c100tarfand
Monday 21 January 2008, 12:50 PM
روايتي از استاد حسن كسايي
استاد كسايي با كلام روان ، گرم و دلنشين ، زندگي جانسوز و عبرت آموز اكبر خان ، تار نواز اصفهاني را اين چنين روايت كرده اند :
در شرق اصفهان ، دهي هست به نام قهجاورستان ، و چند كيلومتري بيشتر با اصفهان فاصله ندارد. در اين ده ، طفلي پا ه عرصه وجود گذاشت كه اكبر نام گرفت . او تا سن 9 سالگي نتوانست اصفهان را ، اين بهشت خيال انگيز را كه به نصف نصف جهان معروف است ، ببيند . 9ساله بود كه پدر و مادر را از دست داد و به اجبار و ناچار به اصفهان آمد. شب هاي اصفهان را ديد، سر زدن آفتاب را ديد ، غروب آفتاب را ديد ، و بازتاب نور را در كاشي هاي مسجد شيخ لطف الله ديد. درچشم او اين زيباييها جلوه ي ديگري داشت. زمانه ، زمانه ي حرمت ها و سخت گيري ها بود. در عروسي ها و مجلس هاي شادماني ، مردها در لباس و نقش زنان مي رقصيدند . ساز زن ها و پسر بچه ها را مي آوردند و لباس زنانه به تن شان مي كردند و رقص و پايكوبي به آن ها مي آموختند. اكبر كه سيما بسيار زيبا و جذابي داشت ، مورد توجه نوازنده ها قرار گرفت . لباس رقص بر تنش كردند و آموختندش تا برقصد. خيلي زود اكبر خان شهره شهر اصفهان شد. اما بدبختانه كارهاي هنري ، همان اندازه كه زود صاحب هنر را به شهرت مي رساند ، گاه به همان زودي نيز وي را به تلخ ترين زهرهاي اجتماع آلوده مي كند . اكبر چنان در دام اعتياد گرفتار شد كه پس از گذشت يكي – دو سال ، در بيست سالگي ، چهل سال مي نمود . از بخت بد اكبر، رفته رفته پاي زنها به مجلس هاي عروسي و شادماني باز شد و ديگر كسي سراغ او نيامد . اكبر غريب و تنها شد . دسته هايي كه بخاطر بردن او به مجالس شادماني با هم رقابت مي كردند و مرتب دور و بر او مي چرخيدند ، رهايش كردند . حالا اكبر بود كه دلش براي آن مجالس پر مي زدو از آنهاfile:///G:/Program%20Files/ALL%20LEARNING/ART/MUSIC/HTML/نــــــــی%20نامــــــه_files/461akbar250.jpg مي خواست تا او را با خود ببرند ، و آنها اعتنايي نمي كردند.اكبر سراغ تار رفت و به آموختن آن پرداخت . كاسه ي تار را توي دل و روي زانو مي گذاشت و دردها و ناكانمي هايش را درون كاسه ي ساز مي ريخت . گاه به ياد رقص ها و پايكوبي ها و گاه بياد رنج ها و دل آزردگي ها خويش ، چنان رقصان و با نشاط ، و دردمندانه و كشنده ساز مي زد كه طاقت از كف شنونده مي برد. اكبر پيش شكري اديب السلطنه كه از نوازندگان چيره دست و از شاگردان آقا حسينقلي يا درويش خان بود ، مشق تار كرد و كارش بالا گرفت . آب رفته به جوي بازگشت و دوباره اكبر خان گل سرسبد مجالس و محافل شد. پايش را در «تار» جاي گذاشت كه پاي كسي به آنجا نرسيد . تاج اصفهاني مي گفت : تنها كسي كه مي تواند جواب آواز مرا بدهد اكبر خان است، و من جز با ساز او نمي خواهم بخوانم . اديب خوانساري نيز مي گفت : جايي كه اكبر هست اجازه بدهيد با او بخوانم . و اين زماني است كه در اصفهان نوازنده هاي پرقدرتي ساز مي زدند. اكبر خان به اوج قدرت و شهرت مي رسد و سرآمد نوازندگان روزگار خود مي شود .
استاد كسايي با كلام روان ، گرم و دلنشين ، زندگي جانسوز و عبرت آموز اكبر خان ، تار نواز اصفهاني را اين چنين روايت كرده اند :
در شرق اصفهان ، دهي هست به نام قهجاورستان ، و چند كيلومتري بيشتر با اصفهان فاصله ندارد. در اين ده ، طفلي پا ه عرصه وجود گذاشت كه اكبر نام گرفت . او تا سن 9 سالگي نتوانست اصفهان را ، اين بهشت خيال انگيز را كه به نصف نصف جهان معروف است ، ببيند . 9ساله بود كه پدر و مادر را از دست داد و به اجبار و ناچار به اصفهان آمد. شب هاي اصفهان را ديد، سر زدن آفتاب را ديد ، غروب آفتاب را ديد ، و بازتاب نور را در كاشي هاي مسجد شيخ لطف الله ديد. درچشم او اين زيباييها جلوه ي ديگري داشت. زمانه ، زمانه ي حرمت ها و سخت گيري ها بود. در عروسي ها و مجلس هاي شادماني ، مردها در لباس و نقش زنان مي رقصيدند . ساز زن ها و پسر بچه ها را مي آوردند و لباس زنانه به تن شان مي كردند و رقص و پايكوبي به آن ها مي آموختند. اكبر كه سيما بسيار زيبا و جذابي داشت ، مورد توجه نوازنده ها قرار گرفت . لباس رقص بر تنش كردند و آموختندش تا برقصد. خيلي زود اكبر خان شهره شهر اصفهان شد. اما بدبختانه كارهاي هنري ، همان اندازه كه زود صاحب هنر را به شهرت مي رساند ، گاه به همان زودي نيز وي را به تلخ ترين زهرهاي اجتماع آلوده مي كند . اكبر چنان در دام اعتياد گرفتار شد كه پس از گذشت يكي – دو سال ، در بيست سالگي ، چهل سال مي نمود . از بخت بد اكبر، رفته رفته پاي زنها به مجلس هاي عروسي و شادماني باز شد و ديگر كسي سراغ او نيامد . اكبر غريب و تنها شد . دسته هايي كه بخاطر بردن او به مجالس شادماني با هم رقابت مي كردند و مرتب دور و بر او مي چرخيدند ، رهايش كردند . حالا اكبر بود كه دلش براي آن مجالس پر مي زدو از آنهاfile:///G:/Program%20Files/ALL%20LEARNING/ART/MUSIC/HTML/نــــــــی%20نامــــــه_files/461akbar250.jpg مي خواست تا او را با خود ببرند ، و آنها اعتنايي نمي كردند.اكبر سراغ تار رفت و به آموختن آن پرداخت . كاسه ي تار را توي دل و روي زانو مي گذاشت و دردها و ناكانمي هايش را درون كاسه ي ساز مي ريخت . گاه به ياد رقص ها و پايكوبي ها و گاه بياد رنج ها و دل آزردگي ها خويش ، چنان رقصان و با نشاط ، و دردمندانه و كشنده ساز مي زد كه طاقت از كف شنونده مي برد. اكبر پيش شكري اديب السلطنه كه از نوازندگان چيره دست و از شاگردان آقا حسينقلي يا درويش خان بود ، مشق تار كرد و كارش بالا گرفت . آب رفته به جوي بازگشت و دوباره اكبر خان گل سرسبد مجالس و محافل شد. پايش را در «تار» جاي گذاشت كه پاي كسي به آنجا نرسيد . تاج اصفهاني مي گفت : تنها كسي كه مي تواند جواب آواز مرا بدهد اكبر خان است، و من جز با ساز او نمي خواهم بخوانم . اديب خوانساري نيز مي گفت : جايي كه اكبر هست اجازه بدهيد با او بخوانم . و اين زماني است كه در اصفهان نوازنده هاي پرقدرتي ساز مي زدند. اكبر خان به اوج قدرت و شهرت مي رسد و سرآمد نوازندگان روزگار خود مي شود .