PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : يك روز زندگي



kaka
Wednesday 5 September 2007, 10:32 PM
اين مطلب رو يه جايي خوندم گفتم شايد خوشتون بياد





دو روز مانده به پایان عمرش تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده ...

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت

تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد !

داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد .

آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .

جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت ، خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته ها پیچید ، خدا سکوت کرد .

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد .

دلش گرفت و با درماندگی به تلخی گریست و به سجده افتاد ...

خدا سکوتش را شکست و با مهربانی گفت : تمام روز را به بد و بیراه گفتن و جار و جنجال از دست دادی و

یک روز دیگر هم رفت ، تنها یک روز از عمرت باقیست ،بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ...!

لا به لای هق هق بی امان گریه اش گفت : اما خدایا فقط یک روز مانده ، در یک روز چه میتوان کرد ؟!

و خدا پاسخ داد : آنکه لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته و آنکه امروزش را

درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ...

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در میان دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن !

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید ، اما میترسید که حرکت کند ، میترسید

راه برود و میترسید که زندگی از میان انگشتانش بلغزد و بریزد ...

ایستاد و به فکر فرو رفت سپس با خود گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن زندگی چه فایده ای دارد ؟!

پس بهتر است این یک مشت زندگی را مصرف کنم ...

آن وقت شروع به دویدن کرد و زندگی را به سر و روی خود پاشید و قدری از آن را بویید و نوشید ، و

ناگهان چنان به وجد آمد و خود را شاد و سبک یافت که ناباورانه دید میتواند تا ته دنیا بدود و میتواند پرواز

کند و حتی از روی خورشید هم بگذرد ... !

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد و زمینی را مالک نشد و هیچ پست و مقامی هم کسب نکرد !

اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید و روی چمن خوابید و به کفش دوزکی خیره شد ...

سرش را بالا گرفت و آسمان و ابرها را دید و به همه سلام کرد، حتی به آنهایی که نمیشناختندش و برای

همه آنها از ته دل آرزوی خوشبختی و تندرستی و شادکامی کرد ...

او در همان یک روز ناقابل ، آشتی کرد ، خندید و سبک شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و در انتهای

غروب ، تمام شد ...

او همان یک روز را زندگی کرد ولی فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :

امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بــــــــود ...

Majed
Thursday 6 September 2007, 01:03 PM
ممنون کاکا جان .... خیلی باحال بود....

لطف کن نویسنده اون رو هم بگو تا با ایشون هم آشنا بشیم....البته اگه اونجا نوشته بود

fanoos
Thursday 6 September 2007, 08:55 PM
خیلیییییی باحال بود
نگفته بودی از این متنا هم میخوونی ؟

kaka
Friday 7 September 2007, 10:43 AM
ممنون کاکا جان .... خیلی باحال بود....

لطف کن نویسنده اون رو هم بگو تا با ایشون هم آشنا بشیم....البته اگه اونجا نوشته بود


شرمندم آقاي ماجد متاسفانه ننو شته بود فقط در حد يه متن نوشته بود

چيز ديگه اي ننوشته بود

hichnafar
Friday 7 September 2007, 04:42 PM
شرمندم آقاي ماجد متاسفانه ننو شته بود فقط در حد يه متن نوشته بود

چيز ديگه اي ننوشته بود
پس اگه می تونیدآدرس جایی روکه مطلبوخوندیدبگذارید.
مرسی

kaka
Sunday 9 September 2007, 06:57 PM
من تو كتاب نخوندم به ايميلم زده شده بود سارا جون آخه من تو

loo3.com عضوم اينا رو برام مي فرسته ...

helenmortazavi
Sunday 5 April 2009, 03:16 PM
در هر صورت مطلب بسیار جالبی بود بازم منتظر متنهای قشنگ هستیم.