PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زمانی که بچه بودیم دنيا چقدر زيبا بود.



Majed
Tuesday 27 May 2008, 02:30 PM
زمانی که بچه بودیم دنيا چقدر زيبا بود. چقدر همه چی رنگ و بوی اميد داشت و همه چی سرشار از اميد و عشق به آينده


عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن
خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی
پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها
این سال دیگه میریم راهنمایی . دو سال دیگه میریم دبیرستان . یکسال دیگه دیپلم و
و مدام این جمله روی زبونمون بود . وقتی بزرگ شدم ... وقتی بزرگ شدم ..
با هر نوبرانه چشمها رو میببستیم و آروز میکردیم ... چقدر آرزو داشتیم.
دنیا دنیا امید
روزی که نوبرانه زردآلو بود و چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم و هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم
چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بی آرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود
بزرگ شدیم و هیچ نشد
حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز .هر سال که گذشت هیجان ها کم تر و کم تر شد . سالها تکراری تر
کار و کار و کار برای هیچ
آرزو ها حسرت شد و ماند، بیم‌هایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد زندگی، و فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها داشتن و ما می‌ترسیدیم از دچار شدن بهش
آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن.
دیگه می‌تونستیم از خیابان ها رد بشیم.
ردشدیم بارها و بارها و بی پناه
خوشا روزهایی که نمی‌توانستیم و دست‌ها‌یم را به دست بزرگ و نرم پدرمی‌دادیم و طعم تکیه گاه را می‌چشیدیم
بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی گذشت و خوشا شبهایی که بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر می‌لغزیدیم و خوش می‌خوابیدیم ...
بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی‌حس و سرد عابر بانک پول می‌گیرم،
و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانی هایی که از دست پدر می‌گرفتیم با لبخند.
دیگه نه امیدی به سال دیگه. نه به خرداد ونه به مهر.


تا بچه هستيم بزرگ شدن چه اميد شيرينی است و بزرگ که می‌شویم بچگی حسرتی بزرگ.

hichnafar
Tuesday 27 May 2008, 05:11 PM
سلام
خیلی قشنگ بود و واقعی ، اما فکرنکنم همیشه هم اینجوری باشه این بستگی به خود آدم ها داره و حدی که برای خودشون در نظر می گیرن !
اگه منبعی داره و شما هم یادتون هست لطفا"بگید

AliB
Tuesday 27 May 2008, 05:12 PM
ماجد جان این کار نوشته ی خود شما بود؟؟؟
اشک ما را سرازیر کردی برادر
چقدر صادقانه و زیبا نوشتی!!!!!
...

AliB
Tuesday 27 May 2008, 05:16 PM
سلام
خیلی قشنگ بود و واقعی ، اما فکرنکنم همیشه هم اینجوری باشه این بستگی به خود آدم ها داره و حدی که برای خودشون در نظر می گیرن !
اگه منبعی داره و شما هم یادتون هست لطفا"بگید
سخن شما به نظر من درسته اما این نوشته با روحیه ی جوان ایرانی فکر می کنم با توجه به شرایطی که حکم فرماست(وارد جزییات نمی شوم) بیگانه نیست.
فکر می کنم شاید زندگی بزرگتر ها آنقدر ها هم بی هیجان و شور و امید نیست اما...
من که خودم به عنوان یه جوون ایرانی با تمام وجود این نوشته رو زندگی کردم و فهمیدم
روی من خیلی اثر گذاشت

خان
Tuesday 27 May 2008, 06:53 PM
دستت درد نکنه ماجد خیلی خیلی خیلی جالب و زیبا بود.
من هم با علی موافقم .یه جورایی حرف دل جوونه ایرانی بود.من یکی که خیلی باهاش حال کردم زیبا و دلنشین بود.
تمامی احساسات پاک و زیبای کودکی رو یادم آورد.عجب حسی داشت اون دوران.روزگاره عجیبی هستش کودکی و نوجوانی.ولی به عقیده من روزی میرسه که یاد دوران مجردی و دانشجویی می افتیم.و شاید حسرت بوخوریم.البته زندگی رو همین حسرتا جالب میکنه.ای بابا چه حالی میداد تابستونا،گرمای خورشید وسط زمین فوتبال،خون دماغ میشدیم،میافتادیم زمین،دعوا میکردیم،واقعا هیچی تو دلمون نبود شایدم تو کلمون.روزگاری که تنها دلمشغولی ما درس بود.الان چی؟؟البته شاید من خیلی دارم بد نگاه میکنم.
این حرفای ماجد منو دوباره یاده این حرفا میندازه که تلاش و به آبو آتیش زندن به چه قیمتی؟؟؟؟؟؟شاید یه بار دیگه فکر کنم که برای چه به دنیا اومدم،من و تو برای چی داریم زندگی میکنیم؟هدف چیه؟؟فکر نکنم پول جوابه خوبی باشه.خیلی از مسیرمون داریم دور میشیم.
بی خیال.

Majed
Tuesday 27 May 2008, 09:09 PM
ماجد جان این کار نوشته ی خود شما بود؟؟؟
اشک ما را سرازیر کردی برادر
چقدر صادقانه و زیبا نوشتی!!!!!
...


سلام به همه....

اوووووووووووو.. فكرش رو نميكردم اين همه استقبال بشه..
والا اين متن رو من 4 سال پيش نوشتم....زمان كنكور و نا اميدي و خلاصه خيلي چيزا كه خيلي ها خودشون اين مساله رو تجربه كردن...
تو يكي از گروه هاي ياهو كه اون زمانها تو n تاشون فعال بوديم و الاف send to all كرديم....

امروز دوباره اين به دست خودم رسيد.... در كمال نا باوري
باورتون نميشه.... فكرشو نميكردم اثري ازش باقي مونده باشه....

ولي انگار خيلي ها ازش خوششون اومد....

ولي اعتراف ميكنم وقتي بعد اين همه سال دوباره خودم خوندمش روم تاثير گذاشت.. لول..

به همين خاطر تصميم گرفتم اينجا هم بزارمش...

البته من خودم رو اين نوشته ي خودم نقد دارم... هاها.....

marzi_a1732
Wednesday 28 May 2008, 09:45 AM
ماجد جان خیلی قشنگ بود

AliB
Wednesday 28 May 2008, 09:50 AM
بابا ای ولا ماجد جان
چه حس نابی داشتی
فکر می کنم تو یکی از اون لحظات ناب خلق هنری بودی
چون خیلی مفهوم کار تاثیر گذاره و همونطور که گفتم یه دلیل اصلی داره. کلمات خیلی صادقانه کنار هم نشسته و حرف دل رو بیان کرده.
خداوند حفظت کنه
ارادتمند شما
علی

hichnafar
Wednesday 28 May 2008, 02:11 PM
منتقلش کردم اینجا چون کار خودتونه
بازم ممنون.

helenmortazavi
Thursday 5 June 2008, 12:44 PM
سلام بی نظیر بود دقیقا همینطوره که میگید منم الان که به عمر رفته ام نگاه میکنم به همین نتیجه شما میرسم .
بچه بودیم شاد بودیم

از غصه آزاد بودیم.اما حیف از الان:124::ad