PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آثار شعرای جهان (غير ايراني)



fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:20 PM
سلام عزیزان گل نت آهنگی


ما شعرای قشنگ غیرایرانی زیادی داریم از شاعرای بزرگی که هر کدوم آثاش به اندازه یه سایت ارزش داره
از اونجایی که نمیشه همه رو یک جا گفت و به خاطر اینکه معمولا ارزش موسیقایی اشعار غیرایرانی با ترجمه از بین میره و تنها چیزی که مخاطب باید باهاش ارتباط برقرار کنه همون مفهومی ست که از ترجه شعر استنباط میشه پس نیازی نیست همه اشعار رو از همه شاعران (!) که خدا نفرن اینجا گذاشت
پس بهتره گلچین اشعار باشه
البته ترتیب مهم نیست یعنی حتما لازم نیست اشعار پل الوار پشت بند هم باشن
هر کدوم از عزیزان شعر قشنگی میشناسن که بتونه تاثیر خودش و داشته باشه میتونه اینجا با ذکر سراینده شعر بذاره البته ممنون میشم اگه ابتدای پستتون یه زندگی نامه خیلی مختصر هم از اون شاعر بذارید
انشااله بعد از جلو رفتن تاپیک به مرتب کردن و نظم بخشیدن میپردازیم
اگه کسی نظر بهتری داره میتونه مطرح کنه

ممنونم
یا علی

fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:25 PM
پل الوار» در سال ۱۸۹۵ در سنت دنى به دنيا آمد. اما درست در اوج جوانى و كمى پس از ازدواج با» گالا راهى جنگ شد و به عنوان پرستار در خط مقدم جبهه مشغول به خدمت شد. اين تجربه و صحنه هاى دردناكى كه از جنگ جهانى اول با آنها روبه رو شده بود الهام بخش مجموعه شعرى با عنوان «وظيفه و نگرانى» (۱۹۱۷) گشت. در حدود سال هزار و نهصد و بیست و چهار«الوار» ناگهان ناپديد مى شود به طورى كه دوستان او و همسرش از زنده بودن او قطع اميد مى كنند ولى او پس از هفت ماه با مجموعه شعر «مردن
از نمردن» بازمى گردد و نشان مى دهد كه از يادبردن زمان را دوست دارد. پس از آن «پايتخت درد» و عشق شعر است» (۱۹۲۶ و ۱۹۲۹) را در مسير سوررئاليسم منتشر مى كند. البته الوار از آن جمله» شاعرانى نيست كه كلمه و افكار خود را در خدمت مكتب يا جنبش خاصى قرار دهد. هدف اصلى او به همراه تجربيات تلخ جنگ، همواره بر شعرش سايه افكنده است. او سعى دارد بدى ها و نااميدى ها را از بين ببرد، با آنها درگير شود و زندگى و دنياى خواننده را تغيير دهد.شعر "انحنای چشم هایت" از معروف ترین اشعارعاشقانه الوار و از مجموعه پایتخت درد انتخاب شده است.


انحنای چشمهایت



،انحنای چشم‌هايت دلم را دوره می‌كند
،حلقه‌ای از رقص و قرار
،هاله‌ی زمان، گهواره‌ی التجای شبانه
تمام عمر رفته را به ياد ندارم
.از آنكه چشم‌هايت هميشه مرا نديده‌اند
،آن دو برگ آفتاب، آن حباب‌هاي شبنم
،نيستان باد، دو لبخنده‌ی عطرآگين
،دو بال گشوده كه جهان را از نور آكنده اند
،دو قايق كه بارشان آسمان و درياست
،دو غوغاگر، دو چشمه‌ی رنگ
،دو رايحه سر برآورده از بيضه‌ی فلق
آرميده هم‌چنان بر كهكشان
دنيا تمام به زلال چشم‌های تو بسته است
آن‌سان كه آفتاب به بی‌گناهی
.و تمام خون من جاری در آن نگاه است

****

fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:30 PM
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز


پل الوار

fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:31 PM
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!


بیدار شو


با قلب و سر رنگین خود


بد شگونی شب را بگیر


تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود


زورق ها در آب های کم عمقند...


خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!


جهان این گونه آغاز می شود:


موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند


(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی


وخواب را فرا می خوانی)


بیدار شو تا از پی ات روان شوم


تنم بی تاب تعقیب توست!


می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم


از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب


می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!




" پلالوار"

fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:32 PM
«و يك لبخند»
شب هميشه به تمامي شب نيست
چرا كه من ميگويم
چرا كه من مي دانم
كه هميشه
در اوج غم يك پنجره باز است
پنجره اي روشن
و هميشه هست،
روياهايي كه پاسباني مي دهند
آرزويي كه جان مي گيرد
گرسنگي كه از ياد مي رود
و قلبي سخاوتمند
و دستي بخشنده
دستي گشوده
و چشم هايي كه مي پايند
و زندگي
يك زندگي براي با هم بودن
هميشه هست


از مجموعه ققنوس

fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:33 PM
شيدا
روي پلك هايم ايستاده
موهاش توي موهايم
شكل دست هاي من شده
رنگ چشم هاي من
توي سايه ام گم مي شود
مثل سنگي در سينه آسمان
و چشم هايش هميشه باز است
چشم هايي كه خواب را از من ربوده
روياهايش توي دشت نور
خورشيد ها را تبخير مي كند
به خنده مي اندازد مرا
مي گرياند
باز مي خنداند
به گفتن وادارم مي كند
بي آن كه چيزي براي گفتن داشته باشم.


از مجموعه مردن - نمردن

fanoos
Saturday 12 July 2008, 10:42 PM
"آزادی"




بر روی دفتر های مشق ام

بر روی درخت ها و میز تحریرم

بر برف و بر شن

می نویسم نامت را.



روی تمام اوراق خوانده

بر اوراق سپید مانده

سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر

می نویسم نامت را.



بر تصاویر فاخر

روی سلاح جنگیان

بر تاج شاهان

می نویسم نامت را.



بر جنگل و بیابان

روی آشیانه ها و گل ها

بر بازآوای کودکیم

می نویسم نامت را.



بر شگفتی شبها

روی نان سپید روزها

بر فصول عشق باختن

می نویسم نامت را.



بر ژنده های آسمان آبی ام

بر آفتاب مانده ی مرداب

بر ماه زنده ی دریاچه

می نویسم نامت را.



روی مزارع ، افق

بر بال پرنده ها

روی آسیاب سایه ها

می نویسم نامت را.



روی هر وزش صبحگاهان

بر دریا و بر قایقها

بر کوه از خرد رها

می نویسم نامت را.



روی کف ابرها

بر رگبار خوی کرده

بر باران انبوه و بی معنا

می نویسم نامت را.



روی اشکال نورانی

بر زنگ رنگها

بر حقیقت مسلم

می نویسم نامت را.



بر کوره راه های بی خواب

بر جاده های بی پایاب

بر میدان های از آدمی پُر

می نویسم نامت را.



روی چراغی که بر می افروزد

بر چراغی که فرو می رد

بر منزل سراهایم

می نویسم نامت را.



بر میوه ی دوپاره

از آینه و از اتاقم

بر صدف تهی بسترم

می نویسم نامت را.



روی سگ لطیف و شکم پرستم

بر گوشهای تیز کرده اش

بر قدم های نو پایش

می نویسم نامت را.



بر آستان درگاه خانه ام

بر اشیای مأنوس

بر سیل آتش مبارک

می نویسم نامت را.



بر هر تن تسلیم

بر پیشانی یارانم

بر هر دستی که فراز آید

می نویسم نامت را.



بر معرض شگفتی ها

بر لبهای هشیار

بس فراتر از سکوت

می نویسم نامت را.



بر پناهگاه های ویرانم

بر فانوس های به گِل تپیده ام

بر دیوار های ملال ام

می نویسم نامت را.



بر ناحضور بی تمنا

بر تنهایی برهنه

روی گامهای مرگ

می نویسم نامت را.



بر سلامت بازیافته

بر خطر ناپدیدار

روی امید بی یادآورد

می نویسم نامت را.



به قدرت واژه ای

از سر می گیرم زندگی

از برای شناخت تو

من زاده ام

تا بخوانمت به نام:

آزادی.

fanoos
Sunday 27 July 2008, 03:51 PM
فدریکو گارسیا لورکا


در هر کنار کوچه ، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر
و گاو نر ،تنها دل بر پای مانده
در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرقبر تن نشاندش
در ساعت پنج عصر
چون ید فرو پوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر
تابوت های چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر
نی ها و لستخواها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت
در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر
قاتقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله سبز ران
در ساعت پنج عصر
زخم ها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و در ها را
در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر
آی ی چه موحش پنج عصری بود !
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها !
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !

fanoos
Sunday 27 July 2008, 03:53 PM
فدریکو گارسیا لورکا

مفرده او در كوچه ماند
با دشنه يي به سينه.
هيچ كس او را نمي شناخت.
فانوس ف كوچه مي لرزيد!
فانوس ف كوچه چه مي لرزيد! مادر!
گرگ و ميش بود وف كسي را توان ف آن نبود
كه در آن هواي سخت،
بر چشم هاي باز ف او خَم شود.

مفرده، آري مفرده او در كوچه ماند
با دشنه يي به سينه
و هيچ كس او را نمي شناخت.
هيچ كس.

fanoos
Sunday 27 July 2008, 11:07 PM
ناظم حکمت از شاعران ترکیه


دنیا را به بچه ها بدهیم ،
دست كم براي يك روز.
دنيا را به بچه ها بدهيم،
مانند بادكنك رنگارنگي به دستشان دهيم بازي كنند.
آواز خوانان در ميان ستارگان بازي كنند...
دنيا را به بچه ها بدهيم،
مانند يك سيب درشت،
يك قرص نان ٍ گرم،
دست كم يك روز،شكمشان سير شود.
دنيا را به بچه ها بدهيم،
براي يك روز هم كه شده،
دنيا با دوستي آشنا شود.
بچه ها دنيا را از ما خواهند گرفت و
درختان جاودان بر آن خواهند كاشت...

fanoos
Sunday 27 July 2008, 11:09 PM
ناظم حکمت


درخت گردو

سرم ابر کف‌آلود، درون و برونم دریا
من درخت گردویی هستم در پارک گولهانه
درخت گردویی پیر، پاره پاره و گره در گره
نه تو متوجه این هستی و نه پلیس


من درخت گردویی هستم در پارک گولهانه
برگ‌هایم در آب همچون ماهی چست و چابک
برگ‌هایم همچون دستمال ابریشم، نرم و لطیف
از چشمانت گلم، پاک کن اشکت را
برگ‌هایم دستانم هستند، من یکصدهزار دست دارم
با صدهزار دست به تو می‌پیچم، به استانبول می‌پیچم
برگ‌هایم چشمانم هستند، با شگفتی نگاه می‌کنم
با صدهزار چشم تو را تماشا می کنم، استانبول را تماشا می‌کنم
همچون صدهزار قلب می‌تپند، برگ‌هایم می‌تپند


من درخت گردویی هستم در پارک گولهانه
نه تو متوجه این هستی و نه پلیس

fanoos
Sunday 27 July 2008, 11:09 PM
ناظم حکمت


تو زیر تابش آفتاب
با چشمان سبزت
..............خواهی خوابید
من خمیده بر رویت
همچون تماشای هولناک ترین حادثه های کائنات
به تماشایت خواهم نشست

fanoos
Sunday 27 July 2008, 11:10 PM
جانان من!

چشم فروبند

آرام آرام

و بدانسانی که در آب فرو می روند

در رویا غوطه ور شو.

برهنه و سپیدپوش.

زیباترین رویاها

تو را به پیشباز خواهد آمد.

جانان من!

چشم فروبند

آرام آرام

و خود را در کمان بازوان من

رها کن.

لیکن در رویای خویشم

از یاد مبر

آرام آرام

چشم فروبند،

دیدگان قهوه ای رنگت را

که در آن، شعله ای سبز رنگ

جان مرا می سوزاند.

kaka
Monday 11 August 2008, 10:04 AM
You can see links before reply

kaka
Wednesday 13 August 2008, 04:27 PM
محمود درویش در سال 1941 در البروه روستای شرقی عکا متولد شد. در سال 1948 پس از اشغال فلسطین به وسیله صهیونیستها، و زمانی که مجبور به مهاجرت شد و تجربه آوارگی تاثیرات عمیقی بر زندگی اش گذاشت. درویش پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان حیفا مهاجرت کرد. در سال 1970 به مدت یک سال تحصیلاتش را در دانشگاهی در مسکوی شوروی سابق پی گرفت و سپس به قاهره مهاجرت کرد.
مقارن این ایام به عنوان شاعر مدتی را در حبس به سر برد بعدها فعالیتهای سیاسی اش را پی گرفت و آشکارا به ارائه اشعار اعتراضی اش پرداخت. از آثارش می توان به کتابهای زیر اشاره کرد: «گنجشک های بی بال (1960)، برگهای زیتون (1964)، عاشقی از فلسطین (1966)، تحت بیگانه 1999، دیوان محمود درویش، دیواریه 2000 و موقعیت محاصره (2002).»
درویش تاکنون جایزه ابن سینا، جایزه لوتس از انجمن نویسندگان آفریقا-آسیایی، جایزه هنرهای حماسی فرانس و مدال آثار ادبی و جایزه آزادی فرهنگی از بنیاد لبنان و همین اواخر نیز (نوامبر 2003) جایزه ناظم حکمت به او تعلق گرفته است.
در سال 1961 فعالیتش را به عنوان روزنامه نگار آغاز کرده و تا مدتی روزنامه الاتحاد را سردبیری کرد. در سال 1971 فلسطین اشغالی را ترک گفته و به بیروت عزیمت کرد. او به عنوان سردبیر مجله ماهانه شئون فلسطینیه و سردبیر ارشد گاهنامه فرهنگی ادبی الکرمل چندی به کار مشغول بوده است.
درویش سرودن را از زمانی که در مدرسه در حال تحصیل بود شروع کرده بود و نخستین مجموعه آثارش در سال 1960 منتشر شد یعنی زمانی که تنها نوزده سال داشت. با دومین مجموعه اش برگ های زیتون (اوراق الزیتون) 1964 به عنوان یکی از شاعران پیشرو شعر مقاومت شناخته شد.
محمود درويش» شاعر مبارز فلسطين چند روز پیش ، در اثر ايست قلبي و در حالي كه پزشكان مشغول جراحي قلب او بودند در آمریکا درگذشت.


به قاتلی دیگر
اگر جنین را سی روز مهلت داده بودی،
احتمال‌های دیگری بود:
شاید اشغال به پایان می‌رسید
و آن شیرخواره زمان محاصره را به یاد نمی‌آورد،
آن‌گاه چون كودكی سالم بزرگ می‌شد و به جوانی می‌رسید
و با یكی از دخترانت در یك كلاس،
درس تاریخ باستان آسیا را می‌خواند
شاید هم به تور عشق یكدیگر می‌افتادند،
شاید صاحب دختری می‌شدند [كه یهودی زاده می‌شد]،
پس ببین چه كرده‌ای؟
حالا دخترت بیوه شده
و نوه‌ات یتیم
ببین بر سر خانواده در به درت چه آورده‌ای
و چگونه با یك تیر، سه كبوتر زده‌ای.

kaka
Wednesday 13 August 2008, 04:28 PM
محمود درویش

در محاصره
اگر باران نیستی، محبوب من!
درخت باش،
سرشار از باروری.... درخت باش!
و اگر درخت نیستی، محبوب من!
سنگ باش،
سرشار از رطوبت.... سنگ باش!
و اگر سنگ نیستی، محبوب من!
ماه باش،
در رؤیای عروست.... ماه باش!
[چنین می‌گفت زنی در تشییع جنازه فرزندش.]

kaka
Wednesday 13 August 2008, 04:29 PM
محمود درویش


صلح آه دو عاشق است كه تن می‌شویند
با نور ماه
صلح پوزش طرف نیرومند است از آن‌كه
ضعیف‌تر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح اعتراف آشكار به حقیقت است:
با خیل كشتگان چه كردید؟
شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی می‌گوید و عشق:
«یا او، یا من!»
جنگ چنین می‌شود آغاز.
اما با دیداری نامنتظر، به سر می‌رسد:
«من و او!»
و نیز از قدرت و معجزه عشق می‌گوید:
بیست سطر درباره عشق سرودم
و به خیالم رسید كه این دیوار محاصره
بیست متر عقب نشسته است.





جمله‌ای موسیقایی (ترجمه موسی اسوار)
شاعری اكنون سرودی می‌نویسد
به جای من
بر روی بیدبن دوردست باد
پس چرا گل سرخ در دیوار
برگ‌هایی تازه بر تن می‌كند؟
پسری اكنون كبوتری به پرواز درآورد
به جای ما
سوی بالا، سوی سقف ابر
پس چرا این برف را جنگل
گرد لبخند چون اشك می‌ریزد؟
پرنده‌ای اكنون نامه‌ای با خود می‌برد
به جای ما
به آبی سرزمین غزال
پس چرا صیاد به صحنه پای می‌نهد
تا تیرهای خود را پرتاب كند؟
مردی اكنون ماه را می‌شوید
به جای ما
و بر بلور رود راه می‌رود
پس چرا رنگ بر زمین می‌افتد
و چرا ما چون درختان برهنه تن می‌شویم؟
عاشقی اكنون به سان سیل معشوق را با خود می‌برد
به جای من
سوی گل چشمه‌های پرژرفا
پس چرا سرو در اینجا ایستاده است
و دربانی باغ می‌كند؟
شهسواری اكنون اسب خود را نگه می‌دارد
به جای من
و در سایه سندیان می‌آساید
پس چرا مردگان به سوی ما
از دیواری و گنجه‌ای بیرون می‌شوند؟

fanoos
Monday 18 August 2008, 05:55 PM
عبدالوهاب البیاتی از شاعران عرب


دروازه ابد بسته ست
در اينجا هيچكس نيست
كه از ژرفاي دل بخندد
جسد را مار و كژدم مي گزد
((آن كه مي آيد و نمي آيد))

آه چه دوري اي وطن / همچون رويارويي از پنجره ترن ترا مي بينم در خواب
نخلستانهاي تو در مه سپيده دمان مرا بيدار مي كند :

آيا اين تويي اي سرنوشت من!
كه در پي تو ارابه ها و مردگان در تكاپويند
و براي ما در راه دام مي گسترند و لبخند ها را به سرقت مي برند
و اين بيشه ها را غرق در تيرگي مي كنند / گنجشك هايي به آشيان
و تو با بيل مي كوبي / بر دروازه سپيده دم
تا در مهمان خانه هاي اين شهر كه خود مرده و بهارش نيز مرده
گور مرا حفر كني .

kaka
Wednesday 3 December 2008, 09:17 AM
عشقی استثنائی به زنی استثنائی!

چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که [ گر چه می خواهم ]
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم!
و آنچه در حواس پنجگانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آنها پنج تا هستند ، نه بیش تر!
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
[که بدو تقدیم کرد]
و اشتیاقی استثنائی
و اشکهایی استثنائی ...
زنی چون تو استثنائی راکتابهایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص[ و به خاطر] او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم...
متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آنها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماهها
و ماهها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو!
آنچه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند...
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند.
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست،
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند!....
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم
شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آنها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آنها را می خواهم
چون فقط در جستجوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال "شعر تو"می گردم...
کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ!
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید!


نزار قبانی

kaka
Wednesday 3 December 2008, 09:19 AM
تصمیم

به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم
از که باید عذر بخواهم؟!
هیچ سلطه ای در عشق
بالاتر از سلطهّ من نیست
حرف ، حرف من و انتخاب ، انتخاب من است!
اینها احساسات من اند
پس لطفا در امور دریا و دریانورد مداخله نکن!
از چه پروا کنم...از چه؟!
من اقیانوسم... و تو
یکی از رودخانه هایم...
من رنگ دریاهایم را خود برمی گزینم
و در عشق مستبد و سلطه جویم
در هر عشقی رایحه ای از استعمار به مشام می رسد!
پس در برابر خواست و مشیّت من تسلیم باش
و همان گونه که کودکان به پیشواز باران می روند
از بارانهایم استقبال کن...
چشمانت به تنهایی مایهّ حقانیت من اند...
اگر مرا وطنی باشد، چهره ات وطنم
و اگر خانه ای ، عشق تو خانهّ من است...
بی هیچ پیش شرطی دوست دارمت
و در وجود تو زندگی و مرگم را نفس می کشم
من کاملا آگاهانه مرتکب تو شدم
اگر تو ننگی باشی
خوشا چنین ننگی!
از چه پروا کنم...و از که ؟!
من آنم که روزگار بر طنین تارهایم به خواب رفته است
و کلیدهای شعر
پیش از شاعرانی چون بشّار بن بُرد و مهیار دیلمی
در دستان من قرار دارد
من شعر را به صورت نانی گرم
و میوه درختان درآوردم
و از آن گاه که در دریای زنان سفر در پیش گرفتم
دیگر خبری از من باز نیامد !...
چون طوفان بر تاریخ گذشتم
و با کلماتم هزار خلیفه را سرنگون ساختم
و هزار حصار را شکافتم
عزیزکم!
کشتی ما راه سفر در پیش گرفته است
چونان کبوتری در کنارم بمان
دیگر گریه و اندوه سودی برایت ندارد
به تو دل بستم و تصمیم خودم را گرفتم!


نزار قبانی

kaka
Wednesday 3 December 2008, 09:21 AM
You can see links before reply
روشن ، اما پیچیده!

تنهایی باغی است
با یک درخت!
***
شگفتا باغ خاطر من
با گونه گون درخت
بی هیچ میوه ای!
***
باد نامه هایش را امضا نمی کند!
***
قاعده همان استثناهای مکرر است!
***
دیگر گذشته است که خودت باشی
و خود را بشناسی
تو کودکیت را از دست داده ای!
***
تو شعر را دوست نداری
مرگ زیبایی نخواهی داشت!
***
خورشید با پرتو تکراریش
همیشه تازه است!
***
شب چشمانش را می بندد
تا بتواند نگاه کند!
***
سایهّ گل
گلی است پژمرده!
***
امروز همهّ واژه ها در زبان عربی
نابینایند
مگر یک واژه: الله!

ادونیس

kaka
Wednesday 3 December 2008, 09:24 AM
اگر روز سخن می گفت
مژده شب را می داد.
***
باشد از تنهایی ام بیرون می زنم
اما به کجا بروم؟
***
با هر پرسشی دو نیمه می شوم:
پرسشم و خودم.
پرسشم در پی پاسخ است
و خودم به دنبال پرسشی دیگر!
***
چه کنم با این آسمان
که بر شانه هایم می پژمرد!
***
زندگی اکسیر مرگ است
از این رو هرگز پیر نمی شود!
***
دریا همیشه در خلسه است
از این رو هرگزش ایستاده نمی بینی!
***
اگر دریا بیشه باشد
کلمات هم پرنده اند!
***
صخره ها
به سرود آبها بی اعتنا هستند.
***
شهابی فرو می افتد
برگی نیز
اما این کجا و آن کجا؟
***
...نسیمی تنبل.
تاب ایستادن ندارد
نمی تواند از این گل دل بکند!
***
روشن ترین برقها
از دل می آیند
چنان که سیاه ترین ابرها!
***
کمتر پیش می آید که ما حقیقت را
جز از لبانی که مرده است بپذیریم!


ادونیس

kaka
Wednesday 10 December 2008, 11:46 AM
شطرنج

اين پياده می شود،آن وزير می شود
صفحه چيده می شود،داروگير می شود
اين يكی فدای شاه،آن يكی فدای رخ
درپيادگان چه زود مرگ ومير می شود
فيل كج روی كند،اين سرشت فيلهاست
كج روی در اين مقام دلپذير می شود
اسب خيز می زند،جست وخيز كار اوست
جست وخيز اگر نكرد،دستگير می شود
آن پياده ضعيف راست راست می رود
كج اگر كه می خورد،ناگزير می شود
هر كه ناگزير شد،نان كج بر او حلال
اين پياده قانع است،زود سير می شود
آن وزير می كشد،آن وزير می خورد
خورد و برد او چه زود چشمگير می شود
ناگهان كنار شاه خانه بند می شود
زير پای فيل ،پهن، چون خمير می شود
آن پياده ضعيف عا قبت رسيده است
هر چه خواست می شود،گر چه دير می شود
اين پياده، آن وزير...انتهای بازی است
اين وزير می شود،آن به زير می شود


محمد کاظم کاظمی

kaka
Friday 26 December 2008, 03:41 PM
ما نمی توانیم با هم باشیم
راه ما «جدا»ست
تو ...
گربه ی قصابی
من گربه ی سرگردان کوچه ها
تو از ظرف لعابی می خوری من از دهن شیر !
تو خواب «عشق» می بینی ...
من خواب «استخوان»
اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز
دشوار است ...
هر روز خدا دم جنباندن !


" اورهان ولی "

kaka
Monday 5 January 2009, 01:19 PM
پابلو نرودا

You can see links before reply


مترجم: هادي محمدزاده

به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟
درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟
آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟
آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟






Tell me, is the rose naked
or is that her only dress?
Why do trees conceal
the splendor of their roots?
Who hears the regrets
of the thieving automobile?
Is there anything in the world sadder
than a train standing in the rain?

kaka
Monday 5 January 2009, 01:29 PM
پابلو نرودا

این همه نام


دوشنبه
محصور می کند خویش را
با سه شنبه
و هفته با سال .


نمی شود بگسلد زمان
با قیچی کسل کننده ات،
و تمام نامهای روز را
آب شب می شوید !


هیچ مردی نمی تواند بنامد خویش را :
پیتر ؛
چنانکه هیچ زنی :
رز یا ماری .
ما ،همه، ماسه ایم و غبار ؛
ما ،همه ، بارانیم در باران !


با من از ونزوئلا ها سخن گفتند ،
از پاراگوئه ها ،
شیلی ها ؛
نمی دانم از چه می گویند .
من تنها ،
پوسته زمین را می شناسم
و می دانم که نامی ندارد !


وقتی می زیستم در میان ریشه ها
لذتم می بخشیدند
بیش از گلها ؛
و آنگاه که سخن می گفتم
در میانه صخره ها
پژواک می شد صدایم
چون ناقوسی .


آنک بهاری می آید
آهسته اهسته
که درازنای زمستان را تاب آورده است ؛
زمان
گم کرده کفشهایش را ؛
یکسال
چهار قرن به طول می انجامد !


هر شب به گاه خفتن ،
چه نامیده می شوم و
نمی شوم ؟!
و به گاه بیداری کی ام ،
اگر این نیست «من» ای که به خواب رفته بود ؟!
این می گویدمان
که پرتاب می شویم در کام زندگی
از همان بدو تولد
که نیانباشته دهانهامان
با این همه نامهای مشکوک
با این همه برچسبهای غم انگیز
با این همه حروف بی معنا
با این همه «مال تو » و « مال من »
با این همه امضای کاغذها !


می اندیشم به شوراندن اشیا ،
در آمیختن شان ،
دوباره برآوردنشان ،
ذره ذره برهنه کردنشان ،
تا آنجا که داشته باشد ، نور زمین
یگانگی دریا را :
تمامیتی سخاوتمند و
خش خش عطری استوار را !

kaka
Tuesday 20 January 2009, 02:17 PM
«مهربان و دهشتناك، سيماي عشق»‏

شعري از ژاك پره وه
برگردان آسيه حيدري شاهي سرايي


مهربان و دهشتناك ‏
سيماي عشق ‏
شبي ظاهر شد ‏
بعدِ بلنداي يك روز بلند
گويا كمانگيري بود ‏
با كمانش ‏
و يا نوازنده اي ‏
با چنگش ‏
ديگر نمي دانم ‏
هيچ، ديگر، نمي دانم
تنها، مي دانم؛ بر من زخم زده
بر قلبم، ‏
شايد با تيري، شايد به ترانه اي ‏
و تا ابد ‏
مي سوزد ‏
اين زخم عشق
چه مي سوزد!‏

kaka
Thursday 2 April 2009, 12:41 AM
سه شعر از (Jacques Prevert) ترجمه: محمد رضا پارسا يار


1) آن پرنده را كه مي خواند در سر من

و مدام مي گويد كه دوستم داري

و مدام مي گويد كه دوستت دارم

من آن پرندهء پر گوي پر ملال را

صبح فردا خواهم كشت.



2)هزاران پرنده به سوي نور پر مي كشند

هزاران پرنده به خاك مي افتند

هزاران پرنده به ديوار مي خورند

هزار پرنده كور و هزار پرنده سركوب مي شوند

هزاران پرنده تلف مي شوند

نگهبان فانوس نمي تواند اين را تحمل كند

او پرنده ها را بي اندازه دوست دارد

پس مي گويد: عيبي ندارد! بي خيال!

و تمام چراغها را خاموش مي كند

آن دورها يك كشتي باري غرق مي شود

يك كشتي كه از جزاير مي آيد

يك كشتي پر از پرنده

هزاران پرندهء جزاير

هزاران پرندهء غرقه در آب.



3)من اينم كه هستم

چنين بارآمده ام

وقتي خنده ام بگيرد

آري قهقهه مي زنم

دوست دارم آنكه را دوستم دارد

آيا تقصير من است

اگر كسي را كه هر بار دوست دارم

هميشه همان نيست؟

من اينم كه هستم

چنين بار آمده ام

ديگر چه مي خواهيد

از من چه انتظاري داريد

من براي آنم كه خوشايند شما باشم

و نمي توانم اين را تغيير دهم

پاشنهء كفشم بلند است

قدم خيلي خميده

سينه هايم خيلي سفت

و چشمانم خيلي گود رفته

خب ديگر

اين چه ربطي به شما دارد

من اينم كه هستم

كسي كه بايد مرا بپسندد مي پسندد

اين چه ربطي به شما دارد

بله روزي اتفاقي براي من افتاد

به كسي دل بستم

كسي به من دل بست

مثل كودكان كه به هم دل مي بندند

و فقط دل بستن بلدند

دل بستن و دل بستن...

چرا از من سوال مي كنيد

من اينجا هستم كه خوشايند شما باشم

و نمي توانم اين را تغيير دهم.

Mona
Saturday 25 July 2009, 10:16 PM
ترانه ی من


همانند امواج که به شنزار ساحل راه می جویند
دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش می شتابند
دقیقه ها به یکدیگر جای می سپارند
و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی می جویند
ولادت که روزگاری از گوهر نور بود
به سوی بلوغ می خزد و آن گاه که تاج بر سرش نهادند
خسوف های کژخیم شکوهش را به ستیز بر می خیزند
زمان که بخشنده بود، موهبت های خویش را تباه می سازد
آری، زمان فره جوانی را می پژمرد
بر ابروان زیبا شیارهای موازی در می افکند
و گوهرهای نادر طبیعت را در کام می کشد
از گزند داس دروگر وقت هیچ روینده را زنهار نیست
مگر ترانه ی من که در روزگار نامده بر جای می ماند
تا به نا خواست، دست جفا پیشه ی دهر، ارج تو را بستاند


ویلیام شکسپیر

sara
Sunday 16 August 2009, 06:36 PM
بسّام حجّار
شاعر معاصر لبناني

به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما هنگام كه مي خوابم
اين درختان ساكت واين سكوت را از دست مي دهم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
لاغر اندام واز هياهو بيزار
ساكت برصندلي مي نشست
ويا كه آرام در ايوان قدم مي زد
مرا دوست مي داشت
همانگونه كه پرسه زدن در ايوان را.


به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما
من محكوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طيف بودم
خنده وگريه ام را هيچگاه باور نكن
باور نكن نفس تنگيهايم را
نازكدلي ولباسهايم را
دلتنگي ام را نيز.
من خدمتگذار روح خويش بودم
روحي كه ميان خواب و بيداري تلف كردم
انچه كه خنده دار نيست مرا خنداند
وانچه كه گريه اور نيست مرا به گريه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اينكه همچون شن از ميان انگشتانم لغزيد
به ديگران عشق ورزيدم
وسايه ام را بر پياده روها وراهها.رها كردم
به يوسف عشق ورزيدم
هنگام كه مرا به فراق خويش مبتلا كرد
او نيز به من عشق ورزيد
هنگام كه تنهايش گذاشتم.
عشق ورزيدم
به دستهاي پرهنه اش
به گلهاي نبضش
به چشمهايش
به قامت لرزانش چون سروي در معرض باد
او حرفي با من نزد
اما پيراهنش را به من هديه داد!
دستهايم را در دست نگرفتا
اما ار من خواست تا اشكهايم را پاك كنم
ريرا به هنگام ديدن است كه نجات مي يابيم
ونجات
نجات ارزوي مردگان است
اما من نجات را نجات نيافتم
ويوسف گفت
باور نكن
زيرا كه اين طعم تلخ دهانم
رد باي نفسهاي خشكيده ام
رد پاي روياي ديشب من است
وگفت
باور نكن!
زيرا كه ما خدمتگذاران روح خويش بوديم
روحي كه از ما هيزم ساخت
هيزمي كه خاكستر دارد
اما بي گدازه است
خاك دارد
اما بي درخت.


به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من خسته ام
ورنج در قلب من است
نه در جاده ها
تاريكي در چشمهاي من است
در شنوايي ام
در اين سالهاي پياپي
ومن هنوز چيزي را نمي بينم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
كم سخن
خموش چون چاه
آرام ودرخشان بر صندلي مي نشست
خماري در چشمهايش پرسه مي زد
ومي گفت كه هيچگاه زنده نبوده است
زيرا كه تمام هفتاد سالگي اش را
در خدمتگذاري به روح خويش تلف كرد
انچه كه بخشودني است به او داد
ودر ميان اتاقها
عطرها
وهياهوها
پرسه مي زد.
مرد كهنسالي شد
كه ناله هاي شب را مي شمارد
واز خواب
بيزار.


به تو قول مي دهم كه به خواب روم
مرا از اين داستان سودي نيست
من فقط مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
اما او جان سپرد
هيچگاه با او صميمي نبودم
او دوست داشت روياهايش براي خويش بازگويد
بخندد
گريه كند
ويا مبهوت شود.
او مي گفت كه خستگي خستگي است
روز رنج است
وشب شب است
وهرشب شصت نخ سيگار دود مي كرد
بي انكه بتواند كلمه اي بنويسد
او به بالكن
پياده رو
وبه در اهني مدرسه عشق مي ورزيد
او زندگي كرد وسرانجام مرد
مرد
كه مرگ نيز حكايتي است
ويوسف نمي دانست
كه حكايت است كه مي ماند
ويا فراموش مي شود
وگاهي جون اسطوره اي كهنه باز گفته مي شود.
نمي دانست
كه سخن رنج است
مثل دراز كشيدن بر تخت
مثل چند لحظه دراز كشيدن برتخت
درمستي يي
سرازير شده
از نور
نوري شبيه خواب
خوابي بي رنگ
رنگي
جون درخششي كه ريسمانهاي غبار را روشن مي كند
در اتاقي خالي چون تونل
سرد مثل لباسهاي پرستاران
محبوس چون سرفه.


به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من اكنون محكوم به سفر هستم


نه براي انجام كاري
ويا ديداري
ويا چيزي از اين قبيل
بلكه به سبب خستگي
آري
من خسته ام
وبه اندازه كافي به روح خويش خدمت كرده ام.
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
انچنان كه ارزو داشتم
عاشقم بود
وانچنان كه ارزو داشت عاشقش بودم
او خاطراتم را نوشت
واكنون از من مي خواهد كه با او خدا حافظي كنم
تا به انتظارم بنشيند
پس اگر كسي سراغم را گرفت
بگو او انجاست
بر بالكن
بر درگاه خانه
ويا بگو كه من او را نمي شناسم مگر در داستان
داستان يوسفي كه ئوستش داشتم
همان يوسفي كه يوسف او را
آرام
آرام
ترك كرد
گويي كه جان سپرد

sara
Sunday 16 August 2009, 06:39 PM
ماريا لوئيزا ا‌ِسپازياني
شاعره نام‌آور ايتاليايي

1


بهانه‌اند لباسها. به حالتي
گوناگون در مي‌آيم هر روز.
اگر حس مي‌كنم راهبه‌ام، در عصر
بانويي پ‍ُر از جواهرم، و بعد باز مي‌گردم به عمقم
اي كاش براي چهره نيز مي‌توانست همچند باشد، اما همچو دلقك‌ِ نمايشگاهم.
گاهي دستم نقابي شاد
نقاشي مي‌كند و گاهي هولناك.


2


چيزي كه يك رؤيا بود، اگر خوش‌طالع باشي
و به حقيقت بپيوندد، با شتاب بايد
بجهي براي مكيدن هر قطره‌اش
يك تأخير كوتاه، برايت فاجعه‌اي خواهد بود.
رؤياي به حقيقت پيوسته، يك مژه بر هم زدن است
ج‍ِني‌ست كه سپيده‌دم مي‌ربايدش
و اگر ادامه بيابد؟ نيرويي كه رشد مي‌كند
خيلي سريع فرمانرواي مستبد تو مي‌شود.


3


م‍ِه‌آلود چمنزار
چهرة واقعي‌مان را
با پردة تئاتر، نقاب،
سپر و تور مي‌پوشانيم.
بي‌آلايشي‌ِ نيلوفر آبي
و ماهيت نيش‌ِ گزنه
را بايد يافت.
لباسها، بهانه‌ها. تو كه عاشقم هستي
مرا وصف كن، تفسير كن، در تابش نور بنگر،
بو كن، حفر كن، درك كن و بياب
سوزن‌ِ طلايي را در خرمن كاه.
مترجم: كامبيز تشي‍ّعي






Alibi e Sogni
I
Sono alibi gli abiti. Ogni giorno attraverso una forma diversa.
Se sono monacale, a sera eccomi ingioiellata dama, e risprofondo.


Fosse Uguale la faccia. Ma mi Porto appresso un sacco da pagliaccio in fiera.
Di volta in volta la mano ne trae
Una maschera ilare o terribile.


II


Cio che era sogno, se hai la ventura di vederlo incarnato, in furia devi precipitarti a Suggerne ogni goccia.
Breve ritardo ti sara fatale.
Sogno incarnato, un battito di ciglia, unfantasma che l’alba risucchia.
E se dura? La forza germogliante presto per un tiranno ti si svela.



III


Sipari, abiti, maschere, corazze, Velisulle nebbiose praterie
del nostro vero volto. Ritrovare
la pur nudita del giglio d’acqua, la verita pungente dell’ ortica. Abiti, alibi. Interpreta, traduci,
tu che mi ami, guarda in trasparenza,
annusa, dissotterra, intuisci, scova
l’ago d’oro nel fitto del pagliaio.








[/URL] (You can see links before reply) (You can see links before reply) (You can see links before reply) (You can see links before reply) (You can see links before reply)[URL="You can see links before reply"] (You can see links before reply)

rumour
Tuesday 25 August 2009, 09:41 PM
میدونم که اینجا بیشتر با اشعار فارسی و یا اشعار کلاسیک تر ترجمه شده بحث می کنید. ولی این یکی زندگی منو عوض کرد. شعر یه آهنگ پاپ راک شایدم یه جورایی فقط پاپ.ولی با اینکه نویسندش نه شکسپیر بوده نه یکی از نویسندگان یا شاعران پارسی.من اینو خیلی پر معنا تر از همه ی اونا میدونم.اول لینک دانلود آهنگ:

You can see links before reply

If Today Was Your Last Day lyrics

My best friend gave me the best advice
He said each day's a gift and not a given right
Leave no stone unturned, leave your fears behind
And try to take the path less traveled by
That first step you take is the longest stride

If today was your last day and tomorrow was too late
Could you say goodbye to yesterday?
Would you live each moment like your last
Leave old pictures in the past?
Donate every dime you had, if today was your last day?
What if, what if, if today was your last day?

Against the grain should be a way of life
What's worth the price is always worth the fight
Every second counts 'cause there's no second try
So live like you're never living twice
Don't take the free ride in your own life

If today was your last day and tomorrow was too late
Could you say goodbye to yesterday?
Would you live each moment like your last?
Leave old pictures in the past?
Donate every dime you had?

And would you call those friends you never see?
Reminisce old memories?
Would you forgive your enemies?
And would you find that one you're dreaming of?
Swear up and down to God above
That you'd finally fall in love if today was your last day?

If today was your last day
Would you make your mark by mending a broken heart?
You know it's never too late to shoot for the stars
Regardless of who you are

So do whatever it takes
'Cause you can't rewind a moment in this life
Let nothing stand in your way
'Cause the hands of time are never on your side

If today was your last day and tomorrow was too late
Could you say goodbye to yesterday?
Would you live each moment like your last?
Leave old pictures in the past?
Donate every dime you had?

And would you call those friends you never see?
Reminisce old memories?
Would you forgive your enemies?
And would you find that one you're dreaming of
Swear up and down to God above
That you'd finally fall in love if today was your last day?

sara
Sunday 30 August 2009, 10:54 AM
1هان‌ يونگ‌ ــ اون‌ (1899 ــ 1940)
شاعر نامدار کره

نسبت‌ معكوس‌
وقتي‌ نمي‌خواني‌،
آيا صدايت‌ سكوت‌ است‌؟
من‌ به‌ وضوح‌ صدايت‌ را مي‌شنوم‌ ــ
صدايت‌ سكوت‌ است‌.



آيا چهره‌ات‌ تار و تيره‌ است‌؟
با چشمان‌ بسته‌ام‌
به‌ وضوح‌ چهره‌ات‌ را مي‌بينم‌ ــ
چهره‌ات‌ تار و تيره‌ است‌

eiman01
Wednesday 3 March 2010, 01:33 PM
گاه
می نشيند
بر دلم
يک سوال
چرا
به پايان نبرم
جمله هستی ام را
با نقطه يک گلوله...؟
امروز
هر چه بادا باد
غزل بدرود را می سرايم

"مایاکوفسکی" شاعر روس

eiman01
Monday 19 April 2010, 02:06 PM
علت و معلول

بهترین ها

معمولا با دستهای خودشون

قالِ زندگی خودشون رو میکَنن

فقط برای اینکه خلاص بشن،

و اون هایی که باقی میمونن

حتی ذره ای به عقل شون نمیرسه

که چرا همه دارن خودشون رو

ار دست اونها خلاص میکنن!

"چارلز بوکوفسکی"

kereshmeh1355
Monday 26 April 2010, 03:11 PM
آی!
فریاد
در باد
سایه ی سروی به جا می گذارد.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم ]

در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده اسـت .

[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار
گریه کنم]
فدريکو گارسيا لورکا

hilda
Friday 30 April 2010, 02:08 PM
...
منم که دَرا رو
یکی­یکی میزنم
منو نمیشه دید
چون مرده­ها که دیده نمیشن
ده سالی میشه،
از وقتی که تو هیروشیما مـُـردم
از اون موقع، یه دختر هفت ساله­ام
چون بچه­های مرده که بزرگ نمیشن
اول موهام آتیش گرفت
بعد چشام سوخت
یه مشت خاکستر شدم
اون یه مشت رو هم باد برد


من از شما برای خودم، هیچـّی نمیخوام
بچه­ی سوخته و مچاله
آبنبات که نمیتونه بخوره


درتون رو میزنم، خاله جون! عموجون! یه کاری بکنید
تا دیگه بچه­ها رو نکشن
تا بچه­ها هم بتونن آبنبات بخورن ناظم حکمت

nina
Saturday 1 May 2010, 06:38 PM
دوستان هنرمندم اگه اجازه بدید یه زنگ تفریح من به خاطر ارادتی که به گوته و حافظ دارم این چند سطر از گوته دانشمند المانی در مدح و ستاش حافظ شیرین سخن شاعر شاعران جهان اینجا بیارم امیدوارم دوستان هم مثل من لذت ببرن:


تقليد

حافظا،آرزو دارم از سبك غزل سرايی تو تقليد كنم.همچون تو،قافيه بپردازم و غزل خويش را به ريزه كاری گفته تو بيارايم.نخست به معنی انديشم و آنگاه لباس الفاظ زيبا بر آن بپوشانم.هيچ كلامی را دوبار در قافيه نياورم مگر آنكه با ظاهری يكسان معنايی جدا داشته باشد.آرزو دارم همه اين دستورها را به كار بندم تا شعری چون تو،ای شاعر شاعران جهان،سروده باشم!
ای حافظ،همچنان كه جرقه ای برای آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران كافی است،از گفته شورانگيز تو چنان آتشی بر دلم نشسته كه سراپای اين شاعر آلمانی را در تب و تاب افكنده است.



راز آشكار

ای حافظ مقدس،تو را لسان الغيب ناميدند ولی سخنت را آن چنان كه باید وصف نكردند؛عالمان خشك علم لغت نيز كلام تو را به ميل خود تاويل می كنند،زيرا از سخن نغز تو جز آن مهملات كه خود می پندارند در نيافته اند.لاجرم دست به تفسير سخنت می گشايند تا شراب آلوده را به نام تو بر سركشند.
ولی تو،بی آنكه راه و رسم زاهدان ريايی پيشه كنی،راز نيكبختی آموخته و صوفيانه ره به سرچشمه سعادت برده ای؛اين است آنچه فقيه و محتسب در حق تو اقرار نمی خواهند كرد.


بی پایان

ای حافظ،سخن تو همچون ابديت بزرگ است،زيرا آن را آغاز و انجامی نيست.كلام تو همچون گنبد آسمان،تنها به خود وابسته است و ميان نيمه غزل تو با مطلع و مقطعش فرقی نمی توان گذاشت،زيرا همه آن در حد جمال و كمال است.
تو آن سرچشمه فياض شعر و نشاطی،كه از آن،هر لحظه موجی از پس موج ديگر بيرون می تراود.دهان تو همواره برای بوسه زدن و طبيعت برای نغمه سرودن و گلويت برای باده نوشيدن و دلت برای مهر ورزيدن آماده است.
اگر هم دنيا به سر آيد،ای حافظ آسمانی،آرزو دارم كه تنها با تو و در كنار تو باشم و چون برادری،هم در شادی و هم در غمت شركت كنم.همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم،زيرا اين افتخار زندگی من و مايه حيات من است.
ای طبع سخنگوی من،اكنون كه از حافظ ملكوتی الهام گرفته ای،به نيروی خود نغمه سرايی كن و آهنگی ناگفته پيش آر،زيرا امروز پيرتر و جوانتر از هميشه ای.




به حافظ

تو خود بهتر از همه می دانی كه چگونه همگی ما،از خاك تا افلاك،در بند هوس اسيريم؛مگر نه اين است كه عشق،نخست غم می آورد و آنگاه نشاط می بخشد،و اگر هم كسی در نيمه راه آن از پای درافتد ديگران از رفتن نمی ايستند تا راه را به پایان برند؟
پس ای استاد،مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان می نهم كه به ناز پا بر سرزمين می گذارد و نفسش چون باد شرق جان مشتاقان را نوازش می دهد؟
حافظا! بگذار لحظه ای در بزم عشق تو نشينم تا در آن هنگام كه حلقه های زلف پرشكن دلدار را از هم می گشايی و به دست نسيم يغماگر می سپاری،پيشانی درخشانش را چون تو با ديدگان ستايشگر بنگرم و از اين ديدار،آيينه دل را صفا بخشم،آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم كه تو با شوق و حال در وصف يار می سرايی،و با اين غزلسرايی روح شيفته خويش را نوازش می دهی.
سپس ای استاد،تو را بنگرم كه در آن لحظه كه مرغ روحت در آسمان اشتياق به پرواز درمی آيد،ساقی را فرامی خوانی تا با شتاب می ارغوانی در جامت ريزد و يك بار و دو بار سيرابت كند،و خود بی صبرانه در انتظار می مانی تا باده گلرنگ،زنگار انديشه از آيينه دلت بزدايد و آنگاه كلامی پندآميز بگويی تا وی با گوش دل بشنود و به جانش بپذيرد.
آنگاه نيز كه در عالم بيخودی ره به دنيای اسرار می بری و خبر از جلوه ذات می گيری،تو را بينم كه رندانه گوشه ای از پرده راز را بالا می زنی تا نقطه عشق دل گوشه نشينان خون كند و اندكی از سر نهان از پرده برون افتد.
ای حافظ،ای حامی بزرگوار،ما همه به دنبال تو روانيم تا ما را با نغمه های دلپذيرت در نشيب و فراز زندگی رهبری كنی و از وادی خطر به سوی سرمنزل سعادت بری.

روزی از "ارفورت"،كه زمان طولانی را در آن گذارنده بودم؛گذشتم.پس از ساليان دراز،ياران شهر مرا همچنان به گرمی پذيرفتند و به احسانم نواختند.پيرزنان از كنج دكان ها به رهگذر سالخورده سلام گفتند و مرا به ياد آن روزگاران افكندند كه هم سلام گوينده و هم سلام گيرنده جوان بودند و گونه هايی شاداب داشتند.
در آن دم به ياد آن افتادم كه همگی ما در هر مرحله از عمر خويش،همچون حافظ شيراز در پی آنيم كه دم غنيمت شماريم و از ياد گذشته نيز لذت بريم.

حافظا،خود را با تو برابر نهادن جز نشان ديوانگی نيست.
تو آن كشتی ای هستی كه مغرورانه باد در بادبان افكنده و سينه دريا را می شكافد و پا بر سر امواج می نهد،و من آن تخته پاره ام كه بيخودانه سيلی خور اقيانوسم.در دل سخن شورانگيز تو گاه موجی از پس موج ديگر می زايد و گاه دريايی از آتش تلاطم می كند.اما مرا اين موج آتشين در كام خويش می كشد و فرو می برد.
با اين همه هنوز در خود جراتی اندك می يابم كه خويش را مريدی از مريدان تو شمارم،زيرا من نيز چون تو در سرزمينی غرق نور زندگی كردم و عشق ورزيدم.

hilda
Sunday 2 May 2010, 08:12 PM
دلم برای خودم تنگ شده
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاريکی يک گنجه خالی ...

روی شانه هايم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سايه اش آرام گيرم ...

ناظم حکمت

violon13
Sunday 2 May 2010, 08:24 PM
تاپیک خوبیه واقعا

mehdi121
Monday 3 May 2010, 01:08 AM
من دیوونه ی کلام دکتر شفیعی کدکنی هستم
ممنون محمدجان

hilda
Monday 3 May 2010, 06:52 PM
اقای avazekhan اینجا تاپیک شعرایی از شاعران غیر ایرانیه !به اولین پست تاپیک دقت کنید!

hilda
Monday 3 May 2010, 06:57 PM
بازهم در باره تو


من , در تو , ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من , در تو , کشف تقدیر قمارباز را
در تو , فاصله ها را
من , درتو ,
ناممکنی ها را دوست می دارم

غوطه ور شدن در چشمان ات , چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون , گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی , گوشت تن ات را به دندان کشیدن

من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم
اما , ناامیدی ها را ...
هرگز ... !!! ناظم حکمت

Avazekhan
Monday 3 May 2010, 07:18 PM
OH!
Im so sorry
Ill manage it

كوروش88
Tuesday 4 May 2010, 10:37 AM
مارگوت بيكل ( شاعر آلماني )

--------------

براي تو و خويش
چشماني آرزو مي كنم
كه چراغها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببيند
گوشي
كه صداها و شناسه ها را
در بيهوشي مان بشنود

براي تو و خويش ، روحي
كه اين همه را
در خود گيرد و بپذيرد
و زباني
كه در صداقت خود
ما را از خاموشي خويش
بيرون كشد
و بگذارد
از آن چيزي كه در بندمان كشيده است
سخن بگوئيم.

Avazekhan
Tuesday 4 May 2010, 11:32 AM
پابلو نرودا (شاعر آمریکای لاتین-شیلی)
--------------------------------------------------------
هیچ کس نمی تواند نام "پدرو" را از آن خود بسازد.
هیچ کس "روزا " یا "ماریا" نیست...
همه ی ما از غبار، یا ماسه ایم...
همه ی ما باران در باران

با من از مردم ونزوئلا سخن گفته اند،
از مردم شیلی و پاراگوئه.
هیچ نمی دانم انها چه می گویند...
من تنها پوسته ی زمین را می شناسم
و میدانم که.... بی نام است.....

این شعر قسمتی از شعر "این همه نام" از کتاب "مابسیاریم" هست...

كوروش88
Monday 10 May 2010, 05:59 AM
(( ترانه ))

امروز چه روزي است ؟
ما خود تمامي روزهائيم اي دوست
ما خود زندگي ايم به تمامي اي يار
يكديگر را دوست مي داريم و زندگي مي كنيم
زندگي مي كنيم و يكديگر را دوست مي داريم
و
نمي دانيم زندگي چيست
و
نمي دانيم روز چيست
و
نمي دانيم عشق چيست.


((ژاك پره رو ))

كوروش88
Wednesday 12 May 2010, 06:17 AM
(( توده ))

توده كوچك
بي شمشير و بي گلوله مي جنگد
براي نان همه
براي نور و براي سرود
در گلو پنهان مي كند
فريادهاي شادي و دردش را
چرا كه اگر دهان بگشايد
صخره ها از هم خواهد شكافت.


( يانسيس ريستسوس )
( شاعر يوناني )

ahoorezaee
Wednesday 12 May 2010, 07:27 AM
ای دل! غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
( خيام )

hilda
Friday 14 May 2010, 01:49 PM
اکتاويو پاز(Octavio Paz) شاعر و منتقد مکزيکي در سال 1914 در مکزيکوسيتي به دنيا آمد. در هفده سالگي با گروهي شاعر نوجوان مجله‌اي منتشر کرد و شعرهايش را در آن مجله انتشار داد. دو سال بعد اولين مجموعه شعرش را به چاپ رساند. شهرت او به سبب اشعار و مقاله‌هايش است. 21 مجموعه شعر حاصل نيم‌قرن کار اوست، و 25 جلد کتاب در زمينه‌هاي مختلف از جمله زيبايي‌شناسي، سياست، هنر سوررئاليستي، سرشت مکزيکي، مردم شناسي فرهنگي و فلسفة شرق دارد.در سال ۱۹۸۰ (You can see links before reply) دانشگاه هاروارد (You can see links before reply D8%A7%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF) به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ (You can see links before reply) مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا (You can see links before reply) یعنی جایزه سروانتس (You can see links before reply D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B3) نصیب او شد.سرانجام او در سال 1990 برندة جايزه ادبي نوبل شد.پاز در سال ۱۹۹۸ (You can see links before reply) بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
........................................
كيست آن كه به پيش مي‌راند
قلمي را كه بر كاغذ مي‌گذارم
در لحظه‌ي تنهايي؟
براي كه مي‌نويسد
آن كه به خاطر من قلم بر كاغذ مي‌گذارد؟
اين كرانه كه پديد آمده از لب‌ها، از روياها،
از تپه‌يي خاموش، از گردابي،
از شانه‌يي كه بر آن سر مي‌گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشي مي‌سپارم.

?

كسي در اندرونم مي‌نويسد، دستم را به حركت درمي‌آورد
سخني مي‌شنود، درنگ مي‌كند،
كسي كه ميان كوهستان سر سبز و درياي فيروزه‌گون گرفتار آمده
است.
او با اشتياقي سرد
به آن‌چه من بر كاغذ مي‌آورم مي‌انديشد.
در اين آتش داد
همه چيزي مي‌سوزد
با اين همه اما، اين داور
خود
قرباني است
و با محكوم كردن من خود را محكوم مي‌كند.

به همه كس مي‌نويسد
هيچ كس را فرانمي‌خواند
براي خود مي‌نويسد
خود را به فراموشي مي‌سپارد
و چون نوشتن به پايان رسد
ديگر بار
به هيات من درمي‌آيد

hilda
Friday 14 May 2010, 02:04 PM
بارنج بسیار،با یک بند انگشت پیشرفت در سال ،
در دل صخره نقبی می زنم،هزاران هزار سال
دندانهایم را فرسوده ام و ناخنهایم را شکسته ام
تا به سوی دیگر رسم ،به نور،به هوای آزاد و آزادی
و اکنون که دستهایم خونریز است و دندانهایم
در لثه ها می لرزند ، در گودالی ،چاک چاک از تشنگی و غبار ،
از کار دست می کشم و در کار خویش می نگرم
من نیمه دوم زندگی ام را
در شکستن سنگ ها ،نفوذ در دیوارها،فرو شکستن درها
و کنار زدن موانعی گذرانده ام که در نیمه اول زندگی
به دست خود میان خویشتن و نور نهاده ام.

اکتاویو پاز

nina
Wednesday 1 December 2010, 11:41 PM
نیچه
سخن تو خود شراب مستی بخش خردمندان جهان است حافظ دیگر شراب انگور میخواهی چه کنی؟

nina
Wednesday 1 December 2010, 11:49 PM
گوته

ای خداوند من هر لحظه دستخوش خطایم و جز تو راهنمایی نمیشناسم.
هرگاه که دست به کاری میزنم یا شعری میسرایم
راه راست را به من بنما.

اگر هم به چیزهای ناچیز جهانی اندیشم غمی نیست
زیرا روح که بر خلاف تن هرگز به خاک نمیپیوندد
و غبار زمین نمیشوید پیوسته کوشاست
تا مگر به نیروی اندیشه ره به سرچشمه ی ابدیت برد.

Avazekhan
Saturday 16 April 2011, 04:31 PM
به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر برده‏ عادات خود شوي،
اگر هميشه از يك راه تكراري بروي،
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي،
اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وامي‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوري كني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نكني،
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني،
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي،
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
وراي مصلحت‌انديشي بروي.

امروز زندگي را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاري كن!
نگذار كه به آرامي بميري!
شادي را فراموش نكن!

پابلو نرودا

emgjey
Saturday 16 April 2011, 08:21 PM
با تشکر از دوستان
خیلی ممنون میشم در کنار ترجمه ی اشعار متن به زبان اصلی هم گذاشته بشه تا شاید کسی استفاده کنه

QOPUZ
Saturday 7 May 2011, 10:53 AM
گئتمك ايسته ييرسن،
بهانه سيز گئت،
اوياتما مورگولو خاطيره لري.
سسين همن سسدير ،
باخيشين اؤگئي،
گئديرسن،
سسين ده ياد اولسون باري...
سن دنيز قوينونا تولانميش چيچك،
اوستونه دالغالار آتيلاجاقدير.
ساختا محبتين ساختا سند تك
نه واختسا اوستونده توتولاجاقدير.
دوشه نيب يوللارتك آياقلارينا
سنه يالواريم مي...
بو مومكون دئييل!
قويمارام قلبيم تك ووقاريم سينا
آلچاليب ياشاماق عومور-گون دئييل.
دئميرم سن اوجا بيرداغسان،اييل،
دئميرم فاليبديرعلاجيم سنه.
نه سنده محبت قارا پول دئييل،
نه من ديلنچييم ال آچيم سنه...
گئتمك ايسته ييرسن...
او يول اودا سن...
بير جوت گؤز باخاجاق آرخانجا سنين.
گئتدين مي...
نه واختسا دؤنمك ايسته سن
تيكانلي ياستيغا دؤنه جگ يئرين.
گئتمك ايسته ييرسن...
نه دانيش ،نه دين!
يوخ اول اوزاقلارتك دوماندا، چنده...
نه ييمي سئوميشدين؟
دئييه بيلمه دين،
ايندي يوز عيب گؤرورسن منده.
گئتمك ايسته ييرسن،
بهانه سيز گئت،
اوياتما مورگولو خاطيره لري.
سسين همن سسدير ،
باخيشين اؤگئي، گئديرسن،
سسين ده ياد اولسون باري...





اگر قصد رفتن داري بي هيچ بهانه اي برو!
و خاطرات خواب آلود را بيدار مكن!
صدايت همان صداي ديرينه است، نگاهت بيگانه...
حالا كه قصد رفتن داري بگذار صدايت هم بيگانه باشد
تو گل رها شده بر آغوش دريايي
موجها بر رويت هجوم خواهند آورد
محبت دروغينت مثل سند دروغين
زماني آشكار خواهد شد
نمي گويم كوهي سترگ چون تو پيش پاي من خم شود
نمي گويم علاج من در دستان توست
نه محبت چون پول خرد نيست و من گدا نيستم
تا دست تكدي به سوي تو دراز كنم
آيا مي خواهي چون راهها زير پاي تو بيفتم و التماست كنم؟
نه ممكن نيست ! نمي گذارم وقارم چون قلبم بشكند
با پستي و التماس زندگي كردن، روز و روزگار نيست
اگر مي خواهي بروي برو اين راه و اين تو!
جفتي چشم براهت دوخته خواهد شد
رفتي؟‌ هروقت بخواهي برگردي
بسترت بالشي از خار خواهد بود
اگر قصد رفتن داري حرفي نزن! چيزي نگو!
و چون راههاي دور و دراز در مه از چشمانم دور شو...
چه چيز مرا دوست داشتي كه نتوانستي بر زبانت جاري كني؟
و اينك ... صدها عيب در من مي بيني
اگر قصد رفتن داري بي هيچ بهانه اي برو!
و خاطرات خواب آلود را بيدار مكن!
صدايت همان صداي ديرينه است، نگاهت بيگانه...
حالا كه قصد رفتن داري بگذار صدايت هم بيگانه باشد...
شاعر: نصرت کسمنلی