PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهترین اشعاری که تا حالا شنیدید



Hes_r
Saturday 25 November 2006, 02:53 PM
دوستان اینجا بهترین شعری که شنیدید رو بگید

قربون شما : حسام :wink:

mojgan
Sunday 7 January 2007, 04:18 PM
به نظر من در ادبیات ایران نمیشه گ?ت بهترین کدومه؟؟
ولی میشه به یکی از بهترینها اشاره کرد

نمی خواهم بمیرم

نمی خواهم بمیرم با که باید گ?ت؟
کجا باید صدا سر داد؟در زیر کدامین آسمان؟روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی ره برد طو?ان این اندوه
که از ا?لاک عالم بگذرد پزواک این ?ریاد
کجا باید صدا سر داد؟
?ضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم با که باید گ?ت؟

اگر زشت واگرزیبا
اگر دون واگر والا
من این دنیای ?انی را دوست دارم

به دوشم گرچه بار غم توان?رساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از اینجا دست بردارم
تنم در تار وپود عشق انسانهای نازنین بسته ست
دلم با صدهزاران رشته با این خلق
با این مهر با این ماه
با این خاک با این آب
پیوسته ست

مراد از زنده ماندن امتداد خورد وخوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج وعذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز وشرابم نیست
جهان بیمار و رنجور است
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی زجانش بر ندارم ناجوانمردی ست
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برا?روزم بی?روزم
خرد را
مهر راتا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای ?رداهای بهتر گل برا?شانم
چه ?ردایی چه دنیایی
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی ونور است
نمیخواهم بمیرم ای خدا
ای آسمان
ای شب
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟؟؟

زنده یاد ?ریدون مشیری

Amir
Sunday 7 January 2007, 09:36 PM
شعر واقعا زیبایی بود

نت آهنگ به وجود شما و امثال شما ا?تخار می کنه

shbaharehs
Sunday 7 January 2007, 10:05 PM
منم واقعا نميتونم يكي رو انتخاب كنم!

اما يك سري از بيت هاي خيلي قشنگ از نظر من,

هر كجا هستم باشم, اسمان مال من است
×××××××××××××××××××××××××
مرده بدم زنده شدم, گريه بدم خنده شدم, دولت عشق امد و من دولت پاينده شدم

mojgan
Monday 8 January 2007, 11:39 PM
مهدی اخوان ثالث
--------------------------------------------------------------------------------

?رياد
خانه ام آتش گر?ته ست ، آتشي جانسوز
هر طر? مي سوزد اين آتش
پرده ها و ?رشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم ?رياد ، اي ?رياد ! ي ?رياد
خانه ام آتش گر?ته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از ?راز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي ?تحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي كنم ?رياد ، اي ?رياد ! اي ?رياد
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و د?تر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طر? را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود
خ?ته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم ?رياد ، اي ?رياد ! اي ?رياد

Hes_r
Tuesday 9 January 2007, 11:19 AM
من با شعر های مثنوی خیلی حال میکنم

حسام cheshm

shbaharehs
Friday 9 February 2007, 03:35 AM
شعر زيبايي از حا?ظ

گ?تم غم تو دارم گ?تا غمت سر آید
گ?تم ز مهرورزان رسم و?ا بیاموز
گ?تم که بر خیالت راه نظر ببندم
گ?تم که بوی زل?ت گمراه عالمم کرد
گ?تم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گ?تم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گ?تم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گ?تم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گ?تم که ماه من شو گ?تا اگر برآید
گ?تا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گ?تا که شب رو است او از راه دیگر آید
گ?تا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گ?تا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گ?تا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گ?تا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گ?تا خموش حا?ظ کاین غصه هم سر آید

شعري كه هرچند ازش بگذرد زيباتر به گوش ميرسد!

sara
Wednesday 25 April 2007, 11:04 PM
بابا لالا نکن
سراپا درد ا?تادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش ا?روخت
دلم در سینه طبل مرگ می کو?ت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می ریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز ر?تار
ز پا ا?تاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گر?تار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن ?ریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
که سر تا پای من آتش ?شان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر ?ریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یا?ت
لبش لرزید و حیران در من‌آویخت
مرا با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گ?ت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خ?ت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم
که مرگ سخت جان همبازیم بود

?ریدون مشیری

sara
Wednesday 25 April 2007, 11:07 PM
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صا? و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه ?رو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گ?تی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش ?ردا که دلت با دگران است
تا ?راموش کنی چندی از این شهر س?ر کن
با تو گ?تم حذر از عشق ؟ ندانم
س?ر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگ?تم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در ا?تم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
س?ر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه ?رو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
ر?ت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گر?تی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

Majed
Saturday 28 April 2007, 01:15 PM
گ?تم به غیر عشق چه باشد گناه من //.......\\ گ?تند زندگانی عاشق گناه اوست
d:

fanoos
Saturday 28 April 2007, 02:03 PM
نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نميخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي بسيار مشتاقم گلويم سوتكي باشد
به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
واو يكريزو پي در پي دم گرم گلويش را درونم سخت ب?شارد
بدين سان بشكند دائم سكوت مرگبارم را
وخواب خ?تگان خ?ته را آش?ته تر سازد


دكتر علي شريعتي

اين يكي از بهترين شعراييه كه شنيدم

nabegheh95
Sunday 6 May 2007, 02:04 AM
منم واقعا نميتونم يكي رو انتخاب كنم!

اما يك سري از بيت هاي خيلي قشنگ از نظر من,

منی که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می ?روشم کرد

////////


خود نه از امید رستم، نی زغم
وین میان خوش دست و پایی می زنم

sara
Wednesday 9 May 2007, 01:32 AM
بيا عاشقي را رعايت كنيم

ز ياران عاشق حكايت كنيم



از آن ها كه خونين س?ر كرده اند

س?ر بر مدار خطر كرده اند



از آن ها كه خورشيد ?ريادشان

دميد از گلوي سحر زادشان



غبار تغا?ل ز جانها زدود

هشيواري عشقبازان ?زود



عزاي كهنسال را عيد كرد

شب تيره را غرق خورشيد كرد



حكايت كنيم از تباري شگ?ت

كه كوبيد درهم، حصاري شگ?ت



از آن ها كه پيمانه «لا» زدند

دل عاشقي را به دريا زدند



ببين خانقاه شهيدان عشق

ص? عار?ان غزلخوان عشق



چه جانانه چرخ جنون مي زنند

د? عشق با دست خون مي زنند



سر عار?ان سر?شان ديدشان

كه از خون دل خرقه بخشيدشان



به رقصي كه بي پا و سر مي كنند

چنين نغمه عشق سر مي كنند:



«هلا منكر جان و جانان ما

بزن زخم انكار بر جان ما



اگر دشنه آذين كني گرده مان

نبيني تو هرگز دل آزرده مان



بزن زخم، اين مرهم عاشق است

كه بي زخم مردن غم عاشق است



بيار آتش كينه نمرود وار

خليليم! ما را به آتش سپار





در اين عرصه با يار بودن خوش است

به رسم شهيدان سرودن خوش است



بيا در خدا خويش را گم كنيم

به رسم شهيدان تكلم كنيم



مگو سوخت جان من از ?رط عشق

خموشي است هان! اولين شرط عشق



بيا اولين شرط را تن دهيم

بيا تن به از خود گذشتن دهيم



ببين لاله هايي كه در باغ ماست

خموشند و ?ريادشان تا خداست



چو ?رياد با حلق جان مي كشند

تن از خاك تا لامكان مي كشند



سزد عاشقان را در اين روزگار

سكوتي از اين گونه ?ريادوار



بيا با گل لاله بيعت كنيم

كه آلاله ها را حمايت كنيم



حمايت ز گل ها گل ا?شاندن است

همآواز با باغبان خواندن است




زنده ياد سيد حسن حسيني

sonnet
Saturday 12 May 2007, 06:11 PM
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هر کسی می خواهد وارد خانه ی پر عشق و ص?ایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند

شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار می نویسم ای یار

خانه ی دوست همین جاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

خانه ی دوست کجاست

Majed
Monday 14 May 2007, 11:21 AM
لاله از روي عطش بنهاد سر بر روي خاک //
ابر بي انصا? رو بنگر که بر دريا گريست

shbaharehs
Monday 14 May 2007, 11:10 PM
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است
روزن دل برگشا حاضر و هشيار باش
نيست کس آگه که يار کی بنمايد جمال
ليک تو باری به نقد ساخته ی کار باش
لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست
شب همه شب همدم ديده ی بيدار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در ?نا همدم عطار باش

Majed
Friday 18 May 2007, 11:37 AM
خانه ام آتش گر?تست
آتشي جانسوز
هر طر? مي سوزد اين آتش
پرده ها و ?رش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
مي کنم ?رياد ، اي ?رياد
خانه ام آتش گر?تست
آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقش هايي را که من
بستم به خون دل
بر سر و چشم درو ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من
واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هايي را که پروردم
بدشواري در دهان گود گلدان ها
روز هاي سخت بيماري
از ?راز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي ?تحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من بهر سو مي دوم گريان
از اين بيداد مي کنم ?رياد ، اي ?رياد
واي بر من همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و د?تر و ديوان
وانچه دارد منظر و ايوان
من بدستان پر از تاول
اين طر? را مي کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد ، بگردش دود
تا سحرگاهان که ميداند
که بود من شود نابود
خ?ته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا : « مشت خاکستر »
واي آيا هيچ سر بر مي کنند از خواب
مهربان همسايگانم ازپي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
مي کنم ?رياد ، اي ?ريــــــــــــــاد ، ?ريــــــــــــــــــــا

n.roomi
Sunday 20 May 2007, 11:38 AM
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بی و?ا حالا که من ا?تاده ام از پا چر؟



نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟



عمر ما را مهلت امروز و ?ردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام ?ردا چرا؟



نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟



وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

این همه غا?ل شدن از چون منی شیدا چر؟



شور ?رهاد هم به پرسش سر به زیر ا?کنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا؟



ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخ?ت

اینقدر با تخت خواب آلود من لالا چرا؟



آسمان چون جمع مشتاقان پرشان می کند

در شگ?تم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟



در خزان هجر گل ای بلبل طبع خزین

خامشی شرط و?اداری بود غوغا چرا؟



شهریارا بی حبیب خود نمی کردی س?ر

این س?ر راه قیامت می روی تنها چرا؟

Majed
Tuesday 22 May 2007, 01:49 PM
از ك?م رها
از ك?م رها شد مهار دل
نيست دست من اختيار دل
دل هبر كجا ر?ت و برنگشت
ديده شد س?يد ز انتظار دل
خون دل بريخت از دو چشم من
خوشدلم از اين انتحار دل
بعد از اين ضررا بلهم مگر
خم كند كمر زير بار دل

sara
Thursday 24 May 2007, 11:16 AM
سیه چشمی به کار عشق استاد
درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

ENDIRA
Saturday 30 June 2007, 02:21 PM
اكنون كه خود ?راموش. سر تا به پا تو هستم

ازادم از تعلق بي باده مست مستم

ايا گشوده اي دست بر اين هميشه محتاج

ايا رسيده وقت پرواز من به معراج

( ماز يار )

sadaf
Thursday 5 July 2007, 04:33 PM
عشقت نه سرسریست که از سر به در شود

مهرت نه عارض است که جای دیگر شود

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم

با شیر اندرون شد و با جان به در شود


روز مادر رو به همه ی مادر ها تبریک میگم

ENDIRA
Tuesday 17 July 2007, 02:52 AM
* پارك كودكان *


تو هم ساحل را دوست داري

جائي كه روح من

با بادبادك ها

بر سر شرط بندي پرواز كرد.

انجا شن هاي زيبائي براي بازي وجود دارد

قوها بر روي اب شنا مي كنند

و اردك ها بچه هايشان را صدا مي زنند

و پيش از انكه اندوهي به تو غا لب شود

صدائي صحبت ميكند:

گوش بده هنوز بادي نمي وزد

عميق بخواب راه ا ينده كور است.


( ا لبرت ارنشتاين )

ENDIRA
Tuesday 17 July 2007, 02:59 AM
وقتي كه مرگ من ?را مي رسد هنوز كتابهاي زيادي در گنجه من

خواهند بود كه من مي خواستم انها را بخوانم

بعد ها شايد در روزهاي بهتري

وقتي كه مرگ من ?را مي رسدهنوز داستانهاي زيادي

خواهند بود كه من مي خواستم انها را بنويسم

من هيچ وقت به انها نرسيدم.

تابستانهاي تازه خواهند امد و همه چيز ادامه خواهد يا?ت

صبح و عصر ه?ته و ماه و سال هاي سال

اين چه ارزشي دارد؟

بعد ديگر در دنيا هيچ كس نخواهد بود كه من زماني دوست داشتم.

هيچ كس كه با او من جامم را به شادي خالي كردم

د يگران به جاي ما همين بازي را تكرار خواهند كرد. كلمات پر از

لط? و اعمال مملو از ن?رت را در ميان يكد يگر رد و بدل خواهند كرد.

د يگراني كه من نخواهم شناخت اما مي ترسم چهره اي مانند ما داشته باشند.

مردان رشيد زنان دوست داشته شده و پسران كتك خورده وبي رنگ.

وقتي كه مرگ من ?را مي رسد هنوز خيلي چيزها باقي خواهد بود كه

من مي خواستم ببينم و بشناسم

درياها منظره ها ديوارهاي تنها و خودم.

زيرا در اطرا? زندگي من ائينه هاي زيادي وجود نداشتند!

وقتي كه مرگ من ?را مي رسد تصويري كه در مغز من رسم

شده بود نابود مي شود. دنياي من ...

( خواننده ) وقتي تو اين را مي خواني بعدها سالهاي بعد

و شايد در ان تابستان كه من ديگر نديدم

به من ?كر كن. من اين را در نيمه اول قرن بيستم مي نويسم.

در يك عصر پائيز در حدود ساعت 10 .

از شراب طلائي ORVIETO خورده ام كه براي شب

و ارامش م?يد است.

منزلي داشتم كه در بالاي ان ستاره ها مي سوختند

و روي هم ر?ته انساني بودم مثل تو ...




( اوسيپ كالنتر )

sara
Sunday 22 July 2007, 05:56 PM
در انتظار خوابم و صد ا?سوس
خوابم به چشم باز نمیاید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی اید
چون سایه گشته خواب و نمی ا?تد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نه?ته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های ?راموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد سکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که ب?شردم بر خویش
بر خویش ب?شرد من شیدا را
بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم ن?سهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در ح?ره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان

sadaf
Wednesday 1 August 2007, 02:20 PM
نه من هرگز نمی نالم سالها نالیدن بس است

میخواهم ?ریاد بزنم اگر نتوانستم خاموش می مانم

خاموشی از نالیدن بهتر است.

Majed
Wednesday 1 August 2007, 09:52 PM
سر آن ندارد امشب که بر آید آ?تابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
ن?س خروس بگر?ت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گ?تی و نیامدت جوابی
دل همچو سنگت ای دوست به اب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد چو بگردد اسیابی

kaka
Monday 20 August 2007, 05:54 PM
هميشه دیر مي رسم و تو عبور ميكني
براي گريه هاي من بهانه جور ميكني
قطار قطار ميروي به روي ريل شعر من
غزل غزل كه وا‍‍زه را زنده به گور ميكني
و اين منم و ايستگاه و صحنه ي هميشگي
تلك تلك نمايش مرا مرور مي كني
و دلخوشم كه لا اقل دروغ گفته اي كه باز
تو در ميان ايستگاه شبي ظهور مي كني
نه نا نجيب نازنين دروغ هم علاج نيست
نميكشم به ريل بعد و تو عبور مي كني

Majed
Friday 30 November 2007, 04:40 PM
دستهایم بی حس و نگاهم نگران

می توانی تو بیاسر این قصه بگیر و بنویساین قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش میدانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد ببین خردشده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشیطوفان بنویس!
من دگر خسته شدم

..
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبیماند!
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟

می توانیتو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذبنشین گوشه دنجی و از این شب بنویسبنویس ازکمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
ازمن! "آنکه اینگونه به امید سبب سازنشسته"
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ئ پیچش یک پیچکزشت؛ دور دیوار صدا!
حمله ئ خفاشان !!
جراتش را داری که ببینی قلمت میشکند؟کاغذت می سوزد؟

من دگر خسته شدم. می توانی تو بیااین قلم؛ اینکاغذ؛ اینهمه مورد خوبمن دگر خسته ام از این تب و تاب .
تو بیا و بنویس

Majed
Sunday 2 December 2007, 09:46 AM
آهي كشيد، غمزده پيري سپيـد موي
افكند صبحگاه، چـو در آيـنه نگاه
در لابلاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!

در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد.
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد.
سي سال پيش، نيز، در آئينه ديده بود
يك تار مو سپيد!

فريدون مشيري

kaka
Tuesday 22 January 2008, 05:30 PM
می روم خسته و افسرده و زار


سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش


می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه


می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال


ناله می لرزد..می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من


بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید


عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

kaka
Tuesday 22 January 2008, 05:32 PM
بي تو دنيا بر سرم آوار شد
بين ما هر پنجره ديوار شد
آنكه اول نوش دارو مي نمود
برلب ما زهر نيش مار شد
درد ما در بودن ما ريشه داشت
رفتن و مردن علاج كار شد
عيب از مابودن از ياران نبود
تا كه ياري يار شد بيزار شد
عاقبت با حيله سودا گران
عشق هم كالاي هر بازار شد
آب يكجا مانده ام دريا كجاست؟
مردم از بس زندگي تكرار شد

kaka
Tuesday 22 January 2008, 05:34 PM
دوستان شر ح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بي سرو ساماني من گوش کنيد
گفت وگويمن و حيراني من گوش کنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا کي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا کي
روزگاري من و دل ساکن کويي بوديم
ساکن کوي بت عربده‌جويي بوديم
عقل و دين باخته، ديوانه‌ي رويي بوديم
بسته‌ي سلسله‌ي سلسله مويي بوديم
کس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پرشکنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آن کس که خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسکه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پرگشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کي سر برگ من بي سر و سامان دارد
چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
که دهم جاي دگر دل به دل‌آراي دگر
چشم خود فرش کنم زير کف پاي دگر
بر کف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر
بعد از اين راي من اينست و همين خواهدبود
من بر اين هستم و البته چنين خواهدبود
پيش او يار نو و يار کهن هر دو يکي‌ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يکي‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دويکي‌ست
نغمه‌ي بلبل و غوغاي زغن هر دو يکي‌ست
اين ندانسته که قدر همه يکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنين است پي کار دگر باشم به
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ي گلزار دگر باشم به
نوگلي کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاريهست
مي‌توان يافت که بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگر اشعاري هست
بفروشد که به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست در اين شهر کسي
بنده‌اي همچو مرا هست خريدار بسی
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه سد باديه‌ي درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز کشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
بعد از اين ما و سرکوي دل‌آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين ، برود چون نرود
چند کس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
اي پسر چند به کام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم
تو چه داني که شدي يار چه بي باکي چند
چه هوسها که ندارند هوسناکي چند
يار اين طايفه خانه برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
مي‌شوي شهره به اين فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغا باز مباش
به که مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه کاري‌ست مبادا که ببازي خود را
در کمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو کينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فکاران هستند
غرض اينست که در قصد تو ياران هستند
باش مردانه که ناگاه قفايي نخوری
واقف کشتي خود باش که پايي نخوري
گر چه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوي تو رفت
با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت
حاش لله که وفاي تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آميز کسان گوش کند

kaka
Tuesday 22 January 2008, 05:46 PM
Heaven


Heaven, where the streets are made of gold,
Heaven, where you never age or grow old


Heaven, where lifes secrets unfold
Heaven, where the secrets are told


Heaven, where flowers grow wild
Heaven, once again your a child
Heaven, the weathers always warm and mild
Heaven, where wings lay open in piles


Heaven, where we are free
Heaven, cant you see
Heaven, its for you and for me
Heaven, when we are free.


savannah allison


بهشت
،بهشت ،جایی که خیابان ها ازطلاساخته شده اند
بهشت ،جایی که توهرگزمسن یاپیرنمی شوی
بهشت ،جایی که رازهای زندگی آشکارمی شوند
بهشت ،جایی که رازها گفته می شوند
بهشت ،جایی که گلهای وحشی می رویند
بهشت ،یک بار دیگرتوکودک می شوی
بهشت ،هواهمیشه گرم ومعتدل است
بهشت جایی که بالها در تودهایی (از مه) باز می شوند(به پرواز در می آیند)
بهشت ،جایی که ماآزاد هستیم
بهشت ،نمی توانی ببینی ؟
بهشت ،این برای من وبرای توست
بهشت وقتی است که ماآزادهستیم

خان
Tuesday 22 January 2008, 06:41 PM
خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار.
اسمان مکثی کرد رهگذر ساخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت کوچه باغی ست که از خوابه خدا سبز تر است و در ان عشق به اندازه پر های صداقت اب ست.
می روی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ سر به در می ارد پس به سمتگل تنهایی می پیچی
دو قوم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گرد
در صمیمیت صیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی میبینی رفته از کا جه بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست.

سپهری

rainbow_girls
Wednesday 23 January 2008, 02:15 AM
بـايد خـريدارم شـوی تـا مـن خـريدارت شوم

وز جان و دل يارم شوی، تا عاشق زارت شوم

من نـيستم چـون ديگران بـازيچه ی بازيگران

اول به دام آرم تـورا، وان گـه گـرفتارت شوم

kaka
Wednesday 23 January 2008, 12:52 PM
نسل من جا مانده از تاريخ

نسل من آتشفشان خفته در خاکستر خويش است
نسل من در آستان خفتن و مرگ است
نسل من باروت نم دار است
نسل من يک ناقص الخلقه ست
نسل من خسته ست
نسل من ديگر نميداند چه بايد کرد
نسل من هر جا که سايد دست, ريشه پوسيده ست
نسل من آوازهايش گم شده
نسل من آوازهاي نسل ديگر را مثال طوطي بي مغز مي خواند
نسل من در فاصل فرهنگ مي ميرد
نسل من آهش گريبان گير خود گشته
نسل من در تار و پود دفتر تاريخ قرباني ست
نسل من معتاد يک منجي ست
نسل من اي نسل من٫ موعود ما واهي ست
نسل من همزاد تنهايي ست
نسل من ميبيند اما ...

خان
Wednesday 23 January 2008, 01:40 PM
رفته بودم لب حوض
تا ببینم شاید عکی تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود ماهیان می گفتند هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود

پسر روشن آب آمد لاب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور در شت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می امد دل او پشت چین های تغافل میزد
چشم ما بود
روز نی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم.


سپهری

kaka
Wednesday 23 January 2008, 02:37 PM
صدا كن مرا

صداي تو خوب است

صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد

در ابعاد اين عصر خاموش

من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم

بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است

و تنهايي من

شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد

و خاصيت عشق اين است

hichnafar
Wednesday 23 January 2008, 04:50 PM
دوستان محترم می تونید اشعارزیبایی روهم که دیدید درتاپیک اشعارزیبا (You can see links before reply) قرار بدید.
ممنون .

Kamanche
Wednesday 23 January 2008, 05:01 PM
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آیی

به قمار خانه رفتم همه پاک باز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

عراقی

kaka
Sunday 10 February 2008, 02:44 PM
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

به حق صحبت ديرين که هيچ محرم راز
به يار يک جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآيد ز کلک صنع و يکي
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کانات آرند
يکي به سکه صاحب عيار ما نرسد

دريغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هواي ديار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر اميدوار ما نرسد

چنان بزي که اگر خاک ره شوي کس را
غبار خاطري از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد

خان
Sunday 10 February 2008, 04:41 PM
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند حیف
که یار از این میان کم دارم امشب
چو عصری آمد از در گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام غمگین
ببام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره امدر سینه افروخت
ببین آه دما دم دارم امشب
بدل جشن و عروسی وعده کردم
ندانستن که ماتم دارم امشب
در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
بامیدی که گل تا صبحدم هست
بمژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی بخاتم دارم امشب
اگر رویین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا
که مرحومش ز محرم دارم امشب

این شعر از شهریار هستش که من خیلی خیلی دوستش دارم .امیدوارم شما عزیزان هم خوشتون بیاد.

kaka
Sunday 10 February 2008, 04:49 PM
دگر درمان دردش دیر شد دل
چه زود از سیر عالم سیر شد دل
دل پیران جوان دیدم ولی من
جوان بودم که ناگه پیر شد دل

خان
Sunday 10 February 2008, 05:15 PM
ببار ای ابر بها
ببار ای ابر بهار با دلم به هوای زلف یار
دادو بی داد از این روزگار
ماه و دادن به شب های تار ای بارون
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار
در شب تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون.
دلم خون شد خون ببار بر کوه و دشت وهامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به پای عاشقای بیمزار
ای بارون.
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون ببار در شب های تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار.
دلم خون شد خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار
دلم خون شد خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به پای عاشقای بیمزار .

kaka
Sunday 10 February 2008, 05:25 PM
شبها به ماه دیده تو را یاد می کنم
با مه فسانه گفته و فریاد می کنم
شاید تو هم به ماه کنی ماه من نگاه
با این خیال خاطر خود شاد می کنم

خان
Sunday 10 February 2008, 05:51 PM
تو که نازنده بالا دل ربایی
تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی
به ما گویی که سر گردون چرایی سر گردون چرایی؟؟
بمیرم تا تو چشم تر نبینی دل ربا
شراره آه پر آذر نمیبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم که از ما رنگ خاکستر نبینی.
دادو بیداد.
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرده تابان از که جوید
دریغا نیست هم دردی موافق که بر بخت بدم خش خش بموید
گل حسرت فراموشم نکرده است
وگر خار از گورم بروید.

kaka
Sunday 9 March 2008, 03:44 PM
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی ...
با قلم نقشحبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا ...
تک درختی دربیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن ...
عکس یک خنجر زپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم ...
راه عشق و عاشقی , مستی ونجوا را کشید
گفتمش تصویری از لیلی ومجنون را بکش ...
عکس حیدر درکنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن ...
در بیابان بلا،تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی و محنت بکش ...
فکر کرد و چهار قبرخاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد وآه گشته حاصلم ...
گریه کرد آهی کشید وزینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق ...
عکس مهدی راکشید وبه چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین..
گفت این یک را ببایدخالق یکتا کشید

kaka
Friday 4 April 2008, 12:09 PM
بازگشت




غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌



پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم رفت‌



طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد



و سفره‌ای كه تهی ‌بود، بسته خواهدشد



و در حوالی شبهای عيد، همسايه‌!



صدای گريه نخواهی شنيد، همسايه‌!



همان غريبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت‌



و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌



منم تمام افق را به رنج گرديده‌،



منم كه هر كه مرا ديده‌، در گذر ديده‌



منم كه نانی اگر داشتم‌، از آجر بود



و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود



به هرچه آينه‌، تصويری از شكست من است‌



به سنگ‌ سنگ بناها، نشان دست من است‌



اگر به لطف و اگر قهر، می ‌شناسندم‌



تمام مردم اين شهر، می ‌شناسندم‌



من ايستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد



نماز خواندم‌، اگر دهر ابن ‌ملجم شد



طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد



و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد



غروب در نفس گرم جاده خواهم ‌رفت‌



پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌



چگونه بازنگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌



چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌



چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌



و تيغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌



اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود



قيام ‌بستن و الله اكبرم آنجاست‌



شكسته ‌بالی ‌ام اينجا شكست طاقت نيست‌



كرانه‌ای كه در آن خوب می ‌پرم‌، آنجاست‌



مگير خرده كه يك پا و يك عصا دارم‌



مگير خرده‌، كه آن پای ديگرم آنجاست‌



شكسته می ‌گذرم امشب از كنار شما



و شرمسارم از الطاف بی ‌شمار شما



من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌



شهيد داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌



تو هم به ‌سان من از يك ستاره سر ديدی



پدر نديدی و خاكستر پدر ديدی



تويی كه كوچهء غربت سپرده‌ای با من‌



و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌



تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم‌



تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌



اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌



و چند بتهء مستوجب درو هم داشت‌



اگرچه تلخ شد آرامش هميشهء تان‌



اگرچه كودك من سنگ زد به شيشهء تان‌



اگرچه متهم جرم مستند بودم‌



اگرچه لايق سنگينی لحد بودم‌



دم سفر مپسنديد نااميد مرا



ولو دروغ‌، عزيزان‌! بحل كنيد مرا



تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم ‌رفت‌



پياده آمده‌ بودم‌، پياده خواهم ‌رفت‌



به اين امام قسم‌، چيز ديگری نبرم‌



به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگری نبرم‌



خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌



و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌



هميشه قلك فرزندهايتان پر باد



و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد

.t.A.T.u
Friday 4 April 2008, 12:40 PM
تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت...

hichnafar
Saturday 5 April 2008, 11:56 AM
تنهاتو می مانی
دل داده ام برباد برهرچه باداباد
مجنون ترازلیلی شیرین ترازفرهاد
ای عشق ازآتش اصل ونسب داری
ازتیره ی دودی ازدودمان باد
آب ازتوتوفان شد خاک ازتوخاکستر
ازبوی توآتش درجان بادافتاد
هرکوه بی فرهاد،کاهی به دست باد
هفتادپشت ماازنسل غم بودند
ارث پدرمارااندوه مادرزاد
ازخاک ما درباد،بوی تومی آید
تنهاتومی مانی مامی رویم ازیاد
امین پور

tarane
Wednesday 4 June 2008, 04:57 PM
...من، مناجات درختان را هنگام سحر ، رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در ريشه ي كوه ،‌ صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاينده هستي را در گندم زار،‌گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را مي شنوم ، مي بينم ،‌ من به اين جمله نمي انديشم !
به تو مي انديشم .
اي سراپا همه خوبي ، تك وتنها به تو مي انديشم .
همه وقت ، همه جا ،‌ من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم .
تو بدان اين را ، تنها تو بدان ،
تو بيا ،‌تو بمان با من ، تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب ،
من فداي تو ، به جاي همه گلها تو بخند ،
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز ،
ريسماني كن از آن موي دراز، تو بگير، تو ببندا
تو بخواه ، پاسخ چلچله ها را ، تو بگو ، قصه ابر هوا را ، تو بخوان
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقي است ،
« آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش! »

helenmortazavi
Thursday 5 June 2008, 12:15 PM
دیشب جمال رویت تشبیه به ماه کردم
:connie_24: تو بهتر از ماه بودی من اشتباه کردم

hkh
Friday 6 June 2008, 04:05 PM
همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آیینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا...!

tarane
Saturday 7 June 2008, 12:16 PM
من دلم به اندازه ي يك ابر ميگيرد

وقتي مي بينم حوري

_دختر بالغ همسايه_

زير كمياب ترين نارون روي زمين

فقه مي خواند !!!

tarane
Saturday 7 June 2008, 12:23 PM
سلام دوستاي خوب
من اين شعرو خيلي دوست دارم اما هرچي گشتم نتونستم اسمه شاعرشو پيدا كنم،كسي هست كه بدونه اين شعر از كيه؟


ما ه من , غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر , که هنوز , بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر , به ما می خندد !
یا زمینی را که , دلش از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار , دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز ,
پر امنیت احساس خداست !
ماه من , غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز
آرزویم , همه خوشبختی توست !
ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کار آنهایی نیست , که خدا را دارند ...
ماه من! غم و اندوه , اگر هم روزی , مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات , از لب پنجره عشق , زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا , چتر شادی باز کن
و بگو با دل خود , که خدا هست , خدا هست
او همانی است که در تار ترین لحظه شب , راه نورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد , همه زندگی ام
غرق شادی باشد ...
ماه من!
غصه اگر هست , بگو تا باشد !
معنی خوشبختی
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم , این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر ;
پشت هر کوه بلند , سبزه زاری است پر از یاد خدا !
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست , خدا هست
وچرا غصه ؟! چرا ؟!

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:16 PM
سارا خانم...
رخصت می دی ما اینجا یه داد بزنیم...
شاید از دمق دران..!


یکی این پدالو فشار بده...!


این تاپیک فقط 6 صفحه داره.
یعنی ما فقط 6 صفحه شعر خوب داریم؟!
من این پدالو یه فشاری می دم.
ببینیم چی میشه!
یـــــــــا عــــــلــــــــی.......


-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:17 PM
اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمی، آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است

چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو تونی؟

هزاران دلیل و سند،
که ثابت کند...

با این همه
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان ساده تو رد شدم

اصلاً نه من، نه تو!
تقصیر هیچکس نیست

از خوبی تو بود
که من
بد شدم!


قیصر امین پور


-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:34 PM
گفتي: غزل بگو! چه بگويم؟ مجال کو؟
شيرين من، براي غزل شور و حال کو؟

پر مي زند دلم به هواي غزل، ولي
گيرم هواي پر زدنم هست، بال کو؟

گيرم به فال نيک بگيرم بهار را
چشم و دلي براي تماشا و فال کو؟

تقويم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهاي سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سؤال و حوصله قيل و قال کو؟

قيصر امين پور

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:35 PM
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر ...
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر ...

فریدون مشیری

hichnafar
Sunday 8 June 2008, 09:33 PM
ترانه جان مطمئن نیستم ولی یه جانوشته بود از مهین رضوان فرد

خان
Sunday 8 June 2008, 09:58 PM
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم‌کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی‌گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه‌ی بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را .

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:49 AM
سفر (You can see links before reply)

پس از لحظه هاي دراز
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد
و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بيدارم كرد.
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم.
كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد
و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت
و هنوز من
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم
كه براه افتادم

پس از لحظه هاي دارز
يك لحظه گذشت:
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،
دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم.

ـ سهراب سپهري ـ

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:51 AM
دریای نگاه (You can see links before reply)

به چشمان پريرويان اين شهر

به صد اميد مي بستم نگاهي

مگر يك تن از اين ناآشنايان

مرا بخشد به شهر عشق راهي



به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

نگاه بي قرارم خيره مي ماند

يكي هم، زينهمه نازآفرينان

اميدم را به چشمانم نمي خواند



غريبي بودم و گم كرده راهي

مرا با خود به هر سويي كشاندند

شنيدم بارها از رهگذاران

كه زير لب مرا ديوانه خواندند



ولي من، چشم اميدم نمي خفت

كه مرغي آشيان گم كرده بودم

زهر بام و دري سر مي كشيدم

به هر بوم و بري پر مي گشودم



اميد خسته ام از پاي ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

رسيدم عاقبت آن جا كه او بود



"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

ز خود بيگانه، از هستي رميده

از اين بي درد مردم، رو نهفته

شرنگ نااميدي ها چشيده



دل از بي همزباني ها فسرده

تن از نامهرباني ها فسرده

ز حسرت پاي در دامن كشيده

به خلوت، سر به زير بال برده



به خلوت، سر به زير بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بي زباني را گشودند

سكوت جاوداني را شكستند



مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

كه اين ديوانه را از خود خبر نيست



به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

به دريايي درافتد بيكرانه

لبي، از قطره آبي تر نكرده

خورد از موج وحشي تازيانه



مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

مرا با عشق او تنها گذاريد

غريق لطف آن دريا نگاهم

مرا تنها به اين دريا سپاريد



ـ فريدون مشيري ـ

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:52 AM
عاشقانه (You can see links before reply)

آن که می گويد دوستت می دارم
خنياگر غمگيني ست
كه آوازش را از دست داده است

اي كاش عشق را
زبان سخن بود

هزار كاكلي ي شاد
در چشمان توست
هزار قناري ي خاموش
در گلوي من

عشق را
اي كاش زبان سخن بود


آن كه مي گويد دوستت مي دارم
دل اندوهگين شبي ست
كه مهتاب اش را مي جويد

اي كاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گريان
در تمناي من

عشق را
اي كاش زبان سخن بود


ـ احمد شاملو ـ

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:53 AM
بر او ببخشایید (You can see links before reply)

بر او ببخشاييد
بر او كه گاهگاه
پيوند دردناك وجودش را
با آب هاي راكد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
كه حق زيستن دارد


بر او ببخشاييد
بر خشم بي تفاوت يك تصوير
كه آرزوي دور دست تحرك
در ديدگان كاغذيش آب مي شود


بر او ببخشاييد
بر او كه در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته مي كنند


بر او ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور ميسوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد


اي ساكنان سرزمين ساده خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه محسور است
زيرا كه ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاك هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در كنج سينه اش متورم مي سازند


ـ فروغ فرخزاد ـ

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:56 AM
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دير يافته با تو سخن می گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گويد


زيرا که من
ريشه های تو را در يافتم
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست


ـ احمد شاملو ـ

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:57 AM
بی تابی انتظار (You can see links before reply)




كوزه هاي خالي و غبار گرفته را
برگرفتم و به راه افتادم
رفتم تا از سرزمين چشمه هاي سبز ،
براي روح تشنه معبد ،
براي كبوتران معصوم حرم،آب برگيرم
چشمه هايي كه از دل آفتاب سر مي زنند
سپيده صبح، نهري از آن سرزمين است
فلق دهانه اي از آن چشمه هاست
سرزميني در آن سوي بامدادان
رفتم و دل ،لبريز از عشق،
جان تافته از ايمان ،
انديشه روشن از حكمت ،
تن گرم از اميد و ...

من بي تاب انتظار!...

ـ دكتر علي شريعتي ـ

tarane
Thursday 10 July 2008, 07:58 AM
سبز (You can see links before reply)

با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا و آنسوي صحراي خدا رفتم
من نميگويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نميگويم كه باران طلا آمد،
با تو ليك اي عطر سبز سايه پرورده،
اي پري كه باد مي بردت
از چمنزار حرير پر گل پرده،
تا حريم سايه هاي سبز
تا بهار سبزه هاي عطر
تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشمم آشنا،رفتم
پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش،
ـ همچنان كه از خويش و بيخويشي ـ
در ركاب تو كه مي رفتي ،هم عنان با نور،
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني،
سوي اقصا مرزهاي دور ،
ـتو قصيل اسب بي آرام من ،تو چتر طاووس نر مستم
تو گراميتر تعلق ،زمردين زنجير زهر مهرباني من ـ
پا به پاي تو
تا تجرد،تا رها رفتم


غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پل بود
شكر ها بود و شكايتها،
رازها بود و تامل بود
با همه سنگيني بودن ،
وسبكبالي بخشودن،
تا ترازوئي كه يكسان بود در آفاق عدل او
عزت و غزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوي بي چرا رفتم



شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من،
اي زبر جدگون نگين خاتمت بازيچه هر باد
تا كجا بردي مرا ديشب ،
با تو ديشب تا كجا رفتم

ـ مهدي اخوان ثالث ـ

maryama
Thursday 10 July 2008, 11:20 AM
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه ی پیر مغان از ازلم در گوش است
بر هماییم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خود بین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
تر عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آندم که زشوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

tarane
Friday 11 July 2008, 10:52 AM
همه لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست
و خنكاي مرهمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله، بر سرماي درون
آي عشق آي عشق
چهره سرخت پيدا نيست.
غبار تيره تسكيني
بر حضور وهن
و دنجِ رهائي، بر گريز حضور.
سياهي، بر آرامش آبي
و سبزه برگچه، بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت، پيدا نيست.

- شاملو -

elykak
Saturday 12 July 2008, 10:42 AM
حالم بد نيست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام


در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش



من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم




حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:





" ما زياران چشم ياری داشتيم

خود غلط بود آنچه می پنداشتيم

kaka
Monday 28 July 2008, 12:13 AM
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند "صبح" تو را "ابرهای تار"
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

tarane
Wednesday 30 July 2008, 10:39 AM
آه! اي ابر بهاري مويه كن
روح تبدار مرا پاشويه كن
اين گران باري كه بر دل مي‌برم
هم تو ميداني چه مشكل مي‌برم
هستي‌ام در پاي آن سرمست رفت
آه! اي ياران دلم از دست رفت
انتهاي هر چه رسوايي منم
عاشق شبهاي تنهايي منم
بارها با لاله صحبت كرده‌ام
بار‌ها با ماه خلوت كرده‌ام
فكر من از آسمان ، آبي تر است
روح من با عشق عنابي تر است
من سر هر كوچه يا هو مي‌زدم
پيش پاي عشق زانو مي‌زدم
آه ! آه ! اي شاعران نسترن
گل به گل داغ است كتف شعر من
با جدايي خو گرفتن مشكل است
از شقايق رو گرفتن مشكل است
او شبي آمد... مرا ويرانه كرد
او مرا يك باغ بي‌پروانه كرد
شوخ چشمست و دلم در بند اوست
هر چه هست از چشم پر نيرنگ اوست
دل مريد كيش اشراقيش شد
دل اسير ايها الساقيش شد
او كه خويشاوند نزديك گل است
شرح احساسات سبز بلبل است
او كه با آيينه ها مانوس بود
چشم او يك كاسه اقيانوس بود
در نگاهش آسماني راز داشت
كهكشان در كهكشان اعجاز داشت
آمد از نُه توي جنگلهاي راز
آمد از آنسوي پرچين نياز
آمد از دردش پُرم كرد و گذشت
در وفا سيلي خورم كرد و گذشت
مثل شمع بزمي آبم كرد و رفت
عشوه‌اي كرد و خرابم كرد و رفت
اين هم از يك عمر مستي كردنم
سالها شبنم پرستي كردنم
آي دل ... زهر جدايي را بخور
چوب عمري بي‌وفايي را بخور
آي دل ... ديدي كه ماتت كرد و رفت
خنده‌اي بر خاطراتت كرد و رفت
من كه گفتم اين بهار افسرده نيست
من كه گفتم اين پرستو مرده نيست
وه ... عجب كاري به دستم داد دل
هم شكست و هم شكستم داد دل

tarane
Sunday 3 August 2008, 09:45 AM
در تاريكی چشمانت را جستم
در تاريكی چشمهايت را يافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا كردم
در تاريكترين شب ها
دلم صدايت كرد
و تو با طنين صدايم به سوی من آمدی
با دست هايت برای دست هايم آواز خواندی
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هايم را بستم
چرا كه دست‌های تو اطمينان بخش بود
صدايت می‌زنم گوش بده
قلبم صدايت می‌زند
شب، گرداگردم حصار كشيده است
و من به تو نگاه می‌كنم
از پنجره‌های دلم
به ستاره‌هايت نگاه می‌كنم
چرا كه هر ستاره آفتابی است
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه ‌درياهاست
انسان سرچشمه دریاهاست



« احمد شاملو »

elykak
Sunday 10 August 2008, 02:05 PM
]چهار ماه پیش این شعر رو توی روزنامه خوندم ... یادداشتش کردم ... اما نمی دونم چرا یادم رفت اسم شاعرش رو بنویسم !! شاعرش یه خانوم بود ...

پدر بزرگ ( مجنون )
عزیز نیز ( لیلی )
پدر همیشه ( خسرو )
و مادرم ، عروس خانه ( شیرین )
چرا ، چرا نباید عاشق تو باشم ؟!!!!

dada_mehdi
Saturday 13 September 2008, 09:15 AM
هرگز از مرگ نهراسیدم
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

جستن ، یافتن و آنگاه از خویشتن خویش باروئی پی افکندن

kaka
Monday 15 September 2008, 10:41 AM
< مادر >





آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم



خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم





روی کردم با بحر



گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم



درپی عشق شدم
تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظهء روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمهء زیبایی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود

.t.A.T.u
Wednesday 8 October 2008, 07:47 AM
دلم گرفته است!
دلم گرفته است!
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند!
چراغ های رابطه تاریکند!
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی ست...

"فروغ فرخزاد"

.t.A.T.u
Wednesday 8 October 2008, 07:49 AM
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود...

"فروغ فرخزاد"

.t.A.T.u
Wednesday 8 October 2008, 07:50 AM
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

"فروغ فرخزاد"

fanoos
Wednesday 8 October 2008, 09:04 AM
در شبان غم تنهايی خويش
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر ميکردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر ميکردم
***
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را يکسر
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
***
وای باران! باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
ميپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پر مرغان نگاهم را شست
***
خواب رويای فراموشی هاست
خواب را دريابم
که درآن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب، مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
***
از گريبان تو صبح صادق
ميگشايد پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست
از تو ميگيرد وام
هربهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
***
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
***
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خويش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نيست عبوس
***
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته ای اينک و هر سبزه و دشت
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم ارزوی آمدنت ميميرد
رفته ای اينک، اما آيا
باز برميگردی
چه تمنای محال
خنده ام ميگيرد
***
آرزو ميکردم
دشت سرشار ز سرسبزی روياها را
من گمان ميکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بی آبی
سبزه يخ ميزند از سردی دی
من چه ميدانستم
دل هرکس دل نيست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
***
و چه روياهايي
که تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميت ها
که به آسانی يک رشته گسست
چه اميدي، چه اميد؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد
***
دل من ميسوزد
که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را...
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
***
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه، ميبينم، ميبينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختی
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چيز
تو چه کم داری؟
هيچ
***
گاه می انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس ميگويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی ميشنوی، روی تو را
کاشکی ميديدم
شانه بالا زدنت را بی قيد
و تکان دادن دستت که_ مهم نيست زياد_
و تکان دادن سر را که_عجيب ، عاقبت مرد، افسوس ! 0
کاشکی ميديدم
من به خود ميگويم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
***
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا ميزنم، آی
باز کن پنجره را
پنجره را ميبندی
***
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی ميخواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم خويشتنم
تو اگر ما نشوی خويشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسی برخيزد؟
چه کسی با دشمن بستيزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
***
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
من چه ميگويم آه
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر بر خيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
.
حميد مصدق


این شعر و خیلی دوست دارم

برای تو

hoori
Friday 10 October 2008, 09:21 PM
گزیده ای از "ستایش و نیایش" بوستان سعدی علیه رحمه:




اگر طالبی کاین زمین طی کنی


نخست اسب بازآمدن پی کنی


تامل در آینه دل کنی


صفایی به تدریج حاصل کنی


مگر بویی از عشق مستت کند


طلبکار عهد الستت کند


به پای طلب ره بدانجا بری


وز آنجا به بال محبت پری


بدرد یقین پرده های خیال


نماند سراپرده الا جلال


دگر مرکب عقل را پویه نیست


عنانش بگیرد تحیر که بیست


در این بحر جز مرد داعی نرفت


گم آن شد که دنبال راعی نرفت


کسانی کزین راه برگشته اند


برفتند بسیار و سرگشته اند


خلاف پیمبر کسی ره گزید


که هرگز به منزل نخواهد رسید


مپندار سعدی که راه صفا


توان رفت جز بر پی مصطفی

kaka
Saturday 25 October 2008, 03:20 PM
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تومنی !

حالا اگه درست نوشته باشم (:دی)

fanoos
Tuesday 28 October 2008, 11:28 PM
سفر سوم
هنگام هنگامه سفر بود
من در جنوب نقش جنون دیدم
آمیزه های آتش و خون دیدم
و میل به جنایت
و میل به جنایت تنها
در جان جانیان خطرنک نیست
از چشم من زبانه کشید آتش
این خشم شعله ور
هنگامه سفر
گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
تا ساحل جزیره آغشته با جنون
آنجا برای من
پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون
در آن جزیره که آنجا
شاید که سیب سرخ هشیواری ست
گویا که گاه فرصت بیداری ست
دیدم که آن جزیره
آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
آن شب
من مست مست بودم
و میل به جنایت
در عمق جان مضطربم شعله می کشید
ای کاش کور بودم
دیدم شگرف هیولاها
دریای پک را
آلوده می کنند
گهواره فلزی دریا ها
می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت
آنک جزیره بی من تنهاست
اینک در انحصار هیولاهاست
ای کاش گهواره گور می شد
آنجا طنین خنده و پچ پچ بود
می سخوت جان خسته این عاشق این حسود
دیدم نهنگ را
کامش گشوده طعمه طلب کن
گهواره فلزی ما را تعقیب می کند
گفتم
در کام این نهنگ
شاید که ایمنی ست
ایا
این ترس ذاتی من بود
که آن نهنگ گرسنه دریا
از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟
می سوختم
در شعله های خشم خروشان خویشتن
دلاله محبت
عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
در من توان نماند و شکیبایی
می برد دیو را
تا حجله گاه پک اهورا
آه
ای جانیان لحظه عصیان
رفاقتی
در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
دیدم که دیو بود و فرشته
کز حجله شکسته قانون برون شدند
اینک نه جلوه ای ز اهورا
اهریمنند هر دو
عفریته پلید به پیری نشسته می خندید
من می گریستم
دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
دریا تمام شد
آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود
در من جنوب
یاد آور جنون و جهالت
یاد آور شکوفه هشیاری ست
من با بطالت پدرم هرگز
بیعت نمی کنم

مصدق

Kamanche
Wednesday 29 October 2008, 10:22 AM
من نه خود می روم او مرا می کشد
کاه سرگشته را کهربا می کشد

چون گریبان زچنگش رها می کنم
دامنم را به قهر از قفا می کشد

دست و پا می زنم ، می رباید سرم
سر رها می کنم ، دست و پا می کشد

گفتم این عشق اگر وا گذارد مرا
گفت اگر واگذارم ، وفا می کشد

گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
حرف ناگفته را از خفا می کشد

گفت از آن پیش تر این مشام نهان
بوی اندیشه را در هوا می کشد

لذت نان شدن زیر دندان او
گندمم را سوی آسیا می کشد

سایه ی او شدم ، چون گریزم از او ؟
در پی اش میروم ، تا کجا می کشد .


ه.الف.سایه

.t.A.T.u
Thursday 30 October 2008, 07:00 AM
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسايه
گرچه می‌گويند : « می‌گريند روی ساحل نزديک
سوگواران در ميان سوگواران. »
قاصد روزان ابري، داروگ! کی می‌رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران -
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

.t.A.T.u
Friday 31 October 2008, 09:11 PM
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟


عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟


وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟


آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟


شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟


بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

Kamanche
Monday 3 November 2008, 01:55 AM
بر خیز که غیر از تو ، مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم به تو بر میخورم اما
آن سان شده ام گم ، که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

ه. الف. سایه

نکته ی قابل ذکر اینکه اقای اردلان سرفراز ، متاثر از این غزل ترانه ای رو به نام محتاج سرودند که شاید دوستان با آواز ابراهیم حامدی ( ابی) شنیده باشند .

mina_v57
Wednesday 5 November 2008, 03:54 PM
همه هستی من ایه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این ایه ترا آه کشیدم آه
من در این ایه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتنک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادرک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک اینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.فروغ

.t.A.T.u
Thursday 6 November 2008, 08:37 PM
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد سر سجاده عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم
يادمان باشد از اين پس كه جفايي نكنيم
گرچه در خويش شكستيم صدايي نكنيم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنی

Kamanche
Friday 7 November 2008, 03:27 AM
امروز ، نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی ، که پس پرده نهان است

گر مرد رهی ، غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن ، هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر بام نشان است

آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان

دردا ودریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

ای کوه ، تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه ، که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است.

سایه

marzi_a1732
Friday 7 November 2008, 07:23 PM
این شعر یکی از بهترین شعرهایی هست که من تا به حال خوندم اما متاسفانه اسم شاعرش رو نمی دونم




شقايق گفت:با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
مي گفت :
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد

marzi_a1732
Friday 7 November 2008, 07:27 PM
رفتنت را ديدم
تو به من خنديدي
آتش برق نگاهت دل من آتش زد
و مرا در پس يک بغض غريب
در ميان برهوتي تاريک
پشت يک خاطره سرد و تهي
با دلي سنگ رهايم کردي
و تو بي آنکه نگاهي بکني به دل خسته و آزرده من
رفتنت را ديدم
تا به آنجا که نگاهم سو داشت
و تو در آخر اين قصه تلخ محو شدي
باورم نيست که ديگر رفتي
اشک من بدرقه راهت باد

marzi_a1732
Friday 7 November 2008, 07:29 PM
دوره گرد

یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
خواهرم بی روسری بیرون دوید.
آی آقا ! سفره خالی می خرید؟

mina_v57
Saturday 8 November 2008, 11:19 AM
باريد ابر بر گل پژمرده اي گفت
كاز قطره بهر گوش تو آويزه ساختم
از بهر شستن رخ پاكيزه ات ز گرد
بگرفتم آب پاك ز دريا و تاختم
خنديد گل كه دير شد اين بخشش و عطا
رخساره اي نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاري از فلك آمد، وگرنه من
با خاك خوي كردم و با خار ساختم
ننواخت هيچ گاه مرا، گر چه بيدريغ
هر زير و بم كه گفت قضا، من نواختم
تا خيمه وجود من افراشت بخت گفت
كاز بهر واژگون شدنش بر فراختم
ديگر ز نرد هستيم اميد برد نيست
كاز طاق و جُفت، آن چه مرا بود باختم
منظور و مقصدي نشناسد بجز جفا
من با يكي نظاره، جهان را شناختم(پروین)

marzi_a1732
Saturday 8 November 2008, 12:01 PM
درد من تنهايي يك لحظه نيست
يا كه ماندن در كنار جاده بي انتها
درد من درد دل وتنهايي است
درد آن رسواي شهر خالي است
درد آن جسمي كه از صبح تا غروب
در پي يك لقمه ي نان مي دويد
انتهاي روز دستش خالي است
درد ظلمت سخت نيست
درد غربت درد نيست
درد آن است كه تو شرمنده طفلت شوي
درد من اين است باور مي كنيد
عمري اندر حسرت يك لقمه نان
عمري اندر آرزوي لحظه ايي آرام وخواب
درد من درد تمام مردم بيچاره است
درد من درد دو چشم اشك بار كودك بي مادر است
در سياه سرد زمستاني غريب
در ميان كوچه تاريك ونمناك زمين
دم به دم مادر تقاضا مي كند
درد من يك خانه خالي ز روحي آدميست
درد من مرگيست عظيم در خياباني غريب
حال ميداني كه درد من چيست باور مي كنم
درد من درد تمام مردم بيچاره است

fanoos
Saturday 8 November 2008, 01:03 PM
آخی شعرای قشنگی گذاشتی ..مرسی
تو بخشهای دیگه ام هم منتظرتونیم

marzi_a1732
Monday 10 November 2008, 03:21 PM
چه بگویم به تو ای رفته ز دست
شدم از مستی چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر آنکه دلش را به دل سنگ تو بست

marzi_a1732
Monday 10 November 2008, 03:24 PM
باشد! سکوت کن گل گندم! سکوت کن
از ترس قصه سازي مردم سکوت کن
باشد غرور من که برايت عزيز نيست
بي هيچ زحمتي به تبسّم سکوت کن
از ياد برده اي نکند آن گذشته را؟
کوي بهشت، آن در هشتم؛ سکوت کن
اينجا ميان اين مه سردي که حاکم است
ساعات و کوچه ها گم و من گم؛ سکوت کن
حوّا سقوط کرد و زمين نعره اي کشيد
امّا تو باز هم -گل گندم!- سکوت کن

marzi_a1732
Monday 10 November 2008, 03:26 PM
بي تو چون شب ها ديگر
امشب آرامي ندارم
در سكوت كوچه تو
نيمه شب ره مي سپارم
آن زمان اين كوچه هر شب
كوچه ميعاد ما بود
بر لب ما تا سحرگه
قصه فرداي ما بود
اين زمان افكنده برما
سايه، ديوار جدايي
اي خدا آخر كجا رفت
روزگار آشنايي
اي كوير سينه من
بوته هاي آتشت كو
در شب سرد جدايي
شعله هاي سركشت كو

marzi_a1732
Monday 10 November 2008, 03:28 PM
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من

marzi_a1732
Monday 10 November 2008, 03:31 PM
دوستان عزیز
ببخشید که من تو این تاپیک خیلی پست ارسال می کنم
آخه واقعا ادبیات ما شعرهای زیبا زیاد داره ئ نمیشه تعدادی کمی از اونها رو انتخاب کرد.
چون اکثر شعرهای فارسی زیبا هستند.

marzi_a1732
Monday 10 November 2008, 03:34 PM
هر کس بد ما به خلق گوید
ما چهره به غم نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم

.t.A.T.u
Thursday 13 November 2008, 11:48 AM
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت
این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد
در باز شد و او با فانوسش به درون وزید
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم
رویای بی شکل زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد
رگ هایم ازتپش افتاد
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
شور برهنه ای بودم
او فانوسش را به فضا آویخت
مرا در روشن ها می جست
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت
نسیمی شعله فانوسش را نوشید
وزشی گذشت
ئ من در طرحی جا می گرفتم
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم
پیدا برای که ؟
او دیگر نبود
ایا باروح تاریک اتاق آمیخت ؟
عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
من چه بیهوده مکان را می کاوم
آنی گم شده بود

mina_v57
Friday 14 November 2008, 01:44 PM
من،ازاین شاخه تا آن شاخه را،
پریدن نمی دانم
بالهای معصومیت من،تزئینی است!
آه،چه پرپیچ وخم شد
در ابتدای سفر ،مقصد پیدا بود!
آی، به مقصد رسیدگان،
از کدام سو رفتید؟

kaka
Sunday 16 November 2008, 07:50 PM
عاشق این شعر شهریارم !

(نی محزون )

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می‌دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می‌بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحـت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه‌ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه‌ی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه‌کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه‌ی طوفان‌زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام‌آور فروردینی
شهریارا اگر آئین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آئینی !

mina_v57
Monday 17 November 2008, 04:03 PM
در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر
***
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت
***
انديشه روز و شبم پيوسته اين است
((‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم
***
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
***
اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو،
غروري از توان من فزونتر
مصدق

marzi_a1732
Monday 17 November 2008, 05:19 PM
دلم در حلقه غمها نشسته
زبانم بسته و سازم شکسته
وجودم پر ز عشق عاشقانه ست
تو را می خواهم و اینها بهانه ست

marzi_a1732
Monday 17 November 2008, 05:26 PM
دلتنگی نه از نبود توست..........!
.....................................!
دلتنگی از وجود تو از حضور توست
دلتنگی از نبود من در وجود توست

hkh
Tuesday 2 December 2008, 09:17 PM
خوش آمديد بستني؟ گلاسه؟ يا...........چايي؟
ومن تمام حواسم به ميز بالايي...

کمي سکوت وهرهر ... کسي به من خنديد
اشاره کرد به يک صندلي که-مي آيي؟

... زني که پا به دلم زد درست شکل تو بود
سکوت کرد و پرسيد-قهوه يا چايي؟

عجب شباهت تلخي.....نه؟....قهوه ترجيحآ
ـ زني که پا به دلت زد؟! عجب معمايي!...

کمي گذشت و فنجان قهوه خالي شد
که گفت: -فال بگيريم مرد رويايي...

- من اعتقاد به فال ...
هي پسر تو معرکه اي ...
ببين چه فال تميزي! تو روح دريايي

زني که پا به دلت زد به فکر ساحل بود
به فکر لنگر يک کشتي مقوايي

که نا خداي هوس روي عرشه ي شهوت
سکان به دست بتازد به سوي رسوايي

براي کودکيش هيچ کس ترانه نخواند
براي کودک فردا نخواند لالايي

و روح يائسه اش........
- نه!! جوان تر از من بود
- و روح يا ئسه اش را کشاند هر جايي

.........همين که محو نگاهش شدم کمي ترسيد
نگاه کرد به فنجان: - پسر کجاهايي؟
بلند شد برود ـ با اجازه! ديرم شد ...
-نمي شود نروي؟

-نه!

-دوباره مي آيي؟

نگاه کرد به چشمم ... دوباره يک لبخند

ببين! کجا؟ نروحالا ...

سکوت ... تنهايي ...

كاوه بهبهاني

hkh
Tuesday 2 December 2008, 09:29 PM
خسته ام از آرزوها،آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری ...

قیصر امین پور

marzi_a1732
Saturday 13 December 2008, 04:40 PM
"قهر"

ما دو تن خاموش
بار قهر كهنه‌اي بردوش
باز هم از گوشه‌ي چشمان نمناكت
من درون خاطرات روشنت را، خوب مي‌بينم
باز هم اي خوب من، ياد همان ايام زيبايي
آه مي‌بينم تو هم
افسوس آن لبخند شيرين را،
به دل داري
خوب مي‌دانم تو هم مانند من از قهر بيزاري
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاك
من با تو...
و تو با من...
لب فرو بسته به كنجي
قــــهر؟!
آه
بيش از اين، دل را توان بي تو بودن نيست
راست مي‌گويم
مرا با قهر، كاري نيست
اما
اين شروع از كه؟
كلام مهرباني را كه آغازد؟
من يا تو؟
سلام آشتي، با كيست؟
و گام اولين را سوي پيوند دوباره
و لبخند محبت يا نگاه گرم
اول از تو بايد يا كه من؟
پس بيا با هم براي آشتي
يك... دو... سه...
بشماريم
خب... شروع...
يك... دو...
واي صد افسوس
اين سه... بر زبان ما نمي‌آيد
ما دو تن خاموش
بار قهر كهنه اي بر دوش
هردومان مغرور

:17:..........

marzi_a1732
Saturday 13 December 2008, 04:43 PM
" پنجره "

مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه بهار
از همين پنجره مي‌آمد و
مهمان دل ما مي‌شد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه همين پنجره بود
كه به ما مژده باز آمدن چلچله ها را مي‌داد
مادرم مي‌ترسيد...
مادرم مي‌ترسيد..
كه لحاف نيمه شب
از روي خواهر كوچك من پس برود
يا كه وقتي باران مي‌بارد
گوشه قالي ما تر بشود
هر زمستان سرما
روي پيشاني مادر
خطي از غم مي‌كاشت
پنجره شيشه نداشت...:17:

marzi_a1732
Saturday 13 December 2008, 04:49 PM
من در سکوت ساده ي شب هاي بي پناه
واندر درخشش آن ماه نقره اي
در آسمان تيره ي تنهاي بي فريب عکس تو را ديدم
در ازدحام خالي از حس خيابان ها
آري تو را ديدم !
هر جا که ميرفتم هر جا که مي ماندم
در خواب و در رويا،وهم تو با من بود
من با خيالت زندگي کردم
و خويشتن را در خود رها کردم و با تو پيوستم اما ندانستي !
هر شب که من تنهاي تنها با ديدگان پر ز اشکم خيره ميگشتم به سوي ماه
تو در کدامين جاي اين دنيا
واندر کدامين چشم ساحر تصويري از ماه مي ديدي؟
من خيره در شب بودم و تو خيره در چشمان او بودي !
هرگز ندانستي ! هرگز نفهميدي !...
هرگز نديدي عشق را در آن نگاه سرد و گيج من
و خوب ميدانم ديگر نمي فهمي ديگر نميداني !..........
اين عشق يک رازست بين منو آن ماه
او شاهد است آري،او شاهد عشق من و اشک منست آري.............
روزي اگر عشق مرا دانستي و در آن ترديد کردي تو
از ماه بپرس آنرا
او خوب ميداند،عشق مرا حفظ است
از بس که عشقم را در گوش او تکرار کردم من
در آن شب آرام مهتابي،که خالي قلبم از حس عشقت در تلاطم بود............
.
.
.
.
به نظر من بدترین درد اینه که نتونی به کسی که دوستش داری احساستو بگی و اون ساده و بی تفاوت از کنارت بگذره و ندونه که این چهره ساده، طوفانی رو توی قلبش پنهان کرده....:17:

marzi_a1732
Saturday 13 December 2008, 04:56 PM
"شعر ناتمام"

نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدي، نه من با او
نه ماه از روزن ابري بروي بركه اي تابيد
نه مار بازويي بر پيكري پيچيد
شبي غمگين
دلي تنها
لبي خاموش
نه شعري بر لبانم بود
نه نامي بر زبانم بود
در چشم خيره بر ره سينه پر اندوه
باميدي كه نوميديش پايان بود
سياهي هاي ره را بر نگاه خويش مي بستم
و از بيراهه ها راه نجات خويش مي جستم
نه كس با من
نه من با كس
سر ياري
نه مهتابي
نه دلداري
و من تنهاي تنها دور از هر آشنا بودم
سرودي تلخ را بر سنگ لبها سخت مي سودم
نواي ناشناسي نام من را زير دندانهاي خود بشكست
و شعر ناتمامي خواند
بيا با من
از آن شب در تمام شهر مي گويند
...
او با تو ؟
ولي من خوب مي دانم

شعر از: نصرت رحماني

marzi_a1732
Saturday 13 December 2008, 04:57 PM
"كابوس "

خدايا، وحشت تنهايي‌ام كُشت..
كسي با قصّه‌ي من آشنا نيست
در اين عالم ندارم همزباني
به صد اندوه مي‌نالم
– روا نيست –
شبم طي شد، كسي بر در نكوبيد..
به بالينم چراغي كس نيفروخت..
نيامد ماهتاب بر لب بام،
دلم از اين‌همه بيگانگي سوخت
به روي من نمي‌خندد اميدم
شراب زندگي در ساغرم نيست
نه شعرم مي‌دهد تسكين به حالم
كه غير از اشك غم در دفترم نيست..
بيا اي مرگ، جانم بر لب آمد
بيا در كلبه‌ام شوري برانگيز
بيا شمعي به بالينم بيفروز
بيا شعري به تابوتم بياويز!!
دلم در سينه كوبد سر به ديوار
كه اين مرگ است و بر در مي‌زند مُشت!
– بيا اي همزبان جاوداني،
كه امشب وحشت تنهايي‌ام كُشت!

Black_Violin
Saturday 13 December 2008, 06:04 PM
يكيش اينه

چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
اواژه بايد خود باد واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را بايد زير باران برد
عشق را بايد زير باران جست

Black_Violin
Saturday 13 December 2008, 06:08 PM
يكيش كه خيلي احساسمو قلقلك مي كنه اين شعر رضاست.

نيمه شب از خوابم پا ميشم
نيستي پيشم
باز ديونه مي شم
دوري تو تيشه زد به تيشم
نيستي پيشم
بي صدا از من خالي ميشم
هم صدا با بي بالي ميشم
گونه هام خيس از شبنم غم
نيستي پيشم

mos167
Saturday 13 December 2008, 08:28 PM
آن كلاغي كه پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد
و صدايش همچون نيزه كوتاهي ، پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه مي دانند
همه مي دانند
كه من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
همه مي ترسند
همه مي ترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب و‌آينه پيوستيم
و نترسيديم

سخن از پيوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق كهنه يك دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت منست
با شقايق هاي سوخته بوسه تو
و صميميت تن هامان ، درطراري
و درخشيدن عريانيمان
مثل فلس ماهي ها در آب
سخن از زندگي نقره اي آوازي ست
كه سحرگاهان فواره كوچك مي خواند

ما درآن جنگل سبز سيال
شبي از خرگوشان وحشي
و در آن درياي مضطرب خونسرد
از صدف هاي پر از مرواريد
و در آن كوه غريب فاتح
از عقابان جوان پرسيديم
كه چه بايد كرد

همه مي دانند
همه مي دانند
ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان ، ره يافته ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا كرديم
در نگاه شرم آگين گلي گمنام
و بقا را در يك لحظه نامحدود
كه دو خورشيد به هم خيره شدند

سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
و اجاقي كه در آن اشيا بيهده مي سوزند
و زميني كه زكشتي ديگر بارور است
و تولد و تكامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
كه پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
برفراز شب ها ساخته اند

به چمنزار بيا
به چمنزار بزرگ
و صدايم كن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم
همچنان آهو كه جفتش را

پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
و كبوترهاي معصوم
از بلندي برج سپيد خود
به زمين مي نگرند


فروغ فرخزاد

justnooryes
Saturday 13 December 2008, 10:26 PM
دیری است ،تیری ، بنشسته بر پیکرش
و ردپای خونین سرخ
هنوز در افق مانده است.
آسمان سیاه
نیلوفر سیاه
حتی کفن نیز سیاه است...

شغالهایی پیر با چشمانی سرد و گرسنه بر گراداگرد مزار می پلکند
و کرمها و خرخاکیها در تعفن گند لاشه اش کیف می کنند

violin-m
Saturday 13 December 2008, 11:28 PM
پر کن پیاله را
کین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این جام ها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد
من با سمند سرکشو جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تاکوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یاد ها
دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد
آن بی ستاره ام
که عقابم نمیبرد

negri
Friday 26 December 2008, 08:23 PM
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك

Kamanche
Tuesday 30 December 2008, 02:39 AM
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام !

گيسوان تو پريشان تر از انديشه من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود

شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر مي كردم

من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست

چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر .


حمید مصدق

mina_v57
Tuesday 30 December 2008, 02:09 PM
تو را هنوز اگر همتي به جا مانده ست
سفر كنيم،
سفر
سفر ادامه بودن
ز سينه زنگ كدورت زدودن است
- آري
سفر كنيم و نينديشيم
اگر چه ترس در اين شب
- كه از شبانه ترين است
اگر چه با شب شومم
- هميشه ترس قرين است
سفر كنيم سفر

در اين سياهي شب
- اين شب پر از ترفند
از اين هياكل ترس آفرين چه مي ترسي ؟
مترسكان سر خرمنند و با بادي
چو بيد مي لرزند

سفر به عزم گريز؟
- اين گمان مبر كه مرا
سفر به عزم سبيز است
سفر شكفتن آغاز و
ترجمان شكوه است
سفر به عزم رهايي ز خيل اندوه است
سفر به عزم رسيدن به صبح هشياري ست
سفر ابتداي بيداري ست

سفر كنيم و ببينيم


تمام مزرعه از خوشه هاي گندم پر

و هيچ دست تمنا
دريغ سنبله ها را درو نخواهد كرد
درو گران همه پيش از درو
- درو شده اند
مصدق

Mona
Thursday 15 January 2009, 10:19 PM
عاشقانه





ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من




آتشی در سایه ی مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرّین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها


با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
های و هوی زندگی در قعر گور ؟



ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن



رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها



سینه آلودن به چرک کینه ها



در نوازش ، نیش ماران یافتن




زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها



گم شدن در پهنه ی بازارها



آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته



چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت



جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم براه



ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته



آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از ، بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت تیرگیست



عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم


ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم



ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های


این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟


ای نگاهت لای لائی سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من


ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی



فروغ فرخزاد

Mona
Thursday 15 January 2009, 10:25 PM
آرزوي باغ و گلستان _ مولانا



بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برون آ، دمي ز ابر
كان چهره ي مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز : بيش مرنجان مرا رو
آن گفتنت كه : بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت كه : برو شه به خانه نيست
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هر كه هست ز خوبي قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيلي است بي وفا
من ماهيم، نهنگم، عمانم آرزوست
يعقوب وار وا اسفاها همي زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و نعره ي مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم انسانم آرزوست
گفتند : يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت : آنكه يافت مي نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
كان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها ازوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
از كان و از مكان پي اركانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ي ايمان و مست شد
كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست
مي گويد آن رباب كه : مردم ز انتظار
دست و كنار و زخمه ي عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابيست
وان لطفهاي زخمه ي رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
زين سان همي شمار كه زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز! رو، ز شرق
من هدهدم حضور سليمانم آرزوست

hkh
Tuesday 20 January 2009, 07:26 PM
او شوم نبود این گناه از ما بود
پرهای سیاه او سیاه از ما بود
آواز کلاغ را خدا بد ننوشت
ما بد خواندیم، اشتباه از ما بود

بیژن ارژن

kaka
Thursday 12 February 2009, 10:50 AM
You can see links before reply


داغ داریــــم نه داغـی که بـــــر آن اخم کنیم

مــــــــرگمان بـاد که شکواييه از زخـــم کنيم

بنويسيد که با عــــــــــطر وضــــــو اوردنـــــــد

نعــــش دلـــــدار مــــــــرا لای پـــــتو آوردنـــد

زلــفها گرچه پر از خـاک ولبش گر چــه کـبود

"دوش مــي امد و رخســاره بر افروخته بـود"

با دلي پر شده از زخم نمک مي خـــورديـم

"دوش وقت سحر از غصه ترک مي خورديم"

زيــر بارغم شـــهرم جـــــگرم مي ســــــوزد

به خـــدا بـــال و پــــرم بال و پـــرم ميســوزد



حامد عسکری

marzi_a1732
Friday 20 February 2009, 01:21 PM
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازافرین را
کو به کو آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد

Kamanche
Saturday 21 February 2009, 10:54 PM
روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی كه كمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی كه هر حرف ترانه ایست
تا كمترین سرود بوسه باشد

روزی كه تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود
روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم ...





احمد شاملو

fatemeh.1994
Tuesday 24 February 2009, 11:30 AM
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم



نبود بر سر آتش میسرم كه نجوشم



به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم



شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و هوشم



حكایتی ز دهانت به گوش جان من آمد



دگر نصیحت مردم حكایتی است به گوشم



مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم



كه از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

fatemeh.1994
Tuesday 24 February 2009, 11:32 AM
زدام سینه ام، دل میگریزد



گل من ، دیگر ازگل میگریزد



مده پندش، که این دیوانۀ عشق



ز نیرنگ تو عاقل میگریزد



چنان موج هراسانی شب وروز



ز دریا وز ساحل میگریزد



ز هر قیدی بجز بند محبت



بود هر چند مشکل میگریزد



هم ازخصمان عاقل ، می هراسد



هم از یاران جاهل ، میگریزد



چه سازم بادل دیوانۀ خویش


زمن هم گاه ، این دل میگریزد

Weather_Storm
Tuesday 24 February 2009, 12:05 PM
فقط تو

می توانی

بیش تر از ونوس

ستاره ی طلوع من

و ستاره ی غروب من باشی

همچون رزی پرپرت کردم

تا روحت را ببینم

ندیدمش

اما همه پیرامون من

افق کشورها و دریاها

تا بی کران

لبریز

ار بوی جاودانه شد.

چه غم از خشکسالی

وقتی من در درونم

چشمه ی آبی رنگی می آفرینم

برف بدون درخشش

چه غم ؟

وقتی من در قلبم

آتش سرخی می آفروزم

چه غم از عشق انسان ها ؟

وقتی من

عشق را به جاودانگی

در روحم می آفرینم


نمی دانم با چه بگویم

چرا که هنوز

کلماتم جان نگرفته اند.

میخ

چه پا بر جا

چه سست

چه فرقی می کند

عزیز من

به هر تقدیر

تصویر

خواهد افتاد

kaka
Saturday 7 March 2009, 12:02 AM
عقل و دل

پير خرد، يك نفس آسوده بود.
خلوت فرموده بود.
كودك دل، رفت و دو زانو نشست،
مست مست.
گفت: تو را فرصت تعليم هست؟
گفت: هست.
گفت: كه اي خسته‌ترين رهنورد،
سوخته و ساخته‌ي گرم و سرد،
بر رخت از گردش ايام گرد،
چيست برازندۀ بالاي مرد؟
گفت: درد.
گفت: چه‌بود، اي همه دانندگي،
راست‌ترين راستي زندگي؟
پير، كه اسرار خرد خوانده بود،
سخت در انديشه فرو مانده بود.
ناگه از شاخه‌اي افتاد برگ
گفت: مرگ !

فکر کنم شعر از آقای هاشم جاوید هست ...

mina_v57
Wednesday 11 March 2009, 11:07 AM
من رانده از ميخانه ام، از من بگريزيد
دردي كش ديوانه ام، از من بگريزيد

در دست قضا جان به لب و ديده به مينا
سرگشته چو پيمانه ام، از من بگريزيد

زنجير جادوي هوسهاي محالم
افسوني افسانه ام، از من بگريزيد

آن سيل جنونم كه به سر مي دود از كوه
بنيان كن كاشانه ام، از من بگريزيد

آن روز كه دل مرد و جنون مرد و عطش مرد
من از همه بيگانه ام، از من بگريزيد

بر ظاهر آباد من اميد مبنديد
من خانه ويرانه ام، از من بگريزيد
ثنايي

fatemeh.1994
Sunday 15 March 2009, 10:07 PM
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
چرا کاهل شدی در عشق بازی؟
سبک روحی مرغان را چه کردی؟
نشاط عاشقی گنجیست پنهان
چه کردی ؟گنج پنهان را چه کردی؟
تو را با من نه عهدی بود ز اول؟
بیا بنشین بگو آنرا چه کردی؟
چنان ابری به پیش ما چه بستی؟
چنان خورشید خندان را چه کردی؟

(دیوان شمس)

fatemeh.1994
Sunday 15 March 2009, 10:23 PM
ز کجا آمده ای می دانی؟
ز میـــان حرم سبحــــانی
یــاد کن ! هیچ به یادت آید؟
آن مقامات خوش روحانی؟
پس فراموش شدستت آنها
لا جرم ، خیره و سرگردانی
جان فروشی به یکی مشتی خاک
این چه بیع است بدین ارزانـــی؟؟
بازدِه خاک و بدان قیمت خود
نـــِی غلامی ، ملِِکی ، سلطانی
جهت تو ز فلک آمـــده انـــــد
خــوب رویانِ خوشِ پنهانـــی
ســوی بتان کم نـگر ، تا نشوی کور دل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله ست ، جانبِ دوزخ کِشد
ظاهر او چون بهشت ، باطنِ او دوزخی
لیک عنایات حق ، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام ، گر چه اســــیر فخی

(دیوان شمس)
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ

این اولین شعری بود که از حضرت مولانا خوندم و همین باعث شد که برم دنبال دیوان شمس :)

mohammad.oud
Sunday 15 March 2009, 10:35 PM
شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی


با بزرگون می شینی ، حرف میزنی ، همه چی می دونی

شما که کله ت پره ،معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟
راه میرم دلم گرفته ، میشينم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد
سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد
عمر من کوه عسل بود ولی افسوس
روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید
بعد نشست تاتهشو خورد ....







از : محمد صالح اعلاء

Weather_Storm
Sunday 15 March 2009, 10:40 PM
هيچ پرنده اي به خلوت پنهان من پرواز نمی کند

نه پرستوي سياهي که دلتنگي به همراه آورد

نه مرغ دريايي سپيدي که خبر از توفان آورد

روح وحشي ام در سايه ي صخره ها به پاسداري ايستاده

آماده ي پرواز با شنيدن گامهاي نزديک شونده...

من در گذرگاه بادها دروازه اي بنا کرده ام

دروازه اي طلايي به سوي مشرق

به سوي عشقي که هرگز نمي آيد

دروازه اي به سوي روز و دروازه اي ديگر به سوي اندوه

و دروازه اي هميشه گشوده به سوي مرگ

marzi_a1732
Tuesday 31 March 2009, 03:09 PM
شکست غرور

ما دو تن مغرور
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازشبار
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من تنهای تنهایم
من به دیدار تو می ایم

حمید مصدق

nabegheh95
Saturday 25 April 2009, 10:44 AM
و من سکوت ميکنم به حرمت سکوت تو
تمام لحظه هاي من فداي تار موي تو
کنار بغض اين بهار فقط مرور ميکنم
تمام بغض و غربتي که مانده از عبور تو
ستاره ي بهشتيم گلايه اي نميکنم
تمام آرزوي من خلاصه در وجود تو
تمام حس و هستيم گرو به دست روزگار
فقط مرا خبر دهد هميشه از سرور تو

fatemeh.1994
Monday 25 May 2009, 03:28 PM
شبی مجنون به لیلی گفت که ای مجبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
خدا را چون دل ریشم قراری بسته با زلفت
بفرما لعل نوشین را که با بودش قرار آرم
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

mohammad.oud
Monday 25 May 2009, 05:54 PM
من هنوز در به در ِ طره ی اون زلف ِ سیاتم

من هنوزم سبز ِ سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم.

آقای کوچیک نواز ِ بنده پرور
من هنوزم صله گیر ِ چشم بارونی و اون ابر نگاتم.

منو کشتی ، منو کشتی ، منو کشتی
کشته باشی! خوش به حالم
من هنوزم که هنوزه یکی از اون کشته هاتم

من هنوز در به در ِ طره اون زلف سیاتم
من هنوزم سبز ِ سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم

محمد صالح علا

fanoos
Wednesday 27 May 2009, 09:21 AM
ماهی قرمز و سپیدی که
زیر پای نگاه تو جان داد
قلب من بود زیر پا له شد
قلب من بود از نفس افتاد
***
همه از ناگهانی افتادند
اتفاقی که خواب می ماندیم !
روز ها که یکی یکی رد شد
پشت سد حباب می ماندیم
***
با غروری که زخم خورده ی تو
لنگ لنگان در امتداد خودم
پای دیوار سنگی تردید
قبر کندم فقط به یاد خودم
***
پشت درهای بسته ای بودم
که امیدم برای ماندن بود
مردم از بس شکست می خوردم
دست تقدیر،مردن من بود
***
خاطراتت همیشه می آیند
کوچه هایی که بی تو خلوت شد
قول هایی که حسرتش ماند و
زخم هایی که دیگر عادت شد
***
قصه پایان گرفت،من ماندم
که خداحافظی کنم با تو
که بگویم همیشه این طور است
آخرش می روی، حتی تو

mohammad.oud
Thursday 4 June 2009, 11:07 PM
هی !!! لیلی سیاه

اینقدر برام عشوه نیا

تو کوچه...

تو گذر...

تو سر تا سر این شهر

هرجا بری همراتم

سگ وسوتک میدونه

کشته عشوه هاتم


مرحوم حسین پناهی

Kamanche
Friday 5 June 2009, 02:27 AM
یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست
رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

کو دلی کز آن دل بی‌رحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کزآن چاک گریبان پاره نیست

ای دلت در سینه سنگ خاره ، با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست
دل چو رفت از دست ، غیر از جان سپردن چاره نیست

کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست .

هاتف اصفهانی

Kamanche
Friday 5 June 2009, 02:29 AM
روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا
روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا

چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم
حاصل از زندگی خویش همان بود مرا

یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل ، سرا پرده‌ی صد راز نهان بود مرا

یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی
با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا

یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران
دوش ، منت کش آن بار گران بود مرا

یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز
پاسبان ، مردم چشم نگران بود مرا

یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم
محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا


محتشم کاشانی

(قبل تر هم این شعر رو گذاشته بودم اما گویا این روایت محکم تریه . اون پست رو پاک کردم و این روایت رو اینجا نوشتم)

fanoos
Wednesday 17 June 2009, 07:25 PM
ای کفتران ، شکسته پرم من ،شما چطور؟
از بال خود شکسته ترم من ، شما چطور؟
گهواره ام قفس، قفسم گور، ای دریغ
فرصت نشد کمی بپرم من شما چطور
می سوزم از سکوت کویر و سرود رود
آتش به کام خشک و ترم من، شما چطور؟
فرقی نمی کند که عروسی ست یا عزا
آن سر به تیغ خیر و شرم من ، شما چطور؟
جاده ، سکوت یخ زده، من، گرگ ، حادثه ؟
اینجا همیشه در خطرم من ، شما چطور؟
جایی ندارم و همه جا خانه من است
چون بوی فقر ، دربدرم من ، شما چطور؟
هر دم برای درد سرم درد می کند
در جستجوی دردسرم من ، شما چطور؟
بی سرپناه سقف پناهم شبیه چتر
خورشید پوش سایه ورم من ، شما چطور؟
رایج ترین هنر سفر از خویش تا اداست؟
شادم از اینکه بی هنرم من ، شما چطور؟
تصویر بی ادایم و فریاد بی صدا
صادق ترین نگاه ترم من ، شما چطور؟

fanoos
Wednesday 17 June 2009, 07:48 PM
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی


مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی


ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی


برلبت نام خدا بود – خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی


دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی


قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی


جمع کن رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم ، تو چرا چرخاندی؟

eiman01
Wednesday 17 June 2009, 08:58 PM
شهمات
بنگر این بیغوله را از دور
طاق هایش ریخته ، دروازه هایش رو به ویرانی
پایه هایش ، آیه هایی از پریشانی
وصف آبادانی اش در داستان های کهن ، مسطور
قصه ی ویرانی اش ؛ مشهور
مار در او هست ، اما گنج ؟
خانه های روشن و تاریک او ، چون عرصه ی شطرنج
سر ستون های نگون بر خاک او ، چون مهره های کهنه ی این بازی شیرین
اسب و فیل و بیدق و فرزین
هر یکی در خانه ای محصور
راستی ، آیا کدامین دست با این نطع بدفرجام بازی کرد ؟
یا کدامین فاتح اینجا ترکتازی کرد ؟
از تو می پرسم ، الا ای باد غمگین بیابانی
ای که آواز عزایت را درین ویرانه میخوانی
آتشی ناچیز بود آیا که با او دشمنی ورزید ؟
یا زمین در زیر پای شوکت و آبادی اش لرزید ؟
بنگر این بیغوله را از دور
هر چه می بینی در او ، مرگ است و ویرانی
عرصه ی جاوید آشوب و پریشانی
مهره ی شاهش ازین لشکرکشی ها ، مات
با چنین شطرنج نفرین کرده ی تاریخ
هیچ دستی نیست تا بازی کند ، هیهات!

"نادر نادرپور"

helenmortazavi
Wednesday 17 June 2009, 11:38 PM
شعرها که زیادن خوبها هم زیادن اما من خودم همیشه تو خلوتهام این شعر رو زمزمه میکنم.
بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم
دل به تو دادم فتادم به بند ای گل بر اشک خونینم بخند

HamedSedighi
Thursday 18 June 2009, 12:29 AM
تعدادشون زیاده

گلنار گلنار
کجایی که از غمت
ناله می کند
عاشق وفادار

mina_v57
Thursday 18 June 2009, 10:07 AM
رفت‌های بی‌آمد

آسمان گم در مه! مهربان بیش از حد!
ناگهان طولانی! مکث سرکش ممتد!
نیستی، ولی هستی؛ مثل موج با ماهی
با تو اوج می‌گیرم مثل قایقی در مد
قطره قطره نم‌نم‌نم رخنه کرده‌ای در من
غرق کن مرا در خود آن‌چنان که می‌باید!
از چه می‌هراسانیم؟ سرنوشت موج این است
تا به ساحلی دیگر بی‌قرار و بی‌مقصد
روزگار غمگینی است؛ بی‌بهانه می‌خندی
خنده‌ها ولی انگار از غمت نمی‌کاهد
داستان تکراری: صبح، ظهر، بعدازظهر
آخرش چه خواهد شد؟ هیچ‌کس نمی‌داند!
چیزهایی از دیروز جان سپرده بر دستت
خاطرات بی‌برگشت، رفت‌های بی‌آمد
سال‌های پرنفرین جان گرفته، در راهند
«سال اشک، سال شک، سال باد، سال بد»
خنده‌های بی‌نوبت پشت گریه می‌پوسند
کی شنیده‌ای آخر بعد غصه غم باشد؟
روزی از همین اطراف می‌رسی و لب‌خندت
خط کشیده با قرمز روی روزهای بد
عباس تربن

eiman01
Sunday 21 June 2009, 06:25 PM
تشنگان آب فروش

آتش که ديد خشم زمانه يمان را
خاکسترش بشد آشيانه يمان.
خاکستر نشينان امروز،ای تشنگان آب فروش!!
دستهايتان سرايش آرزو بود
نيست آيا اينچنين اين بود و نبود؟
نشسته بر خاکستريد و در انديشه ی آب!
ای گذشته زرينان و جغد گونان امروز
ای تاجداران کسری و بيابان نشين پرستان امروز!!
از چه رمه به چوپان دزد داده ايد
مگر نه آنکه آرش و رستمان ديروزيد
کدامينتان را غيرتی هست هنوز؟؟
گر هست بدانيد که همانا مرگ به از اين زندگانی پست است
اي تشنگان آب فروش....

"فرهاد آرین"

HamedSedighi
Tuesday 23 June 2009, 02:02 AM
از صدف یاد دار نکته حلم--------------------- هر که برد سرت گوهر بخشش

mina_v57
Wednesday 24 June 2009, 11:48 AM
خوش خيال كاغذي
دستمال كاغذي به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟
عاشقم
با من ازدواج مي‌كني؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
تو چقدر ساده‌اي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله مي‌شوي
چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي
پس برو و بي‌خيال باش
عاشقي كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذي، دلش شكست
گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
در تن سفيد و نازكش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكه‌اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌هاي كاغذي
فرق داشت
چون كه در ميان قلب خود
دانه‌هاي اشك كاشت.
عرفان نظرآهاری

fanoos
Wednesday 1 July 2009, 11:29 PM
بی تو چقدر خرد و خمیرند لحظه ها

مثل من فلک زده پیرند لحظه ها



مثل من فلک زده مثل من غریب

در جای جای هفته اسیرند لحظه ها



انگار در نگاه تو تکثیر می شوند

انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها



حالا منم و گریه بر این درد مشترک

از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها



«بگذار تا مقابل روی تو بگذریم»

پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها.

fanoos
Wednesday 1 July 2009, 11:30 PM
قدم سبز تو وقتی که به تکرار افتاد
شرح کوچیدنت از آبی خودکار افتاد
بوسه می‌زد غمی از جنس تو در باور باد
عطر چون سایه به انبوه چمن‌زار افتاد
رهگذر تا که به تاریکی شنها زُل زد
از گُل خنده او شاخه سیگار افتاد
در پی خنده به سیمای تو ای شاخه گُل
رعشه پنجره بر پهنه دیوار افتاد
پیش سردار بگو مسئله دار و طناب
اگر ای باد گذارت به سر دار افتاد
«خانه دوست» نپرسیدم و از بخت بدم
آن پس بچه هم از روی سپیدار افتاد!

fanoos
Wednesday 1 July 2009, 11:32 PM
ابر هم تشنه‌تر از خاک زمین است هنوز
قسمت دشت چنین بود و چنین است هنوز
مرهم افسانه خوبی است، ولی شانه کاج
همچنان با تبر و زخم عجین است هنوز
بلبلی بی تپش و دلهره پرواز نکرد
این گواهی است که کرکس به کمین است هنوز
واژه‌ها چون علف هرزه و خار و، گُل سرخ
شاعری مانده و سرگرم وجین است هنوز
مرد با زخم سفر کرد، ولی اسب سیاه
بازهم منتظر برنو و زین است هنوز.

fanoos
Wednesday 1 July 2009, 11:38 PM
یک حبّه انگور
یک دشت آهو را هراسان کرد

دیشب تمامِ خوابِ‌ من
لبریز از انگور و آهو بود
تا صبح از یک جامِ زرّین شوکران خوردم
تا صبح هم‌پایِ غرورِ دشت لرزیدم
یک بغضِ بی‌ضامن
در کوچه‌سارِ طوسی شعرم، رها می‌رفت.

تا صبح با آهو زیارت‌نامه می‌خواندم
تعبیر خواب تازه‌ام شاید سفر باشد
خمیازه‌ی ذوق مرا خواباند
خوابی که بر زخمم کویر لوت می‌پاشد.

fanoos
Wednesday 1 July 2009, 11:49 PM
شب فرمانده براق از منور هاي بعثي ها
درست از امتداد نخل هاي روبه خاكستر
دو سنگر مانده بود وشطي از تلواسه كارون
وبعد آماده باش بچه ها تا حمله اي ديگر

غرور شيرمردان دررگ شب هيمه برپاكرد
وآغازنبردي سهمگين بارمز يا زهرا
سه تركش در ميان سينه فرمانده جان دادند
همان لحظه كه مي بوسيدعكس دخترخودرا

شبانگاهي كه سحرانگيزترازخواب يوسف بود
كمي ازهفت قحطي مانده تاسبزينه شعرم
پلاكي درميان رخوت تابوت عطر آگين
نشسته درترنم هاي داغ سينه شعرم

...وحالا اين شلمچه فصل آغازپرستو ها
كه كارون نگاهم راشبيه نيل مي كردند
وآن سوتر دوتا از كوزه گرهايي كه قديسند
فسيل كاسه چشم مراتحليل مي كردند

HamedSedighi
Thursday 2 July 2009, 02:10 AM
به من چیزی بگو شاید
هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ما شاید
یه حسه تازه پیدا شه
یه راهی رو به من وا کن
تو این بیراهه بن بست
یه کاری کن برای ما
اگه مایی هنوزم هست

به من چیزی بگو از عشق
از این حالی که من دارم
من از احساس شک کردن
به احساس تو بیزارم
تو هم شاید شبیه من
تو این برزخ گرفتاری
تو هم شاید نمیدونی
چه احساسی به من داری
نگو باید برید از عشق
نه میتونی نه میتونم

fanoos
Friday 3 July 2009, 10:57 AM
تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد
خدا کارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد
تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب کوهستان‌
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می‌سازد
در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد
تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده‌اش دهقان‌
مرا بر روی خرمن بُرده خرمنکوب می‌سازد
تو را گلدان رنگینی که با یک لمس می‌افتد
مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد
تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها
مرا گرگی کنار خانه یعقوب می‌سازد
مرا سر می‌دهد تا دشت های آتش و آهن‌
و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد
***
خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد

محمدکاظم کاظمی

fanoos
Friday 3 July 2009, 10:24 PM
آجُر بزن به خانه يِ سيمانيم و بعد



محکوم شو به اين که نمي دانيم وبعد



يک روز ميرسد که عزادار مي شوي



باآيه هاي روشن قرآنيم و بعد



بعدش پيامبر خودمم سجده کن مرا



توي لباسِ تازه ي شيطانيم و بعد



"ايمان بياوريد به آغاز فصل من"



برمعجزاتِ ساده ي انسانيم و بعد...



دستورمي دهم که تو عاشق شوي مرا



...نه بعد از اين برادرِ ايمانيم نباش!!!



تقدير هرچه گفته ولش کن از اين به بعد



درگير ِخطْ نوشته ي پيشانيم نباش!!!



يک شب عروج مي کنم و با تو مي رويم



آن شب شبيهِ مردمِ زندانيم نباش



بگذار حال و روز زمين منجمد شود



خيلي به فکر اين که زمستانيم نباش!



بعداز هزاروسيصدوهشتادوچندسال



اين جا مربعيست به دستورشخص من



من که پيامبر خودمم، من که بعدِ تو



تا گردنم فروست درآوار ِ اين لجن



مبعوث مي شوم که تو دفنم کني شبي



مبعوث مي شوم که بپيچم دراين کفن



بعدش وصيتم به شما حکم مي کند



"ايمان نياوريد به آغاز فصل من"

fanoos
Friday 3 July 2009, 10:25 PM
ير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست دراين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش
او به من مي خندد
نقشهايي كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايي كه فكندم در شب
روز پيدا شد و با پنبه زدود
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است

mohammad.oud
Thursday 9 July 2009, 06:47 PM
--- خانه ام آتش گرفتست
--- آتشی جانسوز
--- هر طرف می سوزد این آتش
--- پرده ها و فرش ها را
--- تارشان با پود
--- من به هر سو می دوم گریان
--- در لهیب آتش پر دود
--- وز میان خنده هایم تلخ
--- و خروش گریه ام ناشاد
--- از درون خسته سوزان
--- می کنم فریاد ، ای فریاد
--- خانه ام آتش گرفتست
--- آتشی بی رحم
--- همچنان می سوزد این آتش




--- نقش هایی را که من
--- بستم به خون دل
--- بر سر و چشم درو دیوار
--- در شب رسوای بی ساحل
--- وای بر من
--- وای بر من
--- سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم
--- بدشواری در دهان گود گلدان ها
--- روز های سخت بیماری
--- از فراز بامهاشان شاد
--- دشمنانم موزیانه خنده های فتحشان بر لب
--- بر من آتش بجان ناظر
--- در پناه این مشبک شب
--- من بهر سو می دوم گریان
--- از این بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد
--- وای بر من همچنان می سوزد این آتش
--- آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
--- وانچه دارد منظر و ایوان
--- من بدستان پر از تاول
--- این طرف را می کنم خاموش
--- وز لهیب آن روم از هوش
--- زان دگر سو شعله برخیزد ، بگردش دود
--- تا سحرگاهان که میداند
--- که بود من شود نابود
--- خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
--- صبح از من مانده بر جا : « مشت خاکستر »
--- وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
--- مهربان همسایگانم ازپی امداد
--- سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد
--- می کنم فریاد ، ای فریــــــــــــــاد ، فریــــــــــــــــــــاد

marzi_a1732
Thursday 9 July 2009, 09:03 PM
حرفی از نام تو

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت

چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت

در زدم کس این قفس را وا نکرد
پر زدم بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم دفترم آتش گرفت

mina_v57
Tuesday 14 July 2009, 11:22 AM
چه دردیست در میان جمع بودن،
ولی در گوشه‌ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن،
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن،
ولی لبهای خود همواره بستن

mina_v57
Monday 3 August 2009, 11:30 AM
کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
م.اميد

vdod
Tuesday 4 August 2009, 03:14 PM
در هه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که ایینه ی شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
و......................................

شعر بالای خیلی قشنگه

vdod
Tuesday 4 August 2009, 03:22 PM
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
ایا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر ان چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
دور از رخ تو دمبدم از گوشه ی چشمم
سیلاب سرشک امد و طوفان بلا رفت
و..........................................

marzi_a1732
Sunday 9 August 2009, 05:18 PM
ني لبك

ني لبك آخر كجا افغان كني
يا كدامين خانه را ويران كني

بي حريف افتاده ام در گوشه اي
ني لبك كي ياد مشتاقان كني

ني لبك دردي به دل دارم بيا
سينه اي از غم كسل دارم بيا

آتش ار خواهي به جانم بر زني
هيمه هايي مشتعل دارم بيا

ني لبك هرگز چو باران تر شدي؟
رانده چون من از در دلبر شدي؟

ني لبك آتش به جانم گشته غم
هرگز آيا زنده خاكستر شدي؟

ني لبك همدرد اين هجران تويي
محرم اسرار عشاقان تويي

ني لبك با من نگو كاري كنم
يا ز ناي و ناله خود داري كنم

مي پسندي بار ديگر تا كه من
خون دل از ديده ام جاري كنم

من گدايي ها ز باران كرده ام
خواهش از مرغان پران كرده ام

تا گلي پر پر شد اندر گوشه اي
اشك خود را وقف گلدان كرده ام

هر شبي با اشك وبا آهي دگر
ني لبك بيدار بودم تا سحر

با نسيم هر شب دويدم تا به دشت
تا مگر بويي رساند يا خبر

از سياهي تا سپيدي گشته ام
آن طرف تا نا اميدي گشته ام

گوشه اي پنهان نگشت از چشم من
گر چه ديدي يا نديدي گشته ام

ليكن جايي اسمي از ياران نبود
پرسشي از بزم مي خواران نبود

جايي ار هم صحبت خاكي شدم
آشنا با نم نم باران نبود

ني لبك امشب كه هم پايم تويي
هم نفس با ناله ونايم تويي

داري آيا طاقت اين غصه را
شاهد يك لحظه غوفايم تويي

من نميخواهم كه سامانم دهي
يا بهاري در زمستانم دهي

سينه تنها خالي از غم كرده ام
ناله كن تا خرج چشمانم دهي

ني لبك در بند درمانم نباش
در خم چشمان گريانم مباش

قلب من خو كرده با زندان غم
در غم تاريك زندانم نباش

بي گمان درد دلم فهميده اي
كين چنين در زيرو بم لرزيده اي

از تو مي خواهم به سازي بر زني
آنچه را كز دشت چشمم ديده اي

باران ثابت

mina_v57
Thursday 13 August 2009, 07:47 AM
امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
نمناک می شود ؟
و جام چندمین
از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
در دشت زندگانی ما
حتی
حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
خو کرده با ملال
افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
از کس ره گریز نمی جویند
دیوار زانوان من کنون
سدی ست
در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
سیلی ست سهمنک
این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
اینجا نگاه کن که نه آغازی
اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
الحق که سخت مایه بدنامی ست
مصدق

marzi_a1732
Thursday 13 August 2009, 09:43 AM
شبیخون خورده را میمانم و میدانم این را هم
که میگیرد زمن جادوی تو چون عقل دین را هم
تو خواهی آمد و خواهی گرفت از من به آسانی
دلم را گر حصار خود کنم دیوار چین را هم

marzi_a1732
Thursday 13 August 2009, 10:05 AM
داغ داریــــم نه داغـی که بـــــر آن اخم کنیم
مــــــــرگمان بـاد که شکواييه از زخـــم کنيم
بنويسيد که با عــــــــــطر وضــــــو اوردنـــــــد
نعــــش دلـــــدار مــــــــرا لای پـــــتو آوردنـــد
زلــفها گرچه پر از خـاک ولبش گر چــه کـبود
"دوش مــي امد و رخســاره بر افروخته بـود"
با دلي پر شده از زخم نمک مي خـــورديـم
"دوش وقت سحر از غصه ترک مي خورديم"
زيــر بارغم شـــهرم جـــــگرم مي ســــــوزد
به خـــدا بـــال و پــــرم بال و پـــرم ميســوزد


حامد عسکری

marzi_a1732
Thursday 13 August 2009, 10:20 AM
مادر ...

بس که پیدا بودی
هیچکس با خبر از نام و نشان تو نبود
چشمه ای صاف
نهان در دل کوه
غنچه ای سرخ
نهان در دل مه
هیچکس
در پی روح جوان تو نبود
نگران همه بودی اما
هیچکس
نگران تو نبود

عمران صلاحی

Kamanche
Monday 19 October 2009, 12:19 AM
در زمین بی زمانی ناکجا آبادی ام
شهروند روستای هرچه بادابادی ام

سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای خواب
پشت خلوت هاست آری پرسه ی اجدادی ام

گندمی تو ، کشتزاران از تو سرشار طلاست
جز به بوی تو نگردد آسیاب بادی ام

حس نزدیکی آهو بوده ام با خون دشت
در میان حلقه ی آب و علف بنهادی ام

چشمهای مهربانی از نظر دورم نداشت
ای بغل آیینه تن آغوش ها بگشادی ام

چیست در رویای باد آوازِ شب هنگامِ عشق
آبشار زلف تو بر شانه ی شمشادی ام

سنگ بودم مُردگی می رفت تا خاکم کند
با دم گُلسنگی ات دنیای دیگر دادی ام

گوش دار اینک زمان از من نمک گیر صداست
در صدف های تهی از شورِ دریا زادی ام

بیستون مضمون شیرینی ندارد شوخ من
موشکافِ حیرت آمد تیشه ی فرهادی ام

پیش آتش بازی چشمت، زمستان قصه ایست
از تو می گویند پیرانِ شب آبادی ام ...

شیون فومنی

nabegheh95
Monday 26 October 2009, 07:56 AM
تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان
چون سِپندم بر سر آتش، نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار،بنشین نشان سوز نهان
تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من
بــازآ ببین در حیرتم،بشــکن سکوت خلوتم
چون لاله ی صحرا* ببین،بر چهره داغ حسرتم
ای روی تـــــــو آیینه ام،عشقت غـــمِ دیرینـــه ام
بـــــــازآ چـــو گل در این بهار،سر را بِنِـــه بر سینه ام
تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من

kaka
Wednesday 28 October 2009, 03:54 PM
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو
ميرود از فراق تو خون دل از دو ديده ام
دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرين خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صيد نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش "طاهره" گشت و نديد جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو

"طاهره قرة العين"

maryam21
Wednesday 28 October 2009, 06:35 PM
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است

اخوان ثالث

nabegheh95
Thursday 29 October 2009, 08:32 AM
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان
برادریست .....
روزی که دیگر درخانه هاشان را نمی بندند ؛
قفل افسانه ای است
و قلب برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر ، رنج جست و جوی قافیه نبرم ...
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد .
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار می کشم ؛
حتی روزی که دیگر نباشم .

احمد شاملو

fanoos
Saturday 26 December 2009, 01:16 PM
و من برگ بودم كه توفان گرفت و ديدم كه اين قصه پايان گرفت
بهار تو آمد به ديدار من و آخر مرا از زمستان گرفت
كوير تنت را به باران زدند تن آسمان از عطش جان گرفت
تو مي رفتي و چشم من چشمه بود و من خيس بودم كه باران گرفت
عجب بارشي بود بر جان من كه چون رودي از عشق جريان گرفت
هواي تو بود و خيال تو بود كه دست مرا در خيابان گرفت
حقيقت همين است اي نازنين كه چشمت غزل داد و ايمان گرفت
تو و كوچه و آن زمستان سرد و من برگ بودم كه توفان گرفت

moein babayee
Saturday 26 December 2009, 03:56 PM
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آوازه شباهنگ

یادم آید: تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق، ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


شرمنده اگه جاییش مشکلی داره یا تفاوتی با اصلش هست آخه از حفظ نوشتم.
دلم واسه ی فریدون اگه واقعا این اتفاق افتاده می سوزه
چقدر مردم سنگ دل بودن و الانم هستن
یا علی

maryam21
Saturday 26 December 2009, 06:57 PM
" حمید مصدق خرداد 1343"


*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت


" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون كه می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیك لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

maryam21
Saturday 26 December 2009, 06:59 PM
شاید آن روز که سهراب نوشت :

تا شقایق هست زندگی باید کرد

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت

باید اینجور نوشت

هر گلی هم باشی

چه شقایق

چه گل پیچک و یاس

زندگی اجبارست.....

ماهک
Friday 29 January 2010, 02:45 PM
هی مترسک
کلاه را بردار!

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم
م.بهمنی

ماهک
Friday 29 January 2010, 02:46 PM
افسانه ماه و پلنگ
خیال‌ خام‌ پلنگ‌ من‌ به‌ سوی‌ ماه‌ جهیدن‌ بود
...و ماه‌ را ز بلندایش‌ به‌ روی‌ خاک‌ کشیدن‌ بود

پلنگ‌ من‌ -- دل‌ مغرورم‌ -- پرید و پنجه‌ به‌ خالی‌ زد
که‌ عشق‌ -- ماه‌ بلند من‌ -- ورای‌ دست‌ رسیدن‌ بود
گل‌ شکفته! خداحافظ، اگرچه‌ لحظهِ‌ دیدارت‌
شروع‌ وسوسه‌ای‌ در من‌ به‌ نام‌ دیدن‌ و چیدن‌ بود
من‌ و تو آن‌ دو خطیم‌ آری، موازیانِ به‌ ناچاری‌
که‌ هر دو باورمان‌ ز آغاز، به‌ یکدگر نرسیدن‌ بود
اگرچه‌ هیچ‌ گل‌ مرده‌ دوباره‌ زنده‌ نشد، اما
بهار در گل‌ شیپوری‌ مدام‌ گرم‌ دمیدن‌ بود
شراب‌ خواستم‌ و عمرم‌ شرنگ‌ ریخت‌ به‌ کام‌ من‌
فریبکار دغل‌پیشه...‌ بهانه‌اش‌ نشنیدن‌ بود
چه‌ سرنوشت‌ غم‌انگیزی‌ که‌ کرم‌ کوچک‌ ابریشم‌
تمام‌ عمر قفس‌ می‌بافت‌ ولی‌ به‌ فکر پریدن‌ بود

حسین منزوی

ماهک
Friday 29 January 2010, 02:47 PM
نشسته‌اند ملخ‌های‌ شک‌ به‌ برگِ یقینم‌
ببین‌ چه‌ زرد مرا می‌جوند، سبزترینم!

ببین‌ چگونه‌ مرا ابر کرد، خاطره‌هایی‌
که‌ در یکایک‌شان‌ می‌شد آفتاب‌ ببینم‌
شکستنی‌ شده‌ام، اعتراف‌ می‌کنم، اما
ز جنس‌ شیشهِ‌ عمر توا‌م، مزن‌ به‌ زمینم‌
برای‌ پر زدن‌ از تو، خوشا مرام‌ عقابان‌
کبوترانه‌ چرا باید از تو دانه‌ بچینم؟

نمی‌رسند به‌ هم‌ دست‌ اشتیاق‌ تو و من‌
که‌ تو همیشه‌ همانی، که‌ من‌ همیشه‌ همینم
م.بهمنی

ماهک
Friday 29 January 2010, 02:48 PM
از زندگی... از این همه تکرار خسته‌ام
از های و هوای کوچه و بازار خسته‌ام
دلگیرم از ستاره و آزرده‌ام زماه
امشب دگر ز هر که و هرکار... خسته‌ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگِ ساعت دیوار... خسته‌ام
از او که گفت: «یار تو هستم» ولی نبود
از خود که بی‌شکیبم و بی‌یار خسته‌ام
تنها و دل‌گرفته و بیزار و بی‌امید
از حال من مپرس...بسیار خسته‌ام...
«م.بهمنی»

kaka
Saturday 27 February 2010, 10:50 AM
نه مرادم
نه مریدم
نه پیامم
نه کلامم
نه سلامم
نه علیکم
نه سپیدم
نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم
نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
حقیقت نه به رنـگ است و نه بـو
نه به هــای است و نه هــو
نه به این است و نه او
نه به جـام است و سَبـو
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای
نه یک پای
هَمه‌ای
با هَمه‌ای
همهمه‌ای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی...

Ahmad vivaldi
Saturday 27 February 2010, 11:31 AM
You can see links before reply

nabegheh95
Sunday 28 February 2010, 12:23 PM
عكسي كه گذاشتي، پاك شده كه پس! ؟

eiman01
Wednesday 3 March 2010, 11:19 AM
برای اینکه صبحمان را
به شب برسانیم
باید آنچه را که نه سر دارد
و نه ته، توجیه کنیم
و به خود بگوییم که چیستیم
و چرا هستیم
و چرا همه چیز هست

بیژن جلالی

ghasemy2700
Wednesday 21 April 2010, 07:24 PM
روزی ما دوباره کبوترهایمان
را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی برای هر انسانی
برادری است.
روزی که مردم دیگر در خانه‌هایشان
را نمی‌بندند.
قفل افسانه‌ای است و قلب
برای زندگی بس است...
روزی که معنای هر سخن
دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف
به دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی است
تا من بخاطر آخرین شعر
رنج جستجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه‌ای است
تا کمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما برای کبوترهایمان
دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتي اگر روزی
که دیگر
نباشم...
احمد شاملو

tarane
Wednesday 21 April 2010, 09:43 PM
روزها چه دیر می گذرد و ...... سال ها چه زود!!!

ghasemy2700
Thursday 22 April 2010, 10:16 PM
اشک رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود.
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...

من درد مشترک ام
مرا فرياد کن

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبان ات براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زنده گان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مرده گان اين سال
عاشق ترين زنده گان بوده اند
خسته ، خسته از راهکوره هاي ترديد مي آيم
چون آينه يي از تو لبريزم
هيچ چيز مرا تسکين نمي دهد
نه ساقهي بازوهايت نه چشمه هاي تن ات

بي تو خاموش ام ، شهري در شب ام
تو طلوع مي کني
من گرمايت را از دور ميچشم و شهر من بيدار مي شود
با غلغله ها ، ترديدها ، تلاش ها ، و غلغله هاي مردد تلاش هايش

ديگر هيچ چيز نمي خواهد مرا تسکين دهد
دور از تو من شهري در شب ام اي آفتاب
و غروب ات مرا مي سوزاند.
احمد شاملو

kaka
Sunday 23 May 2010, 08:38 AM
تنها سکوت مانده و حرفی نمی زنی

حس می کنم که عاشق دنیای بی منی



وقتی دقیق می شوم از هر نگاه تو

اثبات می شود که تو از جنس آهنی



از تنگنای مخمصه هایت گریز نیست

انگار از شکستن من دل نمی کنی



حالاصدای غربت قلبم شنیدنی ست

مانند یک غریبه مرا دور می زنی



باهر نفس من عاشق و عاشق ترم ولی

احساس می کنم که تو هم رنگ دشمنی



از طعم تند شیطنتت گیج می شوم

نفرین به خنده های تو که قاتل منی



تنها بمان تو ای دل و با درد خود بمیر

شیرین هبوط کرده ، تو هی کوه می کنی



شاید نماد عاشقی ِ قرن حاضراست

این سر نوشت بد که تو هم عهد بشکنی


م . شوریده

roshan-n
Sunday 23 May 2010, 03:36 PM
سلام
من تازه عضو شدم
یه سئوال داشتم
این شعر

دیگردلم هوای پری رو نمیکند
جزهمسری به کاسه ی زانو نمیکند
آن دل که ازتو بازگرفتم به نزدسگ
انداختم بیاوببین بو نمیکند
دیگرزترس عارف ومیناومینواش
یک بی شرف عبورازین کونمیکند
از عارف قزوینی است میخواستم بدانم متن کاملش را کی میدونه
ممنون

mina_v57
Monday 7 June 2010, 01:06 PM
دستور مي دهم

.
.
.

آجُر بزن به خانه يِ سيمانيم و بعد

محکوم شو به اين که نمي دانيم وبعد

يک روز ميرسد که عزادار مي شوي

باآيه هاي روشن قرآنيم و بعد

بعدش پيامبر خودمم سجده کن مرا

توي لباسِ تازه ي شيطانيم و بعد

"ايمان بياوريد به آغاز فصل من"

برمعجزاتِ ساده ي انسانيم و بعد...

دستورمي دهم که تو عاشق شوي مرا

...نه بعد از اين برادرِ ايمانيم نباش!!!

تقدير هرچه گفته ولش کن از اين به بعد

درگير ِخطْ نوشته ي پيشانيم نباش!!!

يک شب عروج مي کنم و با تو مي رويم

آن شب شبيهِ مردمِ زندانيم نباش

بگذار حال و روز زمين منجمد شود

خيلي به فکر اين که زمستانيم نباش!

بعداز هزاروسيصدوهشتادوچندسال

اين جا مربعيست به دستورشخص من

من که پيامبر خودمم، من که بعدِ تو

تا گردنم فروست درآوار ِ اين لجن

مبعوث مي شوم که تو دفنم کني شبي

مبعوث مي شوم که بپيچم دراين کفن

بعدش وصيتم به شما حکم مي کند

"ايمان نياوريد به آغاز فصل من"

6696
Wednesday 9 June 2010, 01:10 AM
شبی در حال مستی تكیه بر جای خدا كردم
در آن یك شب خدایا من عجایب كارها كردم
جهان را روی هم كوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاك عالم كهنه جهانی نو بنا كردم
كشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم كودتا كردم
خدا را بنده ی خود كرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما كردم
میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی كه از اول بود نابود و فنا كردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
كشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها كردم
نمازو روزه را تعطیل كردم، كعبه را بستم
وثاق بندگی را از ریاكاری جدا كردم
امام و قطب و پیغمبر نكردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی كدخدا كردم
نكردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا كردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا كردم
بدون اسقف و پاپ و كشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا كردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه كس را مفتخور و هرزه و لات و گدا كردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاكاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا كردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن كاری كه با اهل ریا كردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها كردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذكر و دعا كردم
نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اكتفا كردم
هر آنكس را كه میدانستم از اول بود فاسد
نكردم خلق و عالم را بری از هر جفا كردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاك
قلوب مردمان را مركز مهر و وفا كردم
سری داشت كو بر سر فكر استثمار كوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا كردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم
سپس خاكستر اجسادشان را بر هوا كردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مكنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا كردم
نه یك بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یك آبرومندی دوصد ظلم و جفا كردم
نكردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا كردم
به جای آنكه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از كارهای مردم غم دیده وا كردم
به جای آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا كردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا كردم
نگویندم كه تاریكی به كفشت هست از اول
نكردم خلق شیطان را عجب كاری به جا كردم
چو میدانستم از اول كه در آخر چه خواهد شد
نشستم فكر كار انتها را ابتدا كردم
نكردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كردم
زمن سر زد هزاران كار دیگر تا سحر لیكن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها كردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا كردم
شدم بار دگر یك بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا كردم ....

Kamanche
Saturday 19 June 2010, 12:15 AM
چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین

حلقه‌های او بشمر ، عقده‌های کارم بین


از دمیدن خطش اشک من به دامن ریخت

هاله بر مهش بنگر ، لاله در کنارم بین


دوش در گذرگاهی دامنش به دست آورد

سعی گرد من بنگر ، کوشش غبارم بین


نقد هر دو عالم را باخته ام به یک دیدن

طرز بازیم بنگر ، شیوه ی قمارم بین


پر و بال عشقم را سایه بر سپهر افتاد

بال قدرتم بنگر ، پر اقتدارم بین


میر انجمن جایی در صف نعالم داد

صدر عزتم بنگر ، عین اعتبارم بین


در کمال استغنا فقر و ذلتم دادند

در نهایت قدرت عجز و انکسارم بین


می به کوی خماران هر چه بود نوشیدم

با چنین می آشامی غایت خمارم بین


می کشد به میدانم صف کشیده مژگانم

گر ز جنگ برگشتم مرد صد هزارم بین


ای که هیچ نشنیدی نالهٔ فروغی را

باری از ره رحمت چشم اشک بارم بین


فروغی بسطامی

Kamanche
Sunday 18 July 2010, 12:37 AM
ز تاب مویت ای صبح بهاران
چکیده اشک شب در جویباران
غم روی تو را با ماه گفتم
سرش را زد به سنگ کوهساران !


پرتو کرمانشاهی

Kamanche
Monday 16 August 2010, 05:14 AM
دل در اندیشه‌ی آن زلف گره گیر افتاد
عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی
که زبان از سخن و قصه ز تقریر افتاد

گفتم از مساله‌ی عشق نویسم شرحی
هم ز کف‌نامه و هم خامه ز تحریر افتاد

نامی از جلوه‌ی خورشید جهان آرا نیست
گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد

پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد
قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد

دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست
کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد

بس که بر ناله‌ی دل گوش ندادی ای یار
هم دل از ناله‌ و هم ناله ز تاثیر افتاد

دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم
لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد

گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت
تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد


فروغی بسطامی

Kamanche
Monday 16 August 2010, 06:07 AM
گر در شمار آرم شبی نام شھیدان تو را
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را

گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی
زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را

سرمایه ی جان باختم تن را ز جان پرداختم
آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را !

هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای
اما دل بشکسته ام نشکست پیمان تو را !

هر گه که بھر کشتنم از غمزه فرمان داده ای
بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را

گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن
حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را

گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را

اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر
ترسم که سازد آشکار اسرار پنھان تو را

آشفته خاطر کرده ام جمعیت عشاق را
هر شب که یاد آورده ام زلف پریشان تو را

دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه ها
مستی که بوسد دم به دم لبھای خندان تو را !

زان رو فروغی می دهد چشم جھان را روشنی
کز دل پرستش میکند خورشید تابان تو را

فروغی بسطامی

Kamanche
Saturday 6 November 2010, 12:36 AM
تو که نازنده بالا دلربایی
تو که بی‌سرمه چشمون سرمه‌سایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردان چرایی

= = =

بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از مو رنگ خاکستر نبینی

باباطاهر

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:31 PM
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟

زلیخا میخورد افسوس که یوسف گشته زندانی.

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:33 PM
احمد شاملو
چشم اندازی دیگر...

با کلیدی اگر می آیی
تا به دست خود از آهن تفته قفلی بسازم.
گر باز می گذاری در را،
تا به همت خویش
از سنگ؛ پاره سنگ دیواری برآرم._

باری دل در این برهوت
دیگر گونه چشم اندازی می طلبد.
*
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوه پاره پاسخی ،
به هنگامی که اینان همه نیستند

جز سوالی خالی به بلاهت.
*
هم بدان گونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگ ها،
از رنگ هایِِ ِ تو سایه یی شان باید
گر بر آن سَرَند
که حقیقتی یابند.
هم به گونه ی باد
- که تنها از جنبش ِ شاخ ساران و برگ ها –
و عشق
کز هر کُناکِ تو
باری دل در این برهوت
دیگر گونه چشم اندازی می طلبد.

kaka
Tuesday 30 November 2010, 10:27 AM
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا، همان نام و همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی ست
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است



قیصر امین پور

kaka
Friday 17 December 2010, 10:51 AM
شرمنده‌ی وفا


گاهی برای ماندن، باید پر از خدا شد

مانند قاصدک‌ها، جان داد و سرجدا شد

گاهی برای راهی، باید خودت شوی فرش!

همراه جاده بود و، مجذوب لحظه‌ها شد

گاهی چونان اباالفضل، باید گذشت از آب!

از صورت سه ساله، شرمنده‌ی وفا شد

گاهی اگر خدا خواست، باید که داغ بینی

مانند زینبی که، هر شِکوه‌اش دعا شد

گاهی که طاقتی نیست، باید سکوت، آری

مانند اصغری که، شش ماهه بی‌صدا شد

گاهی لبت پر از خون، باید بخوانی آری!

جبریل از سر نی، با طفل هم ندا شد

گاهی میان شعله، باید چو شمع مانی

با اشک‌های سجاد، گریید و همنوا شد

گاهی که دل شکسته، باید قنوت خوانی

شاید خدا شنید و، آهنگ ِ حُزن ِ ما شد . . .


امیر مهدی راد (یار)

Piano Lover
Saturday 8 January 2011, 10:42 AM
دل ز تن بردی و در جانی هنوز

دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه‌ام بشکافتی

همچنان در سینه پنهانی هنوز


ملک دل کردی خراب از تیغ ناز

واندرین ویرانه سلطانی هنوز


هر دو عالم، قیمت خود گفته‌ای

نرخ بالا کن که ارزانی هنوز


ما ز گریه چون نمک بگداختیم

تو ز خنده شکرستانی هنوز


جان ز بند کالبد آزاد گشت

دل به گیسوی تو زندانی هنوز


پیری و شاهدپرستی هم خوشست!

خسروا تا کی پریشانی هنوز؟

امیرخسرو دهلوی (You can see links before reply)

mahour.M
Saturday 5 March 2011, 05:13 PM
سلام؛ اين شعر رو كاملش رو امروز خوندم، خيلي حس خوبي بهم داد...

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
چقدر هم تنها!
خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
دچار يعني
عاشق.
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك، دچار آبي درياي بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكي!
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصله اي هست.
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
غرق ابهامند
نه،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.

سهراب سپهري

mahour.M
Friday 11 March 2011, 01:03 AM
«بخوان به نام گل سرخ،
در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
ز خشکسال چه ترسی؟ - که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور...
در این زمانه عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب،
زلالتر از آب.
تو خامشی که بخواند؟ تو می روی که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این کریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده از سیم خاردار گذشته.
حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاری ست.
هزار آینه اینک،
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق.
زمین تهی ست ز رندان؛
همین تویی تنها،
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
«حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.»

محمدرضا شفیغی کدکنی

mahour.M
Saturday 7 May 2011, 07:19 PM
چه می گوئید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانهء شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک است،
اشک باغبان پیر رنجور است
که شبها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاک ها را، آب داده
پشت را چون چفته های مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده.
چه می گوئید؟
کجا شهد است این آبی، که در هر دانهء شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!
شما هم ای خریداران شعر من!
اگر در دانه های نازک لفظم
و یا در خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است
شرابش از کجا خواندید؟
این مستی نه آن مستی است؛
شما از خون من مستید،
از خونی که می نوشید،
از خون دلم مستید!
مرا هر لفظ، فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر، دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لبها را
و بر هر خوشه دندان را!
مرا این کاسه خون است ...
مرا این ساغر اشک است ...
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!

نادر نادرپور

sarveazad
Thursday 14 February 2013, 06:53 PM
شعری از وحشی بافقی دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و او ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

sarveazad
Friday 2 August 2013, 12:24 PM
آب را گل نكنيد . . .
شايد از دور علمدار حسين،
مشك طفلان بر دوش،
زخم و خون بر اندام،‌
مي رسد تا كه از اين آب روان،

پر كند مشك تهي،
ببرد جرعه آبي برساند به حرم،
تا علي اصغر بي شير رباب،
نفسش تازه شود و بخوابد آرام .. .


آب را گل نكنيد . . .
كه عزيزان حسين،
همگي خيره به راهند كه ساقي آيد،
و به انگشت كرم،‌
گره كور عطش بگشايد . . .


آب را گل نكنيد . . . ‌
كه در اين نزديكي،‌
عابدي تشنه لب و بيمار است،
در تب و گريه اسير . . .


آب را گل نكنيد . . .
كه بود مهريه مادرشان،
نه همين آب كه هر جاي دگر،
رود و نهري جاريست،
مهر زهراي بتول است،
از اين است كه من ميگويم،‌
آب را گل نكنيد،
آب را گل نكنيد . . .