PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مثل های ایرانی



خان
Thursday 27 March 2008, 12:51 AM
سلاااااااااام.
توی این تاپیک میخواهیم با کمک همدیگه مثل ها و عبارات معروف فارسی رو همراه با معنا و سر منشا اون قرار بدیم.فکر کنم جالب باشه و کمک زیادی هم به حفظ و نگهداری این سرمایه های جاودانه بکنه.
مرسی.

خان
Thursday 27 March 2008, 12:54 AM
خوب خودم اول شروع میکنم. اولین عبارت درباره آش شله قلمکار هستش.

هر کاری که بدون رعایت نظم، انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد به آش شله قلمکار تشبیه می شود. اصولا" هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرا" به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.

... ناصرالدین شاه قاجار بنا بر نذری که داشت سالی یک روز آن هم در فصل بهار، به شهرستانک، از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه، به قریهء سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. *

به فرمان او دوازده دیگ آشی بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده راس گوسفند و اغلب نباتات و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیهء اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزراء در این آشپزان افتخار حضور داشتند و جمعا" به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از افراد معروف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زردچوبه و نمک تهیه می کردند. زنان و خاتون های محترمه که در مواقع عادی و در خانهء مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فراخور شان و مقام خود کاری انجام می داد تا آش مورد بحث، حاضر شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از اغلب غلات و خوردنیها بود، لذا هرکاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا : " چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ " باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.

* نذر ناصرالدین شاه این بود که در موقع بروز بیماری وبا در قریهء شهرستانک آشی پخته و با تناول آن شفا یافته بود، به همین جهت آن آش به گردن او حق بزرگ و ثابتی بود و هرساله باید خاطرهء خوش آن را تجدید می کرد.

خان
Thursday 27 March 2008, 01:33 PM
باید دخو خبر کرد.

دخو همان دهخداست، در تداول قزوینی ها، به معنی کدخدا و رئیس و کلانتر. و در لطایف منسوب به آن شهر، مردی است مظهر سادگی و در عین حال « خود دانا پنداری » که از کوشش برای مشکلات خلایق دریغ نمی کند اما استدلال های و استنتاجات اگر سبب پیچیده تر شدن مشکلی نشود باری هرگز گرهی از آن نمی گشاید. لطایف بی شماری به دخو نسبت می دهند که از آن جمله است : قزوینیان، بیرون شهر، بر گذرگاه کاروان ها کاردی یافتند، چیزی که تا بدان هنگام ندیده بودند. هر چه اندیشیدند نتوانستند بدانند که چیست و به چه کار می آید، و سرانجام حل مشکل را دست در دامن دخو زدند. نگاهی در آن کرد و خندید و گفت : مردم نادان ! این که پرسیدن ندارد، بچه ی اره است، هنوز دندان در نیاورده . گاوی سر در خمره کرد و گرفتار شد. هر چه کردند از خمره نجاتش دهند نتوانستند. التجا به دخو آوردند. گفت : اول باید سر گاو را ببرید. بریدند. گفت : حالا خمره را بشکنید. سر گاو به راحتی بیرون می آید !! قزوینیان نخستین بار بود که وزغ می دیدند. نزد دخو بردندش که چیست ؟ چون گاه جانور قوری می کرد، گفت : والله از بلبلش که بلبل است. حالا، یا لندوک است پَر در نیاورده یا پیر است پر ریزانده !!

kaka
Friday 28 March 2008, 04:54 PM
خوب منم با اجازه ی آقای خان یه چند تا از این ضرب المثل ها می ذارم....




صبر ایوب داشتن


ناملایمات و ناگواری­های زندگی از اندازه فزون و گاهی از حدود مقدورات و توانایی بشر خارج است. واقعا مرد می­خواهد که بار سنگین مصایب و تالمات را بر دوش کشد و در مقابل حوادث و وساوس شیطانی استقامت و پایداری نماید سهل است بلکه رنج و بلا را به جان و دل پذیرفته از بارگاه رب العزه جز مزید صبر و شکر و ایمان و بندگی چیزی نخواهد به داده­اش شکر کند و نداده­اش را به اقتضا و مشیت الهی تلقی نماید.
ایوب از فرزندان لاوی بن یعقوب و از انبیا و امرای معروف عرب بود که یک قرن قبل از ابراهیم پیغمبر در سرزمین یمن می­زیست. مدفنش در هشتاد میلی عدن بر قله­ی کوه جحاف قرار دارد. مردی ثروتمند و نیکوکار بود به قسمی که تا ده نفر گرسنه را سیر نمی­کرد نان نمی­خورد و تا ده نفر مستمند را نمی­پوشانید هرگز جامعه نمی­پوشید : «هفت هزار میش و بره و سه هزار شتر و پانصد جفت گاو نر و پانصد ماده الاغ داشت.»
تا اینکه امتحان الهی بر ایوب نازل گشت و خداوند خواست ایوب را بیازماید. پس مال او برفت فرزندانش هلاک گشتند و بدبختی بر او
چیره گشت.
زینا همسر ایوب که از آن همه رنج و بلا و مصیبت به تنگ آمده و سخنان دلنشین شیطان نیز مزید بر علت شده بود بی­درنگ به سوی ایوب شتافت و گفت : «تا کی خدایت به رنج و زحمت می­دارد و به دست درد و مصیبت باید مبتلا باشی ؟ آن همه مال و ثروت چه شد ؟ جگر گوشه­های عزیزت به کجا رفتند ؟ دوستان و آشنایانت کجا هستند ؟ آن همه عزت و جوانی و جاه و جلالت کو ؟ چرا از خدا نمی­خواهی که بیش از این ترا رنج ندهد و ابرهای تیره مصایب و بلیات را از بالای سرت دور کند ؟»
ایوب گفت : «روزگار عزت و سلامت چند سال دوام داشت ؟» زینا جواب داد : «هشتاد سال» ایوب گفت : «اکنون چند سال است که در رنج و بلا به سر می­بریم ؟» زینا جواب داد : «هفت سال»
ایوب گفت : «من از خدا شرم دارم پیش از آن که روزگار رنج و بلا با دوران نعمت و آسایش برابر شود رفع گرفتاری خود را از او بخواهم.
معلوم می­شود که ایمان تو ضعیف و سستی گرفت. من اگر روزی از این رنج و بلا رهایی پیدا کنم ترا صد تازیانه خواهم زد. از نزد من دور شو که دیگر خوردن و آشامیدن از دست تو حرام می­دانم.»
سپس حق تعالی در برابر صبر ایوب دو برابر مال و منالش را به او باز پس داد. هفت فرزندش را زنده کرد و فرزندان صالح دیگری نیز نصیبش ساخت و در خانه­اش یک روز از صبح تا شام ملخ طلا بارید و هفتاد سال دیگر به عزت بزیست !!!

kaka
Friday 28 March 2008, 04:55 PM
در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نه
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.

اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.
تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.
یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.
چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:
«...لقمان گفت:«هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»
«در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:«این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.» در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:«زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»
«دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:«این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود
می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»
«چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»

kaka
Friday 28 March 2008, 04:58 PM
باهمه بله با من هم بله ؟

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق می­دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.

عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبان­هاست به قدری ساده و معمولی به نظر می­رسد که شاید هرگز گمان نمی­رفت ریشه­ی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه­ی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه­ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه­ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی­کند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آن­که جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می­کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می­آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می­شمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع می­کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می­کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می­گفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می­داد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می­فرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»

kaka
Friday 28 March 2008, 05:01 PM
حرفش را به کرسی نشاند
هرگاه کسی در اثبات مقصود خویش پافشاری کند و سخنش را به دیگری یا دیگران تحمیل نماید مجازاً عبارت بالا را به کار می برند و می گویند :« بالاخره فلانی حرفش را به کرسی می نشاند » که باید دید واژه کرسی در این ضرب المثل چرا و به چه جهت به کار گرفته شده است .

ریشه تاریخی ضرب المثل بالا را در جریان عروسیهای ایران در ازمنه و اعصار گذشته باید جستجو کرد .
توضیح آنکه سابقاً در ایران معمول بود پس از انجام مراسم خواستگاری و بله بران و برگزاری جشن شیرینی خوری و انگشتر زدن به فاصله چند ماه برنامه عقدکنان و عروسی اجرا می شد .
امروزه برای آنکه پسرو دختر پس از بله بران مدتی با یکدیگر معاشرت کنند و از اخلاق و روحیات و طبابع و سلیقه های همدیگر در کلیه امور و شئون زندگی آشنایی حاصل کنند مراسم برگزاری عقد را جلو می اندازند تا از نظر حفظ شعایر مذهبی و رعایت آداب و سنن خانوادگی در زمینه معاشرت آنان خدشه و اشکالی رخ ندهد و آزادانه بتوانند سروش عشق زندگی را در گوش یکدیگر زمزمه و ترنم کنند .
در حال حاضر فاصله عقد و عروسی به علل و جهات مالی یا تحصیلی دختر و پسر ازیک تا چند سال هم ممکن است ادامه پیدا کند و از طرف خانواده عروس و داماد ابراز مخالفت نشود زیرا پسر و دختر شرعاً وعرفاً بر یکدیگر حلال هستند و نزدیکی آنان تا به حد تصرف هم مانع قانونی نخواهد داشت ولی در زمانهای قدیم چنین نبود و رسوم و سنن معمول و متعارف ایجاب می کرد که بین بله بران تا عقد و عروسی اقلاً چند ماه فاصله باشد و در خلال این مدت دختر و پسر جز از طریق پنهانی و دور از چشم خانواده عروس با یکدیگر تماس و نزدیکی نداشته باشند .
اما عقد و عروسی فاصله محسوسی نداشت و مدت آن از یک یا چند روز تجاوز نمی کرد . در عصر حاضرچون مبل و صندلی در خانه ها وجود دارد عروس را چه پس ازبرگزاری عقد و چه هنگام عروسی بر روی صندلی می نشاند تا کلیه بانوان و دوشیزگان محله یا آبادی او را تماشا کنند و اقارب و بستگان نقل و نبات و پول بر روی عروس بپاشند ولی در قرون و اعصار گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و زروخرج توافق حاصل می شد و قباله عقد – عقدنامه – را می نوشتند در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک می دیدند و عروس را بزک کرده بر کرسی می نشاندند و در معرض دید و تماشای همگان قرارمی دادند زیرا در قرون گذشته نه مبل وجود داشت و نه صندلی به شکل و هیئت فعلی ساخته و پرداخته می شد . کرسی بود و چهارپایه که البته مهتران و بزرگان بر کرسی جلوس می کردند و کهتران بر روی چهارپایه می نشستند .
ازآنجا که عروس را هنگامی بر کرسی می نشانیدند که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع می شود و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و مجازاً در مورد قبولانیدن هرگونه حرف و عقیده و پیشنهاد صحیح یا سقیم به کار رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد .

خان
Friday 28 March 2008, 08:28 PM
باش تا صبح دولتت بدمد.

بیتی ست که دهخدا آن را از انوری دانسته (امثال و حکم. ج.1.ص.341. س.9) اما بسیاری منابع دیگر آن را بیتی از قطعات و مدایح کمال الدین اسماعیل اصفهانی معروف به خلاق المعانی شمرده اند که گویا روزگاری مردم به دیوانش تفال می زده اند. گویند چون آوازه ی قیام شاه عباس اول در اردوی پدرش سلطان محمد صفوی پیچید عاقبت کار او را از دیوان کمال الدین اسماعیل فالی گرفتند این قطعه آمد : آسمان، دوش، با خرد می گفت که به نزدیک ما چنین خبر است که بگیرد به تیغ چون خورشید هر چه خورشید را بر آن گذر است خردش گفت : تو چه پنداری ؟ عرصه ی ملک او نه این قدر است : باش تا صبح دولتش بدمد کاین هنوز از نتایج سحر است ! و این بیت آخر از همان روزگار بر زبان ها افتاد. به رغم قرن ها سوء استفاده یی که متملقان و کاسه لیسان از این بیت برای چاپلوسی های نوکر منشانه ی خود و تحمیق هر چه بیشتر ولی نعمت های بی سر و پایشان کرده اند، تود ه ی مردم غالباً مدخل را به مزاح یا به ریشخند می آورند، در شمار مترادفات " نشاشیدی شب دراز است " " حالا کجایش را دیده ای ؟ " هنوز سر گنده زیر لحاف است " " نیم ذرع دیگرش در خانه است " .....

خان
Saturday 5 April 2008, 12:57 PM
آخر، تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود !

پسرك خردسالی از مرغدانی همسايه تخم مرغی می دزدد و مادرش كه زنی تهيدست و نادان است او را به اين كار تشويق می كند. پسرك به تدريج از سرقت تخم مرغ به سرقت مرغ و خروس و بره و بوقلمون اهل محل می پردازد و همچنان كه سنين عمرش بيشتر می شود دست به سرقت های بزرگ تری می زند تا آن كه سرانجام به كاروانی حمله می برد و شتری را كه حامل جواهرات پادشاه بوده می ربايد و دستگير می شود و به فرمان پادشاه می برند كه در ميدان شهر به دارش زنند. چشم پسر به مادر پيرش می افتد كه اشك ريزان كنار ميدان ايستاده و با مشاهدهء او از جلاد درخواست می كند كه بگذارد پيش از اجرای حكم، زبان مادرش را به عنوان وداع ببوسد. با خواهش او موافقت می شود اما هنگامی كه مادر، زبانش را بيرون می آورد محكوم، با يك فشار دندان های خود، آن را قطع می كند ! چون علت اين عمل را جويا می شوند می گويد : هر چه بر سر من می رود از اين زبان است. بار اولی كه تخم مرغی از خانهء همسايه دزديدم اگر زبان مادرم به جای تشويق و تحسين من ، قبح عملم را متذكر شده بود كارم از تخم مرغ دزدی به دزديدن شتر خزانهء پادشاه نمی كشيد و امروز طناب دار به گردنم نمی افتاد ...

خان
Friday 30 May 2008, 11:09 AM
به دعای گربه سياه بارون نمی آيد !!!!

اين دعا يا نفرين را استجابتی نخواهد بود !

تب تند، عرقش زود در می آيد.

علاقه و احساس شديد ناگهانی، به همان سرعت نيز فروكش می كند و پايدار نمی ماند.

Majed
Saturday 31 May 2008, 07:51 AM
وای چه باحالننننننننننننننننن ...

دستتون درد نکنه.... البته من چند تا از این جور چیزا رو قبلا شنیده بودم.... اما اینایی که الان نوشتین هیچ کدوم رو نشنیده بودم... خیلی باحال بودن.. ممنون کاکا و خان عزیز

خان
Saturday 31 May 2008, 09:44 AM
با همین پر و پاچین، می خوای بری چین و ماچین ؟

خرچنگ را دیدند شتابان می رود.

گفتندش : کجا به سلامتی؟

گفت : چین !

گفتند : با همین پر و پاچین؟

- در جواب کسی می آورند که بدون داشتن امکانات مادی و معنوی ادعای انجام کارهای بزرگ دارد.

بعضی ها هم می گویند :

با همین ریش، می خوای بری تجریش ؟!

Majed
Sunday 1 June 2008, 02:02 PM
مگه تجریش چه خبره؟ ....... لول

تازه الان ریش گذاشتن مده..... این ضرب المثل از دور خارجه ..... لول دوباره

خان
Sunday 1 June 2008, 02:19 PM
ما از مد انداختیمش.
این قدر حیرون تجریش نباش.هیچ خبری نیست.(من کرمانی نیستم)

kaka
Sunday 29 June 2008, 05:08 PM
ستون به ستون فرج است

بشر به به امید زنده است و در سایه ی آن هر ناملایمی را تحمل می كند. نور امید و خوشبینی در همه جا می درخشد و آوای دل انگیز آن در تمام گوش ها طنین انداز است : «مایوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.» مفهوم این جمله را عوام الناس و اكثریت افراد كشور در عباراتی دیگر زمزمه می كنند : «مگر دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است.»


می گویند در ازمنه ی گذشته جوان بی گناهی به اعدام محكوم شده بود زیرا تمام امارات و قراین ظاهری بر ارتكاب جرم و جنایت او حكایت می كرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حكم اعدام را اجرا كنند. حسب المعمول به او پیشنهاد كردند كه در این واپسین دقایق عمر خود اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امكان بر آورده خواهد شد. محكوم بی گناه كه از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب كرد و گفت : «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.» درخواستش را اجابت كردند و گفتند : «آیا تقاضای دیگری نداری ؟»
جوان بیگناه پس از لختی سكوت و تامل جواب داد : «می دانم كه زحمت شما زیاد می شود ولی میل دارم مرا از این ستون باز كنید و به ستون دیگر ببندید.» عمله ی سیاست كه تاكنون مسئول و تقاضایی به این شكل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه ی درخواست جوان محكوم دچار حیرت شده پرسیدند : «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنكه اجرای حكم را چند دقیقه به تاخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد ؟» محكوم بی گناه كه هنوز بارقه ی امید در چشمانش می درخشید سر بلند كرد و گفت : «دنیا را چه دیدی ؟ ستون به ستون فرج است !»
عمله های سیاست برای انجام آخرین درخواستش دست به كار شدند كه بر حسب اتفاق یا تصادف و یا هر طور دیگر كه محاسبه كنیم در خلال همان چند دقیقه از دور فریادی به گوش رسید كه : «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بی گناه از مرگ حتمی نجات یافت.

kaka
Sunday 29 June 2008, 05:15 PM
ريگ به كفشش است :
به او نمي‌شود اطمينان كرد.
مأخذ: يكي از جاها كه در قديم سلاح پنهان مي‌كردند تا به موقع از خود دفاع كنند يا به كسي حمله كنند ساقه كفش بود، درساقه پوتين يا چكمه شمشير و خنجر و سنگ و ريگ مي‌توان پنهان كرد كه ديده نشود و موجب بدگماني نگردد، ولي در موقع مقتضي از آن استفاده كرد. وقتي مي‌گويند فلاني ريگي به كفش دارد يعني ظاهراً شخص سالم وبي خطري به نظر مي‌آيد؛ اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر مي‌كند وخطر مي‌آفريند.

kaka
Sunday 29 June 2008, 05:16 PM
پا را به اندازه گلیم خود دراز کن

روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد که : «شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست ؟»
شاه فرمود : «درویش اولی پایش خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»

kaka
Sunday 29 June 2008, 05:18 PM
پارتی بازی



هرگاه در کشوری قدرت تشکیلاتی وجود نداشته باشد و مصادره­ ی امور و متصدیان مسئول قائم به وجود خود نباشند، پیداست که توصیه و سفارش و اعمال نفوذ از طرف ارباب قدرت در چنین سازمان و تشکیلاتی نقش اساسی بازی می­کند و موجب می­شود که صالحان گوشه­ ی عزلت گیرند و طالحان به مسندعزت نشینند.

این اعمال نفوذ و توصیه بازی­ها را در عرف اصطلاح ایران «پارتی بازی» گویند در حالی­که معنی و مفهوم لغوی این ضرب المثل با آن­چه را که مقصود و منظور ما می­باشد تباین کامل دارد.
پارتی (Party) لغتی است فرانسوی به معنای حزب و پارتی بازی همان حزب بازی است که دردنیای امروز هیچ­گونه بحث و ایرادی بر آن وارد نیست.

kaka
Sunday 20 July 2008, 09:43 AM
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد

روزي روزگاري ، كشتي بزرگي در دريا حركت مي كرد كه ناگهان دچار طوفان شد . و در دريا غرق شد . مسافران همه توي آب افتادند . هر كسي سعي داشت تا خودش را نجات دهد ، اما هوا تاريك بود ...
خلاصه در ميان آنها مرد خوش شانسي بود كه خود را به تخته چوبي رساند و سوار بر آن به ساحل رسيد . راه افتاد و رفت تا به خانه هايي رسيد و دروازه ي شهري را از دور ديد . مردم شهر به استقبالش آمدند او را سوار بر اسب كردند و لباس گراني بر او پوشاندند و او را به عنوان شاه براي خود انتخاب كردند .مرد مسافر كه به انها مشكوك شده بود اعتماد پيرمردي را جلب كرد و از او علت كارهاي بقيه را پرسيد .
او گفت مردم اين شهر به خاطر ظلم و ستمي كه بعضي از شاهان مي كنند ، در عرض ۱سال شاه قبلي شهر را به دريا مي اندازند و منتظر ورود كسي مي شوند تا از دروازه وارد شود و همان شخص را براي پادشاهي انتخاب مي كنند .
مرد مسافر كه فهميد چه سرانجام دردناكي در انتظارش است . تصميم گرفت تا دستور ساخت قصر باشكوهي را در نزديك ترين جزيره به آن شهر بدهد . اين كار انجام شد و قصر زيبايي در آن جزيره ساخته شد .
يك شب وقتي كه پادشاه خوابيده بود صداهاي عجيبي شنيد فهميد كه آنها مي خواهند او را به دريا بياندازند . بنابراين بدون ترس با آنها رفت . وقتي او را به دريا انداختند او مسافتي را تا جزيره شنا كرد و به قصرش رسيد وقتي داخل قصر شد ، همان پيرمرد را ديد . پرسيد : تو اينجا چه مي كني ؟ پيرمرد گفت : من تمام كارهاي تو را زير نظر داشتم چه شد كه به اين فكر افتادي ؟
شاه هم گفت : علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد من هم همين كار را كردم .
پيرمرد گفت : تو مرد باهوشي هستي ! اگر اجازه بدهي ، من هم در كنار تو همين جا مي مانم ، شاه هم قبول كرد .

kaka
Sunday 20 July 2008, 09:47 AM
از آسمان افتاده



این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. مثلا فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود.

عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد این ها گفته می شود : «مثل اینکه آقا از آسمان افتاده !» این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه ی جالب و آموزنده آن را بر سر زبان ها انداخته است :
«محمد ابراهیم خان معمار باشی» ملقب به «وزیر نظام» که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف «کامران میرزا نایب السلطنه»(وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازات های سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانی ها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم، اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند !
وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارایه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت : «دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.»
حاکم گفت : «در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی ؟»
غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد : «از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند.»
وزیر نظام دیگر تامل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت : «هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی ؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه ی خودت بیفتی نه خانه ی مردم ! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد ؟»

kaka
Sunday 20 July 2008, 09:50 AM
هر آنکس که دندان دهد نان دهد



این مثل جایی کاربرد داره که کسی تو مشکلی افتاده و از رحمت خدا خبر نداره و مثلا میگن غصه نخور هرآنکس که دندان دهد نان دهد یعنی خدا که این مشکل رو جلوی پای تو گذاشته خودش هم بهت کمک میکنه

یکی طفلی دندان بر آورده بود--------------- پدر سر بحیرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمت--------------- مروت نباشد که بگذارمت
چو بیچاره گفت این سخن پیش جفت------------ نگر تا زن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد---------------- ((هر آنکس که دندان دهد نان دهد))

نکته : مصراع آخر از بوستان سعدی است .

kaka
Sunday 20 July 2008, 09:52 AM
بز بياري

اصطلاح بز بياري مرادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.

اما ريشه و علت تسميه آن:

همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن و نقش آوردن در همين کتاب شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.

به طور کلي قاپ بازان بازي سه قاپ را بهترين قمار مي دانند از آن جهت که تشويش چنداني ندارد و به محض ريختن و حکم کردن قاپها، برنده و بازنده قطعي معلوم مي شود و ديگر تفکر و تأملي در کار نيست.

مبالغي که در بازي سه قاپ برد و باخت مي شود، نسبتاً زياد است و معمولاً افرادي در اين بازي شرکت مي کنند که قاپ بازيهاي ديگر را به اصطلاح کهنه کرده باشند.

بازي سه قاپ علاوه بر تهران در شهرهاي کرمانشاه، همدان، بروجرد، ملاير، نهاوند، اراک، اصفهان، شيراز، قزوين، خمين، گلپايگان، آبادان، اهواز و مشهد رواج دارد؛ ولي در قمارخانه هاي شهرهاي نامبرده بعضي از رسوم و فتواهاي سه قاپ با هم فرق دارند.

در بازي سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد که قاپ باز در يکي برنده و در ديگري بازنده است، ولي در اشکال سومي برد و باختي ندارد. اشکال برنده را نقش مي گويند که در مقاله نقش آوردن راجع به اين شکلها تفضيلاً بحث خواهد شد. اشکال خنثي و بي برد و باخت را بهار مي گويند که فقط نوبت قاپ ريختن را به ديگري منتقل مي کند و شرح آن از حوصله اين مقال خارج است. اشکال بازنده را بز مي گويند که در هر يک از شکلها قاپها به اصطلاح قاپ بازان بز مي نشيند، يعني ريزنده قاپها "بز مي آورد" و نتيجتاً مي بازد.

بز بياري پنج شکل دارد به اين شرح:

1- اگر يکي از قاپها اسب و دو تاي ديگر بوک بنشيند آنرا بز تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز اسبي هم مشهور است؛ که در اين صورت ريزنده قاپها همان مبلغ شرط بندي را بدون کم و زياد مي بازد.

2- چنانچه يکي از قاپها خر و دو تاي ديگر جيک بنشيند چنين شکلي را هم بز يا تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز خري هم مشهور است و مانند تک بز اسبي همان يک سر مي بازد.

3- اگر از قاپها يکي اسب و يکي خر و سومي جيک يا بوک يا امبه بنشيند، اين شکل را دو بز گويند که باختش دو برابر مبلغ شرط بندي است.

4 و 5- هنگامي که دو تا از قاپها اسب و يکي خر يا دو تا خر و يکي اسب بنشيند، هر کدام از اين دو شکل را سه بز مي نامند که بزرگترين شکلهاي بازنده است و باختش سه برابر مبلغ شرط بندي است. اين دو شکل بازي سه قاپ و بز بياري را سه پلشگ هم مي گويند که صحيح آن "سه پلشت" است و پلشت به معني ناپاک و آلوده آمده است.

خلاصه همان طوري که در بالا اشاره شد اين پنج شکل بازي سه قاپ که براي ريزنده قاپها بازنده است به ويژه شکلهاي چهارم و پنجم يعني سه بز را اصطلاحاً "بز بياري" مي گويند که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده و مجازاً در موارد مشابه بکار مي رود.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:38 PM
دو قورت و نيمش باقي است

ضرب المثل بالا دربارۀ کسي به کار مي رود که حرص و طمعش را معيار و ملاکي نباشد و بيش از ميزان قابليت و شايستگي انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلي بالا از جنبۀ ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند:"فلاني دو قورت و نيمش باقي است." يعني با تمتعي فراوان از کسي يا چيزي هنوز ناسپاس است.
اکنون ببينيم اين دو قوت و نيم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اريکۀ رسالت و سلطنت تکيه زد بعد از چندي از خداي متعال خواست که همۀ جهان را دريد قدرت و اختيارش قرار دهد و براي اجابت مسئول خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست.
در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پريان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرين عبادتش گفت:"الهي، هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد."
خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي، بدو بخشيد و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باري، چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کليۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند! حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد. سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدايا، مرا نعمت قدرت بسيار است، مسئول مرا اجابت کن. قول مي دهم از عهده برآيم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست، همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني. سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟ اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همۀ جنبدگان کرۀ خاکي از هوا و زمين و درياها و اقيانوسها فرمان داد که فلان روز به ضيافت بندۀ محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است.
سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند.
بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود:"ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقۀ وسيع و پهناور چيدند. سپس تخت زريني بر کرانۀ دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت.
آصف بر خيا وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسيها نشستند. چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند.
سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتي نگذشت که ماهي عظيم الجثه اي از دريا سر بر کرد و گفت:"پيش از تو بدين جانب ندايي مسموع شد که تو مخلوقات را ضيافت مي کني و روزي امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرماي تا نصيب مرا بدهند."
سليمان گفت:"اين همه طعام را براي خلق جهان تدارک ديده ام. مانع و رادعي وجود ندارد. هر چه مي خواهي بخور و سدّ جوع کن." ماهي موصوف به يک حمله تمام غذاها و آمادگيهاي مهماني در آن منطقۀ وسيع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"يا سليمان اطعمني!" يعني: اي سليمان سير نشدم. غذا مي خواهم!!
سليمان نبي که چشمانش را سياهي گرفته بود در کار اين حيوان عجيب الخلقه فرو ماند و پرسيد:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف اين مدت براي کليۀ جانداران عالم مهيا ساخته ام همه را به يک حمله بلعيدي و همچنان اظهار گرسنگي و آزمندي مي کني؟" ماهي عجيب الخلقه در حالي که به علت جوع و گرسنگي! ياراي دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتواني جواب داد:
"خداوند عالم روزي 3 وعده و هر وعده يک قورت غذا به من کمترين! مي دهد. امروز بر اثر دعوت و مهماني تو فقط نيم قورت نصيب من شده هنوز دو قورت و نيمش باقي است که سفرۀ تو برچيده شد. اي سليمان اگر ترا از اطعام يک جانور مقدور نيست چرا خود را در اين معرض بايد آورد که جن و انس و وحوش و طيور و هوام را طعام دهي؟" سليمان از آن سخن بي هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبريايي قادر متعال سر تعظيم فرود آورد.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:39 PM
دوغ و دوشاب يکي است

وقتي که به زحمات و فداکاريهاي افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زيبا در يک کفه قرار گيرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثيل مي کنند و يا به عبارت ديگر مي گويند: ?دوغ و دوشاب پيشش يکي است.?
چون اساس کار در اين کتاب بر اين است که ريشه هاي واقعي امثال و حکم از لابلاي تاريخ و افکار و عقايد مردم اين سرزمين بيرون کشيده شود و يکي از آنها ريشۀ همين ضرب المثل است، علي هذا دريغ دانست که از آن سطري نگوييم و سطري نپردازيم.



دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقي مي ماند در محيط گله داري بيشتر به مصرف تغذيۀ سگان گله مي رسيد. دوشاب همان شيره است که با پختن آب انگور به دست مي آيد.
اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهميت يکي بر ديگري را در سرزمين لرستان بايد جستجو کرد زيرا به قرار تحقيق لرهاي گله دار براي دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهميتي قابل نبوده اند و غالباً آن را به دور مي ريختند.
دوشاب که به اصطلاح ديگر آن را شيره مي گويند چون مواد اوليه و وسايل تهيه و تدارک آن براي گله دارها فراهم نبود بدون ترديد عزت و اهميت بيشتر داشت و هرگز دوغ بي خاصيت در نزد لرها نمي توانست جاي دوشاب را بگيرد.
لرهاي گله دار و به طور کلي طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شيريني و حلاوتش دوست دارند زيرا علاوه بر آنکه ذائقه را شيرين مي کند در سرماي سخت زمستان در کوهستانها بر ميزان کالري و حرارت بدن مي افزايد.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:40 PM
دود چراغ خورده


عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود:?فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است.? و بعضاً:?دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده? هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.



به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسيلۀ برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق از طرف اديسون مخترع نامدار آمريکايي چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتيلۀ آلوده را روشن
مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاريخچۀ طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: ?همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزي يک ميليون جلد کتابي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم نسخۀ خطي بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيرۀ آنها لقمۀ نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبۀ فقير و بي بضاعت- که البته دنيايي استغنا داشت- براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين
نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود
مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبۀ بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:41 PM
نانش بده، نامش مپرس
بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.

وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:42 PM
ميرزا ميرزا رفتن
آهسته و با تأني راه رفتن يا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها ميرزا ميرزا رفتن و ميرزا ميرزا خوردن گويند که پيداست به جهت وجود کلمۀ ميرزا بايد علت تسميه و ريشۀ تاريخي داشته باشد.
واژۀ ميرزا ملخص کلمۀ اميرزاده است که تا چندي قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ايران اطلاق مي شد. اين واژه اولين بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجري معمول و متداول گرديده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتياني:?خواجه لطف الله را چون پسر امير مسعود بوده مردم سبزوار ميرزا يعني اميرزاده مي خواندند و اين گويا اولين دفعه اي است که در زبان فارسي کلمۀ ميرزا معمول شده است.?
واژۀ ميرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفي را طي کرد يعني ابتدا اميرزاده مي گفتند. پس از چندي از باب ايجاز و اختصار به صورت اميرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:?عازم اردوي پادشاه بودند و پادشاه اميرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.?

ديري نپاييد که حرف اول کلمۀ اميرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت ميرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ ميرزا به طبقۀ باسواد و نويسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و اميرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش مي آموختند. مدارس و حتي مکتب خانه ها نيز به تعدادي نبود که فرزندان طبقات پايين سوادآموزي کنند و چيزي را فرا گيرند.
به همين جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معني و مفهوم کلمۀ ميرزا از اميرزاده بودن و شاهزاده بودن به معاني و مفهوم باسواد و ملا و منشي و مترسل و دبير و نويسنده و جز اينها گسترش پيدا کرد و حتي بر اثر مرور زمان معني و مفهوم اصلي تحت الشعاع معاني و مفاهيم مجازي قرار گرفت به قسمي که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را ميرزا مي گفته اند خواه اميرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضيح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خيلي کم بوده اند لذا ميرزاها قرب و منزلتي داشته و مردم براي آنها احترام خاصي قائل بوده اند.
ميرزاها هم چون به ميزان احترام و احتياج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشي و يا به منظور رعايت شخصيت خود شمرده و لفظ قلم حرف مي زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومي خيلي آرام و سنگين راه مي رفتند تا انظار مردم به سوي آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:42 PM
مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند
عبارت بالا که از جوانترين و تازه ترين امثلۀ سائره مي باشد در موارد رعايت اصول خونسردي و بي اعتنايي در برخورد با ناملايمات زندگي به کار مي رود و اجمالاً مي خواهد بگويد سخت نگير، خونسرد باش، اين هم مي گذرد و يا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:

هم موسم بهار طرب خيز بگذرد
هم فصل نامساعد پائيز بگذرد

گر ناملايمي به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که اين نيز بگذرد

اما ريشۀ تاريخي اين عبارت مثلي:
شادروان محمدعلي فروغي ملقب به ذکاء الملک را تقريباً همه کس مي شناسد. فروغي به سال 1295 هجري قمري در خانواده اي از اهل علم و ادب تولد يافت و تحصيلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پايان رسانيد ولي چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بيشتر بود از کار طبابت و پزشکي دست کشيده به مطالعات فلسفي پرداخت.
فروغي در سالهاي آخر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتي شد. در دوران مظفرالدين شاه معلم يک مدرسۀ ملي و پس از آن معلم علوم سياسي گرديد. پس از درگذشت پدرش محمد حسين خان فروغي لقب ذکاء الملک به او اعطا گرديد و رياست مدرسۀ علوم سياسي نيز به وي واگذار شد.
در کابينۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت ماليه و عدليه برگزيده شد. پس از چندي استعفا داد و رياست ديوان عالي تميز را پذيرفت.
در کابينۀ مشيرالدوله وزير عدليه شد و پس از جنگ جهاني اول به عضويت هيئت نمايندگي ايران به کنفرانس صلح پاريس رفت. در کابينۀ مستوفي الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزير امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسي نخست وزير شد و از آن پس تا شهريور 1320 شمسي از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنيف و تأليف پرداخت.
فروغي در پنجم شهريور 1320شمسي که نيروي سه گانه آمريکا و انگليس و شوروي از جنوب و شمال به خاک ايران سرازير گرديده بودند از طرف سردودمان پهلوي مأمور تشکيل دولت گرديد، و همين دولت بود که با سياست و دورانديشي قرارداد سه جانبۀ ايران و روس و انگليس را به امضا رسانيده آسيب جنگ جهاني را تا اندازه اي از ايران دور کرد.
مرحوم فروغي در يکي از جلسات پرشور مجلس شوراي ملي که نمايندگان مخالف و در عين حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهديد به استيضاح کرده بودند که کشور ايران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقين در جنگ جهاني دوم خارج کند با خونسردي مخصوصي که در شأن يک سياستمدار کارديده و کارکشته است در پاسخ نمايندگان اظهار داشت:?مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند.?

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:43 PM
دنبال نخود سياه فرستادن
هرگاه بخواهند کسي از مطلب و موضوعي آگاه نشود و او را به تدبير و بهانه بيرون فرستند و يا به قول علامه دهخدا:?پي کاري فرستادن که بسي دير کشد.? از باب مثال مي گويند: ?فلاني را به دنبال نخود سياه فرستاديم.? يعني جايي رفت به اين زوديها باز نمي گردد.
اکنون ببينيم نخود سياه چيست و چه نقشي دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوري که مي دانيم نخود از دانه هاي نباتي است که چند نوع از آن در ايران و بهترين آنها در قزوين به عمل مي آيد.
انواع و اقسام نخودهايي که در ايران به عمل مي آيد همه به همان صورتي که درو مي شوند مورد استفاده قرار مي گيرند يعني چيزي از آنها کم و کسر نمي شود و تغيير قيافه هم
نمي دهند مگر نخود سياه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب مي ريزن تا خيس بخورد و به صورت لپه دربيايد و چاشني خوراک و خورشت شود.
مقصود اين است که در هيچ دکان بقالي و سوپر و فروشگاه نخود سياه پيدا نمي شود و هيچ کس دنبال نخود سياه نمي رود، زيرا نخود سياه به خودي خود قابل استفاده نيست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربيايد و آن گاه مورد بهره برداري واقع شود.
فکر مي کنم با تمهيد مقدمۀ بالا اداي مطلب شده باشد که اگر کسي را به دنبال نخود سياه بفرستند در واقع به دنبال چيزي فرستادند که در هيچ دکان و فروشگاهي پيدا نمي شود.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:44 PM
آش شله قلمکار

هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:? چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ? باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:45 PM
دو قرص کردن
دو قرص کردن عبارت از خرده کاريهايي است که براي پيش بردن مقصود معمول دارند. يک مورد استعمال ديگر اين عبارت مثلي هم موردي است که قرار داد قبلي را به خاطر بياورند مانند: در ميان دعوا نرخ تعيين کردن.
به طوري که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اوليه به منظور تأييد به عمل مي آيد تا محل ترديد و ابهامي براي طرف مقابل باقي نگذارد.
قبلاً بايد دانست که ريشۀ اين اصطلاح از فعل دو از مصدر دويدن نيست بلکه آن را دربازي نزد بايد جستجو کرد که في الجمله شرح داده مي شود.
بازي نرد فقط دو نفر بازيکن دارد که در مقابل يکديگر مي نشينند و هر کدام پانزده مهره در اختيار دارند و با ريختن طاس که از يک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره هاي خود را به جلو مي رانند و مهرۀ حريف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گيرد مي زنند و پيش مي روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتيجۀ بازي نرد اين است که هر يک از دو حريف که توانست مهره هايش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و ديگري بازنده شناخته مي شود.
بازي نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بيشتر معمول و متداول مي باشد.
نوع اول بدين ترتيب است که دو حريف براي پنج دست شرط مي بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در اين نوع بازي اگر حريف پنج مرتبۀ متوالي- يعني پنج بر هيچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گويند شرط بازي را هر مبلغ باشد دو برابر مي گيرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حريف براي هر دست برد و باخت مبلغي شرط مي بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته مي شود. در اين نوع بازي که بيشتر اختصاص به نرادهاي حرفه اي دارد غالباً با گرفتن حق دو بازي مي کنند.
منظور از بازي کردن با حق دو اين است که در خلال بازي چنانچه يکي از طرفين احساس برد و موفقيت کند به حريف مي گويد دو. يعني شرط و مبلغ بازي دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد مي گويد بدو يعني با دو برابر موافقم و بازي را ادامه مي دهد، در غين اين صورت با گفتن کلمۀ ندو بازي ختم مي شود و همان مبلغ شرط بندي را
مي بازد و در وقت و زمان بازي بدين وسيله صرفه جويي مي شود.
با اين توصيف به طوري که ملاحظه مي شود کلمۀ دو در بازي تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندي است به اين معني که حريف براي پيش بردن مقصود دو قرص
مي کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگيرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازي نرد و تخته بازي است ولي چون بازيکنان حرفه اي و غير حرفه اي اين اصطلاح را در موقع بازي چند بار متقابلاً به کار مي برند رفته رفته معاني و مفاهيم مجازي پيدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به ياد آوردن قول و قرار قبلي استشهاد و تمثيل مي کنند في المثل مي گويند:?فلاني دو قرص مي کند.? يعني در انجام مقصود خويش زمينه سازي و محکم کاري مي کند.

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:46 PM
نازشست
اين اصطلاح يا ترکيب اضافي در افواه عامه به معني پاداش يا مشتلق يا انعامي است که در مقابل هنر نمايي يا انجام کاري مهم و يادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده مي شود. ناز شست دادن يا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامي اطلاق مي شود که در قبال انجام کارهاي فوق العاده و قابل توجه و ستايش داده يا گرفته شود.
در اين مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفيق و ترکيب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود براي چه پاداش و پيشکشي در مقابل هنر نماييهاي قابل تحسين و ستايش را نازشست مي گويند و علت تسميه و نامگذاري آن از چه واقعۀ تاريخي ريشه گرفته است.

ناصرالدين شاه قاجار که قريب نيم قرن در ايران سلطنت کرده است دفتر مخصوصي داشت که بودجۀ مملکتي و دربار را در آن يادداشت مي کرد و در پايان سال چنانچه متوجه مي شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمي آورد که البته عنوان هديه و پيشکشي داشت و براي شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابير را شرح
مي دهيم:
1- پيشکشي هاي عيد نوروز که مبلغ و ميزان آن در حدود دو پنجم ماليات ايران بود و از طرف وزيران و حکام ايالات و ولايات و رؤساي قبايل و کارمندان عالي رتبۀ دولت تقديم مي گرديد و ميزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقديم دارنده قبلاً معلوم و معين مي شده است.
2- ناصرالدين شاه در اول هر سال شمسي براي حکام و صاحب منصباني که قصد تغيير و تعويض آنها را نداشت خلعت مي فرستاد. اين خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گيرنده وظيفه داشت با تشريفات خاصي آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغي در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقديم دارد.
3- انتصاب شغل جديد و ترفيع درجه و مقام و اعطاي فرامين ملوکانه نيز ايجاب
مي کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقديم مبلغ قابل توجهي پاسخ گويند.
طبيب مخصوص ناصرالدين شاه دکتر فووريه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبي دارد که نقل آن را بي فايده ندانستيم:
?...هيچ وقت ديده نشده است که کسي عرض حالي تقديم شاه کند مگر آنکه با آن يک کيسۀ کوچک ابريشمي يا ترمه اي پر يا نيم پر از پول همراه باشد. همين اواخر امين السلطان شش کيسۀ پر تقديم کرد و چهار روز قبل سرتيپ عباسقلي خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسي نظام پاريس که حاليه آجودان وزير جنگ است از همين قبيل کيسه ها با عريضه اي سر به مهر پيش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشيرالدوله کيسۀ بزرگي که تا به حال من به آن بزرگي نديده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام اين کيسه ها پر از پول طلاست و تقديم آنها به منظور گرفتن مقامي است.?
?در سلسله مراتب اجتماعي ايران هيچ کاري بدون پيشکش صورت نمي گيرد و چون اين تقديمي به منزلۀ قيمت خريد مقامي است که تقديم کننده طالب تحصيل آن است اهميت آن به خوبي واضح مي شود. چيزي که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتي است که شاه بدون آنکه دست به کيسه ها بزند در تعيين مقدار محتويات آنها دارد. به يک نگاه سبک و سنگين آنها را درمي يابد و آثار اين فراست برو جنات اولايح مي گردد. همين نگاه قدر آنها را بر او مشخص مي سازد و ديگر احتياجي به شمردن پول داخل کيسه ها پيدا نمي کند.?
4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمي رخ مي داد در چنين مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهميت و کيفيت آن واقعه براي ناصرالدين شاه تقديم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.
5- يکي ديگر از طرق ترميم کسر بودجۀ دربار و مملکت اين بود که ناصرالدين شاه نقشۀ چندين مهماني را طرح مي کرد و به منزل شاهزادگان و اعيان و رجال و علماي روحاني مي رفت. بديهي است افرادي که به اين طريق مورد مرحمت واقع مي شدند ناگزير بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پياز را يعني هم دعوت شاهانه ترتيب دهند و هم مبلغي گزاف که شاه پسند باشد براي پيشکشي و پاانداز حاضر کنند.
6- رقم ديگر پيشکشهايي بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه مي دادند. گاهي که براي يک منصب دو نفر يا بيشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بيشتر از ديگران پيشکش مي داد منصب را مي ربود.
7- ارقام ديگر وجوه تصدق و پيشکش نامگذاري و ختنه سوران اولاد شاه و سهميه از اموال و ترکۀ رجال واعيان و شاهزادگان ثروتمند و همچنين ديه اي بود که ضاربين مي پرداختند. شاه مرحوم خزينه اي در اندرون تشکيل داده هر قدر تقديمي براي اعطاي فرامين و القاب جمع مي شد در آن خزينه مي گذاشتند و اسم آن خزينه را خزينة الحمقا گذاشته بودند.
8- بعضي اوقات ناصرالدين شاه با يک يا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت مي ريخت. نتيجتاً کالاي آن بازرگانان به قيمت گزاف به درباريان و ثروتمندان فروخته مي شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق مي گرفت.
9- گاهي ناصرالدين شاه لدي الاقتضاء هديه يا يادبودي براي يک يا چند نفر از رجال و معاريف شهر مي فرستاد. در اين موقع افرادي که طرف توجه و عنايت ملوکانه واقع مي شدند موظف بودند پيشکشي در خور مقام سلطنت تقديم دارند.
10- ناصرالدين شاه شکارچي ماهري بود و در هر سفر که به قصد شکار مي رفت تعدادي قوچ و ميش کوهي و بزکوهي و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنين پرندگان مختلف شکار مي کرد. رسم بود براي شکارهاي مهم از قبيل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوري مي کرد و براي بعضي از رجال
مي فرستاد تا هنرنمايي شاه را تماشا کنند آن اعيان و رجال موظف بودند نازشست بدهند يعني مبلغي براي ناصرالدين شاه به عنوان نازشست بفرستند.
جهانگرد معروف ايراني حاج سياح در اين رابطه مي نويسد:
?...رسم است ناصرالدين شاه هرگاه شکاري کند بايد از تمام بزرگان و اعيان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولايات هديه ها و پولهاي زياد به اسم نازشست تقديم شود. غالباً شکارچيان شکار را زده قدرت ندارند که بگويند ما زديم بايد به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولايات هم اعلام مي کنند تلگرافاً نازشست مي گيرند.?
با اين تعريف و توصيف اجمالي به طوري که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدين شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسميه اش اين است که چون انگشت بزرگ شست که به تازي آن را ابهام گويند در تيراندازي نقش اساسي بازي مي کند و از واژۀ ناز معاني احترام و عزت و بزرگي هم افاده مي شود لذا نازشست در اين اصطلاح يعني پيشکشي قابل توجه براي شستي که آن چنان تيراندازي شايستۀ آفرين و ستايش کرده است. مطلب زير از باب ارسال مثل نقل مي شود:
?...چون امين خليفۀ عباسي به لب آب رسيد آن سپاهيان بدو تاخته در زورق او را دستگير کردند و همان شب يکي از غلامان طاهر ذواليمينين وي را به قتل رساند. روز ديگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجري) و طاهر به نيشابور آمد و به حکومت نشست.?

kaka
Sunday 10 August 2008, 05:27 PM
هر كه چاهي بكنه بهر كسي اول خودش دوم كسي
چون كسي به ديگري بدي كند يا در مجلسي يك نفر از بدي‌هايي كه با او شده صحبت كند مردم مي‌گويند آنكه براي تو چاه مي‌كند اول خودش در چاه مي‌افتد.

در زمان حضرت محمد(ص) شخصي كه دشمن اين خانواده بود هر وقت كه مي‌ديد مسلمانان پيشرفت مي‌كنند و كفار به پيغمبر ايمان مي‌آورند خيلي رنج مي‌‌كشيد. عاقبت نقشه كشيد كه پيغمبر را به خانه‌اش دعوت كند و به آن حضرت آسيب برساند. به اين منظور چاهي در خانه‌اش كند و آن را پر از خنجر و نيزه كرد آن وقت رفت نزد پيغمبر و گفت: �يا رسول‌الله اگر ممكن ميشه يك شب به خانه من تشريف ‌فرما بشيد�. حضرت قبول كرد، فرمود: �برو تدارك ببين ما زياد هستيم�. شب ميهماني كه شد پيغمبر(ص) با حضرت علي(ع) و ياران ديگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روي چاه بالش و تشك انداخته بود بسيار تعارف كرد كه پيغمبر روي آن بنشيند. پيغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص ديد حضرت در چاه فرو نرفت خيلي ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهري دارم آن را در غذا مي‌ريزم كه پيغمبر و يارانش با هم بميرند. زهر را در غذا ريخت آورد جلو ميهمانان، اما پيغمبر فرمود: �صبر كنيد� و دعايي خواند و فرمود: �بسم‌الله بگوييد و مشغول شويد� همه از آن غذا خوردند. موقعي كه پذيرايي تمام شد پيغمبر و يارانش به راه افتادند كه از خانه بيرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پيغمبر را مشايعت كنند. بچه‌هاي آن شخص كه منتظر بودند ميهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتي ديدند پدر و مادرشان با پيغمبر از خانه بيرون رفتند پريدند توي اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقاب‌ها. پيغمبر كه براي آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتي كه زن و شوهر از مشايعت پيغمبر و يارانش برگشتند ديدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دويد سر چاه و به تشكي كه بر سر چاه انداخته بود لگدي زد و گفت: �آن زهرها كه پيغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتي؟� ناگهان در چاه فرو رفت و تكه‌تكه شد. از آن موقع مي‌گويند: �چه مكن بهر كسي اول خودت، دوم كسي�.

kaka
Sunday 10 August 2008, 05:28 PM
آب زیر کاه
آب زیر کاه به کسانی اطلاق می شود که زندگی و حشر و نشر اجتماعی خود را بر پایه مکر و عذر و حیله بنا نهند و با صورت حق به جانب ولی سیرتی نا محمود در مقام انجام مقاصد شوم خود بر آیند. این گونه افراد را مکار و دغلبار نیز می گویند و ضرر و خطر آنها از دشمن بیشتر است زیرا دشمن با چهره و حربه دشمنی به میدان می آید در حالی که این طبقه در لباس دوستی و خیر خواهی خیانت می کنند.

اکنون باید دید در این عبارت مثلی، آبی که در زیرکاه باشد چگونه ممکن است منشأ زیان و ضرر شود.
آب زیرکاه از ابتکارات قبایل و جوامعی بود که به علت ضعف و ناتوانی جز از طریق مکر و حیله یارای مبارزه و مقابله با دشمن را نداشتند. به همین جهت برای آنکه بتوانند حریف قوی پنجه را مغلوب و منکوب نمایند، در مسیر او با تلاقی پر از آب حفر می کردند و روی آب را با کاه و کلش طوری می پوشانیدند که هیچ عابری تصور نمی کرد آب زیر کاهی ممکن است در آن مسیر و معبر وجود داشته باشد. باید دانست که ایجاد این گونه با تلاقهای آب زیرکاه صرفأ در حول و حوش قرا و قصبات مناطق زراعی امکان پذیر بود تا برای عابران وجود کاه و کلش موجب توهم و سوءظن نشود و دشمن با خیال راحت و بدون دغدغه خاطر و سرمست از باده غرور و قدرت در آن گذرگاه مستور از کاه و کلش گام بر می داشت و در درون آب زیرکاه غرقه می شد.
آب زیرکاه در قرون و اعصار قدیمه جزء حیله های جنگی بود و سپاهیان متخاصم را از این رهگذر غافلگیر و منکوب می کردند.

kaka
Sunday 10 August 2008, 05:29 PM
آفتابی شد

هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحأ می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر ، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.

آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازأ در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.

kaka
Sunday 10 August 2008, 05:32 PM
از خجالت آب شد


آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری که ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شکستگی است که خجلت زده را یارای سر بلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سر افکندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید. اما فعل آب شدن که در این عبارت به کار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده که به صورت ضرب المثل در آید.
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از بایزید بسطامی پرسید شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت که درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید . پرسید: یا شیخ، این چیست؟ گفت: یکی از در در آمد و سئوالی از حیا کرد من جواب دادم . طاقت نداشت چنین آب شد از شرم. به قول علامه قزوینی : گفت این بیچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است. این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی که بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.

fanoos
Monday 18 August 2008, 05:48 PM
جیم شدن


هرکس از جمعیتی بگریزد ویا به علت ارتکاب جرم وگناهی از انظار مخفی شود اصطلاحا میگویند :? فلانی جیم شده است ? به جز ارباب اطلاع و تحقیق ، کمتر کسی می داند که جیم چیست و از چه عصر و زمانی ، این حرف ناظر بر اختفا شده است .
بهلول ( به ضم با و سکون ها ) که به معنی گشاده رو و خوب آمده است و مردان اهل مزاح و بذله گو حاضرجواب و عاقل کهنه کار را به او تشبیه می کنند ، اگر چه به ظاهردیوانه می نمود ولی از عقلا و خردمندان روزگار بوده است .
در تذکره ها بهلول زیاد داریم ولی بهلول معروف ومورد بحث همان شخصیتی است که در زمان هارون الرشید می زیست و از شاگردان مخصوص امام جعفرصادق (ع) بوده است .
بهلول از بستگان نزدیک وبه روایتی برادر مادری هارون الرشید بوده که با وجود این قرابت و انتساب به امام اول شیعیان و فرزندان بزرگوارش ارادت می ورزیده است . زادگاه او شهر کوفه ونام اصلیش را وهب بن عمرو نوشته اند .
جنون و دیوانگی ظاهری او به این علت بوده که هارون الرشید برای بقای خلافت و حفظ مقام و قدرت خود تصمیم گرفت امام جعفرصادق(ع) را از میان بردارد و بهانه ها برمی انگیخت تا آن حضرت را به درجه شهادت برساند . چون به هیچ وسیله توفیق نیافت پس امام ششم را متهم به داعیه خروج کرده از فقهای زمان من جمله بهلول استفتاء به قتلش کرده است .
بعضیها فتوا دادند ولی بهلول به دستور امام صادق(ع) تظاهر به جنون ودیوانگی کرد تا از او شرعا فتوی نخواهند .
این روایت صحیح به نظر نمی رسد زیرا بعید است امام معصوم شخص عاقلی را صریحا امر کند که خود را به دیوانگی بزند. اصح روایات این است که چند تن از صحابه و دوستان خاص امام صادق (ع) به مناسبت علاقه و ارادت به آن حضرت تحت تعقیب قرار گرفتند و هارون به وسایل و دسایس مختلفه در مقام از بین بردن تمام علاقه مندان و محبان امام عصربرآمده بود .
این عده از حضرت که آن موقع در مدینه به سرمی برد چاره جویی وکسب تکلیف کردند .
امام جعفر صادق(ع) جواب آنها را با یکی از حروف الفبایی نمودار ساختند وآن حرف ج بود یعنی به طور رمز و سربسته پیام دادند که :? جیم شوید ?.
از آنجا که سوال کنندگان مجاز و مأذون نبودند بیش از این ازحضرت توضیح بخواهند زیرا عمال وجاسوسان خلیفه مراقب احوال بودند لذا پیام اختصاری حضرت را با همان ایجاز و اختصار که اصغاء کرده بودند به اطلاع علاقه مندانش در بغداد رسانیدند . هر کدام از آنان پیام امام صادق(ع) را به زعم خویش تعبیر کرده بدان وسیله از کید هارون نجات یافتند .
بعضیها حرف ج را جلاء وطن دانسته عراق را ترک گفتند . عده ای منظور حضرت را جبل استنباط کردند و به کوهستانها پناه بردند ولی بهلول حرف ج را به جنون تعبیر کرده بر اسب چوبین سوار شده خود را به دیوانگی زد و باوجود آنکه زندگانی اعیانی داشت دست از تمام تجملات دنیوی کشیده خویشان و بستگان و سایر متعلقان را به هیچ شمرد و در طریق جنون و سرگشتگی که جنبه عرفانی آن در این مورد بیشتر قابل تأمل است به حقگویی و حقیقت جویی پرداخت وگمراهان و بی خبران را به صراط مستقیم انصاف و عدالت ارشاد و رهبری کرد .

kaka
Monday 17 November 2008, 05:23 PM
ریشه ی تاریخی «آتش بیار معركه»



You can see links before reply


لغت مركب آتش بیار در اصطلاح عامه كنایه از كسی است كه در ماهیت دعوی و اختلاف وارد نباشد بلكه كارش صرفاً سعایت و نمامی و تشدید اختلاف بوده و فطرتش چنین اقتضا كند كه به قول امیر قلی امینی: «میان دو دوست یا دو خصم سخن چینی و فتنه انگیزی كند.»
این مثل كه به ظاهر ساده می آید چون سایر امثال و حكم ریشه تاریخی دارد و شرح آن بدین قرار است:
همان طوری كه امروز دستگاه جاز عامل اساسی اركستر موسیقی به شمار می آید، در قرون گذشته كه موسیقی گسترش چندانی نداشت، ضرب و دف، ابزار كار اولیه عمله طرب محسوب می شد. هر جا كه می رفتند آن ابزار را زیر بغل می گرفتند و بدون زحمت همراه می بردند. عاملان طرب در قدیم مركب بودند از: كمانچه كش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده، رقاصه و یك نفر دیگر به نام «آتش بیار یا دایره نم كن» كه چون از كار مطربی سر رشته نداشت، وظیفه دیگری به عهده وی محول بود.
همه كس می داند كه ضرب و دف از پوست و چوب تشكیل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشك و منقبض می شود و احتیاج دارد كه هر چند ساعت آن را با «پف نم» مرطوب و تازه كنند تا صدایش در موقع زدن به علت خشكی و انقباض تغییر نكند. این وظیفه را دایره نم كن كه ظرف آبی در جلویش بود و همیشه ضرب و دف را نم می داد و تازه نگاه می داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائیز و زمستان كه موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بیش از حد معمول نم بر می داشت و حالت انبساط پیدا می كرد. در این موقع لازم می آمد كه پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافی تبخیر شود و به صورت اولیه درآید.
شغل دایره نم كن در این دو فصل عوض می شد و به آتش بیار موسوم می گردید. زیرا وظیفه اش این بود كه به جای ظرف آب كه در بهار و تابستان به آن احتیاج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشك كند. با این توصیف به طوری كه ملاحظه می شود، آتش بیار یا دایره نم كن، كه اتفاقاً هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ كار مثبتی در اعمال طرب و موسیقی نداشت. نه می دانست و نه می توانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت. مع ذالك وجودش به قدری مؤثر بود كه اگر دست از كار می كشید، دستگاه طرب می خوابید و عیش و انبساط خاطر مردم ضایع می شد.
افراد ساعی و سخن چین عیناً شبیه شغل و كار همین آتش بیارها و دایره نم كن ها را دارند؛ كه اگر دست از سعایت و القای شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و یا بوسیله مصلحین خیراندیش مرتفع می شود. ولی متأسفانه چون خلق و خوی آنها تغییر پذیر نیست، و از آن جهت كه لهیب آتش اختلاف را تند و تیز می كنند، آنها را به « آتش بیار » تشبیه و تمثیل می كنند. چه در ازمنه گذشته كه دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبی بیشتر از امروز مورد بی اعتنایی بود، گناه اصلی را از آتش بیار می دانستند و مدعی بودند كه اگر ضرب و دف را خشك و آماده نكند دستگاه موسیقی و غنا خود به خود از كار می افتد و موجب انحراف اخلاقی نمی شود.

kaka
Monday 17 November 2008, 05:23 PM
ریشه تاریخی ضرب المثل «شتر دیدی؟ ندیدی»



You can see links before reply


اگر یك نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او می‌گویند شتر دیدی ندیدی.
‌گویند:کاربر گرامی برای دیدن لینکها ثبت نام (You can see links before reply) کنیداز دیاری به دیار دگر می‌رفت. در راه چشمش به جای پای یك مرد و یك شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمی كه رفت جای پنجه‌های دست مسافر را دید كه به زمین تكیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: «یك لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علف‌های یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریك چشم كور، یك چشم بینا داشته»
از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از مقابلش گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی كه بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟» سعدی گفت: «ترا شتر یك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یك لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان كه همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیده‌ای همه نشانی‌ها نیز صادق است.» بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!