PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مهدی سهیلی



kaka
Wednesday 23 July 2008, 11:03 PM
مهدی سهیلی در ۷ تیر ماه ۱۳۰۳ شمسی در تهران تولد یافته است. او حدود سی سال را در رادیو ایران به نمایشنامه نویسی، ایجاد و داوری برنامه مشاعره ، تهیهء برنامهء « کاروانی از شعر » ، برنامه های « دریچه یی به جهان روشنایی » و سر پرستی برنامهء « بزم شاعران » اشتغال داشت.
در سال ۱۹۵۷ میلادی چند اثر سهیلی در شوروی- مسکو ترجمه و در همان سرزمین منتشر شد.
مهدی سهیلی در سال 1347 با انتشار کتاب (اشک مهتاب) برگ زرین و ارزشمندی به دفتر افتخارات خود افزود استقبال عجیب مردم از این مجموعه شعر در تاریخ کتاب جدا" بی سابقه بود و هیچ ناشری به خاطر ندارد که دو هزار نسخه از مجموعه شعری به مدت دو ماه آنچنان نایاب شود که شیفتگان فراوانش با کوشش بسیار از به دست آوردنش بی نصیب بمانند با استقبال اعجاب انگیز مردم از اشک مهتاب بر همگان مسلم گردید که آثار مهدی سهیلی در میان مردم شعر دوست و سخن شناس ایران پایگاهی بس عظیم و ارجمند دارد.
سخنی در چاپ چهارم این کتاب از مهدی سهیلی:
سپاس خداوند بی مانند را که به شعرم زندگی داد و بر اندیشه ام تابندگی بخشود.
سر تسلیم و بندگی بر آستان مهر آفرینی می سایم که نگین شعرم را بر انگشتری دلهای مردم این سرزمین نشاند.
تنها لطف عمیم او بود که چاپ کتاب مرا به گونه یک حادثه در آورد زیرا هیچ سالخورده ای به یاد ندارد که در دو سال مجموعه شعری از شاعران معاصر چهار نوبت در 15000 نسخه چاپ شود .
اگر به قول سعدی :<قصب الجیب حدیثم را همچون شکر می خورند> باز هم مهربان پروردگار را سپاس می گویم که مهر مردم صاحب نظروسخن شناس ایران را به هواداری سخنم بر انگیخته است...

kaka
Wednesday 23 July 2008, 11:05 PM
ناله یی در شب

ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلک اینه پوشست
وز بوی تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دریا به تمنای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فند چشمه نوشست
خود دیده بود اینه ی حق نگر
دانی تو که در راه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگی اینه ها بود
بیچاره اسیری که گرفتار طلا بود
گوید که بود آتش من سیم و زر من
هر جا نگرم یار تویی جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من
محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه ایات خدا بود و ندانست
ای وای اگر نفس شود راهبر من
هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم
هر رشته نه پیوند تو را داشت گسستم
آن در که نشد غرفه ی دیدار تو بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من
راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طرفه خدا کرد
بی لطف توکاری نرود از هنر من
من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم
بر خک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من

kaka
Wednesday 23 July 2008, 11:06 PM
عارف کیست ؟

عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
با سوز سینه خسته دلان را دعا کند
با لطف دوست تکیه به تخت غنا زند
بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند
پیچد سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
در کوی فقر قامت خدمت دو تا کند
بر پای شاه اگر سر ذلت نهاده است
با شرم تو به سجده ی حق را قضا کند
حکم خدای لم یزلی را به سر نهد
شاید به عهد بسته ی دیرین وفا کند
دست محبتی به سر بی نوا کشد
درد دلی ز راه مروت دوا کند
تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز
بر او حرام باد که کار گدا کند
هر جا که می رود به دل بی هوس رود
هر کار میکند به رضای خدا کند
با او بگو که در پی زر از چه می رود
آن کس که خک را به نظر کیمیا کند
عارف اگر که خرقه دهد در بهای می
خود را به چشم اهل نظر بی بها کند
باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد
گرمست اوست پیر مغان را رها کند
عرفانن نه راه شک که ره عشق و بندگیست
عارف کجا به غیر خدا التجا کند
گر سالک است بر در منعم چرا رود
ور عارف است بندگی شه چرا کند

kaka
Wednesday 23 July 2008, 11:08 PM
نگرش

در اینه بنگر که صفا را نگری
در باغ ببین که غنچه ها را نگری
در خلقت خود به چشم اندیشه نگر
تا مرتبه ی صنع خدا را نگری

kaka
Wednesday 23 July 2008, 11:13 PM
طلای صبح

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد
نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد
من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد
به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد
دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد
به روی شانه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد
گلاب می چکید از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

kaka
Wednesday 23 July 2008, 11:14 PM
ز عجز ناله مکن

اگر که گل رود از باغ باغبانان چه کند ؟
چو بی بهار شود با غم خزان چه کند ؟
کسی که مهر گل از دل نمیتواند کند
به باغ خشک در ایام مهرگان چه کند
زنی که یک پسر از دولت جهان دارد
به روز واقعه در ماتم جوان چه کند
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند ؟
بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند
مورخی که ز دوران خویش بی خبرست
به هرزه در خم تاریخ باستان چه کند ؟
شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند ؟
مکن ز چرخ و فلک شکوه از زمین برخیز
به خفتگان دل افسرده آسمان چه کند ؟
ز عجز ناله مکن فتح در تواناییست
زمانه با نفس مرد ناتوان جه کند
جهان به دیده ی حق بین همه جمال خداست
کسی که گل نشناسد به بوستان چه کند ؟
به شعر سکه زدیم و زمانه صرافست
به جای مدعی بی هنر زمان چه کند ؟

kaka
Saturday 26 July 2008, 05:37 PM
آبی گنبد نما

جان فدای آن توانایی که ما را آفرید
وز برای رهنمایی انبیارا آفرید
ما همه بیدار دل بودیم و رنجور گناه
آن طبیب درد بی درمان دوا را آفرید
تا صفا یابد دل ما همره اشک نیاز
لحظه های گرم شب های دعا را آفرید
بر سر ما بی ستون زد خیمه یی فیروزه رنگ
پر ستاره آبی گنبد نما را آفرید
مستی بس تک را بر پرده ی صد رنگ ریخت
چشم عاشق کش نگاه دلربا را آفرید
تا پریشانی بیاموزد به زلف دلبران
از نسیم صد سحر بد صبا را آفرید
بهجتی از دیدن فرزند دارم هر نفس
لطفش این اینه ی شادی فزا را آفرید
از برای شام تارم شبچراغی خواستم
برق مهرش پرتو افکن شد سها را آفرید
نازنینان بی وفایی را ز خویش آموختند
ور نه گرداننده ی دل ها وفا را آفرید
نقش شعر خویش را که در چشم مردم دیده ام
شکر آن ایزد که این اینه ها را آفرید
ای سیه چشمان نهال عمرتان سر سبز باد
نازم آن صورتگری کز گل شما را آفرید

kaka
Saturday 26 July 2008, 05:43 PM
آرام تر بگذر

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

kaka
Saturday 26 July 2008, 05:49 PM
قافله پشت قافله

شکوه مکن دژم مشو
بار ز راه می رسد
رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد
یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی
قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد
ای به عزیزی آشنا
بیم چه داری از بلا
هر که نترسد از خطر
زود به جاه می رسد
غمزده از خزان مشو
غنچه ز شاخه می دمد
نوبت بانگ بلبلان
خواه نخواه می رسد
ناله ی بی سبب مکن
شکوه ز تیره شب مکن
از سخنم عجب مکن
وقت پگاه می رسد
های به غم نشستگان
مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان
لطف الاه می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار زراه می رسد

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:17 PM
{دختر زشت}

خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد
دریغا دختری بی سرنوشت است

چو در آیینه بینم روی خود را
در آید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی اما
سر زلف پریشانی ندادی

به هر جا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه من ناله خیز است

به هرجا هم گنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آ جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد

به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم

خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند

میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما
دلم بر زشتی صورت شکیباست

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:18 PM
«حلقه نامزدی بازگشته»:

تو ای حلقه زرد رنگ طلایی
که باز آمدی امشب از پیش یارم
تو دانی که از دوری لاله رویی
رخی زعفرانی به رنگ تو دارم

تو امشب چو از پیش او بازگشتی
در رنج ها را به رویم گشودی
ز بخت بد من تو هم خوار ماندی
قبولت نکردندو قابل نبودی

تو بنشین و امشب به چشمم نگه کن
که تا بامدادان گهر می فشانم
مخور غم اگر بی نگینی که از اشک
به روی تو صدها نگین می نشانم

به روی تو از قطره روشن اشک
نشانم نگین ها ز الماس و گوهر
ز خون دلم همچو گوهر تراشان
گذارم به فرق تو یاقوت احمر

ولی باز بخت تو پیروز تر بود
که چندی دلت شاد شد از وصالش
تو هم گریه کن بر سیه بختی من
که می سوزم از سوز تب با خیالش

تو بودی در انگشت او چند ماهی
نبودت خبر کز غمش بی قرارم
تو دیدی وصال و من دل شکسته
به قدر تو هم پیشش ارزش ندارم

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:20 PM
اشک مهتاب»:

تو دیروز بر چشم من چشم بستی
به صد ناز در دیده من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود
نگه کردی و خنده بر لب شکستی

ز چشم سیه مست ناز آفرینت
به جان و تنم مستی خواب می ریخت
نگاهت چو می تافت بر دیده من
به شام دلم موج مهتاب می ریخت

چو لبخند روی لبت موج می زد
دل من از آن موج توفانسرا بود
چو نسرینه اندام تو تاب می خورد
مرا حیرت از شاهکارخدا بود

پی نوشخندی چو لب می گشودی
به دندان تو بودلطف سپیده
ندانم که الماس دندان نما بود
ویا اشک مهتاب برگل چکیده؟

بسی رفت و بی مستی عشق بودم
به چشمت قسم مستی از سر گرفتم
تو دیشب نبودی خیالت گواه است
که او را بجای تو در بر گرفتم

پس از این دلم بی تو چون گور سرد است
بیا بخت من شو در آغوش من باش
مرو بی تو شبهای من بی ستاره ست
تو پروین شبهای خاموش من باش

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:20 PM
شعر «نامه» از کتاب اشک مهتاب:

به شوق آنکه به سوی تو نامه ای بفرستم
شبی سیاه چو زلف تو تا سپیده نشستم
چو رفتم آنکه کنم نامه را به نام تو آغاز
نداد گریه مجالم فتاد خامه ز دستم

میان آینه اشک عکس روی تو دیدم
که خنده بر لب و چشمی به سوی من نگران داشت
نشان مهر در آن نقش دلفریب ندیدم
نگاه سوی من و دل به جانب دگران داشت

میان گریه نوشتم که ای ستاره بختم
بر آسمان وفا خیره ماندم و ندمیدی
در آرزوی محبت امید دل به تو بستم
چه آرزو؟ چه محبت؟ کدام دل؟ چه امیدی؟

چه شد که رشته این عشق دلفروز بریدی؟
چه شد که جام وفا را به دست قهر شکستی؟
چه روزها و چه شبها که ای پرنده عرشی
به انتظار نشستم به بام من ننشستی

مگر به یاد نداری میان باغ که با من
شکوفه بود و تو بودی و ماهتاب بهاری
لبان پر هوس ما به کار بوسه ربایی
صفای چشمه مهتاب گرم آینه داری

بسی شکوفه به زلف تو دانه دانه نشاندم
شراب عشق ز چشم تو قطره قطره چشیدم
به پای تا سر تو جای جای بوسه نهادم
ز چشم خامش تو حرف حرف راز شنیدم

شکوفه ها چو به زلفت نشست در شب مهتاب
نگاه گفت که: برگرد مه ستاره نشسته
دو نسترن به بناگوش خود نهادی و گفتم:
به لاله های بهاری دو گوشواره نشسته

صفای شانه آن سینه سپیدتر از یاس
ز لطف بود چو آیینه در برابر مهتاب
شراب نور چو بر سینه سپید تومی ریخت
چو برف بود که بارد شبی به چشمه سیماب

هنوز بانگ و در گوش من نشسته که گفتی
غریب عشقم و آغوش گرم توست پناهم
به جر لبان تو هرگز لبی به بوسه نگیرم
به غیر عشق تو عشق کسی به سینه نخواهم

هنوز خانه من بوی عطر زلف تو دارد
هنوز از همه سو بانگ نرم پای تو آید
نوای گرم پریچهرگان چو بشنوم از دور
میان آنهمه در گوش من صدای تو آید

سپیده سر زد و آن نامه را به یاد تو بستم
به سوگ گریزان خویش اشک فشاندم
نهادمش به لب و با لبان داغ و عطشناک
به یاد روی تو، بر روی نامه ، بوسه فشاندم

بگفتمش : برو ای نامه قاصد دل من باش
بگو به یار گریزان ، حکایتی که تو داری
تو زودتر ز من ای نامه! روی دوست ببینی
چرا حسد نبرم بر سعادتی که تو داری؟

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:21 PM
گل من گریه مکن

گل من گریه مکن
که در اینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات
بی نوایی تنهاست
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل ن گریه مکن
که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست
گل من گریه مکن

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:21 PM
فرهاد یکه تاز
در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم
چنگم که میخروشم شمعم که می گدازم
با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
پروانه می گریزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم
خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی
در حالت دعایم در خلوت نیازم
کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی
با ندبه در سکوتم با گریه در تمازم
تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد
گفتم که چیستی
گفت من قصه یی درازم
چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم
ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم
من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم
ناله در عراقم با مویه در حجازم
سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون
با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم
دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:22 PM
سفر مکن

هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا مهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
بوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یت که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:22 PM
دیر است ای امید

دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبر تمام شد
عشق است و ننگ نیست
مردم در انتظار
من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست
دریانورد شو
بر کوه ها بزن
از قله ها بیا
من مرغ خسته ام
بسیار تیره شب که به الماس اشک ها
در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام
دیرست ای امید
بگذر ز رودها
دریانورد باش
مرد نبرد باش
بر شو به کوهها
هنگامه گرد باش
از بیشه ها بیا
بشتاب و مرد باش
من مرغ خسته ام
من پای بسته ام
دیر است ای امید
س جای درنگ نیست
صبرم تمام شد
س عشق ست و ننگ نیست
مردم از انتظار
من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:23 PM
دیر است ای امید

دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبر تمام شد
عشق است و ننگ نیست
مردم در انتظار
من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست
دریانورد شو
بر کوه ها بزن
از قله ها بیا
من مرغ خسته ام
بسیار تیره شب که به الماس اشک ها
در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام
دیرست ای امید
بگذر ز رودها
دریانورد باش
مرد نبرد باش
بر شو به کوهها
هنگامه گرد باش
از بیشه ها بیا
بشتاب و مرد باش
من مرغ خسته ام
من پای بسته ام
دیر است ای امید
س جای درنگ نیست
صبرم تمام شد
س عشق ست و ننگ نیست
مردم از انتظار
من عاشق توام دل عاشق ز سنگ نیست

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:23 PM
طلای صبح
خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد
نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد
من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد
به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد
دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد
به روی شانه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد
گلاب می چکید از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:24 PM
قناری بی پرواز
دخترم
برادرت دیگر به خانه باز نمی گردد
به ستاره ها بگو
دیگر آن ماه به آسمان نمی تابد
دریغا ک شبهای سیاه و سنگینی را در پیش داریم
غنچه ها را به تسلیتی دلخوش کن
که بهاران ما برای همیشه به خزان پیوست
لک لک های مهجر
قصه ی هجرت او را برای من بازگفتند
دیگر صدای خش خش پای او در خانه ی خاموش ما نمی پیچد
دخترم اشتباه مکن
اگر همهمه یی در باد می شنوی
این صدای شیون برگهاست
که در عزای قناری خاموش ما می گریند
قفس خالی را از بالای پنجره بردار
و پرهای خون آلود پرنده رابرباد ده
زیرا نغمه ی همیشه اش را به یادم می آورد
دخترم
بیا شب ها در مرگ برادر نوجوانت با هم بگرییم
شاید تسکین یابیم
نه نه دخترم
در خانه را باز بگذار
شاید او از هوا بازاید
اما نه
گویا پریشان می گویم
آخر قناری من پرش بر خک ریخت
قناری من خون آلود بود
مگر قناری پر شکسته ی خون آلود
به قفس باز میگردد
هیهات از این خوش باوری
اما نه باور بی هنگام اگر چه فریبست
شاید دست کم پدر داغدیده را
دلخوش کند
دخترم
قفس قناری ما را بر پنجره بیاویز
اما درش را مبند
شاید قناری پریده به آشیانه باز اید
آه خداوند
تاب این کوه غم را ندارم
این غم ویران کننده را با چه کس قسمت کنم ؟
این غم استخوان مرا می تراشد
قناری پر شکسته ی من خون آلودست
قناری من بی تغمه است
قناری من بی پروازست

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:25 PM
کوچه ی مهتابی

بی تو خاموش کوچه ی مهتابی ما
کس نداند خبری از شب بی خوابی ما
سقفی از دود سیه بر سر ما خیمه زدست
آسمانا چه شد آن منظره آبی ما
گرد ما کهنه حصاری ز جگن های غم است
کو نسیمی که وزد بر دل مردابی ما
چه توان کرد که از ابر سیه پیدا نیست
روز خورشیدی ما و شب مهتابی ما

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:26 PM
باز شب آمد و چشمم ز غمت دريا شد
ماه روي تو در اين اينه ها پيدا شد
نامه ي مهرتو درديده چراغي افروخت
كه به يك لحظه جهان در نظرم زيبا شد
نامه ات پيرهن يوسف من بود و از آن
چشم يعقوب دل غمزده ام بينا شد
گفتم آخر چه توان كرد ز اندوه فراق
طاقتم نيست كه اين غصه توانفرسا شد
ناگهان يد تو بر جان و دلم شعله فكند
دل تنها شده ام برق جهان پيما شد
آمدم از پي ديدار تو با چشم خيال
در همان حالت سوازدگي
در وا شد
باورت نيست بگويم كه در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پيدا شد
آمدي نغمه زنان خنده كنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پيش نگهم گويا شد
بوسه دادي و سخن گفتي و رفتي چو شهاب
ي عجب بار دگر دور جدايي ها شد
اي پرستو ي مهاجر چو پريدي زين بام
بار ديگر دل غربت زده ام تنها شد
باز من ماندم و تنهايي و خونگرمي اشك
باز شب آمد و چشمم ز غمت دريا شد

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:27 PM
قافله پشت قافله

شکوه مکن دژم مشو
بار ز راه می رسد
رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد
یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی
قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد
ای به عزیزی آشنا
بیم چه داری از بلا
هر که نترسد از خطر
زود به جاه می رسد
غمزده از خزان مشو
غنچه ز شاخه می دمد
نوبت بانگ بلبلان
خواه نخواه می رسد
ناله ی بی سبب مکن
شکوه ز تیره شب مکن
از سخنم عجب مکن
وقت پگاه می رسد
های به غم نشستگان
مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان
لطف الاه می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار زراه می رسد

fanoos
Sunday 27 July 2008, 02:28 PM
نمي دانم چه بايد
كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو مي بازم جواني را
وگر خواهم بگريزم چه سازم زندگاني را
گرزيان بودن از يكسو غم فرزند از يك سو
كجا بايد كنم فرياد اين درد نهاني را
نمي دانم چه بايد كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو اين را دل نمي خواهد
ز از خانه را هم يار پا در گل نمي خواهد
تو عاقل يا كه من ديوانه من يا تو به هر حالي
عذاب صحبت ديوانه را
عاقل نمي خواهد
نمي دانم چه بايد كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو كارم روز و شب جنگست
وگر بگريزم از تو پيش ايم كوهي از سنگست
نخواندي نغمه با ساز من و بي پرده مي گويم
صداي ضربه ي قلب من و تو ناهماهنگست
نمي دانم چه بايد كرد
نمي دانم چه بايد كرد