PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار محمد علی بهمنی



MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:32 PM
لیست اشعاری که از ایشون قرار دادیم:
دلم برای خودم تنگ میشود
از پشت ابرها
غزل (اگرچه سیلی آئینه ها...)
غزل (دریاشده ست خواهر...)
غزل(توآسمانی ومن ...)
حیف انسانم و میدانم تا همیشه تنها هستم
خسته
بارانی
از هر طرف نرفته به بن بست میرسیم
خون هر آن غزل که نگفتم به پای تست
---------------------------------------------------------->
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
ما به اندازه ی هم سهم ز دریا بردیم
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
غزلی چون خود شما زیبا
گفتگو
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه
آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
------------------------------------------------>
او سر سپرده میخواست من دلسپرده بودم
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
از هر طرف نرفته به بن بست میرسیم
بهار بهار
دهاتی
این غزل ها همه جانپاره ی دنیای منند
من
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن است
یخ کرده ام !...
توراچون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
هی مترسک کلاه را بردار
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
آینه درجواب من بازسکوت می کند
شب که آرام ترازپلک تورامی بندم
ممنون میشم از دوستان اگر شعر دیگری هم دارند از ایشون در اینجا قرار بدن ....
دلم برای خودم تنگ میشود

اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
كسي حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري:
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را
اشاره اي كنم ، انگار كوه كن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
كه فكر صافي آبي چنين لجن بودم
غريب بودم ، گشتم غريب تر اما:
دلم خوش است كه در غربتِ وطن بودم .

MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:33 PM
از خانه بيرون ميزنم اما کجا امشب
شايد تو ميخواهي مرا در کوچه ها امشب!
پشت ستون سايه ها روي درخت شب
مي جويم اما نيستي در هيچ جا امشب؟
ميدانم ، آري نيستي اما نمي دانم
بيهوده مي گردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب ترا بي جستجو مي يافتم اما
نگذاشت بي خوابي به دست آرم ترا امشب
ها...سايه اي ديدم! شبيه ات نيست اما حيف!
اي کاش مي ديدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صداي پاي تو مي آمد از هر چيز
حتا ز برگي هم نمي آيد صدا امشب
امشب ز پشته ي ابرها بيرون نيامد ماه
بشکن قرق را ماه من بيرون بيا امشب
گشتم تمام کوچه ها را يک نفس هم نيست
شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب
طاقت نمي آرم تو که مي داني از ديشب
بايد چه رنجي برده باشم بي تو تا امشب
اي ماجراي شعر و شب هاي جنون من
آخر چگونه سر کنم بي ماجرا امشب؟

MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:34 PM
اگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است
و تا هميشه سکوت مصورم کرده است
نمي تواند از طعم شوکراني من
مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است
من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده است از برم کرده است
حسود يعني باور کنم خودم را باز
که باز شورترين چشم باورم کرده است
زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست
چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است
کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ‌ شعر
براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است
چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است
از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام
جزيره اي است که در خود شناورم کرده است
جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس
و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است

MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:35 PM
دريا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از هميشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلي نيمه‌آمدم
تا با شما قشنگ شود نيم ديگرش
مي‌خواهم اعتراف كنم هر غزل كه ما
با هم سروده‌ايم جهان كرده از برش
خواهر زمان ،زمان برادركشي‌ست باز‌
شايد به گوش‌ها نرسد بيت آخرش‌
با خود ببر مرا كه نپوسد در اين سكون
شعري كه دوست داشتي از خود رهاترش
دريا سكوت كرده و من حرف مي‌زنم
حس مي‌كنم كه راه نبردم به باورش
دريا منم! هم‌او كه به تعداد موج‌هات
با هر غروب خورده بر اين صخره‌ها سرش
هم او كه دل زده‌ست به اعماق و كوسه‌ها
خون مي‌خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو كم از ماهيان كه نيست
خرچنگ‌ها مخواه بريسند پيكرش
دريا سكوت كرده و من بغض كرده‌ام
بغض برادرانه‌اي از قهر خواهرش

MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:38 PM
تیکه بر جنگل پشت سر

روبرویدریا هستم

آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم

حال دریا آرام و آبی است

حال جنگل سبز سبز است

من که رنگم را باران شسته است

در چه حالی ایا هستم ؟

قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز

حیف انسانم و می دانم

تا همیشه تنها هستم

وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز

من ولی در کار جان شستن

از غبار فردا هستم

صفحه ای ماسه بر می دارم

با مداد انگشتانم

می نویسم

من آن دستی که

رفت از دست شما هستم

مرغ و ماهی با هم می خندند

من به چشمانم می گویم

زندگی را میبینی

بگذار

این چنین باشم تا هستم

MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:40 PM
تو آسماني ومن ريشه در زمين دارم

هميشه فاصله اي هست-داد ازاين دارم

قبول کن که گذشته ست کار من از اشک

که سال هاست به تنهايي ام يقين دارم

تو نيز دغدغه ات از دقايقت پيداست

مرا ببخش اگر چشم نکته بين دارم

بخوان و پاک کن واسم خويش را بنويس

به دفتر غزلم هرچه نقطه چين دارم

کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست

منم که از تو به اشعار خود نگين دارم

MonaLisa
Friday 21 September 2007, 12:42 PM
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او ککه گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

hichnafar
Sunday 23 September 2007, 12:50 PM
سلام
گارفیلدجان خیلی خیلی ازت ممنونم به خاطرشرکتت در مباحث وهمینطوراین تاپیک وتاپیک اشعارآقای پناهی.
____________________________
بارانی

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

hichnafar
Sunday 23 September 2007, 12:54 PM
ازهرطرف نرفته به بن بست می رسیم

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

finvisiblecold
Sunday 23 September 2007, 01:28 PM
ممنون گارفیلد جان


خون هر آن غزل كه نگفتم بپاي تست

اينجا براي از تو نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نهاينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مي نويسم و اين كيميا كم است
دريا و من چه قدر شبيهيم گرچه باز
من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست
با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا كه از اهالي اين روزگارنيست
امشب ولي هواي جنون موج ميزند
دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست
اي كاش از تو هيچ نمي گفتمش ببين
دريا هم اينچنين كه منم بردبار نيست

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 12:01 AM
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 12:07 AM
خوش به حال من ودريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد
رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشيد
به كف و ماسه كه نايابترين مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا مي فهميد
آسمان روشني اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد
ما به اندازه هم سهم ز دريا برديم
هيچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسيد
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد
منكه حتي پي پژواك خودم مي گردم
آخرين زمزمه ام را همه شهر شنيد

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 12:08 AM
تنهايي ام را با تو قسمت مي كنم سهم كمي نيست
گسترده تر از عالم تنهايي من عالمي نيست
غم آنقدر دارم كه مي خواهم تمام فصلها را
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
بر سفره ي رنگين خود بنشانمت بنشين غمي نيست
حواي من بر من مگير اين خودستاني را كه بي شك
تنهاتر از من در زمين و آسمانت آدمي نيست
آيينه ام را بر دهان تك تك ياران گرفتم
تا روشنم شد : در ميان مردگانم همدمي نيست
همواره چون من نه : فقط يك لحظه خوب من بينديش
لبريزي از گفتن ولي در هيچ سويت محرمي نيست
من قصد نفي بازي گل را و باران را ندارم
شايد به زخم من كه مي پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهاي بي نهايت مهربانش مرهمي نيست
شايد و يا شايد هزاران شايد ديگر اگرچه
اينك به گوش انتظارم جز صداي مبهمي نيست

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:52 PM
زمانه وار اگر مي پسنديم كر و لال
به سنگفرش تو اين خون تازه باد حلال
مجال شكوه ندارم ولي ملالي نيست
كه دوست جان كلام مناست در همه حال
قسم به تو كه دگر پاسخي نخواهم گفت
به واژه ها كه مرا برده اند زير سوال
تو فصل پنجم عمر مني و تقويمم
بشوق توست كه تكرار مي شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام يعني
كه تا هميشه ز چشمت نمي نهم اي فال
مرا زدست تو اين جان بر لب آمده نيز
نهايتي ست كه آسان نمي دهم به زوال
خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ مي خواهي
بگو رسيده بيفتم به دامنت ? يا كال ؟
اگر چه نيستم آري بلور بارفتن
مرا ولي مشكن گاه قيمتي ست سفال
بيا عبور كن از اين پل تماشايي
به بين چگونه گذر كرده ام ز هر چه محال
ببين بجز تو كه پامال دره ات شده ام
كدام قله نشين را نكرده ام پامال
تو كيستي ؟ كه سفركردن از هوايت را
نمي توانم حتي به بالهاي خيال

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:53 PM
در ديگران مي جويي ام اما بدان اي دوست
اينسان نمي يابي ز من حتي نشان اي دوست
من در تو گشتم مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان اي دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردي مكن با اين چنين آتش به جان اي دوست
گفتي بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردي
حالا لالم خواستي پس خود بخوان اي دوست
من قانعم آن بخت جاويدان نمي خواهم
گر مي تواني يك نفس با من بمان اي دوست
يا نه تو هم با هر بهانه شانه خالي كن
از من من اين برشانه ها بار گران اي دوست
نامهرباني را هم از تو دوست خواهم داشت
بيهوده مي كوشي بماني مهربان اي دوست
انسان كه مي خواهد دلت با من بگو آري
من دوست دارم حرف دل را بر زبان اي دوست

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:54 PM
با غروب اين دل گرفته مرا
مي رساند به دامن دريا
مي روم گوش مي دهم به سكوت
چه شگفت است اين هميشه صدا
لحظه هايي كه در فلق گم شدم
با شفق باز مي شود پيدا
چه غروري چه سرشكن سنگي
موجكوب است يا خيال شما
دل خورشيد هم به حالم سوخت
سرخ تر از هميشه گفت : بيا
مي شد اينجا نباشم اينك ? آه
بي تو موجم نمي برد زينجا
راستي گر شبي نباشم من
چه غريب است ساحل تنها
من و اين مرغهاي سرگردان
پرسه ها مي زنيم تا فردا
تازه شعري سروده ام از تو
غزلي چون خود شما زيبا
تو كه گوشت بر اين دقايق نيست
باز هم ذوق گوش ماهي ها

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:55 PM
مي پرسد از من كسيتي ؟ مي گويمش اما نمي داند
اين چهره ي گم گشته در آيينه خود را نمي داند
مي خواهد از من فاش سازم خويش را باور نمي دارد
آيينه در تكرار پاسخ هاي خود حاشا نمي داند
مي گويمش گم گشته اي هستم كه در اين دور بي مقصد
كاري بجز شب كردن امروز يا فردا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم كه بي ترديد ميدانم
حال مرا جز شاعري مانندمن تنها نمي داند
مي گويمش ? مي گويمش ? چيزي از اين ويران نخواهي يافت
كاين در غبار خويشتن چيزي از اين دنيا نمي داند
مي گويمش ? آنقدر تنهايم كه بي ترديد مي دانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويم و مي بينمش او نيز با آن ظاهر غمگين
آن گونه مي خندد كه گويي هيچ از اين غمها نمي داند

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:56 PM
از خانه بيرون مي زنم اما كجا امشب
شايد تو مي خواهي مرا در كوچه ها امشب
پشت ستون سايه ها روي درخت شب
مي جويم اما نسيتي در هيچ جا امشب
مي دانم اري نيستي اما نمي دانم
بيهوده مي گردم بدنبالت ? چرا امشب ؟
هر شب تو را بي جستجو مي يافتم اما
نگذاشت بي خوابي بدست آرم تو را امشب
ها ... سايه اي ديدم شبيهت نيست اما حيف
ايكاش مي ديدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صداي پاي تو مي آمد از هر چيز
حتي ز برگي هم نمي آيد صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بيرون نيامد ماه
بشكن قرق را ماه من بيرون بيا امشب
گشتم تمام كوچه ها را ? يك نفس هم نيست
شايد كه بخشيدند دنيا را به ما امشب
طاقت نمي آرم ? تو كه مي داني از ديشب
بايد چه رنجي برده باشم ? بي تو ? تا امشب
اي ماجراي شعر و شبهاي جنون من
آخر چگونه سركنم بي ماجرا امشب

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:57 PM
ناگهان ديدم كه دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودي بجاي دودمانم
ناگهان آشفت كابوسي مرا از خواب كهفي
ديدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسي در عبور از سرزمين بي نشاني
گرچه ويران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم اين همان شهر است شهر كودكي ها
خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم
مي شناسم اين خيابان ها و اين پس كوچه ها را
بارها اين دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاري باغها و اين زمستاني بيابان
ز آسمان مي پرسم آخر من كجاي اين جهانم ؟
سوز سردي مي كشد شلاق و مي چرخاند و من
درد را حس مي كنم در بند بند استخوانم
مي نشينم از زمين سرزمين بي گناهم
مشت خاكي روي زخم خونفشانم مي فشانم
خيره بر خاكم كه مي بينم زكرت زخمهايم
مي كشوفد سرخ گلهايي شبيه دوستانم
مي زنم لبخند و برميخيزم از خاك و بدينسان
مي شود آغز فصل ديگري از داستانم

akanani
Wednesday 26 September 2007, 01:58 PM
تا گل غربت نروياند بهار از خاك جانم
با خزانت نيز خواهم ساخت خاك بي خزانم
گرچه خشتي از تو را حتي به رويا هم ندارم
زير سقف آشناييهات مي خواهم بمانم
بي گمان زيباست ازادي ولي من چون قناري
دوست دارم در قفس باشم كه زيباتر بخوانم
در همين ويرانه خواهم ماند و از خاك سياهش
شعرهايم را به ابي هاي دنيا مي رسانم
گر تو مجذوب كجا آباد دنيايي من اما
جذبه اي دارم كه دنيا را بدينجا مي كشانم
نيستي شاعر كه تا معناي حافظ رابداني
ورنه بيهوده نمي خواندي به سوي عاقلانم
عقل يا احساس حق با چيست ؟ پيش از رفتن اي خوب
كاش مي شد اين حقيقت را بداني يا بدانم

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:28 AM
او سرسپرده مي خواست من دلسپرده بودم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس كه روزها را با شب شرمده بودم
يك عمر دور و تنها تنها بجرم اين كه
او سرسپرده مي خواست ? من دل سپرده بودم
يك عمر مي شد آري در ذره اي بگنجم
از بس كه خويشتن را در خود فشرده بودم
در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد
گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم
وقتي غروب مي شد وقتي غروب مي شد
كاش آن غروب ها را از ياد برده بودم

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:38 AM
شبهاي شعر خواني من بي فروغ نيست

گاهي چنان بدم كه مبادا ببينيم
حتي اگر به ديده رويا ببينيم
من صورتم كه به صورت شعرم شبيه نيست
بر اين گمان مباش كه زيبا ببينم
شاعر شنيدني ست ولي ميل توست
آماده اي كه بشنوي ام يا ببينيم
اين واژه ها صراحت تنهايي من اند
با اين همه مخواه كه تنها ببينيم
مبهوت مي شوي اگر از روزن ات شبي
بي خويش در سماع غزل ها ببينيم
يك قطره ام و گاه چنان موج مي زنم
در خود كه ناگزيري دريا ببينيم
شب هاي شعر خواني من بي فروغ نيست
اما تو با چراغ بيا تا ببينيم

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:46 AM
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد

من با غزلي قانعم و با غزلي شاد
تا باد ز دنياي شما قسمتم اين باد
ويرانه نشينم من و بيت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ي آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آري
در من قفسي هست كه مي خواهدم آزاد
اي بال تخيل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگويند مريزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه مي جويي از اين زاده ي اضداد ؟
مي خواهم از اين پس همه از عشق بگويم
يك عمر عبث داد زدم بر سر بيداد
مگذار كه دندانزده ي غم شود اي دوست
اين سيب كه ناچيده به دامان تو افتاد

akanani
Thursday 27 September 2007, 11:19 AM
بهار بهار

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صداي شاخه ها و ريشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنايي ؟
صدات مياد ... اما خودت كجايي
وابكنيم پنجره ها رو يا نه ؟
تازه كنيم خاطره ها رو يا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم كرد
تازه تر از قصل شكفتنم كرد
بهار اومد با يه بغل جوونه
عيد آورد از تو كوچه تو خونه
حياط ما يه غربيل
باغچه ما يه گلدون
خونه ما هميشه
منتظر يه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم كرد
تازه تر از فصل شكفتنم كرد
بهار بهار يه مهمون قديمي
يه آشناي ساده و صميمي
يه آشنا كه مثل قصه ها بود
خواب و خيال همه بچه ها بود
آخ ... كه چه زود قلك عيديامون
وقتي شكست باهاش شكست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چين كرد
خنده به دلمردگي زمين كرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا كرد
من و با حسي ديگه آشنا كرد
يه حرف يه حرف ? حرفاي من كتاب شد
حيف كه همش سوال بي جواب شد
دروغ نگم ? هنوز دلم جوون بود
كه صب تا شب دنبال آب و نون بود

akanani
Thursday 27 September 2007, 11:21 AM
دهاتي

ساده بگم دهاتي ام
اهل همين نزديكيا
همسايه روشني و هم خونه تاريكيا
ساده بگم ساده بگم
بوي علف ميده تنم
هنوز همون دهاتيم
با همه شهري شدنم
باغ غريب ده من
گلهاي زينتي نداشت
اسب نجيب ده من
نعلاي قيمتي نداشت
اما همون چهار تا ديوار
با بوي خوب كاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
براي من كه عكسمو مدتيه تو آب چشمه نديدم
براي من كه شهريم از اون هوا دل بريدم
دنياييه كه ديدندش
اگرچه مثل قديما
راه درازي نداره
اما مي دونم كه ديگه
دنياي خوب سادگي
به من نيازي نداره

hichnafar
Sunday 21 October 2007, 02:31 PM
این غزل هاهمه جانپاره ی دنیای منند
پيش از آني كه به يك شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صداي غمشان
هر غزل گر چه خود از دردي و داغي مي سوخت
ديدني داشت ولي سوختن با همشان
گفتي از خسته ترين حنجره ها مي آمد
بغضشان شيونشان ضجه ي زير و بمشان
نه شنيدي و مباد آنكه ببيني روزي
ماتمي را كه به جان داشتم از ماتمشان
زخم ها خيره تر از چشم تو را مي جستند
تو نبودي كه به حرفي بزني مرهمشان
اين غزلها همه جانپاره هاي دنياي منند
ليك با اين همه از بهر تو مي خواهمشان
گر ندارد زباني كه تو را شاد كنند
بي صدا با دگر زمزمه ي مبهمشان
شكر نفرين به تو در ذهن غزل هايم بود
كه دگر تاب نياوردم و سوزاندمشان

hichnafar
Monday 5 November 2007, 09:37 PM
من (You can see links before reply)

تا آینه جان در تو بدیدم من خود را
اول نظر انکار نمودم تن خود را
بی­تن که شدم وقت سبک‌جانی من شد
اقرار که سنگینی پیراهن خود را
در دست تحمل نتوانستم و بر خاک ـ
افکندمش آن‌گونه که اهریمن خود را

آموختم آیینگی­ات تا بنمایم
ـ بی­واسطه ـ بر خویشتنم دیدن خود را
آن‌سوی فرو ریخته­ام حیرت گنگی
می­یافت منی را که منم ـ دشمن خود را

من کور؟ نه! من پلک به هم آمده از وهم
من کر؟ نه! که پژواک شدن شیون خود را
من لال؟ نه! من پرسشی الکن که حضورت
بی­پاسخی آموخت به من کشتن خود را

akanani
Monday 5 November 2007, 09:47 PM
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژوک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین !‌ نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود
و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

hichnafar
Wednesday 21 November 2007, 08:12 PM
يخ کرده ام ! اما نه از سوز زمستان !
اما نه از شب پرسه های زير باران
يخ کرده ام - يخ کردنی در تب - تبی که
جسمم ندارد باورم ٬ می سوزد از آن
يخ کرده ام اما تو ای دست نوازش
روح يخی را با چنين شولا مپوشان
گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد
يخ بسته ای پوشيده باشد يا که عريان
يخ کرده ام چون قطب ٬ آری اينچنين است
وقتی نمی تابی تو ای خورشيد پنهان
يخ کرده ام ! يخ کرده ام ! ها ... جان پناهم !
مگذار فريادت کنم در کوهساران

hichnafar
Saturday 24 November 2007, 07:16 PM
توراچون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری*

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست . آن من

مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک . جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست . حافظ گفت

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری*

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست . آن من

مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک . جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست . حافظ گفت

اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری
اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری

akanani
Sunday 25 November 2007, 07:38 AM
با غروب اين دل گرفته مرا
مي رساند به دامن دريا
مي روم گوش مي دهم به سكوت
چه شگفت است اين هميشه صدا
لحظه هايي كه در فلق گم شدم
با شفق باز مي شود پيدا
چه غروري چه سرشكن سنگي
موجكوب است يا خيال شما
دل خورشيد هم به حالم سوخت
سرخ تر از هميشه گفت : بيا
مي شد اينجا نباشم اينك ? آه
بي تو موجم نمي برد زينجا
راستي گر شبي نباشم من
چه غريب است ساحل تنها
من و اين مرغهاي سرگردان
پرسه ها مي زنيم تا فردا
تازه شعري سروده ام از تو
غزلي چون خود شما زيبا
تو كه گوشت بر اين دقايق نيست
باز هم ذوق گوش ماهي ها

hichnafar
Monday 26 November 2007, 03:17 PM
هی مترسک کلاه را بردار


قطره قطره اگر چه آب شديم
ابر بوديم و آفتاب شديم
ساخت ما را همو كه مي پنداشت
به يكي جرعه اش خراب شديم
هي مترسك كلاه را بردار
ما كلاغان دگر عقاب شديم
ما از آن سودن و نياسودن
سنگ زيرين آسياب شديم
گوش كن ما خروش و خشم تو را
همچنان كوه بازتاب شديم
اينك اين تو كه چهره مي پوشي
اينك اين ما كه بي نقاب شديم
ما كه اي زندگي به خاموشي
هر سوال تو را جواب شديم
قطره قطره اگر چه آب شديم
ابر بوديم و آفتاب شديم
ساخت ما را همو كه مي پنداشت
به يكي جرعه اش خراب شديم
هي مترسك كلاه را بردار
ما كلاغان دگر عقاب شديم
ما از آن سودن و نياسودن
سنگ زيرين آسياب شديم
گوش كن ما خروش و خشم تو را
همچنان كوه بازتاب شديم
اينك اين تو كه چهره مي پوشي
اينك اين ما كه بي نقاب شديم
ما كه اي زندگي به خاموشي
هر سوال تو را جواب شديم
ديگر از جان ما چه مي خواهي ؟
ما كه با مرگ بي حساب شديم
ديگر از جان ما چه مي خواهي ؟
ما كه با مرگ بي حساب شديم

_____________
جناب اکانانی شعرغزلی چون خودشمازیبا رو خودتون قبلا"فرستاده بودید.

hichnafar
Saturday 1 December 2007, 01:27 PM
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
امسال پاييز يكسره سهم شما بهار
ما را در اين زمانه چه كاريست با بهار
از پشت شيشه هاي كدر مات مانده ام
كاين باغ رنگ كار خزان است يا بهار
حتي تراز حافظه گل گرفته اند
اي مثل من غريب در اين روزها بهارا
ديشب هوايي تو شدم باز اين غزل
صادق ترين گواه دل تنگ ما بهار
گلهاي بي شميم به وجدم نمي كشند
رقصي در اين ميانه بماناد تابهار

hichnafar
Monday 3 December 2007, 06:20 PM
آینه درجواب من بازسکوت می کند
اين شفق است يا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به كجا رسيده ام ؟ جان دقايقم بگو
آيينه در جواب من باز سكوت مي كند
باز مرا چه مي شود ؟ اي تو حقايقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ي ناشنيده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
پاك كن از حافظه ات شور غزلهاي مرا
شاعر مرده ام بخووان گور علايقم بگو
با من كور و كر ولي واژه به تصوير مكش
منظره هاي عقل را با من سابقم بگو
من كه هر آنچه داشتيم اول ره گذاشتم
حال براي چون تويي اگر كه لايقم بگو
يا به زوال مي روم يا به كمال مي رسم
يكسره كن كار مرا بگو كه عاشقم بگو

hichnafar
Monday 10 December 2007, 05:46 PM
شب که آرام ترازپلک تورامی بندم

تا تو هستي و غزل هست دلم تنها نيست
محرمي چون تو هنوزم به چنين دنيا نيست
از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت
كه در اين وصف زبان دگري گويا نيست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست كه در قولي از آن ما نيست
تو چه رازي كه بهر شيوه تو را مي جويم
تازه مي يابم و بازت اثري پيدا نيست
شب كه آرام تر از پلك تو را مي بندم
در دلم طاقت ديدار تو تا فردا نيست
اين كه پيوست به هر رود كه دريا باشد
از تو گر موج نگيرد به خدا دريا نيست
من نه آنم كه به توصيف خطا بنشينم
اين تو هستي كه سزاوار تو باز اينها نيست