PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رابی و نواختن پیانو (داستان واقعی)



marzi_a1732
Monday 9 February 2009, 09:29 AM
رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می ‌داد. اما او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور می‌ کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌ کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌ گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌ زنم."
اما امیدی نمی ‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌ دیدم و در همین حدّ می‌ شناختم؛ می ‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانۀ من پیاده می‌ کند و سپس می آید و او را می برد. همیشه دستی تکان می‌ داد و لبخندی میزد اما هرگز داخل نمی آمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارۀ تکنوازی آینده به منزل همۀ شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملا واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفا اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامۀ رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعۀ نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامۀ نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامه های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجۀ کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

You can see links before reply

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در دو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابدا آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می طلبد در نهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌ گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدت با کف ‌زدن ‌های ممتد خود او را تشویق کردند. سخت متأثر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البته او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلا نمی‌ توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌ تواند بشنود که من پیانو می ‌نوازم. می ‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد." چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.
من هرگز نابغه نبوده‌ام اما آن شب شدم. و اما رابی؛ او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتی به کسی فرصت دادن و علتش را ندانستن را به من یاد داد.

arian
Monday 9 February 2009, 10:24 AM
زيبا و بغض آلود . تشكر

Mona
Monday 9 February 2009, 11:18 AM
مرسي مرضيه جان. داستان (واقعي) تاثيرگذاري بود.

Khashayar
Monday 9 February 2009, 11:28 AM
درود
داستانی بسیار روان و زیبا بود.حسی جالب در خود داشت و بسیار لذت بردم.
تشکر

Arman_awn
Tuesday 10 February 2009, 12:21 AM
چقدر زیبا. متشکر و ممنون. بازم اگر می شه از این کارها بکنید.

با سپاس از شما.

fatemeh.1994
Tuesday 10 February 2009, 01:05 AM
عالی بود مرضیه جان :)

داستان دلنشینی بود.

ممنون!

موفق باشی...

mahroo
Tuesday 12 October 2010, 04:07 PM
واقعا ممنون...گریه آور و زیبا بود...
ممنون

Mehrdadgh4
Tuesday 12 October 2010, 05:12 PM
خيلي زيبا بود ...

setareh_hk
Tuesday 12 October 2010, 05:37 PM
بسیار زیبا بود.سپاس که در اختیارمون گذاشتی...
:)

Fereshteh_Baran
Tuesday 12 October 2010, 06:53 PM
مرسی مطلبتون پر از احساس بود.

Mr_SeveN
Tuesday 12 October 2010, 07:24 PM
مرسی دوست عزیز.واقعا زیبا بود. . .