PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سیمین بهبهانی



kaka
Sunday 12 July 2009, 01:01 AM
غزلسرای بی همتای معاصر، سیمین بهبهانی به سال 1306 از دو شخصیت فرهنگی ، فخر عظما ارغون و عباس خلیلی چشم به روی زندگی گشود وهنوز به 2 سالگی نرسیده بود كه پس از مرگ پدربزرگش ، بین پدر و مادرش جدایی افتاد و سه ساله بود كه مادرش همسر دیگری برگزید و از آن به بعد فخر عادل خلعتبری نامیده می شد، پدرش نیز بی همسر نماند و او نیز به زودی زن دیگری را به عقد خود در آورد.
ذوق ادبی سیمین شاید میراثی دو سویه از پدر و مادر باشد ، پدرش عباس خلیلی نویسنده ده ها جلد رمان و كتاب تحقیقی و تاریخی و از نخستین كسانی بود كه نوشتن را به شیوه رمان آغاز كرد كه "روزگار سیاه" و "اسرار شب" از جمله رمان های او و "تاریخ كوروش" در دو جلد از تالیفات تحقیقی و"پرتو اسلام" در 2 جلد و "تاریخ كامل ابن اثیر" در 14جلد از ترجمه های اوست و دوره روزنامه های پر خواننده اقدام ، كه نسخه های آن در كتابخانه های ایران موجود است و یاد سرمقاله های تند و پر تحرک آن نیز در ذهن بسیاری از هموطنان سالدیده هنوز زنده است. مادرش فخر عظما ارغنون نیز زنی بود نمونه شگفتی های روزگار خویش ،در دوره ای كه هنوز خواندن و نوشتن برای زن گناه به شمار می رفت ، از بسیاری از دانش های خاص مردان بهره كافی گرفته بود.
ادبیات فارسی ، فقه و اصول ، زبان عربی ، هیئت و فلسفه و منطق و تاریخ و جغرافی را به خوبی میدانست و نزد استادان وقت كه آموزگاران دو برادرش نیز بودند ، فرا آموخته بود. زبان فرانسه را از كودكی از یک بانوی سوییسی كه معلم سرخانه او بود یاد گرفته بود و چون در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود از تمامی امكانات آموزشی و پرورشی بهره مند بود. بدین سان پس از جدایی از همسر و مرگ پدر و مادر با اندوخته های خود قدم به اجتماع گذاشت و به تدریس زبان فارسی در دو مدرسه ی دخترانه موجود در آن زمان پرداخت. او از موسیقی اطلاع كافی داشت ، شعر می سرود ، تار را خوب می نواخت و با عضویت در انجمنهای زنانه برای احقاق حقوق اجتماعی زنان مبارزه می كرد.
با این ویژگی ها سیمین در محیطی پرورش یافت كه هرگز از شعر و شور و فعالیت خالی نبود. او از 12 سالگی زبان به شعر گشود و در 14 سالگی یكی از سروده های خود را در مدرسه خواند و با تشویق آموزگار خود روبرو شد.مادرش نخستین غزل او را برای روزنامه نوبهار كه به مدیریت ملک الشعرای بهار و همكاری دامادش یزدان بخش قهرمان منتشر شد فرستاد كه با مطلع:

ای توده گرسنه ی نالان چه می كنی /ای ملت فقیر و پریشان چه می كنی

به چاپ رسید.او كه دوشیزه ای باهوش و مستعد بود دوران متوسطه را در 4سال و هر سال2 كلاس یكی به سر می برد و پیش از آنكه دیپلم دوره دبیرستان را بگیرد وارد مدرسه ی مامایی شد ولی چون اولیاء آموزشگاه از خبر فعالیتش در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند، همچنین می دانستند كه گاه چیزی مینویسد یا شعری می سراید، به او بدبین بودند. تازه سال دوم مدرسه را شروع كرده بود كه گزارش انتقادی و بی امضاء درباره اوضاع نا به هنجار مدرسه در یكی از روزنامه های آن زمان منتشر شد كه سخت رئیس آموزشگاه را خشمگین كرد و نوشتن آن را به سیمین نسبت دادند، حال آنكه هیچگاه نفهمید نویسنده آن نامه چه كسی بوده است! این ماجرا ، به نبرد تن به تن سیمین با رئیس آموزشگاه و اخراج او از آنجا منجر شد و جنجال آن به روزنامه ها كشید و از همان تاریخ شخصیت جسور و مبارز او را به اطرافیانش نمود. اگرچه این واقعه باعث ترک تحصیل او و دگرگون شدن سرنوشتش شد و او سخت آزرده بود ترجیح داد كه همسری نخستین خواستگار خود را بعد از آن ماجرا بپذیرد.بدین ترتیب در ظرف یكی دو ماه به همسری حسن بهبهانی در آمد. پیوندی ناهمگون كه او را از 17 سالگی دچار غم سنگینی كرد كه هفته ها و ماه ها با او ماند و حتی با تولد سه فرزندی هم كه یكی پس از دیگری به دنیا آمدند كاستی نگرفت كه هیچ بلكه شدیدتر هم شد. همسر او از خانواده محترمی بود، تحصیلات كافی داشت، اما نگرش آن دو به زندگی از دو زاویه متفاوت بود اما با این همه سیمین را از ادامه تحصیل باز نداشت و مانع سرودنش نشد. او در خانه ی شوهر دیپلم گرفت و در كنكور چند دانشگاه شركت كرد و به دانشگاه حقوق راه یافت و توانست تحصیلاتش را ادامه بدهد. اما زندگی مشترك انها پس از 20 سال خاتمه یافت و آنها با متانت تمام راهشان را از یكدیگر جدا كردند. سیمین پس از مدتی همسر دیگری برگزید به نام منوچهر كوشیار، كه او را بسیار دوست داشت و با توافق كامل 14 سال از عمر خود را در كنار آن مرد همراه گذراند. مردی كه در دانشگاه حقوق با او آشنا شدهدر كنار او دوران دانشكده را به پایان رسانده بود، اما او را هم سرانجام از دست داد و مرد همراه در سال 1363 با حمله قلبی از پای در آمد. با مرگ او كه فاجعه بزرگی بود سیمین خود را با تنهایی باز گذاشت و از آن پس زندگی در كنار پسرش را ادامه داد. پسری كه بهترین دوست،مشاور، همیار و همراه اوست و در تمامی سالهای تنهایی، نزدیك ترین همراه او بوده است
با اینكه سیمین بهبهانی تحصیلاتش را در رشته حقوق قضایی به پایان رسانید اما در خاتمه تحصیلات به تدریس ادبیات روی آورد و سال هایی از عمر را به تدریس گذراند و تنها سرگرمی او سرودن شعر و مطالعه و گهگاه نیز سفربه داخل ایران و خارج است و در میان مردم ادب پرور و شعردوست از محبوبیت بسیاری برخوردار است. شیوه كار شعری سیمین بهبهانی بیشتر در حوزه غزل است. و او با غزل و دو بیتی های نیمایی آغاز به سرودن كرد و از همان روزهای نخست شعرش بازتابی از محیط و اوضاع اجتماعی بوده ، اگرچه هرگز از عواطف درونی و شخصی فارغ نمانده است و آن چه را كه هم بازتاب
اوضاع اجتماعی می نامیم در واقع بازتاب واكنش های عاطفی و خصوصی او در برابر محیط جامعه ای است كه در آن می زیسته است و اشعارش در بیشتر موارد ناخواسته رنگ اجتماعی و سیاسی دارد و متاثر و برانگیخته از جهان برون و كمتر از جهان درون است.
او از 20 سال پیش به ایجاد تغییراتی در اوزان غزل دست زد و كوشید از پاره های طبیعی كلام كه در حال محاوره بی وزن به نظر میرسند در غزل استفاده كند و با تكرار و ادامه ضرب پاره نخستین ، وزن تازه ای را به وجود بیاورد كه هم اوزان گذشته را تداعی كند وهم مضامین و واژه های خاص اوزان گذشته لازمه ظرفیت آن نباشد. به این ترتیب ظرفی نو، آماده پذیرش محتوایی نو را ایجاد كرد كه در شكل بندی غزل گذشتگان را حفظ كرده است اما ظرفیت و محتوای تازه ای را به وجود آورده است.
این ابداع سیمین بهبهانی در میان جوانان پیروان بسیاری به دست آورد و سبب ادامه قالب كهنه غزل در شعر معاصر شد. آثار این بانوی فرزانه كه عمری را به خدمت به شعر و ادب ایران گذراند و از مفاخر ادب معاصر است از سال 1330 به صورت دفاتر مختلف در دسترس دوستاران شعر قرار گرفته است .



آثار



سه‌تار شکسته (۱۹۵۱)



جای پا (۱۹۵۴)



چلچراغ (۱۹۵۵)



مرمر (۱۹۶۱)



رستاخیز (۱۹۷۱)



خطی ز سرعت و آتش (۱۹۸۰)



دشت ارژن (۱۹۸۳)



کاغذین‌جامه (۱۹۹۲)



یک دریچه آزادی (۱۹۹۵)

مجموعه اشعار (۲۰۰۳)



You can see links before reply

kaka
Sunday 12 July 2009, 01:05 AM
معلم و شاگرد

بانگ برداشتم : آه دختر
وای ازین مایه بی بند و باری
بازگو ، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم ؟
کی ؟
همین روزها
آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی ی وعده های تو این است
نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین باز ماندی
دیده ی دختران بر وی افتاد
گرم از شعله ی خود پسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زینهمه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا ،‌ پی پا نهاد و نهان کرد
پارگی های جوراب خود را
بر رخش از عرق شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطره یی اشک ، تر شد
اشک نه ، آن غرور شکسته
بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش می کرد
آن چه دختر نمی گفت با من
چند گویی کتاب تو چون شد ؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم
ناله ی خود که : ای وای بر من
وای بر من ، چه نامهربانم
شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم
هر دو بر شاخه ی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پندست
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو ناله ها را شکستم
دیده می سوخت از گرمی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز
چهره ام خشک و بی اعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست
در درونم چه محشر به پا بود

kaka
Sunday 12 July 2009, 01:09 AM
شعر ” آزار ” اثر سیمین بهبهانی:


یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:


یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی

جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:


دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را

جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :


صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست

Mona
Saturday 25 July 2009, 01:12 AM
سرود نان >>> جای پا 1325-1335 چهره های واقعی

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
پای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
که همان نغمه را برآرم از او

Mona
Saturday 25 July 2009, 01:27 AM
دندان مرده >>> جای پا 1325-1335 چهره های واقعی

و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم
به گور سرد وحشت زا نظر دوخت
شرار حرص آتش زد به جانش
طمع در خاطرش صد شعله افروخت
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ
نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
به نرمی زیر لب تکرار می کرد
سخن های عجیب مرده شو را
که : با این مرده ، دندان طلا هست
نمایان بود چون می شستم او را
فروغ چند دندان طلا را
به چشم خویش دیدم در دهانش
ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
که اندیشیدم از خشم کسانش
کنون او بود و گنج خفته در گور
به کام پیکر بی جان سردی
به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
تواند بود درمان بهر دردی
به دست آرد گر این زر ، می تواند
که سیمی در بهای او ستاند
وزان پس کودک بیمار خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زر افتاده در گور
که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا
به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
کلنگ گور کن بر گور بنشست
سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
عرق از چهره ی بی رنگ او ریخت
ولی با آن همه آشفته حالی
کلنگی می زد از پشت کلنگی
دگر این ، او نبود و حرص او بود
که می کاوید شب در گور تنگی
شراری جست از چشم حریصش
چو آن کالای مدفون شد نمودار
دلش با ضربه های تند می زد
به شوق دیدن زر در شب تار
دگر این او نبود و حرص او بود
که شعف و ترس را پست و زبون کرد
کفن را پاره کرد انگشت خشکش
به بی رحمی سری از آن برون کرد
سری کاندر دهان خشک و سردش
طلای ناب بود ... آری طلا بود
طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
اگر همراه با صدها بلا بود
دگر این او نبود و حرص او بود
که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
وزان فک کثیف نفرت انگیز
طلا را با همه سختی جدا کرد
سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
طلا رنگ است و پنداری طلایش

Mona
Saturday 25 July 2009, 01:37 AM
میراث >>> جای پا 1325-1335 چهره های واقعی

آرام بگیر طفل من ، آرام
وین شادی ی کودکانه را بس کن
بنگر که ز درد ، پیکرم فرسود
بیدردی بیکرانه را بس کن
آرام بگیر ،‌طفل من ،‌آرام
آِفته و بی قرار و دلتنگم
دیوانه و گیج و مات و سرگردان
در ماتم دوستان یکرنگم
امروز دمی کنار من بنشین
بر سینه ی من بنه سر خود را
بازوی ظریف و خرد رابگشای
در بر بفشار مادر خود را
اشکش بزدا به نرمی انگشت
با دست ظریف خویش بنوازش
با دیده ی کنجکاو خود ، بنگر
بر دیده ی او ،‌ که دانی از رازش
ای کودک نازنین ، چنین روزی
اوراق کتاب عشق را کندند
اوراق کتاب عشق را آن روز
در آتش خشم وکینه افکندند
ای کودک نازنین ، چنین روزی
بس غنچه ی عشق و آرزو ، پژمرد
بس غنچه ی عشق و آرزو را باد
با خود به مزار ناشناسی برد
امروز هزار حیف !‌ حتی باد
یک لحظه شمیمشان نمی آرد
ای کودک نازنین ، نمی دانی
کاین درد به جان من ،چه سنگین است
می میرم و ناله بر نمی آرم
لب دوخته ام چه چاره جز این است ؟
این کینه که خوانده یی ز چشمانم
بر گیر و به قلب خویش بسپارش
از بود و نبود دهر این میراث
از من به تو می رسد .... نگهدارش

vdod
Saturday 25 July 2009, 01:52 AM
معلم و شاگرد

بانگ برداشتم : آه دختر
وای ازین مایه بی بند و باری
بازگو ، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم ؟
کی ؟
همین روزها
آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنی ی وعده های تو این است
نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین باز ماندی
دیده ی دختران بر وی افتاد
گرم از شعله ی خود پسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زینهمه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا ،‌ پی پا نهاد و نهان کرد
پارگی های جوراب خود را
بر رخش از عرق شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطره یی اشک ، تر شد
اشک نه ، آن غرور شکسته
بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش می کرد
آن چه دختر نمی گفت با من
چند گویی کتاب تو چون شد ؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم
ناله ی خود که : ای وای بر من
وای بر من ، چه نامهربانم
شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم
هر دو بر شاخه ی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پندست
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو ناله ها را شکستم
دیده می سوخت از گرمی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز
چهره ام خشک و بی اعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست
در درونم چه محشر به پا بود




هین از کودوم کتاب های سیمین بهبهانی است؟
معمولا کتاب هایش قطرش زیاد است؟
:ilovemusic:

kaka
Saturday 25 July 2009, 11:56 PM
هین از کودوم کتاب های سیمین بهبهانی است؟
معمولا کتاب هایش قطرش زیاد است؟
:ilovemusic:


سلام دوست عزیز
این شعر از کتاب جای پای ایشون هست که دو قسمته چهره های واقعی و از خود گفتن ها که شعر معلم و شاگرد یکی از همون شعرای قسمت اول یعنی چهره های واقعی هست ... راستش راجع به قطور بودن کتاباش باید بگم من دو تا کتاب از ایشون دیدم که هر دو مجموعه ی اشعار برگزیدشون بود که نسبتا قطور بود .
اینم دانلود برگزیده ی اشعار سیمین بهبهانی از اینترنت :

You can see links before reply

vdod
Sunday 26 July 2009, 12:54 AM
از کمکتون خیلی ممنون.

سپاس

vdod
Sunday 26 July 2009, 12:55 AM
عاشق نه چنان باید
کز غم سپر اندازد
در پای تو آن شاید
کز شوق سر اندازد
من مرغک مسکین را
هرگز سر وصلت نیست
در قلّه ی این معنی
سیمرغ پر اندازد
در عشق گمان بستم
کآرامش جان باشد
با عقل بگو اینک
طرحی دگر اندازد
چون خک، مرا یکسر،
بر باد دهد آخر
این عشق که بر جانم
هر دم شرر اندازد
همچون صدف اندر جان
پرورده امش پنهان
این قطره که بر دامان
مژگان تر اندازد
دل چشمه ی خون گردد،
وز دیده برون گردد
ترسم چو فزون گردد،
کاشانه براندازد
آن قامت و آن بالا
دارد چه حکایت ها
زیباست ولی در پا
دام خطر اندازد.

منبع:سایت نیک صالحی