PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فخرالدین اسعد گرگانی(ویس و رامین)



sara
Saturday 6 October 2007, 05:45 PM
فخرالدين اسعد گرگاني
ويس و رامين سرودﮤ فخرالدين اسعدگرگاني (-حدود466 ق) از قديم ترين منظومه هاي عاشقانـﮥ ادب فارسي است. اصل اين داستان به دورﮤ اشكاني منسوب است و در بعضي از نواحي ايران متن پهلوي آن وجود داشته است.
فخرالدين اسعد گرگاني اين داستان را به خواهش خواجه عميد مظفر نيشابوري- حاكم اصفهان- به نظم در آورده و در حدود 446 ق از سرايش آن فراغت يافته است. اين منظومه ساده، روان و از لغات عربي نا مأنوس خالي است و صورت كهنـﮥ بسياري از لغت هاي فارسي در آن ديده مي شود

چو بر رامين بيدل كار شد سخت
به عشق اندر، مرو را خوار شد بخت

هميشه جاي بي انبوه جُستي
كه بنشستي به تهايي، گر ستي

به شب پهلو سوي بستر نبردي
همه شب تا به روز اختر شمردي


به روز از هيچ گونه نارميدي
چون گور و آهو از مردم رميدي

زبس كاو قِدّ دلبر ياد كردي
كجا سروي بديدي سجده بردي

به باغ اندر گلِ صد برگ جُستي
به يادِ روي او بر گُل گرستي

بنفشه بر چِدي هر بامدادي
به يادِ زلف او بر دل نهادي

زبيم ناشكيبي مي نخوردي
كه يكباره قرارش مي ببردي

هميشه مونسش طنبور بودي
نديمش عاشقِ مهجور بودي

به هر راهي سرودي زار گفتي
سراسر بر فراق يار گفتي

چو باد حسرت از دل بركشيدي
به نيسان باد دي ماهي دميدي

به ناله دل چنان از تن بكندي
كه بلبل را زشاخ اندر فگندي

به گونه اشكِ خون چندان براندي
كه از خون پاي او در گِل بماندي

به چشمش روز روشن تار بودي
به زيرش خزّ و ديبا خاري بودي


بدين زاري و بيماري همي زيست
نگفتي كس كه بيماريت از چيست؟

چو شمعي بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهرِ دلنوازان

به چشمش خوار گشته زندگاني
دلش پدرود كرده شادماني

زگريه جامه خون آلود گشته
زناله روي زراندود گشته

ز رنج عشق جان بر لب رسيده
اميد از جان و از جانان بريده

خيالِ دوست در ديده بمانده
زچشمش خواب نوشين را برانده

به درياي جدايي غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته

زبس انديشه همچون مست بيهوش
جهان از ياد او گشته فراموش

گهي قرعه زدي بر نام يارش
كه با او چون بوَد فرجام كارش؟

گهي در باغ شاهنشاه رفتي
زهر سروي گوا بر خود گرفتي


همي گفتي گوا باشيد بر من
ببينيدم چنين بر كامِ دشمن

چو ويس ايدر بوَد با وي بگوييد
دلش را از ستمگاري بشوييد

گهي با بلبلان پيگار كردي
بديشان سرزنش بسيار كردي

همي گفتي چرا خوانيد فرياد
شما را از جهان باري چه افتاد؟

شما با جفت خود بر شاخساريد
نه چون من مستمند و سوكواريد

شما را از هزاران گونه باغ است
مرا بر دل هزاران گونه داغ است

شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست

شما را ناله پيش يار باشد
چرا بايد كه ناله زار باشد؟

مرا زيباست ناله گاه و بيگاه
كه يارم نيست از دردِ من آگاه

چنين گويان همي گشت اندران باغ
دو ديده پر زخون و دل پر از داغ