PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دکتر علی شریعتی



hichnafar
Thursday 15 May 2008, 12:43 PM
سلام
دوستان محترم لطفا" اینجا اشعار و نثرهای ادبی دکتر شریعتی رو قراربدید .
ممنون.

آثار موجود:
وقتی
چه نعمت های بزرگی ...
می سوزم
کار بی چرا
فاصله
معشوق من
کویر ، آسمان ،سکوت
طلوع اهورایی
کبوتران من
با لاله که گفت
مسیح
زندگی
سخت
سرود آفرینش
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
کدام چشمه
مهربانی
آغاز
بازگردید
من درحالیکه همه ی بودنم ...
ما و ماه

hichnafar
Thursday 15 May 2008, 12:45 PM
وقتی ...

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من اورا دوست داشتم
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم
وچه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن !

peasegonzo
Friday 16 May 2008, 08:41 AM
چه نعمت های بزرگی در زندگی داشته ام.
هیچ کس به برخورداری من از زندگی نبوده.
روح های غیر عادی و عظیم و زیبا و سوزنده و سازنده ای که روزگار چندی مرا بر سر راهشان کنارشان نشانده است.
تنها نعمتی که برای تو آرزو میکنم
تصادف با یکی دو روح خارق العلاده
با یکی دو دل بزرگ با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست.
چرا نمیگویم بیشتر؟
بیشتر نیست.
<<یکی>>بیشترین عدد ممکن است.
<<دو>> را برای وزن کلام آوردم و نیست.




علی شریعتی

hichnafar
Wednesday 21 May 2008, 12:30 PM
می سوزم

چه امید بندم در این زندگانی
که در ناامیدی سر آمد جوانی
سر آمد جوانی و مارا نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزو سوز
بود کاندراین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زمهر و وفا لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
ندانم که در آن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرانگاهش
چنین دل شکاف جگر سوز از چیست ؟
ندانم که در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد

hichnafar
Monday 2 June 2008, 09:51 AM
کار بی چرا

عشق تنها کار بی چرای عالم است ،
چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد .

hichnafar
Monday 2 June 2008, 09:55 AM
فاصله

آه ! که چقدر فاصله ی ما دور است .
فکر می کنم هیچ وقت نرسی
و من در کتار این دنیا تنها بمانم
و تو همیشه منظره ی من باشی
و در پیش چشم های من ،
درسینه ی چشم انداز من
قبله ی نگاه من
وهیچ وقت نه درکنار چشم های من ،
هیچ وقت !
در این زاویه همواره تنها خواهم بود بی تو
تو را خواهم دید
و آنگاه چه بگویم
به یک نابینا ، یک بیگانه ، یک دوردست
که چه ها می بینم ؟

hichnafar
Friday 13 June 2008, 11:02 AM
معشوق من

معشوق من چنان لطیف است ،
که خود را به «بودن » نیالوده است !
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد ،
نه معشوق من بود .

hichnafar
Monday 16 June 2008, 06:01 PM
کویر ، آسمان ، سکوت

نه ، پروانه ی من گریخت ...
به شتاب یک شوق ،
به سبک باری یک خیال ،
به پریشانی یک آرزوی آشفته ...
چه می دانم چگونه ؟
از تنهایی اتاق گریختم
خود را در پی او، به در خانه رساندم
گشودم ، بیرون را نگریستم
کویر ... آسمان ... سکوت !

hichnafar
Wednesday 25 June 2008, 01:27 PM
طلوع اهورایی

در خواب های من
هر لحظه جلوه ی پریزادی می یابی
و در برابر پنجره ی زندگی من
در سینه ی آسمان افراشته ی خیال من
در دور دست افق های کبود من
و در دامان آفتاب بلند دوست داشتن
هر دم شکوهی آریایی می گیری و طلوعی اهورایی!

hichnafar
Sunday 29 June 2008, 10:01 AM
کبوتران من

اما نه او باید برگردد
کبوتران معصوم ،چشم به راه بازگشت اویند
اگر برنگردد آنها بی آب و دانه می مانند
سراسیمه می شوند
غمگین می شوند...
ای کبوتران من
که بر سر برج عاشقی آشیان دارید
فردا همراه با نخستین پیک خورشید بامدادی
به سوی شما پرواز می کنم

hichnafar
Tuesday 1 July 2008, 09:49 PM
بالاله که گفت...

از دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده از دیده برون می آید
دل خون شده از این غصه که از قصه ی عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم برراه
کان عمر که رفته باز چون می آید
بالاله که گفت حال مارا که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
کز صحبت تو بوی جنون می آید

hichnafar
Thursday 10 July 2008, 10:16 AM
مسیح

ومسیح متولد شد
گلی سپید بر دامنی رویید
که بر آن تنها وتنها "روح القدس" نشسته بود ،
غنچه ی عشقی بر شاخه ی سبزی
که از بوسه ی عاشقانه ی نسیمی بارور شده بود
نسیمی که از دم پاک و اهورایی خداوند
در "هوای " مریم برخاسته بود
روح شگفتی که از کالبد زیبای "کلمه" سرکشیده بود
کلمه ای که با "قلم زرین" خداوند
بر دفتر ابرفام روح نا آرام رام مریم
نقش شده بود

maryama
Thursday 10 July 2008, 11:25 AM
بگذار شیطنت عشق چشمان تورا به عریانی خویش بگشاید
اما هرگز گوری را به خاطر آرامش تحمل مکن

tarane
Friday 11 July 2008, 11:08 AM
زندگي

زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میكنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می كنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم؟

hichnafar
Sunday 13 July 2008, 10:55 AM
سخت
آری تو مملو از بودن و توانستن و حس کردن و تپیدن ،
و ای پر از زندگی
ای سرشار از بودن !
تو نمی دانی که برای این دوست تو
که اکنون جز یک قفس استخوانی ای که پر از هواست ، نیست ،
و برروی سینه ی پوک و خالی اش ،
سنگ سنگین و بی رحم لحد را نهاده اند ...
درد کشیدن چه سخت است!

tarane
Sunday 13 July 2008, 01:44 PM
اين ظلم است كه معلم را به شمع تشبيه كنيم شمع را مي سازند تا بسوزد ولي معلم مي سوزد تا بسازد .

tarane
Sunday 13 July 2008, 01:47 PM
راستش اين شعر منصوب به دكتر شريعتي است :

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت ،
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد ،
بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او
یکریز وپی در پی
دم خویش را برگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،
بدین سان بشکند درمن،
سکوت مرگبارم را . . . .

tarane
Sunday 13 July 2008, 01:50 PM
وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است!

tarane
Sunday 13 July 2008, 02:07 PM
توتم...

هر کسی توتمی دارد ،
و توتم من " قلم " است.
و قلم توتم قبیله من است .
خدای همه قبایل ،
خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد .
به هر چه از آن می تراود سوگند می خورد .
به خون سیاهی که از حلقومش می چکد ، سوگند می خورد .
و من ؟
قلم خویشاوند آن من راستین من است .
عطیه روح القدس من است.
زبان دفترهای خاکستری و سبز من است .
همزاد آفرینش من ،
زاد هجرت من ،
همراه هبوط من
و انیس غربت من
و رفیق تبعید من
و مخاطب نوع چهارم من
و همدم خلوت تنهایی و عزلت من
و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است .
روح من است که جسم یافته است .
" آدم بودن من " است که شیء شده است .
آن " امانت " است که به من عرضه شده است .
آه که چه سخت و سنگین است !
زمین در کشیدن بار سنگینی اش می شکند .
کوه ها به زانو می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد .
قلم ، توتم قبیله من است .
قلم ، توتم من است .
او نمی گذارد که فراموش کنم ، که فراموش شوم ،
که با شب خو کنم ، که از آفتاب نگویم ،
که دیروزم را از یاد ببرم ، که فردا را بیاد نیارم ،
که از " انتظار " چشم پوشم ،
که تسلیم شوم ،
نومید شوم ،
به خوشبختی رو کنم ،
به تسلیم خو کنم ،
که ... !
قلم ، توتم من است ، توتم ما است .
به قلمم سوگند !
به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند !
به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند !
به ضجه های دردی که از سینه اش برمی آید سوگند ... !
که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم .
گوشت و خونش را نمی خورم .
به دست زورش تسلیم نمی کنم .
به کیسه زرش نمی بخشم .
به سرانگشت تزویرش نمی سپارم .
دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم .
چشمهایم را کور می کنم ،
گوشهایم را کر می کنم ،
پاهایم را می شکنم ، انگشتانم را بند بند می برم ،
سینه ام را می شکافم ،
قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم ...
اما قلمم را به بیگانه نمی دهم ...
قلم ، توتم من است .
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ،
به چهار میخم کوبند ،
تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیبب مرگم شود .
شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد .
تا خدا ببیند که به نامجوئی ، بر قلمم بالا نرفته ام ،
تا خلق بداند که به کامجوئی
بر سفره ی گوشت حرام توتمم ننشسته ام ،
تا زور بداند ، زر بداند و تزویر بداند
که امانت خدا را ، فرعونیان نمی توانند از من گرفت .
ودیعه عشق را قارونیان نمی توانند از من خرید .
و یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود ...
هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است .
توتم من ، توتم قبیله ی من قلم است .
قلم زبان خدا است .
قلم امانت آدم است .
قلم ودیعه عشق است .
هر کسی را توتمی است .
و قلم ، توتم من است .
و قلم ، توتم ما است .

دکتر شریعتی
دفترهای سبز * کویریات*

hichnafar
Friday 25 July 2008, 12:45 PM
آتش و دریا
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟...
هنگامی دستم رادراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم
که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه ی آتش شدم
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا ...!

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:44 PM
و شما :

ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید !
پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.
و شما :
ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید !
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
و شما :
ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم...
پس از این مرا کمتر خواهید دید !!

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:45 PM
اي دريغا مرد
به معلم شهيد


You can see links before reply
من تمام دردهايت را
اي غريبا مرد
مي نويسم بر برگ
برگ را بر باد تند صبحگاهی
مي سپارم تا نشستن روي لوح سنگي تاريخ
جا کند خوش در عميق ننگ هاي تيره انسان
من تمام دردهايت را
زخم هايت را
اي بلندا مرد
مي نگارم بر تن صد زخمه فردا
تا رسيد از راه دريابند نامت را
صدايت را
طنين آتشين عدل خواهت را

من عميق زخم هايت را
غريو حنجر بي سرزمينت را
از حجاب خود فريب مرز و ميهن مي برم بالا
تا بلنداي شگفت عرصه تقدير انسان ها
مي زنم بر قله تاريخ ملت ها
ثبت و ايمن
از عبور تيغ دستان وحشي و خونخوار
تا صفير پادشاهان همه بيداد
من ردايت را
اي دريغا مرد
مي درم از پيکر آدم پرستان قدم در باد
مي کشم از پنجه سوداگران نغمه و فرياد
مي زنم بر شعله خودسوزگان تا ابد در ياد
اي دريغا مرد ......................

hichnafar
Saturday 2 August 2008, 10:18 AM
دانه ی اشک

باز من مانده ام و تنهایی
دست بر زانوی غم ، سر به دودست
سردی قطره ی لرزانی بر گوشه ی چشم
و نگاهی حیران
خیره در پرده ی جادویی
دود سیگار که بر آن می افتد
سایه ی سافه ی اندامی
و بر آن می تابد
مهربان پرتو صبحی روشن
و در آن می بینم که از دور
بال بگشایند زی من بشتاب
آن دو آواره کبوتر هایم
بنشینند مرا بر دامن
مهربان ،خاموش
خیره در من به نیاز
و بیفشانمشان دانه ی اشک
و بیفشانمشان دانه ی اشک !

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:22 PM
"نشان مرا بپرس"

ای که تو را در گذر نسل ها و عمر ها یافته ام
من نیز هر لحظه پیوندم را با زمین می گسلم.
با آسمان آشنا شو،
با ستارگان انس بگیر،
با آن ها معاشرت کن!
با ماه، رفیق شو،
با آسمان شب ها خو بگیر،
آن جا وطن ماست،
سرزمین آزادی ماست،
میعادگاه آزاد ماست.
من در هر ستاره، در جلوه هر مهتاب،
در عمق تیره هر شب،
در هر طلوع، در هر غروب،
چشم به راه آمدن تو ام.
بیا، هر شب بیا!
از ستاره ها نشان مرا بپرس،
از مهتاب سراغ مرا بگیر،
از سکوت کهکشان ها
زمزمه مهر جوی مرا با خود بشنو!
بیا، هر شب بیا!
در خلوت هر مهتاب، تنهایم.
در سایه هر شب، چشم به راهت گشوده ام.
در پس هر ستاره پنهانم.
در پس پرده هر ابر، در کمینم.
بر سر راه کهکشان ایستاده ام.
بر ساحل هر افق منتظرم
بیا، خورشید که رفت.
بیا، شب را تنها ممان.
تاریکی را بی من ممان.
من آنجا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی،
با دیو شب تنها نمانی.
دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است،
خطرناک است،
وحشتناک است.
پرنده معصوم و کوچک من!
آفتاب که رفت پرواز کن،
از روی خاک برخیز،
این خرابه غم زده را ترک کن!

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:23 PM
"ابرهای غم"
چه بارانی است در بیرون این اتاق!
باران؟
ابرهای همه غم های تاریخ،
یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
کسی نمی داند که در چه دردی و تبی
می سوزم و می نویسم!

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:24 PM
"وقتی..."

وقتی که دیگر نبود، من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد،
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد، من شروع کردم.
وقتی او تمام شد،
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است.
مثل تنها مردن است

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:25 PM
"او"

در دل سیاه شب
هر ستاره ای که سر می زند اوست.
چشمک هر ستاره ای
نگاه دزدانه اوست که مرا پیغام می دهد
که در زمین تنها نیستی
که مرا غروب نیست
مرا با تو جدایی نیست
مرا بی تو زندگانی نیست
مرا بی تو سرنوشتی نیست، سر گذشتی نیست.
هر ستاره ای مرا مژده ای است
که او هست، که اوست.
که او خورشید بی غروب من است
که او وصال بی فراق من است
که او حضور بی غیبت من است
که او همیشه هست
که او همه جا هست
که او در هرچه، در هرکه هست، هست.
که او در دم هر نفس من است
در کوبه هر نبض من است.
طعام هر طعامم اوست.
شهد هر شرابم اوست.
عطر هر یاسی نجوای اوست.
وزش هر نسیمی نوازش اوست
قطره هر شبنمی اشک اوست
عاشقی رنگ سمند او.
ابهت و دعا دست نیاز به سوی اوست.
آسمان پرتوی از سرور اوست.
مخمل ابر، گل پیکر اوست.
ساقه صبح، بر و بالایش
نغمه وحی خدا آوایش،
آرزو طرحی از اندامش.
مژده نقشی است ز پیغامش،
زندگی رایحه پیرهنش،
جان من تشنه نوش دهنش.

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:26 PM
خیلی قشنگه


"شهر خدا"

و که می داند که پر شدن یعنی چه؟
پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟
بارش تند بارانی تندر آسا، صاعقه زن
با قطره های درشت و سرد
بر کشبزاری تشنه، زرد و خشک
که در کویری سوخته وساکت
عمری در انتظار باران
سر به آسمان بر داشته است،
چه "حادثه" ای است!
که می داند؟ که می داند؟ که می داند؟
من می دانم مهراوه!
می می دانم ای باران تند بهاری!
ای ابر باران خیز اسفندی
که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی!
ای ابر سپید سبکبال اسفندی
که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن، برخاستی
و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی؟
و با ناز انگشتان بارانت
آن تک درخت خشک بی برگ و باری را
که از قلب تافته کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود
و سر به دوزخ برداشته بود،
باغش کردی و در همه جنگل های زمین طاق
می می دانم مهراوه من!
و ... تو نمی دانی!
و تو نمی توانی دانست که تو گل نازی
قناری زرین بالی که در قفسی آواز خوانده ای.
و من می دانم که جگن صبور و لجوج این کویر آتش خیزم،
که در طوفان روئیده ام،
که در آتش، شاخ و برگ افشانده ام،
که سیلی ها خورده ام از باد ها
و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان
که برای تنور آبادی های این سرزمین
جگن ها را، گز ها را و طاق ها را از ریشه می زنند،
که روئیده کویرم و تنها...
و تنهای تنها.

نه خزه ام، نه خار،
جگنم، جگنی بی باک و مغرور،
که هرگز با کویر خو نکردم
و علی رغم هول وحریق این زمین دوزخی
تن بر خاک ندادم،
برگ و بار ندادم.
و سر نوشتم به جرم گستاخی در برابر این جهنم پست
که زادگاه خزه ها و خزنده هاست، تنهایی بود.
و زندگی ام خاموشی.
و سر نوشتم،
خاکستر در آتش تنوری که به سوختن من نان می پزند،
که به سوختن ما نان می پزند!
و تو مرغ آواره،
آن مرغ آواره کویر
که از مرغدان روستاییان کویر بگریخته ای،
که در آسمان بی پناه کویر
که از سقفش آتش می بارد و از کفش خاک بر می خیزد،
سال ها پیش، دل من که به عشق ایمان داشت،
تا که آن نغمه جان بخش تو از دور شنید
اندرین مزرع آفت زده شوم حیات
شاخ امیدی کاشت
چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی
بر سر شاخه سر سبز امید دل من...
که تو کی می خوانی؟...
در دل این تک درخت سکوت،
تک درخت خشک غرور،
آشیان بستی و آسمان بهت کویر خاموشم را
از شور و فریاد آواز های کودکانت،
چوجگان نو پر نو پروازت پر کردی
و سقف کوتاه این آسمان بیگانه با ما را
از بالای سرم برداشتی
و زمین تافته این کویر آتشناک را
با باران های سحر گاهی شستی
و خاک تیره اقلیم زندگانی را
با مخمل سبز سزی پوشاندی
و چه می توانم گفت که چه کردی؟
چه می توانی دانست که چه کردی؟
تو پرم کردی.
تو لبریزم کردی.
تو آبادم کردی.
تو آزادم کردی
و من پر شدم.
و من لبریز شدم.
و من آباد شدم.
و من آزاد شدم.
و که می داند که سرزمین بایر درون یک روح چیست؟
و که می داند که کوره خالی و غبار گرفته قلب یک سینه چیست؟
و که می داند که شاهباز آسمانی پرواز
در بند گرفتار یک محزون تنها چیست؟
و که می توند دانست
که یک انسان چگونه پر می تواند شد؟
و من مهراوه من،
همه آیات آسمانی را که بر لبان خدا رفته است،
ا زنخستین روز که با آدم سخن گفت...
با آن پنچشنبه بزرگ
که لبان محمد خاموش گشت،
خواهم جست و از آن میان،
اعجازی ترین آیات خداوندی را برای تو بر خواهم گزید.
و من، مهراوه من،
از هر دلی که از یادی تپیده است
و از آن ترانه ای روئیده است
سراغ خواهم گرفت.

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:28 PM
این بیشتر

"سرود آفرینش"

"در آغاز هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه خدا بود."
و "کلمه"، بی زبانی که بخواندش،
و بی "اندیشه" ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با "نبودن" چگونه می توان "بودن"؟
و خدا بود و با او عدم،
و عدم گوش نداشت.
حرفت هایی هست برای "گفتن"،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای "نگفتن"،
حرف هایی که هرگز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند.
حرف هایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند.
و سرمایه ماورائی هر کسی
به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی تاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بی قرار آتشند
و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.
کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی "مخاطب" خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند.
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش می کشند
و دمادم حریق های دهشتناک عذاب را می افروزند.
و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت،
که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.
وعدم چگونه می توانست "مخاطب" او باشد؟
هر کسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هر کسی دو تاست،
و خدا یکی بود.
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، "هست".
هر کسی را نه بدان گونه که "هست"، احساس می کنند،
بدان گونه که "احساسش" می کنند، هست.
انسان یک "لفظ" است
که بر زبان آشنا می گذرد
و "بودن" خویش را از زبان دوست می شنود.
هر کسی "کلمه" ای است که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد.
و کلمه مسیح است.
آن گاه که "روح القدس" _فرشته عشق_
خود را بر مریم بی کسی، بکارت حسن، می زند
و با یاد آشنا، فراموش خانه عدمش را فتح می کند
و خالی معصوم رحمش را
_که عدمی است خواهنده، منتظر، محتاج_
از "حضور" خویش، لبریز می سازد
و آن گاه مسیح را
که آن جا چشم به راه "شدن" خویش بی قراری می کند،
می بیند، می شناسد، حس می کند.
و این چنین، مسیح زاده می شود.
کلمه "هست" می شود.
در "فهمیده شدن"، "می شود".
و در آگاهی دیگری، به خود آگاهی می رسد،
که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند،
"عدمی" است که "وجود خویش" را حس می کند،
و یا "وجود" ی که "عدم خویش" را.
و در "آغاز هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود."
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند.
و خوبی همواره در جستجوی خردی است که او را بشناسد.
و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.
و جبروت نیاز مند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد.
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند.
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،
اما کسی نداشت.
خدا آفریدگار بود
و چگونه می توانست نیافریند؟
و خدا مهربان بود
و چگونه می توانست مهر نورزد؟
"بودن"، "می خواهد"!
و از عدم نمی توان خواست.
و حیات "انتظار می کشد"،
و از عدم کسی نمی رسد.
و دانستن نیازمند طلب است،
و پنهانی بی تاب کشف،
و تنهایی بی قرار انس
و خدا از بودن بیشتر بود،
و از حیات زنده تر
و از غیب پنهان تر
و از تنهایی تنها تر
و برای طلب، "بسیار داشت"
و عدم نیازمند نیست
نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر
نه می شناسد، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد
و نه هیچ گاه بی تاب می شود
که عدم نبودن مطلق است،اما خدا "بودن" مطلق بود.

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:33 PM
ادامه "سرود آفرینش"

و عدم، فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست،
و خدا "غنای مطلق" بود.
و هر کسی به اندازه "داشتن هایش" می خواهد،
و خدا گنجی مجهول بود
که در ویرانه بی انتهای غیب، مخفی شده بود.
و خدا زنده جاوید بود
که در کویر بی پایان عدم، "تنها نفس می کشید".
دوست داشت چشمی ببیندش.
دوست داشت دلی بشناسدش.
و در خانه ای گرم از عشق، روشن از آشنایی، استوار از ایمان و پاک از خلوص، خانه گیرد.
و خدا آفریدگار بود
و دوست داشت بیافریند:
زمین را گسترد.
و دریا ها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود، پر کرد.
و کوه های اندوهش را
که در یگانگی دردمندش، بر دوش توده گشته بود،
بر پشت زمین نهاد.
و جاده ها را _که چشم به راهی های بی سود و بی سر انجامش بود_
بر سینه کوه ها و صحرا ها کشید.
و از کبریایی بلند و زلالش، آسمان را بر افراشت.
و دریچه ای همواره فرو بسته سینه اش را گشود،
و آه های آرزو مندش را _که در آن ازل به بند بسته بود_
در فضای بی کرانه جهان، رها ساخت.
با نیایش های خلوت آرامش،
سقف هستی را رنگ زد،
و آرزو های سبزش را در دل دانه ها نهاد،
و رنگ نوازش های مهربانش را به ابرها بخشید،
و ازین هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید.
و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد.
و عطر خوش یاد های معطرش را
در دهان غنچه یاس ریخت.
و بر پرده حریر طلوع،
سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.
و در ششمین روز، سفر تکوینش را پایان برد.
و با نخستین لبخند هفتمین سحر،
"بامداد حرکت" را آغاز کرد:
کوه ها قامت بر افراشتند،
و رود های مست از دل یخچال های بزرگ بی آغاز،
به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند،
و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند
و بی تاب دریا _آغوش منتظر خویشاوند_
بر سینه دشت ها تاختند.
و دریا ها آغوش گشودند و ...
در نهمین روز خلقت،
نخستین رود به کناره اقیانوس تنهای هند رسید.
و اقیانوس که از آغاز ازل،
در حقره عمیقش دامن کشیده بود،
چند گامی از ساحل خویش،
رود را به استقبال بیرون آمد.
و رود، آرام و خاموش، خود را _به تسلیم و نیاز_ پهن گسترد،
و پیشانی نوازش خواه خویش را پیش آورد،
و اقیانوس _به تسلیم و نیاز_
لب های نوازشگر خویش را پیش اورد
و بر آب بوسه زد.
و این نخستین بوسه بود.

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:34 PM
ادامه "سرود آفرینش"

و دریا تنها آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،
و او را به تنهایی عظیم و بی قرار خویش، اقیانوس، باز آورد.
و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.
و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود.
و خدا می نگریست.
سپس طوفان ها بر خاستند و صاعقه ها در گرفتند
و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و
باران ها و باران ها و باران ها!
گیاهان روییدند و درختان، سر بر شانه های هم برخاستند،
و مرتع های سبز پدیدار گشت،
و جنگل های خرم سر زد،
و حشرات بال گشودند،
و پرندگان ناله برداشند،
و پرندگان به جستجوی نور بیرون آمدند،
و ماهیان خرد، سینه دریا ها را پر کردند...
و خداوند خدا هر بامدادان،
از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد
و دریچه صبح را می گشود
و با چشم راست خویش، جهان را می نگریست
و همه جا را می گشت و ...
هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین،
از دیواره مغرب، فرود می آمد
و نومید و خاموش،
سر به گریبان تنهایی غمگین خویش، فرو می برد و هیچ نمی گفت.
و خداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد
و با چشم چپ خویش، جهان را می نگریست،
و قندیل پروین را بر می افروخت،
و جاده کهکشان را روشن می ساخت،
و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،
تا در شب ببیند و نمی دید.
خشم می گرفت و بی تاب می شد
و تیر های آتشین بر خیمه سیاه شب رها می کرد
تا آن را بدرد و نمی درید
و می جست و نمی یافت و ...
سحر گاهان، خسته و رنگ باخته، سرد و نومید،
فرود می آمد و قطره اشکی درشت از افسوس،
بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.
رود ها در قلب دریا ها پنهان می شدند.
و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند.
و پرندگان در سراسر زمین،
ناله شوق بر می داشتند.
و جانوارن، هر نیمه با نیمه خویش بر زمین می خرامیدند.
و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند.
و اما ...
خدا همچنان تنها ماند و مجهول
و در ابدیت و بی پایان ملکوتش بی کس!
و در آفرینش پهناورش بیگانه.
می جست و نمی یافت.
آفریده هایش او را نمی توانستند دید، نمی توانستند فهمید.
می پرستیدندش اما نمی شناختندش.

fanoos
Saturday 2 August 2008, 06:34 PM
ادامه "سرود آفرینش"


و خدا چشم به راه "آشنا" بود.
پیکر تراش هنر مند و بزرگی
که در میان انبوده مجسمه های گونه گونه اش
غریب مانده است.
در جمعیت چهره های سنگ و سرد،
تنها نفس می کشید.
کسی "نمی خواست"،
کسی "نمی دید"،
کسی "عصیان نمی کرد"،
کسی عشق نمی ورزید،
کسی نیازمند نبود،
کسی درد نداشت...
و ...
خداوند خدا برای حرف هایش،
باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمی شناخت.
هیچ کس با او "انس" نمی توانست بست.
"انسان" را آفرید!
و این، نخستین بهار خلقت بود.

پایان

tarane
Sunday 3 August 2008, 09:27 AM
دوست داشتن از عشق برتر است . عشق يك جوشش كور است
و پيوندي از سر نابينائي . اما دوست داشتن پيوندي خودآگاه و از روي بصيرت روشن و زلال .
عشق بيشتر از غريزه آب مي خورد و هر چه از غريزه سر زند بي ارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع مي كند و تا هرجا كه يك روح ارتفاع دارد
،دوست داشتن همگام با آن اوج مي يابد
. عشق جوششي يك جانبه است . به معشوق نمي انديشد كه كيست ؟
يك (خود جوشي ذاتي ) است و از همين رو هميشه اشتباه مي كند
و در انتخاب يه سختي مي لغزد
و يا همواره يكجانبه ميماند و گاه ميان دو بيگانه نا همانند ،
عشقي جرقه مي زند و چون در تاريكي است
و يكديگر را نمي بينند، پس از انفجار اين صاعقه است
كه در پرتو روشنايي آن ، چهره يكديگر را مي توان ديد و در اينجا است
كه گاه پس از جرقه زدن عشق ،عاشق و معشوق كه در چهره هم مي نگرند ،
احساس مي كنند
كه هم را نمي شناسند و بيگانگي و و ناآشنايي پس از عشق - كه درد كوچكي نيست - فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور سبز مي شود
و رشد مي كند و از اين رو است
كه همواره پس از آشنايي پديد مي آيد ،
در حقيقت ، در آغاز ، دو روح خطوط آشنايي را در سيما و نگاه يكديگر مي خوانند ....
دو روح ، دو نفر، كه ممكن است
دو نفر با هم در عين روبايستي ها احساس خودماني بودن كند
و اين حالت بقدري ظريف و فرار است
كه بسادگي زير دست احساس و فهم ميگريزد . عشق جنون است
و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني (فهميدن ) و (انديشيدن ) نيست .
اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ،
از سر حد عقل فراتر ميرود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين ميكند
و با خودش به قله بلند اشراق مي برد .
عشق زيبائي هاي دلخواه را در معشوق مي آفريند و دوست داشتن زيبائي هاي دلخواه را در (دوست )
مي بيند و مي يابد . عشق يك فريب بزرگ و قوي است
و دوست داشتن يك صداقت راستين و صميمي ، بي انتها و مطلق .
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن در دريا شنا كردن .
عشق بينايي را مي گيرد و دوست داشتن بينايي مي دهد
. عشق خشن است و شديد در عين حال ناپايدار و نا مطمئن و دوست داشتن لطيف است
و نرم ودرعين حال پايدار و سرشار از اطمينان .
عشق همواره با اشك آلوده است و دوست داشتن سراپا يقين است و شك ناپذير .
از عشق هرچه بيشتر مي نوشيم ، سيراب تر مي شويم
و از دوست داشتن هر چه بيشتر، تشنه تر. عشق هرچه ديرتر ميپايد كهنه تر ميشود
و دوست داشتن نوتر. ... عشق يك اغفال بزرگ و نيرومند است
تا انسان به زندگي مشغول گردد و به روزمرگي - كه طبيعت سخت آنرا دوست ميدارد-
سرگرم شود، و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است
و خودآگاهي ترس آور آدمي در اين بيگانه بازار زشت و بيهوده . عشق لذت جستن است
و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذا خوردن يك حريص گرسنه است
و دوست داشتن همزباني در سرزمين بيگانه يافتن است .

hichnafar
Tuesday 5 August 2008, 10:25 AM
کدام چشمه

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد
آدمی را همواره در پی گم شده اش ،
ملتهبانه به هر سو می کشاند
خدا ، آزادی ،هنر و دوست
در بیابان طلب بر سر راهش منتظرند
تاوی کوزه ی خالی خویش را
از آب کدامین چشمه پرخواهد کرد ؟

hichnafar
Sunday 10 August 2008, 09:15 AM
مهربانی

مهربانی جاده ای است
که هرچه پیش تر روند ،خطرناک تر می گردد.
نمی توان بازگشت ...
اما لحظه ای باید درنگ کرد
و شاید چند گامی بر بیراهه رفت.
مدتی است بر جاده ی هموار می رانیم ...
حرف های نزدیک دارند فرا می رسند،
خطرناک است !

hichnafar
Thursday 14 August 2008, 11:06 AM
آغاز
دوپاره ابر آرام و خوش آهنگ
به سراغ هم آمدند
ناگهان برقی زد و قهقهه ی دیداری
ودونیمه سیب سقراطی یک سیب شد
وباریدن گرفت
ونخستین بهار،آغاز شد .

fanoos
Saturday 16 August 2008, 03:08 PM
"بازگردید!"

همچون قطره ای بر نیلوفر
شبنمی افتاده به چنگ شب حیات
آرام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
نشسته ام وچشم های خاموشم را
به لب های کبود مشرق دوخته ام
پرستو های بی بهار من!
قاصدک های آواره در باد، باز گردید!
و تو تشنه مجروح و عزیز من!
چشم هایت را به من مدوز، ببند!
من از دیدن آنها رنج می برم.

elykak
Monday 25 August 2008, 01:52 PM
من در حالی که همه ی بودنم به یک نگریستن مطلق بدل شده است
چشم در قلب مذاب خورشید دوخته ام
و همچون شمع که در گریستن خویش قطره قطره میمیرد
من در این نگریستن خویش ذوب می شوم و محو می شوم و پایان میگیرم ...

hichnafar
Wednesday 14 January 2009, 10:42 AM
ما و ماه

ماه در اوج آسمان می رود ،
وما در گوشه ای از شب ،
همچنان به گفت و گوی دست ها
گوش فراداده ایم و ساکتیم
و در چشم های هم ، یکدیگر را می خوانیم
در چشم های هم ،یکدیگر را می بخشیم
ومن همه ی دنیا را در چشم های او می بینم
و او همه ی دنیارا در چشم های من می بیند
وما در چشم های هم ساکتیم
و در چشم های هم می شنویم
ودرچشم های هم یکدیگر را می شناسیم،
یکدیگر را می بینیم
و چشم در چشم هم
و گوش به زمزمه ی لطیف و مهربان دست ها خاموشیم
وماه در اوج آسمان می رود

زندان قزل قلعه ،سال 1343

fatemeh.1994
Wednesday 14 January 2009, 11:16 AM
حرفهایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هرکسی به اندازه ی حرفهایی ست که برای نگفتن دارد.

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بشکنم و و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت ... !

fatemeh.1994
Wednesday 14 January 2009, 11:21 AM
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد ،

آدمی را همواره در پی گمشده اش ،

ملتهبانه به هر سو می کشاند.

خدا ، آزادی ، هنر و دوست ،

در بیابان طلب بر سر راهش منتظرند

تا وی کوزه ی خالی خویش را

از آب کدامین چشمه پر خواهد کرد ؟

fatemeh.1994
Wednesday 14 January 2009, 11:37 AM
* آدم های بزرگ*

کسانی که خود بسیارند ،

نیازی به هم وطن ندارند ،

کسانی که خود آزادند ،

از زندان به ستوه نمی آیند.

آدم های اندکند

که به ازدحام محتاجند .

kaka
Wednesday 4 November 2009, 09:59 AM
شنیدم سخن ها زمهرو وفا لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
چو کس بازبان دلم آشنا نیست
چه بهترکه از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرانیست همدرد بهتر
که ازیاد یاران فراموش باشم

kaka
Wednesday 4 November 2009, 10:04 AM
چشم در چشم


چشم در چشم آسمان

ايستاده بودم و دل بر کنده از کوير،

همه تن ، چشم کردم و در چشم آسمان دوختم.

و همه جان، نگاه کردم و در ان گوشه اسمان آويختم.

و در اعماق اين کبود ،

به لذت ، جان مي سپردم.

و در ابي اين دريا

به عشق،جان مي گرفتم

و غرقه ي مستي و بي خويشي ،

با آسمان ، عشق مي ورزيدم.

و اشک امانم نمي داد

ومي نگريستم و به نگريستن ادامه مي دادم .

و مي شنيدم که سکوت آبي وحي ،

اين سخن پيامبر را با دلم مي گويد و من در عمق همه ي ذرات وجودم

آن را به نياز و حسرت، زمزه مي کنم که

“اگر مامور نبودم که با مردم بياميزم

و در ميان خلق زندگي کنم،

دو چشم را به اين اسمان مي دوختم.

و چندان به نگاه کردن ادامه مي دادم ،تا خداوند جانم را بستاند”!

"دفترهاي سبز"

sarveazad
Thursday 14 February 2013, 03:30 PM
بزرگی و کمال دکتر علی شریعتی از اشعار ایشون و جملات حکیمانه وی مشخص می شود برای مثال:

زمستان است و در سرما زنی مستانه وار

بیرون کند سر را

گشوید لاجرم در را

که تا بیرون رود بوی مخدرها

دمادم می روند بالا شراب ارغوانی را

سپس عریان شوند در پیش یکدیگر

و تن ها را به هم مالند و لبها را به هم

سایند

در اینجا کس نمی داند محارم چیست و

محرم کیست؟

برادر خواهر و خواهر برادر را

همین جا در پشت کوچه ی ویران

زنی با دخترش لرزان

هزاران کفر و نفرین بر زمان گویند

که شاید نیاید برف

و ناگفته نماند حرف

گو فردای آن روز که گویا شام تاری بود

برد ماشین شهرداری

هم او هم دخترش هم شیشه های خالی

مشروب مستان را

sarveazad
Thursday 14 February 2013, 07:58 PM
اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی، هر جا که میخواهی باش.

چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یکیست! (دکتر علی شریعتی)

sarveazad
Friday 2 August 2013, 12:55 PM
روشنفکر کسی نیست که بلغور کننده ی حرفهای مارکس و امثال آن باشد که به درد هیچکس نخورده؛ در آفریقا و آسیا کسانی پیروز شدند که توانستند مکتبهای اروپایی را بیاموزند بعد فراموشش کنند و بعدا جامعه خودشان را بشناسند و را حل تازه ی بدهند وبر اساس نهاد فرهنگی و تاریخی و اجتماعی موجود در جامعه ی خودشان یک بنای تازه ای بیافرینند و می بینیم که موفق هم شدند. معلم شهید علی شریعتی/انسان و اسلام /رسالت روشنفکر صفحه259

Pelk_lk
Thursday 3 October 2013, 10:52 PM
خدایا،
آتش مقدس "شک" را
آنچنان در من بیفروز
تا همه "یقین" هایی را که درمن نقش کرده اند، بسوزد.
و آن گاه از پس توده ی این خاکستر،
لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی،
شسته از هر غبار، طلوع کند.

خدایا،
به هرکه دوست می داری بیاموز
که عشق از زندگی کردن بهتر است،
و به هرکه دوست ترمی داری، بچشان
که دوست داشتن از عشق برتر!

خدایا،
به من زیستنی عطا کن،
که در لحظه مرگ،
بر بی ثمری لحظه ایکه برای زیستن گذشته است،
حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن،
که بر بیهودگی اش، سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را من، خود انتخاب کنم،
اما آنچنان که تو دوست داری.
"چگونه زیستن" را تو به من بیاموز،
"چگونه مردن" را خود خواهم آموخت!

shahparak
Tuesday 19 November 2013, 10:19 PM
مادرم می گفت که عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب اما حالا هزار شب است که پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکردم

خدایا ! تو در آن بالا بر قله بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی ؟
ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ، بی امید چگونه به پایان خواهی برد؟
ای که همه هستی از تو است ، تو خود برای که هستی؟
چگونه هستی و نمی پرستی؟
چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟
ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانائی !
چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی ،
بپرستی ،
بر دامنش به نیاز چنگ زنی ،
غرورت را بر قامتش بشکنی ،
برایش باشی ، نمی آفرینی؟
چرا چنین نمی کنی ؟
مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش هستیم قربانی کنیم ؟
خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی ؟! (گفتگوهای تنهایی ، ص ۸۱۸)

sarveazad
Wednesday 20 November 2013, 06:33 PM
حسین بیشتر از آب٬ تشنه لبیک بود؛

این روح حسین بود که تشنه جامهای لبیک بود و گرنه جسمش را از همان هنگام که حجه الوداعش را در عرفات ناتمام گذارد، پاره پاره و مثله شده دیده بود و می دانست که می میرد. حسین٬ تشنه آب نبود٬ همچنان که عباس نبود.
جایی خواندم که مبارزان بزرگ٬ آنقدر می جنگند که دیگر بدنشان جایی برای زخم خوردن نداشته باشد؛ به یاد عباس افتادم و دیدم او بزرگترین مبارز است٬ عباس جنگید تا جایی که دیگر بدنش جایی برای زخم خوردن نداشت. عباس٬ تشنه آب نبود، تشنه اعتقادش بود و شهادت و پرواز و لبیک حسین که وارث آدم بود.
یک نگاه احساسی٬ حرکتی دارد شتاب زده و زود میرا. اما یک نگاه ذهنی و متفکر٬ متحرک است و محرک و حسین٬ تشنه لبیک همین نگاه بود.
حسین٬ تشنه آب نبود، تشنه شناخت بود. می خواست بداند آیا کسی خارج از ادای کلمات٬ فهمید عمق دعای عرفه را؟
کسی فهمید چرا عرفات ناتمام ماند و به منا نرسید؟
کسی فهمید چرا حسین نه در منا که در نینوا به قربانگاه رفت و ثار الله شد؟
حسین٬ تشنه آب نبود، تشنه لبیک بود و فهم و تفکر و معرفت ما از دین و اعتقادش٬ که برایش جنگید و عقل آبی بودا را به عقل سرخ سهروردی پیوند زد و به خدایش هدیه کرد.
حسین، رویش درخت عصیانی بود که از پستی این دنیای کوتاه تا ماورا سر برداشت...
حسین٬ بیشتر از آب٬ تشنه لبیک بود٬ اما افسوس که به جای افکارش٬ زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.

shahparak
Wednesday 20 November 2013, 11:50 PM
هی با خود فکر می کنم

چگونه است که ما در این سر دنیا، عرق می ریزیم

و وضع مان این است

و آنها، در آن سر دنیا عرق می خورند

و وضع شان آن است!

نمی دانم

مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن...!

sarveazad
Thursday 21 November 2013, 06:14 PM
قرآن !من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که

هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم
میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که
می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن !من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک
افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا
بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی
ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در
کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا
فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا
می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای
موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به
یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای
حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک
معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ
کرده اند ،‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات
هوش نکنند . خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی
است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می
کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.
آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم

faramarzlotfy
Tuesday 3 December 2013, 11:41 PM
بگذار شیطنت عشق چشمان تو را به برهنگی خویش بگشاید.هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد.اما کوری را بخاطر آرامش تحمل نکن.