توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رضا امیر خانی( نابغه زمان)
fanoos
Tuesday 2 September 2008, 10:22 PM
سلام دوستان عزیز
رضا امیرخانی از نظر من یه نویشنده بزرگه و من خودم بهش لقب نابغه دادم
آثارش فوقالعاده زیباست البته از نظر من شاید هر کسی علاقه به این سبک نوشتن نداشته باشه
برای اولین بار که کتاب (( من او )) رو خوندم 100 صفحه بیشتر جلو نرفتم
به نظرم خیلی در هم و برهم و مسخره میومد
اما بعدا که خووندم
فهمیدم دنیا دست کیه و به کی میگن متفاوت نویس نابغه
خواستم اینجا معرفیش کنم
امیدوارم شما هم از آثاش خوشتون بیاد
ممنونم
یا علی
fanoos
Tuesday 2 September 2008, 10:30 PM
در سال ۱۳۵۲ (You can see links before reply) در تهران (You can see links before reply) متولد شد. او در دبیرستان علامه حلی تهران (You can see links before reply D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%AD%D9%84%DB%8C_% D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86) درس خواندهاست. مدتی سردبیری سایت لوح (You can see links before reply) ارگان نویسندگان ادبیات پایداری (You can see links before reply AA_%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C&action=edit&redlink=1) را بر عهده داشت و در پاییز ۸۴ از این مقام استعفا داد.
وی از سال ۸۴ تا ۸۶ رئیس هیات مدیرهٔ انجمن قلم ایران بود. به دلیل مخالفت برخی تندروان (از جمله محمدرضا سرشار (You can see links before reply D8%B1%D8%B4%D8%A7%D8%B1) و محسن پرویز) وی در دورهٔ بعدی هیات مدیره نامزد نشد. پس از او علیاکبر ولایتی (You can see links before reply 1_%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C) به ریاست انجمن قلم ایران رسید و میانجیگریهای وی نیز نتوانست از شدت اختلافات بکاهد.
اِرمیا (You can see links before reply) نام اولین کتاب امیرخانی در سال ۱۳۷۴ است که در آن به نقد دوران ریاست جمهوری اکبر هاشمی رفسنجانی (You can see links before reply DB%8C_%D8%B1%D9%81%D8%B3%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%86%D B%8C) موسوم به دوران سازندگی (You can see links before reply %B3%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C&action=edit&redlink=1) پرداختهاست. دومین اثر رضا امیرخانی رمان من او (You can see links before reply) است که در سال ۱۳۷۸ منتشر و برخی آن را بهترین کتاب این نویسنده میدانند. ازبه (You can see links before reply) سومین اثر این نویسنده میباشد که در سال ۱۳۸۰ چاپ شد و در آن به بیان گوشهای از سختیهای زندگی در دوران جنگ و بعد از آن پرداختهاست. داستان سیستان (You can see links before reply D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86)، چهارمین کار رضا امیرخانی، سفرنامهای است که به حواشی مسافرت آیت الله سید علی خامنهای (You can see links before reply %D9%85%D9%86%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C) به استان سیستان و بلوچستان (You can see links before reply %D9%84%D9%88%DA%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86) میپردازد. این کتاب در سال ۱۳۸۲ منتشر شد. کتاب بعدی وی هم مقاله بلندی به نام نشت نشا است که در سال ۱۳۸۴ چاپ شد و به ریشهیابی مهاجرت (You can see links before reply) نخبگان پرداخت. آخرین رمان وی، در فروردینماه ۱۳۸۷ با عنوان بیوتن به چاپ رسید. این کتاب، داستان یکی از بازماندههای جنگ تحمیلی ایران است که به بهانهای به آمریکا سفر مینماید. از وی در سال ۱۳۷۸ مجموعهای از داستانهای کوتاه به نام ناصر ارمنی (You can see links before reply %B1%D9%85%D9%86%DB%8C&action=edit&redlink=1) نیز به چاپ رسیدهاست.
کتاب اِرمیا (You can see links before reply) برگزیده جشنواره آثار ۲۰ سال دفاع مقدس و مورد تقدیر در اولین دوره جشنواره مهر و دومین جشنواره دفاع مقدس
کتاب من او (You can see links before reply) که در دومین جشنواره مهر مورد تقدیر قرار گرفته و یکی از سه کتاب برگزیده منتقدان مطبوعات و سه کتاب برگزیده سال ۷۹
ارمیا (You can see links before reply) (رمان، سال ۷۴)
ناصر ارمنی (You can see links before reply %B1%D9%85%D9%86%DB%8C&action=edit&redlink=1) (مجموعه داستان، سال ۷۸)
من او (You can see links before reply) (رمان، سال ۷۸)
ازبه (You can see links before reply) (داستان بلند، سال ۸۰)
داستان سیستان (You can see links before reply D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86) (سفرنامه، سال ۸۲).
نشت نشا (You can see links before reply %A7&action=edit&redlink=1) (مقاله بلند، سال ۸۴)
بیوتن (رمان، سال ۸۷)
منبع: ویکی پدیا
fanoos
Tuesday 2 September 2008, 10:52 PM
قطعه ای از رمان من او
چه مي گفتم
گذر خدا
عاقبت پاي من هم يک روز به آن اتاق مثلثي رسيد
اتفاق بود . اتفاق – هم که به تر مي دانيد – اتفاق است ، خبر نمي کند ...
همان روز رفتم گذر خدا ، نرده ي آهني را باز کردم ، به سنگ هاي خاکستري تيشه خورده نگاهي انداختم ، دست راستم را روي قسمت چپ سينه ام گذاشتم ،
گفتم : يا علي مددي !
سرم را خم کردم و از در کوتاه داخل شدم . کنار محراب رفتم ، لوموند را پهن کردم ، دو رکعت نماز خواندم و رفتم به اتاق مثلثي ، براي اعتراف به کشيش ...
زانو زدم و خيره شدم در نور شمع
براي خودم ، از خودم و در خودم مي ترسيدم .
سعي کردم براي خدا ، از خدا و در خدا بترسم .
سعي کردم و ترسيدم
کشيش - با صدايي زنگ دار – گفت :
و اما من جاء ک يسعي ، و هو يخشي ، فانت عنه تلهي !
هنوز گيج بودم که چرا کشيش اين گونه سخن مي گويد
ديده بودم کساني که براي اعتراف مي آيند ، ابتدا به تلقين کشيش مي گويند :
Mea culpa , mea culpa , mea maxima culpa
مي خواستم به کشيش بگويم که نمي توانم روان صحبت کنم . مي خواستم بگويم که فرانسه را درست بلد نيستم
اما عربي فصح او را که شنيدم پشيمان شدم
من نه به تلقين او ، بل براي خداي خودم ، با همان لحن کشيش ، گفتم :
يا رب ! فکيف لي ؟ و انا عبدک الضعيف الذليل الحقير المسکين المستکين ...
بعد مي خواستم بگويم که من مسيحي نيستم ، پس از مسيح برايم نگو .
نگو رحم کنيد تا مسيح به شما ...
فکرم را بريد
با آن صداي زنگ دار ، به عربي فصح و نه به فرانسوي ، گفت :
قال رسول الله صلي الله عليه و آله :
ارحم ترحم !
لحظه اي شک کردم که نکند اين جا فرانسه نباشد ، مسجد قندي خودمان باشد يا جايي در سعودي يا ...
اما اين جا گذر خدا بود
گذر خدا مي توانست در همه جا باشد
نمي دانستم چه برایش بگویم ، اما دلم گرفته بود
دوست داشتم برای کسی از خودم بگویم
از این که مثل یک حیوان بی دست و پا ...
برای کسی از خودم بگویم که چقدر سفیه و نارس بوده ام
مثل میوه ی کال – که باید به زور بکنندش – و نه مثل میوه ی رسیده –
که حکما هر وقت رسید ، خودش می افتد
هنوز صورت کشیش را ندیده بودم . نمی توانستم بر گردم
برای همین زل زدم به شمع و همه چیز را برایش اعتراف کردم
از اول تا آخر :
از فصل یک من . سال هزار و سیصد دوازده شمسی . یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرف دیگرش جست ... تا یا علی مددی !
فصل من او ، فصل آخر . همه را برایش گفتم . به زبان مادری و بدون تصنع
زار می زدم . به زبان مادری و بدون تصنع . همه را برایش گفتم
کشیش ساکت گوش می کرد
وقتی حرف هایم تمام شد ، با آن صدای مردانه و زنگ دار گفت
آدم راست گو حکما راست می گوید
آدم درست کار ، حکما درست کار می کند
یا علی مددی !
برگشتم و کشیش را نگاه کردم
از پنجره ی کوچک ، قبای سیاه و لباده ی سفیدش معلوم بود ، اما صورتش ؛صورتش صورت درویش مصطفا بود . فقط موها و ریش هایش را کوتاه کرده بود . تازه فهمیدم که صدایش هم صدای درویش مصطفا است ؛ آرام و زنگ دار . او هم فهمید . دستش را تو آورد . به انگشترش نگاه کردم . عقیق بود
پای رکاب انگشتر حکاکی کرده بودند :
محمد (ص) اللهم صل علی محمد و آل محمد ...
بعد درویش مصطفا یا همان کشیش – شما که به تر می دانید ، چندان توفیری هم ندارد – به لهجه ی فرانسوی به من گفت :
شما که به تر می دانید ، ما این جا به ازای اعمال مردم از آن ها پول می گیریم . به ازای هر کار بد فلان قدر فرانک و بهمان قدر سانتیم . تمام اعترافات شما را گوش کردم ، دستتان را جلو بیاورید .
به خیالم می خواهد صورت حساب من را بدهد . دستم را از داخل پنجره ی کوچک ، جلو بردم گوشت روی دستم داغ شد
کشیش دست مرا بوسیده بود بعد دستم پر شد از فرانک و سانتیم . از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بیش تر از این پول نداشته . گفت :
شما مثل بچه هایید ...
نفهمیدم یعنی مثل بچه ها بی عقل ، یا مثل بچه ها پاک ، یا هر دو ، یا هیچ کدام .
دستم را مشت کردم تا پول ها بیرون نریزد . از اتاق مثلثی که بیرون آمدم ، صدای درویش مصطفا هم راه صدای ارگ از گوش راستم داخل شد که :
عدل این است ...
عدل را نشانم داد . دو دستی گرفته بودش
عدل انگار آب بود . می خواست که در کف دستانش نگه دارد ؛ طوری که یک قطره اش هم زمین نریزد
عدل را نشانم داد
یک چیز مطبوع ، مهیب ، خوش بو ، معطر ، لطیف ، نرم ، خشن ، زیبا ، کوچولو ، عظیم ، دوست داشتنی ، ترس ناک . نمی شود نوشت . گفت :
عدل این است ...
اگر از بدکار پول می گیرند ، حکما به نیکوکار ، بایستی پول بدهند ...
fanoos
Tuesday 2 September 2008, 10:58 PM
رضا امیرخانی از آن دست نویسندگانی است که از نبوغ و هوش سرشاری برخوردار است. اگر چه این ویژگی به علاوه سبک منحصر به فرد نوشتاری و افکار خاصاش شاید تا حدودی او را از سایرین متمایز میسازد ولی نمیتوان خوش شانسی او را در رسیدن به شهرتی زود هنگام نادیده گرفت! به ندرت پیش میآید که نویسندهای جوان بتواند فرصتی برای عرض اندام پیدا کند ولی او، حالا به هر دلیلی، توانست و باید از این فرصت استفاده کند و در ورطه تکرار نیفتد.
امیرخانی در شرایطی به شهرت رسید که افکاری متضاد با جو حاکم بر فضای روشنفکری ولی بسیار نزدیک به ایدههای حکومتی داشت. از این رو از همان ابتدا مخالفان و منتقدان بسیار زیادی پیدا کرد که نمیتوانستند هنر داستان نویسی او را سوای افکارش قضاوت کنند.
اولین کتابی که از او خواندم، رمان "منِ او" بود. سبک جالب و جدیدی که او در نوشتن این رمان به کار برده بود، مرا، به عنوان یک خواننده آماتور، مجذوب کرد. با وجود اینکه خود من هم در بسیاری جهات با او در تضاد فکری هستم ولی همیشه هنر و استعداد ناب او را در زمینه داستان نویسی ستوده و میستایم. قرار نیست همه مثل من فکر کنند یا به خاطر افکارشان محکوم شوند! یادمان باشد که این اولین قدم در راه آزادی است!
<SPAN lang=FA style="FONT-FAMILY: Tahoma">
Khashayar
Tuesday 2 September 2008, 11:46 PM
درود.
فانوس جان خیلی عالی بود.دلم نیومد فقط دکمه تشکر رو بزنم.
اگر ادامه بدی این تاپیک رو من یکی از مشتریای دائمش میشم.
fanoos
Wednesday 3 September 2008, 01:30 PM
من او
رضا امیر خانی. چاپ اول1378 در 528 صفحه. نشر سوره مهر
"من او" روایت عشق علی فتاح است، آخرین پسر بازمانده خاندان سرشناس فتاح و مهتاب، دختر نوکر خانه زاد این خانواده. عشقی که ما در خط سیر داستان می بینیم، عشقی است پاک ولی خام که در کوره زمان و با دست "درویش مصطفی" آبدیده می شود. زمانی که علی؛ مهتاب را فقط برای مهتاب میخواهد، نه هیچ چیز دیگر. وقتی شرط محقق میشود؛ درویش مصطفی همانطور که سالها قبل قول داده بود خبر میدهد که فردا برای خواندن خطبه عقد می آید، ولی وصال مهتاب و علی در روی زمین صورت نمیگیرد. مهتاب به همراه خواهر علی در موشکباران عراقیها شهید میشود. و علی هم بر اساس روایت "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا". داستان در محله خانیآباد شکل میگیرد که محل سکونت فتاحها است. در این محله به جز فتاحها تختی و نواب هم زندگی میکنند. قصه تمام آدمهای داستان هم در کنار روایت اصلی بازگو می شود. "من او" تلاشی است هنرمندانه برای نشان دادن برههای از تاریخ. نشان دادن فضای تهران قدیم، روزهای کشف حجاب و حتی شخصیت نواب. امیرخانی برای باورپذیر شدن شخصیتهایش از همزاد سازی بهره برده است. ابوراصف آینه "نواب" است و قاجار آینه "قوامالسلطنه". موقعیت داستان هم از قضیه کشف حجاب ایجاد میشود. کشف حجاب است که مسیر زندگی مریم، خواهر علی را تغییر میدهد و سفر او را به فرانسه باعث میشود. همین نقطه ثقل، مسیر داستان را می کشاند به پاریس و ما بخش مهمی از قصه را در پاریس با علی و مهتاب و مریم دنبال می کنیم. فضای داستان اصالتا فضای تهران قدیم است، که بسیار زیبا به تصویر کشیده شده است. از رسم خیابانها و معابر گرفته تا تکیه کلام ها و حرف و نقلها. شخصیتهای داستان همگی خوب نقش گرفتهاند ولی چند شخصیت اصلی، در ذهن خواننده بسیار تاثیر گذارند. یکی شخصیت درویش مصطفی است. درویشی که جملات قصارش در تمام داستان آیینه و حکمت اتفاقاتی است که دارد می افتد و یا خواهد افتاد. درویشی که هنگام نماز پیش نماز مسجد قندی است؛ و در بقیه ساعات روز نانوای محل است و نان طیب میدهد دست خلق الله. همچنین حاج فتاح بزرگ، پیرمردی مذهبی و بزرگزاده. نمونه زیبایی از بزرگ یک خاندان سنتی و مذهبی ایرانی. قوت و قدرت روحیه و تفکرات این شخصیت در چند فصل ابتدای کتاب به وضوح قابل بررسی است یا شخصیت علی فتاح، پسرکی که نه عارف است نه جاهل، ولی حرکاتش و انتخابهایش بر اساس عقلش است و فطرتش. اشتباه هم میکند و تاوانش را هم میدهد. در سیلاب روزگار پیچ و تاب میخورد و با آن پیش میرود. انتخاب میکند و حرکت میکند و باز انتخاب. یک آدم معمولی. نه آنقدر ماورایی است که دست خواننده به او نرسد و نه آنقدر زیر زمین و دست خورده که نیم نگاهی هم نیندازی به او. علی فتاح نمادی از خود ماست، خود تک تک ما. یکی از جذابیتهای "من او" رسم الخط ویژه آن است. ویژگی خاصی که در آثار موفق بعدی امیرخانی تکرار می شود. با این شیوه نگارش، خواننده ــ به عمد ــ به معانی دیگری هم از یک کلمه کاملا معمولی توجه میکند. انگار امیرخانی میخواهد ذهن خوانندهاش را وادارد تا این کار را با کلمات روزمرهاش بکند و به معانی عمیق تری برسد. فصل بندی کتاب هم از ظرائفی است که نمیتوان به راحتی از کنارش گذشت. من او در بیست و سه فصل نوشته شده است. در بیست و دو فصل اول، یک در میان فصول را از زبان سوم شخص (دانای کل) و بعد همان واقعه را از زبان علی فتاح می خوانیم تا فصل آخر که امیرخانی، فتاح را وارد دنیای ما می کند و آخرین داستان نقل می شود. "من عشق فعف ثم مات مات شهیدا ". به عقیده بسیاری از منتقدین و خوانندگان، این رمان زیبایی رمان ایرانی را به یاد داستان خوانهای ایرانی میآورد به نحوی که بسیاری از خوانندگان از آن به عنوان بهترین رمان ایرانی یاد کرده اند. بازگشتن به ریشههای ایرانی و باورهای عمیق مردم که هیچ چیز نخواهد توانست آن را تغییر دهد، یکی از زیر بناهایی است که امیر خانی به حق بنای محکمی را روی آن بنا کرده است. این کتاب جزء سه کتاب برگزیده منتقدان مطبوعات سال 1378 قرار گرفته و در جشنواره مهر از این کتاب تقدیر ویژه به عمل آمده است.
زهره مرتجی
fanoos
Wednesday 3 September 2008, 11:17 PM
اصل44 و ادبیات ملی/ رضا امیرخانی علیرضا حیدری
آنچه میآید گفتگوی روزنامهی خراسان با رضا امیرخانی (You can see links before reply) دربارهی جایگاه و مشکلات ادبیات ملی است؛ با اندکی تلخیص.
You can see links before reply
ببینید من از اینجا شروع میکنم که مهمترین هنر ساختاری انقلاب در داستاننویسی این بود که الگوی ساختاری چپ را شکست و یک الگوی جدید پدید آورد. اگر نگاهی به آمار داستانی پیش از انقلاب بیاندازیم، میبینیم که بهترین آثار در حال و هوای روستایی نوشته شده است. اینکه چرا به سراغ روستا میرفتیم، به این دلیل بود که در فضای روستایی میتوانستیم به سنت بپردازیم. سنتی که در برابر هجوم فضای مدرن قرار داشت. از طرف دیگر روابط هم در روستا سادهتر بود؛ در حالی که فضای شهر پیچیدگی خاص خود را دارد. اگر هم وارد حال و هوای شهری میشدیم، باز از همان الگوهای چپ جهانی بهره میگرفتیم. یعنی شهر را تقلیل میدادیم به یک خانه که در آن چند مستاجر زندگی میکند که باز هم زیاد با یک شرایط کوچک روستایی فاصلهای نداشت که نمونههای زیادی میتوان نام برد. مثلا در پیش از انقلاب میتوان به "سنگ صبور" چوبک و "همسایهها"ی احمد محمود اشاره کرد.
در بعد از انقلاب هم میتوان از "باغ بلور" مخملباف نام برد که باز هم همان الگوی چپ جهانی را دارد. البته انگیزههای دینی هم در آن دیده میشود، ولی ساختار، ساختار چپ جهانی است. بنابراین میبینید که ما در این آثار وارد فضای شهری نشدیم. از این رو باید گفت بزرگترین خدمتی که انقلاب به ادبیات داستانی کرد، این بود که وارد فضای شهری شدیم و این نشان میدهد که انقلاب باعث بالا رفتن سطح مدنیت شده است و این فارغ از نگاه ارزشی، میتواند از منظر جامعهشناسانه مطلب بسیار مهمی باشد.
البته این نکته ممکن است آفتی را هم با خود داشته باشد. به هر حال فضای روستایی در یک نگاه نمادگرایانه یعنی صداقت، صمیمیت، سادگی در حالی که فضای شهری یعنی در هم پیچیدگی، پراکندگی و کمرنگ شدن فضای صداقت و صمیمیت.
من دقیقاً حرف شما را قبول دارم. اصولاً فرار یک نویسندهی شهری به فضای روستایی یعنی بازگشت به همین اصالتها. اما به گمان من همانگونه که بازگشت یک انسان بالغ به جنین مادر ناممکن است، بازگشت به روستا برای کسی که فضای آزاد تمدن شهری را تنفس کرده، غیرممکن است. به همین دلیل اینگونه داستانها به نوعی، به سطوحی از لایههای رمانتیک تبدیل میشود.
شما هرمان هسه (You can see links before reply) را در آلمان نگاهی کنید. او در مقابل جامعهی در حال گذاری که به سوی صنعتی شدن میرود، در آثارش بر میگردد به دل طبیعت. اما من فکر نمیکنم با این کار میتوانستیم الگوی جدیدی بدهیم؛ چارهای نداشته و نداریم که الگوها را در جامعه و زندگی مردم بیافرینیم. این اتفاق مهمترین خدمت انقلاب اسلامی به ادبیات داستانی است. حتی در مواردی مثل "همسایهها" از احمد محمود میبینیم که او وارد یک جریان اجتماعی شده است و یا در "مدار صفر درجه" فضای شهری را به نمایش میگذارد. اگرچه این فضا، فضای کوچکی است. یا در آخرین کارش "درخت انجیر معابد" وارد یک جنبش اجتماعی میشود. نمونه دیگری در آثار فصیح، سیدمهدی شجاعی و .... وجود دارد که همه وارد فضای شهری شدهاند.
بنابراین انقلاب الگوی ساختاری داستان را از الگوی چپ شکست و الگوی جدیدی داد. اگر هم در این الگوی جدید آثار خیلی مهمی نداشته باشیم که به گمان من داریم، باز هم ارایه این الگو کار جدیدی است.
ادبیات داستانی انقلاب با یک مشکل مهمی رو به رو بود و آن مشکل بیپدری بود. اینگونه نیست که بگوییم ادبیات داستانی نوین ایران از جمالزاده شروع شد و با هدایت و چوبک ادامه یافت و بعد به "شازده احتجاب" گلشیری رسید و بعدها به آلاحمد (You can see links before reply) و بعد هم به نسل جدید انقلاب. به نظر من ادبیات داستانی ایران با انقلاب، ناگهان متولد شد؛ که این هم برگرفته از شرایط تاریخی آن زمان بود.
به دلیل انقطاع تاریخی اهل فکر با مردم، هیچ وقت روشنفکر ما با انقلاب رشد نکرد. روشنکر انقلاب، با انقلاب ساخته شد. به گمان من این قصه خود یک نمونهی خوب برای جامعهشناسان هنر است؛ که ما بدانیم ادبیات انقلاب چگونه ساخته شد. ادبیات انقلاب توسط کسانی ساخته شد که با پیشینهی ادبیات داستانی ما نسبتی نداشتند و اصلا زاییده آن نیستند. در حالی که در برخی از کشورها اینگونه نیست. مثلا در فرانسه "روشنفکری" یک صنف است؛ از این رو دست به دست منتقل میشود؛ اما در ایران اینگونه نیست و بدون شک روشنفکری یک صنف نیست. شاید در این 30 سال اتفاقاتی افتاده باشد، اما در مجموع اینگونه نیست که پدری روشنفکری را به فرزند خود به ارث بسپارد.
در حالی که برخی صنوف ما کاملا منتقل میشود مثل بازرگانی. در واقع روشنفکری در ایران نتوانست تجربیات خود را به نسل بعد از خود منتقل کند. از دیگر هنرهای انقلاب اسلامی این بود که پای صنفهای مختلف را به داستان باز کرد. ما هیچوقت در ادبیات پیش از انقلاب آدم متمول خوب نداشتیم. چون متمول اساساً بد بود و در ساختار چپ جهانی تعریف میشد. اما امروز داستانهایی داریم که در آنها متمول ــ آدم ثروتمند ــ خوب هم داریم.
ما امروز در آخرین سال پایان 3 دهه از انقلاب قرار گرفتهایم تا از پس کاروان، به این کاروان نظر اندازیم. به گمان من اگر امروز بخواهیم ادبیات داستانی و ادبیات جنگ را با اصل انقلاب و جنگ، آن هم در مقایسه با انقلابها و جنگهای دیگر کشورها و نیز ادبیات آنها مقایسه کنیم، باید اعتراف کنیم که ادبیات جنگ ما، در مقایسه با دیگر آثار جهانی در حوزه جنگ که خیلی هم به عظمت دفاع مقدس ما نبوده، ضعیف است و ما در این حوزه وضعیت خوبی نداریم.
اما من معتقدم این مقایسه پر ایراد است، چون اول باید ادبیات کشورمان را با ادبیات دیگر کشورها بسنجیم و حتی شاخههای ادبیاتمان را با آنها مقایسه کنیم. اگر اینگونه نگاه کنیم در مییابیم که گونهی ادبیات داستانی جنگ سرافرازانه است.
هماکنون پرفروشترین آثار داستانی ما آثاری است که با موضوع دفاع مقدس نوشته شده است. امروز ننوشتن از جنگ در ایران جرات میخواهد. از این رو خیلی ناامید نیستم و فکر میکنم رمانهای خوب آیندهی ما برخاسته از ادبیات جنگ خواهد بود.
برای ترجمه و جهانی شدن ادبیات داستانی پس از انقلاب چه باید کرد؟
اگر بخواهیم آماریتر نگاه کنیم، چارهای نداریم که بگوییم ادبیات داستانی محل مقایسهی قلهها است؛ اینکه در این دامنه چه اتفاقی میافتد برای ما مهم نیست و اگر هم اتفاق میافتد، میخواهیم به قله برسد. ادبیات پس از انقلاب در معرفی قله به خارج از ایران اصلاً موفق نبود. امروز ما آمارهایی داریم که مثلاً فلان کتاب ایرانی در فلان جا ترجمه شد؛ ولی این به این معنا نیست که ادبیات ما در جهان تأثیری ایجاد کرده است. من عرض میکنم هیچ اثر داستانی ترجمه شده از ایران نتوانسته است در جهان جایی باز کند. خود من در کتابخانههای آمریکا بررسی کردم که ببینم کدام اثر ایرانی در حوزهی داستان در آنجا وجود دارد. تنها کتابی که به آن برخوردم "بوف کور" هدایت بود که وقتی در یکی از ایالتها یعنی اوهایو بررسی کردم، دیدم در طول یک سال اصلا کسی آن را به امانت نگرفته بود.
بنابراین صرف ترجمه تمامکننده نیست. حتما شنیدهاید که میگویند مارکز را حتی راننده تاکسیهای کشورش میشناختند و پس از آن جهانی شد. در واقع یک اثر از شدت بومی بودن جهانی میشود. بنابراین وقتی ما تاکنون اثری بومی شده نداشتهایم، چطور میتوان انتظار داشت اثری جهانی شود. من فکر میکنم فیلم درخشان آقای سینایی به نام "گفتگو با سایه (You can see links before reply)" نکات خوبی دارد. نشان میدهد که خیلی از آثار هدایت برگرفته از آثار سینمایی آن روز جهان است. وقتی ما حرفی از خودمان ارائه ندهیم؛ نمیتوانیم انتظار داشته باشیم تاثیر گذار باشد.
حالا یک پرسش اساسی مطرح میشود و آن این که مشکل کجاست؟ خوب نمینویسیم؟ سوژههای خوب پیدا نمی کنیم؟ ضعف نویسنده در فهم ادبیات دخیل است؟ ممیزیها تاثیرگذار است؟ به هر حال کجا باید مشکلات را جستجو و برطرف کرد؟
حضرت علی (ع) میفرماید: پسینیان به ما آنچنان مینگرند که ما به پیشینیان نگریستیم. تصور من این است که شاید 100 سال دیگر نمایشگاهی برگزار شود تا پسینیان ما را ببینند. من فکر میکنم در آن نمایشگاه یک موتور پیکان قرار میدهند و زیرش مینویسند این موتوری بود که در 100 کیلومتر 16 لیتر بنزین میسوزاند و به این طریق پیشینیان ما هم سرمایه را هدر میدادند و هم آلودگی آن را به ریههاشان میفرستادند. شاید در این نمایشگاه یکی از رمانهای درخشان جنگ را در کنار یک زندگینامهی سفارشی یک شهید بگذارند و بگویند: ببنید این آدم توانا را که چنین رمانی خلق کرده است، به جایی رساندند که به صورت فرمایشی کتابی نوشته است که چندان ارزش ادبی ندارد. کسی که میتوانست که مفهوم شهید و شهادت را ماندگار کند، کتابی نوشته که با چند شمارگان برای چند نفر از اقوام و خویشان و... چاپ شده است.
این مشکل ما در زمینهی ادبیات داستانی است. اگر بخواهیم کوتاهتر بیان کنیم این که ریشهی قضیه برمیگردد به نفهمیدن اصل 44 ؛ اگرچه ظاهراً اقتصادی است، اما واقعیت این است که به نویسندگان اجازه ندادیم ساز و کار طبیعی نوشتن را پی بگیرند، هیچ کدام از ما نفهمیدیم کدام کتابمان خوب است و کدام بد. ما به جای اینکه برای مردم بنویسیم، برای مسوولان نوشتیم. مقالهای مفصل در این زمینه دارم که چون گوش شنوایی سراغ ندارم؛ حتی به فکر چاپ آن نیافتدم.
آقای امیرخانی! در حوزه شعر قلههای داریم. آیا در ادبیات داستانی انقلاب هم میتوان قلههایی سراغ گرفت.
به گمان من این چند سال اخیر فرصت خوبی بود و سالهای آینده هم این گونه است. در واقع در این فاصله میتوانیم قلههایی در حوزهی ادبیات داستانی پیدا کنیم. اما باید گفت بزرگترین مشکل ما در نرسیدن به قله، نداشتن منتقد جدی است. منتقدان ما به اسم انقلاب اسلامی گرفتار آموزههای وارداتیاند. منتقد ما نتوانست در مسیری که نویسندهی ما ساخته میشد، ساخته شود.
ببینید نقد با آزادی نسبت تنگاتنگ دارد. با توجه به گفتههای قبلی شما که گاهی مسوولان سفارش میدهند یا برای آنها مینویسیم، قطعا آنها خط قرمزها را هم برای نوشتن و هم برای نقد تعیین میکنند. آن وقت ممکن است کمی کار نقد دشوار شود. اینگونه نیست؟
این سوال سخت و خوبی است، اگرچه سوال جدی است؛ اما چون باید فکر کنم الان نمیتوانم جواب بدهم.
خب برگردیم به موضوع قبلی.
من بحث قبلی را اینگونه ادامه میدهم که مسوولان همیشه با کارهای سلبی مشکل ایجاد نمیکنند، گاهی با کارهای اثباتی هم مشکل ساز میشوند. مثلاً وقتی سعی کنیم ادبیات داستانی را ببریم زیر پر و بال دولت، عملاً مخاطب حذف میشود. یعنی خومان نویسنده پیدا کنیم، خودمان چاپ کنیم و بعد خودمان بخریم و در کتابخانههای عمومی بگذاریم! در چنین فضایی بدون تردید نویسندهی آزادهای به وجود نمیآید. ببخشید که بیشتر از این نمیتوانم مسئله را باز کنم چون چیزی را عوض نمیکند.
ترجمههای اخیری که از ادبیات داستانی ما مثل کاری که از دهقان در آمریکا شد، چقدر موجبات خوشحالی شما را فراهم کرد؟
البته باید عرض بکنم که من خیلی با این ماجرا فاصله ندارم، چون مدیریت دفتر ترجمه و اینترنت حوزهی هنری در دورهی جدید با من بود و یکی از پیشنهاد دهندگان این طرح من بودم. واقعیت این است که این اتفاق حاصل پایمردی دوستان ما در حوزه بود. در حال حاضر "سفر به گرای 270 درجه (You can see links before reply)" از دهقان، "شطرنج با ماشین قیامت (You can see links before reply)" از حبیب احمدزاده به انگلیسی ترجمه شده و جالب اینجاست که انتشار آنها توسط یک بنگاه انتشاراتی آمریکایی صورت گرفته است و این یکی از افتخار آمیزترین کارهایی است که تاکنون در ادبیات داستانی انقاب اسلامی رخ داده است.
چه باید کرد که این رفتار تداوم پیدا کند؟
اول باید مترجمی پیدا شود که زبان فارسی را خوب بداند، ولی زبان مادریاش انگلیسی باشد. از طرف دیگر ما امروز ابزارهای کمی برای تبلیغات داریم. حتی در خارج از کشور به درستی فضاسازی نمیکنیم. شما ببینید "هری پاتر (You can see links before reply)" محصول یک تمدن است. یعنی یک تمدن دست به دست هم میدهد تا هری پاتر را بیافریند. آیا اما میتوانیم چنین کاری بکنیم. مشکل اینجاست که ما نتوانستهایم اجزای تمدنی را با هم گره بزنیم تا باز افتخارات گذشته را داشته باشیم. الان اگر آماری نگاه کنیم، تعداد زیادی کتاب در حوزهی دفاع مقدس چاپ می شود؛ ولی وقتی نگاه میکنیم در مییابیم بسیاری از اینها فقط هدر دادن سرمایه مملکت است و هیچ درخششی در آنها ساطع نمیشود.
نمیدانم چرا این سرمایهها به آدمهای بلدِ کار داده نمیشود تا این قدر کتابهای بیهدف چاپ نکنیم. حتی من معتقدم کتاب هم چاپ نکنیم. اگر کتاب خوبی دیدیم از آن حمایت کنیم. الان یکی از بزرگترین مشکلات ما همین چاپ کتاب و تعدد عناوین است. اگر عناوین کمتر میشد، هم صنعت نشر رشد میکرد؛ هم دقت بیشتر میشد. ما امروز کتاب بد چاپ میکنیم و متاسفانه دولت به این مسئله افتخار میکند.
۱۳۸۷/۰۲/۲۱
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.