PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طاهره صفار زاده



arian
Sunday 26 October 2008, 01:10 PM
هميشه بايد صبر كرد تا هنگام رفتن از آنان ياد كرد و اين نيز سنتي از ماست . طاهره صفار زاده در سالگرد قيصر امين پور درگذشت . به اين بهانه . به شعر و اثار او ميپردازيم .

طاهره صفارزاده به لحاظ تاريخ ادبي، يكي از شاعران نسل دوم شعر نيمايي است. او در دوره نخست شاعري‌اش متأثر از شاخه سياسي- اجتماعي شعر نيمايي به‌ويژه آثار مهدي اخوان‌ثالث و سياوش كسرايي است؛ سپس با انعطاف بخشيدن به وجه موسيقايي زبان كه اندكي پيش فروغ فرخزاد در <ايمان بياوريم به آغاز فصلي سرد> آن را پايه‌گذاري كرده بود و براي گروهي از شاعران آن عصر مانند اسماعيل خويي جاذبه‌اي داشت، به ساختار شعري خاص‌تري رسيد. صفارزاده در اواخر دهه 1340 و اوايل دهه 1350، با جريان نقد اجتماعي شعر آمريكا و اروپا همراه شد و از بيان جنبه‌هايي از فرديت شاعرانه خود ابايي نداشت. اندكي بعد، نوعي تلقي عرفاني به شعر او راه يافت اما اين تلقي به‌سرعت تحت‌الشعاع قلمروي مذهبي (صدر اسلا‌م به‌ويژه نمادهاي تشيع، سلمان، مقداد، ابوذر و مانند آنها) قرار گرفت و ايده‌هاي ديني و انقلا‌بي را در او به وجهي كمابيش ايدئولوژيك تبديل كرد.

صفارزاده به لحاظ شكل و زبان، به ترتيب در ادوار شعري‌اش محافظه‌كار، تندرو، معتدل و سرانجام محافظه‌كار جلوه كرده است. او در دوره پس از انقلا‌ب با تكيه بر مفهوم‌ها، داستان‌ها و عبارت‌هايي از قرآن، وجوهي از نماي موقعيت موجود ايدئولوژيك را مورد نقد قرار مي‌داد. صفارزاده بي‌ترديد شاعري درخور اهميت در تاريخ پرفراز و نشيب شعر جديد فارسي شمرده مي‌شود
اعتماد ملي

arian
Sunday 26 October 2008, 01:13 PM
«عبدالجبار كاكايي» شاعر و منتقد ادبي در گفت‌وگو با خبرنگار فارس، بيان داشت: صفارزاده را من در كتاب «نگاهي به شعر معاصر ايران» در قامت يكي از بنيان‌گذاران و تأثيرگذاران جريان شعر اجتماعي انقلاب و پس از آن بررسي كرده‌ام. از نظر من صفارزاده از بنيانگذاران شبكه ذهني-زباني شعر دهه 60 است كه اشخاصي مثل قيصر امين‌پور، سيدحسن حسيني و ... از آن تأثير بسيار پذيرفتند.
وي ادامه داد: نسل پيش از ما صفارزاده را از اوايل دهه 40 همزمان با چاپ كتابش مي‌شناخت. ولي ما او را از كتاب «بيعت با بيداري» شناختيم. من در كتاب «نگاهي به شعر معاصر ايران» شعر صفارزاده را به‌نحوي نجواي روشنفكرانه تصور كردم يعني بيشتر از اين‌كه تصويرگر باشد حرف مي‌زد و كلام ارائه مي‌داد و كلامش مثل متون مقدس و معنوي تأثير معنوي عميقي بر ذهن مخاطب داشت. او شكل گويش مستقلي داشت كه شبيه به هيچ‌كس نبود.
اين ترانه‌سرا اظهار داشت: پيش از انقلاب دفتر «رهگذر مهتاب» از او منتشر شد كه اكثراً شامل اشعار كلاسيك او مي‌شد و در آن‌ها تأثير زيادي از شاعراني چون «نادر نادرپور» و «فروغ فروخزاد» پذيرفته بود. صفارزاده در دوره‌اي هم شعر نيمايي را تجربه كرد اما سرانجام بيشترين درخشش از زمان وارد شدن به شعر سپيد به خصوص با دفاتر «مردان منحني» و «بيعت با بيداري» آغاز شد و در اين كارها بود كه شخصيت مستقل صفارزاده را مشاهده كرديم.
«كاكايي» افزود: مرحوم طاهره صفارزاده به مفاهيم اجتماعي توجه‌ بسياري داشت و توجه به موضوع عدالت و اجتماع از دغدغه‌هاي او بود. همانطور كه مي‌دانيد اين دو موضوع بخشي از شاكله شعر متعهد را تشكيل مي‌دهد. پيش از انقلاب جرأت پرداختن به اين مفاهيم نبود و اگر كسي مي‌خواست به اين مفاهيم نزديك شود بايد از موضع جريان چپ به اين مسئله نظر مي‌انداخت اما صفارزاده با رويكرد مذهبي به مسئله عدالت و اجتماع نزديك شد. پس مي‌توان گفت كه صفارزاده شناسنامه شعر اجتماعي و آييني انقلاب است.
وي در ادامه صحبتش بيان داشت: صفارزاده هرچه به سال‌هاي پاياني عمرش نزديك شد شعر پخته‌تري را خلق كرد. در كارهاي دهه 40 او پراكندگي در متن زياد به چشم مي‌خورد اما در دهه 50 و 60 به سرانجام نزديك‌تر مي‌شود و رفته‌رفته به استقلال مي‌رسد. صفارزاده از كسي كه گرايش‌هاي غربي داشت شروع مي‌شود و كم‌كم رويكردي شرقي و مذهبي پيدا مي‌كند.
طاهره صفارزاده، شاعر و مترجم قرآن، صبح امروز پس از يك دوره بيماري، در بيمارستان ايرانمهر تهران در سن 72 سالگي درگذشت.

arian
Sunday 26 October 2008, 01:17 PM
You can see links before reply

طاهره صفارزاده در سال 1315 در شهر سیرجان به دنیا آمد پس از گذراندن دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی وارد دانشگاه تهران شد و در رشته زبان و ادبیات انگلیسی فارغ التحصیل شد پس از چندی به کار در یک شرکت بیمه و ضمنا تدریس پرداخت
سپس به عنوان کارمند دفتری در شرکت نفت به کار مشغول شد و پس از مدتی در همان شرکت به اداره نگارش و ترجمه و ویراستاری انتقال یافت
برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت در آمریکا در رشته نقد تئوری و عملی در ادبیات جهان به تحصیل پرداخت
You can see links before reply

arian
Sunday 26 October 2008, 01:17 PM
دفترهای شعر




رهگذر مهتاب تهران 1341

چتر سرخ دانشگاه آووا 1347

طنین در دلتا و دفتر دوم امیر کبیر 1349

سد و بازوان زمان 1350

سفر پنجم رواق 1356

حرکت و دیروز رواق 1357

بیعت با بیداری همدمی 1358

دیدار با صبح نوید شیراز 1366

مردان منحنی نوید شیراز 1366

arian
Sunday 26 October 2008, 01:19 PM
«طاهره صفار زاده» از جمله شاعرانى است که دوره هاى متعدد شعرى را تجربه کرده است. شاید اگر نگاهى دقیق و موشکافانه به دوران شاعرى او داشته باشیم نه تنها دوره هاى متعدد را در طول زمان، بلکه در هر دهه نیز مى توان شناسایى کرد. اما آنچه سبب شد «طاهره صفار زاده» به ویژه پس از انقلاب مورد توجه قرار بگیرد پیوند او با انقلاب و همسویى شعر هاى او با روحیه مذهبى مردم در آن دوره بود.

در یک برداشت کلى مى توان شعر صفار زاده را به سه دوره تقسیم کرد. سه دوره که اگرچه گاهى نزدیکى هایى با همدیگر دارند اما از بنیاد و اساس تفاوت هاى چشمگیرى بین آنها وجود دارد. حتى گاهى این تفاوت ها چنان بارز است که احساس مى شود یا شاعر آنها با هم فرق مى کند.

دوره اول از ابتداى مطرح شدن او به عنوان شاعر- با کتاب رهگذر مهتاب در سال ۴۱- آغاز مى شود و تا قبل از انتشار کتاب «سفر پنجم» ادامه مى یابد.«صفار زاده» به مانند تمام شاعران هم نسل خود با وزن و قافیه و شعر کلاسیک کار خود را آغاز کرد و اندکى بعد هم مجذوب شعر نیمایى شد.در این زمان آنچه در شعر صفار زاده وجود دارد، تجربه هاى فردى و احساساتى جوانى است که هنوز به هیچ چیز به صورت جدى نگاه نمى کند.

در این زمان شعر صفار زاده نه تنها با دیگر هم نسلان خود تفاوت محسوسى ندارد، بلکه از فضاى اجتماعى و فرهنگى زمان خود نیز به شدت متاثر است. فضاهاى عاشقانه، احساس تباهى نسبت به محیط اطراف ، رنج هاى شاعرانه و... در این دوره حتى گاهى او را از شاعران زمان خود نیز متاثر مى بینیم. در برخى از شعر ها فروغ فرخزاد تاثیر جدى بر شعر او گذاشته و او با ذهن و زبانى شعر نوشته که فروغ آن را خلق کرده و از آن استفاده مى کرد. البته در این دوره هم از شعر او نشانه هایى از اعتراض به شرایط فرهنگى جامعه در آن زمان و یا ابراز احساسات عدالت جویانه به چشم مى خورد.

گذر «صفار زاده» از شعر نیمایى به شعر بى وزن یکى از بزرگ ترین پیشرفت هاى او محسوب مى شد و او در شعرى بى وزن بود که توانست به زبانى مستقل دست پیدا کند. زبانى ساده بدون آرایه هاى لفظى. این زبان بزرگ ترین کمک را به شعر «صفار زاده» کرد. او با استفاده از این زبان مى توانست آنچه را که در ذهن دارد به سادگى به شعر تبدیل کند.

زبان او سادگى و جسارت خاصى را داشت. شاعر با توسل به این زبان نه تنها توانست از تقید هاى وزن و آهنگ کلام رهایى یابد بلکه قالب درستى براى بیان اندیشه یافت. همین سادگى زبان براى او زمینه اى شد تا به راحتى بتواند شعر هاى بلندش را بنویسد. شعر هاى بلند براى «طاهره صفار زاده» مجالى بود تا بتواند در شعر به اندیشه دست یابد و بدون تاثیرپذیرى از دیگران مفاهیم خاص ذهنى اش را خلق کند. در این مرحله آرام آرام شعر او از کلام یک شاعر احساساتى فاصله مى گیرد و او فرصتى مى یابد که مفاهیم جدیدى را خلق کند.

برخى از این شعر ها بسیار درخشان است، به ویژه آنکه زبان مناسب با منطق شاعرانه به پیوستگى مناسبى رسیده و دقیقاً آنچه خلق شده شاعرانه است. شاید حتى بتوان گفت که برخى از این شعر ها نمونه هاى بسیار خوبى براى شعر بى وزن فارسى در دهه ۴۰ محسوب مى شوند.

ذهن «صفار زاده» در این نوع شعر ها، ذهنى پرسشگر و جست وجوگر است. او زمانى که به سراغ فرهنگ اروپایى یا آمریکایى و یا حتى فرهنگ هندى مى رود، داراى ذهنى کنجکاو است که سعى در جست وجوى مفاهیم دارد. او سعى دارد هر پدیده اى را به گونه اى دیگر ببیند و هر مولفه اى را به زبان شاعرانه توضیح دهد. در میان احساسات و بیان شاعرانه او نیز گاهى درمى یابیم که شاعر دچار سرگشتگى است، نمى تواند شکل واحدى را انتخاب کند و حتى نمى تواند از سوژه واحدى صحبت کند. براى همین شعر هاى بلند مى نویسد که بتواند دائماً تغییر مسیر داده و در یک شعر موضوعات متعددى را وارد کند.

آنچه در شعر او هنوز به چشم مى خورد روحیه روشنفکرى است که از فضاى روشنفکرى جهان در آن سال ها تاثیر مى پذیرد. شاعر با آنچه در ذهن او وارد شده و آنچه که مطالعه کرده و خوانده در یک کشمکش ذهنى به سر مى برد. نه مى توان گفت فضاى ذهنى غربى را کاملاً مى پذیرد و نه مى توان گفت طرح اندازى جدیدى بر اساس شخصیت و نگاه خود به جهان دارد. گویى راه گریزى براى او جود ندارد جز آنکه هر چه را دیده و یا تجربه کرده به زبان شعر بیان دارد.اینگونه شعر هاى «صفار زاده» تا پایان کتاب «طنین در ولتا» ادامه پیدا مى کند.

البته در این میان نباید ادامه تحصیل او در خارج از کشور را فراموش کرد چرا که برخورد او با جهان غرب و زندگى در آمریکا تاثیراتى را بر شعر او دارد که انکار ناپذیر است. شاعر در اینجا به پلى مبدل مى شود که آنچه در جهان بیرون از او وجود دارد را به شعر منتقل کند.بنابراین مثلثى شکل مى گیرد که یک ضلع آن شاعر است و ضلع دیگر جهان پیرامون او. ضلع سوم یعنى شعر کامل کننده این وضعیت است و جایى است که شاعر خودش را در پیوند با جهان خارج احساس مى کند.



You can see links before reply «سفر پنجم» حلقه ارتباطى است بین دو تجربه متفاوت شعر. در کتاب «سفر پنجم»، «صفار زاده» آرام آرام شرایطى را در شعر تجربه مى کند که بتواند به یک شخصیت منسجم دست پیدا کند. شخصیتى که صرفاً مصرف کننده فکر نیست بلکه تولید کننده اندیشه است و اندیشه اى را استفاده مى کند که از رابطه او با شعر حاصل شده است.

او در «سفر پنجم» سعى مى کند مفاهیم را به سمت بومى شدن و سرزمینى شدن سوق دهد.در اینجا است که او به جاى آنکه از «مظاهر تمدن غربى» در شعر استفاده کند به سراغ مظاهر مذهبى _ دینى مى رود. در واقع چرخش او در همه زمینه ها است. هم اسطوره هاى ذهنى شاعر را در بر مى گیرد و هم دایره واژگانش را و در نهایت مفاهیمى که مى خواهد به آنها برسد اما همان طور که اشاره شد سفر پنجم صرفاً نقش یک حلقه ارتباطى را دارد.«صفارزاده» هر چه به مفاهیم ساده بومى نزدیک مى شود ناچار است ساختار و ساختمان شعر را به همان اندازه ساده کند چرا که مخاطبان او هم آرام آرام عوض مى شوند.

مرحله دوم شعر او اغلب افراد ساده جامعه مخاطب قرار مى گیرند. او مى خواهد حرف هایى بزند که دیگر از پیچیدگى خاصى برخوردار نیستند بلکه معنا و مفهوم ساده اى را مى رسانند.

«سفر سلمان» که کتاب با آن آغاز مى شود شعر ى است بلند که البته مختصات آن با شعر هاى بلند قبلى او متفاوت است. «سفر سلمان» شکلى روایى دارد .

در این مرحله جاى هر سطر و هر کلمه مشخص است و شاعر قصد دارد از کنار هم چیدن این پازل به یک مفهوم مشخص برسد. مفهوم مشخصى که از قبل در ذهن او وجود داشته است.

در «سفر پنجم» صفارزاده نشان مى دهد که تغییرات عمیق و وسیعى در آثار بعدى او به وجود خواهد آمد. تغییراتى که شعر را یکسر متفاوت از آثار گذشته مى کند.

«سفر پنجم» براى نخستین بار در سال (۵۶) منتشر شد. درآن سال هنوز تعداد نویسندگان و شاعرانى که بتوان گفت به ادبیات متعهد گرایش دارند چندان زیاد نبود. عده آنها بسیار کم و اغلب به صورت کاملاً فردگرا و جداى از هم کار مى کردند.

در این دوره «صفارزاده» زیربناى شعرى خود را به عنوان یک شاعر انقلابى _ اسلامى ساختارسازى کرد. از این جا به بعد او شعر انقلابى خود را آغاز کرد. این شعر ویژگى هاى خاص خود را داشت که با کل دوران شاعرى او کاملاً متفاوت بود. شعر در شرایط انقلابى دیگر نمى تواند از پیچیدگى برخوردار باشد .البته در این شعر هم شور و نشاط تازه اى وجود داشت و هم بى پروا و گستاخ. این ویژگى هایى که شعر انقلابى را مى سازد اغلب شعر را از ادبیات دور مى کند و به سمت یک اسلحه یا وسیله مبارزه مى برد. «صفارزاده» که در سفر پنجم آرام آرام راهى را تجربه مى کرد که از شعر گذشته فاصله بگیرد و سعى مى کرد شعرش محصول اندیشه و تفکر خود باشد این ژرف نگرى و تفکر در شعر را رها مى کند و تا حدودى هیجان زده مى نویسد.

از این جهت بیشتر مى توان شعر این سال هاى او را با اوایل دوران شاعرى او مقایسه کرد. شاید به همین دلیل احساسى بودن و هیجان زده شدن شعر است که برخى از اولین شعرهاى او نظیر «کودک قرن» به شعرهاى انقلابى او نزدیک مى شود همانندى بسیارى پیدا مى کند.

او از این طریق به موفقیت در عامه مردم مى رسد چرا که آنچه مردم مى توانند با آن ارتباط برقرار کنند فضاى شعرى است که حلقه هاى ارتباطى با شعر کلاسیک داشته باشد و صنایع لفظى نه تنها حلقه هاى ارتباط با شعر کلاسیک است بلکه همچون وزن، مردم به شکل علامت آن را همراه ضرورى شعر مى دانند.

مسئله در اینجا است که شرایط انقلابى به سرعت ایجاد مى شود و با سرعت بسیار زیادى زبان و ادبیت زبانى خاص خود را خلق مى کند. اما این زبان به بخش کوتاهى از تاریخ مربوط مى شود و با تغییر آن شرایط زبان هم به سرعت تغییر مى کند. در نتیجه ادبیات این دوران داراى تنهایى مى شود. در این میان شاعرانى که با فاصله گرفتن از زبان و کلمات ویژه انقلاب و پرداختن به مفاهیم انقلاب شعر مى سرایند طبیعتاً شعرشان کمتر دچار فراموشى مى شود.

دوره سوم شعر «صفارزاده» پس از شرایط هیجانى انقلاب شکل دیگری مى گیرد. زمانى که انقلاب پایان یافته و هیجان ها فروکش کرده است. شاعر مى تواند بیشتر به شعر خود فکر کند. فرصت بیشترى دارد که آن را ویرایش کند و از افتادن به دام فضاهاى کلاسیک پرهیز کند.



You can see links before reply در دوره سوم مفاهیم دینى و اخلاقى را گزارش مى کند.اما این را هم باید اضافه کرد که بیان او با دوره پیش فرق چشمگیرى دارد او بسیارى از شعرها را با دقت و وسواس زیاد مى نویسد دیگر دچار هیجان و احساس نیست و از تکنیک هایى که قبلاً در شعر بهره مى گرفت دوباره استفاده مى کند.

صفارزاده در دوره سوم شاعرى خود به نوعى آرامش مى رسد نه بى قرارى هاى دوره اول را دارد و نه هیجانات و احساس گرایى دوره دوم را. او در این دوره بیش از هر چیز به خود این اجازه را مى دهد که منطقى باشد. با مسائل به گونه اى برخورد مى کند که آنها وجود دارند.

صفارزاده از جمله شاعرانى است که توانست در همان آغاز شاعرى به زبان خاص خود برسد. به وجود آمدن یک زبان که تحت تاثیر کسى نباشد کمک بسیارى به او کرد، تا بتواند شاعرى مستقل باقى بماند و به دنبال مسائل دیگرى در شعر باشد.

صفارزاده با تکیه بر زبان خود سه دوره شعرى را براساس جست وجوى مفاهیم سپرى کرد. شاید اگر او داراى زبان ویژه اى نبود و مشکل به دست آوردن زبان را داشت، این همه فرصت براى پرداختن به مفاهیم را نداشت

منبع : دانشنامه رشد ايران

kaka
Tuesday 20 January 2009, 02:33 PM
سفر عاشقانه



سُپور صبح مرا ديد
كه گيسوان درهم و خيسم را
ز پلكان رود مي‌آوردم‌
سپيده ناپيدا بود

دوباره آمده‌ام‌
از انتهاي درّه‌ي سيب‌
و پلّكان رفته‌ي رود
و نفس پرسه‌زدن اينست‌
رفتن‌
گشتن‌
برگشتن‌
ديدن‌
دوباره ديدن‌
رفتن به راه مي‌پيوندد
ماندن به ركود
در كوچه‌هاي اوّل حركت‌
دست قديم عادل را
بر شانه‌ي چپ خود ديدم‌
و بوسيدم‌
و عطر بوسه مرا در پي خواهد برد

سپور صبح مرا ديد
كه نامه را به مالك مي‌بردم‌
سلام گفتم‌
گفت سلام‌
سلام بر هواي گرفته‌
سلام بر سپيده‌ي ناپيدا
سلام بر حوادث نامعلوم‌
سلام بر همه
اِلاّ بر سلام فروش‌
سراغ خانه‌ي مالك مي‌رفتم‌
به كوچه‌هاي ثابت دلتنگي برخوردم‌
خاك ستاره دامنگير
صداي يورتمه مي‌آمد
صداي زمزمه‌ي ميراب‌
صداي تَبَّت يَدا
درخت را بردند
باغ را بردند
گوش را بردند
گوشواره را بردند
اما جدِّ جدِّ مرا
عشق را
نبردند

من از تصرّف ودكا بيرونم‌
و در تصرّف بيداري هستم‌
تصرّف عدواني را رايج كردند
تصرّف عدواني‌
سرنوشت خانه‌ي ما بود
سرنوشت ساكنان نجيب‌
فاتح كه كوه نور به موزه مي‌آورد
به شهر من شب را آورد
به ساكنان خانه‌
سپردم كه شب به خير بگويند
وگرنه در سكونتشان اختلاف خواهد بود
به روح ناظر او شب به خير بايد گفت‌
به او
به مادر من‌
زني كه پيرهنش رنگ‌هاي خرّم داشت‌
من از سپيد و صورتي و آبي‌
آميختن را دوست مي‌دارم‌
رنگ بي‌رنگي‌
رنگ كامل مرگ‌

درخت‌ها زردند
عجيب نيست‌
فصل بهارست‌
در اصفهان درخت كجي ديدم‌
كه سبز و رويان بود
كنار تپّه‌ي افغان‌
من و تو يك مليون‌
افغان هفشت هزار
من و تو را
بردند
كشتند
و ما دوباره آمده‌ايم‌
و مي‌خواهيم به يادگار
عكس بگيريم‌
بر روي تپّه‌اي كه بر آن مرديم‌
من اهل مذهب پرسشكارانم‌
اسكندر گرفت‌
يا تو تقديم كردي‌
خريدار خريد
يا تو فروختي‌
در جستجوي كفش آبي بودم‌
كفّاش قهوه‌يي آورد و سبز فروخت‌
نوروز كفش نويي بايد داشت‌
نوروز برف غريبي مي‌باريد
در هفت سين باستاني‌
سرخاب را ديدم كه هلهله مي‌كرد
و سين قرمز سر ساكت بود
اي بانوان شهر
گلويتان هرگز از عشق بارور نشده‌ست‌
و گرنه سرخاب را به اشك مي‌آلوديد
و سين ساكت سر را سلام مي‌گفتيد
سلام بر همه اِلاّ بر سلام فروش‌

در اين سكوت مرئي‌
آن ساعت بزرگ نامرئي‌
با ضربه‌هاي مرموزش‌
شعر مرا به كار مي‌خواند
من از تصرّف ودكا بيرونم‌
و در تصرّف نامرئي هستم‌
فريادهاي لفظي‌
تنبور قوم لوط است‌
پرواز آفتاب لب بام است‌
مقصد به گم شدن و تاريكي دارد
شاعر بايد شاعر به واقعه‌ي هستي باشد
و نبض واقعه‌ي هستي باشد
وقتي كه از نماي فاخر شعرت‌
به خويش مي‌بالي‌
آيا ارج تشبيه را درمي‌يابي‌
آيا دست تو هم‌
همچون دست الفاظ
به سوي بلندي‌
به سوي نور
به سوي نيروانا هست‌

سال گذشته‌
سال مرگ و گذشتن بود
سال سكوت نبض هاي بزرگ‌
نبض هاي شاعر
در اين هواي افيوني چه مي‌گذرد
تويي كه مي‌گذري در من‌
منم كه مي‌گذرم در تو
غمي كه از فراز تمنّاي جسم مي‌گذرد
و جسم را رايج كردند
كمبود شوق‌
كمبود سربلندي را رايج كردند
كمبود گوشت‌
كمبود كاغذ
كمبود آدم‌
مردان روزنامه‌
وقت وفور كاغذ هم‌
مكتوب روشني ننوشتيد
ديكته نوشتيد
سرمشق بد نوشتيد

مغول شمايل شب را داشت‌
شب رنگ سوگواران است‌
مكتوب سوگوار
تاريخ نسل خام پلوخواري است‌
كه آمدن و رفتنش‌
مثل خنده‌ي ديوانگان‌
بدون سبب‌
و بيهوده‌ست‌
و زندگاني‌اش‌
خزه را مي‌ماند در آب‌
پر از تحرّك ظاهر
و ركود باطن‌
آيا انسان قبيله‌اي‌ست‌
كه در تصوّر خوردن مي‌كوچد
آيا حديث معده‌ي لبريز
لب‌هاي دوخته‌
و حنجره‌ي خاموش‌
ربط و اشاره‌اي
به مبحث "بودن‌" دارد

سپور را گفتم‌
خبر چه داري‌
گفت زباله‌
بودن از انحصار خبر بيرون است‌
چكار دارم‌
كوتوله‌ها چه شدند
چكاره شدند
كجا هستند
و يا چرا نمي‌شنوند
صداي پاي كسي را
كه از افق برمي‌گردد
و برمي‌گردد به افق‌
من اهل مذهب بيدارانم‌
و خانه‌ام دوسوي خياباني‌ست‌
كه مردم عايق‌
در آن گذر دارند
صداي هق هقي از دوردست مي‌آيد
چطور اينهمه جان قشنگ را
عايق كردند
چطور
چطور
چطور
تَبَّت‌ْ يَدَا أَبي‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ
تَبَّت‌ْ يَدَا أَبي‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ
تَبَّت‌ْ يَدَا أَبي‌ِ لَهَب‌ٍ وَ تَب‌َّ
و اين صدا
كه از بضاعت سلسله‌ي صوتي بيرون است‌
راهي در رگ‌هايم دارد
به راه بايد رفت‌
بيهوده ايستاده‌ام‌
و بلوچ را
خيره مانده‌ام‌
كه محض تفنّن‌
سه بار در روز
علف مي‌چرد
سه وعده نماز مي‌خواند
اي شاهدي كه گيسوانت به بوي شير آميخته است‌
آيا روزي‌
تو هم‌
به كينه‌
به شكل ديگر عشق‌
خواهي پرداخت‌
و عشق من به خاك اسيري‌ست‌
كه صورت يوسف دارد
و صبر ايّوب‌

در باغ كودكي‌
وقتي كه باد مي‌آمد
و سيب مي‌افتاد
داور هميشه دانه‌ي اوّل را
به خواهر كوچكتر مي‌داد
نبض مرا بگير
همهمه‌ي بودن دارد
و اشتياق عدالت‌
بودن از انحصار خبر بيرون است‌
بودن‌
چگونه بودن‌
تاريخ انفجار عدالت را
تاريخ هم به ياد ندارد
امّا آيا ظلم بالسّويه‌
يگانه چهره‌ي عدل است‌

لب هاي دوخته‌
ديشب را
چون هر شب‌
يا رب‌ّ كردند
بر بورياي مسجد بيداران‌
جايي براي خفتن نيست‌
مردان ذرّه‌بيني‌
اين جِرم‌هاي خودي‌
خانوادگي‌
حتي به بطن روسپيان حمله مي‌برند
شايد ابراهيمي
در آستانه‌ي بيداري باشد
روز دوشنبه‌ي بيداران بود
روزي كه كِتف هاي روشن او را ديدم‌
آن مُهر را ديدم‌
آن كِتف هاي مُهر شده را ديدم‌
آن مست عشق الهي را ديدم‌
در منتهاي خلوت تاكستان‌
از خوشه‌هاي مرده‌ي رَز پرسيدم‌
در تشنگي به جاي آب چه خورديد
خون روباه مگر خورديد
كه اين مستان ظاهري‌
اينگونه چاپلوس و حيله‌گرند
و مي‌
بهانه‌ي مسمومي‌ست‌
كه بزم‌هاي تجاري را
آباد مي‌كند

هرجا كه مي‌روي در كار سنگ و عمارت هستند
اما روح پرنده‌ي راوي مي‌گفت‌
بهشت شَدّاد
وقتي تمام شود
كارش تمام خواهد شد

بانگ حراج از همه سو مي‌آيد
در چار فصل اين مغازه حراج است‌
حراج واقعي‌
جنس
خوب‌
قيمت
نازل‌
يَهُوَه مشرق را به رودخانه داد
و شنبه را به بيكاران‌
هر هفت روز هفته حراج است‌
حتي به شنبه شكر فراغت نداده‌اند
آيا هميشه هوده‌ي دست ناظر
اين بوده است‌
كه خميازه را بپوشاند
آيا دوباره هوده‌ي شب
اين خواهد بود
كه خورشيد تقلّبي شرق را بدام بيندازد
تا پاي شهر مقصد
پاي هزار شهرك را بايد بوسيد
وقتي كه باد نمي‌آيد
پاروي بيشتري بايد زد
بر آشناب‌1
برازنده نيست
جان كندن در آب‌
آن رود دل گرفته و مغبون را ديدم‌
رودي كه آشناب را در خود مي‌بُرد
اما دلتنگي مرا
كه سنگ حجيمي است‌
با خود نمي‌بَرَد

در پاي بيستون‌
پيكره را ديدم‌
كولي بليط فروش را ديدم‌
دستي كه پيكره را بالا برد
دستي كه پيكره را پائين خواهد آورد
كبك رها شده در كوهپايه را مي‌مانم‌
تا قلّه‌هاي دورتري بايد رفت‌
اگر طعام نباشد
هوا كه هست‌
اين كوزه را
از آب سالم آن چشمه شاد كن‌
در كوهپايه نيز ندايي هست‌
آوازي هست‌
چوپاني هست‌
ماندانه مادر چوپان بود
و مادر علّت‌ها
شب شهادت گل‌هاي پارس‌
اي عاشقان خط و شعر و زبان پارسي‌
ماندانه شاهد بود كه‌
مرد بزم و بطالت بوديد
مرد جشن و جشنواره بوديد
و زخم‌هاي جان من از
جشن‌هاي آتيلاست‌

به نامه گفتم‌
اي والا
برخيز
پرواز كن‌
پرهيزت از آنان باد
نيمه روشنفكران‌
كه نيم ديگرشان جُبن است‌
نياز است‌
آنان تو را به عمد غلط مي‌خوانند
شكل نهفته‌ي گل‌
دانه‌ست‌
شكل نهفته‌ي ترس‌
نياز
گيرم تمام پنجره‌ها را بگشايند
گيرم تمام درها را بگشايند
اي بنده‌ي خميده‌
از آوار بار قسط
اقساط ماهيانه‌
ساليانه‌
جاودانه‌
آيا تو قامتي براي نشان دادن داري‌
و صدايي براي آواز خواندن‌
سرك كشيدن كوتاهان از بلندي ديوار
چندين قامت كم دارد

فرمانده از اشاره‌ي فرمان فارغ نيست‌
هميشه رسم همين بوده‌ست‌
امّا رهرو كسي ست‌
كه در فصول شبانه‌
و در ظهور نئون‌هاي رنگ‌
آفتاب را مي‌پيمايد
وقتي در آفتاب قدم برمي‌داري‌
با آفتاب‌
سايه‌ي تو
زاويه‌ي قائم مي‌سازد
قائم به ذات بايد بود
قائم به ذات "او"
و همّت انسان بايد بود
انسان مؤمن‌
انسان دلشكسته كه نيك مي‌داند
در سنگسارهاي جهاني
الطاف اين و آن‌
سنگرهاي شيشه‌يي‌
و چترهاي كاغذي فاني هستند
قائم به ذات بايد بود
قائم به ذات "او" بايد بود
در زاويه‌
درويش انتصابي هم آمده بود
گفتم كه خط رابطه را
حاجت به واسطه نيست‌
گفتم كه عارفان وارسته‌
گويي به عصر ما قدم ننهادند
گفتم سلام بر همه‌
اِلاّ بر سلام فروش‌

از آفتاب آنگونه روشنم‌
كه هرگاه عطسه‌اي بزنم‌
هزار تپّه‌ي خاكي را
از چشم‌هاي باز
ولي نابينا
بيرون خواهم راند
كدام روح من اينك در راه است‌
روح جنگلي‌
روح عارف‌
اين هر دو از هم‌اند
اين هر دو در هم‌اند
آنسان كه اختيار در جبر
و جبر در اختيار
وقتي كه جان عاشق‌
چون پاي حق‌
از همه‌ي گليم‌ها فراتر مي‌رود
جبر مكان‌
با پاي اختيار مي‌آميزد
از آفتاب مي‌گفتم‌
در سايه نيز روشني بسياري‌ست‌
از خنده‌هاي تاريخي‌
قامت دقيانوس است‌
كه از گذشتن سايه‌ي يك گربه بر لب بام‌
بر خود لرزيد
و يارانش بَدَل به يار غار شدند

به رهگذر دوباره رسيدم‌
گفتم نشاني تو غلط بود
كدام مالك را گفتي‌
مالك اَشتَر را گفتم‌
مقصد اشاره بود
كه عشق جمله اشارات است‌
نزد عوام‌
عشق‌
مرغ شبان فريب است‌
دور مي‌شوي‌
نزديك مي‌شود
نزديك مي‌شوي‌
دور مي‌شود
و من به راه
و راه به من
يگانه‌ترين هستيم‌
و من هميشه در راهم‌
و چشم‌هاي عاشق من‌
هميشه رنگ رسيدن دارند
سپور صبح مرا خواهد ديد
كه باز پرسه‌زنان خواهم رفت‌
زمستان 53
________________
1- شناگر و مخفّف آشناي آب‌