PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یه نامه خودمونی به یه معشوق دیرین



vioman
Sunday 3 December 2006, 01:38 PM
یکی دو سالی می شه اما نه بهتره بگم یکی دو عمر.آره یکی دو عمر چون خیلی بهم سخت گذشت همه عمرم یه طرف این یکی دو سال آخری هم یه طرف!هیچ وقت فکر نمی کردم روزگار این جوری خودش را بهم نشون بده اما خوب شد دیگه.
اولین باری که دیدمت بر میگرده به چندین سال پیش همراه یه پیر مرد شاعر بودی.چقدر با او صمیمی بودی! همون موقع که دیدمت خاطرخوات شدم اما اون وقت یه چیزی کم داشتم به همین خاطر نیومدم دنبالت(افسوس!)آره اون وقت هنوز دلم نشکسته بود .اما همین که شکست یاد تو افتادم می دانشتم که تو فقط می تونی به من کمک کنی .یادت هست با چه شور وشوقی به سراغت اومدم؟!راستی راستی عاشقت شده بودم می دونستم که درمون دردم تویی و بس.(حالا که خودمونیم )تو هم کم ناز نکردی! یادته اون روز؟ همون روز که از کلاس موسیقی بر می گشتیم .از دستت چقدر عصبانی بودم .مثل دیوونه ها تو خیابون راه می رفتیم می خواستم ولت کنم (اما باز گفتم نه)آخه قکر می کردم تو هم منو قبول نداری .تو هم منو نمی فهمی(خب به من حق بده )از بس که ناز داشتی تو ! اما دستش درد نکنه اون پسری که فال می فروخت را می گم! اون روز اومد و گیر داد که فال بردارم منم برای اینکه از شرش خلاص شم یکی برداشتم و گذاشتم تو جیبم و به راهم ادامه دادم اما یکمی که جلو رفتم کنجکاوی امونم نداد فال را خوندم نوشته بود:"وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن" همین شد که باهات آشتی کردم وقتی هم که رسیدیم خونه(یادته؟)چند ساعت باهات خلوت کردم .چه لحظات شیرینی بود!
حالا دیگه پس از یکی دو سال کار من و تو از این قهر و آشتی ها گذشته .حالا دیگه می دونم که تو منو دوست داری منم تو رو.به همین خاطر می خام همیشه با تو باشم .می دونم که تو این آرزوی منو براورده می کنی.من با تو سختی های زیادی رو تحمل کردم و با تو حاضرم هر سختی رو تحمل کنم.آره با تو که باشم از همه خوش صدا ترم از همه محبوب ترم و دیگه تنها نیستم .من دیگه هیچی از این دنیا نمی خام .چه دنیای قشنگی من و تو و عشق!
دلم پر از عشق و احساسه می خام یه بار دیگه بهت بگم از صمیم قلب و با تمام وجود می خام بهت بگم:
ساز من دوست دارم

سلام به روی ماه و چشمون سیاه و ابروهای کمونی در کمین نشسته شما

خب اینم یه تاپیک جدید : یه نامه خودمونی به یه معشوق دیرین .
می پرسین این داستان عاشقیه کی بود؟ من شما یا دیگری ؟؟اینا مهم نیست مهم اینه که از اعماق قلبت دنیا را ببینی و با چشمات حرف بزنی و روی بال خیال پرواز کنی و به همه دنیا بگی دل تو کیه؟
اینجا جای خوبیه و نوبت نوبت تو! .پس حقیقت و مجاز را در هم بیامیز و نقشی از احساس بزن!

ما منتظریم حالا نوبت توست!

Hes_r
Sunday 3 December 2006, 01:44 PM
واقعا زیبا بود

واقعااااااااااااااااااااا

ایشالله منم به زودی مینویسم

قربانت : حسام cheshm

Amir
Monday 4 December 2006, 07:43 AM
واقعا مطلب قشنگی بود

دستتون درد نکنه

این روزا یه ذره به روز کردن سایت وقتمو گر?ته

منتظر مطالب من هم باشید

البته می دونم به پای شما نمی رسم :)

vioman
Sunday 10 December 2006, 04:34 PM
دوستان عزیزم سلام
امیدوارم دلتون شاد لبتون خندون لنگتون تر tagob باشه

دو تاپیک من تو این سایت دارم که اینگار کسی حاضر نشد چیزی دربارش بنوسیه یکی این که چطور شد وارد عالم موسیقی شدین و دیگه این که یکمی به احساستون اجازه پرواز بدین!(منظورم همین تاپیکه)خب باید بگن feel at home!مطمئن باشین که این جور نوشته ها هم به شما کمک می کنه هم به ما و از طر?ی حی?ه بخشی از اون همه احساسی که تو سینه شماس روی کاغذ نیاد !

خب یه بار دیگه منتظریم

kiss
Friday 29 December 2006, 01:34 AM
واقعا نمی دونم چی بگم ویومن تو خدای احساس و خیالی .مطلبت من رو با خودش برد کاش می تونستم مثل تو احساسم رو بیان کنم

vioman
Monday 1 January 2007, 11:32 PM
خیلی ممنون
انشاللا زنده باشین
لط? دارین

Mona
Thursday 15 January 2009, 10:40 PM
خيلي عالي بود. من تا حالا با سازم اينجوري حرف نزده بودم!
راستي شما دوستان نت آهنگي با سازتون حرف مي زنيد؟

Arman_awn
Friday 16 January 2009, 12:28 AM
واقعاً قشنگ بود! خوش به حالتون که این قدر عاشقانه، دل به سازتون باختید!
جداً راز و نیاز انسان (نوازنده) با سازش، از زیباترین معاشقه هاست...

از مونا خانم به خاطر زنده کردن این تاپیک های زیبا و فراموش شده بسیار متشکرم.

arman405
Friday 16 January 2009, 01:37 AM
با اجازه:

یادمه بچه بودم فقط مدرسه بود و تفریح ناگهان صدایی رسید که خشکم زد نمیدونم شاید روح مضراب سه تار بود...

سالها گذشت و هر سال یاد اون لحظه دیوانم میکرد که چرا نمیتونم برم به پیشوازش سالها گذشت و همچنان اندر خم یک کوچه بودم و منتظر آینده ایی که خواهد آمد و من و تو به عرش خواهیم رفت.

لطف ایزد شامل حال ما شد تا رسیدیم به هم حال کمی از دستم ناراحته ساز ناکوک شده دلیلشم بین خودمونه..حالا ای خوش طنین تنهایی ای صدای سخن غم زیبای من یاریم کن تا زندگی رو با هم بسازیم و وقتی به عقب نگاه میکنیم اشک شوق بریزیم..

ممنون

AliB
Friday 16 January 2009, 05:03 PM
:Laie_28:دوستان سلام
چه تاپیک جالبی و چه مطلب زیبایی! خوشحالم که اومدم و خوندمش... توصیف جالب و عاشقانه ای بود...
... در یک دوره هایی و هنوز هم ، من هم در اوج عشق و احساس به سازم بودم و هستم... جالبه ! من یه زمانایی قبل از شروع ساز زدن حتی موسیقی گوش دادن رو بد می دونستم ... یک شرم و حیای خاصی داشتم برای این کار ... شایدم برای این بود که تاثیر زیادی روم داشت و می خواستم کتمانش کنم و یا از بیان این تاثیر زیاد شرم داشتم و این در حالی بود که همیشه نوای موسیقی ایرانی در خونه ی ما بلند بود... گذشت و کم کم این کشش نگذاشت که دیگه بتونم خودمو سانسور کنم... چندی بود که بیشتر گوش می دادم(یعنی بطور شخصی وگرنه همونطور که گفتم همیشه صدای موسیقی بلند بود و من هم بدون اینکه نشون بدم علاقه ی خاصی دارم گوش می دادم و سرشار می شدم) این شد که در اثر یک ماجراجویی و کشش نهفته در درون .... بر زبانم جاری شد که من می خوام ساز کار کنم... بگم که خیلی سال قبل از این موضوع اولین باری که در کودکی از نزدیک در منزل یکی از دوستان خانوادگی (که خدارحمتشون کنه)ساز سنتور رو از نزدیک شنیدم مو به تنم راست شد و تو بچگی همیشه وقتی صدای آواز و ازجمله تلاوت قرآن می شنیدم ناخودآگاه چشمانم پر اشک می شد(این ها همه قسمت های مختلفیست از پازل روی آوردن من به موسیقی، که هر وقت به مرور گذشته می نشینم، از ذهنم عبور میکنه) یادمه چندین بار هم با پدر مادر دنبال ساز رفتیم و پرسیدیم ولی هنوز بچه بودم و خواست مستقیم خودم همراه قضیه نبود...
داستان ساز خریدن من هم جالبه... باید بگم که(برای اولین باره که می گم) من یادمه دوچرخه ام رو فروختم تا با پولش ساز بخرم چون تحمل صبر کردن رو نداشتم... این کار رو خودم انجام دادم !!! جالبه نه!! با پولش رفتیم که یک ساز بخرم با شوق و اشتیاق... می دونستم که می خوام موسیقی ایرانی کار کنم از صدای ویلن خیلی خوشم میومد... اون زمان هنوز ویلن های چینی اینقدر فراگیر و ارزان نبود و تنها فروشگاه آلات موسیقی شهرم هم بیشتر فعالیتش در زمینه ی فروش تار و سه تار بود و همینطور مربی های این ساز بیشتر در دسترس! خلاصه با دیدن ظاهر زیبای این ساز (و البته بگم کاملا با صدای سه تار آشنایی داشتم و مدت های مدید صدای ساز استاد عبادی رو شنیده بودم ... و همیشه خواهرم (که خدا حفظش کنه) بیان می کرد که خیلی سه تار دوست داره... و من هم فکر می کردم آره زیباست ولی برای اینکه با اون متفاوت فکر کنم من سعی می کردم بگم ویلن دوست دارم) {دارم خودمو روانکاوی هم می کنم :)) } خلاصه با اشتیاق این ساز رو خریدم... باورم نمی شد که دارم حجمش رو تو دستام حس می کنم .... آوردمش خونه و درش آوردم ... مثل یک وسیله ی عجیب غریب بهش نگاه می کردم با ذوق و حرص ... روی میز پذیرایی گذاشتمش با غزت و احترام هی میرفتم پیشش و یه تلنگری به سیم هاش می زدم ... از این صدا لذت می بردم ... با خودم می گفتم یعنی همه ی اون صداها از توی این یه ذره ساز در میاد!!! یادمه اوایل از اینکه ناتوان از یکی شدن با سازم هستم ، خیلی بعصی وقت ها دلگیر می شدم و عصبی .. با تمام وجودم می خواستم حرف های دلم رو و احساساتم روکه با زبان نمی تونم و یا نمی خوام بیان کنم از طریق سازم بیانشون کنم... هر چه میگذشت عشق من بهش بیشتر می شد... جوری که حتی توی مدرسه دلم براش تنگ می شد... مدام می خواستم لمسش کنم ... یادمه زنگ های خالی جیم میزدم خونه تا دستی بهش برسونم و سرشار از شور و شوق می شدم وقتی می رسیدم و می گرفتمش در آغوش...(اینجاها رو به سبک دوستمون دارم بیان می کنم اما حقیقت من همینه بلکه خیلی بالاتر و عمیقتر از این جملاته ... می تونید به سازم گوش بدید تا بفهمید چطوره..) لحظاتی که در کنارش بودم و هستم نمی فهمم زمان چطور سپری میشه ... یادمه هر وقت غمی تو دلم میومد یا احساس تنهایی و بی کسی می کردم و یا هیجان و تشویش داشتم ... چند دقیقه هم صحبتی یاهاش دلم رو نرم و آروم میکر د و هر چه ناراحتی بود از من دور می شد... همیشه همراه و همدم بود ... یادمه از چند وقت بعدش ... که خجالتم ازش کمتر شد ... گاهی می بوسیدمش ... در آغوش میگرفتمش(به طور حقیقی عرض می کنم) و گاهی دراز می کشیدم و در کنارم قرارش می دادم ... معشوق حقیقی من بود ... جوری که نظر به بازار دیگری نداشتم و بی نیاز ....
هنوز هم با هم معاشقه می کنیم ... بعد از اینکه با هم همراهی می کنه میگه و می خنده شایدم گریه وقتی که با هم می رقصیم و در آسمان ها رها می شیم ... آخر کار و قبل از اینکه ازش جدا بشم می بوسمش و نوازشش می کنم... همیشه خدا رو شکر می کنم که چنین محبوب و معشوق زیبا و صبوری به من عطا کرده ... همیشه همراه ... همیشه همدم ... همیشه دوستدار ... همیشه مشتاق ... همیشه داعی به نیکی و مهر ... همیشه راهنمای خیر و دوستی و انسانیت .... وقتی باهاش همکلام می شم همه ی زنگار ها و زشتی هایی که ذره ذره وجودم رو گاهی فرا می گیره ... همه ی غرور ها و خودپسندی و ها و خود خواهی ها کنار زده میشن... اون وقته که می تونم حرفی بزنم از جنس نور از جنس بلور...
البته بگم ... بعد از چندی یکی دیگه از اعضای خانوادشون هم به جمع ما اضافه شد... کمانچه .... اون رو هم عاشقانه دوست دارم ... این ها هیچ وقت به هم حسادت نمی کنند و مشکلی ندارند ... من هم جفتشون رو خیلی دوست دارم اما هنوز اون یکی بودن و رهایی احساسی که با سه تار تجربه کردم با کمانچه نتونستم...
من عاشقشونم و عاشق موسیقی و همیشه به این خاطر هم خدا رو برای انسان خلق شدن خودم شکر کردم ... که می تونم از زیبایی هایی چنین ژرف و زیبا لذت ببرم و سرشار بشم!
قصه ی عشق و عاشقی و معاشقات من با سازم درازه... چه سفر ها رفتیم به شوق هم ... چه کارها که نکردیم ... چه لحظات تردی رو تجربه کردیم ... واقعا کلامم و قلمم عاجزه از بیان همه ی تپش های تردی که با اون تجربه کردم .
بسنده می کنم به همین مقدار...
بگم که اون اولین سه تاری که خریدم 6 ماه در دست من بود و از اون زمان خیلی ساز عوض کردم ... هنوز هم گاهی دلم برای ساز هایی که از دستم رفتند تنگ میشه... اما من عاشق روح این سازم .... خود ساز البته که عشق و ناموسه(منظورم جسمشه) اما گاهی انسان برای تغییر و دسترسی به سازی بهتر ناگزیر از تعویض و فروختن سازش هست...
در کل من مفهومی رو به عنوان سه تار بیان می کنم ... فارق از اینکه چه رنگیه و چه طرح و یا اینکه ساخت کیه و چه صدایی میده ... ابن مفهوم و این شخصیت در همه ی ساز هایی با این طرح ثابته ... حالا یکی بارز تر و پخته تر و یکی هم ...
خیلی پرچونگی کردم ... حس کردم منم دوست دارم از دلم و تجربم کمی حرف بزنم ...
مخلص همه
@};-

868337
Saturday 17 January 2009, 01:44 PM
سلام
من يادمه از موسيقي سنتي به هيچ وجه خوشم نميومد... ولي يک روز که براي اولين بار رفتم خونه دوستم که سه تار ميزد ، آهنگ "بهار دلنشين" رو با سه تار شنيدم..... خوب منم ...
وقتي برگشتم تو خونه اعلام عمومي کردم که مي خوام برم کلاس سه تار ولي از اونجايي که تا اون موقع چندين کلاس هنري رفته بودم و رهاش کرده بودم با سابقه بدي که داشتم با مخالفت همه روبرو شدم.
از اونجايي که من دختر حرف گوش کني بودم و به هر حال احترام بزرگتر ها واجبه... 2 روز بعدش اعلام کردم که دارم ميرم سه تارم رو بخرم که خوشبختانه اين بار با مخالفت جدي روبرو نشدم.
اين بود اولين شروع من
بعد از اون به دلايلي چند بار از نو شروع کردم...
حالا بعد 4 سال روند پيشرفت سينوسي، حدود 7 ماهه که درست سه تار ميزنم، اونم عاشقنه.
به نظرم سه تار سازيه که راحت ميشه عاشقش شد...

endvb6
Friday 30 January 2009, 04:31 PM
امروز آخرین جلسه کلاسم رو با استادم داشتم. هردو خیلی غمگین بودیم. با اینکه داشتیم چهار مضراب درویش خان رو تو ماهور می زدیم ولی خیلی غمگین. سه گاه در مقابل این چهار مضراب شادتر بود.خلاصه چهارمضراب درویش تموم شد و کلاس داشت به لحظات آخر می رسید.یهو استاد کوک رو عوض کرد. رفت تو نوا. استادم جوری ساز می زد که دل آدم خون میشد. بابای استادم هفته پیش فوت کرد. استاد انگار اصلا تو کلاس و رو زمین نبود. انگار تو بهشت پیش باباش بود. با چنان هیبتی ساز می زد که فقط داشتم اشک می ریختم. تمام صورت استادم اشک بود و دلش خون. با زخمه چپ قوی تموم شد این لحظات رویایی. خیلی بی صدا با هم بلند شدیم. در سکوت کامل لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. هوا بارونی بود. تو راه هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم دم آموزشگاه شباهنگ. شهریه آخر رو بهش دادم. باز هم مثل همیشه به سختی قبول کرد. دیگه طاقت نیاوردیم. سازم رو گذاشتم زمین و همدیگر رو بغل کردیم. اشک بود و اشک و محبت استادی به شاگردش. مردم زیادی مارو نگاه میکردن ولی ما فقط خوبی میدیدم و عشق...

violin-m
Friday 30 January 2009, 05:53 PM
امروز آخرین جلسه کلاسم رو با استادم داشتم. هردو خیلی غمگین بودیم. با اینکه داشتیم چهار مضراب درویش خان رو تو ماهور می زدیم ولی خیلی غمگین. سه گاه در مقابل این چهار مضراب شادتر بود.خلاصه چهارمضراب درویش تموم شد و کلاس داشت به لحظات آخر می رسید.یهو استاد کوک رو عوض کرد. رفت تو نوا. استادم جوری ساز می زد که دل آدم خون میشد. بابای استادم هفته پیش فوت کرد. استاد انگار اصلا تو کلاس و رو زمین نبود. انگار تو بهشت پیش باباش بود. با چنان هیبتی ساز می زد که فقط داشتم اشک می ریختم. تمام صورت استادم اشک بود و دلش خون. با زخمه چپ قوی تموم شد این لحظات رویایی. خیلی بی صدا با هم بلند شدیم. در سکوت کامل لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. هوا بارونی بود. تو راه هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم دم آموزشگاه شباهنگ. شهریه آخر رو بهش دادم. باز هم مثل همیشه به سختی قبول کرد. دیگه طاقت نیاوردیم. سازم رو گذاشتم زمین و همدیگر رو بغل کردیم. اشک بود و اشک و محبت استادی به شاگردش. مردم زیادی مارو نگاه میکردن ولی ما فقط خوبی میدیدم و عشق...



دوست عزیز چرا جلسه آخر کلاستون بود؟؟؟؟

endvb6
Friday 30 January 2009, 07:06 PM
دوست من چون دارم میرم شمنان دانشگاه و از استاد شهرمون جدا شدم...خیلی سخت بود :))

hkh
Friday 13 March 2009, 12:52 PM
یادته...
اولین باری که دیدمت، خیلی بچه بودم، تو هم بچه بودی...!
یه چندبار همراه بابات برای جشن ها تو مدرسه ما اومدی ولی همیشه بچه های گردن کلفت می رفتن جلو تا از نزدیک تو رو ببینند. منم که بچه خجالتی، مجبور بودم که از همون دور فقط به صدات اکتفا کنم.
بعد از رفتن من از اون مدرسه، تو هم از خاطر و خاطراتم رفتی...
بعد از ده سال خونه مون رو عوض کردیم. غافل از اینکه با هم همسایه شدیم...!
یه چندبار یه صداهایی میومد ولی جدی نمی گرفتم و یه روز که پرده خونه شما کنار بود، بعد از مدت ها دوباره دیدمت با همون زیبایی دوران بچگی...
دیدنت همانا و همروز پشت پنجره دیدزدنت همانا...
چندبار همسایه ها اومدن شکایت که آقا این چه وضعشه؛ کله بچتون همش تو خونه ماست...!
چه سرکوفت ها که به خاطرت نخوردم. اتاق تو رو عوض کردن، دیگه نذاشتن ببینمت؛ فقط گاهی یه صدای ضعیفی ازت میومد.
توی لحظاتی که نداشتمت، من بودم و یه عکس از تو و تخیلاتم که منو گاهی تا اوج میبرد...
بالاخره با خودم گفتم که تا کی باید از ندیدنت غصه بخورم؛ بالاخره همت کردم و بعد از یکسال که تصمیم داشتنت رو داشتم، همین شنبه رفتم و خریدمت و امروز هفتمین روزیه که من و تو کنار هم هستیم...!
و امسال هفتمین سین سفره هفت سین من، تویی سنتور...

You can see links before reply (You can see links before reply)

اینم دوتا از بداهه هایی که وقتی داشتیم با هم حال می کردیم ازت ضبط کردم.
اولی بعد از فقط 3 روز و دومی بعد از یک هفته با هم بودن...!
ارزش تو بیشتر از ایناست اما ببخش که موبایلم بیشتر از این توان شنیدن صدای تو رو نداره!

Black_Violin
Tuesday 17 March 2009, 12:29 PM
دست نوشته زياد دارم اما عاشقانه ها رو ميزارم براي بعد اينو مي نويسم كه بي ربط نيست به اين روزها

نطق قبل از عيد 1387
همه به هم افتادند و دارند براي عيدشان برنامه ريزي مي كنند.ملت دنبال همه چيز هستند ولي من ارام ارام پشت اين رايانه نشسته ام و به زندگي اينده فكر مي كنم چيزهايي هست در اين دل كه حتي اين سيستم هم منمي تواند راز دار ان باشد.براي همين انها را نمي نويسم دوست دارم اينها براي هميشه در اين قلب و دل جاوداني باشند.روزها از پس يكديگبر گذشته اند تا يك سالي ديد اغاز شود.365 روز در سختي شادي غم دلتنگي خنده و همه اينها رگذشته تا بار ديگر ما بوي سبز بهار را بشنويم.اكنون كه من اينها را مي نيوسم شايد كنمتر از 24 ساعت به عيد ماند ه باشد. در اين مانده ام كه عجب حيرتيست.روزهاي عمر ما در كودكي دوست داريم سريع بگذرند اما در بزرگي حتي با اشك هم نمي توانيمن سالهاي رفته را بر گردانيم.دوست ندارم اين سال را به بطالت بگذرانم.امسال 1386 سال خوبي نبود.پرده از خيلي چيزها برداشته شد.خيلي غم ها رو دل من كوه شد و مرا به كام مرداب غم كشيد.خيلي پستي ها ديدم.خيلي نارمدي ها ديدم و در عين حال خوبي ها و زيبايي هاي زيادي را در دل تجرهبه نمودم.نمي دانم سال ديگر هم همين موقع زنده هستم تا خاطرات سال گذشته را تعريف كنم يا نه ولي اميدوارم كه باشم و بازهم از موفقيت ها وشكست ها در سال جديد سخن بگويم.خون در رگهاي من مژده سالي ديگر مي دهد و من منتظر ثانيه هاي زيباي عيد هستم.ولي در دل مي گويم كاش هيچ وقت نرسد لحظه گذشتن اين سال عاشقانه ام..

شايد بعدها باز براتون بنويسم معلوم نيست...