PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی نامه واشعارپروین اعتصامی



gheisar
Sunday 23 September 2007, 06:14 PM
پروین اعتصامی که نام اصلی او "رخشنده " است در بيست و پنجم اسفند ١٢٨۵ ھجری شمسی در تبریز متولد شد ، در کودکی با خانواده اش به تھران آمد . پدرش که مردی بزرگ بود در زندگی او نقش مھمی داشت ، و ھنگاميکه متوجه استعداد دخترش شد ، به پروین در زمينه سرایش شعر کمک کرد.

" پدر پروین"
یوسف اعتصامی معروف به اعتصام الملک از نویسندگان و دانشمندان بنام ایران بود. وی اولين "چاپخانه" را در تبریز بنا کرد ، مدتی ھم نماینده ی مجلس بود.اعتصام الملک مدیر مجله بنام "بھار" بود که اولين اشعار پروین در ھمين مجله منتشر شد ، ثمره ازدواج اعتصام الملک ، چھار پسر و یک دختر است.

"مادر پروین"
مادرش اختر اعتصامی نام داشت . او بانویی مدبر ، صبور ، خانه دار و عفيف بود ، وی در پرورش احساسات لطيف و شاعرانه
دخترش نقش مھمی داشت و به دیوان اشعار او علاقه فراوانی نشان می داد.

"شروع تحصيلات و سرودن شعر"
پروین از کودکی با مطالعه آشنا شد . خانواده او اھل مطالعه بود و وی مطالب علمی و فرھنگی به ویژه ادبی را از لابه لای گفت و گوھای آنان درمی یافت در یازده سالگی به دیوان اشعار فردوسی ، نظامی ، مولوی ، ناصرخسرو ، منوچھری ، انوری ، فرخی که ھمه از شاعران بزرگ و نام آور زبان فارسی به شمار می آیند ، آشنا بود و از ھمان کودکی پدرش در زمينه وزن و شيوه ھای یادگيری آن با او تمرین می کرد.گاھی شعری از شاعران قدیم به او می داد تا بر اساس آن ، شعر دیگری بسراید یا وزن آن را تغيير دھد ، و یا قافيه ھای نو برایش پيدا کند ، ھمين تمرین ھا و تلاشھا زمينه ای شد که با ترتيب قرارگيری کلمات و استفاده از آنھا آشنا شود و در سرودن شعر تجربه بياندوزد.

ھر کس کمی با دنيای شعر و شاعری آشنا باشد ، با خواندن این بيت ھا به توانائی او در آن سن و سال پی می برد برخی از زیباترین شعرھایش مربوط به دوران نوجوانی ، یعنی یازده تا چھارده سالگی او می باشد ، شعر " ای مرغک " او در ١٢ سالگی سروده شده است:

ای مُرغک خُرد ، ز آشيانه
پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه؟
در باغ و چمن چميدن آموز
رام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی ؟ رميدن آموز
مندیش که دام ھست یا نه
بر مردم چشم ، دیدن آموز
شو روز به فکر آب و دانه
ھنگام شب آرميدن آموز

با خواندن این اشعار می توان دختر دوازده ساله ای را مجسم کرد که اسباب بازی اش " کتاب" است ؛ دختری که از ھمان نوجوانی ھر روز در دستان کوچکش ، دیوان قطوری از شاعری کھن دیده می شود ، که اشعار آن را می خواند و در سينه نگه می دارد.

شعر " گوھر و سنگ " را نيز در ١٢ سالگی سروده است.
شاعران و دانشمندانی مانند استاد علی اکبر دھخدا ، ملک الشعرای بھار ، عباس اقبال آشتيانی ، سعيد نفيسی و نصر لله تقوی از دوستان پدر پروین بودند ، و بعضی از آنھا در یکی از روزھای ھفته در خانه او جمع می شدند ، و در زمينه ھای مختلف ادبی بحث و گفتگو می کردند. ھر بار که پروین شعری می خواند ، آنھا با علاقه به آن گوش می دادند و او را تشویق می کردند.

" ادامه تحصيلات"
پروین ، در ١٨ سالگی ، فارغ التحصيل شد ، او در تمام دوران تحصيلی ، یکی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. البته پيش از ورود به مدرسه ، معلومات زیادی داشت ، او به دانستن ھمه مسائل علاقه داشت و سعی می کرد ، در حد توان خود از ھمه چيز آگاھی پيدا کند. مطالعات او در زمينه زبان انگليسی آن قدر پيگير و مستمر بود که می توانست کتابھا و داستانھای مختلفی را به زبان اصلی ( انگليسی بخواند . مھارت او در این زبان به حدی رسيد که ٢ سال در مدرسه قبلی خودش ادب يات فارسی و انگليسی تدریس کرد.

"سخنرانی در جشن فارغ التحصيلی"
در خرداد ١٣٠٣ ، جشن فارغ التحصيلی پروین و ھم کلاس ھای او در مدرسه برپا شد. او در سخنرانی خود از وضع نامناسب اجتماعی ، بی سوادی و بی خبری زنان ایران حرف زد. این سخنرانی ، بعنوان اعلاميه ای در زمينه حقوق زنان ، در تاریخ معاصر ایران اھميت زیاد دارد.


پروین در قسمتھای از اعلاميه "زن و تاریخ" گفته است:
داروی بيماری مزمن شرق منحصر به تعليم و تربيت است ، تربيت و تعليم حقيقی که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گسترده معروف مستفيذ نماید و درباره راه چاره اش گفته است:
"پيداست برای مرمت خرابی ھای گذشته ، اصلاح معایب حاليه و تمھيد سعادت آینده ، مشکلاتی در پيش است. ایرانی باید ضعف را از خود دور کرده ، تند و چالاک این پرتگاه را عبور کند."

"اخلاق پروین"
یکی از دوستان پروین که سال ھا با او ارتباط داشت ، درباره او گفته است :
پروین ، پاک طينت ، پاک عقيده ، پاکدامن ، خوش خو و خوش رفتار ، نسبت به دوستان خود مھربان ، در مقام دوستی فروتن و در راه حقيقت و محبت پایدار بود. کمتر حرف می زد و بيشتر فکر می کرد ، در معاشرت ، سادگی و متانت را از دست نمی داد . ھيچ وقت از فضایل ادبی و اخلاقی خودش سخن نمی گفت ھمه این صفات باعث شده بود که او نزد دیگران عزیز و ارجمند باشد.

مھمتر از ھمه این ھا ، نکته ای است که از ميان اشعارش فھميده می شود . پروین ، با آن ھمه شعری که سروده ، در دیوانی با پنج ھزار بيت ، فقط یک یا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و این نشان دھنده فروتنی و اخلاق شایسته اوست.

منبع: کتاب زندگی نامه پروین اعتصامی

اشعارموجود:

ای خوشامستانه ...(غزل)
ای خوش تن ازکوچ کردن ...
سرو عقل گر خدمت جان کنند
آرزوی پرواز
تهی دست
بام شکسته
مست وهشیار
اشک یتیم
ناتوان
شرط نیک نامی
فریادحسرت
بی روی دوست
خون دل
هرکه با پاک دلان ...
ای خوش اندر گنج دل...

hichnafar
Tuesday 2 October 2007, 06:10 PM
ای خوشامستانه ،سردرپای دلبرداشتن
دل تهی ازخوب وزشت چرخ اخضر*داشتن
نزدشاهین محبت ،بی پروبال آمدن
پیش بازعشق ،آیین کبوترداشتن
سوختن ،بگداختن ،چون شمع وبزم افروختن
تن به یادروی جانان ،اندرآذر*داشتن
اشک راچون لعل ،پروردن به خوناب جگر
دیده راسوداگریاقوت احمر*داشتن
هرکجانوراست ،چون پروانه ،خودراباختن
هرکجاناراست ،خودراچون سمندر*داشتن
آب حیوان* یافتن،بی رنج ،درظلمات دل
زان همی نوشیدن ویادسکندر*داشتن
ازبرای سود،دردریای بی پایان علم
عقل رامانندغواصان ،شناورداشتن
گوشوارجکمت اندرگوشجان آویختن
چشم دل راباچراغ جان ،منور*داشتن
درگلستان هنر،چون نخل بودن بارور
عارازناچیزی سرووصنوبرداشتن
ازمس* دل ،ساختن بادست دانش ،زرناب
علم وجان راکیمیا*وکیمیاگر*داشتن
همچومور،اندرره همت ،همی پاکوفتن
چون مگس ،همواره دست شوق برسرداشتن !
_________________________
اخضر:نیلگون ،آبی
نار :آتش
آذر :آتش
احمر :سرخ
سمندر:جانوری است که آتش رادوست می دارد،آتش پرست ،آفتاب پرست .
حیوان : حیات ،زندگی
آب حیوان :آب حیات ،آب زندگی
سکندر:اسکندرکه برای یافتن آب حیات ،به ظلمات رفت ودرغاری تاریک به دنبال آب زندگی که عمرجاویدان می دهدگشت.
منور:نورانی
کیمیاگران می کوشیدندتامس رابه زرتبدیل کنند.
کیمیا:علم کیمیا،علم شیمی
کیمیاگر :کسی که به علم کیمیامی پردازدودراین کاراستاداست.
(منبع گزیده ی اشعارپروین اعتصامی ،گردآورنده جعفرابراهیمی (شاهد))

hichnafar
Thursday 4 October 2007, 04:25 PM
ای خوش تن ازکوچ کردن ...

ای خوش تن ازکوچ ،خانه درجان داشتن
روی ،مانند پری ،ازخلق ،پنهان داشتن
همچوعیسی ،بی پروبی بال ،برگردون شدن
همچوابراهیم ،درآتش گلستان داشتن
کشتی صبراندرین دریادرافکندن چونوح
دیده ودل ،فارغ ارآشوب طوفان داشتن
درهجوم ترکتازان وکمانداران عشق
سینه ای آماده ،بهرتیرباران داشتن
روشنی ددادن دل تاریک رابانورعلم
دردل شب ،پرتوخورشیدرخشان داشتن
همچوپاکان ،گنج درگنج قناعت یافتن
مورقانع بودن وملک سلیمان داشتن

akanani
Thursday 4 October 2007, 04:38 PM
سرو عقل گر خدمت جان کنند

سرو عقل گر خدمت جان کنند

بسی کار دشوار کسان کنند
بکاهند گر دیده و دل ز آز

بسا نرخها را که ارزان کنند
چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

چرا خاطرت را پریشان کنند
دل و دیده دریای ملک تنند

رها کن که یک چند طوفان کنند
به داروغه و شحنه‌ی جان بگوی

که دزد هوی را بزندان کنند
نکردی نگهبانی خویش، چند

به گنج وجودت نگهبان کنند
چنان کن که جان را بود جامه‌ای

چو از جامه، جسم تو عریان کنند
به تن پرور و کاهل ار بگروی

ترا نیز چون خود تن آسان کنند
فروغی گرت هست ظلمت شود

کمالی گرت هست نقصان کنند
هزار آزمایش بود پیش از آن

که بیرونت از این دبستان کنند
گرت فضل بوده است رتبت دهند

ورت جرم بوده است تاوان کنند
گرت گله گرگ است و گر گوسفند

ترا بر همان گله چوپان کنند
چو آتش برافروزی از بهر خلق

همان آتشت را بدامان کنند
اگر گوهری یا که سنگ سیاه

بدانند چون ره بدین کان کنند
به معمار عقل و خرد تیشه ده

که تا خانه‌ی جهل ویران کنند
برآنند خودبینی و جهل و عجب

که عیب تو را از تو پنهان کنند
بزرگان نلغزند در هیچ راه

کاز آغاز تدبیر پایان کنند

akanani
Thursday 4 October 2007, 04:44 PM
آرزوی پرواز
کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
به جرأت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدن خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
به پستی در، دچار گیر و داریم
ببالا، چنگ شاهین را شکاریم
من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج
تو هم روزی روی
زین خانه بیرون ببینی
سحربازیهای گردون از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد
نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از دیوار سنگ آمدگه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
هجوم فتنه‌های آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی
نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

hichnafar
Monday 3 December 2007, 06:27 PM
تهی دست
دختري خرد به مهماني رفت
در صف دختركي چند خزيد

آن يك افگنده بر ابروي گره
وين يكي جامه به يك سوي كشيد

اين يكي وصله زانوش بنمود
وان به پيراهن تنگش خنديد

آن ز ژوليدگي مويش گفت
وين ز بيرنگي رويش پرسيد

گر چه آهسته سخن مي گفتند
همه را گوش فرا داد و شنيد

گفت: خنديد به افتاده ، سپهر
زان شما نيز به من مي خنديد؟

ز كه رنجد دل فرسوده من
بايد از گردش گيتي رنجيد

چه شكايت كنم از طعنه خلق
به من از دهر رسيد آنچه رسيد

نيستيد آگه ازين زخم ، از آنك
مار ادبار ، شما را نگزيد

درزي مفلس و منعم نه يكي است
فقر از بهر من اين جامه بريد

مادرم دست بشست از هستي
دست شفقت بر سر من نكشيد

شانه ي موي من ، انگشت من است
هيچكس شانه برايم نخريد

تلخ بود آنچه به من نوشاندند
مي تقدير ، ببايد نوشيد

خوش بود بازي اطفال وليك
هيچ طفليم به بازي نگزيد

بهره از كودكي آن طفل چه برد؟
كه نه خنديد و نه جست و نه دويد

جامه ي سبز مرا بند گسست
موزه سرخ مرا ، رنگ پريد

جامه عيد نكردم در بر
سوي گرمابه نرفتم ، شب عيد

اين ره و رسم قديم فلك است
كه توانگر ز تهيدست بريد

خيره از من نرميديد شما
هر كه آفت زده اي ديد رميد

به نويد و به نوا طفل خوشست
من چه دارم ز نوا و ز نويد

كس به رويم در شادي نگشود
آنكه در بست ، نهان كرد كليد

دوش تا صبح توانگر بودم
زان گهر ها كه ز چشمم غلطيد

مادري بوسه به دختر مي داد
كاش اين درد به دل مي گنجيد

من كجا بوسه ي مادر ديدم
اشك بود آنكه ز رويم بوسيد

خرم آن طفل كه بودش مادر
روشن آن ديده كه رويش مي ديد

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گيتي ، گهرم را دزديد


سپهر : آسمان ، فلك.
افتاده: از پا در آمده.
ادبار : بخت برگشتگي.
درزي: جامه دوز.
هستي: كنايه از مردن است.
صرصر : باد شديد و سخت و سرد.
ياره : دست بند.
موزه : چكمه.

hichnafar
Saturday 8 December 2007, 04:31 PM
بام شکسته
بادی وزید و لانه خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فروریخت بر سری
لرزید پیکری و تپه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی ,زرهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه ای بسته شد دری
از هم گسست رشته عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
وان خار وخس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند ساله ای
دور افتاد کودک خردی ز مادری

hichnafar
Monday 10 December 2007, 05:30 PM
مست وهشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه خمارینست

گفت: تا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

hichnafar
Tuesday 11 December 2007, 01:05 PM
اشک یتیم

روزی گذشت پادشهی ازگذرگهی
فریادشوق برسرهرکوی وبام خاست
پرسیدزان میانه یکی کودکی یتیم
کاین تابناک چیست که برتاج پادشاست؟
آن یک جواب دادچه دانیم ماکه چیست
پیداست که قدرمتاعی گران بهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت وگفت
این اشک دیده ی من وخون دل شماست
مارابه رخت وچوب شبانی فریفته است
این گرگ سال هاست که باگله آشناست
آن پارساکه ده خردوملک رهزن است
آن پادشاکه مال رعیت خورد گداست
برقطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تابنگری که روشنی گوهرازکجاست
پروین ،به کجروان ،سخن ازراستی چه سود ؟
کوآنچنان کسی که نرنجدزحرف راست

hichnafar
Monday 17 December 2007, 01:26 PM
بام شکسته

بادی وزید و لانه خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فروریخت بر سری
لرزید پیکری و تپه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی ,زرهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه ای بسته شد دری
از هم گسست رشته عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
وان خار وخس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند ساله ای
دور افتاد کودک خردی ز مادری

hichnafar
Wednesday 26 December 2007, 06:26 PM
ناتوان

جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگانی
بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی
تو به کز توانائی خویش گوئی
چه میپرسی از دوره ی ناتوانی
جوانی نکودار کاین مرغ زیبا
نماند در این خانه استخوانی
متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی مده رایگانی
هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی
چو سرمایه ام سوخت از کار ماندم
که بازی است بیمایه بازارگانی
از آن برد گنج مرا دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی

hichnafar
Monday 28 January 2008, 09:33 AM
شرط نیک نامی

نیکنامی نباشد، از ره عجب
خنگ آز و هوس همی راندن

روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن

خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای را رنجاندن

خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن

با در افتادگان، ستم کردن
ز هر جای شهد نوشاندن

اندر امید خوشه هوسی
هر کجا خرمنی است سوزاندن

گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن

عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن

بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن

گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن

خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن

hichnafar
Thursday 31 January 2008, 07:37 PM
فریاد حسرت

فتاد طايري از لانه و ز درد تپيد
به زير پر چو نگه كرد، ديد پيكاني است

بگفت، آن كه به درياي خون فكند مرا
نديد در دل شوريده ام چه طوفاني است

كسي كه بر رگ من تير زد، نمي دانست
كه قلب خرد مرا هم وريد و شرياني است

ربود مرغكم از زير پر به عنف و نگفت
كه مادري و پرستاري و نگهباني است

اسير كردن و كشتن، تفرج و بازي است
نشانه كردن مظلوم، كار آساني است

ز بام خرد گل اندود پست ما، پيداست
كه سقف خانه جمعيت پريشاني است

شكست پنجه و منقار من، وليك چه باك
پلنگ حادثه را نيز چنگ و دنداني است

گرفتم آن كه به پايان رسيد، فرصت ما
براي فرصت صياد نيز، پاياني است

فتاد پايه، چنين خانه را چه تعميري است
گداخت سيه، چنين درد را چه درماني است

چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
براي طاير آزاد، جاي جولاني است

زمانه عرصه براي ضعيف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ ميداني است

هميشه خانه بيداد و جور، آباد است
بساط ماست كه ويران ز باد و باراني است

نگفته ماند سخنهاي من، خوشا مرغي
كه لانه اش گه سعي و عمل،دبستاني است

مرا هر آن كه در افكند همچو گوي به سر
خبر نداشت كه در دست دهر چوگاني است

ز رنج بي سر وساماني منش چه غم است
همين بس است كه او را سري و ساماني است

حديث نيك و بد ما نوشته خواهد
زمانه را سند و دفتري و ديواني است

كسي ز درد من آگه نشد، وليك خوشم
كه چند قطه خونم، به دست و داماني است

هزار كاخ بلند، ار بنا كند صياد
بهاي خار و خس آشيان ويراني است

چه لانه اي و چه قصري، اساس خانه يكي است
به شهر كوچك خود،مور هم سليماني است

ز دهر، گر دل تنگم فشار ديد چه غم
گرفته دست قضا،هر كجا گريباني است

چه برتري است ندانم به مرغ، مردم را
جز اين كه دعوي باطل كند كه انساني است

در اين قبله خودخواه. هيچ شفقت نيست
چو نيك درنگري، هر چه هست عنواني است

hichnafar
Friday 13 June 2008, 11:43 AM
رهائیت باید ،رها کن جهان را

رهائیت باید، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
بسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میانرا
گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می‌بینم این پاسبانرا
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنانرا
ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیانرا
یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکرانرا
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمانرا
فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوانرا
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروانرا
مفرسای با تیره‌رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهانرا
ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانر
ا به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستانرا

hichnafar
Sunday 29 June 2008, 11:09 AM
بی روی دوست

بی روی دوست دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند چهره زخاور نمی نمود
ماه از حصار چرخ سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوش داروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی بلبلی گلی زقفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت
بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پرنداشت
پروانه جز به شوق در آتش نمی گداخت
می دید شعله در سرو پروای سر نداشت
بشنو زمن که تاخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گوهر پرورانده ام
دریای دیده تا که نگویی گوهر نداشت

hichnafar
Tuesday 1 July 2008, 09:23 PM
خون دل

مرغی به باغ رفت و یکی میوه کند و خورد
ناگه زدست چرخ به پایش رسید سنگ
خونین به لانه آمد و سر زیرپرکشید
غلتید چون کبوتر باباز کرده جنگ
بگریست مرغ خرد که : برخیز و سرخ کن
مانند بال خویش ،مرانیز بال و چنگ
نالید و گفت :خون دل است رنگ و زیب
صیاد روزگار به من عرصه کرد تنگ
آخر تو هم زلانه پی دانه بر پری
از خون، پرتو نیز بدین سان کنند رنگ
در سبزه گر روی کندت دست جور ،پر
بر بام گر شوی کندت سنگ فتنه لنگ
آهسته میوه ای بکن از شاخی و برو
در باغ و مرغزار مکن هیچ گه درنگ
میدان سعی و کار شما راست بعد از این
ما رفتگان به نوبت خود تاختیم خنگ

hichnafar
Thursday 17 July 2008, 11:21 AM
هرکه باپاکدلان ...

هرکه با پاک دلان صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار صفایی دارد
زهد با نیت پاک است نه با جامه ی پاک
ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
شمع خندید به هر بزم ، از آن معنی سوخت
خنده،بیچاره ندانست که جایی دارد
سوی بت خانه مرو پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن این ملک خدایی دارد
هیزم سوخته شمع ره ومنزل نشو
باید افروخت چراغی که ضیایی دارد
گرگ،نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره دور از رمه و عزم چرایی دارد
مور،هرگز به در قصر سلیمان نرود
تاکه در لانه ی خود ، برگ و نوایی دارد
گهر وقت ،بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهایی دارد
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن هوس نشو و نمایی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی ،پروین
آنکه چون پیر خرد راهنمایی دارد

hichnafar
Wednesday 23 July 2008, 12:23 PM
ای خوش اندر گنج دل ...

ای خوش اندر گنج دل ، زر معانی داشتن
نیست گلشن ،لیک عمر جاودانی داشتن
عقل ر ادیباچه اوراق هستی ساختن
علم را سرمایه ی بازارگانی داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظه ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن
دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان به تن تنها برای جانفشانی داشتن
ناتوانی را،به لطفی ،خاطر آوردن به دست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن
در مداین میهمان حغد گشتن یک شبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن
صید بی پربودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طایر ان بوستانی داشتن

fanoos
Monday 28 July 2008, 12:03 AM
زن در ايران، پيش از اين گويي كه ايراني نبود
زندگي و مرگش اندر كنج عزلت مي گذشت
كس چو زن، اندر سياهي قرنها منزل نكرد
در عدالتخانه انصاف، زن شاهد نداشت
دادخواهي هاي زن مي ماند عمري بي جواب
بس كسان را جامه و چوب شباني بود، ليك
از براي زن، به ميدان فراخ زندگي
نور دانش را ز چشم زن نهان مي داشتند
زن كجا بافنده مي شد، بي نخ و دوك هنر
ميوه هاي دكه دانش فراوان بود، ليك
در قفس مي آرميد و در قفس مي داد جان
بهر زن، تقليد تيه فتنه و چاه بلاست
آب و رنگ از علم مي بايست، شرط برتري
ارزش پوشنده، كفش و جامه را ارزنده كرد
سادگي و پاكي و پرهيز، يك يك گوهرند
از زر و زيور چه سود آن جا كه نادان است زن
عيبها را جامه پرهيز پوشانده است و بس
زن، سبكباري نبيند تا گراسنگ است و پاك
زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز، دزد
اهرمن بر سفره تقوا نمي شد ميهمان

fanoos
Monday 28 July 2008, 12:03 AM
پيشه اش، جز تيره روزي و پريشاني نبود
زن چه بود آنروزها، گر ز آن كه زنداني نبود
كس چو زن، در معبد سالوس، قرباني نبود
در دبستان فضيلت، زن دبستاني نبود
آشكارا بود اين بيداد، پنهاني نبود
در نهاد جمله گرگي بود، چوپاني نبود
سرنوشت و قسمتي، جز تنگ ميداني نبود
اين ندانستن، ز پستي و گرانجاني نبود
خرمن و حاصل نبود، آن جا كه دهقاني نبود
بهر زن هرگز نصيبي زين فراواني نبود
در گلستان، نام ازين مرغ گلستاني نبود
زيرك آنزن، كاو رهش اين راه ظلماني نبود
با زمرد ياره و لعل بدخشاني نبود
قدر و پستي، با گراني و به ارزاني نبود
گوهر تابنده، تنها گوهر كاني نبود
زيور و زر، پرده پوش عيب ناداني نبود
جامه عجب و هوي بهتر ز عرياني نبود
پاك را آسيبي از آلوده داماني نبود
واي اگر آگه ز آيين نگهباني نبود
ز آن كه مي دانست كان جا جاي مهماني نبود

fanoos
Monday 28 July 2008, 12:07 AM
اينکه خاک سيهش بالينست اختر چرخ ادب پـروينست
گرچه جز تـلخي از ايام نديد هـرچه خواهي سخـنش شيرينست
صاحب آن هـمه گـفتار امروز سـائـل فـاتـحـه و يـاسـيـنـسـت
دوستان به که ز وي ياد کنند دل بي دوست دلي غـمگـيـنـسـت
خاک در ديده بسي جان فرساست سنگ بر سينه بسي سنگينست
بـيـند اين بستر و عـبرت گيرد هـر که را چـشم حقـيقت بـينست
هـرکه باشي و ز هـر جا برسي آخرين منزل هـسـتي ايـنـسـت
آدمي گر چه توانگر باشـد چـون بـدين نـقطه رسد مسکـينست
اندر آنجا که قضا حمله کند چاره تـسلـيم و ادب تـمکـيـنـست
زادن و کشتن و پـنهـان کردن دهـر را رسم و ره ديريـنـسـت
خرم آن کس که در اين محـنت گاه خاطري را سبب تسکينست

Mona
Saturday 25 July 2009, 09:40 PM
آسایش بزرگان


شنیده اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه ای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن

vdod
Sunday 26 July 2009, 01:23 AM
بی رنج زین پیاله کسی می نخورد
بی دود زین تنوز بکس نان نمیدهد

تیمارکار خویش تو خود خور که دیگران
هرگز برای جرم تو تاوان نمیدهد.

پروین اعتصامی

nabegheh95
Sunday 1 November 2009, 08:45 AM
گربه
ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

رفتی و نیامدی دگر بار

بس روز گذشت و هفته و ماه

معلوم نشد که چون شد این کار


جای تو شبانگه و سحرگاه

در دامن من تهیست بسیار


در راه تو کند آسمان چاه

کار تو زمانه کرد دشوار


پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام

ای گمشده‌ی عزیز، دانی

کز یاد نمیشوی فراموش


برد آنکه ترا بمیهمانی

دستیت کشید بر سر و گوش


بنواخت تو را بمهربانی

بنشاند تو را دمی در آغوش


میگویمت این سخن نهانی

در خانه‌ی ما ز آفت موش


نه پخته بجای ماند و نه خام

آن پنجه‌ی تیز در شب تار

کردست گهی شکار ماهی


گشته است بحیله‌ای گرفتار

در چنگ تو مرغ صبحگاهی


افتد گذرت بسوی انبار

بانو دهدت هر آنچه خواهی


در دیگ طمع، سرت دگر بار

آلود بروغن و سیاهی


چونی به زمان خواب و آرام

آنروز تو داشتی سه فرزند

از خنده‌ی صبحگاه خوشتر


خفتند نژند روزکی چند

در دامن گربه‌های دیگر


فرزند ز مادرست خرسند

بیگانه کجا و مهر مادر


چون عهد شد و شکست پیوند

گشتند بسان دوک لاغر


مردند و برون شدند زین دام

از بازی خویش یاد داری

بر بام، شبی که بود مهتاب


گشتی چو ز دست من فراری

افتاد و شکست کوزه‌ی آب


ژولید، چو آب گشت جاری

آن موی به از سمور و سنجاب


زان آشتی و ستیزه کاری

ماندی تو ز شبروی، من از خواب


با آن همه توسنی شدی رام

آنجا که طبیب شد بداندیش

افزوده شود به دردمندی


این مار همیشه میزند نیش

زنهار به زخم کس نخندی


هشدار، بسیست در پس و پیش

بیغوله و پستی و بلندی


با حمله قضا نرانی از خویش

با حیله ره فلک نبندی


یغما گر زندگی است ایام