PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگینامه و اشعار احمد شاملو



kaka
Sunday 29 June 2008, 04:17 PM
شاملو در بیست و یکم آذر سال 1304 در شهر تهران متولد شد. پدرش حیدر و مادرش کوکب عراقی بود. به دلیل اینکه پدرش افسر ارتش بود و از این شهر به آن شهر اعزام می شد , شاملو هرگز نتوانست همراه خانواده برای مدتی در شهری ماندگار شود و تحصیلات مرتبی داشته باشد در سال 1322 برای اولین بار پایش به زندان های متفقین باز شد , این در حقیقت نیز تیر خلاصی بود به تحصیلات نامرتب او.
شاملو در سال 1326 نخستین مجموعه شعرش را به نام "آهنگ های فراموش شده" منتشر کرد. "آهنگ های فراموش شده" مجموعه ای ناهمگون از شعر های کاملا سنتی تا اشعار نیمایی شاملو بود , حتی نوشته های کاملا بی وزن,قافیه و آهنگ که بعد ها به نام شعر منثور یا شعر سپید شهرت یافت در آن دیده می شود. انتشار این مجموعه ها در دنیای شاعری شاملو اهمیت چندانی نداشت و همچنان که خود او در مقدمه کتاب پیش بینی کرده بود که این نوشته های منظوم و منثور آهنگ هایی بود که زود به دست فراموشی سپرده شد. اما این مجموعه به جهت آنکه حاوی نخستین نمونه های شعر سپید فارسی است نشر آن در این سال قابل توجه است.
شاملو از انتشار این کتاب و عدم استقبالش افسرده نشده و به کار ترجمه و فعالیت های ادبی در نشریات ادامه داد. در سال 1330 او مجموعه شعر "قطعنامه" و شعر بلند "23" را منتشر کرد. این مجموعه حاوی 4 شعر بلند بود که نشان می داد , شاملو با عبور از شیوه نیمایی برای خود راه تازه ای می جوید که خود نیما و پیروان راستین او هرگز علاقه چندانی به آن نشان ندادند.
پس از این مجموعه "شعر آهن ها و احساس ها" را منتشر ساخت. در این دوره شاملو به مدت یکسال در زندان به سر می برد که پس از آزادی به فعالیت های ادبی و فرهنگی خود ادامه می دهد و تا آخرین روز های زندگی دست از کار نمی کشد. شاملو پس از یک دوره تردید و نوسان میان غزل و شعر اجتماعی سر انجام راه خود را برگزیده و در مسیری قرار گرفت که به عنوان یکی از برجسته ترین شاگردان نیما که راه جدیدی را در عرصه شعر و شاعری ایجاد کرده است به شمار می رود. او...

شاملو پس از انتشار مجموعه های "باغ آینه (1338) , آیدا در آینه (1343) , آیدا درخت و خنجر و خاطره (1334) ققنوس در باران (1354) مرثیه های خاک (1348) شکفتن در مه (1349) ابراهیم در آتش (1352) و دشنه در دیس (1356) " در زبان به دیگاهی کاملا مستقل ذست یافت و موقعیت و جایگاه ممتازی میان شاعران نوپرداز و تحصیل کردگان متمایل به غرب پیدا کرد . ویژگی عمده شعر های او از لحاظ محتوا نوعی تفکر فلسفی-اجتماعی است و از طریق تمثیل نماد و اسطوره های غربی و انسانی بیان می شود , به ویژه اینکه او در خلال اشعار اشاره های روشنی به نماد مسیحیت درد که شعر او از این جهت نیز متمایز می شود.
آزادی اغلب شعر های او از هر نوع قید اعم از وزن و قافیه به شیوه های سنتی ویژگی عمده ای است که در شعر نو ایران سابقه چندانی ندارد. به نظر می رسد که آهنگ سخن او گاه به نثر های سده چهارم و پنجم و زبان ترجمه های تورات و انجیل نزدیک می شود , در همین راستا ناقدان از تاثیر آشکار نثر بیهقی بر شعر شاملو غافل نمانده اند. شعر شاملو از نظر بیان , فرم و پرداخت ادبی , استفاده مبتکرانه از عناصر ادبی و زبانی بسیار حائز اهمیت است و از جهات مختلف قابل بحث و بررسی است.
شاملو با یک عمر پایمردی و تلاش در عرصه فرهنگ و ادب ایران و جهان بالاخره در بامداد یکشنبه دوم مرداد ماه 1379 دیده از جهان فرو بست.

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:17 PM
بر سنگفرش

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:

(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...

(( - خورشید زنده است !
در این شب سیاه که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !

از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))

از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ای
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :

(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید

خون را به سنگفرش ببینید !

خون را به سنگفرش
بینید !

خون را
به سنگفرش ...))

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:19 PM
باران

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:21 PM
مرغ باران

در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز

و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج

و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.

مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...

ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...

مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟

مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:24 PM
میان خورشیدهای...


میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو لنگریست
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم میکند.
نگاهت
شکست ستم گریست
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ای کرد
بدان سان که کنون ام
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است
و اینک مهر تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابه هنگامم گریزی نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست
نگاهت
شکست ستم گری ست
و چشمانت
با من گفتند
که فردا
روز دیگریست.

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:27 PM
طرح

شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:28 PM
اصرار

خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.

لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.

من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.

در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.

kaka
Sunday 29 June 2008, 04:29 PM
از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

kaka
Thursday 3 July 2008, 05:14 PM
مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

kaka
Thursday 3 July 2008, 05:25 PM
هملت

بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-

همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!

[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن

elykak
Wednesday 23 July 2008, 01:05 PM
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست ...
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:56 PM
مه

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:57 PM
از نفرتی لبریز

ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:58 PM
سفر

خدای را
مسجد من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است
که راهش
از هفت دریای بی زنهار
می گذرد؟

helenmortazavi
Wednesday 1 October 2008, 01:26 AM
:54::54::54: سکوت سرشار از ناگفته هاست.:ap:ap:ap
سرشار از سخنان ناگفته اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است.حقیقت تو و من:53::53::53::53:

Leon
Saturday 11 October 2008, 05:27 AM
۱۸ دفتر شعر از استاد احمد شاملو PDF


You can see links before reply



۱۸ دفتر شعر از استاد احمد شاملو

Ayeneye Degh.pdf
Baghe Ayeneh.pdf
Dar Astaneh.pdf
Deshneh Dar Dis.pdf
Ebrahim Dar Atash.pdf
Ghat'nameh.pdf
Ghoghnoos Dar Baran.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 01.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 02.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 03.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 04.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 05.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 06.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 07.pdf
Havaye Tazeh - Daftar 08.pdf
Kashefane Forootane Shokaran.pdf
Moghadameye Hafez.pdf
Negariye Shaer.pdf

Download Here (You can see links before reply)

arian
Sunday 12 October 2008, 12:48 PM
پرويز مشكاتيان : شاملو فرزند همين سرزمين است. اگر شرايط جهان سومي ما نبود يكي از كساني است كه بايد نوبل را به او مي دادند
گفت و گو: سيد ابوالحسن مختاباد ـ آرش نصيرى
از: روزنامه شرق

fanoos
Monday 27 October 2008, 02:17 PM
جناب آریان عزیز

خیلی خوشحالم این بخش رو هم با حضور خودتون گرم کردید ...و از اینکه این مطالب رو اینجا قرار دادی صمیمانه تشکر میکنم

سایز بعضی از این عکسا کمی بزرگه و وقتی صفحه داره load میشه کمی مشکل ایجاد میکنه اگه تمایل داشته باشید میتونید اونهارو به صورت ضمیمه قرار بدید

همینطور اینکه ما یه تاپیک داریم به نام دوربین (You can see links before reply) که اونجا عکس ادیبان رو قرار میدیم ....نظر شما در مود اینکه این عکسها به اون تاپیک منتقل بشه چیه؟

بازم متشکرم
یا حق

arian
Wednesday 29 October 2008, 08:39 AM
You can see links before reply

arian
Wednesday 29 October 2008, 08:42 AM
آقاى رييس، خانم‏ها، آقايان
اجازه بدهيد نخست سپاس بى‏دريغم را با فشردن صميمانه دست‏هايى كه چنين با نگرانى از پشت حصارهاى رفاه و صنعت به‏سوى ما مردم به‏اصطلاح جهان سوم دراز شده است ابراز كنم و آنگاه، پيش از سخن گفتن از مسائل جهان سوم به حضور هولناك واپس ماندگى فرهنگى، جهل مطلق و خرافه‏پرستى حاضر در قلب و حاشيه شهرهاى بزرگ سراسر جهان اشاره كنم كه به‏ويژه ترم «جهان سوم» را مخدوش مى‏كند. يعنى بر ميليون‏ها نفر انسان تيره‏روزى انگشت بگذارم كه درون لوله‏هاى سيمانى، زير پل‏ها، در حلبى‏آبادها يا به‏سادگى در حاشيه خيابان‏ها مى‏لولند و از آفتاب سوزان و باران‏هاى بى‏بركت پناهى مى‏جويند. انسان‏هايى كه جفتگيرى مى‏كنند، مى‏زايند، و كودكان‏شان را در باتلاقى از لجن و مگس رها مى‏كنند تا اگر نميرند نسل بى‏سرپناهان را از انقراض رهايى بخشند. براستى كى مى‏تواند بگويد انسان‏هايى كه فى‏المثل در سان‏ست پارك، در قلب نيويورك ثروتمند از گرسنگى مداوم رنج مى‏برند مردم جهان جندم‏اند؟
بجز اينان حدود يك‏چهارم از جمعيت پنج ميلياردى سياره ما در نقاطى زندگى مى‏كنند كه حتى از ابتدايى‏ترين شرايط يك زندگى بخور و نمير هم محرومند. از ذكر آمارها چشم مى‏پوشم و به همين‏قدر اكتفا مى‏كنم كه بگويم ما نظام موجود جهان را براى ابداعات هنرى و توسعه دانش و بينش آدمى انگيزه‏يى سخت نيرومند مى‏شناسيم، گيرم تنها در جهت امحاء آن: يعنى در جهت تنها هدفى كه تلاش ادبى و شعرى اين عصر وحشت و گرسنگى را توجيه مى‏كند.
در نظام موجود جهان فرهنگ انسانى اعتلا نمى‏يابد. به‏عبارت ديگر: مجموعه تلقيات، منش‏ها، پيوندهاى مرئى و نامرئى ميان مردمان و بيان عواطف و احساسات و دردهاى فردى و گروهى نمى‏تواند آن‏چنان كه شايسته دستاوردهاى مادى انسان است براى همگان آگاهى دهنده، غنى، و سرشار از تعهد متقابل باشد. در گردش مهارشده روزگار ما كه زمام آن را قدرتمندان اقتصادى، سياستمداران حرفه‏ئى، فرماندهان نظامى و آدمخواران امنيتى به‏دست دارند تمامى ارزش‏هاى مادى و تجهيزات و تاسيسات توليدى و اطلاعاتى و خدماتى‏ئى كه آدميان آفريده‏اند از دسترس انسان‏هاى تحت سلطه به‏دور مانده است. ما، در سرزمين‏هاى عقب‏مانده و كم‏توسعه آشكارا مى‏بينيم كه حاصل كار انسان‏ها به‏صورت سودهاى كلان از دسترس آنان خارج مى‏شود تا در بازگردش خود ابزارهاى سلطه وسيع‏تر و كارآمدترى فراهم آورد. و بدين‏سان، دربرابر يكپارچگى فزاينده سرمايه در سطح جهانى، يكپارچگى انسان‏هايى كه عليه موانع رشد خود نيروى ذخيره عظيمى در آستين دارند خنثى مى‏شود.
تصور اين نكته كه مشيتى مرموز هر قلمروى از سطح زمين را به پادشاهى بخشيده آن‏قدرها هم كودكانه‏تر از اين تصور نيست كه هركشورى جداگانه مسوول رشد يا واپس‏ماندگى خويش است. - با قبول اين حكم از پيش صادر شده، جهان به مثابه جنگل رقابتى تصوير مى‏شود كه در آن هركشورى حق آن رادارد كه عنان‏گسيخته به تاخت وتاز پردازد، بچاپد، بروبد، بيندوزد، صادركند، بازارها را به هزار مكر و كيد بقاپد و شعب واحدهاى خود را در سراسر جهان برقرار كند. - اگر چنين باشد، جهان سوم درمقابل جهان پيشرفته فقط به‏سادگى وظايفى را برعهده مى‏گيرد كه نه جهانشمول است نه لازم‏الاجراء. در آن صورت، ديگر جهان سوم فقط تعارف زبانى خيرخواهانه‏يى است كه حتى مى‏تواند درهمين پيام ساده «جهان سوم: جهان ما» نيز مستتر باشد.
بارى، جهان عرصه رقابت‏ها هست اما نه ميان همه مردم و براى همه هدف‏ها. رقابت را واحدهاى توليدى و به‏خصوص فراملتى‏هايى دنبال مى‏كنند كه هم‏اكنون سقف فروش بيست تا از پيشتازان‏شان از هزار ميليارد دلار نيز فراتر مى‏رود، يعنى يكصدبرابر درآمد ملى كشور من زامبيا، كشور من شيلى، كشور من بلغارستان، كشور من بنگلادش، و حتى كشور من ايران كه، تازه به‏دليل منابع سرشار نفت و گازش از داراترين كشورهاى جهان سوم به‏شمار است. رقابت جهانى، به جهان سوم كه مى‏رسد رقابتى مى‏شود سلطه‏جويانه و بهره‏كشانه، هرچند كه در ترازويى ناميزان، ارزش‏هاى مادى جهان پيشرفته سهم كمترى دارد. كشور شيلى به‏مثابه توليدكننده بخش اعظم مس جهان در سال بيش از يك ميليون تن مس به كشورهاى صنعتى - به‏ويژه ايالات‏متحد و ژاپن و آلمان و انگليس صادر مى‏كند و با اين حال دستمزد كارگران بخش تصفيه موادمعدنىِ خود شيلى درحدود يك دهم دستمزد كارگران همين بخش در ايالات‏متحد است. و در حالى‏كه واردات شيلى از اين كشورها در همين دهه حاضر با افزايش قيمتى درحدود دوبرابر روبه‏رو بوده كه سال به سال هم فزونى مى‏گيرد، در بازار مس صادراتى ركود مرگبارى حاكم است كه به سال 1973 زير چشم همه ما با توطئه سرمايه‏دارى انحصارى جهان و خونتاى شيلى به رهبرى آى‏تى‏تى‏پينوشه برقرار شد. مردم شيلى كه با جان و خون‏شان چرخ صنعت عالم را مى‏گردانند هرسال به‏نفع انحصارهاى جهانى ارزش بيشترى را ازدست مى‏دهند. شاخص اين معادله مايوس كننده ترازوى ابليس است.
آنچه از منابعِ كشورهاى ما به‏اصطلاح جهان سوم بيرون مى‏رود، آنچه تلاشِ كارگران ما در واحدهاى فرامليتى نصيب آن‏ها مى‏كند، آنچه از بازارهاى ما به جيب صادر و واردكنندگان مى‏رود؛ و آنچه از خزانه دولت‏هاى دست‏نشانده يا ماجراجو يا ارتجاعى به كيسه سلاح‏فروشان بين‏المللى سرازير مى‏شود، همه براى ادامه حيات اقتصادى قدرت‏هاى موجود اهميتى اكسيژنى دارد. در غرب و شرق مى‏گويند: «جاى بسى خوشوقتى است كه در عرض چهل و چند سال جنگى جهانى روى نداده!» - چه وقاحتى! درتمام اين‏مدت جنگ‏هاى بى‏شكوهِ بى‏حاصلى خاكِ بسيارى از كشورهاى جهان را به توبره كرده است. جنگ كشورهاى جهانِ‏سوم البته كه جنگِ آن كشورها نيست. آن‏ها جنگ‏شان را به جهان سوم منتقل مى‏كنند. كارخانه‏هاى سلاح‏سازى به بركتِ چه‏چيز مى‏گردد؟ و مگر جز اين است كه اگر اين جنگ‏ها نباشد مى‏بايد درِ اين كارخانه‏ها را گل بگيرند؟ عوايد جهان سوم چرا بايد به‏جاى سرمايه‏گذارى در قلمروهايى كه حاصلش رفاه و سربلندى آدمى است صرف خريد وسايل كشتار ستمكشانى بشود كه در آينه تصويرى دقيقاً مشابه خود ما دارند؟
اما درمقابل سلطه‏جويى غرب صنعتى، اردوگاه جهان ديگر، بلوك شرق پيشرفته هم، حتى اگر بپذيريم كه به گونه‏ئى واكنشى، به تسليح تا بن دندان و حضورهاى ناموجه و كودتاهاى به‏ظاهر انقلاب و بهره‏بردارى و ارعابگرى دست زده است كه حاصل جمع عملكرد جهانى آن براى ما تا به امروز جز ياس حاصلى به‏بار نياورده. البته هنوز پيشبينى نمى‏توان كرد تحولات ظاهراً همه جانبه موسوم به پره‏استرويكاى چندسال اخير اين اردوگاه را چه آينده‏يى انتظار مى‏كشد و اردوگاه عقب‏ماندگى و گرسنگى را از آن چه نصيبى خواهدبود. حقيقت اين است كه تا به امروز، على‏رغم شعارهاى انساندوستانه يا تعارفات ديپلماتيك، در هر كجا كه دو جهانِ رقيب توانسته‏اند بهره‏ئى مادى يا سياسى به‏دست آرند اول به آن انديشيده‏اند بعد به چيزهاى مستحبى كه به‏ظاهر اخلاقى و انسانى است و گرچه ضرورتش را حتمى و حياتى جلوه داده‏اند آنچه نصيب ما بردگان قرن بيستم كرده آب‏نبات چوبى ارزان بهايى هم نبوده‏است؛ و حقيقت بارزتر اين كه: شكم امروزِ گرسنگى با نان فردا سير نمى‏شود.
سرمايه‏ها كه روزى در جريان رقابتى خردكننده در كمين دريدن يكديگر بودند امروز در سطح جهانى برادرانه در يكديگر ادغام مى‏شوند و گسترش مى‏يابند اما به هر تقدير، همين‏كه پاى ملل تحت سلطه به‏ميان آيد، حتى اگر شده به يارى ارتش مزدوران، در اين كشورها شكلبندى‏هاى اجتماعى ويژه و فشارهاى سياسى حسابشده‏اى پديد مى‏آورند كه بيان‏كننده روابطى ناگزير، يكطرفه، و از بالا به پايين با خود آن قدرت‏ها است. وابستگىِ حتى به‏ظاهر دمكراتيكى مى‏سازند كه اگر هم با بازبودن نسبى دست و پاى حاكميت‏هاى دست‏نشانده و ارتجاعى و دولت‏هاى علاقه‏مند به شلتاق و ايجاد تشتت و بحران همراه باشد، باز چيزى است سواى آن وابستگى كه به‏دلائل آشكار ميان خود آن متروپل‏ها وجود دارد و ما در باشگاه نمايشى‏شان اعضايى بيقدر و بيگانه‏ايم.
بدين‏سان، ما، بينش‏مان را از فقر و بى‏عدالتى نظام حاكم بركل جهان هنگامى مى‏توانيم ارائه كنيم كه اصطلاح «جهان سوم» را دربست كنار بگذاريم. نه! چيزى به نام جهان سوم، به معنى جهان مجزايى كه نتوانسته است گليمش را از سيلاب به دركشد وجود ندارد. فرهنگ جهانى مجموعه تمامى فرهنگ‏ها است، اما اگر امروز سهم كشورهاى موسوم به جهان سوم در اين مجموعه كافى نيست يكى به‏دليل فقراقتصادى است، ديگر به اين دليل بسيار ساده كه اصولاً زير سلطه سياسى سرمايه‏هاى جهانى و فشار حكومت‏هاى دست‏نشانده آنها، در يك كلام، فقط عناصر ارتجاعى فرهنگ بومى رشد مى‏كند. من در اين باب به‏خصوص مثال تاريخى بسيار جالبى دارم: ما با دريغ و تاسفى عميق شورشى را به‏خاطر مى‏آوريم كه به سال 1857 در هند به راه افتاد و حتى ارتش هندىِ انگليس (شامل افراد هندو و مسلمان) نيز به آن پيوست و شورش به قيامى مسلحانه مبدل شد اما انگيزه شورش نه استقلال‏طلبى بود نه بيداد فقر و مرض و گرسنگى، نه چريده‏شدن هند تا مغز استخوان و نه هيچ معارضه غرورانگيز و انسانى ديگر. قيام مسلحانه‏يى كه سه سال تمام كار به دستِ استعمار انگليس داد و هند را به خون كشيد علتش فقط اين وهن غيرقابل تحمل بود كه روغن تفنگ‏هاى انفيلد Enfield ارتش هندى انگليس با مخلوطى از چربى گاو مقدس هندوها و خوك نجس مسلمان‏ها ساخته شده آسمان را به زمين آورده بود!
دريغا كه فقر
چه به‏آسانى احتضار فضيلت است!
به‏جاى چيزى به‏نام جهان سوم پاره‏يى از جهان يگانه ما پديدار است كه نظام نارسا و سراسر تضاد موجود، بخش كوچكى از آن را در مدار توسعه وابسته به مراكز تراكم سرمايه قرار مى‏دهد و بخش‏هايى از آن را به زباله‏دان جهان پيشرفته مبدل مى‏كند و انبوهى از مردم سياره را در برهوت عقب‏ماندگى به حال خود مى‏گذارد.
حتى اگر با توهمى كودكانه افزايش باسوادان را براى توسعه فرهنگ دست‏كم زمينه‏يى تلقى بتوان كرد بهره‏كشى از انسان چه جايى براى آن باقى مى‏گذارد؟ ما براى آن كه بيهوده در برهوتى بى‏مخاطب فرياد نكشيده باشيم نيازمند رشد آگاهى‏ها هستيم، گيرم كار به جايى رسيده‏است كه ديگر امروز لازمه چنين رشدى تنها در امكانات برنامه‏ريزى شده حاكميت‏ها است؛ اما آن حاكميت‏ها ك بنابر خصلت خود فقط مى‏كوشند توده‏ها را هرچه ناآگاه‏تر نگه‏دارند تا بشود با ادعاهاى فريبكارانه افسون‏شان كرد، و به‏ناچار با چسباندن انگِ جاسوسى اجنبى و خرابكار دست مخالفان بيداردل خود را كوتاه مى‏كنند و اجازه هيچ‏گونه اظهارنظر معطوف به نقد و ترديد را نمى‏دهند چه‏گونه ممكن است به رشد فرصت دهند تا در سايه آزادى، آن هم آزادى لايه‏هاى متعهد اجتماعى، سر از ميان ميله‏هاى سياهچالش بيرون كشد؟
اگر توسعه دانش و هنرِ ناقدانه ذهن توده‏ها را از قالب‏هاى خرافى يا حمودهاى القايى فكرى مى‏رهاند و فرهنگ فرزانگان را اعتلا مى‏بخشد. با حضور چهارچشمى دولت‏هايى كه همه مجاهده‏شان درطريق دور نگه‏داشتن مردم از پى‏بردن به واقعيات خلاصه مى‏شود چه اميدى براى رستگارى باقى مى‏ماند؟ دل‏سپردن به اميد تلاش و كوشش دلسوزانه از سوى حكومت‏ها حاصلى جز افزايش فاصله عقب‏ماندگى ندارد.
ولى ناگزيريم با دريغ بسيار اين واقعيت را هم بگويم كه ما گرفتار دور باطل طلسم گونه‏يى شده‏ايم. من درست سى وچهارسال پيش از اين در شعرى نوشته‏ام:
... و مردى كه اكنون با ديوارهاى اتاقش آوارِ آخرين را انتظار مى‏كشد
از پنجره كوتاه كلبه به سپيدارى خشك نظر مى‏دوزد:
سپيدارِ خشكى كه مرغى سياه برآن آشيان كرده است.
و مردى كه روز همه روز از پس دريچه‏هاى حماسه‏اش نگران كوچه بود اكنون با خود مى‏گويد:
- اگر سپيدار من بشكفد مرغ سيا پرواز خواهد كرد.
- اگر مرغ سيا بگذرد سپيدار من خواهد شكفت!
مى‏خواهم بگويم تا آن زمان كه جهل هست فقر نيز هست، و تا فقر برجا است جهالت نيز باقى است. اما جهالت چه به معناى خاص باشد چه به‏معناى ناآگاهى مادرزاد، چه به‏معناى قرارگرفتن در معرض تحميق و مغزشويى باشد براى زوبرتافتنِ داوطلبانه خلق از معبدِ دانش بشرى به شوق بر خاك افتادن دربرابر بت‏هاى عتيق خرافه و همچشمى در تعصبات كوركورانه - بى‏گمان پس از روبيده شدن فقر نيز باقى خواهد ماند... اشاعه دانش و ارتقاى فرهنگ براى آزادى بخشيدن به انسان‏ها، دست‏كم براى ما كه على‏رغم سوز دل‏مان از مصائب بهره‏كشى و ظلم جهانى و على‏رغم دورى‏مان از امكانات هنوز مى‏تواند اميدى باشد به فردايى، خود به‏قدر سرسختى دربرابر نظام موجود ارزشمند است. نمى‏توان براى نجات انسان درانتظار آن‏روزِ موعود نشست كه انقلاب جهانى همه بنيان‏هاى بهره‏كشى و تحميق مردم به‏خاطر بيمارى سلطه‏جويى‏هاى فردى يا گروهى را ازميان برده‏باشد. اگر به جزم‏انديشى يا خوشخيالى دچار نيامده باشيم مى‏پذيريم كه هر مبارزه اجتماعى در راستاى يگانگى و رهايى بشرى جزيى از يك انقلاب جهانى است كه خود تبلور تمامى تلاش‏هاى طولانى انسان عصر ما خواهد بود.
براى ما روشنفكران اين كشورها - كه هيچ‏چيز براى خود نمى‏خواهيم - حتى فرصت ايجاد ديالُگى با لايه‏هاى توده باقى نگذاشته‏اند. دولت‏هامان ما را عوامل دست‏نشانده و دشمنان سلامت فكرى توده‏هاى مردم مى‏خوانند، و در حالى كه مى‏كوشند توده‏هاى پشت ديوار نگه داشته‏شده ما را از خاطر ببرند بيناترها چشم به ما دوخته‏اند. و ما نه مى‏توانيم ونه مجازيم و نه موثر مى‏دانيم كه بدون يارى‏هاى بنيانى و دگرگون شدن سامان و ساختار زندگى مردم حصور خود را با بهره‏جويى از سمبوليسمى معماگونه اعلام كنيم و دل توده‏ها را با ارائه آثارى فاقد صراحت خوش داريم.
من به معجزه در آن مفهوم كه اهل ايمان معتقدند اعتقادى ندارم؛ اما باكم نيست كه اين‏جا در حضور شما همدردانِ جهانى مشكل‏مان را با اين عبارت غم‏انگيز بيان كنم كه: روشنفكر جهان سوم بايد معجزه‏يى صورت دهد و در كوه غيرممكن‏ها تونلى بزند.

سخنرانی احمد شاملو در كنگره نويسندگان آلمان (اينترليت)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:07 AM
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌یی به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.
You can see links before reply
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در می‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰ شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبان ایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال در فرهنگستان باقی ماند.

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گویید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است… چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد.

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:23 AM
احمد شاملو- نگراني هاي يك شاعر ، حقيقت چقدر آسيب پذير است. بركلي امريكا (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:26 AM
پرهام شهرجردي پاريس - حقيقت چه قدر آسيب پذير است (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:35 AM
حافظ راز عجيبي است - احمد شاملو (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:37 AM
تعهد در برابر زبان - احمد شاملو (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:38 AM
مفاهيم رند و رندي در غزل حافظ (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:40 AM
نگراني هاي من (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:49 AM
آقاي عزيز!
بدون هيچ مقدمه‌اي به شما بگويم که نامه تان مرا بي اندازه شادمان کرد. شادي من از دريافت نامه‌ي شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهي است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده‌ايد ... هيچ مي دانيد که من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست مي‌دارم؟ و هيچ مي‌دانيد که اين شعر عملاً قسمتي از زندگي من است؟

من تراکمه را بيش از هر ملت و هرنژادي دوست مي دارم، نمي دانم چرا. و مدت هاي دراز در ميان آنان زندگي کرده‌ام از بندر شاه تا اترک.

شب هاي بسيار در آلاچيق هاي شما خفته ام و روزهاي دراز در اوبه ها ميان سگ ها، کلاه هاي پوستي، نگاه هاي متجسس بدبين، دشت هاي پر همهمه ي سرسبز و بي انتها، زنان خاموش اسرارآميز و زنگ هاي تند لباس ها و روسري هايشان، ارابه و اسب هاي مغرور گردنکش به سر برده ام.

* * *

دختران دشت!

دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمي دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، اين عمل براي من در حکم تجديد خاطره اي است.)

شهر، کثيف و بي حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.

و ديگر ... دختران انتظارند. زندگي آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمي کشند. آيا به انتظار پايان زندگي خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هيچ چيز حکومت نمي کند. اما سکوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بي انجام، در آن دشت بي کرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلاً اميدي دارند؟ نه ! دشت، بي کران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خوي تنگ خويش، آرزوي بي کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچيز باشد، چون به کرانه نرسد، بي کرانه مي نمايد.

آنان به جوانه هاي کوچکي مي مانند که زير زره آهنيني از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمنّاها و توقعات بيدار مي شود. به سان يال بلند اسبي وحشي که از نفس بادي عاصي آشفته شود. روي اخطار من با آن هاست:

از زره جامه تان اگر بشکوفيد

باد ديوانه

يال بلند اسب تمنا را

آشفته کرد خواهد

* * *

در دنيا هيچ چيز براي من خيال انگيزتر از اين نبوده است که از دور منظره ي شامگاهي او به اي را تماشا کنم.

آتش هايي که براي دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته مي شود؛ ستون باريک شعله هايي که از اين آتش ها برخاسته، به طاقي از دود که آسمان او به را فرا گرفته است مي پيوندد ... گويي بر ستون هاي بلندي از آتش، طاقي از دود نهاده اند! آن ها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتي هستند.

عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق هاي دورند.

در سرزمين شما، معناي روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.

در سرزمين شما، معناي «شب» خستگي است. آنان دختران شب هاي خستگي هستند.

آنان دختران تمام روز بي خستگي دويدنند.

آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بي حقي خويش خزيدنند.

اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فواره اي است؛ اما اين فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازي و رقص در مي آيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنت هاي خويش، به شکرانه ي توفيقي، سپاس خدايان را در معابد خويش مي رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ي کدامين آبي که بر آتش کامشان فرو ريخته شده است؛ فواره هاي بازوي خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يک سر، برسر غرايز سرکوب شده بود ... اما بي هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوي از موها و نگاه ها کدر کند. حقيقت از اين جاست که آغاز مي شود:

زندگي دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتي مه زده نيست. زندگي آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستي جنسيت خويش، هيچ نيست.

آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهايي يابد، دختر ترکمن از زره جامه ي خويش بشکوفد، دوشادوش مرد خويش زندگي کند و بازوان فواره يي اش را در رقص شکرانه ي کامکاري برافرازد...

پرسش من اين است:

دختران دشت! از زخم گلوله يي که سينه ي آمان جان را شکافت، به قلب کدامين شما خون چکيده است؟

آيا از ميان شما کدام يک محبوبه ي او بود؟

پستان کدام يک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟

لب هاي کدام يک از شما عطر بوسه اي پنهاني را در کام او فروريخت؟

و اکنون که آمان جان با قلبي سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟

در دل آن شب هايي که به خاطر باراني بودن هوا کارها متوقف مي ماند و همه به کنج آلاچيق خويش مي خزند، آيا هيچ يک از شما دختران دشت، به ياد مردي که در راه شما مرد، در بستر خود-در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستري که از انديشه هاي اسرار آميز و درد ناک سرشار است- بيدار مي مانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که خواب به چشمانتان نيايد؟ ايا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و اتشي که در برابرتان- در اجاق ميان آلاچيق روشن است- در چشم هايتان منعکس شود؟

بين شما کدام يک

صيقل مي دهيد

سلاح آمان جان را

براي

روز

انتقام

* * *

شعر اندکي پيچيده است، تصديق مي کنم ولي ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول کنيد.

شايد تعجب کنيد اگر بگويم چندين ماه در قره تپه و قوم چلي و قره داش، کمباين و تراکتور مي رانده ام...

به هر حال، من از دوستان بسيار نزديک شما هستم. از خانه هاي خشت و گلي متنفرم و دشت هاي وسيع و کلاه پوستي و آلاچيق هاي ترکمن صحرا را هرگز از ياد نمي برم.

سلام هاي مرا قبول کنيد.

اگر فرصت کرديد اين شعر را به زبان محلي ترجمه کنيد، خيلي متشکر مي شوم که نسخه اي از آن را هم براي من بفرستيد. هميشه براي من نامه بنويسيد.

اين نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهيد کرد.



احمد شاملو-تهران ١٣٣۶


* اين نامه در جُنگ باران/ شماره اول/ مهرماه ١٣۶۴ / منتشر شده در گرگان/ به چاپ رسيده است. نامه اي که زنده ياد احمد شاملو به درخواست و در پاسخ آقاي آقچلي، دبير ادبيات در گنبدکاووس، فرستاده است.

بنياد شاملو

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:50 AM
همدل‌جوانم، بهزاد خواجات.

ممنونم که‌هرازچندي شعرهاتان رابراي من مي‌فرستيد. شور و شوق‌تان رامي‌ستايم وخوش‌حالم‌ که ‌مي‌بينم همسر من‌هم درشمابه‌انتظار لحظهمقدر نشسته‌است.
خوب‌ يا بد، من شخصا اهل قضاوت‌ نيستم چراکه‌ قضاوت‌ را چيزي‌از مقوله‌ خشونت‌ و فقدان مسئوليت‌ مي‌دانم. يک‌ اشتباه ناچيز قاضي مي‌تواند موجب‌ياس يا خودباوري شود. وانگهي، ميزان ومعيار قضاوت‌ درست‌ و غلط درکجاست؟ کي مي‌داندکه ‌دقيقا کدام سوي حقيقت‌ نشسته‌است؟
پس بي‌اين ‌که موضوع قضاوت‌ مطرح‌باشدصداي شعررادر لحن شما مي‌شنوم‌ که ‌براي دل ‌خود زمزمه‌ مي‌کند. مي‌گويم براي دل‌خود، چون مرا که ‌گوش تيز کرده‌ام به‌جد نمي‌گيرد حال‌ آن‌که‌ اگر ترانه‌ئيمي‌خوانيد بناچار برآنيد که ‌شنونده‌ئي مشتاق شکارکنيد. آخر نه‌مگر نوشته‌ايد دفتريفراهم‌داريد و ناشري‌ مي‌جوئيد؟ صداي جويبار که بي‌هدف‌ نيست: تشنه‌را صلا مي‌دهد. پس بايد صريح‌تربود. بايدزمزمه‌زيرلبي را به‌سرودي روشن مبدل ‌کرد. بايد کنارکهکشان‌ايستادوصدا برداشت ‌تاشنونده‌ بتواند خنياگر جانش را بشناسد و انتخابش‌ کند.
زيرکانه شاعريد آن‌جاکه‌ مي‌گوئيد:

دلت‌ رابه‌ نخل بياويز
درحجله‌آفتاب. ـ
فرداي تو شيرين‌است.

اماشاعر با فقدان پايگاه مشخص‌ فکري ميانتشتت‌ها دست‌ و پا خواهدزد، ميان تصويرهاي مبهم سرگردان‌ خواهد شد واز شکاريجان‌فرسا تهي دست‌ و بي‌نصيب بازخواهد گشت. ازاين زاويه ‌که نگاه ‌کنيم شعر را يک‌راه و يک‌ وسيله خواهيم‌ يافت. بايد ديد با شاعري خود مي‌خواهيم چه‌کنيم. يک تيله‌رنگين گاه بسيار زيباست اماقطعا باديدن آن ته‌دل‌ازخود مي‌پرسيم آيا کاربردشچه‌مي‌تواندباشد؟
ازخود مي‌پرسيم ازچه‌سخن ‌به ‌ميان‌ آورده‌ايد آن‌جا که‌مي‌گوئيد:
اين‌ بار هم شکل تودارد
رنجي که‌ چيده‌ام
ازآب‌ها.

اين‌بار هم بميرم درتو
کزآشوب ‌سينه‌مرغ
با پوستي‌ ازستاره
مي‌ميري.
مي‌پرسم رنجي‌ که‌ازآب‌ها چيده‌ايد چه‌گونه‌رنجي‌است‌ و وجه‌شباهتش با من چيست؟ـ و به ‌پاسخي نمي رسم.
بعض‌وقت‌ها ديده‌ايد يک‌ريگ‌ رگه‌دارصيقل ‌يافته ‌که‌ در بستر رود بيابيم چه‌زيباست؟ـ من‌خود درسال‌هاي کودکي که‌تابستاني را به‌ روستائي رفته‌بوديم روزهاي درازي درساحل رودخانه ‌به ‌دنبال چنينريگ‌هائي‌ گشتم ودر آخرکاراز آن‌ها مجموعه‌يي فراهم‌ آوردم. مي‌توانستم‌آن‌ها رانگه‌دارم در شيشه‌ئي‌ بريزم وحتا نامي ‌برآن بگذارم.امادرپايان کار حاصلجست‌وجوهايم فقط بي‌حاصلي‌بود.
چراکه
ازآن منظور مشخصي ‌نداشتم: نه‌ قصدسنگ‌شناسي درميان‌بود نه ‌نيت مطالعه درترکيب‌ رنگ‌ها.
پس: ريگ‌هاي زيبا، بدرود! متاءسفم که به‌ هيچ کار من نمي‌آئيد!
بايد مي‌گذشت
غوغاي قناري سبز. ـ
آنروز هم جهان
رشته‌هاي بريده ‌نور بود...
چرا متوقعم مرا به‌پاس‌ اين ‌سطورشاعر بخوانند؟و تازه، اگراين توقع برآمد چه‌منظوري حاصل ‌شده‌است؟ البته‌ مي‌توان‌گاه‌به‌خوداسترا حت‌ دادو با کلمات‌ به‌ بازي‌ پرداخت اما در همان‌حال مي‌بايددرخاطر داشت که ‌کلمه مقدس‌ است و تقدسش را ارج مي‌بايد نهاد. به‌اعتقاد من شما باهمه‌ وجود شاعريد و صراحتي‌ که ‌در گفت‌وگويبا شما به‌کار مي‌برم به‌همين‌سبب‌ است. ما دوتن پاس حرمت‌ شعر را مي‌توانيم بر سر يکديگر فرياد بکشيم و آن‌گاهبرادرانه ‌با يکديگر جامي‌ درکشيم.

اگر فرصت‌ کرديد خوش‌حال مي‌شوم مطالبيرا که ‌در گفت‌وگوي با آقاي محمد محمدعلي [نشر قطره، ص۲۴ تا۵۲] عنوان‌ کرده‌امنگاهي‌ بکنيد و نظرتان را خواه‌ در موافقت‌ و خواه‌ در مخالفت برايم بنويسيد.




بختيار باشيد



احمدشاملو

arian
Wednesday 29 October 2008, 09:59 AM
خطابه تدفين (You can see links before reply)

برف نو (You can see links before reply)

قناري (You can see links before reply)

شبانه (You can see links before reply)

محاق (You can see links before reply)

ترانه ي اندوه بار سه حماسه (You can see links before reply)

arian
Wednesday 29 October 2008, 10:09 AM
You can see links before reply

Khashayar
Wednesday 5 November 2008, 10:06 PM
درود.
دانلود فایل صوتی شعر.
روزگار غريبي‌ست نازنين (You can see links before reply)

Mona
Monday 5 January 2009, 12:15 PM
کیفر >>> باغ آينه

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !



منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Monday 5 January 2009, 12:20 PM
ماهی >>> باغ آينه

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))



منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Monday 5 January 2009, 12:36 PM
درود.
دانلود فایل صوتی شعر.
روزگار غريبي‌ست نازنين (You can see links before reply)


در اين بن بست >>> ترانه هاي كوچك غربت



دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم .
دل ات را می بویند
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
و عشق را
کنار ِ تیرک ِ راه بند
تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُن بست ِ کج و پیچ ِ سرما
آتش را
به سوخت بار ِ سرود و شعر
فروزان می دارند .
به اندیشیدن خطر مکن .
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است .
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون آلود
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
ابلیس ِ پیروز مست
سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است .
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

Mona
Monday 5 January 2009, 12:40 PM
عاشقانه >>> ترانه هاي كوچك غربت




آنکه می گوید دوست ات می دارم
خنیاگر ِ غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است .
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکُلی ِ شاد
در چشمان ِ توست
هزار قناری ِ خاموش
در گلوی من .
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه می گوید دوست ات می دارم
دل ِ اندُهگین شبی ست
که مهتاب اش را می جوید .
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من .
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود

Mona
Monday 5 January 2009, 12:53 PM
ميعاد >>> آيدا در آينه


در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.
***
در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا هجوم کرکس های پایان اش وانهد...
***
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده.

Mona
Monday 5 January 2009, 12:58 PM
تكرار >>> آيدا در آينه


جنگل آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنه ی نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهه ی آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
***
با دستان سوخته
غبار از چهره ی خورشید سترده بودند
تا رخساره ی جلادان خود را در آینه های خاطره باز شناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیران اند
که قیام در خون تپیده ی اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود،
همه آن پای در زنجیران اند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دو ستاق بانی می کنند،
بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر گستره ی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« کتاب رسالت ما محبت است و زیبایی ست
تا بلبل های بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیک فرجام
برده گان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک
بازیابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیبایی ست
تا زهدان خاک
از تخمه ی کین
بار نبندد. »
***
جنگل آیینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزادپروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره ی اربابان را رنگین کنند.
و بدین گونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحه یی.
و انسان
جاودانه پا در بند
به زندان بنده گی اندر
بماند.

Mona
Monday 5 January 2009, 01:07 PM
شبانه >>> حديث بي قراري ماهان





ـ بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟
ـ به ملال ٬ در خود به ملال با یکی مُرده سخن می گویم .
شب ، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرنده گانِ کوچ
دیرگاه ها می گذرد .
اشکِ بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست ؟
***
ـ از این گونه بی شک به چه می گریی ؟
ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک در من است .
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه بَرَت سَر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .

Khashayar
Saturday 25 July 2009, 10:11 PM
درود
به بهانه سالروز درگذشت احمد شاملو،شاعر بلند آوازه و روشنفکر بسیار دوست داشتنی ایران مطالب و مصاحبه هایی رو میگذارم.اولین مطلب به نقل از روزنامه اعتماد ملی هست که به همین مناسب منتشر کرده است.دوستان هم در صورت تمایل برای گرامی داشت این عزیز مطالب و اشعار این عزیز رو قرار بدهند .

شاعر عليه توتاليتاريسم

بيش از يك دهه است كه از مرگ احمد شاملو مي‌گذرد و شايد او در همين 10 سال بيشترين ميزان از مقالات، يادنامه‌ها و كتاب‌هايي را كه درباره يك هنرمند نوشته مي‌شود به خود اختصاص داده است. وضعيت شاملو با چنين حجم از نوشته‌هايي، يك وضعيت منحصربه‌فرد است كه نشان از تاثير فكري و سياسي او دارد بر مخاطبان مختلفش و پاره‌اي منتقدانش كه زماني ياوه‌ مي‌بافتند كه شاعر بايد از امر سياسي اجتناب كند و دل به كار زندگي و عشق و طبيعت دهد و همين ياوه‌گويان به شاملو و شاعران هم‌سبك دوران او خرده «سياسي كاري» مي‌گرفتند و عمر شعرهايي اينچنيني را كوتاه مي‌دانستند. اما احمد شاملو از اولين كتاب انقلابي خود يعني «هواي تازه» هماره سر سياست داشت و نشانه گرفتن قلب طبقاتي را كه توتاليتاريسم حجاكم قصد داشت با كاستن از ارزش و ويژگي‌هاي فردي‌شان رابطه آنها را با هنر آميخته با امر سياسي قطع كند. اينكه روح حماسي شعر شاملو يا زبان محكم آن تا چه حد در اقبال اين شاعر نقش داشته،‌بحث ديگري است و اصولا صحبت كردن از پاره‌هاي زيبايي‌شناسانه شاملو بدون اشاره به هواي سياسي حاكم بر شعر او كاري است بيهوده. شاملو مثل بسياري از شاعران متعهد و برعكس بسياري از هنرمندان محافظه‌كار، محور شعر خود را بر هم‌آميزي يك روحيه آزاديخواه انقلابي و زباني آهنين قرار داد كه باعث شدند، هنرمند نسبت به اقتدارگرايي و رفتارهاي توتاليتاريستي‌اي كه عامه جامعه ناخواسته تحت انقياد آن بودند واكنش نشان دهد. شعر شاملو، شعر آرزوها و خشم‌هاي توفنده است و ايده‌هاي تعهدي كه او نسبت به آن واكنش نشان داده بود باعث مي‌شد تا با تكيه بر عناصري از فرديت از ياد رفته انسان ايراني گاه قدرتي حاكم را محكوم كند يا به مبارزه بطلبد يا آرزوها و ادعاهايي داشته باشد كه نسبت آن با وضعيت سياسي توتاليتاريستي كاملا قابل لمس است: «ابلها مردا عدوي تو نيستم انكار توام» يا در حالت‌هاي عاشقانه ذهن عاطفي خود را با امر سياسي گره بزند. در بسياري از قطعه‌هاي معروف به «شبانه‌ها» به‌رغم اينكه جو عاشقانه بر كارها حاكم است اما ايده نهايي همان نسبت‌‌هاي سياسي شاعر است كه اصلا شكل زيستي عاشقانه او را حتي در مجردترين حالت تعيين مي‌كند. احمد شاملو از آزادي به عنوان يك آرزوي باستاني شكل تازه‌اي ساخت. رخداد آزادي در شعر او و ذهنش رها شدن قطعه‌هاي فرم‌هاي قديمي شعري تسري‌بخشيده شدن اين مفهوم به‌عنوان يك ايده سياسي معترض و نه سمبوليك بود. اگر شعر دوران او بيشتر از مفهوم آزادي در معناي امري تمثيلي استفاده مي‌كرد، شاملو بنيادهاي اين مفهوم را عوض و دگرگون كرد و از آن به‌عنوان مولفه‌اي كاركرد گرا نسبت به توتاليتاريسم حاكم استفاده كرد. وقتي شاعر با صداي بلند از «آزادي» مي‌گويد و آن را با تكه‌هاي عاشقانه يا چشم‌اندازهاي امپرسيونيستي نوشته‌هايش تركيب مي‌كند، درمي‌يابيم كه رخداد اتفاق افتاده. رخداد در «هواي تازه» اتفاق افتاده و حالا هر آنچه مي‌آيد، ادامه رخداد اول است كه قهرمان خود را مي‌طلبد. شاملو از همان اوايل نسبت خود را با طبقات اجتماعي مقابلش مشخص كرد و اصولا علاقه‌اي نداشت تا مثلا مثل فريدون مشيري شاعر عامه‌خواهي باشد. از سويي ديگر به دليل دغدغه هاي روشن سياسي‌اش و برخورداري از يك زبان باشكوه، اعم آثارش كه پيرامون شكست بود، شكل مرثيه‌هاي ناله‌وار به خود نگرفت. شاملو حتي در مرثيه‌وارترين آثارش نيز آن اسلوب حماسي- سياسي را حفظ كرد و اجازه نداد تا اقتدارگرايي حكومتي كه براي رفتارهاي همگاني، شكل‌هاي عمومي تعيين‌كرده، بتواند در شعر او نفوذ كند. شايد اينكه شاملو را شاعري ناآرام و غيرقابل مصالحه مي‌دانستند به همين نسبت‌هاي مذكور بازگردد، به نوعي خطاب همگاني كه در آن تمثيل‌هاي باستاني و قديمي مانند آزادي و فقر و شكنجه، تبديل به مفاهيمي انقلابي مي‌شوند كه كاملا نسبت را با امر سياسي روشن كرده‌اند و در عين حال تلاش دارند تا به مفاهيمي عيني‌تر تبديل شوند. به همين خاطر است كه شعر احمد شاملو فاقد سانتي‌مانتاليسم سياسي- اجتماعي است و مي‌تواند تبديل به فرمي حماسي شود. حماسه‌اي جديد كه قهرمان‌هاي رستم‌وار ندارد، اما روح زبان و مفاهيم رها شده ازعموميتي كه توتاليتاريسم برايشان مقدر كرده، اين خلأ را نه‌تنها پر مي‌كنند، بلكه شور تازه‌اي به آن مي‌بخشند. احمد شاملو يك رخداد بود و هر آنچه در پي او آمده وابستگان به اين رخداد هستند. يك مفهوم آزادي‌طلبانه كه تحجر و واماندگي را به صليب كشيد و مقابل ديكتاتوري اعلام جنگي زباني و فكري كرد.

مهدي‌يزداني‌خرم

Khashayar
Saturday 25 July 2009, 10:16 PM
درود
دو گفت‌وگوي منتشرنشده با احمد شاملو
فريادرسي نيست

مى‏خواهم گفت‏وگو را با پرسش ‏از حال‏ و روزتان شروع ‏كنم.
من ‏درست‏ بيست‏ و پنج ‏سال ‏است‏ كه ‏به‏ بدترين ‏شكلى‏ مريضم. گرفتارى‏ام ‏آرتروز وحشت‏ناكى ‏است كه ‏با تنگى مهره‏هاى فوقانى‏ گردن دست‏ به ‏هم ‏داده داستان با هم ‏ساختن عسل و خربزه ‏را در مورد من تجديد كرده ‏است. تاكنون سه‏ بار جراحى ‏شده‏ام، البته ‏در حال ‏حاضر خطر حادى تهديدم ‏نمى‏كند اما موضوع ‏اين ‏است‏ كه ‏مطلقا تحركى ‏ندارم و هر چه ‏بى‏تحركى بيش‏تر ادامه ‏پيدا كند وضع وخيم‏ترى خواهم ‏داشت. ضمنا آدمى ‏به ‏سن ‏و سال ‏من ناچار بايد به ‏اين ‏هم ‏فكر كند كه ‏ديگر فرصت‏ چندانى ‏در پيش ندارد. اين ‏است‏ كه ‏من ‏در همين ‏شرايط ناجور هم ناگزير به‏طور متوسط روزى ده‏ ساعت ‏كار مى‏كنم كه ‏خسته‏گى‏اش ‏به ‏آن‏ عدم ‏تحرك ‏اضافه ‏مى‏شود... خب، اين ‏ميان ‏مسائل و موضوعات‏ ديگرى ‏هم هست كه ‏صورت ‏قوزبالاى‏قوز پيداكرده. عمل‏كردهاى بچه‏گانه‏ئى كه‏ هر قدر هم ‏آدم سعى‏ كند به ‏روى ‏خودش نياورد باز نمى‏تواند در وضع‏ عصبى‏اش ‏بى‏تأثير بماند و چون‏ فريادرسى‏ نيست‏ و هيچ‏كس‏ حاضر نمى‏شود ذره‏ئى‏ به ‏سخافت‏ امر فكر كند آن ‏هم ‏بار ديگرى‏ به ‏بارهاى‏تان، به ‏كم‏حوصله‏گى‏تان و به‏ بيمارى‏تان، اضافه‏ مى‏كند. سيزده‏سال‏ تمام جلو چاپ‏ و تجديدچاپ‏ تمام ‏كارهاى‏ شما را مى‏گيرند و بعد ناگهان خبردار مى‏شويد كه ‏تجديدچاپ ‏آثارتان «منع‏قانونى» ندارد! و آن‏وقت‏ كتاب‏هاى‏تان، درست مثل‏ شرابى‏ كه ‏يكهو تو خمره ‏تبديل ‏به ‏سركه ‏شده ‏از حرام‏ به ‏حلال ‏تغيير موضع شرعى داده ‏باشد، روانه بازار كتاب ‏مى‏شود بدون ‏اين‏كه ‏به ‏بخشى ‏از آن يا به ‏جمله‏ئى ‏از آن يا به ‏كلمه‏ئى ‏از آن‏ يا به ‏حرفى‏ از آن ايرادى ‏گرفته ‏باشند. شما درمى‏مانيد كه ‏قضيه ‏چيست؟ آخر، چيزى ‏كه ‏سيزده‏سال‏ تمام ‏ممنوع ‏بود چه‌طور به‏يك‏باره ‏آزاد شد؟ مسئوليت‏ حبس‏ و بند آن‏ سيزده‏سالش‏ به ‏گردن ‏كيست؟ همين‏جورى‏ يكى‏ از من خوش‏اش ‏نمى‏آمده دستور فرموده ‏كتاب‏هايم ‏چاپ ‏نشود، و حالا هم ‏يكى ‏دلش‏ به ‏حال ‏من ‏سوخته ‏دستور داده ‏چاپ‏ بشود؟ همين؟ آقائى ‏با من‏ قهر بوده ‏و حالا آشتى‏ كرده؟... اين‏ چيزها آدم ‏صددرصد سالم ‏را بيمار مى‏كند، تا با بيمارى‏ كه ‏به ‏يك‏ ساعت‏ بعد خود اطمينانى ‏ندارد چه ‏كند.
با اين وصف‏ الان‏ چه ‏كارى‏ در دست‏ داريد؟
با همسرم‏ روى كتاب ‏كوچه ‏كار مى‏كنم. برگردان «دن‏ آرام» شولوخوف‏ به ‏صفحات‏ آخر رسيده‏ كه البته‏ پس‏ از پايان‏اش ‏بايد به ‏بازخوانى و تجديدنظر در آن ‏بپردازم ‏كه ‏مرحله ‏سنگين‏تر و وقت‏گيرترى ‏است. مقدارى ‏هم‏ كارهاى‏ پراكنده ‏هست‏ كه‏ براى ‏انجام‏شان‏ برنامه‏ريزى‏ نمى‏شود كرد.
«كتاب‏كوچه» را گاهى ‏گفته‏اند هفتاد و چند جلد است، گاهى‏ گفته‏اند از صد جلد هم ‏تجاوز مى‏كند. واقعا حجم‏ اين ‏اثر چه‏قدر است؟
نمى‏شود پيش‏بينى‏كرد. الفباى ‏فارسى سى ‏و سه ‏حرف ‏است و «كتاب ‏كوچه» مثل ‏هر اثر مشابهى ‏بر اساس حروف‏ الفبا تنظيم ‏شده اما بعض‏ حروف‏ آن بسيار حجيم‏تر از بعض‏ ديگر است. پاره‏ئى ‏از حروفش ـ مثلا حرف «ب» ـ بيش ‏از دو هزار صفحه ‏است و پاره‏ئى ‏ديگر ـ مثلا حرف «ث»ـ كمتر از يك‏ صفحه. ناشر بر حسب‏ محاسباتى ‏كه ‏كرده كل‏ كار را در «دفتر»هاى 320 صفحه‏ئى تنظيم ‏مى‌كند. گمان‏ نمى‏كنم به‏هيچ‏صورتى ‏بشود تعداد اين ‏دفترها را پيش‏گوئى‏ كرد، حتا به‏طور سرانگشتى.
باتوجه ‏به ‏وضعيت‏ نامساعد جسمى‏تان چرا براى ‏پيشبرد كار آن‏ از ديگران‏ كمك‏ نمى‏گيريد؟
اين ‏كار ممكن ‏نيست‏ مگر اين‏كه براى ‏آن سازمانى ‏تأسيس ‏شود. در سال 60 با توجه ‏به ‏توفيق ‏اثر و اقبال ‏عمومى مقدمات‏ تأسيس‏ چنين ‏مركزى را آماده ‏كرديم ‏كه ‏ناگهان ‏از دفتر ششم‏ جلو پخش‏اش‏ را گرفتند و بناچار از ادامه ‏كار درمانديم و سيزده‏سال ‏تمام امر انتشار دفترها و حتا تجديدچاپ دفاتر پنج‏گانه ‏آن متوقف‏ ماند و البته ‏امروز ديگر مطلقا فكرش‏ را هم ‏كنار گذاشته‏ايم. وقتى‏در مملكت‏ براى‏حمايت ‏از شما قانونى و براى فعاليت فرهنگى‏تان امنيتى وجود ندارد ناچاريد قبول‏ كنيد كه “سر بى‏درد خود را دستمال‏ نبستن” درخشان‏ترين رهنمودى ‏است كه‏ از تجربه‏ تاريخى مردم ‏آب‏ خورده و بايد آن را آويزه گوش‏كرد... در هر حال من و همسرم اصل‏ كار را به‏ يارى ‏هم پيش‏ مى‏بريم و گفتن‏ ندارد كه ‏در هر صورت روزى ‏اين حاصل‏ بيش‏ از پنجاه ‏سال ‏كار منتشر خواهد شد و هرجور كه ‏حساب‏ كنيد آن‏كه ‏مورد تف ‏و لعنت‏ قرار بگيرد جهل و بى‏فرهنگى و خودبينى خواهد بود نه ‏ما.ـ واقعا ديگر كار از اين‏ حرف‏ها گذشته ‏است ‏كه ‏غم‏انگيز باشد يا دردانگيز. كار به ‏ريش‏خند همه ‏اصول‏ كشيده. كارگر فرهنگى ‏اين ‏مملكت پس ‏از اين‏كه ‏سلامت ‏و عمرش‏ را فداى يك‏ كار تحقيقى كرد، دست‏آخر يك‏چيزى‏ هم‏ بدهكار است و بايد براى ‏نشر آن ‏با «مسئولان ‏فرهنگى‏ كشور» وارد جنگ بشود!
گفتيد با همسرتان كار مى‏كنيد...
درست ‏است. از اواسط حرف “الف” تمام ‏امور فنى ‏كار با اوست‏ و به ‏اين‏ ترتيب دست ‏من‏ باز مانده‏ كه ‏فقط به ‏كارهاى ‏تأليفى‏ و تحريرى‏ كتاب‏ بپردازم كه ‏از نظر وقت ‏دوسوم‏ صرفه‏جوئى ‏مى‏شود بدون اين‏كه ‏بخش‏آسان‏تر يا كم‏مسئوليت‏تر آن‏ باشد. در حقيقت ‏تمام ‏امور تنظيم ‏و تدوين ‏كتاب ‏با اوست و بدين‏جهت ‏از اين ‏پس ‏حقا نام ‏او نيز بر كتاب ‏قيد خواهد شد.
اخيرا چندين ‏نوار كاست ‏از شما ديده‏ايم. آيا باز هم ‏از اين ‏نوارها در دست‏ تهيه ‏داريد؟
بله. تعدادى‏ قصه‏هاى ‏فولكلوريك براى‏ كودكان‏ سنين‏ مختلف‏ ضبط كرده‏ايم، تعدادى نوار از شاعران‏ معاصر جهان و جزاين‏ها...
در اين ‏نوارها از موسيقى ‏هم ‏استفاده‏ مى‏شود؟ و آيا خودتان ‏هم در انتخاب‏ موسيقى آن‏ها دخالت داريد؟ اين‏ سوآل ‏را از آن‏ نظر پيش‏مى‏كشم‏ كه ‏شما با موسيقى‏ ايرانى و حداقل با نوعى ‏از آن مشكلاتى داريد كه ‏قطعا بسيارى‏ از شنونده‏گان ‏اين ‏نوارها علاقه‏مندند بدانند با آن‏ چگونه‏ كنار آمده‏ايد.
راه‏ حل ‏قضيه ‏اين ‏بود كه‏ من ‏در اين‏ مورد به ‏مقدار زيادى ‏از توقعات ‏خودم‏ كم‏ كنم؛ كه ‏كردم. به ‏نظر من‏ اگر قرار باشد در نوار شعر از موسيقى ‏هم ‏استفاده ‏شود به‏طور قطع‏ بايد آن ‏موسيقى ‏بتواند در القاى فضاى‏ شعرها كارساز باشد ولى‏ در حال‏ حاضر اين ‏كار به ‏دلايل ‏متعدد براى‏ ما عملى ‏نيست، كه ‏خواهم ‏گفت چرا. اصولا اگر نظر قطعى‏ مرا بخواهيد نوار شعر نيازى به ‏همراهى ‏موسيقى ‏ندارد (مگر اينكه ‏در آن از موسيقى ‏فقط به‏مثابه ‏يك‏ عامل‏ تزئينى ‏استفاده ‏شده ‏باشد، كه‏ قبول ‏اين ‏نظر نيازمند بحث ‏است.) ولى ‏اعمال ‏اين ‏نظر به ‏احتمال‏ بسيار زياد تحميل‏ سليقه ‏شخصى‏ به ‏سليقه ‏عمومى‏ست، به ‏هر اندازه ‏هم كه‏ اين‏ سليقه ‏فردى و شخصى درست ‏و منطقى‏ باشد. در اين‏گونه ‏موارد شما ناگزيريد ابتدا سليقه عمومى‏ را مورد نظر قرار بدهيد، چون ‏خواه ‏و ناخواه ‏زمينه ‏اصلى‏ كار به ‏مسأله ‏سرمايه‏گذارى ‏و بازار و قضايائى ‏از اين‏ دست برخورد مى‏كند. در اين‏ صورت‏ جز اين ‏چاره‏ئى ‏نيست كه‏ يا به‏كلى گرد اين‏ كار نگرديد و يك‏ قلم ‏دورش‏ خط بكشيد يا تا حدود بسيار زيادى‏ از توقعات ‏خود بكاهيد. اين‏ يك‏ فعاليت فرهنگى‏ست‏ كه ‏بايد بازار ضامن‏ موفقيت‏اش‏ باشد و خود اين‏ يعنى ‏تناقض. بايد حساب ‏كنيد ببينيد كدام ‏بهتر است‏ فداى ‏آن‏ يكى‏ بشود.
براى ‏آنكه ‏مختصر سرنخى ‏به ‏دست‏ داده ‏باشم توجه‏تان ‏را به ‏صورتى ‏از مخارج تأمين ‏موسيقى براى‏ اين‏ نوارها جلب‏ مى‏كنم. هر نوار به‏طور متوسط شامل بيست‏ شعر است ‏كه ‏با در نظر گرفتن ‏مقدمه محتاج 20 يا21 قطعه ‏موسيقى ‏ويژه‏ خواهد بود. بنابراين نخستين ‏رقم‏ مخارج، دست‏مزد مصنف ‏اين قطعات ‏است. آنگاه كارمزد نوازنده‏گان برحسب ‏تعداد سازهاى مورد استفاده آهنگ‏ساز، مشتمل‏ بر ساعات ‏كار تمرين ‏و كارمزد نهائى ‏آنها. سومين‏ رقم‏ هزينه، مخارج ‏استوديوى‏ ضبط است‏ كه برحسب ساعت‏ محاسبه‏ مى‏شود. مخارج بخش ‏موسيقى‏ نوار در مجموع بيست تا سى‏ برابر همه ‏مخارج ديگر است‏ كه ‏كلا به‏ بهاى ‏نوارها اضافه‏ مى‏شود و از جيب ‏خريدار مى‏رود درصورتیكه ‏لزوم وجود خود آن مشكوك‏ است! كسى‏ كه ‏براى ‏تهيه ‏اين ‏نوار پول‏ مى‏پردازد به‏دنبال ‏چيست؟ شعر يا موسيقى يا هردو؟ درصورتیكه ‏موسيقى ‏آن ‏فقط جنبه ‏تزئينى ‏دارد و در نهايت ‏امر به ‏هيچ‏يك ‏از اين سه‏ انتظار پاسخ نمى‏دهد. (لطفا در سراسر مورد، احتمال ‏اشتباه كلى ‏و جزئى ‏مرا حتما در نظر بگيريد. چه ‏استبعادى دارد كه ‏كسى ‏اصلا در كل‏ برداشت ‏قضيه‏ئى‏ به ‏خطا رفته ‏باشد؟)
به‏ دلايل ‏اقتصادى (كه ‏حكم‏ درجه ‏اولش ‏حذف‏ هرچه‏بيش‏تر هزينه‏ها است) ما كه‏ مجاز نبوديم مخارج ‏سنگين‏ سفارش ‏تهيه ‏موسيقى ويژه ‏اين ‏نوارها را به ‏قيمت‏هاى تمام‏شده ‏توليد آن بيفزائيم ناچار بوديم ‏اين ‏نياز را از طريق‏ خريد قطعات ‏موسيقى ‏غيرسفارشى ‏خود (كه ‏الزاما قادر نيست‏ با موضوع ‏اصلى ‏ارتباطى ‏ايجاد كند) تأمين ‏كنيم. در اين ‏صورت ‏ظاهرا فقط يك‏ قلم‏ از هزينه‌هاى‏ تهيه ‏موسيقى ‏كاهش‏ مى‏يابد كه ‏عبارت ‏است‏ از دست‏مزد سفارش‏ تهيه‏ آن ‏به ‏مصنف، چراكه ‏باقى هزينه‏ها به‏ قوت ‏خود باقى ‏است. ولى ‏عملا چنين ‏نيست. توضيح جزءبه‏جزء اين ‏اختلاف ‏قيمت ‏اتلاف وقت‏ شما و خواننده‏گان ‏است ولى‏ من‏ فقط يك‏ موردش‏ را مى‏گويم:
شما كه ‏هزينه ‏بيست ‏سى‏برابرى تحمل‏ مى‏كنيد كه “حق‏انحصارى” استفاده ‏از اين ‏اثر متعلق به ‏شما باشد آيا واقعا براى ‏اين ‏دل‏خوشى‏ پادرهوا ضمانت‏ اجرائى ‏هم‏ داريد؟ يعنى ‏اگر در يك‏ جائى ‏از اين ‏دنيا يك‏ سازمان راديوئى يا تلويزيونى بدون ‏اجازه ‏شما اين‏ آثار را پخش‏ كرد مى‏توانيد براى ‏مطالبه ‏حق‏تان ‏گريبانش‏ را بچسبيد؟ اگر بگوئيد آرى‏ خواهم ‏گفت‏ واقعا خواب‏ تشريف ‏داريد. ما كه ‏اثرى ‏موسيقائى‏ را بدون «حق ‏استفاده ‏انحصارى» از مصنف‏اش‏ خريدارى ‏مى‏كنيم ‏و فقط بخش‏هائى از آنرا مورد استفاده ‏قرار مى‏دهيم تنها دل‏خوشى‏مان ‏اين ‏است‏ كه‏ پيش‏ از ديگران ‏از آن‏ بهره ‏جسته‏ايم و خريدار بعدى‏ آن‏ آثار هم به ‏اين ‏دل‏خوش‏ است كه‏ ما فقط از بعض‏ پاره‏هاى ‏آن استفاده ‏كرده‏ايم نه از همه ‏آن‏ يكجا. خب، اين ‏كار دو سه ‏تا سود ديگر هم‏ دارد: مثلا اگر شما چند ماه ‏بعد همين‏ قطعات‏ را از تلويزيون‏ بشنويد به ‏بغل‏دستى‏تان ‏مى‏گوئيد باز حضرات ‏طبق‏ معمول ‏سنواتى ‏به ‏اين ‏نوارها ناخنك زده‏اند!
پس ‏حرفش‏ را نزنيد، چون‏ ممكن‏ است ديگر از قطعاتى ‏كه ‏قبلا ديگران ‏استفاده ‏كرده‏اند استفاده نكنند و اين ‏دل‏خوشى تبليغاتى ‏هم از دست‏تان ‏برود.
ديگر چه ‏بهتر! در اين ‏صورت‏ من ‏دارم با يك‏ سنگ‏ دو گنجشك‏ مى‏زنم! اگر اين ‏حرف ‏باعث‏ بشود كه ديگر از آن ‏قطعات ‏استفاده ‏نكنند باز هم سودش‏ عايد من ‏مى‏شود.
آقاى ‏شاملو متشكرم.
زحمتى ‏نبود.

روزگار تلخي ‌ست
به‏ جهان و زمانه‏اى ‏كه ‏در آن زندگى‏ مى‏كنيم چگونه ‏نگاه‏ مى‏كنيد؟
جهان و زمانه‏ همان ‏است ‏كه ‏هميشه‏ بوده، يعنى‏ همچنان روندى را ادامه ‏مى‏دهد كه‏ انسان ‏از ماقبل تاريخش‏ گرفتار طى‏ كردن ‏آن‏ است. مى‏گويم‏ گرفتار، چون ‏به ‏هر حال‏ روند دلچسبى‏ نيست ‏و آدميزاد در حقيقت ‏به ‏صورت گروهى محكوم به ‏اعمال ‏شاقه ‏به ‏طى ‏آن مشغول ‏است: مراحلى‏ كه ماركس ‏به درستى‏ برشمرده‏ و چنانكه‏ مى‏بينيم‏ به‏ صورت ‏حلقه‏هاى‏ دوره‏ به ‏دوره‏ تنگ‏ترى‏ به‏ روزگار ما رسيده ‏كه ‏از هميشه ‏تلخ‏تر است ‏و ما همروزگارانش ‏از هر دوره تاريخى ‏ديگرش ‏پريشان‏روزتر و مستأصل‏تر و نااميدتر. اميد آن ‏جراحى خونبار بزرگ‏ نهايى ‏هم‏ كه‏ انقلاب‏ رهايى‌‏بخش‏ جهانى‏ خوانده‏ مى‏شد و كم و بيش 100 سالى دلخوشكنك‏ اكثريت ‏نااميدان ‏بود در آخرين ‏لحظه‏ها مثل‏ حباب‏ صابون تركيد هر چند كه اميدى ‏شريرانه ‏بود و راهى ‏هم ‏به دهى‏ نمى‏برد و در نهايت ‏امر خشونتى را جانشين ‏خشونت ديگرى ‏مى‏كرد. من ‏تخصصى‏ در اين‏ مسائل ‏ندارم‏ اما فكر مى‏كنم ‏هيچ ‏بيمارى را با اميدوارى قلابى علاج نمى‏شود كرد و متأسفانه‏ مى‏بينيم تاريخ كه ‏از نخست ‏بيمار به ‏دنيا آمده‏ تا به‏ امروز اين‏ روند دردكش را طى ‏كرده و مسكن‏ها هم‏ درش ‏كمترين تاثيرى ‏نبخشيده. واقعيت‏ها مايوس‌كننده‏تر از مطالبي‌ است‏ كه ‏من‏ عنوان ‏مى‏كنم. نمى‏دانم‏ اگر تاريخ به‏ صورت ‏ديگرى ‏شكل ‏مى‏گرفت چه‏ پيش مي‌آمد، و البته ‏تصورش‏ هم ‏ابلهانه ‏است. به ‏هر حال تخته‏پاره‏ ما روى ‏اين رودخانه‏ به ‏حركت درآمده ‏و به‏ همين‏ راه‏ هم ‏خواهد رفت، گيرم ‏حالا به ‏قول ‏حافظ بگوييم: من‏ ملك ‏بودم و فردوس برين جايم ‏بود/ آدم آورد در اين دير خراب‏آبادم... در هر حال ما به ‏خراب‏آباد افتاده‏ايم ‏و قوانينش ‏دارد ما را دست ‏و پابسته‏ با خود مى‏برد.
تعهد و وظيفه شعر چيست؟
سوال‌تان ‏كلى ‏به ‏نظرم‏ مى‏آيد. اولا كه ‏شعر و هنرهاى ‏ديگر اصالتا هيچ ‏نقش ‏و وظيفه‏اى ‏به ‏عهده ندارد و وظيفه ‏و تعهدى ‏اگر هست ‏به‏ عهده‏ شاعران ‏و هنرمندانى ا‏ست‏ كه ‏غمى‏ انسانى ‏دارند. شاعران و هنرمندان ‏هم‏ كه‏ موجوداتى‏ عيسابافته ‏و مريم‌تافته ‏نيستند: گروهى‏ مبلغان‏ اين ‏فكر و آن ‏عقيده خاصند كه ‏حزبى و فرقه‏اى‏ عمل ‏مى‏كنند و خطرشان ‏به‌ ناچار بيش‏ از خطر آژيتاتورهاى ‏فريب‏خورده يا تبليغاتچى‏هاى ‏پاردم‏سائيده ‏عقايد مشكوك ‏ايد‏ئولوژيك ‏يا سياسى ‏يا اقتصادى‏ است ‏كه ‏به راه‏ منافع‏ خاص‏ خودشان‏ مى‏روند. گروهى ‏در هنر به ‏چشم حرفه ‏و نان ‏خانه‏ و آش‏دانى‏ نگاه ‏مى‏كنند و در واقع كشك‏ خودشان‏ را مى‏سابند يا در نهايت‏ گرفتار محروميت‏ها و غم ‏و غصه‏هاى شخصى‏ خودشانند: اگر به‏ شكوفايى‏ غريزى‏ برسند گمان ‏مى‏كنند اولين‏ موجوداتى ‏هستند كه ‏چيزى‏ به ‏اسم‏ عشق ‏را كشف ‏كرده‏اند و اگر گرفتار غربت ‏بشوند گرفتار اين‏ تصور مى‏شوند كه ‏اولين غريب‏الغرباى تاريخند. چشم‏اندازى دورتر از نوك ‏دماغ‏ خودشان ‏ندارند و افق‏شان افقى‏ عمومى ‏نيست. در شرايط عالى‏تر، هنرمند نيازمند مخاطبى‏ است‏ كه ‏درد عام‏ را درك‏ كند و متأسفانه چنين ‏مخاطبانى ‏سر راه ‏نريخته ‏است. از اين‏ گذشته، چنان ‏هنرمندى مدام ‏بايد گرفتار دغدغه اشتباه ‏نكردن ‏و سخن‏ منحرف ‏به‏ ميان‏ نيفكندن‏ باشد و شما به‏ من ‏بگوييد كيست‏ كه‏ به ‏راستى ‏بتواند ادعا كند كه ‏از اشتباه ‏برى ا‏ست ‏و آنچه ‏به ‏ميان ‏مى‏آورد حقيقت ‏محض ‏است؟
تعريف شما از شعر چيست؟
براى شعر تعريف ‏فراگيرى عنوان‏ نمى‏شود كرد. خود ما در همين‏ 50،‏ 60 ‏ساله‏ اخير در قلمرو زبان ‏فارسى ‏شاهد تغييرات‏ عميقى ‏بوديم‏ كه‏ در سليقه‏ شعرى ‏جامعه‏مان ‏پيدا شد. از قافيه‌بندى‏هاى ‏عهد بوقى‏ گرفته تا شعر مورد علاقه‏ دختربچه‏ها و شعر رمانتيك‏هاى ‏آبكى و غيره ‏و غيره. موضوع زياد ساده‏اى ‏نيست‏ و در چند كلمه ‏خلاصه‏اش ‏نمى‏توان ‏كرد. از آن ‏جمله‏ گفته‏اند چون‏ اصول هنر متغير است ‏نمى‏شود از آن مانند مقولات ‏علمى تعريف‏ مشخصى به‏ دست ‏داد، در حالى ‏كه‏ خود همين ‏برداشت ‏هم امروز برداشت ‏كهنه‏اى ‏است. مى‏بينيم كه‏ پس‏ از دو هزار سال نيوتني ‏پيدا مى‏شود كه اصول ‏علمى ارسطويى را مى‏روبد و در قرن‏ ما اينشتينى پيدا مى‏شود كه اصول‏ علمى ‏رياضى نيوتن را جارو مى‏كند. پس ‏حتي اصول ‏علوم ‏و رياضيات‏ هم ‏اصول ‏ثابتى‏ نيست‏ چه ‏رسد به ‏مقولات هنرى. من ‏اين ‏را در مصاحبه‏اى ‏كه ‏به‏ صورت ‏كتابى ‏به ‏اسم ديدگاه‏ها منتشر شده‏ به ‏تفصيل ‏بيشترى وارسيده‏ام.
رابطه شاعر و شعر چگونه است؟
اين ‏رابطه ‏مثل رابطه‏ نخود پخته است با كلاه ‏سيلندر. يعنى هيچگونه ‏رابطه‏اى بين‏شان نيست. در واقع هدف ‏شعر نجات ‏جامعه‏ بشرى‏ است ‏از طريق عشق ‏انسان‏ به ‏انسان از مهلكه‏اى ‏كه سياستچى‏ها به‏ بهانه ‏انواع و اقسام نظريه‏هاى ‏ايد‏ئولوژيك ‏براى ‏تثبيت‏ قدرت‏هاى ‏فردى ‏يا گروهى ‏پيش‏ پاى‏ جوامع مختلف ‏حفر مى‏كنند. در حالى ‏كه‏ شاعر عشقى‏ را تبليغ‏ مى‏كند كه‏ در راهش از جان ‏مى‏توان‏ گذشت. ‏در حالى ‏كه‏ سياستچى‏ اول‏ چيزى ‏كه ‏جلو جامعه ‏عَلَم ‏مى‏كند يك ‏دشمن‏ نابكار فرضى است‏ كه ‏سرش ‏را بايد به‏ سنگ ‏تفرقه‏ كوبيد. گرگى براى‏گله‏ مى‏تراشد تا مقام ‏چوپانى‏ خودش‏ را توجيه‏كند.
اعتماد ملي: سوال مخدوش است.
قضاوتش‏ مشكل ‏است‏ دست‏كم ‏براى ‏من ‏كه ‏ديگر فرصت‏ زيادى ‏براى‏ اينجور كنجكاوى‏ها ندارم. اما يك‏ موضوع ‏هست‏ و آن‏ وجود اين ‏امتياز براى ‏شاعران ‏جوان‏تر ماست ‏كه‏ مى‏توانند به ‏قله‏هاى ‏شعر جهان دسترسى‏ داشته ‏باشند و از اين ‏راه‏ گنجينه ‏دانسته‏ها و آموخته‏هايشان ‏را تا حد ممكن ‏پربار كنند. اين‏ امكانى‏ است ‏كه‏ به ‏ندرت‏ تا 100 سال‏ قبل ‏براى ‏شاعران ‏ما پيش ‏مى‏آمد. شعر امروز، ديگر در هيچ‏ جاى ‏جهان بومى‏ عمل ‏نمى‏كند و يكپارچگى‏اش ‏در همين ‏به ‏اصطلاح‏ اوسموزى‏ عمل‏كردن ‏اوست. بازار بده ‏بستان‏ جهانى‏ است. ما از هم ‏مى‏آموزيم ‏و به‏ هم‏ ياد مى‏دهيم. عقب ‏ماندن‏مان ‏از قافله شعر جهان قابل ‏توجيه ‏نيست.
اعتماد ملي: سوال مخدوش است.
با توصيه‏ كردن و پيام ‏فرستادن ‏موافق ‏نيستم. اين‏ كار كار كسانى ا‏ست‏ كه ‏از بالاخانه ‏به ‏حياط نگاه‏ مى‏كنند. خب، سوال‏هاى ‏جالبى ‏مطرح ‏كرديد، اميدوارم‏ جواب‏هايم ‏زياد يأس‏انگيز از آب در نيامده‏ باشد: گرچه ‏من ‏مأيوس ‏شدن ‏بالمره ‏را از اميد دادن ‏قلابى مفيدتر حساب‏ مى‏كنم. آدم تا كورسو اميدى ‏دارد به ‏همان ‏دل‏ خوش ‏مى‏كند در صورتى ‏كه ‏مأيوس‏ كه‏ شد ناچار فكرى‏ اصولى ‏به ‏حال خودش‏ خواهد كرد. بگذاريد بدانيم ‏كه‏ از هيچ ‏سمت ‏ديگرى راهى‏ نيست. متشكرم.

Khashayar
Saturday 25 July 2009, 10:18 PM
درود

مقاله‌اي منتشرنشده از احمد شاملو

شرفِ هنرمند بودن
آن كه مى‏خندد، هنوز
خبر هولناك را
نشنيده‏است!
برتولد برشت
بدون ‏در ميان ‏آوردن هيچ ‏صغرا و كبرائى برآنيم ‏كه ‏ميان ‏دو گونه ‏برداشت ‏از دستاوردهاى هنرى طى‏ استحكاماتى ‏بكشيم اگرچه ‏دست‏كم ‏از نظر ما جنگى ‏فيزيكى ‏در ميان ‏نيست. اين ‏خط، فقط مشخص‏كننده‏ى مرزهاى يك‏ عقيده ‏است ‏در برابر دو گروه متضادالعمل كه‏ يكى تنها به ‏درون‏مايه اهميت ‏قايل ‏است حتا اگر اين ‏درون‏مايه‏ مرثيه‏ئى ‏باشد كه ‏در قالب ‏دفى-روحوضى‏ ارائه ‏شود، وآن ديگرى تنها به ‏قالب ‏ارج ‏مى‏نهد حتا اگر اين‏ قالب در غياب ‏محتوا به ‏ارائه‏ى ‏هيچ ‏احساسى قادر نباشد. جنگ ‏نامربوط كهنه‏ئى‏كه ‏تجديد مطلع‏اش ‏را تنها شرايط اجتماعى‏ى نامربوطى تحميل كرده ‏است ‏كه ‏در فضايى ‏غيرقابل ‏تشخيص‏ و غيرمنطقى معلق ‏است.
كسـانى ‏بر آن‏اند كه ‏هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائى‏ى ‏مجرد حتا، وظيفه‏ئى نيست. همچون زير و بمى كه‏ از حنجره‏ئى ‏ملكوتى‏ بر مى‏آيد و آن‏ را نيازى به‏ كلام نيست.
ما از اين ‏طايفه ‏نيستيم‏ و برخلاف ‏بهتانى ‏كه ‏آن‏ دسته‏ى ‏ديگر در رسانه‏هاى ‏رسمى‏ى ‏تبليغاتى‏ى خود آشكارا عنوان ‏مى‏كنند در پس‏ حرف ‏خود نيز نيتى ‏شريرانه پنهان ‏نكرده‏ايم. ما نيز مى‏گوئيم: آرى چنان ‏حنجره‏ئى‏ نيازمند كلام ‏نيست چرا كه ‏كلمات به ‏سبب ‏مشخص‏ بودن ‏مصداق‏هاشان مى‏تواند، به‏ مثل، از خلوص‏ موسيقى ‏بكاهد. کلام به‏ مصداق ‏توجه ‏مى‏دهد و موسيقى ‏از راه ‏احساس ‏ادراك‏ مى‏شود. اين‏ دو از يك‏ خانواده ‏نيستند، طبايع‏شان‏ متضاد است ‏و چون باهم‏ در آيند آن‏ چه ‏لطمه‏ مى‏بيند موسيقى است.
ما از اين ‏طايفه ‏نيستيم و هرچند هميشه ‏اتفاق ‏مى‏افتد كه‏ در برابر پرده‏ئى ‏نقاشى‏ى ‏تجريدى يا قطعه‏ئى شعر مجرد ناب از خود بى‏خود شويم و از ته‏ دل ‏به‏ مهارت ‏ و خلاقيت آفريننده‏اش درود بفرستيـم، بى‏گمان ‏از اين‏ كه ‏چرا فريادى‏ چنين‏ رسا تنها به‏ نمايش ‏قدرت ‏فنى ‏پرداخته كسانى ‏چون ما خاموشان نيازمند به ‏همدردى ‏را در برابر خود از ياد برده ‏است دريغ خورده‏ايم.
اما گرچه‏ ما از آن‏ طايفه ‏نيستيم ‏آثارشان ‏را مى‏خوانيم پرده‏هاشان‏را با اشتياق ‏به‏ تماشا مى‏نشينيم به‏ موسيقى‏شان با دقت‏ گوش ‏مى‏دهيم و هر چيز مؤثرى را كه ‏در آنها بيابيم مى‏آموزيم، زيرا بر اين ‏اعتقاديم كه ‏هرچه‏ بيان پالوده‏تر باشد به ‏پيام ‏اثر قدرت‏ نفاذ بيشترى مى‏بخشـد. چرا كه‏ قالب‏ را تنها براى‏ همين ‏مى‏خواهيم: پيرهن ‏را براى ‏تن، تا اگر نيت ‏اثر، به ‏مثل، نمايش شكوه‏ جسم ‏انسان‏ است تن ‏در آن هرچه ‏برازنده‏تر جلوه ‏كند.
ما برآنيم‏ كه ‏هنر حامل است‏ و محمول: و اثر هنرى ‏اگر فاقد محموله ‏باشد در نهايت ‏امر استرتيزتك‏ شكيل ‏و راهوارى ‏است ‏كه بى‏بار و بيعـار از علفزار به ‏سر طويله‏ى معتاد خود مى‏خرامد حال‏ آن ‏كه دستاورد شبا روز و ماها سال كشتگران‏ بسـيار خرمن‏ خرمن بر زمين ‏مانده ‏است و بازار‌هاى ‏نياز از كالا تهى ‏است. استران ‏پير و خسته ‏را ديگر طاقت‏ پاسخگوئى ‏به‏ نيازهاى ‏بدبار و تل ‏انبار روزگار نو نيست، و صاحبان ‏استران اين ‏زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان‏ خويش‏اند، چرا كه ‏در نمايشگاه‏ها گوش‏ چارپا را كوچك‏تر و ميان‏اش‏ را لاغرتر، قوس‏ گردن‏اش ‏را چشم‏گيرتر و عضـلات ‏سينه‏اش ‏را پيچيده‏تر مى‏پسندند و نشان ‏افتخار را تقديم‏ خربنده‏ئى ‏مى‏كنند كه ‏پسند گروه داوران ‏را بهتر و بيش‏تر برآورد. مكتب چارپا به‏ خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى‏ كنـد.

مطالعه‏ى ‏دستاوردهاى ‏هنرى‏ى ‏انسان بازخواندن ‏حماسه‏ئى ‏پرطبل ‏و پرتپش‏است: حماسه‏ى آفريده‏ئى كه ‏به ‏چند هزاره رازهاى تركيب‏ و تعبيه ‏را تجربه‏ مى‏كند تا سرانجام خود به ‏كرسى‏ى آفريننده‏گى ‏بنشيند. راهى ‏كه ‏شايد سرمنزل‏هايش دم‏ به ‏دم ‏كوتاه‏تر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده ‏است: كوشش‏ و مجاهدتى كه ‏از راه‏هاى ‏بى‏شمار صورت‏ پذيرفته. گاه ‏به ‏حجم وگاهى به ‏صدا، گاهى ‏ به ‏حركت گاهى ‏به ‏نوا، گاه ‏به ‏خط وگاه ‏به ‏رنگ، گاهى‏ به ‏چوب وگاه ‏به ‏سنگ... ـ كوشش‏ و مجاهدتى از راه‏هاى ‏بسيار كه‏ با موانع‏ بى‏شمار پنجه‏ در پنجه ‏كرده ‏است اما اگرچه ‏هر بار پيروز از ميدان ‏بازنيامده بارى ‏از هر شكست ‏تجربه‏ئى ‏اندوخته از هر سرخورده‏گى‏ معرفتى به‏ دست كرده‏است. جاده‏ئى ‏طولانى كه ‏چه‏ بسيار باشكم‏هاى به‏ پشت ‏چسبيده و پاهاى‏ خونين و ايثارهاى شگفت ‏پيموده ‏شده. اما سنگين‏ترين ‏لحظات ‏اين‏ حماسه‏ى ‏رنج، ديگر امروز متعلق به ‏گذشته‏هاست: تاريخ‏اش‏ مدون ‏است ‏و پاسخ‏اش به ‏چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيره‏ئى است‏ به ‏هم ‏پيوسته از حلقه‏هاى ‏منفرد و مجزاى‏ تلاش‏هاى ‏پراكنده. امروز ديگر تجربه‏ى ‏مجدد شيمى ‏از دوران ‏خون‏ دل ‏خوردن‏ كيمياگر «گجسته‏دژ»، اگر سفاهت‏ مطلق ‏نباشد نشانه‏ى‏ كامل ‏بيگانه‏گى ‏با زمان حال ‏است. كه ‏آدمى، على‏رغم تمامى‏ى حماقت‏هائى ‏كه ‏از لحاظ اجتماعى در سراسر طول ‏تاريخ ‏خود نشان ‏داده، بارى طبيعت‏ خام ‏را توانسته ‏است رام ‏قدرت ‏آفريننده‏گى خود كند و معضل كنونى او به ‏جز اين ‏نيست كه‏ گيج ‏و درمانده گرفتار چنبره‏ى هزار پيچ و گره ‏بر گره اجتماع خويش‏ است و هر بامداد با انديشه‏ى ‏هول‏ناك ‏تحقير تازه ‏درآمدى‏ كه ‏بر او خواهد رفت ‏از بستر كابوس‏هاى ‏شبانه بر مى‏خيزد.
ديگر امروز هنر با قوانين ‏مدون‏ و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاه‏هاى‏ ابتدائى ‏بيرون آمده دوره‏هاى ‏كاربرد جادوئى‏ يا تزئينى ‏بودن‏ صرف ‏را پس‏ پشت‏ نهاده ‏به ‏عرصه‏ى ‏پرگير و دار كارزار دانش ‏با خرافه‏انديشى، معرفت‏گرائى با خشك‏باورى‏ى تقديرى، عدالت‏خواهى‏ى ‏شرافتمندانه با قدرت‏مدارى‏ى ‏لومپن‏مسلكانه پانهاده ناطق ‏چيره‏دستى ‏شده‏ است‏ كه ‏بانگ‏اش ‏انعكاس ‏جهانى دارد و سخن‏اش ‏مرز زبان ‏نمى‏شناسد. پس‏ ديگر بايد بتواند به ‏حضور خود در اين ‏معركه معنائى ‏بدهد، وجودش را با جسارت‏ به ‏اثبات ‏برساند، در عمل‏ از حق‏ حيات ‏خود دفاع ‏كند و در اين ‏سنگر پرخون و آتشى كه‏ در آن تنها سخن‏ از مرگ‏ و زنده‏گى ‏مى‏رود و تنابنده‏ئى را با تنابنده‏ئى سرشوخى نيست مسووليتى ‏آشكار متعهد شود.
امروزه ‏روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمى‏ى‏ صرف ‏نيست وحتا نويسنده ‏و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان ‏خويش ‏است و ابلاغ ‏پيام‏اش نياز به ‏واسطه ‏دارد، باز به ‏هر زبان كه بنويسد نويسنده ‏و شاعر سراسر عالم ‏است. با وجود اين مى‏توان بر هنرهائى چون ‏نقاشى انگشت نهاد كه ‏درك ‏سخن‏اش، در مقايسه ‏با هنرهاى‏ ديگر، به ‏مترجمان‏ چيره‏دست‏ چرب‏زبان نياز چندانى ندارد و مجال‏ ارتباط بى‏واسطه‏ بر او تنگ ‏نيست. در اين ‏حال، سخنورى‏ با اين ‏همه ‏قدرت ‏و امتياز را مى‏توان ناديده‏ گرفت و از او تنهـا به ‏شنيدن ‏افسـانه‏ى خواب‏آور چهل‏ قلندر دل‏خوش ‏بود؟ طبيبى‏ چنين‏ را مى‏توان به ‏خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس ‏پشت نسخه‏ى مسكن‏ها پنهان‏كند؟
اگر قرار بر اين ‏است‏ كه «هنرمند» همچنان ‏به‏ تفنن ‏دل‏ مشغول ‏كشف ‏شگردهاى ‏بهت‏انگيز باشد: اگر همچنان‏ دربند خوش‏ طبعى ‏نمودن‏ها باقى ‏بماند كدام ‏پيام ‏و پيغام ‏مى‏بايد خيل دم‏ افزون انسان‏هائى ‏را كه‏ درد مى‏كشند و وهن ‏مى‏بينند و تحقير مى‏شوند يا همچنان‏ گرفتار توهمات‏ خويش‏اند و به ‏سود “پاى ‏تا سرشكمان”تحميق‏ مى‏شوند از خواب خوش‏بينى بيداركند و طلسم ‏ديرباورى‏شان را بشكند؟
اگر قرار بر اين ‏است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشم‏بندى لوطى‏ صالح‌هاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده ‏است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مى‏كند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
مرا ببخشيد. مى‏دانم كه ‏اين‏ها نه‏ تنها سخنان ‏تازه ‏درآمدى ‏نيست، كه‏ حتا از دوره‏ى كهنه‏گى‏شان تا فراسوهاى ‏اندراس ‏نيز دهه‏ها و دهه‏ها و دهه‏هاى ‏باورنكردنى‏ گذشته ‏است! ـ بى‏گمان بسيارى ‏از شما مرا از اين ‏كه ‏شايد گمان ‏كرده‏ام ‏در پيام ‏خود، به ‏مثابه ‏درآمدى بر اين‏ محفل گفت‏وگو از نوآورى‏ها، با پيش ‏كشيدن سخنى ‏مندرس‏تر از مصداق‏ ملموس‏ هر اندراس، چه‏ تحفه‏ئى به ‏طبق بر نهاده‏ام ‏سرزنش‏ مى‏كنيد. اما آيا آن‏ دوستان‏ ملامت‏گو مى‏دانند كه ‏ما در اين ‏زمانه‏ كجاى‏ كاريم؟
آن‏چه ‏بسيارى‏ها نمى‏دانند اين ‏است ‏كه ‏به‏طور رسمى، ما تازه ‏به ‏دوره‏ى ‏كشف ‏غزل ‏عارفانه سقوط اجلال ‏فرموده‏ايم، و بدين‏ جهت آن‏چه‏ من‏ عرض ‏مى‏كنم قرن‏ها از زمانه‏ى ‏خود پيش ‏است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطن‏مان تنها به ‏صورت ‏احكام ‏صادره‏ى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به ‏انحرافى ‏بودن ‏آن‏ها حكم ‏مى‏كنند علت‏اش‏ اين ‏است ‏كه ‏هنوز از لحاظ تاريخى‏ به ‏آن جا نرسيده‏ايم ‏كه ‏بتوان منحرف‏ بودن‏ آن‏ها را از طريق‏ استدلال‏ منطقى ثابت ‏كرد!
به ‏هرحال، توضيحى ‏بود كه ‏فكر كردم لازم ‏است‏ عرض ‏شود.
نقاشى ‏و شعر و تئاتر و باقى‏ قالب‏هاى ‏هنرى امروز ديگر فقط ابزارى ‏براى‏ سرگرمى ‏ و تفنن نيست. بچه‏ى ‏بازيگوش كودكستانى‏ى ديروز، اكنون‏ انسان ‏پخته‏ى ‏كاملى ‏است فهيم ‏و پرتجربه ‏و خردمند، كه ‏مى‏تواند جامعه ‏را به ‏درك‏ خود و فرهنگ‏ و مفهوم‏ عميق آزادى‏ى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى ‏خرافات مدد برساند. و بى‏شك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مى‏كند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس‏ از آن ‏همه ‏كوشش‏ و جوشش ‏در به ‏دست ‏آوردن شيوه‏هاى ‏بيـان، انديشه‏ئى كارآيند را به‏ معرفتى ‏فراگير مبدل‏ كند حضورش‏ جز به‏ حضور قدحى‏ خالى اما سخت‏ پرنقش ‏و نگار بر سفره‏ى بى‏آش‏گرسنه‏گان به ‏چه‏ مى‏ماند؟
از اتهامات ما يكى ‏اين ‏است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمى‏پسنـديم به ‏اين دليل كوته‏فكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آن‏كه ناگفته‏ئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمى‏پسنديم شعر سيـاسى ‏است كه‏ بناگزير از دريچه‏ تنگ تعصبات سخن مى‏گويد و آنچه سخت اجتماعى مى‏شماريم شعر عاشقانه ‏است كه درس محبت مى‏دهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مى‏كنيم. دنيائى به ‏وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مى‏بينيد كه در فاصله‏ئى كوتاه از خانه خودمان، براى پاره‏ئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران‏ است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.
گفته‏اند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مى‏شود. مى‏بينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مى‏شود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه ‏پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ‏ديگرى به دو پول سياه نمى‏ارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشت‌هايش در مى‏نوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـى‏ماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مى‏مانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مى‏توان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفه‏ئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفته‏انـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده ‏است. همچنين مى‏توان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كرده‏اند كه در تاريخ رقص مى‏توان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيمراهه دچار بى‏حاصلى شدن.
[...]
مطالعه مجموعه‏هاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرن‏هـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پرده‏هاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش ‏است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مى‏شـده است. هيچ‏كس هيچ‏كس نيست و هركس همه است. و مى‏بينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخى‏شـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رسانده‏اند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بى‏گمان آنان نمى‏توانسته‏اند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشه‏ورانى بوده‏انـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشم‏بسته عريان كرده‏اند بى اين كه خود بدانند چه مى‏كنند. دوره فروش نمى‏دانـد كه مى‏توان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـاره‏اش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پرده‏هاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذين‌ها پرداخته‏اند نه گناه ايشان ‏است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين ‏است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پرده‏ها و گلدان‏ها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بى‏احساس رقاصگـان از ياد برده ‏است. اين‏جـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـوره‏ئى‏است كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدوده‏ئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مى‏شود و اگر در مثـل يكى چون كمال‏الملك به هر دليل كه باشد گوشه پرده‏ئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكوره‏ئى نمى‏برد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مى‏شود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزه‏س! خيلى با مزه‏س... فالگير يهودى!
اما اين حكايت ‏ديروزها و ديسال‏ها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى ‏نيست، هرچند كه ‏بازار دهان‏بندسازى ‏همچنان ‏پررونق ‏باشد. روزگار تفنن‏ و اين‏جور حرف‏ها هـم نيست، چرا كه‏ امروزه ‏روز آثار هنرى بر سر بازارها به ‏نمايش‏عام ‏در مى‏آيد و دور نيست ‏كه ‏بيننده، مدعى‏ى بى‏گذشتى ‏از آب‏ درآيد و براى ‏گرفتن ‏حق ‏خود چنگ‏ در گريبان ‏هنرمند افكند. دور نيست ‏كه كسانى اثر هنرى‏ى فاقد پيام ‏و اشارت ‏هنرمند فاقد بينش‏ را ـ به ‏هر اندازه ‏هم كه‏ با شگردها و فوت‏ و فن‌هاى ‏بهت‏انگيز عرضه ‏شده ‏باشد ـ تنها در قياس با ماشين ‏ظريف ‏و پيچيده‏ئى ‏قضاوت كنند كه ‏در عمل كارى‏ از آن ‏ساخته ‏نباشد.
اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن ‏است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مى‏تواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مى‏گويند اكنون كه هنرمنـد مى‏توانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسان‏هـاى جنوبى مى‏خوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مى‏كنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطره‏ئى از همـين اقيـانوس است. به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته ‏است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـده‏شدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مى‏تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بى‏احساس و ترحمى‏ است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بى‏طرف نمى‏شناسـد.»
در چنين ‏شرايطى ‏كدام‏ انسان ‏شريف‏ مى‏پذيرد كه ‏خود را به ‏صرف ‏اين ‏كه ‏اهل ‏هنر است ‏از معركه دور نگه ‏دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانه‏ى غيرقابل ‏قبول و عذر بتر از گناه كسانى مى‏شماريم كه‏ هنگام ‏تقسيم‏ مواجب‏ و رتبه ‏سرهنگ‏اند و در معركه‏ى ‏جدال ‏بنه‏پا! ـ هنرمند در حضور قاضى‏ى وجدان خود محكوم‏ است ‏در جبهه‏ى مبارزه ‏با خطر متعهد كوششى ‏بشود، و دريغا كه‏ سختى‏ى ‏كار او نيز درست در همين ‏است:
نقش چهره‏هاى ‏دردكشيده‏ئى كه‏ گرسنه‏گى ‏مچاله‏شان ‏كرده، به‏ نيت ارائه‏ دادن مشكلى جهانى چون‏گرسنه‏گى؟ ــ تصوير صفى‏ بى‏انتها از مشتى ‏انسان پا در زنجير يوغ ‏برگردن، به ‏قصد باز نمودن فجايع ناشى‏ از بهره‏كشى‏ى آدمى ‏از آدمى؟ ــ يا تجسم ‏محبوسى ‏كه ‏ميله‏هاى‏ سياه ‏قفس‏اش‏ را به ‏رنگ ‏سفيد مى‏اندايد، به ‏رسم ‏هشدار دادن از خوش خيالى‏ها؟ ــ
نه، مسلما هيچ ‏كس‏ مشوق‏ ساده‏گرائى ‏و سطحى‏نگرى، مبلغ‏ خودفريبى ‏و رفع ‏تكليف ‏و خواستار خلق ‏شعارهاى ‏آبكى‏ى بى‏ارز نيست. رويه‏ى ديگر هنر اعتلاى‏ فرهنگ ‏است، و بينش‏ هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهى‏ى‏ عميق ‏و گسترده‏ مى‏طلبد تا بتواند جواب‏گوى علل ‏وجودى‏ خويش‏ در عرصه‏ى زمان ‏باشد، ـ چيزى ‏كه ‏نام ‏ديگرش مشاركت ‏در هم‏آوردى در صحنه‏ى‏ جهانى‏ى ‏فرهنگ‏ بشرى ‏است.
شمار زيادى ‏از هنرمندان ‏ما ترجيح ‏مى‏دهند از همان‏ مرز استادى‏ در چم ‏و خم‏ و ارائه‏ى ‏شگردهاى فنى‏ى‏ كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مى‏دهند ناطقانى ‏بلبل‏زبان ‏باشند اما سخنى از آن‏ دست به ميان ‏نياورند كه ‏احتمالا مال‏شان‏ را بى‏خريدار بگذارد چه‏ رسد به ‏بازگفتن‏ حقايقى كه‏ جان‏ شيرين‏شان را به ‏مخاطره ‏اندازد.

اوضاع مملكت قاراشميش است

احمد شاملو
اعتمادملي: احمد شاملو در سال‌هاي دهه هفتاد قصد داشت به شيوه سفرنامه‌هاي قجري مطالب طنزي بنويسد كه چندي از آنها را نوشت. اين قطعه يكي از آن نوشته‌هاي كوتاه است كه تاكنون منتشر نشده است.

اوضاع مملكت قاراشميش است. به طور دقيق نمى‏دانيـم چه اتفاقاتى افتاده است. بعضي نوكرهـا مى‏گوينـد از اطراف شنيده‏اند كه رعايا دست از كسب و كار كشيده دكان و بازار را تخته‏كرده‏اند كه آزادى مى‏خواهيم. هرچه فكر مى‏كنيم آزادى را مى‏خواهند چه‏كـار يا به‏ كدام دردشـان شفا است عقل‏مان قد نمى‏دهد. صـدراعظـم نامرد در مختصرجوابى كه به تلغراف تند و تيز ما عرض‏كرده و در آن ما را دركمال نمك‏به‏حرامى «شاه‏مخلوع» خوانده، تهديد نموده ‏است چنانچه به ‏خاك كشور خودمان پا بگذاريم بلافاصله دستگير و استنطاق مى‏شويم وعندالاقتضا به‏دارمكافات‏ الصاق ‏مى‏شويم و در كفرآباد به ‏خيل محاربان ‏با خدا و رسول الحاق ‏مى‏شويم.
(بدنيست توضيحا اين‏ را هم گفته ‏باشيم: اول‏ هر چه ‏زور زديم كه ‏بفهميم شاه ‏مخلوع چه ‏معنى ‏دارد هيچ سر در نياورديم. آسيدحسين ‏آمد نشست قدرى فعل يفعل كرد در نهايت‏ گفت مخلوع صيغه‏ ‏مفعولى ‏است و معنى‏اش‏ مى‏شود «شاه‏خلعت‏گرفته»، كه‏نوكرها همه ‏خنديدند گفتند براى‏ شاه ‏افت‏ دارد صيغه‏ ‏مفعولى ‏بشود و خلعت ‏بگيرد، تا باز ميرزاطويل از راه ‏رسيد و مشكل را حل ‏كرد.)
خلاصه، اوضاع اينطورهاست كه‏گفتيم. پول ‏هم ‏نداريم و با اين ‏همه فى‏امان‏الله هم‏نيستيم. خلاصه ‏هيچ‏ چيزمان ‏به ‏آدم‏ نمى‏برد. از هتل ‏هم عذرمان را خواسته‏اند. عجالتا در جوار هتل كنار خيابان نشسته‏ايم. از آن‏ همه ‏سال سلطنت ‏با سلطه ‏و جبروت ‏برايمان ‏چه ‏باقى ‏مانده؟ مشتى‏ باسمه و صندوقچه‏اى ‏تيله‏ ‏ شيشه‏اى با يك قاب‏عكس‏گوش‏ماهى و يك‏ طغرا خرس‏ ماهوتى‏ كه ‏در كشاكش‏ ايام ‏يكى ‏از چشم‏هايش‏ هم ‏افتاده... به خودمان مى‏فرماييم: «خوشا كنج درويشى! اين‏ نيز بگذرد!» - اما دل كجا فريب اين ياوه مى‏خورد؟ـ به‏ همان‏ خداى ‏احد و واحد لم ‏يلد قسم كه‏ همين ‏الان دل‏مان براى يك‏شكم خورشت آلو اسفناج لم‏يولد على‏اكبرخانى ضعف‏ مى‏رود.
وزير دربار رفته ‏است قاورنرصاحب‏ را پيدا كند از او به‏ گدايى براى ‏اقامت موقت ما در يك گوشه‏ ‏پارك جواز مخصوص‏ بگيرد، كه ‏تازه ‏معلوم ‏نيست بدهد يا نه. آقاسيدحسين را خواستيم فرموديم برايمان ‏يك‏ دهن [...] بخواند. به اواسط [...] رسيده ‏بود كه‏ ناگهان ‏سر و كله‏ گزمه‏اى ‏پيدا شد. گريه ‏و بى‏قرارى‏ ‏ ما را كه ‏ديد، سيد بيچاره‏ اولاد پيغمبر را دستبندزده اشتلم‏كنان ‏با خود برد. درمانده‏ايم با اين‏ اوضاع چه‏كنيم.


شعري منتشرنشده از احمد شاملو

سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را
تصوير كن!
مهرماه1370

saleh.yoosefian
Tuesday 16 February 2010, 11:07 PM
رد شدنی دیدم نامش اینجاست.
خواستم چیزی بنویسم دیدم ندارم. اما خرسندم از اینکه این نسل نام بامداد رو در سینه داره و با انگشت روی دنیا مجازی هم حک می کنه.

به عنوان تقدیر از بانی این گفتگو در مورد مرد ناگفته ها بخشی از سفرنامه ی طنز شاملو رو در آمریکا که از زبان (به قول خود شاملوی بزرگ) یک پادشاه سلسله ی منحوس قجر هست می گذارم.

امید که به نقل از خودش:

نامش در تکرار تاریخ قضاوت شود

You can see links before reply

dada_mehdi
Sunday 21 February 2010, 08:33 PM
دکلمه شعرهای استاد با صدایه خودش کسی داره ؟

Mona
Saturday 22 January 2011, 01:51 AM
هوای تازه >>> پریا



یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبد کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود

زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا.

گیسِشون قدِ کمون رنگِ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق شهرِ غلامایِ اسیر
پُشتِشون سرد و سیا قلعه‌یِ افسانه‌یِ پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدایِ زنجیر میومد
از عقب از تویِ بُرج ناله‌ی شبگیر میومد...

«ــ پریا! گشنه‌تونه؟
پریا! تشنه‌تونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغِ پر بَسّه شدین؟
چیه این‌های‌هایِتون
گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ نازنین
چه‌تونه زار می‌زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگِ غروب
نمی‌گین برف میاد؟
نمی‌گین بارون میاد؟
نمی‌گین گُرگِه میاد می‌خوردِتون؟
نمی‌گین دیبه میاد یه لقمه خام می‌کندِتون؟
نمی‌ترسین پریا؟
نمیاین به شهرِ ما؟

شهرِ ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قدِ رشیدم ببینین
اسبِ سفیدم ببینین
اسبِ سفیدِ نقره‌نَل
یال و دُمِش رنگِ عسل،
مرکبِ صرصرتکِ من!
آهویِ آهن‌رگِ من!
گردن و ساقِش ببینین!
بادِ دماغِش ببینین!

امشب تو شهر چراغونه
خونه‌ی دیبا داغونه
مردمِ ده مهمونِ مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می‌زنن
می‌رقصن و می‌رقصونن
غنچه‌ی خندون می‌ریزن
نُقلِ بیابون می‌ریزن
های می‌کشن
هوی می‌کشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عیدِ مردماس، دیب گله داره
دنیا مالِ ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توکِ روز شیکسّه
دَرایِ قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبِ من شین
می‌رسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ برده‌هاش میاد.

آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به ‌لا
می‌ریزن ز دست و پا.
پوسیده‌ن، پاره می‌شن،
دیبا بیچاره می‌شن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می‌بینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار می‌بینن

عوضش تو شهرِ ما... [آخ! نمی‌دونین پریا!]
دَرِ بُرجا وا می‌شن؛ برده‌دارا رسوا می‌شن
غلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
هر کی که غُصه داره
غمِشو زمین می‌ذاره.
قالی می‌شن حصیرا
آزاد می‌شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داسِشونو ورمی‌دارن
سیل می‌شن: شُرشُرشُر!
آتیش می‌شن: گُرگُرگُر!
تو قلبِ شب که بدگِله
آتیش‌بازی چه خوشگِله!

آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده
به جستن و واجِستن
تو حوضِ نقره جِستن...

الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن واردِ میدونش کنن
به جایی که شنگولش کنن
سکه‌ی یه پولش کنن.
دستِ همو بچسبن
دورِ یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن

پریا! بسّه دیگه های‌هایِتون
گریه‌تون، وای‌وایِتون!»...

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا...



«ــ پریایِ خط‌خطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبایِ چله‌کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه می‌شکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
بی‌بی‌جون قصه می‌گُف حرفایِ سربسّه می‌گُف
قصه‌ی سبزپری زردپری،
قصه‌ی سنگِ صبور، بُز روی بون،
قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصه‌ی خاموش می‌خورین که دنیامون خال‌خالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟

دنیای ما قصه نبود
پیغومِ سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می‌خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!

دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
آتیش می‌خوای بالاترک
تا کفِ پات تَرَک‌تَرَک...

دنیایِ ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!

خُب، پریایِ قصه!
مرغایِ پر شیکسّه!
آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه‌ی قصه‌تونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.



دس زدم به شونه‌شون
که کنم روونه‌شون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انارِ سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستاره‌ی نحس شدن...

وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
می‌بینم و حاشا می‌کنم، بازی رو تماشا می‌کنم
هاج و واج و منگ نمی‌شم، از جادو سنگ نمی‌شم ــ
یکیش تُنگِ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...

شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اون‌ورِش به‌در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون‌ورِ کوه ساز می‌زدن، همپای آواز می‌زدن:

«ــ دَلنگ دَلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:

خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!

ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.

از وقتی خَلق پاشد
زندگی مالِ ما شد.

از شادی سیر نمی‌شیم
دیگه اسیر نمی‌شیم

هاجِستیم و واجِستیم
تو حوضِ نقره جِستیم
سیبِ طلا رو چیدیم
به خونه‌مون رسیدیم...»



بالا رفتیم دوغ بود
قصه‌ی بی‌بی‌م دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه‌ی ما راست بود:

قصه‌ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه‌ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!





۱۳۳۲



__________________________________________

(part 1) - پریا - با صدای آشنای احمد شاملو (You can see links before reply)

(part 2) - پریا - با صدای آشنای احمد شاملو (You can see links before reply)

Mona
Monday 24 January 2011, 05:18 PM
قلعه‌نشينِ حماسه‌هاي پُر از تَكبر
بگذار عشق تو
در شعر تو بگريد...
« احمد شاملو ـ آهن ها و احساس»
احمد شاملو اگر نگوييم برجسته ترين‌، يكي از پنج چهره‌ي برجسته شعر معاصر ايران بوده است . درباره‌ي شعرهاي شاملو ـ چه در زمان حياتش و چه پس از مرگش ـ بسيار نوشته شده است‌. شايد مجموع صفحات كتابهايي كه درباره‌ي شاملو نوشته شده اند بالغ بر بيست هزار باشد . كه اين خود نشانگر اهميت شاملوي شاعر است‌. شاملوي شاعر ، چرا كه وجوه ديگر او هر يك به تفكيك نيازمند واكاوي است‌. اما در اين مجال بر آنم تا از زاويه‌اي ديگر به شاملوي شاعر و شعريت شعرش نگاه كنم. نگاهي كه اگر توام با نقد باشد قطعاً چيزي از بزرگي او نمي كاهد. اينكه شاملو شاعر شعر سپيد است ، اينكه او شعر فارسي را از بند وزن و قافيه رهاند، اينكه موسيقي وجه كليدي شاملوست اينكه او تحت تاثير برخي شاعران اروپايي بوده ؛ همه‌ي اينها مباحثي است كه منتقديني به كرات به آن پرداخته اند و درباره‌ي هر كدام از اين گزاره‌هاي مسلم به اندازه‌ي كافي ترديد شده كه امروز به بخشي از يقين شعر معاصر فارسي تبديل شده است‌. در نقد شاملوي شاعر‌، دم دستي ترين و سطحي ترين نگاه اين است كه بگوييم قبل از او شاعران ديگري شعر بدون وزن نوشته بودند حتا چهره‌ي برجسته‌اي مثل هوشنگ ايراني. يا اينكه گاه موسيقي در شعر شاملو آنقدر طنين انداز مي شود كه شعريتِ شعر در درجه‌ي چندم قرار مي گيرد يعني همان مشكلي كه به خاطرش شعر فارسي ناگزير از عبور از اوزان عروضي شد. درباره‌ي تاثير پذيري شعر شاملو از شاعران اروپايي همين بس كه او چنان در دنياي شاعران محبوبش سير مي كرد كه هنوزهم مخاطب مي ماند كه اين شاملو بود كه شعرهاي لوركا را در ترجمه (‌بازآفريني‌) ، چون شعرهاي خودش مي سرود يا شعرهاي شاملو بودند كه ادامه‌ي شعرهاي لوركا محسوب مي شدند. اين سوالات و ابهامات بارها و بارها مطرح شده و منتقدين مختلف هر يك از زاويه‌اي به اين موضوعات نگريسته‌اند.
اما چيزي كه كمتر به آن پرداخته شده‌، تعريف جهانِ شعري شاملوست‌.‌ احتمالاً منتقدين ارجمند بررسي جهان شعر شاملو را امري غير تخصصي برشمرده‌اند و ترجيح داده اند با يكي دو عبارت از اين موضوع بگذرند و به مساله‌ي اصلي يعني ساختمان شعر او بپردازند . حال آنكه ساختمان شعر نتيجه‌ي جهان بيني شاعر است.
اين اشتباه درباره‌ي نيما هم رخ داده و منتقدين صرفاً به شكستن اوزان عروضي در شعر نيما تاكيد مي كنند حال آنكه مدرنيته در شعر فارسي در شعر نيما تجلي يافت . جهان مدرن شعر نيما اما بر خلاف تصور توسط شاعران پس از او ادامه نيافت و شاعران مطرح پس از او ـ آنها كه مطرح تر بوده‌اند ـ نگاهي سنتي به جهان داشته‌اند.
چكيده‌ي نظر منتقدين را درباره‌ي آثار شاملو در اين جملات مي توان خلاصه كرد: شاملو در كتاب اولش«‌آهنگ هاي فراموش شده» شاعري رمانتيك بود كه صرفاً به من شخصي اش مي پرداخت . پس از آن شاملو به شاعر انسان و تعهد اجتماعي تبديل شد و در كتابهايي نظير «‌آيدا در آيينه»،« آيدا : درخت و خنجر و خاطره» به عتاب با آنها كه از جهان پيشنهادي او روي برگردانده اند سخن مي گويد . شعر شاملو چه در سالهاي پيش از انقلاب و چه در سالهاي پس از آن آهنگ مخالفت سياسي را در جامعه داشت . اما آيا شعر او واجد اين ويژگي بود؟ چه عاملي باعث مي شد كه شعر او اينگونه به نظر برسد؟ براي پاسخ به اين سوالها ابتدا بايد به نقد تعريف‌هاي ارايه شده از جهان شاملو پرداخت و سپس با كلمه‌ها و چيدمان شعر شاملو مشخصات جهان شعري او را بطور نسبي تبيين كرد.
شعر شاملو را در كتاب« آهنگ‌هاي فراموش شده» سرشار از رمانتي سيسم تلقي كرده اند‌. از نظر منتقدين، اين كتاب كه در پي گذراندن دوره‌اي زندان سروده شده، بيشتر گوياي منويات شخصي شاعر است‌. عشق فردي. چيزي مردود انگاشته مي‌شود. منتقدين چنان دراين باره حكم صادر كرده‌اند كه تو گويي عشق فردي و گفتن از خود ، امري نكوهيده است.
در اين نقدها عمدتاً به مقدمه‌ي شاملو در كتاب «‌آهنگ‌هاي فراموش شده» استناد مي شود . پس از انتشار اين كتاب نيز منتقدين غالباً با تعريف‌هايي كه شاملو از شعر خودش ارايه مي‌كند به تحليل شعرهاي او مي پردازند‌. شعر شاملو در دوره‌اي شعر « انسان و تعهد اجتماعي» نام مي گيرد كه پوپوليست ها در نقدهايشان شعر شاملو را جدا از مردم مي دانستند ‌و به همين بهانه آن را مي‌كوبيدند . متاسفانه به طرز رقت انگيزي حق با آنها بود . شعر شاملو با مردم نبود . اما نه به معنايي كه آنها مدنظر داشتند. آنها مي پنداشتند كه شاعر بايد همسو با جريانات سياسي و حزبي حركت كند و به خلق بپيوند‌. خوشبختانه شعر شاملو اينچنين شعري نبود اما شعر« انسان و تعهد اجتماعي» هم نبود. تعهد اجتماعي به عنوان مفهومي مدرن در شعر شاملو وجود نداشت. چرا كه نگاه شاملو به جهان نگاه مدرني نبود‌. در تعريف مدرن از تعهد اجتماعي، فرد فرد انسانها در قبال يكديگر مورد سنجش قرار مي‌گيرند. اينجاست كه بحث انسان در شعر شاملو پيش كشيده مي‌شود‌. آيا شعر شاملو اومانيستي بود؟
انسان محوري، باوري فردي از انسان دارد. اگر چه گاه آميخته به اخلاق مي شود . اما در شعر شاملو «‌انسان»، انسان جهان بيني اومانيستي نيست. انسان موجودي است كه شاملو خود تعريف مي كند . اگر نيچه براي ابر انسان خود تعريفي ارايه مي دهد، شاملو صرفاً ‌بر جسد « انسان»‌اش مرثيه سر مي‌دهد‌. در شعرهايش انساني را خلق مي كند كه با انسان ديدگاه اومانيستي فرق مي‌كند. شاملو در هيات پيامبر ظاهر مي شود و براي انسانش راه تعيين مي‌كند . مجموعه « هواي تازه» ، كتاب اميد شاملو براي خلق اين جهان ومشخصات انسانش است.
ديگر جا نيست/ قلب ات پر از اندوه است / خدايان همه آسمان‌هايت / بر خاك افتاده اند / چون كودكي / بي پناه و تنها مانده اي / از وحشت مي خندي / و غروري كودن / از گريستن پرهيزت مي دهد/ اين است انساني كه از خود ساخته اي / انساني كه من دوست داشتم / كه من دوست مي‌دارم ./....
( به تو بگويم ـ هواي تازه)
در شعر «‌بدرود» اوج آرمانگرايي شاعر را در خلق انسان دلخواهش مي‌بينيم: درياهاي چشم تو خشكيدني ست / من چشمه‌يي زاينده مي‌خواهم.
بنابراين انسان شعر شاملو نزديكي چنداني با انسان هستي شناسي اومانيسم ندارد. شاملو در كتاب«‌هواي تازه» مي كوشد با آوردن اسم هايي نظير «‌مرتضا» و «‌نازلي» به انسان مورد نظرش تشخص زميني بدهد . چنانكه شاعر اسپانيايي محبوبش لوركا از ايگناسيو گفته بود. او مي‌خواهد از جز به كل برسد تا شعرش انسان محور باشد. اما حتا اگر شاعراني مثل لوركا و ناظم حكمت به انسان واقعي وتقديرش مي‌پردازند شاملو‌، انديشمندي است كه با «‌بيانگري‌»‌، به صورت‌بندي جهان مي‌‌پردازد و در اين اثنا از هيات شاعر خارج مي‌شود‌. ، ناظم حكمت در شعر«‌در رستوران آستورياي برلين» تقدير ‌را تصوير مي‌كند بي آنكه به فلسفه‌‌بافي بيفتد:
در رستوران آستورياي برلين/ دختركي پيشخدمت / چون قطره نقره / از بالاي سيني سنگين و پر به من لبخند مي زد/ نمي دانم چرا/ زيرچشمانش هميشه كبود بود / هرگز نصيبم نشد سر ميزي كه او خدمت مي كرد بنشينم / هرگز بر سر ميزي كه خدمت مي كردم ننشست / مردي مسن / شايد بيمار / با پرهيز غذايي / غمگنانه به چشمانم خيره مي شد / آلماني نمي دانست / سه ماه روزي سه بار آمد و رفت / و ناپديد شد / شايد به كشور خود بازگشته است / شايد بازگشته و در گذشته است.
تو را دوست دارم چون نان و نمك ـ « ناظم حكمت»-ترجمه‌ي احمد پوري
حال روايت شاملو از تقدير را ببينيم:
دستان تو خواهران تقدير من اند/ از جنگل هاي سوخته از خرمن هاي باران خورده سخن مي گويم/ من از دهكده‌ي تقدير خويش سخن مي گويم ...
« بهار ديگر ـ هواي تازه»
شاملو راوي جهاني است كه خود خلق كرده و در آن تعريف يوتوپياپي از آن ارايه مي‌كند . تعريفي كه با ماهيت شعر در تناقض است و به همين دليل بسياري از شعرهاي شاملو به اجتماعياتي تبديل مي‌شوند كه مي‌توان آنها را رساله‌هاي آهنگين ناميد.
اگر چه كلمات شعر شاملو را بايد با زماني كه شعرها سروده‌ شده‌اند مقايسه كرد اما در اين صورت نيز كلماتي كه شاملو به كار مي برد واژه‌هاي نامانوس و كهنه اي هستند كه از جامعه بسيار دور هستند.«‌بيانگري» شاملو در شعرهايش در مقابل« بيانگري» شعرهاي فروغ هم كم مي آورد . اصلاً كلمات شعرهاي شاملو را با كلمات شعرهاي نادر‌پور و نصرت رحماني مقايسه كنيد. «‌خنياگر» ، «‌دشنه»،«‌خنجر» يا عباراتي نظير « به نوار زخم بندي اش ار/ ببندي» « ناوك پر انكسار پولاد سپيد» و ... اينها كلمات و عباراتي هستند كه شعرهاي شاملو را در بر گرفته‌اند . برخي از شارحان شعرهاي شاملو ،از جمله پور نامداريان كه كتابش سراسر تمجيد از شاملو است ناچار لب به اعتراف مي گشايند كه يكي از دلايل گرايش شاملو براي خلق شعر بدون وزن، عدم آشنايي كافي او با شعر كهن فارسي است‌.‌ خود شاملو نيز نيما را نجات دهنده‌ي خويش مي داند چرا كه او را از بند شعرهاي كلاسيك رهانيده است.اما شعر شاملو هر چقدر از نظر وزن نسبت به شعر كلاسيك پيشرو است از نظر ساختاري حتي از آنها نيز عقب تر است‌. دليل گزينش چنين کلماتي توسط شاملو، اين نيست که علاقه داشته شعرهاي ديرياب بيافريند که اتفاقاً به دليل ساختار ساده شعرهايش، مخاطب در همان مواجهه اول تمام شعر را در مي يابد‌:
کوهها با هم اندو تنهايند /هم چون ما، با همان تنهايان
(کوهها – لحظه و هميشه )
مي بينيم که شاعر حتي کمترين ترديدي براي دريافت آنچه خود را در نظر داشته بگويد براي مخاطب باقي نمي گذارد‌. پس علت استفاده از کلمات منسوخ در شعرهاي شاملو چيست‌؟ گفتيم که عليرغم اطلاق عنوان «انسان و تعهد اجتماعي » به شعر شاملو شعر او شعري انسان محور نيست و از جامعه هم جداست‌‌. انساني که شاملو در شعرهايش مي سازد انسان واقعي نيست . ابر مردي است که شاعر پيامبر گونه رسالتي برايش قائل شده است . چون اين شاعر از آن واقعيت جامعه نيست شاعر نمي تواند از کلمات رايج براي خلق اش استفاده کند.«دشنه» «خنجر» اشياي دهه ي سي و چهل و پنجاه نيستند‌. بطور کل شعر شاملو خالي از اشياست چون «خنجر»و «دشنه» در شعر شاملو شعر محسوب نمي‌شوند آواهايي خوفناک هستند‌ که به تابوي انسان‌ مورد قبول شاملو رسميت مي‌بخشند‌. با اين همه چرا شعر شاملو نماد مخالفت سياسي بوده است ؟
شاملو ظاهرا پس از آن که در تکثير انسان مورد نظر خود نااميد مي‌شود به عشق پناه مي برد. اما طبق آرمان هاي شاملو اين عشق نيز بايد لايق انسان تحقق نيافته شعرهاي شاملو باشد‌. عشق شاملو در کتاب هاي «آيدا در آينه» ، « آيدا درخت و خنجر و خاطره» عشق آرماني است که کمتر نشاني از حقيقت در خود دارد . شاملو از آن دست شاعراني است که به وقوع ناخودآگاه شعر اعتقاد دارند. او در کتاب «يک هفته با شاملو» تعريف مي کند که چطور يک شعربه او الهام شد و او از خواب برخاست و آن را نوشت‌‌. حال که شعر شاملو ،شعري الهامي است بايد پرسيد چگونه از همه‌ي زندگي عاشقانه فقط وجه متناسب آن در شعرش تجلي يافته است ؟آيا يک عاشق در تمام لحظات معشوقش را دوست دارد ؟ آيا غير از اين است که گاه اين عشق به تنفر تبديل مي شود حتي براي لحظاتي و دوباره عشق ايجاد مي شود‌؟ پس چرا در شعرهاي عاشقانه‌ي شاملو صرفا باعشق آرماني سر و کارداريم؟ واقعيت اين است که عشق در آثار شاملو تحت تاثير همان ابر انساني است که شاملو، پيامبر‌گونه آفريده است‌. از همين روست که شاملو حتي وقتي انسانش سرکشي مي کند همچون پدري دلسوز او را همراهي مي کند.
مرگ هم يکي از واژه‌هايي است که در شعر شاملو به کرات استفاده شده است.امااز مرگ در شعر او نه مخاطب واهمه‌اي دارد و نه خود شاعر.چرا که او از مرگ مي‌گويد خود مرگ را نمي‌گويد.همان اتفاقي که در مورد عشق هم رخ داد:
من مرگِ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم/که صداي مرا/به جانبِ من/بازپس نمي‌فرستاد/چرا که مي‌بايست/تا مرگِ خويشتن را/من/نيز/از خود/ نهان کنم.
«از مرگ سخن گفتم-آيدا:درخت و خنجر و خاطره»
ترانه ي «اي ايران اي مرز پر گهر» را با صداي بنان شنيده ايد‌؟ حتي اگر به وطن‌ پرستي هم اعتقادي نداشته باشيد ، شنيدن اين آهنگ مو را بر بدن آدم سيخ مي کند . شعر شاملو نه به خاطر انسان محوري و نه تعهدِ اجتماعي اش، بلکه صرفا به خاطر وجه حماسي آهنگِ شعرهايش به نماد مخالفت ‌سياسي تبديل شد . شايد بسياري از دوستداران شعر شاملو حتي معناي کلمات منسوخي که در شعر شاملو به کار رفته را هم ندانند اما با خواندن آن احساس غرور مي کنند.
پس از انتشار کتاب «آهنگ هاي فراموش شده‌» بسياري از منتقدين اين کتاب را که البته به حق حاوي اشعاري خام بود‌ به خاطر شخصي بودن شعرهايش رد کردند . شاملو شعري در مجموعه ي هواي تازه دارد با نام «شعري که زنده‌گي است‌»: موضوع شعر شاعر پيشين از زنده‌گي نبود / در آسمان خشک خيال اش ،او / جز با شراب و يار نمي کرد گفت و گو / او در خيال بود شب و روز/ در دام گيس مضحك معشوقه پاي بند،/ حال آن که ديگران / دستي به جام باده و دستي به زلف يار / مستانه در زمين خدا نعره مي زدند!
او در ادامه مي نويسد :
موضوع شعر / امروز/ موضوع ديگري است / امروز/شعر/ حربه ي خلق است / زيرا که شاعران / خود شاخه يي ز جنگل خلق اند / نه ياسمين و سنبل گل خانه ي فلان
(همان)
اشاره‌ي شاملو احتمالا به شاعران مشهور زبان فارسي يعني حافظ و سعدي است که راز ماندگاري شان ‌اتفاقاً در شخصي نوشتنشان است‌. آنها از خود مي‌نويسند اما صادقانه مي نويسند‌. شعر آن ها «حربه ي خلق » نيست‌. با اين همه مي‌مانم که چطور شاملو ادعا مي‌کرده که عاشق شعرهاي حافظ و مولوي و البته خيام بوده است. آيا مي‌توان جهان بيني يوتوپيا محور شاملو را با نگاه ظريف حافظ و سعدي و خيام مقايسه کرد؟
پي نوشت:
۱-تيتر مطلب سطري است از يکي از شعرهاي شاملو
۲- تمام نمونه‌هايي که از شعرهاي شاملو در متن آمده،از جلد اول مجموعه آثار شاملو منتشر شده توسط انتشارات نگاه است.


همين مطلب در شرق (You can see links before reply)


pourmohsen.com

__________________________________________________ ______________

دوستان من

اگه راجع به مقالاتی که در انجمن میذارم نظر خاصی دارید بیان بفرمایید

با تشکر