PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مهستی گنجوی



sara
Saturday 15 December 2007, 11:08 AM
باد آمد و گل بر سر می خواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر ، رونق عطاران برد
وان نرگس مست ، خون هشیاران ریخت




درکتاب های تاریخ و تاریخ ادبیات مردانه ی ما، ميانانبوه شاعران فارسی زبان، کمتربا اسم شاعران زن که دفتر شعری از آنان باز مانده باشد برمی خوريم.بسیاری از این زنان، یا نامشان را از میان برداشتند و یا شعرهایشان را به آتش سوختند. از شاعران زن گذشته، نام دو زن مشهور است:
قديمی ترين اين شاعران رابعه دخترکعب است که از شاعران دوره سامانيان بوده است که در حدود قرن دهم ميلادی بر ايران حکومت می کردند. رابعه تازیتبار بود و به فارسی و عربی شعر می گفت. عشق او به غلام برادرش، منجر به کشته شدن او به دست برادر شد. از رابعه که نخستين شاعر زن ايرانی است بيت هايی در تذکره های فارسی نقل شده است. در اين شعرها ویژگی های یک شعرزنانه به چشم نمی خورد. شايد اگر شعرهای بيشتری از او باقی مانده بود، می شد درباره شعر او و یژگی زنانه در شعرشداوری کرد.
دومين شاعران در دوران کهن مهستی گنجوی است که قرن يازده يا دوازده ميلادی می زيسته است و برخی از تذکره نويسان او را دبير و شاعر دربار سلطان سنجر پادشاه سلجوقی دانسته اند. از احوال او چندان آگاهی در دست نيست. تذکره ها از دانش و زيبايی او خبر داده اند و گفته اند که او قالب رباعی را در شعر فارسی رونق بخشيد. در پاره ایاز رباعی ها و ديگر شعر های او که تذکره نويسان آورده اند شاهد نخستین شعر زنانه ایران پس از تازش تازیان هستیم. شايد بتوان گفت
که اين نخستين بار است که شاعری توانسته است با رهايی از سنت مردانه شعر کلاسيک، گهگاهی هم شعر زنانه بگويد.

مهستی گنجوی شاعر، هنرمند، اندیشه ورز و انسان والای تاریخ ادبیات ماست.
معين الدين محرابی پژوهشگر معاصر که ، ضمن مقايسه ی اسناد ومدارک بسيار، کتاب "مهستی گنجه ای بزرگترين شاعررباعی سرا" را تاليف کرده است، درباره ی مهستی چنين می نويسد: "درمجموع نه تنها اطلاع دقيقی اززمان حيات مهستی دردست نيست بلکه چگونگی زندگی اش نيز مجهول است"
پروفسورادوارد براون، درباره اش می نويسد: راجع به مهستی معلومات اندک داريم؛ حتا تلفظ ووجه اشتقاق درست نامش...نامحقق است.
رضاقلی خان هدايت درمجمع الفصحاء دليل اين گمنامی را حمله عبيدالله خان اُزبگ به شهرهرات وازبين رفتن ديوان مهستی دراثراين حمله ی غارتگرانه می داند. رشيد ياسمی درمقاله ای کوتاه که درباره ی اين شاعرنوشته است دراين مورد چنين گفته است: "اگر شعرای مقلد وسفينه نگاران بی تتبع اوزبکی نمی کردند ازحمله ی اوزبکان اين خسارت به مهستی وبه ادبيات ايران وارد نمی آمد".
حمدالله مستوفی درتاريخ گزيده، مهستی را همزمان سلطان محمودغزنوی دانسته است. اگر نوشته ی اين قديمی تريندست نویس موجود را بپذيريم، دراين صورت می توان نتيجه گرفت که مهستی درسال های نيمه دوم قرن پنجم هجری درگنجه از مراکز ادبی آذربايجان چشم بر جهان گشوده است.
علی اکبرمشير سليمی در کتاب زنان سخنور، با تکيه بريکی از منابع قديمی، درباره ی دوران کودکی مهستی می نويسد: پدر از چهارسالگی اورا به استادان گرانمايه درمکتب خانه سپرده و از آنجايی که هوش واستعداد بی اندازه يی داشته در دهسالگی با آموخته های سرشاری از دانش و ادب زن دانشمندی ازچنان آموزشگاهی ... بيرون می آيد. پدرش دراين هنگام مهستی را برانگيخته وموسيقی دانانی براو می گمارد و مهستی دراين فن چنان پيشرفت کرد که درنوزده سالگی استادی بی مانند وسرآمد همگان شد. چنگ وعود وتاررا استادانه می نواخت..


برخی بر این باورند که نام اصلی اش منيژه بوده ومهستی را بعدها بعنوان تخلص شاعرانه خويش انتخاب کرده است. مهستی ازدوکلمه ی مِــه (با کسر ميم) بمعنی بزرگ و ستی بمعنی خانم آمده است و بانوی بزرگ را معنی می دهد. برخی از تذکره نويسان داستانی نوشته اند که سلطان سنجر اين نام را براو نهاده است: "گويند او روزی به سلطان سنجرگفت (من ازکنيزان سلطان کهستم) يعنی ناچيزتر و کوچکترم. پادشاه پاسخ داد (مه استی) يعنی بزرگتر هستی. مهستی اين واژه را با اندک تخفيفی برای گرامی داشتن گفته ی پادشاه تخلص خود ساخت". اي’گفته افسانه ای است که از پيش برداشت های سفينه نگاران برمی خيزد زيرا بسیار دور است که مهستی با سنجر هم زمان بوده باشد. سلطان سنجر مردی ستم پیشه و بی فرهنگ بوده که ادای چنين سخنان ظريفی ازاو دور است. سنجر از نعمت سواد خواندن ونوشتن محروم بوده وخود درنامه ای که توسط يکی از دبيرانش برای خليفه ی بغداد می فرستد با افتخار تاکيد می کند که "ما خود نوشتن نمی دانيم."
در باره ی همین ستم پیشه است این داستان مشهور:
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده ام
وز تو همه ساله ستم دیده ام
شحنه ی مست امده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من

دوران جوانی مهستی در هاله ای از ابهام پوشيده است. برخی برآنند که او در نويسندگی، کتابت و محاسبات به درجه ای می رسد که گوی سبقت را ازهمه ی مردان روزگار می ربايد و از دبيران زمان خود می شود. شيخ عطار در الهی نامه از او بعنوان "مهستی دبيرآن پاک جوهر" ياد می کند. نوشته اند که او "دررشته ی رقص ومجلس آرائی ومحافل بزم" سرآمد روزگار بوده و در مجالس پادشاه گنجه بعنوان "نديمه ی دربار" بزم آرائی می کرده است.
کتاب زنان سخنور می نويسد پس ازآنکه مهستی به اميراحمد پسرخطيب گنجه دل بست "شاه را خوش نيامده مهستی را ازشهربراند". آقای طاهری شهاب که ديوان مهستی گنجوی را تنظيم کرده است نيزاين عقيده را تاييد کرده است: "بواسطه ی عشق و محبتی که بين مهستی و اميراحمد بوده است پادشاه را خوش نمی آمد".

با نگاهی به رباعيات مهستی و با تکيه بر گواهی برخی از تذکره نويسان، مهستی دوبار به دستور شاه زندانی می شود. مهستی دريکی از ترانه های خود چنين می گويد:
شاهان چو بروز بزم ساغـــــــر گيرند برياد سماع و چنگ و چاکر گيرند
دست چومنی که پای بند طرب است در خام نگيرند که در زر گيـــــرند
خام ريسمان چرمی معنی می دهد و معلوم می شود که مهستی از بندی شدن خود شکايت دارد ودليل ا ينرا پای بندی خود به شادمانی و ساز و آواز می داند.. ترانه ی ديگری که نشانگر زندانی شدن مهستی است چنین است:
شه کــُنده نمود سرو سيمين تن را زين عارضه ضجه خاست مرد و زن را
افسوس که درکُنده بخواهد سودن پايی که دوشاخه بود صد گــــــــردن را
باستانی پاريزی، تاريخ نگار و طنزپرداز نامدار معاصر، ضمن نقل اين شعرمی نويسد "کــُنده چوب قطور و سنگينی است که پای زندانی را به آن می بستند و قفل می کردند".
مهستی زنی ا ست شجاع وسنت شکن. به عنوان يک زن سخن می گويد، دل می بازد ودل می دهد. اوخرد ورزی ژرف انديش وطنزپردازی ماهر است.

استاد عبدالرحمن فرامرزی در درآمدی که برديوان مهستی می نويسد،برجنبه ای از آزادگی شاعر اشاره دارد:

"درايران هم کسانی يافت شده اند که حلقه های زنجيرعادات را شکسته وآزادانه وتا حدی مطابق ميل طبيعت خود رفتارکرده اند ويکی ازاينان مهستی گنجوی است که هنوز داستان های شوخ طبعی او زبانزد مردم است. اين بانوی دانشمند شيرين طبع خوش قريحه، با اينکه زن بوده و زن درهرجای دنيا مقيد به قيود بيشتری است، معذالک بسياری از عادات را زير پا گذاشته وآزاد وار زيست کرده وسخن سروده است"


مهستی، يک زن است و زنانه می سرايد، و این از شگفتی های کار مهستی است. نگرشی فلسفی به جهان هستی دارد، خوشباش است، کار را بالاترين شرافت ادمی می شمارد وبا طنزهای گزنده ی خودساختار مردسالار قبیله ای را به مبارزه می طلبد. مجموعه ی اين عوامل است که باعث زندانی شدن اين شاعر خردورز و بعدها خرابات نشين شدن او می شود. بطوريکه خود می گويد"ما مردمی ايم ودرخرابات مقيم."

دکترعبدالحسين زرين کوب، درکتاب "نه شرقی نه غربی انسانی"، خرابات را با خانه ی روسپيان يکسان گرفته است. اين برداشت با توجه مفهوم خرابات در ادبيات فارسی، که با مستی وطرب جويی همراه است، اشتباه است. خرابات مرکز آمد و شد مغان و پیران و عارفان ایرانی بوده است. خرابات محلاتی اطلاق می شده است که زنان ومردان و خانواده های دگرانديش ودگرکردار را درخود جای می داده است. می دانیم که تا زمان خافظ و مولانا، خرابات مدرسه و دبستان آیین های کهن ایرانی بوده و این عارفان نامدار ، پنهاننی با آنان در آمد و شد بوده اند.اينان از يکطرف به سبب دانش و هنرخود مورد احترام جامعه بوده اند و از جانب ديگر به علت مبارزه جويی شان مطرود بشمارمی رفته اند.
همه ی کسانی که درباره مهستی نوشته اند ازعشق شورانگيز او با تاج الدين احمد پسر خطيب گنجه سخن گفته اند. يکی ازخدمات بزرگ مهستی تشويق ميراحمد به بريدن از دکان داری و پيوستن به شادباشی خرد ورزانه است.
زلف وزخ خود بهم برابر کــــــردی امروز خرابات منــــــّـورکــــــردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهــــان ای آنکه شرف برخور و خاور کردی


مهستی با وقار، غرور وبلند همتی در برابر معشوقی که او را ازجان بيشتر دوست دارد ، رفتار می کند. درپاسخ يکی ازنامه های عاشقانه ی ميراحمد به او چنين می نويسد:
تن با تو بخواری ای صنم درندهــــــم با آنکه زتو به است هم درندهم
يکباره سرزلف به خـــــــم درندهــــــم درآب بخسبم خوش ونم درنـدهم

طاهری شهاب درمقدمه ی ديوان مهستی از سرانجام عشق مهستی چنین می نویسد:

"بواسطه ی عشق ومحبتی که بين مهستی و اميراحمد بوده است پادشاه را خوش نمی آيد واميراحمد نيز از بدرفتاری پدرخود خطيب که هرروز با مريدانش اسباب زحمت وی شده گاه دربندش می آمد و زمانی صراحيش را می شکستند وسعی داشتند وی را ازخراباتی که با مهستی در آنجا سکنی گزيده بودند بيرون کشيده وبه صومعه ی خطيب برده توبه دهند ناراضی بوده لذا شرحی به مهستی گفت، مهستی نيز از مردم آزاری مردمان گنجه و استبداد شاه که گاهی شاعره ی استاد را بجرم دوستی با ساقی خود (قوانچه نام) امر می کرد دست وپا در چرم گاو گرفته وبه دستاقخانه {زندان} اندازند و زمانی نيمه شب يساولان شاهی درب خرابات را ازجای می کندند که شاه به شنيدن آواز مهستی هوس کرده است وبايد هم اکنون دربارگاه حاضر شود وحکايتی خواند ناراضی بوده وبالاخره هردو قرار براين دادند که هردو شهر گنجه را ترک کرده و بجانب خراسان روند. مهستی تنها تدارک سفر را ديده از گنجه بيرون شده از راه قراباغ به زنجان رسيد و درآنجا با اخی فرخ زنجانی ،ازبزرگان عرفا، ديدارکرده و از زنجان به شهربلخ مرکز خراسان رهسپار می گردد. چون آوازه ی آمدن مهستی دربلخ افتاد متجاوز از سيصد شاعر که همگی مراتب کمال و معرفت شاعره را شنيده بودند به ملاقاتش شتافتند"

چندی بعد اميراحمد به عشق مهستی ازگنجه به بلخ می رود وبه اومی پيوندد و با گريه خود را به پای وی می اندازد:
شوريده دلم از پی زيبا صنمی رفت بيچاره گدائی که پی محتشمـــی رفت

ازسالهای بعدی زندگی مهستی ـ آگاهی چندانی دردست نيست. آقای مشيرسليمی، ازملاقات بين مهستی و حکيم عمرخيـــّام سخن گفته است که درهيچ منبع ديگری نيامده است واحتمالآ با توجه به تشابه شيوه ی فکری اين دو انسان خردورز با تکيه بر حدسيات صورت پذيرفته است. مشير سليمی دوران پايانی زندگی مهستی را چنين ترسيم کرده است: "درسال 532 هجری ... مهستی ناگزير از مرو درآمده به گنجه بازگشت از مناهی دست برداشت، همسری اميراحمد را پذيرفت و به زندگی پرآشوب و بی خانمانی پايان بخشيد"

اين اظهارنظر بيشتر به افسانه شبيه است تا واقعيت وتمايل تذکره نويسان مسلمان را، که گسستن از عادات وسنت های بازدارنده را مناهی می شمارند، نشان می دهد.

اشعار
دردام تو خسته ای نیست چو من
وز جور تو دل شکسته ای نیست چو من
برخاستگان عشق تو بسیارند
لیکن به وفا نشسته ای نیست چو من

مهستی دريک دوران طولانی هزارساله، بعنوان يگانه زنی درتاريخ ادبيات فارسی باقی می ماند که به عنوان يک زن و با احساسات يک زن شعرسروده است. هزارسال پس از مهستی، فروغ فرخ زاد با انتشارکتاب عصيان، شعرزنانه را به ادبيات نوين پارسی معرفی می کند و چه تهمت ها که بجان نمی خرد.

مهستی، سرمست از زيبائی خويش، دست معشوق را برگردن خود می خواهد ومطمئن است که چنين عشقی، ايمان صد ساله را برباد می دهد:
تا سنبل توغاليه سايــــــــی نکند باد سحری نافه گشايــــــی نکند
گرزاهد صد ساله ببيند دستــــت درگردن من که پارسايـــی نکند
***
شبها که بناز با تو حفتم همه رفت دُرها که به نوک مژه سفتـــــــم همه رفت
آرام دل ومونس جانـــــــــم بودی رفتـــــی وهرآ نچه با تو گفتم همـــه رفت

***
ای باد که جان فدای پيغام تو باد گربرگذری به کوی آن حورنژاد
گودرسرراه مهستـــــــی را ديدم کزآرزوی تو جان شيرين می داد
او بعنوان يک زن به توصیف پسرکی اذان گو می پردازد:
موذن پسری تازه تراز لاله ی مرو رنگ رخش آب برده ازخون تذرو
آوازه قامت خوشش چون برخاست درحال بباغ درنماز آمد ســــــــرو
واين نیز ستايش يک زن عاشق است از پسرکی تيرانداز:
کاشکی انگشتوانت بودمـــــی تا درانگشتت همی فرسودمــــی
تا هرآنگاهی که تير انداختـی خويشتن را کج بدو بنمودمـــــی
تا بد ندان راست کردی اومرا بوسه ای چند ازلبش بربودمـــی
مهستی دربرابردروغ ورياکاری ، می خواهد خودش باشد و خود بودن نخستين گام است درقلمرو روشنگری وخرد جويی.

چکاد شعرعاشقانه ی مهستی را درمناظراتش با امير احمد می توان يافت.


شهرآشوب گونه ای از شعرپارسی است که درآن از شهرها وحرفه های مختلف وانسان هائی که دررشته های گوناگون بکار مشغولند سخن بميان آورده می شود. مهستی را بايد نخستين شاعر شهرآشوب سرا و در واقع بنيان گذار شهرآشوب درادبيات فارسی شمرد.

درمورد شهرآشوب های مهستی باید گفت که او به عنوان يک زن از زيبائی وعشق جاودانه ی خود مايه گذاشته، کار را بالاترين و والاترين شرافت آدمی شمرده و کار و انسان وعشق را ستوده است. او درباره ی دلبران بزار، پاره دوز، پتک زن، بافنده، حمامی، خاک بيز، نانوا، سوزن ساز، خيــّاط، کله پز، زين ساز، قصاب، صحاف، لباس شوی، ميوه فروش، نجــّار، کلاه دوز، نعلبند وبسياری پیشه های ديگر عاشقانه سروده است.

برخی از شهرآشوب های مهستی :

صحاف پسر که شهره ی آفاق است چون ابروی خويشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شيــــــــرازه هرسينه که ازغم دلش اوراق اســـــــت
ويا:
آن کودک نعلبنـــد داس اندردست چون نعل براسب بست از پای نشست
زين نادره ترکه ديد درعالم پست بدری به ســــــُم اسب هلالی بربسـت
و:
سهمــــــی که مرا دلبرخـــبــّـاز دهد نه از سرکينه، از سرناز دهــــد
درچنگ غمش بمانده ام همچو خمير ترسم که بدست آتشم باز دهـــــد
واين يک شهرآشوب درباره ی دلبر رخت شوی:
با ابرهميشـــــــــــه درعتابش بينم جوينده ی تاب آفتابــــــــــش بينم
گر مردمک ديده ی من نيست، چرا؟ هرگه که طلب کنم، درآبش بينــم
حمامی :
حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش و از دیده پر آب
قصاب :
قصاب چنان که عادت اوست ، مرا
بفکند و بکشت ، کاین چنین خواست مرا
پس لابه کنان نهاد سر بر پایم
دم می دهدم تا بکند پوست مرا


مهستی درشهرآشوب های خود مرزهای طبقاتی وقومی بدور می افکند و انسان و کار شرافتمندانه انسانی را مورد ستايش قرار می دهد .وی ستايشگر کار و شرف و نجابت انسانی است.
مهستی درطنز نیز از پیشروان است. آماج طنز مهستی ، بی عدالتی اجتماعی وخرافات، هجو دشمنخویان روزگار و دغلبازان است.

مهستی خوشباش و رند است. مانند خيام وحافظ خوشی ها و شادمانی های زندگی را روا و زیبا می شمارد.شعرش همه ستایش زندگی و زیبایی های آن است. اونيز مانند خیام تکرار می کند که :
نسرين توزد پرير بر من آذر دی باد زسنبلت مرا داد خــــبر
امروزدرآبم ازتوچون نيلوفر فردا زگل توخاک ريزم برســر

بنابرا ين، نبايد حسرت گذشته وغم آينده را خورد. دم را رابايد غنيمت شمرد:

بگذشت پريرباد برلالــــه و ورد دی خاک چمــن سنبل تـــــر بارآورد
امروزخورآب زندگانی، زيراک فردا همی آتش زغمش خواهی خورد
يا:
درسنگ اگرشوی چو پارای ساقـــــــــــــی برآب اجل کنی گذار، ای ساقـــــی
خاک است جهان، صوت برآر، ای مطرب باداست جهان، باده بيار، ای ساقی

مهستی به انسان ها می گوید که ، زندگی را آسان گيرند وخوش بزيند:
چون نيست زهرچه هست جزباد بدست
چون نيست زهرچه نيست نقصان وشکست
پندار که هرچه هست، درعالم نيســـــت
وانگار که هرچه نيست، درعالم هســـــــت
ويا:
ازمنزل کفرتا به دين يک نفس است وزعالم شک تا به يقين يک نفس است
اين يک نفس عزيزرا خوش می دار کزحاصل عمر ما همين يک نفس است

او ستايشگر عشق، زیبایی وزندگی است.
لعل تومکيدن آرزو مـــــی کردم می با توکشيدن آرزو می کردم
درمستی ودرجنون ودرهشياری چنگ توشنيد ن آرزو می کردم
***
برخيز وبيا که حجره پرداخته ام وزبهرتوپرده ای خوش انداخته ام
بامن به کبابی وشرابـــی درساز کاين هردوزديده وزدل ساختــه ام
***
دروقت بهارجزلب جوی مجـــوی جزوصف رخ يار سمن بوی مگوی
جزباده ی گلرنگ به شبگير مگير جززلف بتان عنبرين بوی مجـــــوی

***
يک دست به مصحفيم ويک دست به جام گه نزد حلاليم وگهی نزد حرام
مائيــــــم دراين گنبــــد ناپختــــــه ی خام نه کافرمطلق نه مسلمان تمـــام
***
پيوسته خرابات زرندان خــــوش باد دردامـن زهد زاهدان آتش با د
آن دلق دوصد پاره وآن صوف کبود افتاده بزير پای دردی کش باد
***
ای پورخطيب گنجه پـــــــندی بپـــذير برتخت طرب نشين به کف ساغرگير
ازطاعت ومعصيت خدا مستغنی است باری تو مراد خود دراين عالم گيــــر
***
هنگام صبــوح گربت حورســـــرشت پرمــــی قدحی دهد به من برلب کشت
هرچند که ازمن اين سخن باشد زشت سگ به زمن ارکنم ياد بهشـــــــــــت
***
ما را به دم تير نگه نتوان داشت درحجره ی دلگيرنگه نتوان داشت
آنراکه سرزلف چو زنجيــــربود درخانه به زنجير نگه نتوان داشـت