PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *عرفان نظرآهاری*



fanoos
Saturday 28 June 2008, 02:22 PM
سلام

من آثار ایشون رو خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم لذت ببرید
سعی میکنم کتاب به کتاب اینجا بنویسم

اگه کسی دوست داره میتونه همکاری کنه :ilovemusic:

یا علی

fanoos
Saturday 28 June 2008, 03:05 PM
You can see links before reply

خانم عرفان نظر آهاری متولد 1353 در تهران است
او کارشناس ادبیات انگلیسی و کارشناسی ارشد ادبیات فارسی است
کتاب های او تا کنون جوایز بسیاری را از آن خود کرده است
از جمله جایزه ادبی پروین اعتصامی و جایزه جشنواره آموزشی رشد.


- کتاب های منتشر شده از او

- نامه های خط خطی

- لیلی نام تمام دختران زمین است

- بالهایت را کجا جا گذاشتی

- پیامبری از کنار خانه ما رد شد

- در سینه ات نهنگی می ثپد

- جوانمرد نام دیگر تو

- من هشتمین آن هفت نفرم

fanoos
Saturday 28 June 2008, 03:06 PM
برا ساس سلیقه خودم اول از کتاب بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ شروع میکنم



ایمان ترانه آدمی

ترانه ای روی زمین افتاده بود قناری کوچکی آن را برداشت و در گلوی نازک خور ریخت .ترانه در قناری جاری شد با او در آمیخت

ترانه آب شد ترانه خون شد .ترانه نفس شد و زندگی

قناری ترانه را سر داد ترانه از گلوی قناری به اوج رسید ترانه معنا یافت ترانه جان گرفت قناری نیز و همه دانستند که از این پس

ترانه .بودن است ترانه .هستی است .ترانه .جان قناری است


ایمان ترانه ادمی ست .قناری بی ترانه می میردو آدمی بی ایمان.

fanoos
Saturday 28 June 2008, 03:08 PM
کمک به عشق کمک به خدا


میخواستند سرش را ببرند .خودش این را میدانست.او معنی کاسه ی آب و چاقو را خوب می فهمید با مادرش هم همین کار را

کردند .آبش دادند و سرش را بریدند .ترسیده بود .گردنش را گرفته بودند و میکشیدند .قلب قرمزش تند تند میزد .کمک میخواست

.فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا میرفت

خدا فرشته ای را فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .فرشته امد و نوازشش کرد و گفت: (( چه قدر قشنگ است اینکه قرار

است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند .آدمها سپاسگذار تواند .قوت قدمهایشان از توست .تاب و توانشان هم .تو

به قلبهایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد قلبهایی که میتوانند عشق بورزند .پس مرگ تو به عشق کمک میکند .تو کمک میکنی تا

آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش بکشد .

تو و گندم و نور .تو و پرنده و درخت .همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد .چرخی که نامش زندگی ست .))


گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد و قطره قطره بر خاک چکید اما هر قطره اش خوشنود بود زیرا به خدا به

عشق به زندگی کمک کرده بود .

fanoos
Saturday 28 June 2008, 03:24 PM
شیطان مسئول فاصله هاست


گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن

بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت .

گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می

ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست .

مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .

خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست .

اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ،

رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را

نیاموخته ، او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های

مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست . حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین

نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

fanoos
Saturday 28 June 2008, 03:29 PM
سیاه کوچکم بخوان !


کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای نا جور بر لباس هستی. صدای نا هموار و ناموزونش

خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی میشکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست....

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کائنات گله داشت...

کلاغ فکر می کرد در دایره ی قسمت نازیبایی تنها سهم اوست...

کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:کاش خداوند این لکه زشت را از هستی می زدود

پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند

خدا گفت: عزیز من صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست اما فرشته ها با صدای

تو به وجد می آیند سیاه کوچکم!بخوان فرشته ها منتظرند

ولی کلاغ هیچ نگفت

خدا گفت: تو سیاهی سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند

و زیبایی ات را بنویس اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت خودت را از آسمانم دریغ نکن...

و کلاغ باز خاموش بود

خدا گفت:بخوان برای من بخوان این منم که دوستت دارم سیاهیت را و خواندنت را ...

و کلاغ خوانداین بار عاشقانه ترین آوازش را

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد...

fanoos
Saturday 28 June 2008, 03:34 PM
هر بار که میروی رسیده ای



پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را

نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید دشوار و کند و دورها همیشه دور بود.

سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش میکشید.پرنده

ای در آسمان پر زد سبک و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست. کاش پشتم را

این همه سنگین نمیکردی من هیچگاه نمیرسم.هیچگاه.و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا

امیدی.

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.زمین را نشانش داد.کره‏ای کوچک بود. و گفت: نگاه

کن ابتدا و انتها ندارد. هیچکس نمیرسد.چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است.حتی اگر

اندکی. و هر بار که میروی رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگین نیست

تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی پاره ای از مرا.

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان

دور.سنگ پشت به راه افتاد و گفت:رفتن حتی اگر اندکی.وپاره ای از او را با عشق بر دوش

کشید.

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 09:20 PM
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی."
پرنده گفت: "من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم.اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم."
انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟" انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت: "نمی دانی، توی آسمان چه قدر جای تو خالیست." انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی ِ دور. یک اوج دوست داشتنی.
You can see links before reply
پرنده گفت: "غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای پرنده یک ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود."
پرنده این را گفت و پر زد. انسان ردّ پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: "یادت می آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بال هایت را کجا جا گذاشتی؟"
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آن وقت رو به خدا کرد و گریست...

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:18 PM
پرنده ای به رسالت مبعوث شد

خداوند گفت : « دیگر پیامبری نخواهم فرستاد ، از آن گونه که شما انتظار دارید ؛ اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند . » و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد . پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود . عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند .و خدا گفت : « اگر بدانید ، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد . »خداوند رسولی از آسمان فرستاد . باران ، نام او بود . همین که باران ، باریدن گرفت ، آنان که اشک را می شناختند ، رسالت او را دریافتند ، پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .خدا گفت : « اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید . » خداوند پیغامبر باد را فرستاد ، تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند ، روزی در خوف و روزی در رجا زیستند . خدا گفت : « آن که خبر باد را می فهمد ، قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مؤمن این چنین است . »خدا گلی را از خاک برانگیخت ، تا معاد را معنا کند . و گل چنان از رستخیز گفت که از آن پس هر مؤمنی که گلی را دید ، رستاخیز را به یاد آورد .خدا گفت : « اگر بفهمید ، تنها با گُلی قیامت خواهد شد . »خداوند یکی از هزار نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند ، عده ای پیام دریا را دانستند ، پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند ، که هیچ از آنها باقی نماند .خدا گفت : « آن که به پیغمبر آب ها اقتدا کند ، به بهشت خواهد رفت . »و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت : « جهان آکنده از فرستاده پیغمبر و مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گُل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است . . . »

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:27 PM
قلب جغد پیر شکست


جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست.

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:32 PM
خدا فرشته های امید را فرستاد

قلب دختر از عشق بود ، پاهايش از استواری و دست هايش از دعا
اما شيطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
پس کيسه ی شرارتش را گشود و محکم ترين ريسمانش را به در کشيد . ريسمان نااميدی را
نا اميدی را دور زندگی دختر پيچيد، دور قلب و استواری و دعاهايش
نا اميدی پيله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی
خدا فرشته های اميد را فرستاد تا کلاف نا اميدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.
دختر پيله ی گره در گره اش را چسبيده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود
:شيطان می خنديد ودور کلاف نا اميدی می چرخيد. شيطان بود که می گفت
نه باز نمی شود، هيچ وقت باز نمی شود
خدا پروانه ای را فرستاد تا پيامی را به دختر برساند
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد که اين پروانه نيز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پيله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پيله اش به در آيد ، پس انسان نيز می تواند
خدا گفت : نخستين گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های ديگر را
......دختر نخستين گره را باز کرد
و ديری نگذشت که ديگر نه گره ای بود و نه پيله ای و نه کلافی
هنگامی که دختر از پيله ی نا اميدی به در آمد ، شيطان مدت ها بود که گريخته بود

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:40 PM
نسیم نفس خداست

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت . دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.


دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .


خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:


گاهی یادم می رود که هستی،کاشکی بیشتر می وزیدی.


خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!


مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.


نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.


خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.


مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.


خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.


مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.


شوق ادامه گفتن.


پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .


خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.


مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.


هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .

fanoos
Wednesday 2 July 2008, 10:47 PM
بهشت بر پا شد

ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود.آرزوهایش همه این بود که روزی به دریا برسد.و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ. ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت، اما پیدایش نمی کرد.هر روز و هر شب می رفت، اما به دریا نمی رسید. کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هر چه بیشتر می گشت، گم تر می شد و هر چه می رفت دورتر.
ماهی مدام می گریست، از دوری و از دلتنگی. و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد. همیشه با خود می گفت: " اینجا سرزمین اشک ها ست. اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند، چون هیچ وقت دریا را ندیده اند، و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است."
ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد.
***
قصه که به اینجا رسید آدم گفت:" ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. و شاید آن دوری که عمری از آن دم می زدیم، تنها یک اشتباه باشد."
آن وقت لبخند زد. خوشبختی در از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد.

fanoos
Thursday 3 July 2008, 01:12 PM
خدا چراغی به او داد

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

fanoos
Thursday 3 July 2008, 01:22 PM
سوگند به اسب و زیتون و ماه


خداوند گفت :« سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند . »
«سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند »

اسبان شنیدند و و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند،‏چنان که از سنگ آتش جهید .
اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا نامشان را برده است .

خداوند گفت : « سوگند به انجیر و سوگند به زیتون . » و زیتون و انجیر شنیدند و چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد.

خداوند گفت : « سوگند به آفتاب و روشنی اش . سوگند به ماه چون از پی آن برآید . سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فروپوشد و سوگند به آسمان و سوگند به زمین . »
آنها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش .
و چنین شد که روز روشن شد و شب فروپوشید . و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن .

و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد ، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و هر چیز کوچک .
و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هرچه در آن است متبرک است و مبارک .
پس انسان مؤمنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون و ماه را ، آفتاب و انجیر و آسمان را ....

fanoos
Thursday 3 July 2008, 01:26 PM
خوب دوستان کتاب اولی تموم شد
میرم سراغ کتاب بعدی به نام : در سینه ات نهنگی می تپد



ما همسایه خدا بودیم

شايد مرا ديگر نشناسي ، شايد مرا به ياد نياوري . اما من تو را خوب مي شناسم . ما همسايه ي شما بوديم و شما همسايه ي ما و همه مان همسايه ي خدا .
يادم مي آيد گاهي وقت ها مي رفتي و زير بال فرشته ها قايم مي شدي . و من همه ي آسمان را دنبالت مي گشتم و تو مي خنديدي و من پشت خنده ها پيدايت مي كردم . خوب يادم هست كه آن روزها عاشق آفتاب بودي . توي دستت هميشه قاچي از خورشيد بود . نور از لاي انگشت هاي نازكت مي چكيد . راه كه مي رفتي ردي از روشني روي كهكشان مي ماند . يادت مي آيد ؟
گاهي شيطنت مي كرديم و مي رفتيم سراغ شيطان . تو گلي بهشتي به سمتش پرت مي كردي و او كفرش درمي آمد . اما زورش به ما نمي رسيد . فقط مي گفت : همين كه پايتان به زمين برسد ، مي دانم چطور از راه به درتان كنم .
تو شلوغ بودي ، آرام و قرار نداشتي . آسمان را روي سرت مي گذاشتي و شب تا صبح از اين ستاره به آن ستاره مي پريدي و صبح كه مي شد در آغوش نور به خواب مي رفتي . اما هميشه خواب زمين را مي ديدي .
آرزويي روياهاي تو را قلقلك مي داد . دلت مي خواست به دنيا بيايي . و هميشه اين را به خدا مي گفتي . و آن قدر گفتي و گفتي تا خدا به دنيايت آورد . من هم همين كار را كردم ، بچه هاي د يگر هم ، ما به دنيا آمديم و همه چيز تمام شد ... ! تو اسم مرا از ياد بردي و من اسم تو را ، ما ديگر نه همسايه ي هم بوديم و نه همسايه ي خدا ، ما گم شديم و خدا را هم گم كرديم .
...
دوست من ، هم بازي بهشتي ام ! نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده . هنوز آخرين جمله ي خدا توي گوشم زنگ مي زند : از قلب كوچك تو تا من يك راه مستقيم است ، اگر گم شدي از اين راه بيا .
بلند شو . از دلت شروع كن
شايد ! شايد ! همديگر را دوباره پيدا كنيم ......

fanoos
Thursday 3 July 2008, 01:31 PM
ابر و ابریشم و عشق


هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف را دوست تر دارم. که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم .
خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پرو بالم از نسیم .بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود کدر بود سفت بود وسخت .دامنم به سختی اش گرفت و دستم به
تیرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر من سنگ شدم و سد و دیوار .
دیگر نور از من نمی گذرد .دیگر آب از من عبور نمی کند . روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.

حالا تنها یادگاریم از بهشت و از لطافتش ؛ چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود . می ترسم بعد از آن ار چشمهایم سنگ ریزه ببارد .

یا لطیف این رسم دنیا است که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود ؟

وقتی تیره ایم وقتی سرا پا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم . اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد نا پدید می شود .

یا لطیف ! کاشکی دوباره مشتی , تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و
می وزیدم و نا پدید می شدم . مثل هوا که نا پدید است . مثل خودت که نا پیدایی .........

fanoos
Thursday 3 July 2008, 01:38 PM
خدا چلچراغی از آسمان آویخته است



گفتند : چهل شب حياط خانه ات را آب و جارو كن. شب چهلمين ، خضر (ع) خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رفتم و روبيدم و خضر (ع) نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم.
گفتند: چله نشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوتت. شب چهلمين بر بام آسمان خواهي رفت. و من چهل سال از چله بزرگ زمسان تا چله كوچك تابستان به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كرده ام.
به اينجا كه ميرسم نا اميد مي شوم، آن قدر كه مي خواهم همه ي سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشته اي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من مي دهد و مي رود.
راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است.

fanoos
Thursday 3 July 2008, 01:55 PM
پیش از آنکه قلبت را بدزدند

قلبت كتيبه اي باستاني است؛ از هزاره اي دور.

سنگ نبشته اي كه حروفي ناخوانا را بر آن حكاكي كرده اند.الفباي قومي ناشناخته را شايد.
و تو آن كوهي كه نمي تواني وا‍‍‍‍‍ژه هايي را كه بر سينه ات كنده اند،بخواني.
قرن ها پشت قرن مي گذرد و غبارها روي غبار مي نشيند و تو هنوز منتظري تا،كسي بيايد و
خاك روي اين كتيبه را بروبد.كسي كه رمز الفباي منسوخ را بلد است،كسي كه مي تواند از
شكل هاي درهم و برهم، واژه كشف كند و از واژه هاي بي معنا ،منشور و فرمان و قانون به در بكشد.
گشودن رمزها ،رنج است و كسي براي رمزگشايي اين كتيبه ي مهجور رنج نخواهد برد.
كسي براي خواندن اين حروف نامفهوم ، ثانيه هايش را هدر نخواهد داد.
كسي سراغ اين لوح دشوار نخواهد آمد.اما چرا...
هميشه كساني هستند؛ دزدان الواح باستاني و سارقان عتيقه هاي قيمتي.
كتيبه ي قلبت را مي دزدند زيرا شيطان خريدار است.
او سهامداره موزه آتش است.و آرزويش آن است كه لوح قلبت را بر ديوار جهنم بياويزد.
پيش از آن كه قلبت را بدزدند، پيش از آن كه دلت را به سرقت برند، كاري بكن.
آن قلم تراش نازك ايمان را بردار، كه بايد هرشب و هرروز، كه بايد هرروز و هرشب ...
بروبي و بزدايي و بكاوي.شايد روزي معناي اين حروف را بفهمي،
حروفي را كه به رمز و به راز بر سينه ات نگاشته اند و قدر زندگي هر كس به قدر رنجي
است كه در كند و كاو و كشف اين لوح مي برد.
زيرا كه اين لوح ،همان لوح محفوظ است؛
همان كتيبه مقدسي كه خداوند تمام رازهايش را بر آن نوشته است.

fanoos
Friday 11 July 2008, 03:23 PM
در حوالی بساط شیطان


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

fanoos
Saturday 19 July 2008, 02:24 PM
دو بال کوچک نارنجی


هیچ کس وسوسه اش نکرد.هیچ کس فریبش نداد.
اوخودش سیب راازشاخه چیدوگاززدونیم خورده انداخت.
اوخودش ازبهشت بیرون رفت ووقتی به پشت دروازه ی بهشت رسید.ایستاد.
انگارمی خواست چیزی بگوید.چیزی امانگفت.
خدادستش راگرفت ومشتی اختیاربه اودادوگفت:برو!زیراکه اشتباه کردی!
امااینجاخانه ی توست.هروقت که برگردی!وفراموش نکن که ازاشتباه به امرزش راهی هست.
اورفت وشیطان مبهوت نگاهش می کرد.شیطان کوچکترازان بودکه اورابه کاری وادارکند.
شیطان موجودبیچاره ای بودکه درکیسه اش جزمشتی گناه چیزی نداشت.
اورفت امانه مثل شیطان مغرورانه تاگناه کند.اورفت تاکودکانه اشتباه کند.
اوبه زمین امدواشتباه کرد.بارهاوبارهااشتباه کرد.
مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری رابی اجازه بازمی کندیادستش به چیزی میخوردوان رامی اندازد
فرشته ای سربه هواکه گاهی سرمیخورد.می افتدودست وبالش می شکند.
اشتباه های کوچک اومثل لباسی نامناسب بودکه گاهی کسی به تن می کند.
اماماهمیشه تنهالباسش رادیدیم وهرگزقلبش راندیدیم که زیرپیراهنش بود.
ماازهراشتباه اوسنگی ساختیم وبه سمتش پرت کردیم.
سنگ های ماروحش راخط خطی کردومانفهمیدیم!
امایک روزاوبی انکه چیزی بگوید.لباس های نامناسبش راازتن دراوردواشتباه های کوچکش رادورانداخت.
ومادیدیم که اودوبال کوچ نارنجی هم دارد!دوبال کوچک که سال هاازماپنهان کرده بود.
وپرزدمثل پرنده ای که به اشیانه اش برمی گردد.
اوبه بهشت برگشت وحالاهرصبح وقتی خورشیدطلوع می کندصدایش رامی شنویم.
زیرااوقناری کوچکی است که روی انگشت خدااوازمی خواند!

fanoos
Saturday 19 July 2008, 02:28 PM
می وزد و می بارد و می گردد و می تابد

هر آدمی دو قلب دارد
قلبی که از بودن آن باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.قلبی که از آن باخبر است،همان قلبی است که در سینه می تپد ، همان که گاهی می شکند،گاهی می گیرد و گاهی می سوزد، گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه. و گاهی هم از دست می رود.
با این دل می شود دلبردگی و بیدلی را تجربه کرد.دل سوختگی و دل شکستگی هم توی همین دل اتفاق می افتد. سنگدلی و سیاه دلی هم ماجرای این دل است.با این دل است که عاشق می شویم ،با این دل است که دعا می کنیم،و گاهی هم با همین دل است که نفرین می کنیم ،کینه می ورزیم و بد دل می شویم.
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.این قلب اما در سینه جای نمی شود.و به جای آنکه بتپد،می وزد، می بارد و می گردد و می تابد.این قلب نه می شکند و نه می سوزد و نه می گیرد،سیاه و سنگ نمی شود ،از دست هم نمی رود.زلال است و جاری،مثل رود و مثل نسیم . و آن قدر سبک که هیچ وقت،هیچ جا نمی ماند.بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد.آدم همیشه از این قلبش عقب می ماند .
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی،او دعا می کند،وقتی تو بد می گویی و بیزاری،او عشق می ورزد،وقتی تو می رنجی ،او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند ، نه به احساست کاری دارد ،نه به تعقلت ، نه به آنچه می گویی و نه به آنچه می خواهی و آدم ها به خاطر همین دوست داشتنی اند.به خاطر قلب دیگرشان،به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند

fanoos
Saturday 19 July 2008, 02:44 PM
قلبم افتاده آن طرف دیوار


دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.

نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت، نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش دیوارها پنجره داشت و می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
البته می شود از دیوارها فاصله گرفت واصلا فراموش کرد و قاطی زندگی شد.
یا اینکه می شود تیشه ای برداشت و کند وکند .
شاید دریچه ای ،شاید شکافی ،شاید روزنی،سر سوزن برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای… بگذریم.

گاهی ساعتها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن تا
اگر همه چیز ساکت باشد صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم .
اما هیچ وقت همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند…

دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه بازیگوشی که توپش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد، به امید آنکه در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف، حیاط خانه خداست...
و آن وقت هی در می زنم، در می زنم ، در می زنم ، و می گویم:" دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید؟"
کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه ، دستی ، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین.

ومن این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شوداین طرف دیوار ، همین که…
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند. تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: "بیا خودت دلت را بردار و برو."
آن وقت من می روم و دیگر برنمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم…

fanoos
Sunday 20 July 2008, 10:59 PM
قلبم کاوان سرایی قدیمی ست

قلبم کاروانسرایی قدیمی است .من نبودم که این کاروانسرا بود. پی اش را من نکندم، بنايش را من بالا نبردم، ديوارش را من نچيدم. من كه آمدم او ساخته بود و پرداخته . و ديدم كه هزار هجره دارد و از هر هجره قنديلي آويزان، كه روشن بود و مي سوخت. از روغني كه نامش عشق بود. قلبم كاروانسرايي قديمي است . من اما صاحبش نيستم. صاحب اين كاروانسرا هم اوست. كليدش را به من نمي دهد درها را خودش مي بندد ، خودش باز مي كند . اختيار داري اش با اوست. اجازه همه چيز.
قلبم كاروانسرايي قديمي است ، همه مي آيند و مي روند و هيچ كس نمي ماند. هيچ كس نمي تواند بماند، كه مسافرخانه جاي ماندن نيست. مي روند و جز خاك رفتنشان چيزي براي من نمي ماند. كاش قلبم خانه بود ، خانه اي كوچك ، و كسي مي آمد و مقيم مي شد . مي آمد و مي ماند و زندگي مي كرد . سال هاي سال شايد.
هر بار كه مسافري مي آيد ، كاروانسرا را چراغان مي كنم و روغن دار قنديل ها را پر از عشق. هر بار دل مي بندم و هر بار فراموش مي كنم كه مسافر براي رفتن آمده است. نمي گذارد، نمي گذارد كه درنگ هيچ مسافري طولاني شود. بيرونش مي برد، بيرونش مي كند. و من هر بار بر در كاروانسراي قلبم مي گريم.
غيور است و چشم ديدن هيچ مهماني را ندارد، همه جا را براي خودش مي خواهد ، همه حجره ها را خالي خالي.
و روزي كه ديگر هيچ كس در كاروانسرا نباشد او داخل مي شود ، با صلابت و سنگين و سخت. آن روز ديوارها فرو خواهد ريخت و قنديل ها آتش خواهد گرفت. و آنروز ، آنروز كه او تنها مهمان مقيم من باشد ، كاروانسرا ويران خواهد شد. آن روز ديگر نه قلبي خواهد ماند و نه كاروانسرايي.

fanoos
Sunday 20 July 2008, 11:07 PM
خوشبختی خطر کردن است



دلبسته ی کفش هایش بود.کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی اش بودند.دلش نمی آمد دورشان بیندازد.هنوز همان ها را می پوشید.اما کفش ها تنگ بودند و پایش را می زدند.قدم از قدم اگر بر می داشت تاولی تازه نصیبش می شد.
سعی می کرد کمتر راه برود زیرا که رفتن دردناک است.
می نشست و می گفت:زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار.می نشست و می گفت :خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
او نشسته بود و می گفت .........که پارسایی از کنار او رد شد.پارسا پا برهنه بود و بی پای افزار.او را که دید لبخندی زد و گفت:خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر از دست دادن.
تا تو به این کفش های تنگ دل آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای.اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت:اگر راست می
گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود.هر بار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام.هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت.
حالا پا برهنگی پای افزار من است زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست.
پارسا این را گفت و رفت..

fanoos
Sunday 20 July 2008, 11:31 PM
بهار که بیاید رفته ام


قصه را می دانی؟قصه مرغان و کوه قاف را،قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را،قصه سيمرغ و آينه را؟
قصه نيست؛حکايت تقدير است که بر پيشانی ام نوشته اند.هزار سال است که تقدير را تاخير می کنم.
امّا چه کنم با هدهد،هدهدی که از عهد سليمان تا امروز هر بامداد صدايم می زند؛و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم که هر روز بهانه ای می آورد،بهانه های کوچک بی مقدار.
تنم نازک است و بالهايم نحيف.من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ می ترسم.من از گم شدن،من از تشنگی،من از تاريک و دور واهمه دارم.
گفتی که قرار است بال هايمان را توی حوض داغ خورشيد بشوييم؟گفتی که اين تازه اول قصه است؟گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحيد؟گفتی که حيرت،بار درخت توحيد است؟گفتی بی نيازی...؟
گفتی که فقر..؟گفتی که آخرش محو است و عدم...؟
آی هدهد!آی هدهد!بايست.نه من طاقتش را ندارم...

بهار که بيايد،ديگر رفته ام.بهار،بهانه رفتن است.حق با هدهد است که می گفت:رفتن زيبا تر است،ماندن شکوهی ندارد؛آن هم پشت اين سنگريزه های طلب.
گيرم که ماندم و باز بال بال زدم،توی خاک و خاطره،توی گذشته و گل.گيرم که بالم را هزار سال ديگر هم بسته نگه داشتم،بال های بسته امّا طعم اوج را کی خواهد چشيد؟
ميروم،بايد رفت؛در خون تپيده و پرپر.سيمرغ،مرغان را در خون تپيده دوست تر دارد.هدهد بود که اين را به من گفت.
راستی اگر ديگر نيامدم،يعنی آتش گرفته ام؛يعنی که شعله ورم!يعنی سوختم؛يعنی خاکسترم را هم باد برده است.
می روم امّا هر کجا که رسيدم،پری به يادگار برايت خواهم گذاشت.می دانم،اين کمترين شرط جوانمردی است.
بدرود،رفيق روزهای بيقراری ام!قرارمان امّاحوالی قاف،پشت آشيانه سيمرغ،آنجا که جز بال و پر سوخته،نشانی ندارد...

fanoos
Sunday 20 July 2008, 11:34 PM
خوب به لطف خدا کتاب دوم هم تموم شد
دفعه دیگه از کتاب بعدی شروع میکنم

یعنی باید این کارو بکنم
امیدوارم بیشتر از اینها این مطالب قشنگ و بخونن

فعلا یا علی

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:16 PM
عنوان کتاب بعدی : چای با طعم خدا

این کتاب مجموعه شعری است با مضامینی عرفانی




دوست

دوست واژه است
واژه ای که از ب فرشته ها چکیده است
دوست نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنی ست
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست ماندنی ست

راستی دلت چه قدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گل ات سید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو
مستجاب شد

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:17 PM
زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود
جزمن و خدا
کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز نه سفید نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده است
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:18 PM
راز
راز راه
رفتن است
از رودخانه
پل
از آسمان
ستاره است
راز خاک
گل راز اشک ها چکیدن است
راز جوی
آب
راز بال ها
پریدن است
راز صبح
آفتاب
رازهای واقعی
رازهای برملاست
مثل روز روشن است
راز این جهان خداست

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:19 PM
قول می دهم که آسمان شوم
مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی
جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمیشوی

من تلاش میکنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرک کوچکی کرا
تند و تیز میخوری
تو رمی شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز میخوری
آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد
ابر را نمی شود
مثل کهنه ای توی مشت خود فشرد
آفتاب توی آسمان آفتاب می شود
ابر هم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم ه آسمان شوم
یه کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی میکنم شبیه کهکشان شوم
شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی

fanoos
Monday 21 July 2008, 04:20 PM
چای با طعم خدا
این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است ؟باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دستهایت:
سینی نقره ی نور
اشکهایم:
استکان های بلور
کاش استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز

fanoos
Sunday 27 July 2008, 11:21 PM
بال تازه دل نو


کرم ابریشم کوچک من
خانه ی تازه ی تو مبارک
آخرش بافتی پیله ات را ؟
بال تازه دل نو مبارک
........
آن لباس قدیمی و پاره
دیدی اندازه ی قد تو نیست
دیگر آن را نباید بپوشی
واقعا این که در حد تو نیست !
........
آن خود کهنه ات را رها کن
بیخیالش بیا زود بیرون
یک خود تازه تر آن طرفهاست
آن طرف پشت آن بید مجنون
........
بعد از این آسمان پیله ی توست
ابرها را تو پیراهنت کن
زودتر وقت اصلا نداریم
بالهای نوات را تنت کن
........
وعده ی ما همان جا که گفتی
پشت دروازه ی شهر جادو
منتظر باش دارم میآیم
وای رفتی ! ولی بال من کو ؟
........
تو برو من ولی کار دارم
بال پرواز من پاره پاره است
باز باید ببافم خودم را
پیله ی کوچکم نیمه کاره است .

fanoos
Sunday 27 July 2008, 11:36 PM
دختری دلش شکست


دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره رو به نور بود بست
رفت و هر چه داشت یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت، پشت در گذاشت
صبح روز بعد، رفتگر
لای خاک روبه ها یک دل شکسته دید
ناگهان، توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشمهای خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید
رفتگر برای کفتر دلش آب و دانه برد
رفت و آن تکه های دل شکسته را به خانه برد
سالهاست توی این محله با طلوع آفتاب
پشت هر دری یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر سالهاست که عاشق است.

fanoos
Monday 28 July 2008, 12:06 AM
خاک خوشبخت

سال ها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقطی یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟؟؟

fanoos
Saturday 16 August 2008, 02:58 PM
دل کاغذی



دلم یک ورق پاره ی نازک است

دلم را مچاله نکن
نگو این که یک کاغذ باطله است
به سطل زباله حواله نکن
* * * *
دلم دفتری کاهی است
ورق های آن را نکن زود زود
بیا بعضی از صفحه های آن را بخوان
از اول ببین
حرف،حرف تو بود
اگر باز از دست من دلخوری
بیا این<<ببخشید>> مال تو
بیا اصلا این دل
دلم مال تو
دلم یک ورق پاره ی نازک است

دلم را مچاله نکن
نگو این که یک کاغذ باطله است
به سطل زباله حواله نکن
* * * *
دلم دفتری کاهی است
ورق های آن را نکن زود زود
بیا بعضی از صفحه های آن را بخوان
از اول ببین
حرف،حرف تو بود
اگر باز از دست من دلخوری
بیا این<<ببخشید>> مال تو
بیا اصلا این دل
دلم مال تو

fanoos
Saturday 16 August 2008, 03:04 PM
عروسک خدا


من ...
عروسکم ...
عروسک کسی که پشت پرده است !!!
دست های او مرا درست کرده است
من ...... عروسکم !
عروسک خدا
دوست کوچک خدا
یک عروسک نخی که شب به شب ...... توی دامن خدا به خواب می رود !
روی بال فرشته ها سوار می شود
تا دم حیات آفتاب می رود !
صبح ها ... خدا به من
نان داغ و آفتاب می دهد
شب که می شود مرا ... توی ننوی سپید ماه ... تاب می دهد !
راستی ...
خدا خودش برای من یک لباس تازه دوخته ....
جای دکمه های آن ولی ... چند تا ستاره کاشته
یک کمی ... هم از خودش
توی جیب من گذاشته
قلب یک عروسک نخی نمی زند
ولی خدا ...
قلب شد و... توی سینه ام تپید !
تیله های چشم من اشک را بلد نبود ...
یک شب او قطره قطره از کنار چشم من چکید !!!!
این عروسک نخی کاردستی خداست....
خنده های او چقدر
مثل ...
خنده ی فرشته هاست !

fanoos
Tuesday 19 August 2008, 03:28 PM
توی باغ آسمان

تو چه ساده ای و من چه سخت
تو پرنده ای و من درخت
آسمان هميشه مال توست
ابر زير بال توست
من ولی هميشه گير کرده ام
تو به موقع مي رسی و من
سالهاست دير کرده ام......................
خوش به حال تو که می پری
راستی چرا؟
دوست قديمی ات(درخت را)
با خودت نمی بری؟
فکر ميکنم توی آسمان
جا برای يک درخت هست
هيچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
رو به ما نبست
يا بيا و تکه ای از آسمان را برای من بيار
يا مرا ببر، در آسمان آبی ات بکار
خواب ديده ام دستهای من
آشيانه تو می شود
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو مي شود
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من تاب می خورند
ريشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند
من هميشه خواب ديده ام،ولی.....
راستی هيچ فکر کرده ای
يک درخت ،توی باغ آسمان
چقدر ديدنی است؟!
ريشه های ما اگر چه گير کرده است
ميوه های آرزو ،ولی حتما رسيدنی است.

fanoos
Monday 25 August 2008, 01:15 PM
سیب ذوق کرد




چاقوی تو سیب را سر برید

خون سیب

روی دست های تو چکید

هیچ کس ولی

خون سیب را ندید



در دهان تو

سیب ذوق کرد

از ته دلش

عجیب ذوق کرد



سیب تکه تکه شد

تمام شد ولی

شاد بود

مثل قطره ای که می رسد به رود



سیب سرخ

رو سفید شد

او به آرزوی خود رسید

آخرش

در دهان تو

شهید شد

fanoos
Monday 25 August 2008, 01:21 PM
بی خداحافظی


گفت:حتما می آیم،
منتظر باش!
منتظر پای دیوار
جیب هایم پر از آه و ای کاش
باز هم بی خداحافظی رفت
مثل هر بار
کوچه و خلوت و باد
کاسه ی اشکم از دستم افتاد
یک دل پر
زیر باران شرشر
یک نفر رد شد و گفت:
بادها بی خداحافظی می روند
ابرها هم همین طور

fanoos
Monday 25 August 2008, 11:57 PM
او کودکی را قورت داده

من یک نفر را می شناسم
که کودکی را قورت داده
او شکل یک آدم بزرگ است
اما خودش،عین تو ساده
*
او صورتش را قرض کرده
چون صورتش مال خودش نیست
او با خودش هم فرق دارد
انگار هم سال خودش نیست
*
او توی جیبش گاهی اوقات
شیرینی و گل می گذارد
توی دلش هم تا بخواهی
شعر و خدا و نور دارد
*
چشمان او لو داده او را
چون چشم هایش شکل تیله است
لبخندهایش خنده دار است
از بس که او بی شیله پیله است
*
وقتی که می خندد، نگاهش
قل می خورد اینجا و آنجا
او می رود دنبال چشمش
در لا به لای دست و پاها
*
شاید کمی قدش بلند است
یا یک کمی پایش بزرگ است
اما دلش اندازه ی ماست
او آرزوهایش بزرگ است
*
من مطمئنم کودک او
یک روز می خندد دوباره
شاید بماند توی دستش
تنها نقابی پاره پاره

fanoos
Tuesday 26 August 2008, 05:52 PM
بادبادک عزیز

تو ادمی
ولی چقدر مثل بادبادکی
نخ تو توی دستهای من
ولی همیشه بی اجازه میروی
سراغ ابرهای پشمکی سراغ افتاب تازه میروی
تو هم کلاسی پرنده ای تو هم اتاقی ستاره ای/ ورق ورق سبک جدا
شبیه یک کتاب پاره پاره ای
*
تو شکل قاصدک
تو شکل باد
تو شکل رفتنی و راستش کمی شبیه من
شبیه این دل منی
*
تو با پرنده ها تو با تمام بال های در به در
چه زود جفت میشوی
تو بیهوا
تو بی خبر
تو دور دور میشوی
*
اهای بادبادک عزیز
بیا چقدر دیر کرده ای
بیا بیا فقط بگو
کجای اسمان دوباره گیر کرده ای

fanoos
Tuesday 26 August 2008, 05:57 PM
جعبه ای از لبخند



با توام ، با تو ،خدا
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
***
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر امده ای
دوست قسمت شده است
***
با توام، با تو، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟
من که هر جا رفتم
جار زدم:
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
***
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
***
با توام، با تو، خدا
پس بیا، این دل من، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت.

خوب این کتابم تموم شد
دفعه ی دیگه کتاب بعدی رو شروع میکنم

fanoos
Tuesday 26 August 2008, 06:01 PM
در ضمن تشکر فراوان از دوست عزیزم کاکای گل که تو این مدت همراهم بود و مشوقم و همیشه این مطالب و میخووند

براش آرزوی موفقیت میکنم

fanoos
Thursday 28 August 2008, 08:52 PM
سلام سلام

خوب این دفعه اومدم سراغ کتاب دیگه ای از خانوم عرفان نظر آهاری به نام (( پیامبری از کنار خانه ما رد شد))
توصیه میکنم مطالب این کتاب ارزشمند و حتما بخوونید .متشکرم یا علی


و این آغاز انسان بود


از بهشت که بیرون آمد،دارایی اش یک سیب بود.سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه،هبوط بود.
فرشته گفتند:اما من به خودم ظلم کرده ام.زمین همه ظلم است و فساد.
انسان گفت:اما من به ودم ظلم کرده ام.زمین تاوان ظلم من است.اگر خداوند چنین می خواهد...
خداوند گفت:برو و آگاه باش جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند،از زمین می گذرد.زمینی آکنده از شر و خیر،آکنده از حق و باطل،از خطا و از صواب،و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد،تو باز خواهی گشت،و گر نه....
و فرشته ها همه گریستند.اما انسان نرفت.انسان نمی توانست برود.انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.می ترسید و مردد بود.
و آن وقت خداوند چیزی به انسان داد.چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او اختیار داد.
خدا گفت:حال انتخاب کن.زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی.برو و بهترین را برگزین که بهشت،پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد،تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد،رنج و صبوری را.و این آغاز انسان بود....

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:06 PM
فرشته فراموش کرد

فرشته تصمیممش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت :خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم
و مهلتی کوتاه .دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت فرشته گفت :تا باز گردم بال هایم را این جا می سپارم.این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.خداوند بال های فرشته را روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت :بال هایت را به امانت نگاه می دارم . اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامن گیر است. فرشته گفت باز می گردم حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته به خداوند می دهد. فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد او هر که را می دید ، به یاد می آورد . زیرا او را قبلا در بهشت دیده بوداما نفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمیگردند. روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد می برد.
و روزی فرارسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد،نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند فرشته هرگز به بهشت برنگشت.

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:12 PM
حق نام دیگر من بود


پیش از آن که انسان پا بر زمین بگذارد خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود:آی ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید .
انسان نفهمید که خدا چه می گوید پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند. خداوند گفت: این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست. زمین من آکنده از حق و باطل است اما اگر حق را دیدی خورشیدت را به در کش تا آشکارش کنی. آنگاه مومن خواهی بود. اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره کافران خواهد آمد.
انسان گفت: جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد.
انسان به دنیا آمد. اما هر گاه حق را پیش روی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد. حق تلخ بود حق دشوار بود و ناگوار. حق سخت و سنگین بود. انسان حق را تاب نیاورد. پس هر بار که با حقی رویارو شد. آن را پوشاند. تا زیستنش را آسان کند.
فرشته ها می گریستند و می گفتند: حق را نپوشان. حق را نپوشان این کفر است. اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید. انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند.
انسان به نزد خدا باز خواهد گشت. اما روز واپسین او "یوم الحسره" نام دارد وخدا خواهد گفت: قسم به زمان که زیان کردی حق نام دیگر من بود.....

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:24 PM
پیامبری از کنار خانه ما رد شد






پيامبري از کنار خانه ما رد شد.


باران گرفت.


مادرم گفت: چه باراني مي آيد.


پدرم گفت: بهار است.


و ما نمي دانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است.


پيامبري از کنار خانه ما رد شد. لباسهاي ما خاکي بود.


او خاک روي لباسهايمان رابه اشارتي تکانيد.


لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم.


پيامبري از کنار خانه ما رد شد. آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود. پيامبر ، کنارشان زد.


خورشيد را نشانمان داد و تکه اي از آن را توي دستهايمان گذاشت.


پيامبري ازکنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهاي درخت کوچک

باغچه روييدند و هزار آوازي را که در گلويشان جا مانده بود ، به ما بخشيدند .


و ما به ياد آورديم که با درخت و پرنده نسبت داريم.


پيامبري از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتيم و هزار قفل بي کليد.


پيامبر کليدي برايمان آورد. اما نام او را که برديم، قفل ها بي رخصت کليد باز شدند.


من به خدا گفتم: امروز پيامبري از کنار خانه ما رد شد.


امروز انگار اينجا بهشت است.




خدا گفت: کاش ميدانستي هر روز پيامبري از کنار خانه تان مي گذرد





و کاش ميدانستي بهشت همان قلب توست...

fanoos
Tuesday 2 September 2008, 05:02 PM
قطاری به مقصد خدا


قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت :
مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود .
در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي ، قانون راه خداست .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند ، اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ، باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ،راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري...

fanoos
Tuesday 2 September 2008, 05:12 PM
جهان را ادامه میدهیم

امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان .
خدا پیامبری فرستاد تا بیادشان بیاورد ،قول نخستین و بیعت اولین را .
پیامبر گفت :ای آدمیان ! ای آدمیان ! این امانت از آن شماست ، بر دوش کشید . این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست . پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را .
اما کسی به یاد نیاورد.
پیامبر گفت: عشق است . عشق است . عشق است که بر زمین مانده است . مجال ، اندک است و فرصت کوتاه .
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد .اما کسی به عشق نیندیشید .
پیامبر گفت: آنچه نامش زندگیست ، نه خیال است و نه بازی .
امتحان است و تنها پاسخ به ازمون زندگی ، زیستن است ، زیستن .
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت .
ودر این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود ،با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت .زیرا پیمانش را با خدابه یاد می آورد.
آنگاه خدا گفت: به پاس لبخند کودکی ،جهان را ادامه میدهیم ....

fanoos
Tuesday 2 September 2008, 05:16 PM
پیش از آخرین اذان




دلش مسجدی می خواست .با گنبدی فیروزه ای ومناره ای نه خیلی بلند وپیرمردی که هر روز صبح وهر ظهر وهر شب بربالای ان الله اکبر بگوید.

دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست وشبستانی که گوشه گوشه اش مهر وتسبیح وچادر نماز است .

دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود.با پیرزنهایی ساده ومهربان که منتظر غروب اند وبی تاب حی علی الصلاه .

اما محله شان مسجد نداشت ...

فرشته ها که خیال نازک وآرزوی قشنگش را می دیدند ،به او گفتند :حالا که مسجدی نیست ،خودت مسجدی بساز .

او خندید وگفت :چه محال زیبایی ،اما من چیزی ندارم .نه زمینی دارم ونه توانی ونه ساختن بلدم.

فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است .مصالحش را تو فراهم کن،ما مسجدت را می سازیم.اما اوتنها آهی کشید.

ونمی دانست هربار که آهی میکشد.هربار که دعایی می کند ،هربار که خدارا زمزمه میکند ،هربار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد ،آجری برآجری گذاشته می شود .آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.

وچنین شد که آرام آرام با کلمه ،با ذکر ،با عشق وبا دعا ،باراز ونیاز ،با تکه های دل وپاره های روح ،مسجدی بنا شد .از نورواز شعور ،مسجدی که مناره اش دعایی بود وهر جا که می رفت فمسجدش با اوبود ،پس خانه مسجدی شد وکوچه مسجدی

شد وشهر مسجدی.

آدم ها همه معمارند .معمار مسجد خویش ،نقشه این بنا را خدا کشیده است .مسجدت را بنا کن ،پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.

fanoos
Tuesday 2 September 2008, 05:23 PM
با چراغ گرد شهر

از ديو و دد ملول بود و با چراغ گرد شهر مي‌گشت. در جست و جوي انسان بود. گفتند: نگرد كه ما گشته‌ايم و آنچه مي جويي يافت مي‌نشود. گفت: مي گردم، زيرا گشتن از يافتن، زيباتر است و گفت: قحطي است، نه قحطي آب و نان كه قحطي انسان. برآشفتند و به كينه برخاستند و هزار تير ملامت روانه‌اش كردند؛ كه ما را مگر نمي‌بيني كه منكر انساني. چشم باز كن تا انكارت از ميانه برخيزد. خنده زنان گفت: پيشتر كه چشمهايم بسته بود، هياهو مي‌شنيدم، گمانم اين بود كه صداي انسان است. چشم كه باز كردم اما همه چيز ديدم جز انسان.
خنجر كشيدند و كمر به قتلش بستند و گفتند: حال كه ما نه انسانيم، تو بگو اين انسان كيست كه ما نمي‌شناسيمش! گفت: آنكه دريا دريا مي‌نوشد و هنوز تشنه ا ست. آنكه كوه را بر دوشش مي‌گذارند و خم بر ابرو نمي‌آورد. آنكه نه او از غم كه غم از او مي‌گريزد. آنكه در رزمگاه دنيا جز با خود نمي‌جنگد و از هر طرف كه مي‌رود جز او را نمي‌بيند. آنكه با قلبي شرحه شرحه تا بهشت مي‌رقصد، آنكه خونش عشق است و قولش عشق. آنكه سرمايه‌اش حيرت است و ثروتش بي‌نيازي. آنكه سرش را مي‌دهد، آزادگي‌اش را اما نه، آنكه در زمين نمي‌گنجد، در آسمان نيز. آنكه مرگش زندگي است. آنكه خدا را ...
او هنوز مي‌گفت كه چراغش را شكستند و با هزار دشنه پهلويش را دريدند.

فردا اما باز كسي خواهد آمد، كسي كه از ديو و دد ملول است و انسانش آرزوست.او هنوز مي‌گفت كه چراغش را شكستند و با هزار دشنه پهلويش را دريدند.
فردا اما باز كسي خواهد آمد، كسي كه از ديو و دد ملول است و انسانش آرزوست.

kaka
Friday 6 March 2009, 11:31 PM
عید شما مبارک !

یک مشت دانه گندم، توی پارچه ای نمناک خیس خوردن ؛ جوانه زدند و سبز شدند. کمی که بالا آمدند ، دورشان را
روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند . بشقاب سبزه آبروی سفره هفت سین بود .
دانه های گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زار های طلایی. آن ها به پایان قصه فکر می کردند ؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند . نان شدن بزرگ ترین آرزوی هر دانه ی گندم است.اما برگ های تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ ، پایان دانه های گندم بود . روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچک شان جدا کرد. رویای نان و گندم تکه تکه شد.و این آخر قصه بود.دانه ها دلخور بودند ، از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود.پس به خدا گفتند: این قصه ای نبود که دوستش داشتیم ، این قصه نا تمام است و نان ندارد . خدا گفت: قصه شما کوتاه بود، اما نا تمام نبود. قصه شما ،قصه جوانه زدن بود و روئیدن قصه سبزی ،قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست .قصه شما، قصه زندگی بود و کوتاهی اش، رسالت تان گفتن همین بود. خدا گفت: قصه شما اگر چه نان نداشت، اما زیبا بود ، به زیبایی نان !

kaka
Monday 5 April 2010, 09:13 AM
بازی خدا و يک عروسک گلی

زير گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار
رو به راه بود
هيچ چيز
نه سفيد و نه سياه بود
با وجود اين
مثل اينکه چيزی اشتباه بود
زير گنبد کبود
بازی خدا
نيمه کاره مانده بود

***
واژه ای نبود و هيچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد

***
توی گوش من يواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد

***
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

***
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هيچ چيز
مثل بازی قشنگ ما
عجيب نيست
بازی يی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

***
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و يک عروسک گلی ست.

kaka
Monday 5 April 2010, 09:17 AM
سین هفتم هفت سین جهان
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...

بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.

اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.

اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.

سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.

kaka
Monday 5 April 2010, 09:21 AM
تنهايي، تنها دارايي‌ آدم‌ها



نامي‌ نداشت. نامش‌ تنها انسان‌ بود؛ و تنها دارايي‌اش‌ تنهايي.گفت: تنهايي‌ام‌ را به‌ بهاي‌ عشق‌ مي‌فروشم. كيست‌ كه‌ از من‌ قدري‌ تنهايي‌ بخرد؟ هيچ‌كس‌ پاسخ‌ نداد.گفت: تنهايي‌ام‌ پر از رمز و راز است، رمزهايي‌ از بهشت، رازهايي‌ از خدا. با من‌ گفت‌و گو كنيد تا از حيرت‌ برايتان‌ بگويم.
هيچ‌كس‌ با او گفت‌وگو نكرد.
و او ميان‌ اين‌ همه‌ تن، تنها فانوس‌ كوچكش‌ را برداشت‌ و به‌ غارش‌ رفت. غاري‌ در حوالي‌ دل. مي‌دانست‌ آنجا هميشه‌ كسي‌ هست. كسي‌ كه‌ تنهايي‌ مي‌خرد و عشق‌ مي‌بخشد.
او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما فراموشش‌ كرديم‌ و نمي‌دانيم‌ كه‌ چه‌ مدت‌ آنجا بود.
سيصد سال‌ و نُه‌ سال‌ بر آن‌ افزون؟ يا نه، كمي‌ بيش‌ و كمي‌ كم. او به‌ غارش‌ رفت‌ و ما نمي‌دانيم‌ كه‌ چه‌ كرد و چه‌ گفت‌ و چه‌ شنيد؛ و نمي‌دانيم‌ آيا در غار خوابيده‌ بود يا نه؟
اما از غار كه‌ بيرون‌ آمد بيدار بود، آن‌قدر بيدار كه‌ خواب‌آلودگي‌ ما برملا شد. چشم‌هايش‌ دو خورشيد بود، تابناك‌ و روشن؛ كه‌ ظلمت‌ ما را مي‌دريد.
از غار كه‌ بيرون‌ آمد هنوز همان‌ بود با تني‌ نحيف‌ و رنجور. اما نمي‌دانم‌ سنگيني‌اش‌ را از كجا آورده‌ بود، كه‌ گمان‌ مي‌كرديم‌ زمين‌ تاب‌ وقارش‌ را نمي‌آورد و زير پاهاي‌ رنجورش‌ درهم‌ خواهد شكست.
از غار كه‌ بيرون‌ آمد، باشكوه‌ بود. شگفت‌ و دشوار و دوست‌ داشتني. اما ديگر سخن‌ نگفت. انگار لبانش‌ را دوخته‌ بودند، انگار دريا دريا سكوت‌ نوشيده‌ بود.
و اين‌ بار ما بوديم‌ كه‌ به‌ دنبالش‌ مي‌دويديم‌ براي‌ جرعه‌اي‌ نور، براي‌ قطره‌اي‌ حيرت. و او بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بگويد، مي‌بخشيد؛ بي‌آن‌ كه‌ چيزي‌ بخواهد.
او نامي‌ نداشت، نامش‌ تنها انسان‌ بود و تنها دارايي‌اش، تنهايي.

kaka
Monday 5 April 2010, 09:24 AM
برای شما جا نداریم

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

kaka
Monday 5 April 2010, 09:26 AM
ایستگاه استجابت دعا

یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتتظر،ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چار راه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود