پيش مياد



! بنابراين خيلی متاسفم عزيزم آرزوی من اينه كه يه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه

زن و فرشته جا خوردند و خيلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه.




فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!



نتيجه اخلاقی: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند !!!

hichnafar
Thursday 26 June 2008, 07:59 PM
آخری کاملا" آموزنده بود :D
_____________________________
برگ علفی گفت:

برگ علفی به برگ پاییزی گفت :
هنگام سقوط چه همهمه ای می کنی ! تو همه ی خواب زمستانی ام را می آشوبی.
برگ پاییزی خشمگین گفت :
ای فرومایه و حقیر ! ای بی آواز وتندخو ! تو در بلندای آسمان زندگی نکرده ای و نمی توانی با صدایی خوش نغمه سرایی کنی .
آنگاه برگ پاییزی بر زمین افتاد و به خواب رفت . هنگامی که بهارآمد از خواب بر خاست . او برگ علف شده بود .
و هنگام پاییز که خواب زمستانی او را در خود گرفته بود بالای سرش در فضا برگ ها سقوط می کردند او با خود گفت آه این برگ های پاییزی چه همهمه و جنجالی می کنند ! آنها همه ی خواب زمستانی ام را می آشوبند.

جبران خلیل جبران

maryama
Friday 27 June 2008, 10:45 AM
موسیقی
پائولو گاسالس نوازنده ی ویولون سل نوشته است:
همیشه در حال تولد دوباره ام.هر روز صبح،هنگام آغاز دوباره ی زندگی است.از 80 سال پیش،روزهایم را همیشه به یک صورت شروع کرده ام.اما معنی اش این نیست که رفتارم خودکار و روزمره است.برای خوشبختی ام لازم است.
بیدار میشوم و سراغ پیانو میروم و دوپرلود و یک فوگ از باخ می نوازم.این قطعه ها همچون برکتی بر خانه ام عمل می کنند.اما این نوازندگی هم شیوه ای برای استقرار دوباره ی ارتباط با راز زندگی و معجزه ی انسان بودن است.
هرچند 80 سال تمام همین کار را کرده ام،موسیقی هیچ وقت یکسان نبوده،همیشه چیزی تازه،خارق العاده،باور نکردنی،به من می آموزد.

hichnafar
Tuesday 1 July 2008, 08:16 PM
گفتند: شکست یعنی تو یک آدم در هم شکسته ­ای.
گفت: نه. شکست یعنی من هنوز موفق نشده ­ام.
گفتند: شکست یعنی تو هیچ کاری نکرده ­ای.
گفت: نه. شکست یعنی من هنوز چیزی یاد نگرفته ­ام.
گفتند: شکست یعنی تو یک آدم احمق بوده ­ای.
گفت: نه. شکست یعنی من به اندازه کافی جرات و جسارت نداشته ­ام.
گفتند: شکست یعنی تو دیگر به آن نمی­رسی.
گفت: نه. شکست یعنی من باید راهی دیگر به سوی هدفم انتخاب کنم.
گفتند: شکست یعنی تو حقیر و نادان هستی .
گفت : شکست یعنی من هنوز کامل نیستم .
گفتند: شکست یعنی تو زندگیت را تلف کرده ای .
گفت : نه ، شکست یعنی من بهانه ای برای شروع کردن دارم.

گفتند: شکست یعنی تو دیگر باید تسلیم شوی.
گفت: نه. شکست یعنی من باید بیشتر تلاش کنم !


منبع (You can see links before reply)

hichnafar
Sunday 13 July 2008, 10:18 AM
دو مرد

در میان بازار شهر دو مرد به هم برخورد کردند یکی زردرنگ و پریشان ،دیگری سرخرنگ و شادمان .مرد پریشان که شادمانی دیگری آزارش می داد با عصبانیت گفت :
آیا این روز تار ، این هوای گرفته و این بازار شلوغ شادمانی دارد ؟
و دیگری با لبخند پاسخ داد :
روز روشنی است که ترنم باران ، همشهریان را برای خرید از بازاری چنین بزرگ و رنگارنگ دعوت کرده است . من نیز آمده ام تا برای ضیافت امشب ،نانی و شرابی بخرم تو در این بازار پرجنب و جوش چه می خواهی ؟
و مرد عصبانی که چشمانش از حدقه یبرون زده بود درپاسخ گفت :
برای مردنم کفن بخرم
و مرد شادمان خنده ای بلند سرداد و به سرعت از او جدا شد .
آن دو از هم جدا شدند بی آنکه برای بار دوم یکدیگر را ببینند . اما هنوز آن بازار شلوغ است و مردمی از گرفتگی و تاری روز می رنجند و برخی بر بارانی بودن هوایی چنین دلپذیر دل خوش می کنند.

محسن نیک بخت

ماریا
Wednesday 23 July 2008, 06:15 PM
سلام
این جریانی رو که میگم یه واقعیت و از نزدیکان هست

چند روز پیش تو یه بیمارستان یه بیمار میخواسته عمل کنه منتها چون 50 هزار تومن کم داشت عملش لغو کردند پرستاری تو بخش ممد کاری بیمارستان با شنیدن خبر میگه من این پول میدم ولی بیمار قبول نمیکنه .پرستار میگه که من تو این بیمارستان کار میکنم بعدا هر وقت داشتی پسش بده و بیمار قبول میکنه

یک روز بیشتر از این ماجرا نمیگذره که از بانک با این پرستار تماس میگیرند و میگن که یک ماشین رونیز برده اما پرستار هنوز هم باور نکرده

بله دوستان این نتیجه پاکی دل و صداقت انسان به چه جاهایی نمیرسونه ؟!!!!!!!!!!!!!

تو نیکی کن و در حجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز

سبز باشیدو سرافراز

hichnafar
Tuesday 12 August 2008, 05:04 PM
دوقفس

در باغ پدرم دوقفس وجود دارد درون یکی از آنها شیری است که خدمتکاران پدرم از صحرای نینوا آورده اند ودرون دیگری گنجشکی بدون آواز.
هر روزهنگام سحر گنجشک شیر را صدا می زند
صبح تو خوش باد ، برادر زندانی!

جبران خلیل جبران

( امیدوارم تکراری نباشه !)

hichnafar
Tuesday 19 August 2008, 11:10 AM
همه جا روشن و پر نور بود بی آن که خورشیدی در آسمان باشد.
حالا همه دور من و راضیه ایستاده بودند . از حاجی فاتح فرمانده ی گردان گرفته تا تیربارچی کم سن و سالی که اسمش را سالهاست که فراموش کرده ام.
حاجی به بچه های گردان که کمی دورتر دور سفره ی افطار نشسته بودند اشاره کرد و گفت: منتظرن... نمی خوای بیای؟
چیزی نگفتم. به ابرهای کوچکی که معلق در سقف آسمان نگاه کردم.بودند.یکی صورتی بود . آن یکی سبز و چند تائی هم نارنجی و زرد کمرنگ.
راضیه کنارم روی صندلی نشسته بود در حالی که دستم را محکم در دست می فشرد سرش را روی بازویم گذاشت..حاجی به آرامی گفت: داره دیر میشه ...بگو بذاره با ما بیای.
خیسی اشکش روی پوستم کشیده میشد. با دست دیگر سرش را نوازش کردم
- خیلی طول نمی کشه. باورکن راضیه . دوباره من و تو ...
راضیه سر بلند کرد به مونیتور ی که وضعیت همسرش را نشان می داد نگاهی انداخت رو به دکتر کرد و پرسید: واقعا" کاری نمیشه کرد؟
دکتر فقط سر تکان داد و حرفی نزد.
راضیه به دستگاهی که مرا به این دنیا وصل کرده بود وبه بدن تکیده ی من نگاه کرد و گفت: نمی خوام به خاطر من زجر بکشه.
دکتر به پرستار اشاره کرد تا دستگاه را خاموش کند و منشی بخش در آخرین برگ پرونده ی بیمار این جمله را خواهد نوشت: مرگ جانباز سید علی موسوی در ساعت نوزده و چهل و سه دقیقه.

منبع (You can see links before reply)

kaka
Monday 15 September 2008, 10:16 AM
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who
arranged a running competition
روزی از روزها گروهی از قورباغه
های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند .
The goal was to reach the top of a very high tower.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج
خیلی بلند بود .

A big crowd had gathered around the tower to see the race
and cheer on the contestants....
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و
تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

The race began....
و مسابقه شروع شد ....

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny
frogs would reach the top of the tower.
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت
که قورباغه های به این کوچیکی
بتوانند به نوک برج برسند
You heard statements such as:
شما می تونستید جمله هایی مثل
اینها را بشنوید :

"Oh, WAY too difficult!!"
اوه,عجب کار مشکلی !!"

"They will NEVER make it to the top."
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمیرسند ."
or:
یا :
"Not a chance that they will succeed. The tower is too
high!"
هیچ شانسی برای موفقیتشون
نیست.برج خیلی بلند ه !"

The tiny frogs began collapsing. One by one....
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع
به افتادن کردند ...

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing
higher and higher....
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند
بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell, "It is too difficult!!!
No one will make it!"
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی
مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !"

More tiny frogs got tired and gave up....
و تعداد بیشتری از قورباغه ها
خسته می شدند و از ادامه دادن
منصرف …
But ONE continued higher and higher and higher....
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد
بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn't give up!
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big
effort, was the only one who reached the top!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن
منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها
کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می
خواستند بدانند او چگونه این کا ر
رو انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the
strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت
رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو
پیدا کرده؟

It turned out....
و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF!!!!
برنده ی مسابقه کر بوده !!!

The wisdom of this story is:
Never listen to other people's tendencies to be
negative or pessimistic.... because they take your most
wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you
have in your heart!

Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس
کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای
شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی
که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می
شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore:
پس :
ALWAYS be....
همیشه ....
POSITIVE!
مثبت فکر کنید !
And above all:
و بالاتر از اون
Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your
dreams
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما
بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !
Always think:
و هیشه باور داشته باشید :
God and I can do this!
من همراه خدای خودم همه کار میتونم بکنم

kaka
Thursday 27 November 2008, 12:17 PM
سفید،زرد،همه ی رنگ ها.


ـ مامان!یه سوال بپرسم؟
زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسيرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد.


سهیل میرزایی

kaka
Thursday 27 November 2008, 12:29 PM
در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"
سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی !

hichnafar
Monday 19 January 2009, 02:38 PM
امیدورام تکراری نباشه ...

_________
زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو .
مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟
زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت.

fatemeh.1994
Wednesday 4 February 2009, 06:06 PM
از با یزید بسطامی پرسیدند: چه شد که به شما لقب سلطان العارفین را دادند؟ پاسخ داد: شبی از مسجد به خانه برمی گشتم که به مستی برخورد کردم که تلو تلو خواران در حال گذر بود خشمگین شدم و فریاد کردم : چه کردی که اینگونه شدی و نزدیک است که بر زمین بیافتی؟ مست رو به من کرد و گفت : ای شیخ اگر من به زمین بیافتم هیچ اتفاقی رخ نمی دهد ولی اگر تو به زمین بیافتی یک امت را با خود به گور میبری