توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مکاتب ادبی
sara
Monday 15 October 2007, 11:29 AM
1- مادي گرايي
2- کلاسیسيسم classicisme
3- دادائیسم dadaisme
4- رومانتیسم romantisme
5- سوررئالیسم (فراواقع گرايي) surrealisme
6- ناتوريسم naturisme
7- رئالیسم (واقع باوري) realisme
8- كوبيسم (حجمگري) cubisme
9- ناتورالیسم (طبيعت گري) naturalisme
10- وريسم (واقع گري محض) verisme
11- پارناس parnasse
12- فوتوريسم (آينده گرايي) futurisme
13- سمبولیسم symbolisme
14- اونانيسم (يگانه گرايي) unanimisme
15- پاپوليسم (مردمي گري) populisme
16- كاسموپوليتيسم (جهان گرايي)
17- رمان نو (موج نو)
کلاسیسم
مکتب کلاسیسیسم در واقع نوعی احیای شیوه هنری یونان و روم به شمار می رود که هر چند در ایتالیا متولد شد اما در فرانسه رشد کرد و به ثمر نشست.
You can see links before reply مولیر
اصول این مکتب عبارت است از تقلید از طبیعت، تبعیت و تقلید از قدما، اهمیت دادن به عقل، خوشایندی و وضوح و زیبایی کلام
از مهمترین شاعرات و نویسندگان که بدین مکتب رو آوردند می توان به "مولیر"، "لافونتن"، "راسین" و از همه مهمتر و معروفتر "بوالو" اشاره کرد.
بوالو بزرگترین مدافع مکتب کلاسیک و معروف ترین نقاد این مکتب است.
وی در سال 1674 در منظومه "فن شعر" خود اصول مکتب کلاسیسیسم را بیان کرد.
به اعتقاد او شعر باید تابع طبیعت و عقل باشد و از هر امری که آن را از این اصول منحرف کند باید اجتناب کرد.
او می گوید: "جز حقیقت هیچ چیز زیبا نیست" و این حقیقت از نظر او چیزی جز طبیعت نیست، طبیعتی که کلی و عمومی باشد و در عین حال هنرمند آن را به حکم ذوق و منطق انتخاب و تقلید کرده باشد.
هنرمند جز به آنچه کلی و طبیعی است دل نمی بندد. هدف شاعر آن نیست که چیزی تعلیم یا اثبات کند، بلکه باید شادی و خوشی را در دلها برانگیزد.
به اعتقاد او آنچه می تواند لذت و شادی را در ذهن مردم به وجود آورید چیزی جز طبیعت نیست و برای جستجوی آنچه طبیعی و حقیقی است ملاکی نداریم جز عقل و منطق که همان ذوق سلیم است. اما برای آن که بتوانیم این ذوق سلیم را تربیت و تقویت کنیم هیچ چیز سودمندتر از مطالعه ی آثار قدما نیست زیرا قدما بهتر از ما توانسته اند طبیعت را ادراک و توصیف نمایند.
در انگلستان با آن که کسانی مانند "فرانسس بیکن" از یک طرف و "ویلیام شکسپیر" از سوی دیگر اصول کلاسیک را از دست و پای خویش می گسلند و به راحتی خود را به بند گفته ها و اعتقادات قدما در نمی آورند و بی سبب از آنها پیروی نمی کنند و بنای فهم و ادراک خود را در میدان های عمومی یونان و روم بنیاد نمی گذارند، اما نقادانی مانند "جان درایدن" و "الکساندر پوپ" و " ساموئل جانسون" سعی می کنند نوعی نقد کلاسیک را در شعر و ادب انگلیس وارد سازند.
You can see links before reply لافونتن
"الکساندر پوپ" مانند "بوالو" تأکید می کند که در شعر، اصل کلی پیروی از طبیعت و عقل است و طبیعت عقل را امری واحد می داند. به عقیده ی وی قدما زودتر و بهتر از ما این قانون را دریافته اند و از این جهت توجه به آثار قدما در نظر وی فواید بسیار دارد.
ادامه دارد...
sara
Wednesday 17 October 2007, 08:36 AM
رمانیسم
مقدمه
آغاز قرن نوزدهم را باید شروع عصر جدیدی در ادبیات اروپا دانست که دامنه آن تا به امروز کشیده شده است. این دوره جدید که باید آن را "عصر رمانتیک "نام داد عصر طبقه بورژوازی شمرده می شد. در این دوره تجمل و زندگی اشرافی همه اهمیت و نفوذ خود را از دست داد ؛ قلمرو آثار ادبی گسترش یافت ؛ حالا دیگر شاعران و نویسندگان از طبقه های گوناگون جامعه بودند. ادبیات رمانتیک در قرن نوزده در کشورهای اروپایی یکی پس از دیگر به ظهور رسید.
در آغاز کلمه رومانتیک از طرف طرفداران مکتب کلاسیک برای مسخره به نویسندگان جدید اطلاق می شد و معنی نخستین آن مترادف با خیال انگیز و افسانه ای بود.
اصولا مکتب نخستین رومانتیسم انگلستان بود و از آنجا به آلمان رفت و از آنجا در فرانسه رسوخ کرد و سرانجام تا سال 1850 بر ادبیات اروپا مسلط شد.
اصول مکتب رمانتیک
مقایسه دو مکتب کلاسیسم و رومانتیسم :
کلاسیک ها بیشتر ایدآلیست هستند و حال آنکه رومانتیک ها می کوشند گذشته از بیان زیبایی ها و خوبی ها که هدف کلاسیک هاست زشتی و بدی را هم نشان بدهند.
کلاسیک ها عقل را اساس شعر کلاسیک می دانند و حال آنکه رومانتیک ها بیشتر پابند احساس و خیال پردازی هستند.
کلاسیک ها تیپ ها و الهام آثار خویش را از هنرمندان یونان و روم قدیم می گیرند و حال آنکه رومانتیک ها از ادبیات مسیحی قرون وسطی ورنسانس و افسانه های ملی کشورهای خویش ملهم می شوند و همچنین از ادبیات معاصر ملل دیگر تقلید می کنند. در دوره رمانتیسم ارسطو جای خود را به شکسپیر داده است.
کلاسیک ها بیشتر طرفدار وضوح و قاطعیت هستند و رومانتیک ها به رنگ و جلال و منظره اهمیت می دهند. آنها ترجیح می دهند که به جای سرودن اشعار منظم و یکنواخت با شعاری بپردازند که بیشتر شبیه نثر (چه از لحاظ آهنگ و چه از لحاظ مضمون)، تصویری و متنوع باشد.
این مکتب به آزادی، شخصیت ، هیجان و احساس ها، گریز و سیاحت و سفرهای جغرافیایی در آثار خود بسیار اهمیت قائل است. هنرمند در آن به کشف و شهود می پردازد و به افسون سخن و به اهمیت کلمه بی اندازه آگاه است. خلاصه اینکه نویسنده خود در جریان نوشته اش مداخله می کند و به اثر خود جنبه شخصی و خصوصی می دهد.
ویکتور هوگو، والتر اسکات، وردزورت، گوته، شیلر، پوشکین، و لرمانتوف، از پیشوایان نخستین این مکتب هستند.
از آثار معروف این مکتب می توان نتردام دوپاری، بینوایان، تاراس بولبا، سه تفنگدار، زندانی قفقاز، فواره باغچه سرای، آیوانهو را نام برد.
قرن رمان
قرن نوزدهم را معمولا "قرن رمان" مینامند. رمان در این قرن در مسیرهای متفاوت و بسیار وسیعی پیش میرود و
بسیاری از رمانهای نبوع آسای جهان در این قرن به وجود میآیند و رمان جنبههای مطلوب تر و جهانی تری پیدا
میکند. پس قرن نوزدهم شایستگی دریافت عنوان "قرن رمان" را دارد.
هر چند که در قرن بیستم رمان به حد کمال و پختگی خود میرسد و قواعد و اصول اساسی آن تثبیت میشوند و نمونهها و سرمشقهای رمان در هر شکل و طریقه به عرصه میآیند اما در قزن نوزدهم غولهایی چون بالزاک، فلوبر، دوما، داستایوسکی و تولستوی قدم به میدان میگذارند. و جمعا رمان اروپایی به اوج پیروزی میرسد. حال آن که در قرن بیستم رمان نویسان بزرگی در سرزمینهای دیگر، در آمریکای شمالی؛ در آمریکای جنوبی و ژاپن و آفریقا در صحنه ادب ظاهر میشوند.
انقلاب کبیرفرانسه چندسالی در کارهای ادبی وقفهانداخت اما نرم نرم رمان نویسان به انتشار آثار خود پرداختند. با این
وصف تا چندین دهه رمان نیز مثل سایر رشتههای ادبی در همان فضایی که محصول ذوق بزرگان قرن روشنگری بود سیر
میکرد.
در پایان قرن بیستم، بر ویرانههای "ناتورالیسم (You can see links before reply 7%D9%84%DB%8C%D8%B3%D9%85)"ساختمانی بنا شد که عده ای از منتقدان معتقد بودند رمان در این دوره به انحطاط رسیده، اما گروهی عقاید دیگری داشتند و میگفتند که این نویسندگان معترض و سرکش نظیر: لئون بلوا، اکتاو میرابو و ژرز داریان و نظایر آنها، راههای تازه ای یافتهاند و نوآوری در عالم هنر از ضروریات است.
رمان قرن بیستم با این ابتکارات ریشهها و اصول خود را به دست میآورد و از طرف دیگر در ان سوی اقیانوس اطلس، رمان آمریکایی نخستین آثار بزرگ و درخشانش را به جهان عرضه میکند و غرب استعمارگر، رمان خود را همراه چیزهای دیگر، به هند و ژاپن و خاورمیانه و آفریقای جنوبی میبرد که بعضی از این سرزمینها از مستعمرات غرب بودند.
رمان تاریخی در طول قرن نوزدهم و بخشی از قرن بیستم در نظر مردم ارزش و اهمیت خود را حفظ کرد. هر چند که امروز روشنفکران به رمانهای تاریخی با بدگمانی مینگرند، جاذبه این رمانها همچنان باقی است. در طی یک قرن و نیم اخیر بعضی از نویسندگان داستانهایی از این نوع نوشتهاند که غالب آنها بسیار سرگرم کننده و جذاب بودهاند.
استاندال و فلوبرو پوشکین و تولستوی، از بزرگ ترین نویسندگان قرن نوزدهم نیز رمان تاریخی نوشتهاند. و بعضی از نویسندگان قرن بیستم، گاهی به رمان تاریخی روی آوردهاند که برای نمونه میتوان از آراگون نام برد و کتاب "هفته مقدس" .
ویکتورهوگو در آثار دوران جوانی اش از والتر اسکات تاثیر میپذیرد و در رمانهای "هان ایسلندی" و "بوک ژارگال" کم و بیش در سرزمینهای دیگر به رویدادهای تاریخی میپردازد و سپس در "نوتردام دوباری" (1831) تصویری از قرون وسطی را ترسیم میکند که نوعی رمان سیاه نیز به حساب میآید. و در رمان "نودوسه" (1874) این تصویر تاریخی را تا دوران انقلاب جلو میآورد و در رمان "مردی که میخندد" (1869) از وقایع تاریخی انگستان سخن میگوید و در "بینوایان" (1862) مانند بالزاک به تاریخ باز میگردد و ریشههای تاریخ معاصرش را از دل خاک بیرون میکشد.
اما استاد بزرگ رمان تاریخی فرانسه، بی تردید الکساندر دوما (1871-1802) است با رمانهای "سه تفنگدار" (1844)، "ملکه مارگو" (1841)، " گردن بند ملکه" (1849) و بیش از بیست رمان دیگر.
You can see links before reply ویکتور هوگو
یادداشت
مکتب رمانتیسم از اواخر قرن هجدهم در انگلستان بروز یافت و سپس به آلمان و دیگر سرزمین هاى اروپایى راه پیدا کرد.
لامارتین، شاتوبریان، الکساندر دوماى پدر، ویکتور هوگو و آلفرد دو موسه از بزرگان این مکتب بودند.
ویژگى هاى مهمّ این مکتب که تفاوت هاى آن با کلاسیسیسم را نشان مى دهند، ازاین قرارند:
نشان دادن زیبایى و زشتى، و شادى و غم در کنار هم.
پایبندى به احساس و خیال و هیجان.
هواخواهى از آزادى هنر و آزادى شخصیّت هنرمند و رهایى از قیود.
وسعت بخشیدن به دایره واژگان و تعابیر و غنا بخشیدن به زبان ادبى.
به تصویر کشیدن غم و یأس و سرگشتگى انسان.
روى آوردن به عالَم درون و گرایش هاى دینى
Mona
Thursday 12 March 2009, 06:52 PM
کلاسیسیسم جنبشی هنری-فرهنگی ویژهٔ نیمهٔ دوم قرن هفدهم در اروپاست. این جنبش مبتنی بر آفرینش آثار هنری و ادبی با الهام از هنر باستان یونان و روم، و بازگشت به اصول و ارزشهای زیباییشناسی آنان است.
تعاریف
این اصطلاح تعریف دقیقی ندارد و در دانشنامههای مختلف از آن تعاریف گوناگون ذکر شده است. کلاسیسیسم (به انگلیسی: classicism)، عبارت است از عقیده طرفداران تقلید از نویسندگان و هنرمندان یونان باستان یا روم، و نویسندگان قرن هفدهم فرانسه است. این مکتب در مقابل باروک و رمانتیسم قرار میگیرد.
لغتشناسی و تاریخچه
کلمه کلاسیک صفتی است که ریشه آن واژه لاتینی کلاسیکوس (classicus) و به معنی درجه اول است. به تدریج این واژه برای سخن گفتن از نویسندگان درجه اول جامعه استفاده شد، یعنی کسانی که نوشتههای آنها در کلاسهای درس تدریس میشد. وقتی این کلمه را به طور دقیق استعمال کنند و از آن اراده اصطلاح ادبی خاصی را نکرده باشند به معنی اثری است که به عنوان نمونه و مظهر کامل مورد قبول همگان باشد و وقتی نویسندگان کلاسیک یا هنر کلاسیک گفته میشود، مقصود نویسندگان یا هنری است که تمام ادوار آنها را پسندیده و نمونه شناختهاند.
به طور کلی نیمهی دوم قرن شانزدهم، دورهای بود که در آن برای نخستین بار آیین ادبی جامعی برای خلق آثار ادبی به وجود آمد. این آیین و قواعد که دارای اصولی بودند که حتی تا پایان قرن هجدهم نیز ارزش و اعتبار خود را از دست نداد، در آغاز قرن هفدهم مایهی ایجاد مکتب کلاسیسیسم گردید.
صفت کلاسیک برای اولین بار در دورهٔ رونسانس برای تعیین نویسندگان درجه اول به کار برده شد، ولی درواقع این رمانتیکها بودند که با مشخص کردن حدود و ویژگیهای جنبش هنری-فرهنگیشان، معنای امروزی واژهٔ کلاسیک را به آن بخشیدند.
کلاسیسیسم با شروع رونسانس در ایتالیا ظهور کرد. پس از مدتی شهرهای مختلف ایتالیا به خصوص شهر فلورانس به مهدهایی برای گردهمآیی هنرمندانی اومانیست چون میکل آنژ، رافائل و برونِلِسکی به منظور تحقیق، جمعآوری و تقلید از آثار یونانیان و رومیان باستان گشت. این سبک به تدریج میان هنرمندان و نویسندگان متداول شد به طوری که در نیمهٔ دوم قرن هفدهم به یک جنبش بزرگ تبدیل شد که در فرانسه در دورهٔ سلطنت لویی چهاردهم و با پشتیبانی ریشولیو به خود اوج رسید و در مقابل جنبش باروک قرار گرفت.
ویژگیها
کلاسیسیسم را میتوان مکتب سنتگرایی در ادبیات و هنر به ویژه تقلید از نویسندگان یونان و روم باستان دانست. از دیدگاه کلاسیکها، هنر اصلی شاعر و نویسنده این است که اصول و قواعدی را که پیشینیان در آثار خود آوردهاند، به طور کامل رعایت کند تا اثر او بتواند صفت زیبا به خود بگیرد.
کلاسیسیسم در درجهٔ اول به دنبال آفرینش ایدئال و کمال زیبایی و دلنوازی با الهام از هنر باستانیان است. درواقع کلاسیسیکها به دنبال ایجاد ایدئال تعادل، توازن، تقارن، همآهنگی و هارمونی، ظرافت و رعنایی، منطق، روشنی، واقعگرایی و نزاکت در آثار خود هستند. باید توجه داشت که کلاسیسیسم بر خلاف سبک همعصر خود، باروک و بعدها رمانتیسیسم که مبتنی بر احساسات و خیالات هستند، بر پایهٔ عقل و منطق استوار است. همچنین کلاسیسیسم به زنده کردن عادات و رسوم باستانیان و تطابق دادن آنها با عقاید مسیحی و قوانین کلیسا میپردازد.
کلاسیکها، با دیدی وحدتگرا به دنبال نظم و سادگی هستند که در واقع به اثر لیاقت ادبی و یا هنری میبخشند. کلاسیسیسم استقرار، ثبات، ژرفی و عمومیت را برتری میدهد و میکوشد حقایق عمومی را که منتظره هستند و باعث غافلگیری مردم نمیشوند بنماید. بنابراین به جلوهٔ ایدئال حقیقت و زیبایی میپردازد. همچنین به دنبال ایجاد وحدت و یکدستی در اثر است.
روشنی و گویایی آثار کلاسیک از ویژگیهای مهم آنهاست، به طوری که خطوط، سبک و ویژگیهای ظاهری اثر باید به گونهای باشند که به تنهایی توجه بیننده را به خود جلب نکنند و او بتواند به عمق اثر دست یابد. بنابراین دکور و آراستگی تنها وسیلهای برای دلانگیز و زیبا ساختن فضا است، و اهمیت عمق به مراتب بیشتر میباشد.
هنرمند کلاسیک معتقد است که همه چیز گفته شده است ولی هیچ چیز کاملاً درک نشده است، بنابراین، حقایق باید در هر دوره تکرار شوند. بنابراین کلاسیک ها تقلید از هنرمندان پیشین یونان و روم را عار نمیدانند و آثار آنان را در خور تعمق و تفکر میدانند و معتقدند که این آثار چیزهای تازهای برای خوانندگان خود دارند.
ارسطو، فیلسوف یونانی در کتاب بوطیقا، هنر را تقلید از طبیعت میداند و معتقد است که تفاوت هنرها در نوع تقلید است. همچنین گتشد نقاد آلمانی می گوید: « طبیعت انسان و قدرت ذهن او همان است که دو هزار سال پیش بوده است، بنابراین راه التذاذ شعری هم باید همان باشد که باستانیان به درستی انتخاب کرده اند».
ادبیات:
تئاتر
تئاتر کلاسیک در قرن هفدهم در فرانسه متحول شد و به اوج شکوفایی خود رسید. نمایشنامهنویسان فرانسوی با رجوع و الهام از قوانین یونانیان و رومیان به تعیین قوانین تئاتر کلاسیک پرداختند.
قوانین تئاتر کلاسیک
- قوانین وحدت کنشی باید رعایت شوند.
- قوانین مربوط به نزاکت باید رعایت شوند، به طوری بینندگان دچار شوک نشوند. به طور مثال نمایش خشونت یا رابطهٔ فیزیکی در صحنه مجاز نیست، و درصورت لزوم باید در در بین پردهها انجام گیرد. البته چند استثنای مشهور چون مرگ دون ژوآنِ مولیر، فدر، و اورست در آندروماکِ راسین نیز وجود دارد.
- نمایشنامهنویس باید سازنده و آموزنده باشد.
- تاثيرات در اين مكتب بايد موافق با اصول عقلی باشد.
- قهرمانان و نشانهها باید دارای صفات نیکو باشند.
- نمایشنامه باید در عین تقلید از پیشینیان تازگی داشته باشد و در بینندگان تأثیر کند.
البته اهمیت این قوانین در تراژدی بسیار بیشتر بیشتر بود، به طوری که در صورت عدم رعایت این قوانین، به خصوص دو قانون اول صفت کلاسیک به اثر تعلق نمیگرفت. به این ترتیب، شکسپیر که این قوانین را دائماً زیر پا میگذاشت کلاسیک محسوب نمیشود، در حالی که مولیر اغلب یک نمایشنامهنویس کلاسیک شمرده میشود، هرچند کمدیهای او به شدت تحت تأثیر باروک قرار دارد.
از بزرگترین نمایشنامهنویسان کلاسیک میتوان ژان راسین و سپس پییر کورنی را نام برد. ویکتور هوگو از اولین نمایشنامهنویسان فرانسوی بود که این اصول را شکست.
تراژدی
موضوعات تراژدیهای کلاسیک افسانهای یا اسطورهای و یا تاریخی و شخصیتهای آنها قهرمان هستند. این شخصیتها همگی انسانهای عالیمقام، همچون پادشاه و درباریان و نجبای بلندمرتبه هستند.
تراژدیهای کلاسیک دارای سبکی سنگین هستند و به نظم نوشته میشوند و وزن آنها ۱۲تایی میباشد.
با وجود این که اغلب تراژدیها به تلخی به پایان میرسند، ولی پایان غمگین از ویژگیهای اصلی تراژدی نیست و برخی از تراژدیها همچون سید کورنی پایانی خوش دارند. طبق قوانین ارسطو تراژدیها باید در بینندگان هراس و حس ترحم ایجاد کنند.
کمدی
از آنجا که در دورهٔ کلاسیک کمدی گونهای فرعی محسوب میشد، قوانین مشخصی برای آن تعیین نشد. مولیر برای بخشیدن حالتی نجیب و باوقار به کمدی اغلب قوانین تراژدی را بر روی نمایشنامههایش اعمال کرد و به همین علت کلاسیکترین کمدینویس این دوره محسوب میشود.
برخلاف تراژدی که کشمکشهای درونی شخصیتهای عالیمقام و نجبا را به تصویر میکشد، کمدی به توصیف ماجراهایی که در طبقات اجتماعی متوسط یا پایین (تاجران، بورژوازی، پیشخدمتان،...) رخ میدهد میپردازد و هدف اصلی آن نمایاندن نقصهای جامعه است. به این منظور کمدینویسان دورهٔ کلاسیک از سبکی عامیانه استفاده میکردند. کمدی براساس خنده و به منظور سرگرمی اجرا میشود و معمولاً با پایانی خوش همراه است. با این وجود استثناهایی چون دون ژوآن مولیر دارای پایانی تلخ هستند.
رمان
با وجود این که نوشتن رمان در قرن هفدهم رواج زیادی نداشت و اغلب رمانها توسط نویسندههایی ناشناس منتشر میشدند، نوآوریهای جدیدی در این زمینه دیده میشود. رمانهای کلاسیک، اغلب تحت تأثیر جریانهای پرسیوزیته نیز در این عصر تحولات زیادی میکند. از رمانهای کلاسیک معروف میتوان آثار مادام دو لافایت (به فرانسوی: Madame de La Fayette) بهویژه دوشیزهٔ کلِو (به فرانسوی: La Princesse de Clèves) را نام برد.
موسیقی:
موسیقی دوره کلاسیک
دوره کلاسیک (به انگلیسی: Classical Period) در موسیقی هنری اروپایی از حدود ۱۷۵۰ تا ۱۸۲۰ در نظر گرفته میشود. این دوره از نظر زمانی بین دوره باروک و دوره رومانتیک قرار دارد. برجستهترین چهرههای دوره کلاسیک، که گاه به «دوره کلاسیک وین» هم معروف است، هایدن، موتزارت و بتهوون هستند.
نام
این که کلمه کلاسیک چه وقت و در کجا وارد فرهنگ موسیقی شد به طور کامل روشن نیست.
زمینه تاریخی و اجتماعی
قرن هجدهم مصادف بود با جریان روشنی فکر، یا آزادی اندیشه از بند خرافات، که در آن طغیانی علیه متافیزیک و به نفع احساسات معمولی و روانشناسی تجربی و عملی، علیه آیین و مراسم تشریفاتی اشرافی و به نفع زندگی طبیعی و ساده، علیه خودکامگی و به نفع آزادی فردی، علیه امتیازات و حق ویژه و به نفع حقوق مساوی مردم و تعلیم و تربیت همگانی.
اولین رهبران این جنبش لاک و هیوم در انگلستان و مونتسکیو و ولتر در فرانسه بودند. نمود اصلی دوره روشنگری در ابتدا نسبتاً سلبی و منفی بود، اما خلایی که از برخوردهای منقدان مخرب به جای مانده بود، به زودی با ایده جدیدی پر شد که در آن طبیعت و غرایز طبیعی یا احساسات انسان منبع حقیقی دانش و اعمال درست پنداشته میشد. ژان ژاک روسو یکی از پیشوایان اصلی این شکل جدید از جریان روشنگری بود که بعد از سال ۱۷۶۰ تأثیر عمیقی بر ادبیات و شاعران فیلسوف آلمانی به جای گذاشت. ستایش لذتها و خوشیهای فردی در زندگی، خود یک پدیده اصلی و مشخص این جریان است.
با شروع انقلاب صنعتی پیشرفتها و کشفیات علمی در زمینههای مختلف صورت گرفت. طبقه متوسط مورد توجه قرار گرفت و انسان ساده و طبیعی هسته مرکزی توجه فلسفه و هنر شد. ایدههای انسان دوستی به سرعت در سرتاسر اروپا گسترش یافت. از میان بزرگانی که به این جنبش بشر دوستانه کمک کردند، میتوان از فردریک کبیر پادشاه پروس و شاعرانی چون گوته و آهنگسازانی چون موتسارت (در اپرای فلوت سحرآمیز)، بتهون (سمفونی شماره ۱۹) یا شیلر در سرود شادی نام برد.
با ظهور طبقه متوسط اجتماع و توجه خاص به آن، قرن هیجدهم قدمهایی در راه عمومی کردن هنرها و یادگیری آنها برداشت. داستانها و نوشتهها به تدریج شروع به تصویر زندگی روزانه و احساسات معمولی مردم کردند که از طرف عامه نیز مورد استقبال قرار گرفت. این عوامل طبقه متوسط را به عنوان قطب مهمی در سیاست گذاری، اقتصاد و فرهنگ مطرح کرد و افراد این طبقه فرصتی یافتند که در فرهنگ اجتماعی و هنر نقش مهمی داشته باشند. تغییرات اقتصادی در موسیقی نیز تأثیر گذاشت و به همین دلیل کمپانیهای اپرائی و سالنهای اپرای اکثر دربارهای کوچک اروپا به دلیل اقتصادی تعطیل شدند ولی موسیقی سازی به خاطر هزینه کم آن همچنان رایج بود. افراد جامعه در تشکل انجمنها و مراکز هنری یکی از حامیان پرقدرت موسیقیدانان شدند و برای آنان کنسرتهای عمومی که در آنها بلیت فروخته میشد ترتیب دادند. این امر باعث افزایش شنوندگان و دوستداران عمومی موسیقی و همچنین رشد موسیقیدانان آماتور گردید، در حالی که قبلاً اشراف حامی موسیقی، موسیقیدانان را در خدمت خود داشتند و شنیدن موسیقی آنها منحصر به درباریان و میهمانان آنها بود.
برای اولین بار در موسیقی این فکر ظهور کرد که موسیقی در حقیقت همانند دیگر هنرها مقصود و هدفی ندارد، بلکه صرفاً به خاطر خودش وجود دارد، یعنی موسیقی به خاطر خود هنر موسیقی. پس از دوره کلاسیک با هنر موسیقی بر پایه ایده «هنر به خاطر هنر» برخورده میشد.
چاپ و انتشار موسیقی به طور وسیعی افزایش یافت و مجلههایی درباره موسیقی نیز به چاپ رسید، و نوازندگان آماتور توانستند موسیقی دلخواه خود را به راحتی خریداری کنند و انتقادات بر موسیقی را نیز در مجلات مختلف بخوانند که این خود قدمهای مهمی در راه همگانی کردن موسیقی بود. در لندن، پاریس و بروکسل تعداد زیادی از آثار موسیقی سازی آلمان به چاپ رسید و مجموعهای از سمفونیها تحت عنوان «لاملودیا جرمانیکا» به چاپ رسید. در این دوره بود که اولین کتاب تاریخ موسیقی و مجموعه مقالات راجع به موسیقی قرون وسطی انتشار یافت.
یکی از مهم ترین خصوصیات موسیقی قرن هیجدهم جهان فرامیهنی بودن آن و به حداقل رسیدن اختلافات ملی گرایی بود. حاکمانی که در یک کشور به دنیا آمده بودند در کشورهای دیگر حکمروایی میکردند، مثلاً پادشاهان آلمانی در انگلستان، سوییس و هلند و پادشاهان اسپانیایی در ناپل. ولتر که فرانسوی بود در دربار فردریک کبیر پروس اقامت گزیده بود و شاعر ایتالیایی متاستازیو در دربارهای آلمانی در ونیز. موسیقیدانان اپرای ایتالیایی در کشورهای دیگر مشغول به کار بودند. زبان مشترک موسیقی بر سر تا سر اروپا حکمفرما بود. در دوره کلاسیک، آهنگسازان آلمانی قدرت خاصی در ترکیب سبکهای موسیقی دیگر کشورها داشتند، بنابراین سبک موسیقی آلمان ترکیبی بود از عوامل مختلف موسیقی کشورهای دیگر. موسیقی آلمان در این دوره زبانی جهانی پیدا کرد و ملل گوناگون اروپا میتوانستند آن را بفهمند، بنابراین موسیقی زبان بشر اروپایی شد. گلوک در یکی از نامههایش اظهار میدارد که آرزو داشت یک موسیقی قوی بنویسد که با تمام قلبها در سر تا سر دنیا صحبت کند و مورد قبول همه مردم باشد و نیز اختلافات مسخره موسیقیهای مختلف ملل را بزداید. اظهار مشهور هایدن نیز در این باره چنین است: «زبان موسیقایی من در تمام دنیا قابل فهم است.»
موسیقی دوره کلاسیک با ساختاری روشن و معقول و فارغ از پیچیدگیها و تزیینات فراوان شکل گرفت. این نوع موسیقی برخلاف دوره باروک فاقد تزیینات و پیچیدگیهای کنترپوانتیک که برای عموم شنوندگان قابل درک نیست، بود. ژان ژاک روسو به طعنه در باره موسیقی کنترپوانی رایج در دوره باروک میگفت: «خواندن دو ملودی همزمان شبیه به شنیدن دو سخنرانی مختلف در یک زمان، به منظور افزودن به تاثیر آن، است.»
مهم ترین ویژگی اوایل دوره کلاسیک، ساده کردن هر چه ممکن تمام فرمهای موسیقی و عوامل سبکی است. در موسیقی دوره کلاسیک ملودی به عنوان یک عامل اساسی و پایدار جلوهگر میشود و تئوری ملودیک مهم ترین مسئلهای بود که موسیقیدانان به آن میپرداختند. برای اولین بار در تاریخ موسیقی دیگر ملاک زیبایی یک قطعه، همسازی اصوات پلیفونیکی (همانند دوره باروک) نبود، بلکه حاکمیت نامحدود و آزاد ملودی که اغلب دارای اکمپانیمان سادهای بود، زیبایی یک اثر موسیقی را تعین میکرد. در این دوره آنقدر اهمیت ملودی زیاد بود که حتی در مواردی آکمپانیمان نیز الزامی نبود. هایدن در اواخر عمرش گفت «اگر میخواهید بدانید که آیا یک ملودی واقعاً زیباست یا نه، باید آن را بدون آکمپانیمان بشنوید.»
نشانههای سبک موسیقی کلاسیک
به طور کلی، سبک موسیقی کلاسیک به دو دسته تقسیم میشود:
۱. سبک موسیقی اوایل کلاسیک که تا سالهای ۱۷۷۰ را در بر میگیرد و شامل دو سبک روکوکو و اکسپرسیو است. سبک روکوکو خصوصاً در فرانسه نضج گرفت و نام فرانسوی Style Galant (سبک پیشرو) اغلب به عنوان مترادف آن به جایش به کار برده میشد. بانی سبک اکسپرسیو که بعداً رواج یافت، آهنگسازان آلمانی بودند و معادل آن در زبان آلمانی (سبک حساس و وقار) است. این دو سبک حاصل و نتیجه اهمیت بخشیدن به دو صدای طرفین در موسیقی باروک است. اما در قرن هیجدهم، خط باس اهمیت، رهبری و استقلال کنترپوانتیک خود را از دست داد و صرفاً حمایت کننده ملودی شد در حالی که صداهای میانی فقط پرکننده هارمونی بودند. سبک روکوکو یا گالانت در مجامع موقر اشرافی ظهور کرد و سبکی بسیار ظریف، دقیق، چابک، شوخ، آسان، پرجلال و شکوه بود. روکوکو همان شیوه زینت و آذین بیش از حد دوره باروک است ولی بدون بزرگی و عظمت. از سوی دیگر سبک اکسپرسیو (به معنی رسا و پرمعنی) در ارتباط بیشتری با طبقه متوسط جامعه قرار داشت و در کل سبک بورژاواها بود. این سبک برخلاف روکوکو نه تنها پر طمطراق و پر زینت نبود، بلکه گاهی به طور عمدی و اغراق آمیزی ساده بود.
۲. سبک دوره عظمت کلاسیک که در آن فرمها و سبکها اصولاً ثابت ماندند، آهنگسازان موقعیتی یافتند تا افکار و رویدادهایی را که از تخیلات آزادشان بر میخواست شکل دهند. تاریخ نویسان دوره عظمت کلاسیک را به دو دلیل «مکتب کلاسیک وین» نام نهادهاند: اول این که تمام آهنگسازان مهم آن در وین یا اطریش فعالیت کردهاند و دوم اینکه عوامل موسیقایی رایج در وین (یا اطریش) در موسیقی سبک کلاسیک راه یافت و تأثیرات فراوانی بر آن به جای گذاشت.
ریتم، میزان و تمپو در موسیقی کلاسیک
مشخص ترین تغییراتی که در سبک موسیقی اوایل این دوره به وجود آمد، نوآوری و بدعت در ریتم و عوامل متریک موسیقی بود. این تغییرات خود دارای چند مرحله گذار است که نتیجتاً حد و مرز کاملاً مشخصی را نمیتوان برای آن تعیین کرد. اما آنچه که در سرتاسر دوره کلاسیک تسلط داشت وجود ملودیها و جملات کاملاً مجزا و پریودیک ۲، ۴ یا ۸ میزانی و ریتمهای متفاوت و قابل تشخیص در میان قسمتهای مختلف یک موومان و یا حتی بین تم هاست.
یکی دیگر از مهم ترین تغییراتی که در این دوره صورت گرفت، استفاده از موسیقی فولکوریک در آثار بود که خون تازهای در کالبد موسیقی مغرب زمین به جریان انداخت. آثار موسیقی محلی که دارای جملات پریودیک منظم و با قاعده (اغلب هشت میزانی) بودند، مبنای کار آهنگسازان قرار گرفت. مثال آن استفاده از لندلر(از رقصهای آلمانی منطقه باواریا) در آثار بتهوون است. نشانه مهم دیگر این جریان تغیر مینوئت باروک است به مینوئت کلاسیک.
در اواخر دوره کلاسیک، تا حدی ساختمان پریودیک و منظم جملات موسیقایی بغرنجتر شد. هایدن و خصوصاً موتسارت با حداکثر سلیقه و دقت، زیباترین تناسبات و جملات پریودیک هشت میزانی نوشتهاند که در عین حال بی قاعده نیز هستند. برخلاف ریتم همگون موقر و یکنواخت موسیقی باروک، در دوره کلاسیک ریتم یک عامل مهم آهنگسازی شد که امکان ظرافت هر چه بیشتر و تهذیب بیان احساس را مهیا میکرد. آهنگسازان اولیه کلاسیک تمایل فراوانی به قطع و شکستن ریتمها داشتند، به طوری که ریتمهای نقطهدار - ریتم لومباردی - سنکپها، پل یا رابطهای ظریف در کنار ریتمهای قوی رقصها و مارشها و تناوب فیگورهای دو و سه نتی، هم چنین کادانس با ریتم سه تایی مد شده بود.
در موسیقی اواخر باروک نشانهها و اصطلاحات مشخص کننده تمپو به ندرت یافت میشد، زیرا فرمها و انواع موسیقی این دوره ثابت بودند و تمپو و سرعت آنها به طور معمول فهمیده میشد. در اوایل کلاسیک بود که استفاده از چنین نشانهها و عباراتی در شروع یا وسط قطعات به صورت قانون در آمد و تمام آهنگسازان آن را در آثارشان مراعات کردند. اکثر واژههایی که امروزه در موسیقی به کار برده میشوند، از لارگو (خیلی آرام و آهسته)، آداجیو (آهسته) تا پرستو (خیلی تند)، ابتدا در دوره کلاسیک مورد استفاده آهنگسازان قرار گرفت. گر چه در اوایل، تمپوهای معمولی مانند، آلگرو (تند)، آندانته (معمولی)، آلگرتو (خیلی تند) به کار برده میشد اما در اواخر دوره کلاسیک تمپوهای فوقالعاده متضاد در اغلب موارد ارجحیت داشت. در سمفونیهای هایدن، تمپوهای مدراتو موومانهای اول و آداجیو موومانهای آهسته، تضاد زیادی با پرستوهای قسمت فینال دارد. بتهون در به کارگیری تمپوهای فوق العاده متضاد و مختلف در آثارش خصوصاً دوره آخر و در سمفونی نهم شهرت فراوانی دارد.
هارمونی و تنالیته
آهنگسازان دوره کلاسیک در آثارشان به ندرت از گام لا-ماژور (یا گام نسبی آن فادیز-مینور) و از گامهای بملدار از میبمل-ماژور (یا دو-مینور) پا فراتر گذاشتند. در تمام تاریخ موسیقی هرگز به اندازه این دوره آثاری در تنالیتههای ر، فا، سل و سی بممل نوشته نشدهاست. علت این امر به خاطر تکنیک اجرایی سازها نبود، بلکه عمدتاً به دلیل سادهگرایی آهنگسازان کلاسیک بود. زیرا ساده بودن تنالیته، مانند سادگی در ریتم، تمپو و فرم، بخشی از زبان جهانی و نشانه توجه به درک اکثریت توده اجتماع بود.
به کارگیری فراوان تنالیتههای ماژور در دوره کلاسیک، تضاد چشمگیری با دوره باروک داشت. در سرتاسر آثار هایدن و موتسارت، به ندرت میتوان قطعات در تنالیته مینور یافت و تنالیتههای مینور اغلب در موارد و حالات استثنایی به کار رفتهاند. این چنین گرایش به سوی استفاده از تنالیته ماژور را میتوان نتیجه اشتیاق آهنگسازان دوره کلاسیک به درخشان و شاد بود آثار خود دانست. در مرحله گذار به اواخر کلاسیک، وسعت استفاده از تنالیتههای مختلف و متنوع بسیار افزایش یافت، به طور که هایدن در دوره میانی سمفونیها، سوناتهای پیانو و کوارتتهایش از تنالیتههایی مانند فادیز - ماژور یا سی - ماژور بدون ایجاد مشکلی برای سازهای مختلف ارکستر استفاده کرد.
هارمونی اکثراً آثار آهنگسازان ایتالیا، بوهم و شمال آلمان در این دوره بر اساس حرکت تونیک به دومینانت و زیر دومینانت استوار است. آهنگسازان اوایل کلاسیک در انتخاب هارمونی محدود بودند و فقط در اواخر دوره بود که هارمونی نسبتاً غنیتر و مدولاسیونهای پیچیدهتر و غیر منتظره به کار گرفته شد.
در دوره کلاسیک چگونگی روابط تنالیته مومانهای یک اثر اهمیت یافت و نتیجتاً هر یک از مومانها در تنالیتههای مختلف تصنیف شدند. مثلاً تنالیته مومان آهسته یک سونات، عملکرد متضادی با بقیه موومانها داشت و قسمت تریو مینوئت، همیشه در تنالیته نسبی و یا گاهی در تونیک ماژور یا مینور بود. در آثار بتهون چنین رابطه تنالیتهای متضاد و دور از هم بیشتر وجود دارد. وجود تنالیتههای متفاوت در میان یک موومان نیز یکی دیگر از مشخصات سبک کلاسیک نسبت به باروک است.
آهنگسازان اوایل کلاسیک از جمله دومینیکو اسکارلاتی، پلاتی و خصوصاً سامارتینی و پرگولزی در یک موومان از چندین تم ملودیک مستقل و نسبتاً متضاد استفاده کردهاند که هر یک از آنها دارای تنالیته مختلف ولی در ارتباط نزدیک با تنالیته اصلیاند. و این تم هر یک شامل عوامل ریتمیک، هارمونیک و دینامیک مختص به خود هم هستند بنابراین وجه مشخصه مهم سبک موسیقی کلاسیک در مقایسه با باروک، فراهم آوردن حوزههای مختلف بیان موسیقایی در هر موومان است که به وسیله تضاد تنالیتهها انجام میشود و هر یک از این تنالیتهها دارای ریتمهایی متضاد و جملاتی با قاعده و پریودیک اند. در دوره عظمت کلاسیسم، ارتباط تنالیتههای مختلف در هر موومان منظم و به صورت یک قاعده کلی در آمد و تا دوره رمانتیک نیز باقی ماند. مثلاً در یک مومان به فرم سونات، رابطه تنالیته بین دو تم اصلی به صورت درجه تثبیت شد. البته در بعضی از آثار هایدن این دو منطقه تنالیتههای مختلف هنوز فاقد تمهای متضاد بود. در آثار دوره اواخر بتهون ارزش ساختمانی تغییر تنالیتههای با ارزش رنگ آمیزی ارکستری در آمیخت و نتیجتاً تغییر تنالیته بیشتر برای تقویت رنگ آمیزی و قدرت بیان موسیقایی مورد استفاده قرار گرفت (این شیوه بعداً در رمانتیکها خصوصاً آثار واگنر و ریچارد اشتراوس رایج شد). البته این شیوه خلاف اوایل کلاسیک و حتی اوایل رمانتیکها (شوبرت و وبر) بود که بیشتر تغییرات تنالیته را به منظور اصول ساختمانی قطعه به کار میبردند.
موتیف، تم، بسط و گسترش تمی
یکی از تحولات موسیقایی که در دوره کلاسیک صورت گرفت تغییر در مفهوم ملودی و توسعه ملودیک است. تکنیک مرسوم دوره باروک به این صورت بود که آهنگساز تم اصلی را در ابتدای موومان معرفی میکرد و بلافاصله به صورت بافته شده و تکرارهای سکانسوار، بدون کادانسهای مشخص و کامل سرتاسر موومان را در بر میگرفت. نتیجتاً هر موومان به صورت فوقالعاده یکپارچه و بدون تضادهای مشخص ملودیک و تنالیتهای به وجود میآمد و ساختمان جملات موسیقی اغلب بی قاعده و فاقد تقسیم بندیهای منظم به صورت مبتدا و خبر بودند. آهنگسازان قرن هیجدهم متد وحدت تنالیته و تمی باروک را کنار گذاشتند و بیشتر به نشان دادن حالت متضاد بین قسمتهای مختلف یک موومان و حتی بین خود تمها پرداختند. حالت متداوم و پیوسته مومانها و تکنیک بافتن تمهای دوره باروک به تدریج از بین رفت و جایش را موومانهایی با حالات متضاد و ملودیهای منقطع با جملات مجزا که اغلب دو یا چهار میزانی (گاهی موارد شش یا هشت میزان) بودند، گرفت و در نتیجه ساختمان پریودیک و جملات کامل با قسمتهای مبتدا و خبر به وجود آمدند.
گرچه اهمیت و استقلال ریتم، میزانبندی، هارمونی و تنالیته از جمله عوامل مشخص کننده هنر این دورهاست، ولی موسیقی کلاسیک به وسیله ملودی که از ظریف ترین و شاداب ترین اجزای ترکیبی موسیقی محسوب میشود، زندهاست. هرگز در تاریخ موسیقی پلیفونی ملودی این چنین نقش مهمی نداشته و هرگز تازگی و اصالت ملودی به چنین درجه ارزشی و اهمیتی دست نیافتهاست. ملودی روح موسیقی کلاسیک است.
ملودیهای کلاسیک از جهات گوناگون با ملودیهای دورههای پیش تفاوت کلی دارند. تمام ملودیهای قدیمی اغلب از ملودیهای کانتوس فیرموس کورال یا فرمولهای ملودیکی به خصوصی که تا حدی حالت سنتی داشتند سرچشمه میگیرند. واضح است که تغییرات ملودیک به تدریج صورت گرفته و دارای مراحل گذار است. مثلاً بعضی از آثار یوهان سباستیان باخ را میتوان حد فاصل دوره باروک و کلاسیک دانست، البته اپرای ایتالیا نیز راه را برای استقلال ملودیک باز کرد و از طرف دیگر گرایش به سادگی و استفاده از موسیقی فولکلوریک در این راه موثر بود. اهمیت دو صدای طرفین و هم چنین رهبری و استقلال کنترپوانتیک خط باس در موسیقی باروک به تدریج از بین رفت و خط باس صرفاً حامی ملودی شد. پیروی و فرمانبرداری خط باس و هارمونی (به عنوان اکمپانیمان) از ملودی، به وسیله یکی از تدابیر مهم و رایج موسیقی کلاویهای دوره کلاسیک به نام آلبرتی باس مشخص میشود. آلبرتی باس توسط آهنگساز ایتالیایی به نام دومینیکو آلبرتی به وجود آمد و آن عبارت است از آکوردهای شکسته شدهای که به طور مداوم در زیر ملودی به صورت آکمپانیمان تکرار میشود. آلبرتی باس تدبیر بسیار مفیدی برای آکمپانیمان بود که نه فقط به وسیله هایدن، موتسارت و بتهون مورد استفاده قرار گرفت، بلکه تا قرن نوزدهم نیز تداوم یافت.
قابلیت تغییر یافتن تمها، یکی از مهمترین خصوصیات مشخص کننده موسیقی دوره کلاسیک است که بر خلاف آن در آثار دوره باروک موتیف و تم هیچ گونه تغییری در فرم یا محتوی خود پیدا نمیکرد. به عبارت دیگر، موتیف و یا تمی که از موتیفهای مختلف تشکیل شدهاست، باید به طریقی ساخته شود که قابلیت تغییرات زیادی داشته باشد و در عین حال که تغییر مییابد، قابل تشخیص نیز باشد. این تدبیر همان تکنیک بسط و گسترش تمی یا موتیفی است که در آن از تمام امکانات بالقوه تم استفاده میشود. البته هنگامیکه موتیفها در تنالیتههای مختلف نیز انتقال مییابند تغییرات زیادی پیدا نمیکنند، زیرا باید شخصیت اصلی آنها در کلی حفظ شود. مثلاً موتیف اصلی مومان اول سمفونی پنجم بتهون در همه مومانها علی رغم تغییراتی که مییابد هنوز قابل تشخیص است. این تکنیک اکثراً در مومانهای اول (در فرم سونات) و مومانهای آخر (در فرم روندو - سونات) آثار سازی دوره کلاسیک به کار برده میشد.
فرمهای مرسوم دوره کلاسیک
در ابتدای دوره کلاسیک به ندرت فرم و یا مقوله موسیقایی جدید به وجود آمد. برخی از فرمهای قدیمی از بین رفتند که از همه سریع تر اوورتورهای ارکستری فرانسوی، سویت و سونات مجلسی برای سازهای مختلف بود. رقصهای آلماند، کورانت، ساراباند، ژیگ چه در اجتماع و چه روی صحنه از مد افتادند ولی گاوت، پولونز و مینوئت با کمی تغییرات مرسوم بودند. قسمت تریو به مینوئت اضافه شد و خود مینوئت نیز در اواخر دوره کلاسیک به فرم سکرتسو تغییر پیدا کرد.
در میان انواع مختلف موسیقی سازی، واریاسیون برای پیانو نمونه محبوبی در سرتاسر دوره کلاسیک شد که این فرم ابتدا به عنوان موسیقی سرگرمی در دربار و محافل بورژوا و بعداً به عنوان قطعه استادانه و چیرهدستانه در کنسرتها اجرا میشد. اکثر استادان موسیقی کلاسیک از این فرم استفاده کردهاند و اغلب مهارت و قدرت خود را به صورت بداهه نوازی در قطعات واریاسیون برای ساز پیانو نشان دادهاند. فرم واریاسیون به عنوان یک موومان مستقل نیز در سمفونی و سونات به کار گرفته شد.
فرم تریوسونات هم چنان در اوایل دوره کلاسیک با جزئی تغییرات در مومانها (به صورت تند، آهسته، تند) و هارمونی باقی ماند و در کل سبک کلاسیکی به خود گرفت. حدود سالهای ۱۷۷۰ تا ۱۷۸۰ بود که نوع سونات برای پیانو و یک ساز و یا سونات پیانو جانشین نوع قدیمی تریوسونات گردید.
فرم کنسرتو گروسو باروک نیز در اوایل دوره کلاسیک مورد استفاده بسیاری از آهنگسازان قرار گرفت و این فرم بانی سینفونیا کنسرتانته دوره کلاسیک به شمار میآید که بعدها به صورت سمفونی درآمد. مثلاً سمفونیهای صبح، بعدازظهر و سمفونی شماره ۸ هایدن چیزی غیر از کنسرتو گروسو نیست. فرم کنسرتوسلو بدون هیچ وقفهای در دوره کلاسیک ادامه یافت و در مکتب موسیقی وین خصوصاً با کنسرتو پیانوهای موتسارت توسعه بیشتری یافت. اما با کنسرتو پیانوهای بتهون بود که این فرم در دوره کلاسیک به حد کمال و تکامل هنری خود رسید و نمونهای برای آهنگسازان دوره رمانتیک شد.
کوارتت زهی در اواخر دوره باروک و یا حتی اوایل دوره کلاسیک در مفهوم امروزی خود وجود نداشت. فرم کوارتت زهی از سینفورنیاهای ایتالیایی (برای سازهای زهی) یا دیورتیمنتوهای مکتب ونیز سرچشمه گرفتهاست که در ابتدا گاهی سه یا پنج موومان داشت. حتی کوارتتهای اپوس ۱ و ۲ اثر هایدن که هنوز آنها را کاساتسیون یا دیورتیمنتو مینامیدند، دارای دو مینوئت بود. اما با شروع کوارتتهای اپوس ۳، فرم اصلی چهار موومانی ظاهر شد و تقریباً به عنوان یک قاعده کلی تا به امروز بدون تغییر باقی ماند. فرم سونات (فرمی که اساس مومانهای اول سمفونیها و کوارتتهای زهی و سوناتهای پیانو را تشکیل میداد) به تدریج و خیلی آهسته در اوایل باروک به وجود آمد و در کل دارای سه قسمت کاملاً مشخص شد. در قسمت اول تم اصلی در تنالیه تونیک و تم فرعی در تنالیته نمایان (درجه پنجم) یا در گام مینور در درجه مدیانت (درجه پنجم) یا در گام مینور در درجه مدیانت (درجه سوم) معرفی میشود و در اصطلاح این قسمت را اکسپوزیسیون مینامند. در قسمت وسط که آن را دولُپمان (گسترش) میگویند، تمها بسط و گسترش مییابند و به تنالیتههای دیگر مدولاسیون میکنند. در قسمت آخر (ریکاپیتولاسیون) هر دو تم در تنالیته اصلی برگشت میکنند و بالاخره با یک کودا کوتاه موومان اول به پایان میرسد.
پدر تکنیک بسط و گسترش موتیفی و دولپمان را بدون شک باید جوزف هایدن دانست. موتسارت تا قبل از آشنایی خود با هایدن دولپمان را در مفهوم کامل خود به کار نگرفته بود ولی بتهون بود که شکل اصلی دولپمان را تکامل بخشید و این شکل به طور ثابت تا مدتها باقی ماند. اکثر مومانهای اول سمفونیها، کوارتتها و سوناتهای دوره کلاسیک و رمانتیک در همین فرم سونات تصنیف شدهاند که در کل اساس موسیقی سازی شد.
ارکستر و سازها
یکی از مشخصات ارکستر دوره باروک تنوع زیاد سازها در یک خانواده و در اندازه و کوکهای مختلف بود. هنگامی که ارکستر مونته وردی یا باخ را مورد ملاحظه قرار دهیم به تعدادی از سازها بر میخوریم که امروزه مورد استفاده ارکستری ندارند سازهایی مانند ویولون پیکولو، ویولادامور، ویول، کرنت، ویولا داگامبا، عود و رکوردر. سازهای دیگر در ارکستر کلاسیک باقی ماندند ولی از نظر ساختمانی و عملکرد تغییراتی پیدا کردند که از آن جمله ترمپت را میتوان نام برد.
کلاسیسیستها
آثار نویسندگان باستاننویس یونانی و آثار نویسندگان معروف قرن هفدهم فرانسه مانند ژان دو لافونتن، پاسکال، راسین و کرنی، آثار کلاسیک هستند.
ويكي پديا
Khashayar
Tuesday 7 July 2009, 11:15 PM
ایده آلیسم و مکاتب وحدت وجودی
در بین سیستمهای ایده آلیستی مکاتب وحدت وجود(پانته ایسم) به نحو کم و بیش پی گیر، به یگانگی جهان معتقدند و به یک اصل واحد و جوهر یگانه باور دارند که آن را روحی، ذهنی، مافوق الطبیعه یا احساسی میداند. فلسفه وحدت وجودی نزد متفکرین قدیم ما بسی رایج بوده است. اینها معتقد بودن که «گوهر و سرچشمه هستی یک «بود ازلی و جاودانه و بی کران و بی آغاز و بی فرجام است». به قول حافظ: «همه جا خانه عشق است، چه معبد چه کنشت» و به گفته سعدی:«عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» و یا به سخن مولوی: و یا «هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمائید».(منتهی بشرطی که «اول رخ آئینه به صیقل بزدایید) و یا به سروده عطار:
زهی فر حضور نور آن ذات
که بر ذره میتابد ز ذرات
متفکرین ما در این زمینه چنان پیش رفتهاند که در این وحدت پدیدههای مختلف وجود مادی را با روندهای معرفتی و ذهنی، از یک سنخ و یک ذات شمرده اند. مولوی با یک دید ژرف فلسفی، خطاب به خود میگوید که طبیعت بودهای و به روح بدل شدی:
جزء شمس و ابر و بارانها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
در سیستم ایده آلیستی و عینی، اندیشه مطلق آن اصل اساسی و مبدأ عام است که وحدت جهان از آن ناشی میشود. هگل فیلسوف آلمانی اشیاء و پدیدههای جهان عینی را تجسم و تبلور ایده مطلق میدانست که در حرکت مداوم خود جهان پیرامون را خلق کرده است. طبیعت و انسان و مناسبات اجتماعی نیز محصول خرد و اندیشه اند.
در مورد عقیده به ماهیت ایزدی جهان و این که یزدان در همه جا و همه چیز هست و همه چیز بازتاب اوست، ادامه منطقی پی گیر این نظریه آن است که انسان خود خداست و خدای خالق جز «من متفکر» کس دیگری نیست. به قول مولوی:
آنها که طلبکار خدایید خدایید
بیرون زشما نیست شمایید شمایید
این نظریهای است که بیان آن در قرون وسطای ایران به علت نقش مثبت و انسان گرایانه اش، در شرایط مشخص تاریخی، از جانب دلاورانی آزاد اندیش علیه قشریون تاریک فکر، شهامت بسیار میطلبید. با این حال کسانی «اناالحق» گویان «اسرار هویدا کردند» و به همین خاطر «سربر سر دارنمودند».
اما در عصر ما، ایده آلیسم عینی و انواع آن در نبرد با ماتریالیسم، به ویژه از تز وحدت جهان به علت منشأ خدایی آن دفاع میکند.
ایده آلیسم ذهنی، ماده و محسوسات را یکی میگیرد، روان و جسم را مشابه و واحد فرض میکند و از این جا به وحدت جهان میرسد. ولی در هر حال ایده آلیستها (چه ذهنی و چه عینی) وحدت جهان را بر شالوه یک اصل اندیشهای خرد و با احساس قرار میدهند. از نظر این بحث فلسفی در تاریخ فلسفه جریانات مونیستی، دوآلیستی و پلورالیستی وجود داشته است.
برخی از این مکاتب به این یا آن شکل رابطه دیالکتیک بین وحدت و کثرت را درک کرده یا طرح کردند. نظیر آن که گفت «غایت توحید انکار توحید است» و یا آن دیگری که سرود:
شد آن وحد از این کثرت پدیدار یکی را چون شمردی گشت بسیار
درو گر چه، یکی دارد بدایت و لیکن نبودش هرگز نهایت
و یا در این غزل معروف خواجه شیراز که:
این همه عکس میو نقش مخالف که نمود
یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
ملا صدرا مسئله وحدت و کثرت را از طریق اندیشه ویژه دیالکتیکی خود و با توسل به مقوله حرکت حل میکرد و میگفت جهان یک دستگاه به هم پیوسته و همگون است که تنوع امور و تکثر وجود در آن نتیجه حرکت جوهر و استکمال این حرکت است. ولی برخی دیگر در این رابطه، تضادی غیر قابل حل میدیدند و میگفتند:
به وحدت در نباشد هیچ کثرت
دو نقطه نبود اندر اصل وحدت
Khashayar
Tuesday 7 July 2009, 11:18 PM
رئاليسم
رئاليسم به عنوان مکتب ادبي، نخست در اواخر قرن هجده و اوايل قرن نوزده در فرانسه به ميان آمد و پايه گذاران واقعي آن نويسندگان مشهوري نبودند که ما امروز مي شناسيم بلکه آنان نويسندگان متوسطي بودند که اکنون شهرت چنداني ندارند.
شانفلوري، مورژه و دورانتي، از آن جمله هستند و همين نويسندگان بودند که در رشد و پيشرفت نهضت ادبي عصر خودشان (قرن نوزده) تأثير زيادي داشتند.
بزرگترين نويسنده رئاليست در اين دوره گوستاو فلوبر است و شاهکارش مادام بوواري کتاب مقدس رئاليسم شمرده مي شود. به نظر فلوبر، رمان نويس بيش از هر چيز ديگر هنرمندي است که هدف او آفريدن اثري کامل است. اما اين کمال به دست نخواهد آمد مگر اينکه نويسنده عکس العمل هاي دروني و هيجان هاي شخصي را از اثر خود جدا کند. از اين رو رمان نويس بايد اثر غيرشخصي به وجود بياورد، آنان که هيجان هاي خود را در آثارشان وارد مي کنند، شايسته نام هنرمند واقعي نيستند، فلوبر به شدت از اين گونه نويسندگان متنفر بود.
اما رئاليسم چيست؟
رئاليسم عبارتست از مشاهده دقيق واقعيت هاي زندگي، تشخيص درست علل و عوامل آنها و بيان و تشريح و تجسم آنها است.
رئاليسم برخلاف رمانتيسم مکتبي بروني يعني اوبژکتيف است و نويسنده رئاليست هنگام آفريدن اثر بيشتر تماشاگر است و افکار و احساس هاي خود را در جريان داستان آشکار نمي سازد، البته بايد توجه داشت که در رمان رئاليستي نويسنده براي گريز از ابتذال و شرح و بسط بي مورد محيط و اجتماع را هرطور که شايسته مي داند تشريح مي کند يعني در رمان رئاليستي توصيف براي توصيف يا تشريح براي تشريح مورد بحث نيست.
بالزاک با نوشتن دوره آثار خود تحت عنوان کمدي انساني پيشواي مسلم نويسندگان رئاليست شد.
گوستاو فلوبر، چارلز ديکنز، هزي جيمس، لئون تولستوي، داستايوفسکي، ماکسيم گورکي، ازجمله نويسندگان طراز اول مکتب رئاليسم مي باشند.
بابا گوريو، اوژني گرانده، آرزوهاي بزرگ، رستاخيز، جنگ و صلح نيز از آثار مشهور اين مکتب به شمار مي روند
Khashayar
Tuesday 7 July 2009, 11:20 PM
ناتوراليسم
ناتوراليسم از نظر ادبي بيشتر به تقليد دقيق و موبه موي طبيعت اطلاق مي شود، اين نوع ناتوراليسم دنباله رئاليسم شمرده مي شود و در مفهوم فلسفي به آن رشته از روش هاي فلسفي گفته مي شود که معتقد به قدرت محض طبيعت است و نيروي برتر از طبيعت نمي بيند.
اما به عنوان مکتب ادبي ناتوراليسم به مکتبي اطلاق مي شود که اميل زولا و طرفدارانش پايه و اساس آن را گذاشتند. در اين نوع ادبيات و هنر کوشيده اند روش تجربي و جبر علمي را در ادبيات رواج دهند و به ادبيات و هنر جنبه علمي بدهند. اين مکتب نزديک به ده سال حاکم بر ادبيات اروپا بود (1880-1890) اما به زودي از صورت يک مکتب مستقل ادبي بيرون شد.
در هر حال نمي توان منکر نفوذ آن در ادبيات فعلي آمريکا و اروپا شد، چه عده اي از نويسندگان آمريکايي و اروپايي از آثار پيشوايان اين مکتب ملهم شده اند.
مشخصات آثار ناتوراليستي
1_ در آثار ناتوراليستي فرد يا اجتماع بشري داراي هيچ گونه مزايا و سجاياي اخلاقي نيست و اگر هم چنين مزايايي در او ديده شود حاصل اراده خودش نيست بلکه زائيده قوانين علمي و عوامل طبيعي است. از اين رو در اجتماع نيز مانند طبيعت به جز تنازع بقا هيچ چيز ديگري وجود ندارد.
2_ در رمان ناتوراليستي توجه زيادي به بيان امور جزئي مبذول مي شود و نويسنده ناتوراليست کوچکترين حرکت ها و رفتار قهرمانان خود را از نظر دور نمي دارد و اين تشريح و بيان نظير تحقيق پزشکي و علمي است و نويسنده مي خواهد از آن براي نتيجه گيري به نفع کار علمي خود استفاده کند.
3_ وضع جسماني به عنوان اصل پذيرفته شده است و وضع روحي را بايد اثر و سايه اي از آن به شمار آورد. يعني همه احساس ها و افکار انسان ها نتيجه مستقيم دگرگوني هايي است که در ساختمان جسمي حاصل مي شود و وضع جسمي نيز بنا به قوانين وراثت، از پدر و مادر به او رسيده است.
4_ در آثار ناتوراليستي بيشتر مکالمه اشخاص به همان زبان محاوره آورده مي شود و مي توان گفت ناتوراليست ها نخستين کساني هستند که آوردن زبان عاميانه را در آثار ادبي رايج کردند.
اميل زولا، گي دو موپاسان، امانتس از نويسندگان مشهور اين مکتب هستند.
آسوموار، بول دوسويف از آثار ارزنده اين مکتب است
Khashayar
Wednesday 8 July 2009, 05:57 PM
درود
سورئاليسم
مکتب سورئالیسم در سال 1924 به وسیله "اندره برتون" ایجاد شد.
وی معتقد بود ادبیات نباید به هیچ چیز، به جز تظاهرات و نمودهای اندیشه ای که از تمام قیود منطقی و هنری یا اخلاقی رها شده باشد بپردازد و در اعلامیه ای که انتشار داد نوشت:
"سورئالیسم عبارت است از آن فعالیت خود به خودی روانی که به وسیله آن می توان خواه شفاهاً و خواه کتباً یا به هر صورت و شکل دیگری فعالیت واقعی و حقیقی فکر را بیان و عرضه کرد."
سورئالیسم عبارت است از دیکته کردن فکر بدون وارسی عقل و خارج از هر گونه تقلید هنری و اخلاقی.
او و دوستش "لویی آراگون" از آن جهت که هر دو پزشک امراض روانی بودند، می خواستند نظریه فروید را درباره "ضمیر پنهان" وارد ادبیات کنند.
به عقیده این گروه هر چیز که در مغز انسان می گذرد (در صورتی که پیش از تفکر یادداشت شود)، مطالب ناآگاهانه، حرفهای خود به خودی (که بدون اختیار از دهان بیرون می آید) و همچنین رویا جزء مواد اولیه سورئالیسم به شمار می رود.
سورئالیست ها می گویند بسیاری از تصورات و تخیلات و اندیشه های آدمی هست که انسان بر اثر مقید بودن به قید اخلاقی و اجتماعی و سیاسی و رسوم و عادات از بیان آنها خودداری می کند و این تصورات را به اعماق ضمیر پنهان خویش می راند.
این قبیل افکار و اندیشه ها و آرزوها غالباً در خواب و رویا و در شوخی ها و حرف هایی که از زبان انسان می پرد تجلی می کند و سورئالیستم طرفدار بیان صادقانه و صریح این قبیل افکار و تصورات و اوهام و آرزوها است.
به طور خلاصه سورئالیست ها فعالیت اصیل انسان را همان فعالیت رویا مانند ندای درونی دنیای ناخودآگاه می دانند.
از سورئالیست های معروف می توان به "برتون" و "آراگون" "پل الوار" و "گیوم آپولینر" اشاره کرد.
پس از آنکه دادائيسم با وضع بسيار بدي از ميان رفت گرداندگان آن در سال 1921 به دور« آندره برتون » که خود نيز زماني از دادائيست ها بود گرد آمدند و طرح مکتب جديدي را ريختند. جست وجوي دقيق و علمي واقعيت برتر جايگزين فضاحت و عصيان بي رويه شد و مکتب سوررئاليسم به طور رسمي در سال 1922 تشکيل شد.
ظهور سوررئاليسم زماني بود که نظريه هاي فرويد روانشناس اتريشي درباره ضمير پنهان و رويا و واپس زدگي، افکار جوياگر را به خود مشغول داشته بود.
« آندره برتون و لوئي آراگون » که هر دو پزشک امراض رواني بودند از تحقيق هاي فرويد الهام گرفتند و پايه مکتب جديد خود را بر فعاليت ضمير پنهان بنا نهادند.
سورئالیسم در هنر و ادبیات ایران از زمان های دور وجود داشته و یکی از کسانی که جلوه های سورئالیستی در آثارش نمود دارد حافظ است
اصول سوررئاليسم
« سوررئاليسم مکتب پر توقعي است که فقط عضويت دربست و پيروي کامل را مي پذيرد.»
اين مسلک داراي چنين فلسفه ويژه است:
1_ فلسفه علمي : که همان روانکاوي فرويد است.
2_ فلسفه اخلاقي : که با هرگونه قرارداد مخالف است.
3_ فلسفه اجتماعي : که مي خواهد با ايجاد انقلاب سوررئاليستي بشريت را آزاد کند.
شعر در سوررئاليسم مرتبه ويژه اي دارد و پيروان اين مکتب کوشيده اند که جهان بيني خود را از طريق شعر تبيين و تشريح کنند و انقلاب خود را بدين وسيله جامه عمل بپوشانند. درواقع شعر را، رکن اساس زندگي مي دانند زيرا عقيده دارند که شعر بايد و مي تواند مشکل زندگي را حل کند. اما بايد توجه داشت که هدف سوررئاليسم از مرز ادبيات و هنر فراتر است زيرا مي خواهد آدمي را از قيد تمدن سودجوي کنوني نجات بخشد. و روش هاي کهن را دور بريزد و بر هوش و خرد پشت پا بزند و در طلب نيروهاي پنهان و دست نخورده وجود آدمي برمي آيد تا امواج سيل آساي دروني، آدمي را به سوي افق هاي روشن و گشاده رهبري کند.
Mona
Sunday 26 July 2009, 09:28 PM
ماتریالیسم به معنای مادهگرایی فلسفی است. این مکتب در مقابل ایده آلیسم مطرح شد. شاخههای مهم ان ماتریالیسم مکانیکی و ماتریالیسم دیالکتیک میباشد. ماتریالیسم مکانیک را فویرباخ بنیانگذاری کرد و ماتریالیسم دیالکتیک را مارکس.
جهان مادی است
انسان را اشیاء بی نهایت زیاد و متنوعی احاطه کردهاست که برخی از آنها از کوچکترین ذرات اتم گرفته تا عظیمترین ستارگان کیهانی بی جان هستند و برخی دیگر از سادهترین موجودات یک سلولی گرفته تا بغرنجترین و رشد یافتهترین جانوران که انسان باشد جان دارند. این اشیاء بی نهایت متفاوت دارای خواص گوناگون هستند. بشر در طول تاریخ و در نتیجه آزمایشهای پیاپی خود با پیشرفت دانش وگسترش فعالیتهای پراتیک خویش کم کم دریافت که هر قدر هم اشیاء و خواص شان گوناگون باشد با این همه آنها دارای مبانی مشترکی هستند. در دورانهای باستان گروهی از فلاسفه یونان باستان این مبنای مشترک یا اساس جهان و پایه واقعیت را این یا آن شئی مثلاً آب یا آتش میدانستند. نزد متفکران باستانی چین و هند نظیر همین عوامل دو چهار یا پنجگانه بودهاست و در ایران کهن نیز عقیده مربوط به وجود چهار آخشیج (یا عنصر ماه): آب، هوا، آتش، خاک و یا طبایع چهارگانه: گرمی، خشکی، سردی و تری با رخنه از منابع هندی و یونانی رایج بودهاست.
زروانیان، «زروان بیکران» یا گیتی ماده را عنصر نخستین میدانستند که تمام موجودات از آن پا به عرصه وجود نهادهاست. دمکریت فیلسوف بزرگ یونان باستان میگفت اصل جهان از یک عنصر تجزیه ناپذیر است که از ترکیب آن، اشیاء مختلف پدید میآید و آن را «اتم» (ا به معنای نفی، تم از واژه بریدن و قطع کردن) یا «بخش ناپذیر» (در اصطلاح فلسفی ما ـ جزء لایتجزی) نامید.
با تکامل اندیشه بشری این کشف بزرگ به عمل آمد که آن پایه مشترک و اساسی عمومی را نباید با اشکال مختلف اشتباه کرد، بلکه این نتیجه فلسفی حاصل شد که در درجه اول همه اشیاء جهان در این اصل شریکند که به خودی خود و مستقل از انسان، مستقل از تفکر و اندیشه و احساسات وتمایلات انسان، یعنی به طور عینی، وجود دارند. مثلاً علوم طبیعی ثابت کردهاست که میلیونها سال قبل از پیدایش هر گونه موجود زندهای زمین و اجرام کیهانی وجود داشتهاند و این خود نشان میدهد که طبیعت عینی است، مستقل از انسان و شعور اوست. به عبارت دیگر این عقل نیست که ماده را خلق کرده، بلکه در کره زمین تکامل چندین میلیارد ساله مادهاست که منجر به پیدایش شعور و خرد انسانی شدهاست.
پراتیک بشری آزمایش و تجربه روزانه، فعالیت تولیدی و علوم طبیعی با تمام دستاوردهای خود به ما نشان میدهد که جهان به طور عینی وجود دارد. عینیت جهان یعنی وجود آن در خارج و مستقل از شعور و اراده و خرد به معنای آن است که جهان مادی است. این کلمه معنای فلسفی دیگری ندارد.
از نگاه تاریخی دانش ما متأثر از شرایط اقتصادی و اجتماعی ما است. در این زمینه تولید اجتماعی نقش بزرگی را بازی میکند. تولید اجتماعی تعیین کننده ترین عامل در شناخت بشر است. به این معنی که شناخت ما بر اساس رشد تولید اجتماعی ما رشد میکند. به این اساس رشد تولید اجتماعی را میتوان به دو مرحله تقسیم کرد. یکی تولید اجتماعی طبیعی و دوم تولید اجتماعی دستی یا صنعی. در تولید اجتماعی طبیعی قوای طبیعی نقش مهمی را بازی میکنند. تولید اجتماعی طبیعی در سه دوره تولید تاریخی بازتاب یافتهاست. در سه دوره تاریخی کمون اولیه، برده داری و فیودالیزم، شیوه تولید شیوه طبیعی بودهاست. در تمام این دورههای تاریخی قوای طبیعی در رشد تولید و اساس تولید نقش مهمی را بازی نمودهاست. از این رو بشر در این سه دورهٔ تاریخی به قوای طبیعی متکی بودهاند. این اتکا به قوای طبیعی در نحوهٔ تفکر آنان نقش مهمی را بازی مینمودهاست. آنان به هر نحو خود را مدیون قوای طبیعی میدانستهاند. هر گونه تفکر آزاد و انسانی نا ممکن بودهاست.
در دورهٔ تاریخی بورژوازی تولید صنعتی بودهاست. در این دورهٔ تاریخی دیگر بشر به قوای طبیعی متکی نیستند. از این رو میتوانند مستقل از قوای طبیعی عمل و فکر کنند. این دوره را میتوان دوران آزادی انسان از قوای طبیعی و دوره تفکر آزاد انسانی نامید. بشر با شکل گیری این دورهٔ تاریخی بودهاست که توانستهاست آزادانه فکر کند. به همین خاطر آغاز این دوره با آغاز رنسانس انسانی مزین گردیدهاست. صرفاً با آغاز این دوره بود که انسان توانست جدایی شعور و طبیعت را وجدان نماید. همچنین انسان در طبیعت به مقام بسزای خودش دست یافت. ماتریالیسم دیالکتیک تنها میتوانست تحت چنین شرایطی پا بگیرد. شرایطی که انسان از قوای طبیعی آزاد عمل میکند. قوای طبیعی را در خدمت خودش در میآورد و صنعت اساس تولید قرار میگیرد.
اینکه اشیا را خارج از شعور خود میدانیم نتیجه بهبود شرایط تولید اجتماعی ما است. جغرافیای تولید صنعتی و جغرافیای تفکر آزاد مادی با هم همخوانی دارند. هر اندازه به جوامع صنعتی نزدیک میشویم یقین و ایقان مردم به ضعف ایدههای مذهبی بیشتر میگردد.
ماده به مثابه مقوله فلسفی
همین خاصیت عمومی و مشترک تمام اشیاء بی شمار و گونه گونه یعنی وجودعینی آنها و مستقل بودنشان از تفکر و شعور انسان است که آن را با مفهوم فلسفی «ماده» بیان میکنیم.
مفهوم یعنی چه؟ هر واژهای که بیانگر عنصر مشترک و عام در یک گروه از اشیاء و پدیدهها باشد «مفهوم» نامیده میشود. این البته بیان ساده مطلب است و در فصل تئوری شناخت دقیق تر این مسئله را خواهیم آموخت. مفاهیم بسته به آن که تا چه حد و مرزی اشتراک و عمومیت را بیان کنند و تا چه اندازه گروهی بزرگ تر و یا کوچکتر از اشیاء و پدیدهها را در برگیرند «گسترده تر» یا «تنگتر» هستند. مثلاً «درخت» یک مفهوم است که بیان کننده عنصر عام و مشترک کلیه درختان گیتی صرفنظر از رنگ و بزرگی و نوع میوه و سایر مشخصات هر یک از آنها است. کلمه «گیاه» بیانگر یک مفهوم دیگر است که نه فقط درختان بلکه هر موجود زندهای را که بنا به تعاریف علم گیاهشناسی و زیستشناسی خاصیت نباتی داشته باشد در بر میگیرد.
واضح است که مفهوم «گیاه» گسترده تر از مفهوم «درخت» است. مفهومی که بتواند همه اشیاء و پدیدهها را از ذره شن تا قرص خورشید، از صخره کوه تا مغز انسانی، از موج دریا تا کهکشان را در بر میگیرد، مفهومی به حد اکثر گستردهاست. مفهومی که با کلمه «ماده» بیان میگردد چنین مفهومی است. وقتی یک مفهوم شاخصهای اساسی و عام همه اشیاء را نشان دهد و همه پدیدههای موجود را در بر گیرد، آن را از زمره مقولات فلسفی حساب میکنیم.
لنین مفهوم ماده را به مثابه یک مقوله فلسفی توضیح میدهد و روشن میکند که مقصود از آن تمامی واقعیت عینی است که انسان با آن، یعنی با این واقعیت، توسط خواص پنجگانه خویش آشنا میشود. واقعیت عینی مستقل از حواس وجود دارد ولی توسط حواس منعکس میشود. پس، آن شاخصهای اساسی و عام که در همه اشیاء و پدیدهها مشترک است و توسط مقوله «ماده» بیان میگردد عبارتاند از آن که:
همه آنها مادی هستند، به طور عینی و مستقل از شعور ما وجود دارند.
همه آنها از طریق خواص مختلف خود(نظیر رنگ و بو، مزه و صدا و حرارت و ابعاد و غیره) روی ارگانهای حس ما تأثیر میگذارند و متناسب با آن احساس ویژهای را به وجود میآورند.
پس اولا تأکید میکنیم که مفهوم بیان کننده واقعیت عینی ماده یک مفهوم مربوط به علم فیزیک یا شیمی یا سایر علوم مشخص نیست، بلکه یک مقوله فلسفی است.
ثانیا تأکید میکنیم که مفهوم ماده به مثابه یک مقوله فلسفی را نباید با خود ماده که عبارت از واقعیت عینی مستقل از احساس انسان و مستقل از هر گونه مفهوم و مقوله فلسفی، اشتباه کرد مقوله فلسفی «ماده» بازتاب وجود عینی جهان، واقعیت عینی خارج از ما در شعور ماست.
جهان قدیم است
در این تفکر جهان مادی، جاودانی و بی انتهاست. جهان مادی دارای اشکال مختلف است. در جهان همه اشیاء هر قدر هم کوچک باشند از هیچ زائیده نمیشوند و به هیچ مبدل نمیگردند. اصطلاح «از بین رفتن» شیئی به معنای تبدیل آن شیئی به شیئی دیگر است. پایان یکی آغاز دیگری، مرگ یکی، زندگی دیگری است. و این روند تا بی نهایت ادامه دارد. آنچه هر گز از بین نمیرود ماده یعنی واقعیت عینی است. در این مورد است که بشر همواره از خود پرسیده چطور میشود که ماده همیشه وجود داشته است؟ چنین پرسشی شگفت آور نیست. زیرا که انسان در سراسر زندگی خود و نوع خود شاهد زایش، رویش و پرورش و سپس زوال و نابودی اشیاء و پدیده هاست، میبیند که هر چیزی را سرآغازی و سپس پایانی است. چرا ماده استثناء باشد؟ چرا کسی یا چیزی «در آغاز» آن را خلق نکرده باشد؟ به این پرسشها تنها و تنها علم میتواند پاسخ دهد و پاسخ علم که در طول تاریخ مرتبا مستحکم تر و قاطع تر و مستدل تر شده آن است که ماده همیشه وجود داشتهاست و ازلی است، همیشه باقی خواهد بود و ابدی است. حادث نیست، قدیم است، فانی نیست، باقی است.
هرقدر ما با دستاوردهای علم بیشتر و همه جانبه تر آشنا باشیم بهتر میتوانیم این حکم اساسی را ثابت کنیم. مثلاً قانون بقا و تبدیل جرم و انرژی (لاوازیه و لومونوسف) ثابت میکند که در طبیعت هیچ عنصری بدون آن که اثری از خود باقی بگذارد از بین نمیرود و هیچ عنصری از هیچ زائیده نمیشود. علم ثابت میکند که نمیشود چیزی از هیچ خلق کرد. آنچه را که نمیتوان نابود کرد و از بین برد، نمیتوان خلق کرد، نمیشود زمانی بوده باشد که در آن ماده نباشد و از هیچ عنصر و هیچ جا خلق گردد. نتیجه این که ماده همیشه بودهاست. همیشه خواهد بود، هرگز زائیده و خلق نشده، قدیم است و جاودانی به قول شاعر عارف ایرانی شبستری:
عدم موجود گردد، این محال است وجود از روز اول لایزال است در این جا به نقل از فردریک انگلس باید اضافه کنیم که مادی بودن جهان و ازلیت و ابدیت آن را با چند کلمه سحرآمیز نمیتوان ثابت کرد بلکه تکامل طولانی و پرپیچ و خم فلسفه و علوم طبیعی طی قرون متمادی آن را مدلل میسازد.
نظری به حکمت ایرانی در زمینه مادی بودن و قدمت جهان
چون هیچ تجربه و منطقی پیدایش یا آفرینش ماده را از عدم توجیه نمیکند بودهاند بسیاری از حکمای کهن ما و به ویژه متفکران آزاد اندیش که به «قدم عالم» یعنی قدیمی بودن آن، نه حادث بودن آن باور داشتهاند. مثلاً دهریون (آن طور که مولوی از زبان آنها در توافق با آنها بیان کرده) معتقد بودهاند که:
گفت این عالم قدیم و بی کی است نیستش بانی و یا بانی وی است
ابوبکر محمد ابن زکریای رازی فیلسوف و طبیب عالیقدر و متفکر برجسته قرن سوم و آغاز قرن چهارم هجری در همین معنی میگوید: «هیولی(یعنی ماده یا شیئی) قدیم است و همیشه بودهاست و روا نیست که چیزی پدید آید نه از چیزی. اندرعالم چیزی پدید ناید مگر از چیزی و ابداع محال است» (در فلسفه قدیم ما واژه «هیولی» - معرب واژه یونانی اوله – به معنای شیئی یا ماده آمدهاست) زکریای رازی این متفکر داهی که یکی از برجستهترین ماتریالیستهای خاورمیانهاست میگوید «پدید آمدن طبایع از چیزی بودهاست و آن چیز قدیم بودهاست و آن هیولی بودهاست پس هیولی قدیم است و همیشه بودهاست».
غزالی از موضع ایده آلیستی برای رد نظریه فلاسفهای چون زکریا رازی مینویسد :«استدلالات آنها منجر بدان میشود که وجود آفریدگار نفی گردد و به آن نتیجه برسیم که ماده در زمان ابدی است و خود خالق خویش است، یعنی به عقاید «دهریون به پیوندیم». دهریون طرفدار ازلیت عالم (ابدی بودن ماده) و حرکت عالم اند و با این فکر که خدا جهان را خلف کرده مخالفند و میپرسند که چرا طی دورانی خداوند جهان را نیافرید؟ دهریون همچنین روح را مستقل و جدا از بدن نمیدانستند و معتقد بودند که «نفس مردم پس از آنکه از جسد جدا شود ناچیز شود همچو نفسهای نباتی وحیوانی و بی جسد او را(روح را) وجودی نیست». دهریون در نبرد با قشریون و نظریات ایده آلیستی «دهر» یا «فلک» را صانع و عالم و آنچه در آن است میدانستند. به نوشته ناصر خسرو «اهل مذهب دهری» که مرعالم را قدیم میگویند همیگویند که صانع موالید از نبات و حیوان و مردم و نجوم افلاک است. البته در اینجا صحبت بر سر آن قدرت مرموزی نیست که در قرون وسطی به آسمان و سرنوشت و «فلک» نسبت میدادند. بحث بر سر یک برخورد مادی است که صانع هستی را نه یک بسیط غیر مادی و ماوراء طبیعی بلکه چرخ تباهی ناپذیر و ابدی میداند. یعنی همان چیزی که به قول فردوسی:
نه گشت زمانه بفرسایدش نه این رنج و تیمار بگزایدش
نه از گردش آرام گیرد همی نه چون ماتباهی پذیرد همی
اندیشه شیخ اشراق سپهروردی که ازفلسفه و عرفان و مهر پرستی فیض میگرفت با تکیه بر این مبدأ که اصل جهان نور است، نمونهای است از رگههای ناتورالیستی در جهان بینیهای مذهبی ـ فلسفی که در تکامل اندیشههای ماتریالیستی نقش داشتهاند و سهروردی به ازلیت عالم و عینیت وجود آن باور داشت.
ماتریالیسم با تکیه بر علوم و تجربه اجتماعی به تقدم ماده بر شعور باور دارد و ماده را واقعیت موجود خارج از ذهن انسان و مستقل از شعور بی نیاز از آفرینش و جاودانی میداند.
مقوله ماده روابط آن با درجه شناساییهای علمی بشر
مقوله فلسفی ماده را نباید با نظریات و عقاید علوم طبیعی پیرامون ساختمان وحالت و خواص اشیاء مشخص مادی اشتباه و خلوط کرد. عقاید و نظریات علوم مشخص همزمان با ترقی دانش و فن مرتبا غنی تر و عمیق تر میشود و تصور و تجسم ما ازاشکال مختلف و خواص مشخص ماده مرتبا تغییر کرده، تکامل حاصل میکند، ولی این تکامل همواره بر غنا و ژرفای معنای فلسفی ماده میافزاید. برخی از فلاسفه ایده آلیست سعی داشتهاند مفهوم فلسفی ماده را با مفاهیم طبیعی پیرامون ساختمان اشیاء مادی مخلوط کنند و از طریق این سردرگمی هرگاه که کشفی چارچوب دانش پیشین را میشکند و مفاهیم علمی تازهای را در زمینههای مشخص پدید میاید آن را«دلیلی» بر رد مفهوم فلسفی ماده و ماتریالیسم قلمداد کنند. مثلاً زمانی بود که دانش بشری کوچکترین و آخرین جزء ماده را اتم میدانست (تا آخر قرن نوزدهم) و آن را غیر قابل تجزیه و تقسیم تصور میکرد. هنگامی که اتم تجزیه شد و معلوم شد که مرکب از الکترونها و پروتون و نوترون و غیرهاست (که آنها را اصطلاحا «اجزاء اولیه» نامیدهاند) گروهی از ایده آلیستها فریاد برآوردند «حالا که اتم تجزیه شده پس ماده نابود شد». ولی ماده نابود نشد بلکه فقط این کشف علمی به عمل آمد که اتم از اجزاء کوچکتر مادی ساخته شدهاست. علوم طبیعی دائما در حال حرکتند و مفاهیم علمی مرتبا غنی تر و ژرف تر میشوند. تابلو و منظرهای که توسط علوم مشخص از جهان ترسیم میشود تغییرمی یابد. در نتیجه پیدایش فیزیک کوانتوم، تدوین نظریات مربوط به «ضدماده» و در همه موارد نظیر عقاید و سیستم نظریات علمی و تئوریهای مربوط به ساختمان اشیاء وخواص ماده تکامل یافتهاست. مطابق با آموزش نیوتن جرم هر شیئی چه درسکون و چه در حرکت، معین و بدون تغییر بود. اما مرحله بعدی تکامل علم نشان داد که جرم الکترون تغییرپذیر و وابسته بسرعت حرکت آن است. این تحول کیفی درعمق شناساییهای ما انقلابی در طرز تفکر علمی ما نسبت به خواص ماده و حرکت و پیوند آنها به وجود آورد. تئوری انیشتین رابطه بین جرم وانرژی و سرعت را نشان داد و نسبیت آنها را مدلل ساخت. مطابق فرمول معروف او انرژی برابر است با جرم ضرب در سرعت نور به توان دو. و مجذورش را بدست آورد
در نتیجه این کشف بزرگ دانستههای قبلی و قدیمی ما به نحوی انقلای بسی ژرف تر شد. اما ایده آلیستها در تمامی این موارد کوشیدند مقوله فلسفی«ماده» را برابر با مفهوم فیزیکی«اتم» یا «جرم» قرار دهند و تجزیه آن یا تغییر این را «دلیلی» بر بی اعتبار شدن و ازهم پاشیدن ماتریالیسم و ناپدید شدن ماده قلمداد نمایند.
در واقع آنچه ازهم میپاشد مرزهای شناساییهای مشخص ماست که گسترده تر میشود و با آگاهی بر زمینهها و جنبههای جدیدی از واقعیت جلوتر میرود آنچه بی اعتبار میشود آگاهیهای قسمی و ناکافی قبلی ماست که مرتبا جای خود را به شناساییهای عمیق تر و وسیع تر میدهد، آنچه ناپدید میشود تصورات قبلی علوم مشخصه درباره ساختمان اشیاء مادی است. خود ماده به مفهوم فلسفی آن جاودانهاست.
در حقیقت همه کشفیات علوم جدید و به ویژه فیزیک مدرن به درخشانترین وجهی، اصول ماتریالیسم دیالکتیک را پیرامون ماهیت عینی ماده، وحدت و تنوع جهان، بی پایان بودن ماده، بیکرانی شناخت بشری اثبات میکند.
بنابر این مرز شناخت ما درباره خصلت اشیاء مشخص مادی و ساختمان آنها دائما در حال پیشرفت است. اطلاعات ما از آنچه «اجزاء نخستین» اتم نام دارد مانند الکترون و مزون، هیپرون و فوتون گرفته تا عظیمترین سحابیها، ازحالت پلاسمایی ماده گرفته تا اشعه لازر، از اجزاء اتم که دارای بار الکتریکی معکوس اجزاء مادی هستند و آنها را «ضدماده» نامیدهاند تا فرضیه کوآرکها که بخشهای ترکیب کننده هر یک از «اجزاء نخستین» میتوانند باشند از کشف حالت «رزنانس» که گروهی از «اجزاء اولیه» را در حالتهای ویژه و لحظه تغییر و تبدیل در بر میگیرد تا فرضیه مربوط به اجزاء اولیه به کلی جدیدی به نام «تاکیون» (که در جهانی با مختصات به کلی دیگری و در سرعتهای فرضی مافوق سرعت نور میتوانند وجود داشته باشند) و بالاخره تئوریهای مربوط به انواع مختلف هستی ماده نظیر جرم و میدان(شایان ذکر است که فیزیک مدرن چهار نوع میدان نیرو میشناسد) و انرژی همه دستاوردهای بزرگ علمی هستند که دامنه آنها نسبی بوده و با همه عظمتشان مرتبا گسترش یافته و خواهند یافت. ولی این امر در مفهوم فلسفی ماده تغییری نمیدهد.
ماده تمامی این واقعیتی است که در محیط پیرامون در این گیتی لایتناهی وجود عینی دارد. تمامی جهان خارجی است که بر حواس ما تأثیر میگذارد و محسوسات ما را به وجود میآورد. تکامل علوم اشکال جدید موجودیت ماده را که قبلا مجهول و ناشناخته بود کشف میکند و ماتریالیسم به رازهای بیشتری دست مییابد. به همین علت است که انگلس میگوید:
ماتریالیسم باید پا به پای علم و با هر کشف اساسی و بزرگ دانش شکل جدیدی به خود بگیرد و عمیق تر و غنی تر شود.
تعریف مقوله فلسفی ماده
لنین تعریف کلاسیک مقوله فلسفی ماده را به دست دادهاست. او مینویسد: «ماده مقولهای است فلسفی برای تعیین واقعیت عینی خارجی که محسوسات انسان به وی از وجودش خبر میدهد و حواس ما آن را کپی میکند، عکاسی میکند، منعکس میسازد و خود آن مستقل از ما وجود دارد... ماده آن چیزی است که روی ارگانهای حواس ما عمل میکند و احساس را به وجود میآورد.
اهمیت این تعریف فلسفی لنین از ماده در آن است که:
اولا- این تعریف مرز روشنی است بین ماتریالیسم وانواع مکاتب ایده آلیستی. هدف عمده آن نفی ادعای ایده آلیستی است که منکر وجود ماده به مثابه یک واقعیت خارجی است.
ثانیا ـ این تعریف استنباط و درک فلسفی ما را از ماده با معرفت مشخص علمی ما پیرامون جهات و مشخصات معین آن مخلوط نمیسازد و به «آخرین عنصر» یا «خاصیت اولیه» یا«خاصیت جاودانی» و «سنگ پایه» متکی نیست و از هرگونه پیرایهای که مربوط به مرحله معینی از تکامل علوم باشد پاک است. بدین ترتیب راهگشای توفیق علمی و مغایر با هرگونه جمود بوده و از این جهت مرز روشنی است بین ماتریالیسم دیالکتیک وانواع ماتریالیسم متافیزیک.
ثالثا- این تعریف نشان میدهد که بازتاب ماده(به مثابه واقعیت خارجی عینی) در اندیشه ما به صورت مقوله فلسفی مدهاست و به این ترتیب مرز بین ماتریالیسم را با انواع مکاتب پوزیتیویستی مدرن روشن میکند.
رابعا ـ لنین که در توضیحات خود عمیقا جنبه دیالکتیکی شناخت و انعکاس واقعیت را در نظر دارد. در این واقعیت با توجه دادن به «کپی کردن» «عکاسی کردن» «منعکس کردن» تأکید دارد بر این که شناسایی ما تهی، پوچ، بی پایه و بدون رابطه با واقعیت نیست بلکه با واقعیت منطبق است، شبیه آن است و بدین ترتیب مرز روشنی است بین ماتریالیسم دیالکتیک و انواع مکاتب آگنوستیک که امکان شناخت و اعتبار شناخت بشر را نفی میکنند یا احساس ما را تغییر شکل دهنده، غیر دقیق، نارسا و خطا ساز میدانند.
مسئله وحدت جهان از نظر شناخت ماهیت پدیدههایی که پیرامون ما جریان دارد، دارای اهمیت فلسفی بسیار است. ماتریالیسم و ایده آلیسم در این مسئله نیز پاسخ متضاد میدهند.
ایده آلیسم و مکاتب وحدت وجودی
در بین سیستمهای ایده آلیستی مکاتب وحدت وجود(پانته ایسم) به نحو کم و بیش پی گیر، به یگانگی جهان معتقدند و به یک اصل واحد و جوهر یگانه باور دارند که آن را روحی، ذهنی، مافوق الطبیعه یا احساسی میداند. فلسفه وحدت وجودی نزد متفکرین قدیم ما بسی رایج بودهاست. اینها معتقد بودن که «گوهر و سرچشمه هستی یک «بود ازلی و جاودانه و بی کران و بی آغاز و بی فرجام است». به قول حافظ: «همه جا خانه عشق است، چه معبد چه کنشت» و به گفته سعدی:«عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست» و یا به سخن مولوی: و یا «هم خواجه و هم بنده و هم قبله شمائید».(منتهی بشرطی که «اول رخ آئینه به صیقل بزدایید) و یا به سروده عطار:
زهی فر حضور نور آن ذاتکه بر ذره میتابد ز ذرات
متفکرین ما در این زمینه چنان پیش رفتهاند که در این وحدت پدیدههای مختلف وجود مادی را با روندهای معرفتی و ذهنی، از یک سنخ و یک ذات شمردهاند. مولوی با یک دید ژرف فلسفی، خطاب به خود میگوید که طبیعت بودهای و به روح بدل شدی:
جزء شمس و ابر و بارانها بدینفس و فعل و قول و فکرتها شدی
در سیستم ایده آلیستی و عینی، اندیشه مطلق آن اصل اساسی و مبدأ عام است که وحدت جهان از آن ناشی میشود. هگل فیلسوف آلمانی اشیاء و پدیدههای جهان عینی را تجسم و تبلور ایده مطلق میدانست که در حرکت مداوم خود جهان پیرامون را خلق کردهاست. طبیعت و انسان و مناسبات اجتماعی نیز محصول خرد و اندیشهاند.
در مورد عقیده به ماهیت ایزدی جهان و این که یزدان در همه جا و همه چیز هست و همه چیز بازتاب اوست، ادامه منطقی پی گیر این نظریه آن است که انسان خود خداست و خدای خالق جز «من متفکر» کس دیگری نیست. به قول مولوی:
آنها که طلبکار خدایید خداییدبیرون زشما نیست شمایید شمایید
این نظریهای است که بیان آن در قرون وسطای ایران به علت نقش مثبت و انسان گرایانه اش، در شرایط مشخص تاریخی، از جانب دلاورانی آزاد اندیش علیه قشریون تاریک فکر، شهامت بسیار میطلبید. با این حال کسانی «اناالحق» گویان «اسرار هویدا کردند» و به همین خاطر «سربر سر دارنمودند».
اما در عصر ما، ایده آلیسم عینی و انواع آن در نبرد با ماتریالیسم، به ویژه از تز وحدت جهان به علت منشأ خدایی آن دفاع میکند.
ایده آلیسم ذهنی، ماده و محسوسات را یکی میگیرد، روان و جسم را مشابه و واحد فرض میکند و از این جا به وحدت جهان میرسد. ولی در هر حال ایده آلیستها (چه ذهنی و چه عینی) وحدت جهان را بر شالوه یک اصل اندیشهای خرد و با احساس قرار میدهند. از نظر این بحث فلسفی در تاریخ فلسفه جریانات مونیستی، دوآلیستی و پلورالیستیà وجود داشتهاست.
برخی از این مکاتب به این یا آن شکل رابطه دیالکتیک بین وحدت و کثرت را درک کرده یا طرح کردند. نظیر آن که گفت «غایت توحید انکار توحید است» و یا آن دیگری که سرود:
شد آن وحد از این کثرت پدیداریکی را چون شمردی گشت بسیاردرو گر چه، یکی دارد بدایتو لیکن نبودش هرگز نهایت
و یا در این غزل معروف خواجه شیراز که:
این همه عکس می ونقش مخالف که نمودیک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد
ملا صدرا مسئله وحدت و کثرت را از طریق اندیشه ویژه دیالکتیکی خود و با توسل به مقوله حرکت حل میکرد و میگفت جهان یک دستگاه به هم پیوسته و همگون است که تنوع امور و تکثر وجود در آن نتیجه حرکت جوهر و استکمال این حرکت است. ولی برخی دیگر در این رابطه، تضادی غیر قابل حل میدیدند و میگفتند:
به وحدت در نباشد هیچ کثرتدو نقطه نبود اندر اصل وحدت
حل ماتریالیستی مسئله: وحدت جهان در مادی بودن آن است
مسئله وحدت جهان را ماتریالیسم چگونه حل میکند؟ ماتریالیسم دیالکتیک در جهان بینی مونیستی خود، نه فقط همه مکاتب گوناگون ایده آلیستی بلکه عقاید تنگ و خشک ماتریالیستی قبلی که جهان را مرکب از عناصر همگون میدانست، یعنی به دیالکتیک وحدت و کثرت پی نمیبرد طرد کرد.
فلسفه مارکسیستی نشان میدهد که پدیدهها و روندهای جهان کیفیتا متفاوتند ولی همه آنها در این امر شریک و یگانهاند که مادی هستند. این مطلب سنگ بنای اساسی برخورد ما به مسئلهاست.
برای ماتریالیسم دیالکتیک وحدت جهان در مادی بودن آن است. و یا به سخن دیگر جهان یگانهاست زیرا که مادی است.
ولی این جهان واحد، متنوع است چرا که ماده متحرک است. علت تنوع جهان عبارت است از تنوع اشکال و جوانب مختلف ماده تنوعی که زائیده ماده متحرک است. همه تظاهرات و حالات و خواص و روابط مختلف ماده، از نحوه هستی آن یعنی حرکت زائیده میشود.
تغییرات و تنوع پدیدههای مادی از حرکت ماده در زمان و مکان ناشی میشود، به همین جهت وحدت جهان که به علت مادی بودن آن است، در وحدت ماده، حرکت، مکان و زمان تجلی میکند.
حل مسئله وحدت جهان مرهون همکاری فشرده فلسفه و علوم طبیعی است. فلسفه ماتریالیستی و شکل عالی آن ماتریالیسم دیالتیک بر وحدت مادی جهان تأکید دارد و به آن از خلال خصلت اصلی اش یعنی واقعیت عینی مستقل از ذهن و شعور ما مینگرد. و اما کشف و توضیح ارتباطات مشخص و تبدلات و تغییرات متقابل و اشکال گوناگون حرکت وظیفهای است بر عهده علوم طبیعی با مراحل مختلف اثبات وحدت مادی جهان تطبیق میکند.
وحدت مادی جهان و علوم طبیعی
اینک ببینیم علوم مختلف در مسئله وحدت مادی جهان چه میگویند؟
۱ ـ کشف قوانین مکانیک و قانون جاذبه عمومی نشان داد که قوانین مشابهی در زمین و آسمان در مورد اجسام ارضی و سماوی عمل میکند. از جانب دیگر پس از تجزیه طیفی تمام اجرام کیهانی(یعنی تعیین ترکیب شیمیایی اجسام گداخته و در حالت گازی، از روی آن رنگ نوری که متصاعد میکنند) معلوم شد که در آنها همان عناصر شیمیایی وجود دارد که در زمین نیز هست. تجزیه شیمیایی سنگهای آسمانی چه آنها که همچو شهاب ثاقب بر زمین فرود میآمدند و چه آنها که توسط فضا نوردان و یا مه نوردهای خود کار به زمین آورده شدند به همان نتیجه رسید. دانش مدرن ارتباطات عمیق بین جهان کوچک (میکروکسموس) و جهان بزرگ (ماکروکسموس) را روشن ساخت. علم ستارهشناسی (فیزیک ستارگان، شیمی ستارگان) و پژوهش روند انفجارهای هستهای درونی آنها وحدت پدیدههای بسیار ریز و پدیدههای کیهانی عظیم را ثابت کرد.
۲ ـ علوم شیمی و زیستشناسی و فیزیولوژی رابطه جهان جاندار و بی جان و وحدت ماده زنده و بی جان را نشان داد. از شناخت ناکافی و مرزهای تاریخی علم ایده آلیسم سوء استفاده میکرد و مداخله نیرویی مافوق طبیعت و غیر مادی و زندگی بخش را برای دمیدن جان و روان لازم میدانست. ولی پیشرفتهای علم رابطه عینی موجود بین اتمهای اجسام آلی و ترکیب و ساختمان مولکولهای مربوطه را کشف کرد و در آزمایشگاه موفق به تولید و خلق این اجسام شد.
از مواد و عناصر غیر آلی مواد آلی مصنوعا ساخته شد. معلوم شد که سدی غیر قابل گذر بین ماده جان دار و بی جان وجود ندارد. جهان آلی ثمره تکامل جهان غیر آالی است. زندگی نتیجه یک تحول پیش رونده ماده بی جان است. ثابت شد که زندگی شکل ویژه کیفیتا متفاوت و مشخصی از مادهاست و اجسام آلی از انواع آلبومینها، اسید نوکلئیکها و ترکیبات فسفر و غیره ساخته شدهاند. وحدت مادی جهان در این زمینه نیز مدلل شد.
۳- علوم امروزین روانشناسی و فیزیولوژی و سیبرنتیک رابطه نزدیک و پیوند درونی بین روندهای معنوی و روانی با پایه مادی و فیزیولوژیک آنها ثابت کردهاست. همان طور که انگلس پیش بینی کرده بود «مطالعه دشوار و طولانی جهان مادی و منجمله فعل و انفعالات مغز انسانی اکنون دیگر ثابت کردهاست که خارج از جهان مادی جهان دیگری وجود ندارد.»
پیشرفتهای دانش در شناخت طرز عمل سیستم عصبی و کار مغز گره از راز پدیدههای بغرنجی از حیات روانی انسان گشودهاست و نشان داده که پایه همه آنها روندهای فیزیولوژیک است. پاولوف دانشمند شهیر روس به حق نوشت «فعالیت روانی ثمره فعالیت فیزیولوژیک توده معینی از سلولهای عصبی مغز است.»
علاوه بر این وحدت ماده و شعور در این امر نیز هست که شعور بدون ماده وجود ندارد، شعور زائیده ماده و یکی از خصوصیات ماده درعالیترین سطح سازمان یافتگی آن است. محتوی شعور نیز چیزی نیست جز جهان مادی متحرک. به این معنا شعور کاملاً مادی است یکی از خواص مادهاست.
۴- جنبه دیگر مسئله وحدت مادی جهان رابطه بین پدیدههای اجتماعی و پدیدههای طبیعی است. قبل از مارکسیسم این رابطه به درستی درک نشده بود. ماتریالیسم دیالکتیک نشان داد که در جریان تکامل تاریخی ماده پیدایش انسان و جامعه بشری بخشی از جهان مادی و ثمره طبیعی تکامل آن و یک مرحله کیفیتا ویژه و متمایز از تکامل مادهاست. مارکسیسم یگانگی تمامی مناسبات انسانی (اجتماعی، سیاسی و معنوی و...) را بر شالوده تولید مادی ثابت کرد. در همین روند تولیدی مادی و کار انسانی است که وحدت و مناسبات و کنش و واکنش جامعه و طبیعت صورت میپذیرد.
۵- گرایش کنونی به سنتز علوم مختلف خود ثمره دیگری است از وحدت مادی جهان. این گرایش به ویژه در علم سیبرنتیک که موضوع بسیار گستردهای دارد تجلی میکند. این علم زمینههایی از مکانیسم ماشینها و شمارگرها (کمپیوترها) و ارگانیسم زنده گرفته تا پدیدهها و سازمانهای اجتماعی را در بر میگیرد. همین امر که قوانین واحد سیبرنتیک در مورد پدیدهها و روندهایی چنین متفاوت میتواند به کار رود خود نشانی از وحدت مادی این پدیده هاست بدون آنکه ویژگیهای کیفی هر یک نفی گردد. وحدت از نظر ماتریالیسم دیالکتیک نه تنها مغایر با تنوع و کثرت نیست بلکه آن را ایجاب میکند.
نتیجه عمومی این که وحدت مادی جهان کلیه جنبههای وجود همه پدیدهها و روندهای تکامل طبیعت و جامعه را در بر میگیرد. وحدت مادی جهان عام، کلی و همه گیر است.
اهمیت علمی تز وحدت مادی جهان
اصول تئوریک تزهای ماتریالیسم دیالکتیک برای پراتیک چه اهمیتی دارد؟
۱ ـ فلسفه میآموزد که وظایف پراتیک باید بر شالوده مطالعه روندهای مادی و شناخت واقعیت عینی صورت گیرد. برای درک درست مسائل و داشتن دید علمی و روشن باید علل مادی پدیدهها را کشف و مطالعه کرد، باید به انگیزهها، محملها و شالودههای مادی حیات سیاسی ـ ایدئولوژیک جامعه پی برد، باید به تجزیه و تحلیل بغرنج و همه جانبه کلیه شرایط عینی مادی پرداخت و شرایط مشخص تکامل اجتماعی را در هر مرحله در نظر گرفت. در پرتوی این شناخت میتوان وظایف خویش را به درستی تعیین کرد و از اشتباهات ذهن گرایانه (سوبژکتیویسم) و اراده گرایانه (ولونتاریسم) پرهیز کرد. این دو انحراف منجر به عدم شناخت قوانین عینی و انکار نقش تعیین کننده عوامل مادی شده کار را به قضاوتهای نادرست و به شکست در عمل میکشاند. سیاست باید بر شالوده مستحکم علم مطالعه و شناخت واقعیت مادی عینی استوار باشد.
۲ ـ اتکاء تزهای فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک پیرامون ماده و حرکت و زمان و مکان بردادههای علوم مدرن و بر پراتیک به این فلسفه قدرت و استحکام بخشیده. در نبرد با مکاتب ایده آلیستی ماتریالیستها باید بر آخرین دستاوردهای علوم تکیه کنند و به آن مجهز باشند. ایده آلیستها از مشکلات پیشرفت علوم از مجهولات فعلی و همچنین از عدم اطلاع عامه مردم سوء استفاده و نتایج علوم را تحریف و قلب میکنند. دفاع علمی و پی گیر و مستدل از تز وحدت مادی جهان و محتوی آن بخشی از نبرد همه جانبه و پر اهمیت ایدئولوژیک است.
برخی پژوهندگان خاطر نشان میسازند که عرفا «عشق به همه ظواهر عالم» را تبلیغ میکردند و فلسفه وحدت وجودی آنها، از آن جهت که متکی بر پانته ایسم (پان یعنی همگانی سراسری و تئو یعنی خدا«همه چیز خدا یگانگی» است، گامی است در آن شرایط به سوی ماتریالیسم زیرا خداوند را در ماوراء طبیعت نمیجوید و آن را در درون طبیعت و تمامی آن فرض میکند.
مونیستها monisme از واژه مونو به معنای یک واحد جهان را بر پایه یک اصل یک عنصری و از یک مبدأ میدانند. مونیسم میتواند ایده آلیستی یا ماتریالیستی باشد. دو آلیستها dualisme (از رقم دو) به دو گرایی و ثنویت معتقدند و دو اصل مساوی مادی و معنوی را اساس تشکیل جهان میدانند. پلورالیستها pluralisme از واژه پلورال به معنای چند یا چند گرایان بر آنند که اصول پر شمار و مجزا از هم و از نظر اهمیت مساوی هم سازنده جهانند.
ويكي پديا
Khashayar
Sunday 26 July 2009, 10:37 PM
مكتب دادا (دادائيسم)
دادائيسم، يا به قول معروف جنبش دادا، به سال ۱۹۱۶ از کافه ای کوچک در شهر زوريخ شروع شد. اين کافه پاتوق حلقه ای از جوانان پرشور و نا آرام بود که از ساير کشورهای اروپايی به سويس، که در جنگ اعلام بی طرفی کرده بود، پناه آورده بودند. سه چهره برجسته گروه هوگو بال، تريستان تزارا و هانس آرپ بودند که بيشتر به شعر و موسيقی علاقه داشتند.
جوانانی که نام عجيب، چندپهلو و تصادفی "دادا" را برای خود برگزيده بودند، يا خود مستقيما در جنگ شرکت کرده و رنج آن را با گوشت و پوست احساس کرده بودند (مثل ماکس ارنست، اوتو ديکس و گئورگ گروس) و يا در گريز از آن به سويس پناه آورده بودند (مثل ريشارد هولزنبک و تريستان تزارا).
هنر طغيان
تريستان تزارا، نويسنده منشور دادا، گفته است: زايش دادائيسم آغاز يک سبک هنری تازه نبود، آغاز انزجار بود.
جوانان ياغی و سرکشی که در زوريخ گرد آمده بودند، دغدغه آفرينش هنری نداشتند. آنها از همه چيز فرهنگ اروپايی، به انضمام هنر آن بيزار بودند. آنها تمام نهادهای فرهنگی و اجتماعی و سياسی جامعه معاصر را در برافروختن جنگ جهانی اول مقصر می دانستند.
سوداگری در آغاز قرن بيستم، سرمست از دستاوردهای شگرف علمی و پيروزی های چشمگير فنی، با فخر و غرور تازه ای به آينده می نگريست. اما اين رشد و ترقی برای فرزندان عاصی دادا، پشيزی ارزش نداشت.
انقلاب فنی و پيشرفتهای علمی به گسترش رفاه عمومی و خوشبختی انسان کمترين کمکی نکرده بود. بر عکس، اين تمدن، بيشترين مهارت خود را در تجهيز ماشين جنگ، در توليد سلاحهای کشتار، گازهای سمی و بمب افکنهای وحشت انگيز جلوه گر ساخته بود. «عصر جديد» با تمام نهادها و قوانين و بنيادهای فرهنگی و سياسی اش، نتوانسته بود از جنگی سخيف و بيهوده و به همان اندازه کثيف و وحشيانه جلوگيری کند.
مارسل دوشان گفته است: از نظر ما جنگ بلاهت محض بود و هيچ نتيجه ای نداشت. جنبش دادا شکل ديگری بود از تظاهرات به خاطر صلح
دادائيسم نفرين نسلی خيانت ديده است، که زمامداران و رهبران "والامقام"، با فريب و دروغ، به نام ملت و ميهن، آن را به مسلخ فرستاده بودند. آنها فرياد زدند که در ميدانهای جنگ از فر و شکوه خبری نيست. جبهه ها از لاشه های متعفن و اعضای مثله شده و استخوانهای پوسيده، پوشيده شده است.
رسالت هنری دادا
دادائيسم سرفصل هنر پيشگام يا آوانگارديسم هنری در قرن بيستم است. تمام آثار انتزاعی مدرن غريب و غيرطبيعی و به گفته مخالفان "اجق وجق"، چيزی به اين مکتب بدهکار هستند.
هدف اوليه دادائيست ها نه تأسيس يک مکتب هنری تازه، بلکه نوعی دهن کجی به عالم هنر بود، که آن را قلابی و دروغين می دانستند.
دادائيستها تعاريف "رسمی" را دور ريختند: برای آنها وظيفه هنر نه تجلی احساسات لطيف است، نه خلق تابلويی زيبا و نه بازآفرينی جهان عينی... دادا قصد نداشت ديدگان را بنوازد و دلها را مفتون کند. دادا می خواست بلرزاند و "شوکه" کند. می گفت: با هنر بايد جهان را تحقير کرد، تکان داد، و در صورت امکان ويرانش کرد.
هدف دادائيست ها آن بود که خشم و بيزاری خود را از نظام موجود هرچه رساتر بيان کنند، فارغ از تمام قيد و بندهای هنری. چه باک اگر اثارشان نارسا، نابالغ، يا حتی "ضدهنر" باشد.
ساختارشکنی و فرم زدايی آگاهانه
اولين برنامه های دادا "شو" هايی بود با همراهی شعر و موسيقی. در جوار نمايشگاه بزرگ دادائيسم چند اتاقک برای پخش نمونه های موسيقی و اشعار دادائيستی اختصاص يافته است. در اينجا می توان با "انحرافات" دادائيستها روبرو شد: آهنگی که هارمونی را کنار زده و شعری که تا حذف زبان پيش رفته است.
اما خطاست اگر گمان رود دادائيسم "به کردار بازی" يا از سر تفنن به سنت شکنی دست می زد. محتوای دادا يکسره اجتماعی و عميقا سياسی بود، اما شايد به گونه ای منفی يا غيرمستقيم.
می توان گفت که دادا فريادی دردآلود است که از فرط خشم و غضب، رسم و راه بيان را از ياد برده، زبانش بند آمده و حرفش گنگ و نامفهوم شده است.
دادائيست ها در اشعاری بی معنی، با تقليد لحن فاخر خطابه ها و سرودهای ميهنی، آنها را به تمسخر می گرفتند. وقتی سياستمداران در تبليغات ميهن پرستانه ياوه به هم می بافند، سخن سرايان در شعرهای مطنطن بر واقعيات مخوف سرپوش می گذارند، و ژنرالها با خطابه های آتشين مردم را فريب می دهند، پس چرندگويی بالاترين هنر است!
آنها هيچ نمی گفتند، يا چيزی برای گفتن نداشتند. يا چيزی که می گفتند همان "هيچ و پوچ" بود. اما آنها برای "ياوه گويی" منطقی داشتند: وقتی هر کلامی، در نهايت تنها پوششی بر دروغ و فريب است، ديگر معنی به چه درد می خورد؟ وقتی هر پيامی دروغين است، پس ارتباط نامعتبر است. عدم ارتباط بر آن ترجيح دارد و می توان آن را به مقام هنر ارتقا داد. دادائيسم متنی است که از عدم ارتباط، هنر می سازد.
توهم زيبايی
تريستان تزارا گفته است: هنر دوران ما به عمل جراحی نياز داشت و ما آن عمل را برايش انجام داديم.
دادا قراردادهای والا و حقيقی هنر را دور ريخت. در دنيايی سرشار از توهم و فريب، حقيقت ديگر چه معجونی است؟ دادائيسم حقيقت را توهم می دانست، هم در شکل متعالی (ترانسندال) و هم در قالب عادی و روزمره آن.
دادائيستها زيبايی طبيعی يا حقيقی را دروغين می دانستند. آخرين مکاتب هنری بزرگ اروپا مانند امپرسيونيسم و اکسپرسيونيسم، مرزهای زيادی را شکسته، اما در نهايت به اصل زيبايی هنری وفادار مانده بودند.
دادا آخرين گام را برداشت و نفس زيبايی را زير سؤال برد: امر زيبا چيست و اصلا به چه کار می آيد؟ وقتی فوج فوج جوانان را به کشتارگاه می فرستند؛ وقتی فرصت زيستن چنين اندک و حيات آدمی تا اين حد بی مقدار است، "امر زيبا" به چه درد می خورد؟ هنر می تواند زشت و کريه باشد. خشن باشد مثل زندگی، درهم و آشفته باشد مثل زمانه. يک باند زخم بندی خونين يا يک پای مصنوعی، از تمام شاهکارهای هنری برتر است، زيرا با زمانه همخوانی بيشتری دارد!
پيروان دادا به طبيعی گرايی اعلام جنگ دادند و اسلحه اصلی شان تجريد بود. در طراحی و نقاشی حذف نگارگری فرمال و طبيعت گرايانه، و تقليل آن به خطوط و نقشهای ابتدايی؛ در شعر تجريد زبان و فروکاستن آن به آواهای انتزاعی، در موسيقی لغو قواعد تونال و اصول هارمونی...
گريز از "هماهنگی" برای آنها پشتوانه ای عينی داشت. ريشارد هولزنبک
گفته است: هنر تجريدی برای ما به معنای صداقت مطلق بود.
نوآوری های دادا
پيروان دادا نه تنها به بنيادها و قرادادهای هنری پشت کردند، بلکه مرزهای رايج را نيز پس زدند. هنر" آنها آميزه ای بود، اغلب ناهماهنگ، از چند هنر ديداری و شنيداری. برای يک اثر دادائيستی هيچ چيزی که نشانی از زندگی داشته باشد، بيگانه نيست. گاه عناصر "غير هنری" زندگی مصرفی را نيز به "آثار" يا تابلوهای خود راه می دادند: از قوطی حلبی تا دکمه اونيفورم!
آنها به قالب اثر هنری، کمپوزيسيون کلی اثر، هماهنگی عناصر و مواد کار آن با ديدی تازه نگاه کردند. هر تکنيکی می تواند درجايی سودمند باشد. اصل آنست که هنر ويژگی های زندگی مدرن را نشان دهد، که آشوب و ناهماهنگی بخشی از آنست.
دادائيست ها تکنيک کولاژ را (پس از نوآوری های پابلو پيکاسو و ژرژ براک) در سطح تازه و گسترده ای به کار بردند. آنها با فتومونتاژهای جسورانه شان راه طراحی و گرافيک مدرن را هموار کردند.
آنها به نفس آفرينش هنری با ديد تازه ای نگاه کردند. نبوغ هنری را انکار کردند و هنرمند را از آن مقام والا فرو کشيدند. به هنرمند مدرن جسارت و شهامتی بی سابقه بخشيدند تا بتواند خود را از بندهای "آکادميک" رها کند. برای آنها هنرمند تافته جدا بافته نبود. گفتند هرکس بتواند درد و احساس درونی خود را به نحوی مؤثر و تازه بيان کند، می تواند هنرمند باشد.
به کار آفرينشگران گمنام، انواع هنرهای مردمی و بومی، هنرهای ابتدايی، کارکردی، طراحی صنعتی و غيره ارزش نهادند. آنها به دستخط فردی و انحصاری هنرمند، بی اعتنا بودند. برخی از آثار آنها کار مشترک يا گروهی است و امضای هنرمندی واحد را بر خود ندارد.
ميراث دادا
نمايشگاه بزرگ "دادا" با عبور از چند تالار، ايستگاه های جغرافيايی دادائيسم را نشان می دهد: زوريخ، مونيخ، درسدن، هانوفر، کلن، برلين، پاريس و سرانجام آمريکا.
زادگاه دادا زوريخ بود. در سال ۱۹۱۷ ريشارد هولزنبک جنبش را با خود به آلمان برد، در زمانی که کشور با جنگ و بحران ژرف سياسی دست به گريبان بود. دادا در آلمان بيش از هرجای ديگر با سياست گره خورد. دادائيست ها ارزشهای فرهنگی و نهادهای سياسی امپراتوری پروس و سپس جمهوری وايمار را به باد حمله گرفتند. در آلمان جورج (گئورگ) گروس، جان هارتفيلد (هانس هرتسفيلد)، هانا هوش، اوتو ديکس، کورت شويترز و رودولف شليشتر به جنبش دادا پيوستند.
کولاژ به ويژه در آلمان و در فوتومونتاژهای جان هارتفيلد يکپارچه در خدمت مبارزه سياسی قرار گرفت. بيشتر دادائيستهای آلمان پس از جنگ به اردوی چپ پيوستند و وارد ميدان سياست شدند.
در سالهای دهه ۱۹۲۰ که اروپا با بحران روزافزون اجتماعی و سياسی روبرو بود، دادا دستخوش تحولی بنيادين شد، در فرانسه با سوررئاليسم و در آلمان با اکسپرسيونيسم اجتماعی درآميخت.
دادا در دهه ۱۹۳۰ به آمريکا رفت و دوری از دگرديسی را تجربه کرد. جنبشی که در اروپا از تجريد آغازيده و به اعتراض سياسی رسيده بود، در آمريکا مسير عکس پيمود، يعنی از "تعهد" به هنر محض رسيد، و تا حد زيادی از محتوای سياسی و اجتماعی تهی شد.
دادا به شکل اصيل آن شايد ده سالی بيشتر دوام نياورد. اما بر تمام هنر مدرن اروپا تأثيری ماندگار باقی گذاشت.
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.