PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعارزیبا



hichnafar
Tuesday 9 October 2007, 01:46 PM
سلام
دوستان عزیزلطفا"اینجااشعارزیبارودرهرقالبی قراربدید .
ازشعرایی هم که معروف نیستند شعربگذارید .
ممنون.

hichnafar
Tuesday 9 October 2007, 01:48 PM
این شعر،شعرمنتخب سال 2005 ازیک بچه ی آفریقایی هست :


وقتی به دنيا ميام،سياهم؛ وقتی بزرگ می شم، سياهم؛

وقتی می رم زير آفتاب،سياهم؛ وقتی می ترسم،سياهم؛

وقتی مريض می شم، سياهم؛ وقتی می ميرم، هنوزمسياهم...

و تو، آدمسفيد، وقتی به دنيا ميای، صورتی ای؛

وقتی بزرگ می شی،سفيدی؛ وقتی ميری زير آفتاب،قرمزی؛

وقتی سردت می شه،آبی ای؛ وقتی می ترسی،زردی؛

وقتی مريض می شی، سبزی؛ و وقتی می ميری،خاکستری ای...

و تو به من می گیرنگين پوستی؟

hichnafar
Thursday 11 October 2007, 08:04 PM
پسردل آبی


ای مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
کان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بی خبرانند
کان را که خبر شد خبری باز نيامد


ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه تو
صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت

hichnafar
Friday 26 October 2007, 04:31 PM
هركه با مرغ هوا دوست شود،خوابش آرامترين خواب جهان خواهد بود. (You can see links before reply)




خداي من چه دردآور است قصه كوچ،



پرنده مي رود و آشيانه مي ماند.



كوچ قصه ايست، قصه اي قديمي به قدمت چین و چروك دستان مهربان مادربزرگهای قصه گو.



اين قصه را بارها شنيده ام.



و مادربزرگ هربار قصه اش را اينگونه تمام مي كرد:



" او در آخر گمشده اش را پيدا مي كند و زندگي از سر شروع مي شود."



در دل از مادربزرگ مي خواستم با همان چشمان بي ريايش،



از ته دل پر از اميد خود براي قصه كوچمان دعا كند.



ميدانم كه دعا كرده، اين را از گرماي دستش كه آرام آرام گونه ام را نوازش ميداد فهميدم.



مادربزرگ دعا كرده،



ما نيز دعايي بكنيم.



با نگاه هاي عاشقانه مان براي آشيانه ي كوچكمان دعا كنيم،



تا پر نكشند خاطرات زيبايمان.



آشيانه كه باقي باشد كوچ معني رفتن ندارد



معنايش چيز ديگري است:



تنها كمي فاصله ،



فاصله اي كه دلها را به هم پيوند ميدهد.




غربت كوچ را با قدمهاي آشناي تو مي خواهم،



همراه من باش...

Majed
Saturday 27 October 2007, 07:43 AM
ببخشید حتما باید غزل یا قصیده یا .... کامل باشه یا تک بیت هم میشه باشه؟

hichnafar
Saturday 27 October 2007, 08:25 PM
اگرکامل نباشه هم اشکالی نداره
ممنون.

hichnafar
Sunday 28 October 2007, 05:58 PM
دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته میدارد چنین آشفته بازاری
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا ...

از You can see links before reply (You can see links before reply)

hichnafar
Saturday 10 November 2007, 05:22 PM
سالها پیش از این
زیر یک سنگ
در گوشه ای از زمین
من فقط یکمی خاک بودم
همین.
یک کمی خاک
که دعایش
دیدن آخرین پله ی آسمان بود
آرزویش همیشه
پر زدن تا ته کهکشان بود.
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد.
راستی من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم ؟

از You can see links before reply (You can see links before reply)

sara
Monday 17 December 2007, 09:33 AM
عاشق کشان



ساعت بیست و پنج و هیچ دقیقه و هفتاد ودو ثانیه،

همین زمستان بی بابونه و عطر خورشید

سینه ی سعید را دریدند.

ساعت بیست و پنج و هیچ دقیقه و هفتاد ودو ثانیه،

همین بهار بی فروردین

گلوی محمد را بریدند.

ساعت بیست و پنج و هیچ دقیقه و هفتاد و دو ثانیه،

همین تابستان بی نجابت

پروانه را آتش زدند.

حالا کمی ماه و کوچه ای انار و چند قطره یاس زرد بیاور!

عاشق کشان است!

sara
Monday 17 December 2007, 09:35 AM
بوی حیرت کبوتران



پاسخی برای هیچ عطرپیراهنی نیست

چکمه هایی سیاه،

با زبان های کنده شده

چمدان هایی سفید را،

پر از گریه و خداحافظی،

برابر دروازه ها ی سنگی می چینند.

باد، بوی حیرت کبوتران را دارد.

***

hichnafar
Thursday 27 December 2007, 06:24 PM
دير....

تو چه ساده ای و من ، چه سخت

تو پرنده ای و من ، درخت

آسمان همیشه مال توست

ابر، زیر بال توست

من ، ولی همیشه گیر کرده ام

تو به موقع می رسی و من

سال هاست دیر کرده ام

hichnafar
Friday 18 January 2008, 03:05 PM
یادمان باشد ازامروز ،خطایی نکنیم
گرکه درخویش شکستیم ،صدایی نکنیم
پرپروانه شکستن ،هنرانسان نیست
گرشکستیم ،زغفلت من ومایی نکنیم
یادمان باشداگرشاخه گلی راچیدیم
وقت پرپرشدنش سازونوایی نکنیم
یادمان باشد اگرخاطرمان تنهاماند
طلب عشق زهربی سروپایی نکنیم
یادمان باشد اگرحال خوشی دست بداد
جزبرای فرج یاردعایی نکنیم

خان
Friday 18 January 2008, 03:45 PM
در وصل هم ز عشق تو ای گل در اتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل اب عشق بیک جوی نمیرود
بی چاره من که ساخته از اب و اتشم
دیشب سرم ببالش ناز وصال و باز
صبح است وسیل اشک بخون شسته بالشم
پروانه را حکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم وخموشم

hichnafar
Sunday 27 January 2008, 02:45 PM
صحنه
آن روز كه عقل وعشق بازي كردند
در جاده وهم تركتازي كردند
يك لحظه ميان صحنهء خنده و اشك
چشمان تو در دو نقش بازي كردند!

ماریا
Sunday 27 January 2008, 03:11 PM
در وصل هم ز عشق تو ای گل در اتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل اب عشق بیک جوی نمیرود
بی چاره من که ساخته از اب و اتشم
دیشب سرم ببالش ناز وصال و باز
صبح است وسیل اشک بخون شسته بالشم
پروانه را حکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم وخموشم


جناب اقای خان میشه بگید این شعر ازکیه ؟
اگه من اشتباه نکنم فکر کنم از شعرهای شهریار باشه ؟درسته ؟:e

avaye_asemani
Sunday 27 January 2008, 06:13 PM
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه زپای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل تشین من بین که به موج آب ماند

h_r
Monday 28 January 2008, 09:19 AM
نازنینم تو بخند
باغبان گر به هرس شاخه ی زیبای تو چید
غم به دل راه مده
بی گمان فصل بهار،چشم امید به پرباری تو بیشتر است
پس برای دل ما گریان باش
که بسی شاخه ی هرز
بر سر ساقه ی ما گشته عیان
من به بیداری سر شاخه ی سبز دل خود شک دارم
غم ما هست گران
تو لبت خندان باد

h_r
Monday 28 January 2008, 09:27 AM
بال من،مال تو
فرصت پرواز من
پیشکش خنده ی خوشحال تو
می پری
شاد شاد
می شوی
غرق نفسهای باد
می گذری از همه ی ابرها
می شوی چون یک نسیم
قاطی احساس دو تا یاکریم
می رود از خاطرت
یاد من و غصه ی بی بالیم
من ولی
یاد تو می افتم و خوشحالیت
غصه فراموش دلم می شود
وقت تماشای سبک بالیت

خان
Monday 28 January 2008, 09:31 AM
جناب اقای خان میشه بگید این شعر ازکیه ؟
اگه من اشتباه نکنم فکر کنم از شعرهای شهریار باشه ؟درسته ؟:e



بله درسته این شعر از شهریار هست که خیلی خیلی هم قشنگه.

خان
Monday 28 January 2008, 09:54 AM
جان من چه بهره که در بر نه بینمت
تاج منی چه سود که بر سر نه بینمت
از سرو ناز گر چه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سرو سرور نه بینمت
سنگین دلا کز آینه ات میکنم قیاس
آهی نمیکشم که وکدر نه بینمت
کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نه بینمت
دل میبری ولی به تانی و کاهلی
در دلبری دلیر و دلاور نه بینمت
اینقدر پا بپا مکن از دست میرویم
ترسم که چشم بندم و دیگر نه بینمت
دمهای آخرست و به یک دیدنم رضاست
راضی مشو که این دم آخر نه بینمت
دارم همیشه گوهر ایمانت آرزو
تا مستحق کیفر کافر نه بینمت
ای کافر رو سپید برآیی از امتحان
تا رو سیه به عرصه محشر نه بینمت
قند مکرری است ترا شعر شهریار
تکقند توِیی که مکرر نه بینمت

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:43 PM
سارا خانم...
رخصت می دی ما اینجا یه داد بزنیم...
شاید از دمق دران..!


یکی این پدالو فشار بده...!


این تاپیک فقط 2 صفحه داره.
یعنی ما فقط 2 صفحه شعر خوب داریم؟!
من این پدالو یه فشاری می دم.
ببینیم چی میشه!
یـــــــــا عــــــلــــــــی.......


-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:45 PM
اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمی، آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است

چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو تونی؟

هزاران دلیل و سند،
که ثابت کند...

با این همه
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان ساده تو رد شدم

اصلاً نه من، نه تو!
تقصیر هیچکس نیست

از خوبی تو بود
که من
بد شدم!


قیصر امین پور

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:46 PM
گفتي: غزل بگو! چه بگويم؟ مجال کو؟
شيرين من، براي غزل شور و حال کو؟

پر مي زند دلم به هواي غزل، ولي
گيرم هواي پر زدنم هست، بال کو؟

گيرم به فال نيک بگيرم بهار را
چشم و دلي براي تماشا و فال کو؟

تقويم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهاي سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سؤال و حوصله قيل و قال کو؟

قيصر امين پور

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:46 PM
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر ...
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر ...

فریدون مشیری

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:47 PM
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد

شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف‌های بی‌کران کرد

چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد

که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گريه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتياقم قصد جان کرد

ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد

حافظ

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:47 PM
تو را دوست دارم،
چون نان و نمک.
چون آبی خنک،
که شب هنگام با عطش بيدار شده
و از شير آب می نوشم

چون هيجان، شادی و نگرانی باز کردن بسته پستی
که نمی دانی درون آن چيست؟

تو را دوست دارم
چون اولين عبور از فراز دريا
چون دلشوره ای در غروب استانبول

تو را دوست دارم
چون گفتن “ شكر، زندگي ميگذرد “ ...

ناظم حكمت

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:48 PM
می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت

می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت

می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت

می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت

می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت

با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت

می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت

غزل تاجبخش

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:49 PM
هر روز عصر
مرد اسباب بازی فروش
رد دستان کودکانه را
از شيشه ويترين
پاک مي‌کند ...

سونای آکين

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:49 PM
از ما که گذشت ، مست ، چشمان تو بود
عاشق کش و غم پرست ، چشمان تو بود
دستی که شراب داد ما را عمری
حاشا که نبود دست ، چشمان تو بود ...

فردین فکوری

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:49 PM
ببین چگونه من
ز ترس روزهای بعدتر
روزهای رو به رو
روزهای سردتر
روزهای حال را
ز یاد برده ام
ببین چگونه پیش تر ز مرگ

مرده ام !

نسرین اوجاقی

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:50 PM
و دلم گفت که اي ساده، فراموشش کن
تا به کي چشم به اين جاده، فراموشش کن
دختري که به عشقش غزل ميگفتي
دل به مرد دگري داده، فراموشش کن
گفتم اين تکه غزل را بفرستم شايد ...
که دلم گفت نشو ساده، فراموشش کن
اين همه بيت و غزل قافيه هم ميگويند
اتفاقيست که افتاده است، فراموشش کن ...

کاوه خرمدين

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:50 PM
خدا خواهش‌ مي‌كنم‌ مرا بِبَر
خدا مرا به‌ دوردست‌
روي‌ بال‌هاي‌ فرشتگان‌ ببر
خواهش‌ مي‌كنم
جائي‌ كه‌ عشق‌ با مرگ‌ در جدال‌ نيست،
تا اين‌ عشقِ پاك، تسليم‌ نشود؛
جائي‌ كه‌ هميشه‌ گُل‌هاي‌ سرخ‌ شكفته‌ مي‌شود،
مانند ياقوت‌هايي‌ كه‌ آنها را پوشانيده‌ باشد؛
جايي‌ كه‌ ماه‌ جرقه‌ زند و بگريد
براي‌ پيوستن‌ به‌ عاشقان ...
مي‌خواهم‌ به‌ آن‌
سرزمينِ دور بروم، جائي‌ كه‌ پسرانِ نوجوان‌
در حال‌ دويدن، براي‌ عشق‌ رنج‌ مي‌كشند؛
جايي‌ كه‌ دخترانِ نوجوان‌
در عصرهايي‌ كه‌ جشن‌ است‌
ميان‌ پنجره‌هاي‌ پُر از گُل‌ نشسته‌اند
و پنهاني‌ مي‌گريند، با اندوهي‌ آسماني ...

آنا ماريا ارتزه - Anna Maria Ortese

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:51 PM
فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست
خک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه ! مکشته ی عشقیم ، که این شیرین کار
مصلحت را ، مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

امیر هوشنگ ابتهاج

-

hkh
Sunday 8 June 2008, 08:51 PM
شعر من پرده هر لولي بازاري نيست‌
که مرا حِرفه شود
که مرا نان بخشد
که مرا جامه دهد
و مرا در رده مزدبگيران مقدم دارد
شعر من زاده ايمان من است‌
همه احساس‌، همه تدبير است‌
شعر من تصوير است ...

براتعلي فدايي هروی

-

hkh
Monday 9 June 2008, 08:31 AM
باید ایستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به گاه آمده باشی
دربان در انتظار توست
واگر بی گاه ...
به کوفتن پاسخی نمی آید.

hkh
Wednesday 23 July 2008, 02:02 PM
گفتي بمان! مي خواستم ، اما نمي شد!
گفتي بخوان! بغض گلويم وا نمي شد!
گفتم که مي ترسم من از ، سِحر نگاهت
گفتي نترس اي خوب من ، اما نمي شد!
مي خواستم ناگفته هايم را بگويم
يا بغض مي آمد سراغم يا نمي شد!
گفتي که تا فردا خداحافظ ، ولي آه
آن شب نمي دانم چرا فردا نمي شد ...

mina_v57
Wednesday 5 November 2008, 03:12 PM
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...


از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب
دشنه ئي كشته است .
از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري
نشسته اند
كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند
كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را
شكسته اند.


من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام
من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .
***
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...


در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست مي دارند .
در اين زنجيريان هستند مردني كه در رويايشان هر شب زني در
وحشت مرگ از جگر بر مي كشد فرياد .


من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل كهسار روياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور
اين علف هاي بياباني كه ميرويند و مي پوسند
و مي خشكند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاك سرد پست ...


جرم اين است !
جرم اين است !شاملو

morteza3164
Wednesday 24 April 2013, 07:05 AM
این چیست ؟ حس گمشده ای در وجود من؟
یا هق هق غریب خدا در سجود من
آن شب که ماه پشت نگاهت خسوف کرد
تابیده بود تار وجودت به پود من
هی سنگ پشت سنگ بزن … نه,نمی روم
مجنون برکه ات شده ماه کبود من
از بس تمام شهر به تو خیره می شوند
جز خون نمانده در دل چشم حسود من !
تو بین من و او! به خدا عادلانه نیست…
هر گز نبود رابطه ی ما به سود من
چیزی به جز غزل که ندارم , از این به بعد
تقدیم چشم های تو بود و نبود من

sarveazad
Thursday 21 November 2013, 11:43 PM
در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

نه .... دریغا ، هرگز

کاشکی شعر مرا می خواندی !!!

shahparak
Thursday 21 November 2013, 11:55 PM
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی
بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی
ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت

raha72
Sunday 24 November 2013, 08:17 AM
ای آرزوی اولین گام رسیدن
برجاده های بی سرانجام رسیدن
کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل های ناکام رسیدن
کی میشود روشن به روئت چشم من،کی؟
وقت گل نی بودن به هنگام رسیدن
بر خامی ام نام تمامی می گذارم
بر رخوت درماندگی نام رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ایهام رسیدن
از آن کبوترهای بی پروا که رفتند
یک مشت پر جامانده بر بام رسیدن
ای کال دور از دسترس ای شعر تازه
میچینمت اما به هنگام رسیدن ...
بابا قیصر

shahparak
Sunday 24 November 2013, 03:25 PM
من اگر زبانم آتش
من اگر ترانه هایم
همه شعله های سرکش
چه کنم که یک دل است و همه داغ های سوزان
غم خستگان عشق و غم کشتگان نفرت
غم آب های هرز و غم باغ های سوزان
تو اگر در این بیابان
غزلی چو آب خواهی،
عجبا که از سرابی
شطی از شراب خواهی

faramarzlotfy
Tuesday 3 December 2013, 11:37 PM
خیام اگر زباده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

گر عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

shahparak
Wednesday 4 December 2013, 11:59 AM
می خواهم برایت نامه ای بنویسم
که شبیه هیچ نامه دیگری نباشد

و برایت زبان تازه ای خلق کنم زبانی هم اندازه ی تنت
و مساحت عشقم



می خواهم از صفحه های لغت نامه ها سفر کنمو از دهانم مرخصی بگیرم
از گشتن زبانم خسته ام
دهان دیگری می خواهم
که هر وقت خواست
بتواند به درخت گیلاس یا چوب کبریت تبدیل شود
دهانی که کلمات از آن
چون پری های دریایی از امواج
و کبوترها از کلاه شعبده بیرون بیایند ...

Nil8far
Wednesday 4 December 2013, 07:02 PM
شعر "از خدا صدا نمی رسد" فریدون مشیری ؛
میدونم طولانیه و شاید حوصله ی خوندنشو نداشته باشین اما واقعا قشنگه

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟

این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست

ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است

ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است

وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است

ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است

ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است

ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس

ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر

morteza3164
Tuesday 10 December 2013, 11:48 AM
سنگ راهم می‌خورد حرصی که دارد احتشام


روز اول طعمه از جزو نگین‌ کرده‌ست نام


خانه روشن کرده‌ای هشدار ای مغرور جاه

آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام


پختگی نتوان به دست آورد بی‌سعی فنا

غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام


تا سخن باقی بود درد است صهبای‌کمال

نیست غیر از خامشی چون صاف می‌گردد کلام


نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند

سخت محروم است ناسور نگین از التیام


ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است

کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام


بیخبر فال تماشا می‌زنی هشیار باش

شمع را واکردن چشم است داغ انتقام


به که ما و من به‌ گوش خامشی ریزد کسی

ورنه تا مژگان زدن افسانه می‌گردد تمام


طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است

تا بود از می تهی لبریز فریادست جام


بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب

روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام


فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست

صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام‌، شام


همت آزاد را بیدل ره و منزل یکی‌ست

نغمه را در جاده‌های تار می‌باشد مقام

shahparak
Tuesday 10 December 2013, 02:57 PM
ﮐﺎش ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯽ،
وﻗﺘﯽ از ﮔﻮﺷﮥ آن ﭘﻨﺠﺮۀ ﺑﺴﺘﻪ ﻧﮕﺎھﻢ ﮐﺮدی
در دﻟﻢ ﺗﺎرﯾﮑﯽ،
ﺟﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻓﻠﻖ داد و ﮔﺮﯾﺨﺖ
و ﺑﻪ ﺳﯿﻤﺎی ﮐﻮﯾﺮ دﻟﻢ اﻧﮕﺎر ﺧﺪا،
ﻗﻄﺮه ای ﺑﺎران رﯾﺨﺖ
آﺳﻤﺎن ﺑﺎ ھﻤﮥ وﺳﻌﺘﺶ آن ﻟﺤﻈﻪ ﮔﺪاﺧﺖ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮه ﺷﺪی
و ھﻤﺎن ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎه،
آذرﺧﺸﯽ زد و در ﺳﯿﻨﮥ ﻣﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺳﺎﺧﺖ
ﺑﺎرور ﺷﺪ رﺣﻢ اﺑﺮ و ﻓﺮورﯾﺨﺖ ﮔﻼب
زﻧﺪﮔﯽ ﻓﺎرغ از آزار ﺧﺰان،
ﯾﺎﻓﺖ ﺷﺘﺎب
داﻧﻪ ای ﮐﺎﺷﺖ ﻧﮕﺎه ﺗﻮ و روﯾﯿﺪ ﺳﻼم
و ﺗﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ زدی
ﻗﻔﻞ آن ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﮕﺸﻮدی
و ﮔﺮﻓﺖ از ﻟﺐ ﺧﻨﺪان ﺗﻮ ﺳﯿﻤﺎﯾﻢ وام
ﮐﺎش ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯽ،
ﻋﺸﻖ از ﻟﻤﺲ ﻧﮕﺎھﺖ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪه اﺳﺖ
و ﺻﺒﺎ ﺷﯿﻔﺘﮥ راﯾﺤﮥ دﻟﮑﺶ ﺗﻮﺳﺖ
ﮐﺎش ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯽ،
زﻧﺪﮔﯽ از ﺟﮫﺶ ﻧﺒﺾ ﺗﻮ ﺟﺮﯾﺎن دارد
ﻣﺮﻏﺰار ﺑﺪﻧﺖ ﻣﺎدر زﯾﺒﺎﯾﯽ ھﺎﺳﺖ
و در آن ﻓﺎﺧﺘﻪ آوای ﺑﮫﺎران دارد
راﺳﺘﯽ ﻣﯽ داﻧﯽ،
ﭘﺮﻧﯿﺎن از ﮔﻞ ﮔﯿﺴﻮی ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﺎزد ﺑﺎد؟
راﺳﺘﯽ ﻣﯽ داﻧﯽ،
ﮐﻪ ﮔﺮﯾﺒﺎن ﺗﻮ ھﻨﮕﺎم ﻧﺰول ﺑﺎران
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻗﻮس ﻗﺰح را اﯾﺠﺎد؟
ﮐﺎش ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯽ،
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺎزد رﻧﮓ
وﺗﻮ ﺣﺘﯽ وﻗﺘﯽ ، در ﮐﻨﺎرم ھﺴﺘﯽ
ﺑﺎز ھﻢ ﺑﮫﺮ ﺗﻮ ھﺴﺘﻢ دﻟﺘﻨﮓ
ﻧﻪ، ﻧﻤﯽ داﻧﯽ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ ھﻤﮥ ﭘﻨﺠﺮه ھﺎ زﯾﺒﺎﯾﻨﺪ
و ھﻨﻮزم ﻗﻄﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ھﻨﮕﺎم ﺳﺤﺮ
ﺷﯿﺸﻪ ھﺎ را ﺑﻪ ﮔﻞ ﺧﺎطﺮه ﻣﯽ آراﯾﻨﺪ
در دﻟﻢ ﯾﺎد ﺗﻮ را زﻧﺪه ﻧﮕﻪ ﻣﯽ دارﻧﺪ
ﮐﺎش ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯽ، ﮐﺎش ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯽ

Pelk_lk
Wednesday 11 December 2013, 11:07 AM
دوستان
اگه نام شاعر رو هم بنویسید بسیار بسیار عالیه.
با احترام

faramarzlotfy
Wednesday 11 December 2013, 10:16 PM
ز دستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم
من از اول روز دانستم که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
ترا من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه ست بر عقلم و گر رخنه ست در دینم
اگر شمشیر بر گیری سپر پیشت نیاندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعد های سیمینم
بر آی ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آید
که بگرفت این شب یلدا از من ماه و پروینم
از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم
کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم
دلی چون شمع مبیاید که بر حالم ببخشاید
که جز وی کس نمی بینم که می سوزد ببالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیماز بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی دیده بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم

morteza3164
Thursday 12 December 2013, 11:36 AM
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست


گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست


گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست


گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست


گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست


گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست


گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست


گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
(فروغ)

Nil8far
Thursday 12 December 2013, 12:09 PM
فکر کنم از پروین باشه نه فروغ. حالا مطمئن نیستم البته

faramarzlotfy
Thursday 12 December 2013, 04:34 PM
این شعر از پروین اعتصامیه نه فروغ

morteza3164
Friday 13 December 2013, 11:33 AM
خودمم ميدونستم فقط ميخواستم ببينم چقدر حواستون جمعه :44::10:

faramarzlotfy
Friday 13 December 2013, 10:26 PM
همه شب نالم چون نی که غمی دارم
دل و جان بردی اما نشدی یارم
با ما بودی بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهایی از غم نمی‌توانم
تو چاره‌ای کن که می‌توانی مرا دو چشم به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس می‌رود ایام
شبی نپرسی و روزی که: «دوستدارانم
چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام؟»
ببردی از دل من مهر، هر کجا صنمی‌است
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام؟
به کام دل، نفسی با تو، التماس من است
بسا نفس که فرو رفت و برنیامد کام
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت، نه جای مُقام

Pelk_lk
Tuesday 17 December 2013, 10:30 PM
افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود، بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای ست و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ای ست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

و من آن روز را انتظار می کشم...
حتی روزی که...
دیگرنباشم...

(احمد شاملو)

morteza3164
Wednesday 18 December 2013, 08:47 PM
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را
اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

navid_bikas71
Friday 20 December 2013, 01:51 PM
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

"شهریار"

morteza3164
Friday 20 December 2013, 03:54 PM
دستی گشود پنجره رو به ماه را
پاشید روی آینه رنگ سیاه را
تنها کنار بستر خاموش من نشست
از من دریغ کرد حضور گناه را
دستی که گاه روی تنم شعر میکشید
امروز برده است همان گاه گاه را
تا چشم کار میکند اینجا حضور توست
بسته است عشق چشم من سربراه را
شاید که عین عاطفه هایش شکسته است
یا دیده است عاطفه دلبخواه را
با اینهمه بدون چرا و چگونه رفت
از یاد برد خاطره هر نگاه را
حلا کسی بجای تو اینجا کنار شب
بیدار کرد شاعر این اشتباه را

{مهتا خوارزمی}

navid_bikas71
Friday 20 December 2013, 04:06 PM
کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من



هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من



می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من



افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من



بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من



گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من



بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من



با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من


آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من



" شهریار"

shahparak
Friday 20 December 2013, 10:27 PM
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو،
که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی،
که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد

سهراب سپهری

navid_bikas71
Friday 20 December 2013, 10:34 PM
از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم
جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم

چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم

تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم

زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او
چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم

ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم

با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم

„شهریار”

morteza3164
Sunday 13 July 2014, 02:16 AM
کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من



هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من



می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من



افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من



بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من



گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من



بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من



با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من


آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من



" شهریار"





تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی

که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی


اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی


به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی


ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند

هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی


تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی


چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی


تو را چون پر طاوسان عرشی فرش می‌گردد

کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟


بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین

به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی


تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟

تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی


گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت

نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی


به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه می‌خواهی

تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی

danesh72
Sunday 13 July 2014, 03:32 PM
نشسته برف پیری روی مویت؛ دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است بیا تا خانه بوی نان بگیرد



بهـــــاران از تو تصویـــری ندارد؛ پــدر! پاییـــــز تقصیـــری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت، دل پرمهــرت از آبان بگیرد

غریب و خسته و بی سرپناهم سیاه است آسمان بختگاهم
برای برگ‌های زرد عمـــــرم بگـــو جنگل حنــابندان بگیــــرد

پدر اندوه در دل‌هــا زیاد است سرِ راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز که بر ما زندگــی آسان بگیرد

morteza3164
Tuesday 15 July 2014, 01:01 AM
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت


از دوست به‌خیر آمد و از ما به‌سلامت



حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش

با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت



از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق

خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت


طی شد زجهان چشمه خضر ودم عیسی

ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت

navid_bikas71
Tuesday 15 July 2014, 01:03 PM
چه گویم بغض می گیرد گلویم

اگر با او نگویم با که گویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه.
نهیب باد تندی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم: های باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهره گلها می کنی پاک
غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن!


-فریدون مشیری-

morteza3164
Monday 21 July 2014, 02:32 AM
ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است


تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است


کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را

ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است


بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد

رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است



عشق می ‌ورزی نخست از سر برون کن خواجگی

شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است


نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم

ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است


شاه نعمت‌الله ولی (You can see links before reply)

navid_bikas71
Monday 21 July 2014, 12:14 PM
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "


فریدون مشیری

morteza3164
Wednesday 23 July 2014, 01:06 AM
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی

که دیده مملکتی را بدین پریشانی

دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که‌ شد چو تو سرگشته در هوسرانی

ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاه‌تر از روزگار ایرانی

به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی‌، ای اردشیر ساسانی

ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی

بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی

simkala
Wednesday 6 April 2016, 10:42 AM
برای مجله شعر نمی‌نویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمی‌کنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمی‌دهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته می‌میرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو... (You can see links before reply).