PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مولانا



hichnafar
Sunday 11 November 2007, 08:16 PM
جلال الدین محمدمولوی بلخی مشهوربه مولانا ومولای روم درششم ربیع الاول سال 604 درشهربلخ چشم به جهان گشود.وی که یکی ازبزرگ ترین حکما ،شعراوعرفای جهان است درکودکی هم زمان باحمله ی مغول وبه دلیل رنجش پدرش بهاءالدین محمدکه به بهاءولد معرف است وازخطیبان بزرگ بلخ وواعظ ومدرسی پرآوازه بود خراسان راترک نمودومدتی دروخش وسمرقند ساکن بود وسپس ازراه بغدادبه مکه رفت وبعدازحدودنه سال اقامت درالجزایربه قونیه (شهری در200 کیلومتری جنوب غربی آنکارا)پایتخت سلجوقیان روم رفت .
مولاناتحصیلاتش رادرمحضرپدرآغازگردوپس ازفوت اودرسال 628 ه.ق نزدسیدبرهان الدین محقق ترمذی رفت وشاگردی اوراکرد،سپس به قونیه بازگشت وبه تدریس علوم دینی پرداخت تااینکه درسال 642قمری باعارف بینادلی به نام شمس الدین تبریزی آشناشدوچنان شیفته ومجذوب نفس گرم وجاذبه معنوی وی گردید که هیچگاه ازارشاد سالکان راه حق تاآخرین لحظات عمربازنه ایستاد ازاین دوره که سی سال آخرعمرمولاناراشامل بود ،آثاربی نظیری ازاین استادبزرگ به جای مانده است .
مولانا پس ازجدایی ازشمس تبریزی به دمشق سفرکردوپس ازبازگشت مجددبه ارشادخلق مشغول شد وصلاح الدین زرکوب راجانشین خودکردوپس ازده سال به علت فوت وی درسال 657 ه.ق حسام الدین چلبی به جانشینی انتخاب شد وبه این ترتیب اوپانزده سال درطول زندگی مولاناودوازده سال پس ازدرگذشت وی مکتب مولانارااداره کرد.مولانا درسال 672 به دیارباقی شتافت ودرقونیه دفن شد ،آثاروی به بسیاری اززبان های زنده ی دنیاترجمه شده اند ودراروپاوآمریکاشهرت بسیاردارند.
آثارمولانا:
1.مثنوی معنوی ،درشش دفتربه بحررمل مسدس سروده شده است که حدودبیست وشش هزاربیت دارد،مولانامسائل اخلاقی وعرفانی رادرقالب تمثیلات ومزین به آیات قرآن واحادیث نبوی (ص)بیان می کند،اواین کتاب رابنابه خواهش حسام الدین چلبی به نظم درآورده است .درمقدمه ی مثنوی که به زبان عربی نوشته شده است این کتاب «اصول دین »نامیده شده («هذا كتابً المثنوي، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدين»).
2.دیوان شمس تبریزی یادیوان کبیر ،که ازسی هزاربیت وغزل ها ورباعیات وترجیعات عرفانی تشکیل شده که مولانا به خاطرارادتی که به شمس داشته آن رابه نام وی سروده است.
3.فیه مافیه ومکاتیب ومجالس سبعه که به نثرنوشته شده اند.
روش مولانادرسرودن مثنوی هم چون روش سنائی وعطاراست به طوری که خود فرموده:
عطارروی بود وسنائی دوچشم او *** ماازپس سنائی وعطارآمدیم
و
هفت شهرعشق راعطارگشت *** ماهنوزاندزخم یک کوچه ایم
مثنوی معنوی بااین بیت آغازمی شود :
بشنوازنی چون حکایت می کند ؟ *** ازجدایی هاشکایت می کند
مولوی شناسان معتقدند که مولانااندیشه های خودرادرهمان پنجاه،شصت بیت ابتدایی مثنوی بیان کرده وتمام مثنوی درواقع تفسیرآنهاست .
_______________________
منابع
You can see links before reply (You can see links before reply)
اطلاعات عموعی پیام ،گردآورنده دکترسیدمحموداختریان ص 537 تا540
ویکی پدیافارسی

fatemeh.1994
Sunday 25 January 2009, 01:08 AM
تاپیک به این باحالی باید خاک بخوره؟؟؟

..............

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

وین عالم بی​اصل را چون ذره​ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود

آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک

زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند

بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان

شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی

کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری

مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل

زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح

نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند

نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا

نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند

اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود

جان ربی الاعلی گود (گوید) دل ربی الاعلم زند

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل

تا نقش​های بی​بدل بر کسوه معلم زند

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته

آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او

بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند

fatemeh.1994
Sunday 25 January 2009, 01:28 AM
شد ز غمت خانه سودا دلم

در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد

دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق

موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد

در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته​هاست

آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم

kaka
Sunday 25 January 2009, 01:02 PM
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن

kaka
Tuesday 3 February 2009, 04:12 PM
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فرآوانم آرزوست
ای آفتاب حسن‌ ٬ برون آ ٬ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز : بيش مرنجان مرا ٬ برو!
آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو ٬ شه به خانه نيست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل است بی وفا
من ماهيم ٬ نهنگم ٫ عمانم آرزوست
يعقوب وار وا اسف ها همی زنم
ديدار خوب يوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوراگی کوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول
آن های و هوی و ٫ نعره مستانم آرزوست
گويا ترم ز بلبل ٫ اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و ٫ افغانم آرزوست
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و ٫ انسانم آرزوست
گفتند يافت می نشود ٫ جسته ايم ما
گفت آن که يافت می نشود ٫ آنم آرزوست
هر چند مفلسم ٫ نپذيرم عقيق خرد
کان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده ها و ٫ همه ديده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود ٫ کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از از کا و از مکان ٫ پی ارکانم آرزوست
يک دست جام باده و يک دست جعد يار
رقصی چنين ميانه ی ميدانم آرزوست
من رباب عشقم و ٫ عشقم ربابی است
وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبريز ٬ روز شرق
من هدهدم ٬ حضور سليمانم آرزوست

kaka
Tuesday 3 February 2009, 04:23 PM
بشنو از نی چون شکایت می‌کند
از جداییها حکایت می‌کند

یا

بشنو از ني چون حکايت مي‌کند
از جداييها شکايت مي‌کند

کز نيستان تا مرا ببريده‌اند
در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هر کسي از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهء من دور نيست
ليک چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليک کس را ديد جان دستور نيست
آتشست اين بانگ ناي و نيست باد
هر که اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشقست کاندر ني فتاد
جوشش عشقست کاندر مي فتاد
ني حريف هرکه از ياري بريد
پرده‌هايش پرده‌هاي ما دريد
همچو ني زهري و ترياقي که ديد
همچو ني دمساز و مشتاقي که ديد
ني حديث راه پر خون مي‌کند
قصه‌هاي عشق مجنون مي‌کند
محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مر زبان را مشتري جز گوش نيست
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نيست
تو بمان اي آنکه چون تو پاک نيست
هر که جز ماهي ز آبش سير شد
هرکه بي روزيست روزش دير شد
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن کوتاه بايد والسلام

kaka
Tuesday 3 February 2009, 04:24 PM
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

kaka
Tuesday 3 February 2009, 04:25 PM
آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

kaka
Tuesday 3 February 2009, 04:27 PM
بی همگان به سر شود بی​تو به سر نمی​شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی​شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی​تو به سر نمی​شود
جان ز تو جوش می​کند دل ز تو نوش می​کند
عقل خروش می​کند بی​تو به سر نمی​شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی​تو به سر نمی​شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی​تو به سر نمی​شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی​تو به سر نمی​شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می​کنی بی​تو به سر نمی​شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی​تو به سر نمی​شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی​تو به سر نمی​شود
خواب مرا ببسته​ای نقش مرا بشسته​ای
وز همه​ام گسسته​ای بی​تو به سر نمی​شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی​تو به سر نمی​شود
بی تو نه زندگی خوشم بی​تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی​تو به سر نمی​شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی​تو به سر نمی​شود

hichnafar
Tuesday 31 March 2009, 06:33 PM
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم

kaka
Thursday 11 June 2009, 12:18 AM
ای نوش کرده نيش را، بی خويش کن با خويش را
با خويش کن بی خويش را، چيزی بده درويش را
تشريف ده عشاق را، پر نور کن آفاق را
بر زهر زن ترياق را، چيزی بده درويش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکين خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چيزی بده درويش را
چون جلوه ی مه می کنی، وز عشق آگه می کني
با ما چه همره می کني؟ چيزی بده درويش را
درويش را چه بود نشان، جان و زبان دُر فشان
نی دلق صد پاره کشان، چيزی بده درويش را
هم آدم و آن دم تويی، هم عيسی و مريم تويي
هم راز و هم محرم تويی، چيزی بده درويش را
تلخ از تو شيرين می شود، کفر از تو چون دين می شود
خار از تو نسرين می شود، چيزی بده درويش را
جان من و جانان من! کفر من و ايمان من !
سلطان سلطانان من! چيزی بده درويش را
ای تن پرست بو الحزن، در تن مپيچ و جان مکن
منگر بتن، بنگر بمن، چيزی بده درويش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چيزی بده درويش را
امروز گويم: چون کنم؟ يک پاره دل را خون کنم
وين کار را يکسو کنم، چيزی بده درويش را
تو عيب ما را کيستي؟ تو مار يا ماهيستي؟
خود را بگو تو چيستي؟ چيزی بده درويش را
جانرا در افکن در عدم زيرا نشايد ای صنم
تو محتشم او محتشم چيزی بده درويش را

kaka
Thursday 11 June 2009, 12:20 AM
ای يوسف آخر سوی اين يعقوب نابينا بيا
ای عيسی پنهان شده بر طارم مينا بيا
از هجر روزم قير شد، دل چون کمان بد، تير شد
يعقوب مسکين پير شد، ای يوسف بُرنا بيا
ای موسی عمران که در سينه چه سينا هاستت!
گاوی خدايی می کند، از سينه ی سينا بيا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان با پهنا بيا
چشم محمد بانمت، واشوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر هم ات، ای سرّ ارسلنا بيا
خورشيد پيشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای ديدۀ بينا بحقّ، وی سينه ی دانا بيا
ای جان تو و جانها چو تن، بی جان چه ارزد خود بدن
دل داده ام دير است من، تا جان دهم جانا بيا
تا بردۀ دلرا گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، و آخر تو درمانا بيا
ای تو دوا و چاره ام، نور دل صد پاره ام
اندر دل بيچاره ام چون غير تو شد لا بيا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ می گويد زِ فن
دی بر دلش تيری بزن، دی بر سرش خارا بيا
ای قاب قوس مرتبت و ان دولت با مکرمت
کس نيست شاها مرحمت در قرب او ادنا بيا
ای خسرو مه وش بيا ای خوشتر از صد خوش بيا
ای آب و ای آتش بيا ای دُرّ و ای دريا بيا
مخدوم جانم شمس دين! از جاهت ای روح الامين
تبريز چون عرش مکين از مسجد اقصی بيا

vdod
Thursday 25 June 2009, 04:30 AM
ببخشید مولانا همان شمس است؟
اگر کسی میدونه کمکم کنه.


سپاس

eiman01
Thursday 25 June 2009, 10:35 AM
ببخشید مولانا همان شمس است؟
اگر کسی میدونه کمکم کنه.


سپاس
مولانا،شمس نیست اما آشنایی با شمس تبریزی تاثیر شگرفی بر زندگی و آثار او گذاشت تا جایی که مولانا به خاطر علاقه شدیدش به شمس،دیوان اشعارش را دیوان شمس نامید.

vdod
Friday 26 June 2009, 04:34 AM
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی
به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش
نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر
که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی
که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی
که نمی یابد میدان بگو حرف سمندم
من این شعر را خیلی دوستدارم .
ازاینکه گذاشتیش سپاس گذارم