PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حمیدمصدق



hichnafar
Friday 30 November 2007, 02:04 PM
سلام
دوستان محترم دراین تاپیک اشعارآقای مصدق قرارداده می شه .
اگرشماهم شعری ازایشون داریدبگذارید.
ممنون.
حمید مصدق:

حمید مصدق در سال 1318 در شهرضا از شهرهای پیرامون اصفهان به دنیا آمد آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در شهرضا و اصفهان به پایان برد در سال 1338 به تهران آمد و رشته بازرگانی موسسه علوم اداری و بازرگانی را پایان رسانید از دانشکده حقوق تهران لیسانس خود را گرفت تا سال 1348 در موسسه تحقیقات اقتصادی به عنوان محقق کار میکرد
از سال 1350 به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و از سال 1357 به کار وکالت روی آورد
در سال 1354 سفری به انگلستان داشت
در 1351 ازدواج کرد و دو فرزند به نامهای ترانه و غزل دارد .


لیست اشعارموجود:

توبه من خندیدی(سیب)...
وقتي كه بامدادان ...
من مرغ آتشم ...
قصیده آبی ،خاکستری ،سیاه
رهایی
چشمه عشق
خودشکن
دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری ...
ای عاشقان عهدکهن
ارزش انسان
یادنامه شهیدان
تکدی
چشم برراه
درویش درداندیش
تصویر
برخورد
تصویر درقصیده
تک درخت
رهگذر بامن گفت
خاموشی
از جدایی ها (دفتر نخست)
درآمد
1
2

hichnafar
Friday 30 November 2007, 02:04 PM
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزدیم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان

مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت

hichnafar
Saturday 1 December 2007, 01:21 PM
وقتي كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گري را
آغاز مي كند
وقتي كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز
و كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري
در سپيده دم خاموش مي شود
آري
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام
(دفترگیرم که آب رفته به جوی آیدباآبروی رفته چه بایدکرد)

hichnafar
Monday 3 December 2007, 05:54 PM
من مرغ آتشم
مي سوزم از شراره اين عشق سركشم
چون سوخت پيكرم
چون شعله هاي سركش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاكستر
بار دگر تولد من
آغاز مي شود
و من دوبارهخ زندگيم را
آغاز مي كنم
پر باز مي كنم
پرواز مي كنم

hichnafar
Monday 10 December 2007, 05:52 PM
قصیده آبی ،خاکستری ،سیاه

من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب تو، تصویر می كنم
*********
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابیم،
كه در آن دولت خاموشیهاست .
من شكوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی كه به من میگوید :
« گر چه شب تاریك است
« دل قوی دار،
سحر نزدیك است
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست -
دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
- نه
از آن پاكتری .
تو بهاری ؟
- نه،
- بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
*****
...
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون كن !
باز كن پنجره را !

تو اگر باز كنی پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را .
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد .

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسی عروسكهای
كودك خواهر خویش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .
صحبت از سادگی و كودكی است .
چهره ای نیست عبوس .
كودك خواهر من،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،
شوكتی می بخشد .
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را میخواند !
- گل قاصدک آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! -

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز .
باز كن پنجره را ! -
- صبح دمید ! .
*****
...
*****
...
و چه رویاهایی !
كه تباه گشت و گذشت .
و چه پیوند صمیمیت ها،
كه به آسانی یك رشته گسست .
چه امیدی، چه امید ؟
چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گردید .

دل من می سوزد،
كه قناریها را پر بستند .
كه پر پاك پرستوها را بشكستند .
و كبوترها را
- آه، كبوترها را ...
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
*****
در میان من و تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم ،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

تو توانایی بخشش داری .
دستای تو توانایی آن را دارد ؛
- كه مرا،
زندگانی بخشد .
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.
*****
...
من به بی سامانی،
باد را می مانم .
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.

من به آراستگی خندیدم .
من ژولیده به آراستگی خندیدم .
- سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت .
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
« چه تهی دستی، مَرد!
ابرباورمیكرد.
*****
من در آیینه رخ خود دیدم
وبه تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
*****
...
*****
...
...
با من اكنون چه نشستنها، خاموشیها،
با تو اكنون چه فراموشیهاست .

چه كسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد !

من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
- خویشتنی
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را در شرق
باز بر پا نكنیم

از كجا كه من و تو
مشت رسوایان را وا نكنیم .

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه كسی برخیزد ؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
- آویزد
*****
دشتها نام تو را می گویند .
كوهها شعر مرا می خوانند .

كوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند .

در من این جلوه اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه پرهیز - كه چه ؟
در من این شعله عصیان نیاز،
در تو دمسردی پاییز - كه چه ؟

حرف را باید زد !
درد را باید گفت !
سخن از مهر من و جور تو نیست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
...
*****
سینه ام آینه ای ست،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
...
من چه می گویم،آه ...
با تو اكنون چه فراموشیها؛
با من اكنون چه نشستن ها، خاموشی هاست .

تو مپندار كه خاموشی من،
هست برهان فراموشی من .

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

hichnafar
Tuesday 11 December 2007, 12:54 PM
رهایی


بر آستانه در گرد مرگ مي باريد
از آسمان شبزده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او را هميشه با خود داشت
به جان جان پيوست
به بيكران پيوست

hichnafar
Monday 17 December 2007, 01:37 PM
چشمه عشق


زان لحظه که دیده بر رخت وکردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
خوب یا بد تو مرا ساخته ای
تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای

ازدفترسالها صبوری

hichnafar
Thursday 20 December 2007, 08:41 PM
خودشکن

این مرد خودپرست
این دیو این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن
ایا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او
ناگهان دریغ
ایینه تمام قد رو به رو شکست

hichnafar
Wednesday 26 December 2007, 06:19 PM
اي داد
تند باد
توفان و سيل و صاعقه هر سوي ره گشاد
ديگر به اعتماد كه بايد بود ؟
ديوار اعتماد فرو رخت
و كسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو كوتاهتر نمود
پايان آشنايي
آغاز رنج تفرقه اي سخت دردناك
هر سوي سيل
سنگين و سهمناك
من از كدام نقطه
آغاز مي كنم ؟
توفان و سيل و صاعقه
اينك دريچه را
من با كدام جرات
سوي ستاره سحري باز مي كنم ؟

hichnafar
Saturday 12 January 2008, 12:03 PM
دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه من ز هشیاری
و پلکهای تو این حاجبان سحر مبین
چو پرده های حریری برآفتاب افتاد
در آن شب تاری
نسیم از سر زلف تو
بوی گل آورد
شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت
به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم
به چشمهای سیاهت که راحت جانند
به آن دو جام بلور
آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
دو آفتاب پر از مهر
به آن دو مایه امید
به آن دو شعر شرر خیز
آن دو مروارید
مرا ز خویش مران
با خود آشنایی ده
مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده


ازدفترازجدایی ها

hichnafar
Saturday 26 January 2008, 03:50 PM
ای عاشقان کهن

نفرینتان به جان من
او را رها کنید
نفرین اگر به دامن او گیرد
نرسم خدا نکرده بمیرد
از ما دوتن به یکی کتفا کنید
او را رها کنید

hichnafar
Tuesday 29 January 2008, 02:34 PM
ارزش انسان

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت اید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست

hichnafar
Thursday 31 January 2008, 07:33 PM
زندانی

دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
ای همسایه زندانی من
ضربه دست مرا پاسخ گوی
صربه دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت کهمن
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم

hichnafar
Sunday 3 February 2008, 06:53 PM
یادنامه شهیدان
رنج بسیار برده ایم از جنگ
رنجها بی ثمر نمی گردد
می رسد روزهای بهروزی
دیگر از این بتر نمی گردد
داغ بسیار هست بر دلها
داغها بیشتر نمی گردند
می رسد روزهای پرشوری
شورهایی که شر نمی گردند
لیکن افسوس کاین شهیدانند
رفتگانی که بر نمی گردند

hichnafar
Monday 11 February 2008, 12:33 PM
تکدی
غرور من که به ملک سخن خدایی کرد
دریغ در طلب آشنایی با تو
وفا و عشق تو را
چون گدا
گدایی کرد

hichnafar
Friday 15 February 2008, 01:04 PM
چشم برراه

دختری ایستاده بر درگاه
چشم او بر راه
در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست
چشم بر می گیرد از ره
باز
می دهد تا دوردست جاده مرغ دیده را پرواز
از نبرد آنان که برگشتند
گفته اند
او بازخواهد گشت
لیک در دل با خود این گویند
صد افسوس
بر فراز بام این خانه
روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت
جاده از هر عابری خالی ست
شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست
باز فردا
دخترک ایستاده بر درگاه
چشم او برراه

hichnafar
Tuesday 26 February 2008, 06:42 PM
درویش درداندیش
گفتي كه بود اين در گريبان برده سر اين مرد ؟
اين با حريق هق هق گريه
اين در نگاهش سيلي از اندوه
اين در درون سينه اش بسي درد
اين شبگرد ؟
اين سايه من بود
اين از خود و از غير دل كنده
اين سينه اش از حسرت و اندوهمالامال
از اضطرابي سخت آكنده
اين سايه من بود
اين گوژپشت بار غم بر دوش
اين خاموش
اين سايه من بود كه مي گفت
با اندوه دردش را
كه سر درون چاه غم مي برد
مي كشت آنجا آه سردش را
اين سايه من بود كه در كوچه باغ
آواز حسرتبار سر مي داد
اين سايه من بود كه مي گفت با تو
من نمي گويم كه با من باش
و ايمن باش
با من ايمن از نگاه چشم شور و شوخ دشمن باش
گفتي كه بود؟
اين سايه من بود
اين سايه من بود كه نوميد مي گرديد
در كوچه باغ خاطرات خويش

hichnafar
Saturday 29 March 2008, 12:08 PM
تصویر

کران تا کرانش کویری
نه
بل هول زای
گیاهی نه در آن
به هر جای روییده خاری
در آنجاست یک توده پوسیده فرسوده
استخوانی
نشانی ز اسبی ست وامانده و از سواری

hichnafar
Sunday 6 April 2008, 12:34 PM
برخورد

من با برادر محبوبم
از روی یک توهم بی جا
سرچشمه زلال تفاهم را
آلوده کرده ایم
تصویر روی من
در پکی تصور او
همچون غباری آینه ذهن را مکدر کرد
در من سیاهی ابر کدورتی
باران اشک را
از دیدگان مضطربم رویاند
برخورد ما
بر حسب اتفاق
تماشایی ست
در او تلاش و کوشش مغرور ماندن است
در من گریز گمشدن و اغتشاش گام

hichnafar
Sunday 20 April 2008, 01:50 PM
تصویر در قصیده
غم ازدرون مرا متلاشی کرد
کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
من پیشرفت کاهش جان را درون دل
احساس می کنم
احساس می کنم که
تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرر
در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
بی حاصل
من از تو بی نیازتر از مردگان گور
دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با فکر بی خیالی
اعصاب خویش را
تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تصویر می کنم

hichnafar
Sunday 11 May 2008, 03:10 PM
تک درخت

این غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم بی نم باران گذشت و رفت
عابر به سوی من
بر شاخسار من
بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا
هر چند چشمه سارا روان نیست
بنشین
بنشین دمی و بر من تنها نگاه کن
عابر
این هیچ التفات شتابان گذشت و رفت
ای پر کشیده جانب ناهید و ماه و مهر
جولان دهنده در دل این واژگون سپهر
هشدار بیم غرش توفان
هشدار بیم بارش و بوران است
بر شاخسار من بنشین
اما پرنده
هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت و رفت
هان آهوی فراری این صحرا
تا دوردست می نگرم
صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من
قدری درنگ کن
آهو
چون برق و باد هراسان گذشت و رفت
شب می رسید و روز
دلخسته از درنگ
افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت

hichnafar
Tuesday 27 May 2008, 05:50 PM
نفرینتان به جان من
او را رها کنید
نفرین اگر به دامن او گیرد
ترسم خدا نکرده بمیرد
از ما دوتن به یکی اکتفا کنید
او را رها کنید

hichnafar
Monday 2 June 2008, 09:44 AM
درآمد -از جدایی ها (دفتر نخست )

چگونه باز به ماتم نشست خانه ما
هزار نفرین باد
به دستهای پلیدی
که سنگ تفرقه افکند در میانه ما

hichnafar
Monday 2 June 2008, 09:46 AM
قسمت اول -از جدایی ها

من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهین طراوت سرسبزی بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
و من چو ساقه نورسته بازخواهم رست
و درتمامی اشیا پک تجریدی
وجود گمشده ای را
دوباره خواهم جست

hichnafar
Monday 16 June 2008, 05:50 PM
رهگذر با من گفت

کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند که چرا
باغ بی برگ و گیاه
از درختان تنومند تهی ست
او به من می گوید
چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من به او می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
افسرد
می توانی فردا
توتنومند درختی باشی
او نمی داند اما
ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من به او می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست

hichnafar
Wednesday 23 July 2008, 12:08 PM
خاموشی

آنچنان خواهند خامومش کنند
تا خلایق هم فراموشم کنند
طرفه حیلتها کنند این ساحران
تا غلام حلقه در گوشم کنند
خود نمی ریزند خونم تا مباد
شهره مانند سیاووشم کنند
بس بخوانندم به گوش افسانه ها
تا به خواب خوش چو خرگوشم کنند
لطفشان قهر است اگر مهرم کنند
شهدشان زهراست اگرنوشم کنند
گاه می گویم بهل تا لعبتان
با شراب بوسه مدهوشم کنند
لیک می بینم که خلق بی زبان
باز خوانندم که چاووشم کنند
عاقبت دانم به دوران حیات
در عزای خود سیه پوشم کنند

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:49 PM
مرمر بلند اندام

بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسم مرده من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
کبود می شود آن مرمر بلند اندام
اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:51 PM
چند گویم من از جدایی ها

هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
کارا به بی حیایی ها
مهر روی تو جلوه کرد و دمید
در شب تیره روشنایی ها
گفته بودم که دل به کس ندهم
تو ربودی به دلربایی ها
چون در ایینه روی خود نگری
می شوی گرم خودستایی ها
موی ما هر دو شد سپید وهنوز
تویی و عاشق آزمایی ها
شور عشقت شراب شیرین بود
ای خوشا شور آشنایی ها

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:53 PM
تکدرخت

این غروب غمزده
بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من
اما اب عقیم بی نم باران گذشت و رفت
عابر به سوی من
بر شاخسار من

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:54 PM
افسوس
در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره دربرابر اقیانوس
درچشمهای آن همه خورشید کهکشان
عمر جهانیان
کم سو تر از حقارت یک فانوس
افسوس

fatemeh.1994
Tuesday 10 March 2009, 10:32 PM
آرزوي نقش بر آب


در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر
***
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت
***
انديشه روز و شبم پيوسته اين است
((‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم
***
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
***
اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو،
غروري از توان من فزونتر

kaka
Wednesday 10 June 2009, 10:57 PM
افسانه ی مردم

ديدم او را آه بعد از بيست سال
گفتم : اين خود اوست، يا نه، ديگري ست
چيزكي از او در بود و نبود
گفتم : اين زن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تن دزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديم و حيرانتر شديم
هر دو شايد با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شديم
از فروشنده كتابي را خريد
بعد از آن اهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بيرون رود بي اعتنا
دست من در را برايش باز كرد
عمر من بود او كه از پيشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعري تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او

(خرداد 1367)