PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکیم سنایی غزنوی



fatemeh.1994
Wednesday 4 February 2009, 06:42 PM
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی، موصوف به حکیم، از بزرگان، حکما و شعرای ایران، در اواسط قرن پنجم هجری در طوس به دنیا آمد. او آن هنگام که به شاعری روی آورد، مداح و شاعر سلطان ابراهیم غزنوی بود و پس از حادثه ای از این کار توبه کرد و به عرفان روی آورد. اشعار سنایی بر اخلاق، مواعظ، حقایق توحید، عرفان، حکمت و نکات لطیف بسیاری تکیه دارد و آدمی را به تزکیه ی درونی و توجه به شناخت خود و بازگشت به الله سوق می دهد. اهميت سنايي در تحول غزل و جايگاه او به عنوان پيشگام در شعر عرفاني و به تبع آن عطار و مولوي سبب شده است. سنایی، کلام خود را به اشارات مختلف از احادیث و آیات و قصص و تمثیلات و استدلالات عقلی و نتیجه گیری از آنها برای اثبات مقاصد خود و نیز اصطلاحات فراوانی علمی آراسته است و به همین سبب، بسیاری از ابیات او، دشوار و محتاج شرح و تفسیر شده اند.
بي گمان سنايي يك از دوستداران اهل بيت علیهم السلام است. ستايش وي از امام حسين و امام حسن علیهماالسلام و بدگويي از قاتلان حسين (ع) و نكوهش معاويه و آل زياد، دليل بر اعتقادات وي است. آثار فراوانی از سنایی به جا مانده است که: حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه، زاد السالکین، سیرالعباد الی المعاد و کارنامه ی بلخ از آن جمله اند. وفات او به سال 545 هجري(1150 ميلادي) اتفاق افتاد و مقبره اش در غزنين زيارتگاه خاص و عام است.





ای قوم از اين سرای حوادث سفر کنيد

خيزيد و سوی عالم علوی سفر کنيد

از حال آن سرای جلال از زبان حال

وا ماندگان حرص و حد را خبر کنيد

fatemeh.1994
Wednesday 4 February 2009, 06:47 PM
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آميز را

زنگيان سجده برند آن زلف جان آويز را

توبه و پرهيز کردم ننگرم زين بيش من

زلف جان آويز را يا چشم رنگ آميز را

گر لب شيرين آن بت بر لب شيرين بدي

جان ماني سجده کردي صورت پرويز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاويز اي عجب

جاي کي ماند درين دل توبه و پرهيز را

جان ما مي را و قالب خاک را و دل تو را

ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تيز را

گر شب وصلت نمايد مر شب معراج را

نيک ماند روز هجرت روز رستاخيز را

اهل دعوي را مسلم باد جنات النعيم

رطل مي‌بايد دمادم مست بيگه خيز را

آتش عشق سنايي تيز کن اي ساقيا

در دهيدش آب انگور نشاط ‌انگيز را

fatemeh.1994
Wednesday 4 February 2009, 06:57 PM
تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست

فرقت نامهرباني آتشم در جان ز دست

هر که پيش آيد مرا گويد چه پيش آمد ترا

بر فراق من بگريد گويد اين مسکين شدست

اي فراق از من چه خواهي چون بنفروشي مرا

جاي ديگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست

تا مگر سنگين دلت را رحمت آيد بر دلم

سنگ را رحمت نباشد اين حديثي بيهدست

kaka
Saturday 7 February 2009, 07:29 PM
جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را

kaka
Saturday 7 February 2009, 07:33 PM
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا
در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا
عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا
چشمه‌ی خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا
از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا
گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا
کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا