PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار فریدون مشیری



sara
Tuesday 28 August 2007, 07:54 AM
پرواز با خورشید

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز همه مهر همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در ایینه جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربنک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 09:43 PM
چون قیصر جان زندگی نامه ی فریدون مشیری را گذاشته بودن بد نیست که بعضی از اشعارشون رو هم بذاریم
برای همین هر کدوم از دوستان که شعری از ایشون دارن لطف کنند و بذارن اینجا:
اشعار ایشون:
پرواز با خورشید
پوزش
خواب بیدار
راز
تاریک
کوچه
چشم من روشن
سرگذشت گل غم
خوشه ی اشک
صدای یک تن در این بیابان
--------------------------------------->صدف
یاد
آسمان کبود
سنگ و آئینه
پرواز
مروارید مهر
سبکباران ساحل ها
گل های پرپر فریاد
خوش به حال غنچه های نیمه باز
--------------------------------->
معراج
بازگشت
شعبده
شب هی شاعر
ای امید نا امیدی های من
غبار آبی
-------------------------------->
شباهنگ
آتش پنهان
دیوانه
چشم من روشن ...!
از کوه با کوه
آفریتش
من دچارخفقانم خفقان
یک لحظه آرامش
رنج

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 09:44 PM
گفته بود پيش از اين‌ها: دوستي ماند به گل

دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است

در ضمير يكدگر

باغ گل روياندن است

گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست

باغبانش، رنج تا گل بردمد

گفته بودم گر به بار آيد درست

زندگي را چون بهشت

تازه، عطرافشان و گل‌باران كند

گفته بودم، ليك، با من كس نگفت

خاك را از ياد بردي! خاك را

لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ

بذرهاي آرزويي پاك را

آب و خورشيد و نسيم و مهر را

زانچه مي‌بايست افزون داشتم

شوربختي بين كه با آن شوق و رنج

« در زمين شوره سنبل» كاشتم!

- گل؟

چه جاي گل، گياهي برنخاست

در پي صد بار بذرافشاني‌ام

باغ من، اينك بيابان است و بس

وندر آن من مانده با حيراني‌ام!

پوزشم را مي‌پذيري،

بي‌گمان

عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست

دوستي بذري‌ست، اما هر دلي

درخور پروردن اين دانه نيست.

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 09:46 PM
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،

بيدارم؛

گاهگاهي نيز،

وقتي چشم بر هم مي گذارم،

خواب هاي روشني دارم،

عين هشياري !

آنچنان روشن كه من در خواب،

دم به دم با خويش مي گويم كه :

بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !

اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،

پيش چشم اين همه بيدار،

آيا خواب مي بينم ؟

اين منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از اميد ؟

روي راهي تار و پودش نور،

از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟

اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !

خواب يا بيدار،

جاوداني باد اين رؤياي رنگينم

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 09:50 PM
آب از ديار دريا،

با مهر مادرانه،

آهنگ خاك مي كرد !

***

برگرد خاك ميگشت

گرد ملال او را

از چهره پاك مي كرد،

***

از خاكيان، ندانم

ساحل به او چه مي گفت

كان موج ناز پرورد،

سر را به سنگ مي زد

خود را هلاك مي كرد

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 09:52 PM
چه جاي ماه ،

كه حتي شعاع فانوسی

درين سياهي جاويد كورسو نزند

به جز قدمهاي عابران ملول

صداي پاي كسي

سكوت مرتعش شهر را نمي شكند

***

به هيچ كوي و گذر

صداي خنده مستانه اي نمي پيچد

***

كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟

چرا ميكده آفتاب خاموش است

MonaLisa
Wednesday 26 September 2007, 09:53 PM
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

sara
Thursday 27 September 2007, 09:29 AM
با اجازه ی گارفیلد جون


چشم من روشن

آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید


از کتاب گناه دریا

sara
Thursday 27 September 2007, 09:30 AM
سرگذشت گل غم

تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت


از کتاب گناه دریا

sara
Thursday 27 September 2007, 09:31 AM
خوشه اشک

قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و هیاهوی قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را می خواندم
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصیت می کرد
گر روی پک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پرده اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری پکی خوبی
عشق می ورزید
و پسر هایش را
که چه سان پک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاری است
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بیزاری است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را می بندم
از پس پرده اشک
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم
در دل شعله و دود
می شود خوشه پروین خاموش
پیش خود می گویم
عهد خودرایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است



از کتاب بهار را باور کن

MonaLisa
Thursday 27 September 2007, 10:24 AM
سلام دريا، سلام دريا، فشانده گيسو! گشوده سيما !

هميشه روشن، هميشه پويا، هميشه مادر، هميشه زيبا !

سلام مادر، كه مي تراود، نسيم هستي، زتار و پودت .

هميشه بخشش، هميشه جوشش، هميشه والا، هميشه دريا !

سلام دريا، سلام مادر، چه مي سرائي؟ چه مي نوازي ؟

بلور شعرت، هميشه تابان، زبان سازت، هميشه شيوا .

چه تازه داري؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !

كه از سرودم رميده شادي، كه در گلويم شكسته آوا !

چه پرسي ازمن: - « چرا خموشي؟ هجوم غم را نمي خروشي !

جدار شب را نمي خراشي، چرا بدي را شدي پذيرا ؟ »

- شكسته بازو گسسته نيرو، جدار شب را چگونه ريزم ؟

سپاه غم را چگونه رانم، به پاي بسته، به دست تنها ؟

خروش گفتي ؟ چه چاره سازد، صداي يك تن، درين بيابان ؟

خراش گفتي ؟ كه ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟

بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !

درين سياهي، از آن افق ها، شبي زند سر، سپيده آيا ؟

MonaLisa
Thursday 27 September 2007, 10:26 AM
شنيده اي صد بار،

صداي دریا را .

سپرده اي بسيار،

به سبزه زارش، پروانه تماشا را .

نخوانده اي - شايد -

درين كتاب پريشان، حكايت ما را :

هميشه، در آغاز،

چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،

سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز ...

سحر به بوسه خورشيد شعله ور گشتن !

شب، از جدائي مهر

به سوي ماه دويدن، فريب خوردن، باز،

دوباره برگشتن !

فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن

دوباره جوشيدن

دوباره كوشيدن

تن از كشاكش گرداب ها به در بردن ،

هزار مرتبه با سر به سنگ غلتيدن،

همه تلاش براي رسيدن، آسودن،

رسيدني كه دهد دست،

بعد فرسودن !

هميشه در پايان،

به خود فرو رفتن. در عمق خويش. پاك شدن !

در آن صدف، كه تو « جان » خواندي اش ، گهر گشتن !

نه گوهري، كه شود زيوري زليخا را !

دلي به گونه خورشيد، گرم، روشن، پاك

كه جاودانه كند غرق نور دنيا را ...

اگر هنوز به اين بيكران نپيوستي

ز دست وامگذاري اميد فردا را

MonaLisa
Thursday 27 September 2007, 10:29 AM
طوفان سهمناك به يغما گشود دست

مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست

لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس

طوفان فرو نشست

بادي چنين مهيب نزيبد بهار را

كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را

در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين

گل را و خار را

اكنون جمال باغ بسي محنت آور است

غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است

بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ

از اشك غم تر است

آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند

در موج سيل تا به گريبان نشسته اند

لب هاي باز كرده به لبخند شوق را

در خاك بسته اند

آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن

لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن

گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته

چون آرزوي من

مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم

خنديد برق رنج به بي آشيانيم

هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم

از زندگانيم

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:30 AM
آسمان كبود

بهارم دخترم از خواب برخيز
شكر خندي بزن و شوري برانگيز
گل اقبال من اي غنچه ي ناز
بهار آمد تو هم با او بياميز
بهارم دخترم آغوش واكن
كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد
زمستان ملال انگيز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا كرد
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست
چمن زير پر و بال پرستوست
كبد آسمان همرنگ درياست
كبود چشم تو زيبا تر از اوست
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم كند گل
تماشا كن تبسم هاي او را
تبسم كن كه خود را گم كند گل
بهارم، دخترم، دست طبيعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح
اميدي مي دمد در خنده تو
به چشم خويشتن مي بينم از دور
بهار دلكش آينده ي تو !

MonaLisa
Thursday 27 September 2007, 10:31 AM
سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:32 AM
پرواز


مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت !
سينه مي سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !

MonaLisa
Thursday 27 September 2007, 10:33 AM
دو جام يك صدف بودند،

« دریا » و « سپهر »

آن روز

در آن خورشید،

- اين دردانه مرواريد -

مي تابيد !

من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل

شراب نور نوشيديم

مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،

بر جان و جهانم نور پاشيدند !

تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :

دلت شد چون صدف روشن،

به مرواريد مهر

آن روز

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:34 AM
سبكباران ساحل ها


لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه تنگ !
تب و تابي ست در موسيقي آب
كجا پنهان شده ست اين روح بي تاب
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگل هاي انبوه
غروب بيشه زارانم در افكند
به جنگل هاي بي پايان اندوه !
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
مرا گرداب هاي سرد باور !
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
لب دريا، غريو موج و كولاك،
فرو پيچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاريك؛
نگاه ماهي افتاده بر خاك !
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
سبكباران ساحل ها » چه دانند،
شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد از واي شباويز ؟!
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته

sara
Thursday 27 September 2007, 10:36 AM
گلهای پر پر فریاد

شبی که پرشده بودم زغصه های غریب
به بال جان سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
یکی از آن همه یایران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد
به دست مننرسیده آنچه دستو پکردم
دریغ از آنهمه گلهای پرپر فریاد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختی دعا کردم


از کتاب از خاموشی

sara
Thursday 27 September 2007, 10:41 AM
خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران بوی سبزه بوی خک
شاخه های شسته باران خورده پک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ


از کتاب ابرو کوچه که استاد شجریان هم اجراشون کردن

akanani
Thursday 27 September 2007, 10:43 AM
سر گشته اي به ساحل دريا،نزديك يك صدف،سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،از سنگ بهتر است !جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،از سنگ مي دميد !انگاردل بود ! مي تپيد !سنگ و آئينهاما چراغ آينه اش در غبار بود !دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،خود را به او نمود .آئينه نيز روي خوش آشنا بديدبا صدا اميد، ديده در او بستصد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپردسنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !آئينه را شكست !

MonaLisa
Thursday 27 September 2007, 11:38 AM
داداشی مرسی ولی اینی که الان نوشتید تکراری بود دادا .....اگر میشه برای تکراری نشدن یه نگاهی به لیستی که من اولش میذارم بکنید

مرسی گارفیلد

hichnafar
Tuesday 2 October 2007, 05:50 PM
گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

MonaLisa
Wednesday 10 October 2007, 07:45 PM
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

akanani
Thursday 11 October 2007, 09:10 AM
شعبده

خورشيد،
زخم خورده، گسسته، گداخته،
مي رفت و اشك سرخش.
بر آب مي چكيد .
در بيشه زار دريا،
مي گشت ناپديد !
***
ديگر دلم به ماتم مرگش نمي تپبد !
بازيگران شعبده را مي شناختم !
فردا دوباره از دل امواج مي دميد !
من ،
خسته، زخم خورده، گسسته ...
در بيشه زار حسرت خود،
مي گداختم !

MonaLisa
Thursday 11 October 2007, 12:04 PM
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه ها می کند خیال انگیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زیبایی
نیمه شب زیر این سپهر کبود
من و آغوش باز تنهایی
در اتاقی چراغ می سوزد
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشانی است
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را
ا مگر آدمی زند برآب
رقم نقش خود پرستی را
عشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی را
با دل شاعری چه ها که نکرد
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت کنده
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پرکنده
رفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خکدان کنده
خلوت عشق عالمی دارد
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکنده
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانش
می گذارد ز درد نکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانش
در کفش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمد
دل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گوید
گاه از رنج های تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گوید
تا دلی هست های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچال
می خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پریرخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاه
آه اینروشنی سپیده دم است

MonaLisa
Thursday 11 October 2007, 12:07 PM
بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان های روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

hichnafar
Thursday 11 October 2007, 07:18 PM
غبارآبی

چندین هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وین کهنه آٍسیای گرانسنگ است
بی اعتنا به ناله قربانیان خویش
آسوده گشته است
در طول قرنها
فریاد دردنک اسیران خسته جان
بر میشد از زمین
شاید که از دریچه زرین آفتاب
یا از میان غرفه سیمین ماهتاب
اید بروی سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری
در پیش چشم خسته زندانیان خک
غیر از غبار آبی این آسمان نبود
در پشت این غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگانی اسنان دری نداشت
هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود
تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود
در پیش پای او
در آن سیاه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز این اسیر
انسان رنجدیده و محکوم قرنها
از ژرف این غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دریچه خورشید سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دری به جهان های دیگری

MonaLisa
Friday 7 December 2007, 10:56 PM
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صبحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من

hichnafar
Monday 17 December 2007, 01:47 PM
شباهنگ


باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
یا الله اگر که عشق چنین پک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و ‌آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را

hichnafar
Thursday 20 December 2007, 08:31 PM
آتش پنهان


گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست

MonaLisa
Thursday 20 December 2007, 10:06 PM
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خکسترم کن
مسم در بوته هستیی زرم کن

MonaLisa
Thursday 20 December 2007, 10:07 PM
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید

MonaLisa
Thursday 20 December 2007, 10:09 PM
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره های سرکشیده تا پرند ابر
با کام خشک دره های تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه کولک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه نمنک
با کوه حرفی داشتم از دور
ای سنگ تا خورشید بالیده
ای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحرا ها و دریا ها
دیروزها از آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها می کشانی سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشا ها
ای چهره برتافته از خلق
ای دامن برداشته از خک
ای کوه
ای غمنک
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده می تابید
بیدار روشن پک
من در کنار پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن
با خویش می گفتم
ایکاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان می راند در افلک

hichnafar
Wednesday 26 December 2007, 06:04 PM
آفرینش

در قرن هاي دور
در بستر نوازش يك ساحل غريب
- زير حباب سبز صنوبرها -
همراه با ترنم خواب آور نسيم
از بوسه هاي پر عطش آب و آفتاب ،
در لحظه اي كه ، شايد
يك مستي مقدس
يك جذبه ، يك خلوص
خورشيد و خاك و آب و نسيم و درخت را
در بر گرفته بود ،
موجود ناشناخته اي ، در ضمير آب
يا روي دامن خزه اي ، در لعاب برگ
يا در شكاف سنگي ،
در عمق چشمه اي ،
از عالمي كه هيچ نشان در جهان نداشت ،
پا در جهان گذاشت

فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
يك ذره بود – اما –
جان بود ، نبض بود . نفس بود .
قلبش به خون سبز طبيعت نمي تپيد
نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جهيد

فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
در قرن هاي دور
افراشت روي خاك لواي حيات را
تا قرن هاي بعد
آرد به زير پر ، همه كائنات را !

آن مستي مقدس
آن لحظه هاي پر شده از جذبه هاي پاك
آن اوج ، آن خلوص
هنگام آفرينش يك شعر ،
در من هزار مرتبه تكرار مي شود .
ذرات جان من
در بستر تخيل گسترده تا افق
- آن سوي كائنات -
زير حباب روشن احساس
از جام ناشناخته اي مست مي شوند .
دست خيال من
انبوه واژه هاي شناور را
در بيكرانه ها پيوند مي دهد .

آنگاه شعر من
از مشرق محبت ،
چون تاج آفتاب پديدار مي شود .

اين است شعر من
با خون تابناك تر از صبح
با تار و پود پاك تر از آب !

اين است كودك من و ، هرگز نگويمش
در قرن هاي بعد ، چنين و چنان شود ،
باشد ، شبي طنين تپش هاي جان او
با جان دردمندي ، همداستان شود

hichnafar
Thursday 31 January 2008, 07:50 PM
من دچارخفقانم خفقان

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند

hichnafar
Tuesday 26 February 2008, 07:05 PM
یک لحظه آرامش

بيد مجنون ، زير بال خود ، پناهم داده بود !
در حريم خلوتي جانبخش ، راهم داده بود

تكيه بر بال نسيم و چنگ در گيسوي بيد !
مسندي والاتر از ايوانِ شما هم داده بود

شاه بودم ، بر سر آن تخت ، شاهِ وقتِ خويش
يك چمن گل ، تاافق ، جاي سپاهم داده بود !

چتر گردون ، سجده ها بر سايبانم برده بود
عطر پيچك ، بوسه ها بر پيشگاهم داده بود !

آسمان ، درياي آبي ،
ابرها ، قوهاي مست !
شوق ِ يك دريا تماشا بر نگاهم داده بود !

آه ! اي آرامش جاويد ! كي آئي به دست ؟
آسمان ، يك لحظه ، حالي دلبخواهم داده بود !

hichnafar
Saturday 29 March 2008, 12:12 PM
رنج

من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان این دانا این پیغمبر
در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا سهلترین کارست
ونمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین در مرا سخت می آزارد

elykak
Saturday 12 July 2008, 10:34 AM
غم آمده ٬ غم آمده ٬ انگشت بر در می زند
هر ضربه ی انگشت او بر سینه خنجر می زند
ای دل بکش یا کشته شو ٬ غم را در اینجا ره مده
گر غم به اینجا پا نهد آتش به جان در می زند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا !؟
غم با همه بیگانگی ٬ هر شب به ما سر می زند !!

fanoos
Saturday 25 October 2008, 10:24 PM
گرفتار

لب خشکم ببین چشم ترم را
بیا از باده پر کن ساغرم را
دلم در تنگنای این قفس مرد
رسید آن دم که بگشایی پرم را

fanoos
Saturday 25 October 2008, 10:27 PM
دیگر زمین تهی است

خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشم بود
شب در فضای تار خود آرام میگذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه بدرقه میکرد خواب را
در آسمان صاف
من در پی ستاره خود میشتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت
در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت
در زیر بسترم
چاهی دهان گشود
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم میشکافتم
مردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خک میتپید
در خویش میگداخت
از خویش می گریخت
میریخت می گسست
می کوفت می شکافت
وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ
در خانه میشتافت
انگار خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال میکنند
مردان و کودکان و زنان میگریختند
گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال میکنند
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را
کوبید و خک کرد
چندین مادر زحمت کشیده را
در دم هلک ک رد
مردان رنگ سوخته از رنج کار را
در موج خون کشید
وز گونه شان تبسم و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خک پک کرد
در آن خرابه ها
دیدم مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته
در زیر خشت و خک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی که درعزا بدرد پیرهن نداشت
زین پیش جای جان کسی در زمین نبود
زیرا که جان به عالم جان بال میگشود
اما در این بلا
جان نیز فرصتی که براید ز تن نداشت
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش
با فر نفس تشنج خونین مرگ را
احساس میکنم
آواز بغض و غصه و اندوه بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من
آن دست های کوچک و آن گونه های پک
از گونه سپیده مان پکتر کجاست
آن چشمهای روشن و آن خنده های مهر
از خنده بهار طربنک تر کجاست
آوخ زمین به دیده من بیگناه بود
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار چهل و سیلی فقز است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خک چیده اند
دیگر زیمن تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگیست

Khashayar
Wednesday 5 November 2008, 10:15 PM
درود
دانلود فایل صوتی اشعار:
تو نیستی که ببینی (You can see links before reply)
خروش فردوسی (You can see links before reply)
در تماشاخانه دنیا (You can see links before reply)
دستهامان نرسيده ست به هم (ttp://khaterehkh.persiangig.com/audio/dast.mp3)
دوستی (You can see links before reply)
سوغات یاد (You can see links before reply)
نسیمی از دیار آشتی (You can see links before reply)
نظامی (You can see links before reply)
نقش (You can see links before reply)

mrm43665
Thursday 6 November 2008, 02:43 PM
از دل افروزترین روز جهان،
خاطره ای با من هست،
به شما ارزانی:
سحری بود و هنوز
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود
گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر می رفتم.
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:« های!
بسرای ای دل شیدا
بسرای
این دل افروز ترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم
روح در جسم جهان ریخته اند
شور و شوق تو برانگیخته اند
تو هم ای مرغک تنها بسرای
همه در های رهایی بسته است
تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را بسرای!
بسرای...

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم
در افق پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز
غنچه ها می شد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید!
چه فروغی به جهان می بخشید!
چه شکوهی!
همه عالم به تماشا برخواست

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سر فرا گوش هم آورده
به نجوا غزلی می خواندند
مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد
هدیه ای می آورد
برگهایش کم کم باز شدند
برگها باز شدند:
یافتم!
یافتم!
آن نکته که می خواستمش!
با شکوفایی خورشید و
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش!
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام:
«دوستت دارم» را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن از این گل
که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست!

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید!
تو هم ای خوب من
این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را
نه به یک بار و به ده بار
که صد بار بگو:

«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس!
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو!

kaka
Thursday 29 January 2009, 07:23 PM
کدام غبار

با حوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه میکند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز میکند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز میکند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار میشوند؟
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند ؟

kaka
Thursday 29 January 2009, 07:24 PM
تو نیستی که ببینی


تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون آینه ی پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر نگاه تو درترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!

kaka
Thursday 2 April 2009, 12:27 AM
نایافته

گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی
تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر ...

kaka
Thursday 2 April 2009, 12:29 AM
در آيينه اشك

بي‌تو، سي سال، نفس آمد و رفت،
اين گرانجان پريشان پشيمان را.

كودكي بودم، وقتي كه تو رفتي، اينك،
پيرمردي‌ست ز اندوه تو سرشار، هنوز.
شرمساري كه به پنهاني، سي سال به درد،
در دل خويش گريست.
نشد از گريه سبكبار هنوز!

آن سيه‌دست سيه‌داس سيه‌دل، كه تورا،
چون گلي، با ريشه،
از زمين دل من كند و ربود؛
نيمي از روح مرا با خود برد.
نشد اين خاك به‌هم‌ريخته، هموار، هنوز!

ساقه‌اي بودم، پيچيده بر آن قامت مهر،
ناتوان، نازك، ترد،
تندبادي برخاست،
تكيه‌گاهم افتاد،
برگ‌هايم پژمرد...

بي‌تو، آن هستي غمگين ديگر،
به چه كارم آمد يا به چه دردم خورد؟

روزها، طي شد از تنهايي مالامال،
شب، همه غربت و تاريكي و غم بودو، خيال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
كز فراسوي سپر،
گرم مي‌آمد در آينه اشك فرود.
نقش روي تو، درين چشمه، پديدار، هنوز!

تو گذشتي و شب و روز گذشت.
آن زمان‌ها،
به اميدي كه تو، برخواهي گشت،
پاي هر پنجره، مات،
مي‌نشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پرده ابر،
گاه در روزن ماه،
دور،تا دورترين جاها مي‌رفت نگاه؛
باز مي‌گشتم تنها، هيهات!
چشم‌ها دوخته‌ام بر در و ديوار هنوز!

بي‌تو، سي سال نفس آمد ورفت.
مرغ تنها، خسته، خون‌آلود.
كه به دنبال تو پرپر مي‌زد،
از نفس مي‌افتاد.
در فقس مي‌فرسود،
ناله‌ها مي‌كند اين مرغ گرفتار هنوز!
رنگ خون بر دم شمشير قضا مي‌بينم!
بوي خاك از قدم تند زمان مي‌شنوم!
شوق ديدار توام هست،
چه باك
به نشيب آمدم اينك ز فراز،
به تو نزديك‌ترم، مي‌دانم.
يك دو روزي ديگر،
از همين شاخه لرزان حيات،
پركشان سوي تو مي‌آيم باز.
دوستت دارم،
بسيار،
هنوز...

marzi_a1732
Friday 3 April 2009, 05:38 PM
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون اینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه در این خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی

kaka
Wednesday 22 April 2009, 11:27 PM
اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزي که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي که فرزندان «آدم»
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرد !
گرچه «آدم» زنده بود
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر ازآدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ «آدم» هم گذشت
اي دريغ
آدميت بر نگشت !
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي ٬ پاکي ٬ مروت ٬ ابلهي است !
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن «موسي چومبه» هاست !
روزگار مرگ انسانيت است
من که از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد در زنجير - حتي قاتلي بر دار -
اشک در چشمان بغضم در گلوست
وندر اين ايام ٬ زهرم در پياله ٬ اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي ! جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلودرا در پيش چشم خلق پنهان مي کنند !
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند !
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن : مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن : يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بيابان بود از روز نخست !
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ٬ مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است !

kaka
Wednesday 22 April 2009, 11:31 PM
مانند خورشید


این نور و گرمایی که می روید ز خورشید
در پهنه منظومه ما
جان آفرین است
هستی ده و هستی فزای هرچه در روی زمین است


ما هیچ یک، مانند خورشید
نوری و گرمایی که جان بخشد به این عالم نداریم
اما به سهم خویش و در محدوده خویش
ما نیز از خورشید چیزی کم نداریم

با نور و گرمای محبت
نیروی هستی بخش خدمت
در بین مردم می توان آسان درخشید
بر دیگران تابید و جان تازه بخشید
مانند خورشید!

fatemeh.1994
Friday 24 April 2009, 07:41 PM
چشم ها و چشمه ها خشک اند

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ

همچنان که نام ها در ننگ

هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد

آه ، باران ، ای امید جان بیداران !

بر پلیدی ها - که عمریست در گرداب آن غرقیم ،

آیا چیره خواهی شد؟

eiman01
Wednesday 24 June 2009, 10:34 PM
با قلم میگویم:
ای همزاد،ای همراه،ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازی های دوران های زشت
شعرهایم را نوشتی،دست خوش؛
اشکهایم را کجا خواهی نوشت!!!