PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گفت‌و‌گو با استاد گلپايگاني- درباره پرويز ياحقي



*nvidia*
Friday 25 July 2008, 09:48 PM
گفت‌و‌گو با استاد گلپايگاني- درباره پرويز ياحقي
نمي‌گفتم پرويز ياحقي، مي‌گفتم پرويز ويولن

استاد حق دارد در هر مصاحبه‌اي با هر بهانه‌اي يك بار عنوان كند كه:«من هفده سال فقط آواز مي‌خواندم». اينكه در دوران آزادي موسيقي و در انبوه صداها و ترانه‌ها، يك خواننده جوان فقط با اتكا به آواز چهره روز موسيقي اصيل ايراني شود حتما آنقدر افتخار دارد كه حالا گلپا حتي وقتي با ايشان به بهانه صحبت درباره پرويز ياحقي گفت‌وگو مي‌كنيم هم يك بار ديگر يادآوري مي‌كند كه:«من با مست مستم ساقيا دستم بگير، شده بودم چهره روز. درآمدم هم از همه بيشتر بود.»
مي‌گويد هيچ آهنگي از ياحقي نخوانده‌ام اما از روزهايي مي‌گويد كه با ياحقي، فرهنگ شريف و امير ناصر افتتاح، كنسرت يك روزه‌شان در شيراز مي‌شود يك هفته و بعد مي‌شوند ستاره‌هاي شب‌هاي تهران آن زمان. استاد گلپايگاني از معدود كساني است كه آنقدر متكي به نفس است كه در مورد هر كسي از قدما همانطوري‌كه بايد صحبت كند، صحبت مي‌كند. حتي در مورد كساني كه براي ما اسطوره‌اند. وقتي قرار است از پرويز ياحقي صحبت كند، مي‌گويد:«ساعت دو بعد از نصفه شب وقتي پرويز فارغ از هر چيز سازش را به دستش مي‌گرفت و آرشه را مي‌كشيد اگر دوستي مي‌خواست كلمه‌اي بگويد، مي‌گفتم:«هيس، اين صداي خداست»
مي‌خواهم برگردم خيلي عقب‌تر. جايي كه براي اولين بار با پرويز ياحقي آشنا شديد. كي با مرحوم ياحقي آشنا شديد؟
يك آقايي بود به نام حسين صبا كه سنتور مي‌زد. برادرش رئيس هنرستان صنعتي بود كه در گوشه توپخانه، خيابان بهشت بود. خودش خيلي اهل نواختن نبود ولي خيلي موسيقي را دوست مي‌داشت.
با ابوالحسن‌خان صبا كه نسبتي نداشت؟
نه،‌نه. اصلا نسبتي نداشت. اين آقاي صبا در همين نزديكي‌ها در جوئستونك باغچه‌اي را اجاره كرده بود كه شب‌هاي جمعه هنرمندان اصيل را به آنجا دعوت مي‌كرد. اولين دفعه‌اي كه من آشنا شدم با پرويز ياحقي وقتي بود كه با مرحوم نورعلي‌خان برومند و حسين تهراني، ضرب، رفتيم به جوئستونك باغ آقاي صبا. رفتيم آنجا و ديديم كه آقاي داريوش رفيعي،‌ آقاي همايون‌پور، آقاي پرويز ياحقي و اينها آنجا هستند. هنوز بديعي و اينها مطرح نشده بودند. يعني بودند ولي هنوز به گلها راه پيدا نكرده بودند. اينها جمع شده بودند و ساز ني مي‌زدند و ضرب مي‌زدند و مي‌خواندند. من آنجا با پرويز ياحقي آشنا شدم.
شما هم آن موقع خواننده مطرحي بوديد؟
نه. آن موقع هنوز نورعلي‌خان اجازه نمي‌داد كه بخوانم. نورعلي‌خان مخالف رفتن من به راديو بود. با پيرنيا هم زياد خوب نبود و كلا مخالف بود كه بروم به راديو.
ولي يا‌حقي و... مطرح بودند؟
بله. آنها نوازنده برنامه گلها بودند. او، آقاي عبادي، مرحوم صبا، يك آقايي بود كه قره‌ني مي‌زد به نام شيرخدايي. خلاصه اينكه اينها همه جمع مي‌شدند آنجا، شامي و موسيقي و فلوتي و آخر شب هم مي‌رفتند. آن شب، آنجا شب پرويز يك تكه ساز زد، نمي‌دانم شور زد، ابوعطا زد، يادم نيست. فقط ساز زد و من خواندم. اينها گفتند:«عجب صدايي، پيش كي كار كرديد؟» مي‌دانستند من شاگرد نورعلي‌خان هستم. من خيلي كار كرده بودم. آنجا ما با هم دوست شديم. خانه ما آن موقع آمده بود خيابان ملك. در جاده قديم شميران. خانه پرويز ياحقي يك خيابان بالاتر در مسير اشرافي بود. يك آپارتمان بود. از خانه ما تا خانه پرويز پياده سه دقيقه بود. ما با هم رفت و آمد داشتيم. مادر پرويز هم با دود مخالف بود و دوست نداشت كه او به مجالس آنچناني برود و بنابراين دوست داشت كه ما با هم دوست باشيم و رفت و آمد كنيم. من آن موقع زن نداشتم، يك آشپز داشتم به نام علي‌آقا در همان خيابان ملك بوديم. خلاصه اينكه يواش يواش ما با هم آشنا شديم.
ولي هنوز كنسرت نمي‌داديد؟
حالا برايتان مي‌گويم. مادر پرويز مريض بود. پرويز گفت بيا يك كنسرتي بدهيم با فرهنگ شريف و امير ناصر افتتاح در شيراز. يك آقايي بود كه نمايندگي فورد آمريكايي را داشت كه اسمش اصغر بود. فاميلش الان يادم نيست. در منزل او بوديم. مرتضي‌خان محجوبي را هم با خودمان برده بوديم. رفتيم آنجا كه كنسرت بدهيم. حالا ديگر ما با پرويز ياحقي اخت شده بوديم. خيلي علاقه داشت كه پشت اتومبيل بنشيند. من يك فورد داشتم.
از همين اصغر آقا خريده بوديد؟
نه،‌نه. تهران كه بودم يك فورد داشتم كه مدل‌اش زياد هم بالا نبود.
آن موقع با خانواده زندگي نمي‌كرديد؟
نه. همه‌مان مجرد بوديم. افتتاح تازه زن گرفته بود. خلاصه اينكه رفتيم شيراز، آنجا در يك سالني در خيابان زند كه مثل اينكه مال تئاتر بود كنسرت گذاشتيم. آنقدر استقبال شد از آن برنامه كه پرويز گفت بيا يك شب ديگر هم كنسرت داشته باشيم. باز هم استقبال شد و همينطور ادامه پيدا كرد و تا يك هفته هر شب آن برنامه را اجرا كرديم. هر شب بليت مي‌خريدند و مي‌آمدند.
آنجا چه آهنگ‌هايي را مي‌خوانديد؟
مست مستم ساقيا، دستم بگير.
هنوز از نورعلي‌خان اجازه نگرفته بوديد؟
نه‌،نه. از آنجا ديگر يواش‌يواش داشت ميانه‌مان شكرآب مي‌شد. مي‌گفت آقا شما چرا رفتي خواندني و فلان. نورعلي‌خان نمي‌دانست كه من وقتي از دانشكده افسري با آن شرايط آمده بودم بيرون رفته بودم سازمان نقشه‌برداري و مهندس شدم و حالا دويست و هفتاد تومان به من حقوق مي‌دادند. با اين بايد زندگي مي‌كردم. خودش پولدار بود، پسر عبدالوهاب جواهري بود، ميليونها پول داشت. يك باغ بزرگ داشت و خدم و حشم. او نمي‌دانست گرسنگي يعني چه. شب،‌ آمدن نورعلي خان را گذاشتن. پياده از آنجا تا چهار‌راه آبسردار يا همان خيابان ملك آمدن چه چوريه. او كه درد بي‌پولي را نكشيده بود. تا ساعت دوازده شب از اين بنزها كه چراغهاي گنده داشت، كار مي‌كرد. ساعت دو بعد از نصفه شب آنها تعطيل مي‌شدند و ما بايد پياده مي‌آمديم. خدا بيامرز اصغر بهاري را هم مي‌برديم و اكثرا ما با هم پياده مي‌آمديم و سازش سنگين بود پيرمرد و بيماري هم داشت و ما هم ايشان را مي‌آورديم تا سر خيابان شهباز.
اينها كه سال بعد ترها بود كه اين آهنگها را برايتان ساخته بودند. درست است؟
نه. من فقط آواز مي‌خواندم. هفده سال فقط آواز مي‌خواندم. من با ترانه معروف نشدم، با آواز معروف شدم. اولين آوازي هم كه خواندم مثنوي شور بود كه الان برايتان گفتم:«مست مستم ساقيا، دستم بگير» در آن برنامه هم مرتضي‌خان محجوبي ساز زده بود و هم پرويز ياحقي. بعد اين آهنگ را وصل كردند به آهنگ «تو مرو» كه مرضيه خوانده بود و آن هم شور بود. خلاصه اينكه يواش‌يواش اين دوستي ما ادامه پيدا كرد.
داشتيد از آن كنسرت در شيراز مي‌گفتيد؟
در شيراز هفت شب برنامه داشتيم و برنامه را هم كه گفتم، خيلي استقبال شده بود. تا آن موقع پرويزاينا بيشتر برنامه‌هايشان روي رفاقت و اينها بود. شب‌نشيني‌ها ولي يواش يواش تازه داشتند متوجه مي‌شدند كه چرا بروند خانه اين و آن و همينطوري بخوانند. اينطوري شد كه قرار شد يك جاهايي داشته باشيم كه به صورت مرتب در آن برنامه اجرا كنيم. يك آقايي بود به نام حسن عرب كه بعضي‌ها به او مي‌گفتند حسن پابرهنه. چون بعضي وقتها پا‌برهنه راه مي‌رفت در خيابان و خانه. يك شب ما را دعوت كردند منزل خانم آقاي اميني. آقاي اميني هم نخست‌وزير بود. تابش بود، فرهنگ شريف بود، شاهرخ نادري بود، حميد قنبري بود و همين‌ها. صحبت از اين شده بود كه گفته‌اند پنج سال ماشين وارد نشود براي اينكه اقتصاد ايران رشد كند و اين حرفها. مي‌خنديديم و گفتم كه آقاي اميني، شما اگر مي‌خواهيد يك كاري كنيد دلار نرود بيرون و پولهاي مملكت هدر نرود برويد ببينيد كجاها دارد خرج مي‌شود. برويد ببينيد كه از بيرون و از خارج كساني را مي‌آورند كه شبها برنامه اجرا كنند و چه پولهاي هنگفتي هم مي‌گيرند. گفت ما اگر اينها را بياوريم، براي تفريح مردم چه كسي را جايش بگذاريم؟ من آن موقع مغز اقتصادي‌ام خيلي خوب بود. مي‌دانستم اين به‌به و چه‌چه‌ها به پايان خواهد رسيد. خلاصه اينكه در جواب آقاي اميني من گفتم:«موسيقي ايراني. الان يك آواز من خوانده‌ام كه گل كرده. الان بچه‌ها روي دوچرخه نشسته‌اند مي‌خوانند مست مستم ساقيا، دستم بگير. گفت من خودم هم شنيدم. گفتم به جاي آن خارجي‌ها ما برنامه مي‌گذاريم شما ببينيد چه خبر مي‌شود. گفت من اين را مطرح مي‌كنم و همين كار را هم كرد و آن برنامه رقص‌ها را تعطيل كرد و اين آقاي عرب كه گفتم با يك آقاي قد كوتاه به نام حجازي كه يك پسر هم داشت به نام پرويز حجازي آنجايي را كه ما بايد در آن برنامه اجرا مي‌كرديم، مي‌گرداندند. اعلام كردند و تبليغ كردند. توي تبليغ آن برنامه هم عكس ما چهار نفر به شكل خاصي تبليغ شده بود: پرويز ياحقي، فرهنگ شريف، امير ناصر افتتاح و من. وقتي برنامه شروع شد خيلي استقبال شد و شش ماه رزرو بود. جا نبود. مردم از شهرستانها مي‌آمدند كه برنامه‌هاي ما را ببينند. اين چهار نفر هم واقعا در كار خودشان گردن كلفت بودند. خودم را نمي‌گويم. پرويز ياحقي بي‌نظير بود. من هيچ وقت به او نمي‌گفتم پرويز ياحقي، مي‌گفتم پرويز ويولن. شكلش شبيه ويولن شده بود. ما شب‌هاي زيادي در كنار هم بوديم. من در دربند يك باغ داشتم كه پنج هزار متر بود. شب‌هاي زياد با فرهنگ و اينها مي‌رفتيم در اين باغ. با هم زندگي مي‌كرديم. هيچ‌كداممان هنوز زن نداشتيم.
آهنگي از آهنگ‌هاي پرويز ياحقي را نخوانده بوديد؟
نه. من ترانه نمي‌خواندم. گفتم كه من هفده سال فقط آواز مي‌خواندم. يكي از افتخارات من اين است. حتي كساني كه الان هم هستند و معروف هستند و همه با من رفيق هستند اكثرا با ترانه معروف شدند. رفتند ترانه‌هاي شيدا و عارف و اينها را كه مال پنجاه سال پيش بود بازسازي كردند و خواندند. آن هم عيبي ندارد. سليقه است. ولي من اولين آوازي كه خواندم كه همان «مست مستم ساقيا» است، گرفت. دومي‌اش با آواز بود. سه گاه كاروان. سومي‌اش:«ما رند‌ و خراباتي و ديوانه و مستيم»، چهارمي‌اش:«امشب شده‌ام مست كه مستانه بگريم». پنجمي‌اش:«هر سو كه دويديم همه سوي تو ديديم». همه آواز بود منتها نمي‌دانم در لحن من بود يا در شعرهايي كه انتخاب مي‌كردم، همه مي‌گرفت و همه دهن به دهن مي‌گشت. آن موقع خواننده‌هاي زيادي بودند كه ترانه مي‌خواندند اما دستمزد ما از آنها رفته بود بالاتر. آن موقع در خيابان ايرانشهر، زمين متري يازده تومان بود. يازده تا يك توماني. بنده شبي دو‌هزار و دويست و پنجاه تومان مي‌گرفتم. ببين چند متر زمين مي‌شد. پرويز ياحقي ششصد تومان براي ويولن مي‌گرفت. فرهنگ شريف شبي پانصد تومان مي‌گرفت، افتتاح سيصد تومان. شما اگر سيصد تومان مي‌دادي يك خانه عالي به شما مي‌‌دادند. من اتومبيل را خيلي دوست داشتم. يادم هست كه پولدار شده بودم و يك شورولت قرمز رنگ خريده بودم و دو، سه هزار تومان داده بودم و بقيه را ماهي دويست تومان قسطي مي‌دادم. توجه مي‌كنيد. ما تمام مهماني‌ها، تمام كنسرت‌ها و تمام سفرها را با هم بوديم. تا اينكه‌ آمديم زن گرفتيم. من كه زن گرفتم چون خواننده بودم يك ذره پاي كار شل شد.
هنوز ياحقي با آن خواننده معروف ازدواج نكرده بود؟
مي‌رسيم. پرويز در همه مراسم ما بود و با هم بوديم. البته نمي‌توانستيم مثل آن موقعي كه مجرد بوديم با هم باشيم. اين را هم بگويم كه بعدها حالا ما برنامه گلها را هم قبضه كرده بوديم. البته بعد از آنكه مرحوم پيرنيا مُرد آمدند گلها را داغون كردند. به علتي كه من مي‌دانم و آن را در مصاحبه خواهم گفت، سعي كردند از‌آن حالت و ريخت درش بياورند. به آن هنرمنداني كه در گلها بودند مثل احمد عبادي، فرهنگ شريف، جليل شهناز، حسن كسايي، منصور صارمي و رضا ورزنده، كه واقعا يكي از شاهكارهاي سنتور بود، گفتند مي‌خواهيم گلهاي تازه بگذاريم. همه بچه‌ها قهر كردند و گفتند اينجا گلهاي جاويدان است و رنگارنگ است و شاخه گل است و در تمام اينها و شاخص‌تر از همه در آن زمان پرويز ياحقي بود. بديعي هم بود، منتها بديعي كمتر با ما بود. متاهل بود و زنش خيلي سخت‌گيري مي‌كرد. بعد كه از همسرش جدا شد يكي از نوازندگان خوب برنامه گلها شد. بعدا پرويز ياحقي هم كه با خانم حميرا ازدواج كرد و يك شاخ ديگر هم اينجا اضافه شد كه ما كمي از هم فاصله بگيريم. فقط فرهنگ شريف هنوز مجرد بود. من آمدم به پرويز گفتم پرويز ببين طرف از برنامه‌هاي ما چه استفاده‌اي مي‌كند. شش ماه شش ما رزرو است. با وجود اينكه برنامه‌هاي ديگري غير از برنامه ما هم دارد، اما فقط عكس‌هاي ما آن بالاست. پرويز گفت: منظورت چيست؟ گفتم كه من آن موقع خيلي عقل اقتصادي داشتم. من گفتم:« پرويز بيا ما هم يك جايي را بخريم و خودمان برنامه بگذاريم.» گفت بابا ول كن، مكافات دارد، اينجوري است، آنجوري است و اينها. من خودم آمدم يك جايي را گرفتم سر پل رومي كه اسمش بورسالينو بود. همان اول هم اسمش را عوض كردم گذاشتم ساقي. به نام دخترم كه اسمش ساقي بود. پول نداشتم كل آن را بخرم. نصفش را خريدم. دو سال بعد شريكم گفت كه من مي‌خواهم بروم مسافرت و من سهم او را هم خريدم.
آنجا را خودتان به تنهايي خريده بوديد يا با دوستانتان و بچه‌هاي گروه؟
خودم خريده بودم، منتها همه‌شان آنجا كار مي‌كردند. خيلي‌هاي ديگر هم آنجا برنامه اجرا مي‌كردند. مثلا با پرويز ياحقي و خانمش من دو سال قرارداد داشتم. بعدا كوروس سرهنگ‌زاده و ديگران آمدند و دويست متر بالاتر يك جايي را گرفتند و آنجا برنامه داشتند. سياوش زندگاني و ديگران هم رفتند يك جاي ديگر. بنابراين همه جا توسط هنرمندان درجه يك قبضه شده بود. همين هنرمنداني كه هر شب بايد مي‌رفتند در خانه پولدارها و برنامه اجرا مي‌كردند و يك چيزي اگر مي‌خوردند و يك پولي هم مي‌گرفتند حالا براي همه مردم برنامه‌هاي درجه يك هنري اجرا مي‌كردند. اينها همه قبل از آن بايد به خانه پولدارها مي‌رفتند و به قول آقاي حسين تهراني كه مي‌گفت «آقا ببين پاكت را دادند.» داخل پاكت بيست تا يك تومني بود.
خلاصه اينكه حالا بچه‌ها مزه پول رفته بود زير زبان‌شان ولي قدر پول را نمي‌دانستند. پول را همينجوري خرج مي‌كردند. من يادم هست كه يك شب به خانمش گفتم خانم هميشه اينطوري نيست. سرماخوردگي وجود دارد، مريضي وجود دارد. اين صداست و شما داريد با آن اين كارها را مي‌كنيد. خيلي بايد برايش ارزش قائل شويد.
در راديو هم كه فقط آواز مي‌خوانديد؟
بله. مشير همايون شهردار آن موقع رئيس اداره موسيقي بود. من رفته بودم راديو. او هم مي‌دانست كه من شاگرد نورعلي‌خان هستم. گفت: گلپا آمدي اينجا چه كار كني؟ گفتم: آقاي پيرنيا مرا دعوت كرده در گلهاي جاويدان آواز بخوانم. گفت: برو پشت مرده‌بخوان. گفتم: چرا؟ گفت: بابا كسي آواز گوش نمي‌كند كه! آن موقع آقاي ويگن يك آهنگ خوانده بود براي عروسي كه خيلي معروف شده بود. همان كه مي‌گفت:«مي‌ره به حجله شادوماد» كسي باور نداشت كه آواز بتواند كسي را جذب كند ولي مي‌گفتند برويم فلان جا آواز گلپا را گوش كنيم. يا اينكه برويم ساز پرويز ياحقي با بشنويم. بعد از انقلاب هم تا شش ماه آنجا كار مي‌كرديم چون مردم خيلي دوست داشتند. بعد ديديم كه نمي‌شود كار كرد و سن‌هايمان هم رفته بود بالا و خانم‌هاي ما هم نق مي‌زدند كه هر شب تا دير وقت نيستيد و اينها. البته پرويز اين گرفتاري ما را نداشت چون زن و شوهر با هم بودند. به هر حال ما تعطيل كرديم.
و نشستيد به استراحت كردن؟
نه. من رفتم خارج. هشت ماهي هم در خارج بودم. هي گفتند نرو ايران فلان مي‌شود و بهمان مي‌شود. من گفتم چرا نروم. من كه مشكلي ندارم. من نمازم ترك نمي‌شود. واقعا هم همينطور بود، دوست داشتم. من مملكتم را ول كنم بيايم در انگلستان در اين سرما بمانم كه چه بشود. پرويز هم به انگلستان مي‌گفت جزيره اَفن.
با آقاي ياحقي با هم رفته بوديد انگلستان؟
بله. گفتم پرويز بيا برويم ايران. آمديم مانديم كه مانديم. خانمش البته در آن سفر آخر كه رفته بوديم جدا شده بود كه توضيحاتش بماند. در مورد پرويز دلم مي‌خواهد بيشتر توضيح بدهم و بگويم. البته از حبيب بديعي‌نيا نبايد گذشت. حبيب بديعي واقعا از نظر قدرت و حال نوازنده بسيار خوبي بود. مهندس همايون خرم غير از اينكه سازش بسيار خوب بود، قشنگ‌ترين آهنگ‌ها را ساخته است. آقاي خرم يكي از بهترين‌هاست بخصوص در آهنگسازي. بديعي از نظر تكنيك ويولن واقعا بي‌نظير بود. شايد از نظر تكنيك از پرويز هم جلوتر بود. ولي پرويز ياحقي سراپا احساس بود. گفتم كه من اسمش را گذاشته بودم پرويز ويولن. آرشه را كه مي‌كشيد روي ويولن واقعا آدم را ديوانه مي‌كرد، در همان زمان آقاي شاپورنياكان هم بود كه او هم از آن ويولنيست‌ها بود كه با دل آدم كار داشت. تا موقعي كه اسدالله ملك آمد. اسدالله ملك هم آمد. خودتان مي‌دانيد كه چه كارها كرد. واقعا كارهاي قشنگي داشت. من با اسدالله ملك هم در مسافرت‌هاي هفته پاكستان و افغانستان و هندوستان و همه اينها با هم بوديم.
پرويز بعد از ازدواج يك كم گوشه‌نشين شده بود. از ساعت پنج بعدازظهر به بعد جايي نمي‌رفت. يك روز در خانه منوچهر بوديم، پرويز هم آنجا بود، ديدم پرويز مي‌خواهد برود فكر كردم ماشين ندارد. گفتم: نگران نباش من مي‌رسانمت، گفت: نه، ماشين دارم. برادرش منوچهر گفت:«بگذار برود. او ساعت پنج بايد برود خانه.» خانه‌اش در خيابان نيلوفر، خيابان جردن بود. گفتم: پرويز تنها مي‌روي آنجا چكار كني؟ گفت: مي‌روم آنجا يك چايي درست كنم يك سيگار بكشم. گفتم: پرويز چند تا سيگار مي‌كشي؟ زياد سيگار مي‌كشيد. خلاصه اينكه اگر بخواهي به صورت كلي اينها را بررسي كني، همه اينها گلهاي بي‌نظيري بودند. همه خوب بودند ولي پرويز ياحقي چيز ديگري بود. اگر سرحال بود، عصباني نبود، اذيتش نمي‌كردند و هوس مي‌كرد كه ويولن بزند، هيچكس از نظر حال به پايش نمي‌رسيد. اينها چند نفر بودند كه با هم دوست بودند. پرويز و بيژن ترقي خيلي با هم دوست بودند. شعرها را بيشتر بيژن مي‌گفت.
شاگرد چه كسي بود؟
دايي‌اش حسين ياحقي.
فاميلي‌اش را هم به خاطر دايي تغيير داده بود؟
بله. فاميلي‌اش صديق پارسي بود ولي چون كلاس دايي‌اش را اداره مي‌كرد و شاگرد دايي‌اش هم بود مشهور شده بود به پرويز ياحقي. يك چيزهايي هم هست كه خيلي‌ها نمي‌دانستند. پرويز ياحقي از همان اول با گلها شروع نكرد. اولين كاري كه كرد با هوشنگ شوكتي بود كه يك خواننده كوچه و بازاري بود. با اركستري كه آقاي سلمكي هم در آن بود. فكر مي‌كنم يك آهنگ هم با قاسم جبلي دارد. فكر مي‌كنم. يك برنامه هم داشت در راديو. يك ناراحتي هم برايش پيش آمده بود كه آقاي معينيان ايشان را برد در بيمارستان خواباند و بعد يك كار به او داد در راديو به نام «در گوشه و كنار شهر». مي‌رفت با هروئيني‌ها و اينها صحبت مي‌كرد كه چرا اين كارها را مي‌كنند. آن برنامه هر روز ساعت پنج بعدازظهر از راديو پخش مي‌شد به نام «گوشه و كنار شهر». پرويز ياحقي حق دارد به گردن ويولن ايراني. وقتي ساعت يك و دو بعد از نصفه شب كه يك جا مهمان بوديم و هنوز زن نگرفته بود كه ساعت پنج بعدازظهر برود خانه و هنوز پژمرده نشده بود، وقتي دست مي‌گذاشت روي آرشه، آدم را ديوانه مي‌كرد. به نظر من آن حقي كه بايد به پرويز ياحقي داده مي‌شد هيچ وقت داده نشد. نه به او فقط. مگر به مرتضي‌خان محجوبي، احمد عبادي، حسن كسايي، اديب خوانساري، سيدحسين طاهرزاده، تجويدي و خرم مگر داده شد؟ پرويز وقتي از همه جا زده مي‌شد و فقط به خدا پناه مي‌برد ويولن را به دست مي‌گرفت. آن موقع‌ها وقتي پرويز ويولن را دست مي‌گرفت و شروع مي‌كرد، دوستانم تا مي‌آمدند حرف بزنند مي‌گفتم:«هيس. اين صداي خداست. اين آرشه كه او مي‌كشد صداي خداست.»
آخرين بار پرويز ياحقي را كي ديديد؟
قرار بود پنج تا آهنگ بسازد كه من هم بخوانم. براي شركت نويد اصفهان كه شركتي است كه كارهاي ما را منتشر مي‌كند. آخرين دفعه كه پرويز را ديدم شايد دو ماه قبل از فوتش بود. در يك باغي بود، با هم صحبت كرده بوديم. قرار بود قرارداد ببنديم. من رفتم مسافرت و ديگر نديدمش. موقعي هم كه فوت كرد من در فرانسه بودم. اين قرار بود آخرين همكاري ما باشد اما نشد.

arian
Saturday 26 July 2008, 08:52 AM
گفتگوي بسيار جالبي بود حسين خان و بسيار عبرت آموز . مطالب اموزنده و بسيار مفيدي براي بنده داشت.
1557

1558

1559

1560

1561