PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دکتر محمدرضاشفیعی کدکنی(م.سرشک)



fanoos
Monday 1 September 2008, 10:00 PM
سلام

دوستان عزیز لطف کنید آثار این شاعر بزرگوار و در اینجا قرار بدید
امیدوارم مثل همیشه مارو در پیشبرد بهتر تاپیکهای شاعران همراهی کنید

متشکرم
یا علی

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:14 PM
زندگينامه
دكتر محمد رضا كدكني در سال 1318 ﻫ. ش در كدكن از روستاهاي قديمي بين نيشابور و تربت حيدريه به دنيا آمد. او تحصيلات ابتدايي و دوره متوسطه را در مشهد گذراند و از آن پس وارد دانشكده ادبيات دانشگاه مشهد شد و به تحصيل پرداخت و ليسانس خود را در اين رشته دريافت كرد. دكتر شفيعي، همزمان با تحصيلات متوسطه و دانشگاهي در حوزه علميه مشهد به تحصيل علوم ادبي و عربي پرداخت و ادبيات عرب را نزد اساتيد معظم اين حوزه فراگرفت. او در زماني كه در مشهد به تحصيل اشتغال داشت از اعضاي موثر و فعال انجمنهاي ادبي به شمار مي رفت و از همان آغاز نوجواني آثارش در مطبوعات خراسان با نام مستعار ش م سرشك به چاپ مي رسيد. در سالهاي بعد از 1332 ﻫ. ش با همكاري تني چند از جوانان شاعر و اهل ادب انجمن ادبي تشكيل دادند كه بيشتر طرفداران شعر نو و ادبيات داستاني و ترجمه ادبيات فرنگي بودند كه دكتر علي شريعتي نيز از جمله اعضاي آن انجمن بودند. استاد شفيعي پس از عزيمت به تهران در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران دوره فوق ليسانس خود را گذراند و سپس دوره دكتراي زبان و ادبيات عرب را نيز پشت سر گذاشت. او مدتي در بنياد فرهنگ ايران و كتابخانه مجلس سنا به كار اشتغال ورزيد و سپس به عنوان استاد دانشكده ادبيات تهران در رشته سبك شناسي و نقد ادبي به كار مشغول شد. دكتر شفيعي همچنين مدتي را بنا به دعوت دانشگاههاي آكسفورد انگلستان و پرينستون آمريكا به عنوان استاد به تدريس و تحقيق اشتغال داشت. از دكتر شفيعي تا كنون دهها نوشته و مقاله و تأليفات بسياري به چاپ رسيده است.



شرمنده برق

در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
در خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم
در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم
با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
ایینه صفت پیش رخش حایل خویشم
خکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:16 PM
هزاره دوم آهوي كوهي

تا كجاي مي برد اين نقش به ديوار مرا؟

تا بدانجا كه فرو مي ماند
چشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا
* * *
لاجورد افق صبح نيشابور و هري است
كه در اين كاشي كوچك متراكم شده است
مي برد جانب فرغانه و فرخار مرا
* * *
اين چه حزني است كه در همهمه كاشيهاست
جامه سوگ سياووش به تن پوشيده است
اين طنيني كه سرايند خموشيها، در عمق فراموشيها
و به گوش آيد از اين گونه به تكرار مرا
* * *
گرد خاكستري حلاج و دعاي ماني
شعله آتش كركوي و سرود زرتشت
پورياي ولي آن شاعر رزم و خوارزمي
مي نمايند در اين آينه رخسار مرا
* * *
تا كجا مي برد اين نقش به ديوار مرا؟
تا درودي به سمرقند چو قند
و به رود سخن رودكي آن دم كه سرود
كس فرستاد به سر اندر عيار مرا
* * *
شاخ نيلوفر مرواست گه زادن مهر
كز دل شط روان شنها
مي كند جلوه از اين گونه به ديدار مرا
* * *
سبزي سرو قد افراشته كاشمر است
كز نهان سوي قرون
مي شود در نظر اين لحظه پديدار مرا
* * *
چشم آن آهوي سر گشته كوهي است هنوز
كه نگاه مي كند از آن سوي اعصار مرا
* * *
بوته گندم روييده بر آن بام سفال
باد آورده آن خرمن آتش زده است
كه به ياد آورد از فتنه تاتار مرا
* * *
كيميا كاري و دستان كدامين دستان
گسترانيده شكوهي به موازات ابد
روي آن پنجره با زيور عريانيهاش
كه گذر مي دهد از روزن اسرار مرا
* * *
نقش اسليمي آن طاق نماهاي بلند
و آجر صيقلي سر در ايوان بزرگ
مي شود بر سر، چو صاعقه، آوار مرا
و آن كتيبه كه بر آن نام كس از سلسله اي
نيست پيدا و خبر مي دهد از سلسله كار مرا
* * *
عجبا كز گذر كاشي اين مزدك پير
هوس كوي مغان است دگر بار مرا
گر چه بس ناژوي واژونه در آن حاشيه هاش
مي نمايد به نظر
پيكر مزدك و آن باغ نگونسار مرا

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:20 PM
از پشت این دیوار

بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
آب از کنار کاج ها
تنها
نخواهد رفت
این منطق آب ست
قانون سرشاری و لبریزی ست
سیلاب
در بالاترین پرواز
هر گنبد و گلدسته و
هر برج و باروی مقدس را
تسخیر کرده از لجن
از لوش کنده
این آخرین قله ست
بیچاره آن مردی که آن شب
زیر سقف شب
با خویشتن می گفت
من پشت تصویر شقایق ها
و در پناه روح گندم زار خواهم ماند
من تاب این آلودگی ها را ندارم
آه
بیچاره آن مردی که این می گفت
پیمانه ی لبریز تاریکی
درین بی گاه
لبریز تر شده
آه
می بینی
مستان امروزینه
هشیاران دیروزند
ای دوست
ای تصویر
ای خاموش
از پشت این دیوار
در رگبار
آخر بپرس از رهگذاری
مست یا هشیار
زان ها که می گریند
زان ها که می خندند
کامشب
درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت
بر توسنی دیگر
برای مرگ شیرین گوارایی
زین و یراق و برگ می بندند ؟
منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب
در مرزهای خونی مهتاب
بر بام این سیلاب
خوابم نمی اید
خوابم نمی اید
تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش
و بر در و دیوار این شهر تماشایی
صد ها چراغ خواب آویزی
با صد هزاران رنگ
خوابم نخواهد برد
وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد
خون هزاران اطلسی
تبخیر می شد
در غروب روز
که نام دیوی روی دیوار خیابان را
آلوده تر می کرد
باران سکوت کاج را می شست
در آخرین دیدارشان
پیمانه های روشنی لبریز
شب خویش را
در شط خاموشی رها می کرد
خواب بلند باغ را مرغی
با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد
آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد
آگاه بود ایا که بالش را
در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟
شاید بهانه می گرفت این سان
شاید
اما چه پروازی
چه آوازی
در برگ زیتونی
که با منقار خونین کبوترهاست
آرامش نزدیک واری را نمی بینم
بگذار بال خسته ی مرغان
بر عرشه ی کشتی فرود اید

fanoos
Monday 1 September 2008, 10:26 PM
حتی به روزگاران

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
ایینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی : به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

kaka
Tuesday 2 September 2008, 05:41 PM
سفر به خیر

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

kaka
Tuesday 2 September 2008, 05:41 PM
از بودن و سرودن

صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

kaka
Tuesday 2 September 2008, 05:45 PM
جوانی

این گل سرخ
این گل سرخ صد برگ شاداب
این گل سرخ تاج خدایان
که به هر روز برگی از آن را
می کنی با سرانگشت نفرت
تا نبینی که پژمردگی هاش
می شود درنظر ها نمایان
چند روز دگر برگهایش
می رسد اندک اندک به پایان

Mona
Tuesday 2 September 2008, 07:59 PM
“می‌گریزد”

می‌گریزد عشق ازاین‌جا می‌گریزد هوش ازاین‌جا
می‌گریزد نغمه‌ی من با لب خاموش ازاین‌جا
عقل اگر داری به مستی روکن ای بخرد که اینک
محتسب آمد براندازد تبار هوش ازاین‌جا
یاد آن شب‌ها که روح ما چراغان بود از می
شعر خیام آمدی از هرلبی در گوش‌ ازاین‌جا
جرعه‌ی جامش چو برخاک اوفتادی گاه‌گاهی
آسمان را مست کردی بانگ نوشانوش ازاین‌جا
جلوه‌ی صد باغ و صد شیراز می می‌برد باخود
سوی کشمر، شعر حافظ، بوی گل بردوش ازاین‌جا
برلب ترک سمرقندی سرودش بوسه دادی
ساغرش کردی تمام هند را مدهوش ازاین‌جا
زان مسیحایی دم اعجازگر بر چرخ چارم
می‌کشیدی زهره را سرمست، در آغوش ازاین‌جا
این زمان سوت است و کور و چون کویری تشنه سوزد
این سرابستان که صد خُم‌خانه می‌زد جوش ازاین‌جا
بار دیگر ای بهار! ای ابر! ای تُندر! شتابی
تا برآئی و بروید باغ‌های هوش ازاین‌جا

Mona
Tuesday 2 September 2008, 08:23 PM
دیباچه >>> در كوچه باغ هاي نيشابور تهران مرداد 1350

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی



منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Tuesday 2 September 2008, 08:24 PM
صدای بال ققنوسان >>> در كوچه باغ هاي نيشابور تهران مرداد 1350

پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پایرن و پیرارین
چه وحشتنک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتنک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودنک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درانجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دیگر
با آرزوی زایشی دیگر


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Tuesday 2 September 2008, 08:27 PM
ایا تو را پاسخی هست ؟ >>> در كوچه باغ هاي نيشابور تهران مرداد 1350

ابر است و باران و باران
پایان خواب زمستانی باغ
آغاز بیداری جویباران
سالی چه دشوار سالی
بر تو گذشت و توخاموش
از هیچ آواز و از هیچ شوری
بر خود نلرزیدی و شور و شعری
در چنگ فریاد تو پنجه نفکند
آن لحظه هایی که چون موج
می بردت از خویش بی خویش
در کوچه های نگارین تاریخ
وقتی که بر چوبه ی دار
مردی
به لبخند خود
صبح را فتح می کرد
و شحنه ی پیر با تازیانه
می راند خیل تماشاگران را
شعری که آهسته از گوشه ی راه
لبخند می زد به رویت
اما تو آن لحظه ها را
به خمیازه خویشتن می سپردی
وان خشم و فریاد
گردابی از عقده ها در گلویت
آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی
آن لحظه یک لحظه ی آشنا بود
آه بیگانگی با خود است این
یا
بیگانگی با خدا بود ؟
وقتی گل سرخ پر پر شد از باد
دیدی و خامش نشستی
وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب
در خیمه ی آسمان ریخت
تو روزن خانع را بر تماشای آن لحظه بستی
آن مایه باران و آن مایه گل ها
دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها
شستند
با این همه هیچ هرگز نگفتی
دیدار های تو با اینه روزها
آها
در لحظه هایی که دیدار
در کوچه ی پار و پیرار
از دور می شد پدیدار
دیگر تو آن شعله ی سبز
وان شور پارینه را کشته بودی
قلبت نمی زد که آنک
آن خنده ی آشکارا
وان گریه های نهانک
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابیان
و صفیر گلوله
از تو گریزان گذشتند
تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند
شاید غباری
در ایینه ی یادهایت
نهفتند
بشکن طلسم سکون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ی عاشقانه
این پهنه را پر کند جاودانه
خاموشی ومرگ ایینه ی یک سرودند
نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده
بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سکون را زدودن
تو نغمه ی خویش را
در بیابان رها کن
گوش از کران تر کرانها
آن نغمه را می رباید
باران که بارید هر جویباری
چندان که گنجای دارد
پر می کند ذوق پیمانه اش را
و با سرود خوش آب ها می سراید
وقتی که آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه می شد
صد واژه منقلب بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی
از هیبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستی
صد کاروان شوق
صد دجله نفرت
در سینه ات بود ام نهفتی
ای شاعر روستایی
که رگبار آوازهایت
در خشم ابری شبانه
می شست از چهره ی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن باز تکرار


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Wednesday 31 December 2008, 08:24 PM
ضرورت >>> در كوچه باغ هاي نيشابور تهران مرداد 1350

می اید می اید
مثل بهار از همه سو می اید
دیوار
یا سیم خاردار
نمی داند
می اید
از پای و پویه باز نمی ماند
آه
بگذار من چو قطره ی بارانی باشم
در این کویر
که خاک را به مقدم او مژده می دهد
یا حنجره ی چکاوک خردی که ماه دی
از پونه ی بهار سخن می گوید
وقتی کزان گلوله ی سربی
با قطره قطره
قطره ی خونش
موسیقی مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی می بخشد


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Wednesday 31 December 2008, 08:26 PM
پرسش >>> شبخواني مشهد خرداد 1344

گیرم که این درخت تناور
در قله ی بلوغ
آبستن از نسیم گناهی ست
اما
ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شکوفه چه کرده ست
کاین سان کبود مانده و خاموش ؟
گیرم خدا نخواست که این شخ
بیند ز ابر و باد نوازش
اما
این شاخه ی شکوفه که افسرد
از سردی بهار
با گونه ی کبود
ایا چه کرده بود ؟


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Wednesday 31 December 2008, 08:27 PM
پاسخ >>> در كوچه باغ هاي نيشابور تهران مرداد 1350


هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Wednesday 31 December 2008, 08:29 PM
زان سوی خواب مرداب >>> در كوچه باغ هاي نيشابور تهران مرداد 1350



ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
ارامش گلوله ی سربی را
درخون خویشتن
این گونه عاشقانه پذیرفتند
این گونه مهربان
زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند
می خواهم از نسیم بپرسم
بی جزر و مد قلب شما
آه
دریا چگونه می تپد امروز ؟
ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
دیدارتان ترنم بودن
بدرودتان شکوه سرودن
تاریختان بلند و سرافراز
آن سان که گشت نام سر دار
زان یار باستانی همرازتان بلند


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

Mona
Wednesday 31 December 2008, 08:33 PM
قصه خورشید و گل >>> زمزمه ها مشهد مرداد 1344


مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو ایینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که بهدامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو ایینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید


منبع: You can see links before reply (You can see links before reply)

mos167
Wednesday 31 December 2008, 10:40 PM
در این شب‌ها

( برای م.امید)


درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر می‌ترسد
درین شب‌ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.

تویی تنها که می‌خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می‌فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.

بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند
بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،
گل‌های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.

تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،
تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید
به باغ مزدک و زرتشت،
تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد
ز جام و ساغر خیام.

درین شب‌ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
باد از ابر و
ابر از خویش می‌ترسد
و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می‌خوانی.



۱۳۴۶/۶/۲۲

kaka
Saturday 10 January 2009, 09:38 PM
این کیمیای هستی

با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی
برداشته ام

Avazekhan
Monday 3 May 2010, 07:25 PM
تو خامشی،
که بخواند؟
تو می‌روی،
که بماند؟
که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

از این گریوه به دور،
در آن کرانه ببین:
بهار آمده،
از سیم خاردار گذشته

محمدرضا شفیعی کدکنی

Avazekhan
Monday 3 May 2010, 07:26 PM
پیغام


هان ای بهار خسته كه از راه های دور
موج صدا ی پای تو می آیدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو كرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمكرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار ! كه در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یك رنج دیرپای
بر شاخه های خشك درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه كه در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سكوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی كران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و كبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار كه هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشك درد نبینی به ارمغان
در كوله بار ابر كه افكنده ای به دوش
آنجا برو كه لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو كند
آنجا برو كه جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو كند
آنجا كه دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می كنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می كنند
آنجا برو كه از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر اینجا میا كه بسته به زنجیر می شوی


استاد شفیعی کدکنی

Avazekhan
Monday 3 May 2010, 07:26 PM
پرسش


گیرم كه این درخت تناور
در قله ی بلوغ
آبستن از نسیم گناهی ست
اما
ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شكوفه چه كرده ست
كاین سان كبود مانده و خاموش ؟
گیرم خدا نخواست كه این شاخ
بیند ز ابر و باد نوازش
اما
این شاخه ی شكوفه كه افسرد
از سردی بهار
با گونه ی كبود آیا چه كرده بود ؟


استاد شفیعی کدکنی

mehdi121
Tuesday 4 May 2010, 12:38 AM
وای اشعار استاد دیونه کنندس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ftf
Tuesday 4 May 2010, 08:47 AM
دیوانه کننده و مست کننده
چه شراب گوارایی داره این استاد

Avazekhan
Tuesday 4 May 2010, 01:42 PM
ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران
بيداری ستاره، در چشم جويباران

آيينه‌ی نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت، صبح ستاره‌باران

بازآ كه در هوايت خاموشی جنونم
فريادها برانگيخت از سنگ كوهساران

ای جويبار جاری! زين سايه برگ مگريز
كاين گونه فرصت از كف دادند بی‌شماران

گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بيرون نمی‌توان كرد حتی به روزگاران *

بيگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان سر خيل شرمساران

پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار زندگی را زين گونه يادگاران

وين نغمه‌ی محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی‌ست آواز باد و باران
--------------------------------------------
* اشاره و تلمیحی‌ست به شعر شیخ اجل، سعدی که می‌فرماید :
سعدی، به روزگاران مهری نشسته بر دل / بیرون نمی‌توان کرد الّا به روزگاران
دکتر شفیعی کدکنی مضمون این بیت سعدی را در بیتی بسیار هنرمندانه به کار برده و ترک عشق را حتی با گذشتن زمان هم ممکن ندانسته است.

Avazekhan
Tuesday 4 May 2010, 01:43 PM
You can see links before replyدرباره‌ی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
You can see links before reply
دكتر محمدرضا شفیعی كدكنی، شاعر، نویسنده و پژوهشگر معاصر در سال ۱۳۱۸ ﻫ.ش در كدكن از روستاهای قديمی بين نيشابور و تربت حيدريه به دنيا آمد. او تحصيلات ابتدايی و دوره‌ی متوسطه را در مشهد گذراند و از آن پس وارد دانشكده‌ی ادبيات دانشگاه مشهد شد و به تحصيل پرداخت و ليسانس خود را در اين رشته دريافت كرد. دكتر شفيعی، همزمان با تحصيلات متوسطه و دانشگاهی، در حوزه‌ی علميه‌ی مشهد به تحصيل علوم ادبی و عربی پرداخت و ادبيات عرب را نزد اساتيد معظم اين حوزه فرا گرفت. او در زمانی كه در مشهد به تحصيل اشتغال داشت از اعضای مؤثر و فعال انجمن‌های ادبی به شمار می‌رفت و از همان آغاز نوجوانی آثارش در مطبوعات خراسان با نام مستعارش «م. سرشک» به چاپ می‌رسيد. در سال‌های بعد از ۱۳۳۲ ﻫ.ش با همكاری تنی چند از جوانان شاعر و اهل ادب انجمن ادبی‌یی تشكيل داد كه بيشتر طرفداران شعر نو و ادبيات داستانی و ترجمه‌ی ادبيات فرنگی بودند كه دكتر علی شريعتی نيز از جمله اعضای آن انجمن بودند. استاد شفيعی پس از عزيمت به تهران در دانشكده‌ی ادبيات دانشگاه تهران دوره‌ی فوق ليسانس خود را گذراند و سپس دوره‌ی دكترای زبان و ادبيات عرب را نيز پشت سر گذاشت. او مدتی در بنياد فرهنگ ايران و كتابخانه‌ی مجلس سنا به كار اشتغال ورزيد و سپس به عنوان استاد دانشكده‌ی ادبيات تهران در رشته‌ی سبک‌شناسی و نقد ادبی به كار مشغول شد. دكتر شفيعی همچنين مدتی را بنا به دعوت دانشگاه‌های آكسفورد انگلستان و پرينستون آمريكا به عنوان استاد به تدريس و تحقيق اشتغال داشت. از دكتر شفيعی تا كنون ده‌ها نوشته و مقاله و تأليفات بسياری به چاپ رسيده است.
دكتر شفيعی از استادان متبحر ادبيات معاصر ايران و از محققين بزرگ به شمار می‌رود كه در نقد شعر و ادب فارسی صاحب‌نظر است و در شعر و شاعری نيز مقام والايی دارد و صاحب سبک و شيوه‌ی خاصی است كه او را به عنوان شاعری پيشرو می‌شناسند و يكی از ويژگی‌های شخصيتی دكتر شفيعی اين است كه وی در محافل ادبی به ندرت ظاهر می‌شود و بيشتر در انزوای به سر می‌برد.
از مهم‌ترین مجموعه‌های شعر ایشان می‌توان به « زمزمه‌ها، شبخوانی، از زبان برگ، در کوچه‌باغ‌های نیشابور، از بودن و سرودن، مثل درخت در شب باران و بوی جوی مولیان » اشاره کرد. « صور خیال در شعر فارسی، موسیقی شعر، و تصحیح و توضیح اسرارالتوحید » نمونه‌هایی چند از آثار پژوهشی ایشان است.

كوروش88
Thursday 13 May 2010, 06:36 AM
(( گمشده ))

طفلي به نام شادي ، ديريست گم شده است
با چشمهاي روشن و براق
با گيسويي بلند به بالاي آرزو .
هر كس از او نشاني دارد
ما را كند خبر ،
اين هم نشان ما :
يك سو خليج فارس
سوي دگر خزر .

MEHRNAM
Thursday 13 May 2010, 06:18 PM
(( گمشده ))

طفلي به نام شادي ، ديريست گم شده است
با چشمهاي روشن و براق
با گيسويي بلند به بالاي آرزو .
هر كس از او نشاني دارد
ما را كند خبر ،
اين هم نشان ما :
يك سو خليج فارس
سوي دگر خزر .
بسیار نیکو .... بسیار زیبا و خلاصه حرف دل ما.
این شعری که میخوام بنویسمو شاید خیلیها شنیده باشن:

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری ها نگه کن در قفس تا نیک در یابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادی های شیرین است
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب ، نان ، آواز
ور فزونتر خواهی از آن گاهگه پرواز
ور فزونتر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزونتر باز هم خواهی بگویم باز ...
آنچنان بر ما به نان و آب اینجا تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد شوق پروازی نخواهد بود
آب ، نان ، آواز
ور فزونتر باز هم خواهی بگویم باز ...

استاد شفیعی کد کنی