PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : برای کسی که همین نزدیکی است...



fanoos
Friday 27 June 2008, 04:00 PM
سلام
هر متنی یا شعری که مربوط باشه

ممنون




عجب صبري خدا دارد...

You can see links before reply
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم که ميديدم يکي لرزان و گريان
ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
جهان را واژگون بي صبرانه ميکردم...
عجب صبري خدا دارد....
اگر من جاي او بودم
به خاطر تنها دل يک مجنون صحرا گرده بي سامان
هزاران ليليي ناز آفرين را کوه به کوه آواره و ديوانه ميکردم...
عجب صبري خدا دارد...
چرا من جاي او باشم؟...
همان بهتر که او خود جاي خود باشد
که تاب تماشاي زشت کاري هاي اين مخلوق را دارد
وگر نه من چگونه جاي او بودم؟...
و چگونه سازشي با جاهل و فرزانه ميکردم؟..
عجب صبري خدا دارد...


استاد دکتر علی شریعتی

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:04 PM
گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارم.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت لانه ای کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستیاز لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به انداختن.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی,باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.گنجشک خیره در خدایی خدا ماند بود.
خدا گفت که چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دفع کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگهان چیزی درونش فرو ریخت.های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. You can see links before reply (You can see links before reply)

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:06 PM
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:09 PM
الو سلام
منزل خداست؟
اين منم مزاحمي که آشناست
هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است
ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست
شما که گفته ايد پاسخ سلام واجب است
به ما که مي رسد ، حساب بنده هايتان جداست؟
الو
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابي از دل من است يا که عيب سيم هاست؟
چرا صدايتان نمي رسد کمي بلند تر
صداي من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه مي دهي برايت درد دل کنم
شنيده ام که گريه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوي خود تا سبک شوم
پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ مي زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
دوباره ...
تا خدا خداست...



You can see links before reply

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:17 PM
You can see links before replyخوابی دیدم ...


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.
بر پهنه اسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد.
در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم.
یکی متعلق به من دیگری متعلق به خدا.
وقتی اخرین صحنه در مقابلم برق زد.
به پشت سر و به جای پا های روی شن نگاه کردم.
متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام.
فقط یک جفت پا روی شن بوده است.
همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و
غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.
این واقعا برایم ناراحت کننده بود و
درباره اش از خدا سوال کردم:
خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم
در تمام راه با من خواهی بود.
ولی دیدم در سخت ترین دوران زندگی ام
فقط یک جفت جای پا وجود داشت.
نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر
به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟
خدا پاسخ داد: بنده بسیار عزیزم
من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت.
((اگر در ازمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی
زمانی بود که تو را در اغوشم حمل می کردم))

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:17 PM
خدا

گفتم: خسته‌ام
گفتي: لاتقنطوا من رحمة الله .:: از رحمت خدا نا اميد نشيد(زمر/53)
گفتم: هيشكي نمي‌دونه تو دلم چي مي‌گذره
گفتي: ان الله يحول بين المرء و قلبه .:: خدا حائل هست بين انسان و قلبش! (انفال/24)
گفتم: غير از تو كسي رو ندارم
گفتي: نحن اقرب اليه من حبل الوريد .:: ما از رگ گردن به انسان نزديك‌تريم (ق/16)
گفتم: ولي انگار اصلا منو فراموش كردي!
گفتي: فاذكروني اذكركم .:: منو ياد كنيد تا ياد شما باشم (بقره )
گفتم: خسته‌ام گفتي: لاتقنطوا من رحمة الله .... You can see links before reply (You can see links before reply t%3D100%26gbv%3D2%26ndsp%3D20%26hl%3Dfa%26sa%3DN)

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:24 PM
همیشه آنان که از خدا حاجت و درخواستی دارند و ازو همواره چیزی میخواهند بسیارند ولی آنان که خود خدا را میخواهند نایابند و اندک.
یادمان باشد
فقط از خدا بخواهیم
و از خدا ، فقط خدا را بخواهیم
زیرا از خدا ، غیر از خدا را خواستن ، کم خواستن است.

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:43 PM
گنجشك خدا
گنجشك سراسيمه روي شاخه اي ازدرخت (بلندترين درخت دنيا) نشست.
قلبش ميان سينه به سختي مي تپيد.
خدا گفت:"چيست كه اينجنين هراسانت كرده است؟"
گنجشك با كلمات بريده گفت:"افريده هايت... افريده هايت امان ازگرفته اند..."
خدا گفت :"اگر آفريننده ي انان منم ،پس چگونه است كه از آنان بيم داري ؟"
گنجشك سكوت كرد،ناگاه سر بلند كرد و گفت :"ولي آنان قصد جانم را كرده بودند ؟!"
خدا گفت:"بدان كه در عالم ،چيزي جز به خواسته من روي نخواهد داد ."
گنجشك بر آشفت :"پس خواسته ي تو به هلاكت من بود؟"
خدا گفت:"آفريده هايم را گفتم ،امان از تو بگيرند تا به سويم بيايي .اين است كه اينجا و در مقابل مني ،بخواه از من آنچه مي خواهي !"
گنجشك سر به زير انداخت ،قلبش ميان سينه آرام گرفت ...

fanoos
Friday 27 June 2008, 04:55 PM
در دنیا مردمانی آنچنان گرسنه اند که خدا را جز به صورت نان نمی بینند
کسی که پر از عشق است پر از خود خداست
خداغ همین جا در خانه است
این ماییم که برای قدم زدن بیرون رفته ایم

You can see links before reply

hichnafar
Friday 27 June 2008, 05:33 PM
سلام
فانوس جان خیلی ممنونم .
راستش این تاپیک به حکایت و نیایش ومتن ادبی مربوط می شه اما حیف بود که بخوام ادغامش کنم پس دوستان محترم لطفا" هم چین مطالبی رو که در مورد خداست فقط در این تاپیک قراربدید.

Babak_mix
Saturday 28 June 2008, 08:19 AM
اين هم از طرف بنده ي حقير، اميدوارم خوشتون بياد Babak

You can see links before reply

fanoos
Saturday 28 June 2008, 02:36 PM
وقتي چشم گشود،خود را در يك جزيره كوچك و خالي از سكنه ديد،او تنها بازمانده يك كشتي شكسته بود كه حالا تنها و سرگردان دست به دامان خدا شده بود.
با دلي لرزان دست به دامان خدا شده بود.
با دلي خسته دعا كرد كه خدا نجاتش دهد،روزها گذشت ولي هيچ كس به فريادش نرسيد.سرانجام تصميم گرفت با شرايط جديد كنار بيايد.از تخته پاره هاي شكسته كشتي ،كلبه اي ساخت تا از باد و بوران و حيوانات وحشي در امان بماند.
روزها به همين منوال گذشت تا اين كه روزي براي جست و جوي غذا بيرون روفت در بازگشت با كلبه ي شعله ورش روبرو شد كه دودي از آن به آسمان مي رفت.
از شدت خشم و اندوه نمي دانست چه كند فرياد زد:خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟
اين تمام زندگيم بود.آن قدر فرياد زد تا كنار كلبه به خواب رفت . صبح روز بعد با صداي بوق يك كشتي بيدار شد كه به ساحل نزديك مي شد.
باور كردني نبود،يك كشتي براي نجات او آمده بود.
مرد با تعجب از نجات دهنده گانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه اين جزيره سكنه اي هم دارد؟ آنها جواب دادند:ما متوجه علائمي كه با دود مي دادي شديم.
اشك در چشمان مرد حلقه زد و از خداي مهربان تشكر كرد.

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:12 PM
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .

و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟

و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .

و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .

و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت



"دکتر علی شریعتی"






You can see links before reply

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:35 PM
در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند∙
يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: - خداوندا آنرا در زير زمين مدفون کن∙
فرشته ديگري گفت: - آن را در زير درياها قرار بده∙
و سومي گفت: - راز زندگي را در کوهها قرار بده∙
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد
کمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز
زندگي در دسترس همه بندگانم باشد∙
در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا. خداي مهربان راز
زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچ کس به اين فکر نمي افتد که
براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند∙

(و خداوند اين فکر را پسنديد.)

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:43 PM
می‌دونم‌ که‌ یک‌ نفر هست‌ زیرِ این‌ گنبدِ سنگی‌
که‌ میاد رو آسمونم‌ می‌کشه‌ یه‌ قوس‌ِ رنگی‌
اون‌که‌ از تبارِ دریا ، اون‌که‌ از نسل‌ِ ستاره‌س‌
وقتی‌ باشه‌ هر دقیقه‌ یه‌ تولدِ دوباره‌س‌
اون‌ که‌ آینه‌ی‌ اتاقم‌ از حضورش‌ بی‌نصیبه‌
توی‌ آینه‌ من‌ نشستم‌ اما من‌ با من‌ غریبه‌
فرصتی‌ نمونده‌ای‌ عشق‌ ! این‌ صدا صدای‌ مرگه‌
آخرین‌ فصل‌ِ جوانه‌ ، فصل‌ِ جون‌ دادن‌ِ برگه‌
از تو قصه‌ها طلوع‌ کن‌ تاغروب‌ِ من‌ بمیره‌
زیر خاکسترِ سردم‌ ، شعله‌ی‌ تو جون‌ بگیره‌
یکی‌ باید اینجا باشه‌ که‌ من‌ُ بدزده‌ از من‌
با من‌ از خودم‌ خودی‌تر ، بین‌ِ تن‌ باشه‌ وُ پیرهن‌
یکی‌ باید این‌ جا باشد که‌ شب‌ُ کم‌ کنه‌ از روز
روزِ تازه‌یی‌ بیاره‌ جای‌ این‌ روزِ غزلسوز
یکی‌ باید اینجا باشه‌ ، اونی‌ که‌ مثل‌ِ کسی‌ نیست‌
وقت‌ِ سردادن‌ِ آواز مثل‌ِ اون‌ همنفسی‌ نیست‌
فرصتی‌ نمونده‌ای‌ عشق‌ ! این‌ صدا صدای‌ مرگه‌
آخرین‌ فصل‌ِ جوانه‌ ، فصل‌ِ جون‌ دادن‌ِ برگه‌
از تو قصه‌ها طلوع‌ کن‌ تا غروب‌ من‌ بمیره‌
زیرِ خاکسترِ سردم‌ ، شعله‌ی‌ تو جون‌ بگیره‌