PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفي و بررسي فلسفه فكري شعرا



obvious
Tuesday 10 November 2009, 11:55 AM
مي خواستم فضايي ايجاد بشه تا با كمك هم با فلسفه شعراي بزرگي مثل مولانا و سهروردي و سهراب و ... بيشتر آشنا بشيم و اگر در توانمون بود حتي اونها رو به نقد و بررسي بذاريم.
ممنون مي شم اگر نقصي توي اين فكر هست اصلاحش كنيد.

mehdihooman
Tuesday 10 November 2009, 05:58 PM
من موافقم دوست عزیز که در مورد فلسفه شعری شعرایی مثل حافظ و فردوسی و ... بحث کنیم البته این بستگی به پیشکسوتان قسمت شعر و ترانه داره

obvious
Wednesday 11 November 2009, 10:31 AM
مرسي ار حسن نظرت مهدي جان.
فكر مي كنم بايد خودمون شروع كننده باشيم(با توجه به استقبال گرمي كه از اين پست شد!(چشمك!!!))
من سعي مي كنم تو اين يكي دو روزه يه سري مقاله جور كنم تا بعد...

mehdihooman
Wednesday 11 November 2009, 07:09 PM
ممنون ، مي تونيم الان ادعا كنيم كه كميت مهمه نه كيفيت! (چشمك)

obvious
Saturday 21 November 2009, 10:43 AM
شرمنده، من درغ گفتم ولي فقط يه ذره!!


اين چند وقت سرم خيلي شلوغ بود فكر مي كنم اوضاع به همين ترتيب هم ادامه داشته باشه، دارم روي يه مقاله در رابطه با سهراب كار مي كنم، هنوز تموم نشده...

obvious
Monday 30 November 2009, 02:01 PM
خوب بچه ها من مي خوام يه اعترافي كنم!!!
من خيلي سهراب خوندم ولي نمي فهممش، چيزايي هم كه تواينترنت راجع بهش هست دوست ندارم، يه سري چيزاي خيلي كلي و ...
ترخدا كمك!!!
همين جا از همه بچه هاي سهراب فهم (اونايي كه سهراب مي فهمن) عاجزانه تقاضا مي كنم تا بيان و ما رو از اين جهل نجات بدن تا انشاا... بعد از اون بريم سراغ بقيه شعرا!!

moein babayee
Monday 30 November 2009, 02:44 PM
سلام
من کلا یک چیزدرباره ی سهراب تو این چند سال اخیر فهمیدم:
اون هیچ وقت عین بقیه به طبیعت نگاه نمی کرد (شعاری را دیدم که هنگام خطاب... به گل سوسن می گفت شما) یا (گاوی که علوفه را می فهمید) و ... همین عامل باعث شد تا با طبیعت ارتباط برقرار کنه و به خاطر پدرش با عرفان و شعر انس بگیره
بعد نتیجش شد هشت کتاب

مسأله ی بعد سهراب هیچ وقت مستقیم از عشق حرفی نزد و تو شعراش رنگ و بوی غم رو نیاورد ولی تو تک تک شعراش می شد رنگ عشق رو فهمید!

سهراب دور از اغراق ذهن خیلی خیلی بازی داشت
من که خیلی دوسش دارم

obvious
Tuesday 1 December 2009, 09:03 AM
مرسي معين جان، با توجه به استقبال وحشتناكي كه از اين تاپيك شده، پست شما حكم زندگي دوباره رو داشت!!(چشمك) ولي مي دوني منظور من انقد كلي گفتن راجع به يه شاعر نيست، هدف من تجزيه تحليل شعراي اون شاعر تا شايد با اين كار به فلسفشون پي ببريم. مثلا تو منظور سهراب رو از اين قطعه مي دو ني؟

در اين دهليزها انتظاري سرگردان بود.
"من" ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد.
در سايه - آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي شيرين تماشا كرد.
خورشيد ، در پنجره مي سوزد.
پنجره لبريز برگ ها شد.
با برگي لغزيدم.
پيوند رشته ها با من نيست.
من هواي خودم را مي نوشم
و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام...

يا از اين؟
نوسان ها خاك شد
و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت.
شبيه هيچ شده اي !
چهره ات را به سردي خاك بسپار.
اوج خودم را گم كرده ام.
مي ترسم، از لحظه بعد، و از اين پنجره اي كه به روي احساسم گشوده شد.

sahar98
Wednesday 23 December 2009, 05:07 PM
سلام
یه چیزی بگم؟ راستش اونطور که شما میخواهید اشعار سهراب رو تجزیه تحلیل کنید کار خیلی سختیه. و از عهده ی هر کسی بر نمی آد. و واقعا باید علمشو داشته باشی و با تمام وجود اشعارشو درک کرده باشی تا بتونی. من یه استاد نقاشی دارم که ایشون اگه عضو بودن تا هر چه قدر که دلتون بخواد اشعار سهراب و مولانا نقد میکنه . ما توی محله ی خودمون یه شورای جوان داریم که همین استاد عزیز با سایر اساتید و بقیه جوانها میشنن سهراب میخونن اشعار مولانا رو میخونن و راجع بهش نظر میدن و حتی بحثهای فلسفی میکنن.
سهراب یه چیز دیگست .من عاشق سهرابم
راستش یه کم می ترسم راجع به اشعار سهراب نظر بدم
ولی اشعار سهراب رو شاید خیلی عالی درک نکنم ولی هر چی که هست از خوندنش و زمزمه کردنش حس حیات و عشق در من زنده میشه.

maryam21
Wednesday 23 December 2009, 05:45 PM
من هيچ شاعري رو به اندازه سهراب دوست ندارم حتي حافظ رو...

چيزي كه توي شعراي سهراب هست و آدم رو جذب ميكنه صداقتشه هرچي ديده گفته خود سانسوري نكرده و به همين دليله كه مثل فروغ شعراش به دل ميشينه تفاوتش هم با فروغ اينه كه فروغ بعد از شعر گناه قشر مذهبي به عنوان يه جاني نگاهش كردن و به خصوص بعد از انقلاب هيچ كس نتونست حقيقتش رو درك كنه اما سهراب جايگاهش رو از دست نداد ...
خيلي سخته بحث كردن از سهراب

&unknown&
Wednesday 23 December 2009, 08:20 PM
شاید آن روز که سهراب نوشت , تا شقایق هست زندگی باید کرد, خبر از دل پر درد گل یاس نداشت!
باید اینطور نوشت: هر گلی هم که باشی چه گل سوسن و یاس , زندگی اجباریست!
:give_rose:

obvious
Thursday 24 December 2009, 07:52 AM
مرسی بچه ها ولی من می خوام اگه بشه هر کی از هر قطعه هر چی که استنباط می کنه بگه تا شاید اینطوری با اجماع نظر بتونیم به فلسفه فکری و نوع نگاهش پی ببریم. موافقید؟

sahar98
Thursday 24 December 2009, 08:24 AM
من کاملا موافقم. ولی به شرطی که انتظار نداشته باشی در حد استاد ادبیات تجزیه وتحلیلش کنیم. در حد درک و فهم خودمون.

obvious
Thursday 24 December 2009, 09:44 AM
نه دیگه من توقع ام بالاست!!!!!!
راحت باش عزیزم، اتفاقا من خیلی از برداشت های آدم های مثلا ادبیات دان رو قبول ندارم!!(نه اینکه بخوام به کسی جسارت بکنم و یا سطح دانشش رو ببرم زیر سوال، نه فقط گاهی فکر می کنم خیلی کلیشه حرف می زنن بی اونکه بخوان برای لحظه ای خودشونو جای اون شخص بذارن و با توجه به محیط زندگی اون آدم ببینن که اون چی می خواسته بگه هر چی که از قبل حفظ بودن رو تحویل آدم میدن!!)
حالا که دختر خوبی بودی، خودت یه شعر از سهراب که خیلی دوست داری بذار تا سعی کنیم سر ازش در بیاریم!
مرسی

sahar98
Tuesday 29 December 2009, 09:24 AM
سلام ببخشیدا اگه طول کشید تا دوباره برگدم.
قرار شد راجع به اشعار سهراب صحبت کنیم. من فکر میکنم بزرگترین ویژگی اشعار سهراب زبان ساده و بی آلایشش
و به سادگی با مخاطبش ارتباط برقرار میکنه.

واینکه ویژگی دیگر و مهم اشعار سهراب تصیویر سازیه
من هر وقت اشعار سهراب رو میخونم با توصیفهای خوبی که سهراب میکنه من خودم رو در اون شرایط و محیط تصور میکنم. خیلی احساسه جالبیه.
و اینکه پیوند شعر با طبیعت . اگر دقت کنید میبینید که سهراب در اشعارش زیاد از عناصر طبیعت استفاده میکنه



«پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجل‍ّی باز است
بامها جای كبوترهایی است كه به فوارة هوش بشری می‌نگرند.
دست هر كودك ده سالة شهر، شاخة معرفتی است
مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.»

در این بند، آرزوهای شاعر نمود یافته و در قالب تصویر درآمده است. عناصر مثبتی همچون «شاخه معرفت» و «فواره هوش بشری» در بخش تجلی و پنجره می‌گنجد و نظام همگن آرمان‌شهر را تشكیل می‌دهد.
برخورد عاشقانه و عرفانی سهراب با اشیای پیرامون و محیط زندگی‌اش ما را ناگزیر می‌كند تا پیوندی میان اصالت كلام او و اجزای طبیعت بیابیم ضمن اینكه در اصل، فكر و خط اندیشگی وی «سفر» از شهر و دیاری است كه مطلوبش نمی‌یابد و قبلا‌ً نیز در شعر، آرزوی آن را در سر پرورانده است.

من فکر میکنم سهراب همه ی اشعارش به غیر از اون معنای ظاهری معنای عرفانی هم دارد که هر کسی قادر به درکش نیست. سهراب از همه ی اجزای پیرامونش برای بیان احساسش استفاده میکنه وگویی هر چیزی در اطرافش منبع الهام .
واگر نبود زندگی ساده سهراب هرگز به چنین درکی از زندگی نمیرسید. به امید آنکه من هم یه روزی بتونم مثه سهراب به اطراف نگاه عارفانه داشته باشم.

چشم هارو باید شست جور دیگر باید دید.

obvious
Tuesday 29 December 2009, 01:08 PM
فکر کردم حالا که داریم راجع به سهراب می حرفیم شاید بد نباشه یه بیوگرافی هم ازش داشته باشیم، این بود که search ایدم و اینو یافتم:
سهراب سپهري نقاش و شاعر ، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
خود سهراب ميگويد:
.....مادرم ميداند كه من روز 14 مهر به دنيا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنيده‌است.....
پدر سهراب ، اسداله سپهري ، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان ، اهل ذوق و هنر بود ، وقتي سهراب خردسال بود ، پدر به بيماري فلج مبتلا شد و تا پايان زندگي بيمار ماند ، او در طراحي دست داشت. خوش‌خط بود ، تار مينواخت ، پدر سهراب را به نقاشي عادت داد....
مادر سهراب ، ماه جبين ، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب ، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت ، پريدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنين ميگويد:
....خانه ، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن ، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت...
سهراب در سال 1312 به دبستان خيام (مدرس) كاشان وارد شد.
سهراب درباره ورودش به مدرسه چنين مي‌گويد:
....مدرسه ، خوابهاي مرا قيچي كرده بود. نماز مرا شكسته بود. مدرسه ، عروسك مرا رنجانده بود. روز ورود ، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند. خودم را تنها ديدم و غريب... از آن پس هر بار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد....
سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد:
...آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...
در خرداد ماه سال 1319 ، سهراب دوره شش ساله ابتدايي را به پايان رسانيد ، تابستان همان سال در كارخانه ريسندگي كاشان به مدت يكي دو ماه به عنوان كارگر كارخانه مشغول به كار شد.
دوره متوسطه را در مهر ماه همان سال در دبيرستان پهلوي كاشان آغاز كرد.
....در دبيرستان ، نقاشي كار جدي‌تري شد. زنگ نقاشي ، نقطه روشني در تاريكي هفته بود....
از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي بودند.
در سال 1320 ، سهراب و خانواده به خانه‌اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322 ، پس از پايان دوره اول متوسطه ، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه‌روزي تهران ثبت نام كرد.
در سال 1324 سهراب دوره دو ساله دانشسراي مقدماتي را به پايان رسانيد و مجددا به كاشان بازگشت.
آذر ماه 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
سال 1326 و در سن نوزده سالگي ، منظومه‌اي عاشقانه و لطيف از سهراب ، با نام در كنار چمن يا آرامگاه عشق در 36 صفحه منتشر شد.
سال 1327 ، هنگامي كه سهراب در تپه‌هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود ، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود ، آشنا شد. اين برخورد سهراب را دگرگون كرد.
مهر ماه ، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران آمدند.
در خلال اين سالها ، سهراب بارها به ديدار نيما يوشيج ميرفت.
در سال 1330 مجموعه شعر مرگ رنگ منتشر گرديد . برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در هشت كتاب تجديد چاپ شد.
سال 1332 ، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه براي سهراب بود.
اواخر سال 1332 ، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان زندگي خوابها با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.
تا سال 1336 ، چندين شعر سهراب و ترجمه‌هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.
در مرداد ماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.
فروردين ماه سال 1337 ، شركت در نخستين بي ينال تهران، خرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.
در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.
در همين سال، شخصي علاقه‌مند به نقاشي هاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و در آنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.
در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند. پس از اقامتي دو هفته‌اي در هند به تهران باز ميگردد.
در اواخر اين سال، سهراب و خانواده‌اش به خانه‌اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكنند.
در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.
تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سویيس، فلسطين و برزيل به نمايش در آمد.
فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.
در آبان ماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.
منظومه صداي پاي آب در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.
تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش در آمد.
سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.
سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.
تا سال 1357 ، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سویيس، مصر و يونان برگذار گرديد.
سال 1358 ، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون، دي ماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفند ماه به ايران باز ميگردد.
سهراب در اول ارديبهشت ماه سال 1359 ، ساعت 6 بعدازظهر به بيمارستان پارس تهران منتقل شد.
فرداي آنروز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان ميزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه‌اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته‌اي از هنرمند معاصر ، رضا متفي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:
به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من
.....كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد.
و سهراب ماندگار شد...
خوب حالا بریم سر اصل مطلب
مرسی سحر جان خصوصا به خاطر نثر شیوایی که داشتی اما همانطور که گفتی و منم بهش معتقدم، اشعار سهراب بر خلاف ظاهر ساده شون معانی عمیق و پیچیده ای دارن به همین خاطرم وقتی شعری که گفتی رو می خونم چند تا سوال برام پیش میاد
- ... که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است تجلی چه چیزی؟
- ... مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف شعله و خواب تفاوت های زیادی باهم دارند ولی چرا سهراب از اونا طوری استفاده می کنه که به نظر همسان بیان؟!!

sahar98
Wednesday 30 December 2009, 11:09 AM
دوست عزیز من فکر کردم قرار با هم بحث کنیم راجع به اشعار سهراب ولی از شما خبری نیست.
چرااااااا؟ خوب شما هم ادامه بدید که این بحث بسته نمونه.

obvious
Wednesday 30 December 2009, 01:06 PM
سحر جان مطمئنی پست من خوندی؟!!
من توش دو تا سوال مطرح کرده بودما... دوست داشتم هر چی که فکر می کنی راجع بهشون بگی...

- ... که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است تجلی چه چیزی؟
- ... مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف شعله و خواب تفاوت های زیادی باهم دارند ولی چرا سهراب از اونا طوری استفاده می کنه که به نظر همسان بیان؟!!

تازه یه سوال دیگه هم دارم که باشه بعد...!

sahar98
Wednesday 6 January 2010, 04:27 PM
با نگاه دقيق به شعرهاي سهراب مي‌توانيم صميمانه اعتراف كنيم‌كه اين شاعر بزرگ ، با پايبندي به اصول اخلاقي، انساني و همدلي و همنوايي با همنوعان خود، آنها را سروده و براي همه غمها، شاديها، انگيزه‌ها ، انديشه‌ها، آمال و آرزوهايشان اهميت قائل شده‌است. در واقع، سهراب سپهري، براي همه تاريخها و همه اجتماعها سخن گفته است، شعر او از اين نظر شعري انساني و فرازماني است، چراكه او در افقي وسيعتر، نگران انسان و سرنوشت اوست.

از نظر سهراب، انسان هيچگاه نمي‌تواند رمز و راز هستي را دريابدو همواره بين او و حقيقت فاصله وجود دارد. سهراب معتقد است، زشتي‌هاو زيبايي‌ها تابع نوع نگاه ماست، اگر با چشم پاك و بي‌غرض نگاه كنيم، همه چيز را زيبا خواهيم ديد. او عقيده دارد سختيها، مهمترين عامل سازندگي در زندگي انسان است و بايد خود را به فضايل اخلاقي، همچون سادگي، قناعت و سخت كوشي آراست و در سايه چنين ويژگيهايي به آرامش انديشيد.

واما آغاز بحث:


«پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجل‍ّی باز است
بامها جای كبوترهایی است كه به فوارة هوش بشری می‌نگرند.
دست هر كودك ده سالة شهر، شاخة معرفتی است
مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.
خوب باید بگم که که همه ی شاعران اندیشمندان وحتی عوام همواره در جستجوی یک شهر آرمانی بوده اند شهر که در آن آرزوهای دور و درازشان و گاهی دور از تجسمشان را در آن باز یابند و این نکته در مورد سهراب نیز بیش از همه صدق میکند . سهراب همواره در اشعارش تلاش دارد آرمان شهر خود یا به تعبیر عامیانه تری مدینه ی فاضله ای را تجسم کند که شاید آرزوی زندگی در آن را داشت و با توجه به ویژگی های سهراب و به ویژه شیوه ی فکری وی میتوان این آرمان شهر را در اشعار او به وضوح دید. سهراب سعی میکند با کمک گرفتن از تمام عناصر طبیعت به توصیف این شهر رویای بپردازد. در آرمان شهر او همه ی موجودات وکائنات نقش دارند و خوبی بر همه چی حاکم است. و این نگاه زیبای اوست که به همه چی زیبایی میدهد و همه چیز را خوب تجسم میکند. در بند اول این شعر ابتدا شاعر به همه ی موجودات مژده ونوید یک شهر افسانه ای(آرمان شهر)را میدهد و در ادامه سهراب از باز شدن پنجره ها رو به سوی تجلی سخن میگوید و این یک توصیف زیبا از آرمان شهر اوست در واقع میگوید که در این شهر همه چیز رو به شکوفایی دارد و هیچ چیز ساکن و دلزده نیست و به نوعی همه در این شهر به حد کمال خود رشد میکنند. سهراب شاعری بود غوطه وردر دنیای شعر وهنر خویشکه به همه چیز رنگ شعر میدادو همه ی اشیائ برای او معنویت داشتند،در ژرفای هر چیز مادی فرو میرفتو به آن حیات معنوی میبخشید. گویی برای او تمام ذرات عالمدارای روح و عاطفه و احساس بودند. و زبان سپهری زبانی لطیف و ویژه ی خود اوست.
ادامه ی مطلب به زودی خیلی خیلی زود

moein babayee
Wednesday 6 January 2010, 04:48 PM
شاعر یعنی احساس، شاعر واقعا می شکنه!
شاعر محیط اطرافش رو خیلی خوب می بینه همون طوری که تو پست قبل گفتم!

حالا وقتی یک شاعر به دور دست اشاره کنه و یک چیزی رو در اونجا ببینه یعنی اون چیز رو نمی تونه اطراف خودش پیدا کنه!
سهراب همون موقع داشته به آزادی اندیشه فکر می کرده! که نتیجش رو تو شعرش به عنوان خواب لطیف آورده!
می خواسته بگه این جا نمی شه بدون استرس فکر کرد!

می خواسته بگه اینجا مردم معرفت ندارن! حتی به کبوتر ها اجازه نمی دن روی بام خونه هاشون بشینن

البته همه ی اینا نماده که من الان به خاطر اینکه اون موقعیت رو حس نکردم نمی تونم تحلیلش کنم و از همه مهم تر اونقدر فهم ادبی ندارم که بخوام نوشته های سهراب رو تحلیل کنم!

ولی سهراب فقط یک خاصیت خیلی جالب داشته که اون رو متمایز با بقیه ی شاعر ها کرد و اون این بود که درک کرد موجودات اطرافش زندن! درک کرد گیاه درک می کنه! حس داره! و زندگی می کنه!

الان کم تر کسی رو می شناسم که قبل از کاراش فکر کنه دیگه چه برسه به اینکه به زنده بودن اطرافش اعتقاد داشته باشه!

یاعلی

obvious
Thursday 7 January 2010, 08:24 AM
سهراب همون موقع داشته به آزادی اندیشه فکر می کرده! که نتیجش رو تو شعرش به عنوان خواب لطیف آورده!
می خواسته بگه این جا نمی شه بدون استرس فکر کرد!

البته همه ی اینا نماده که من الان به خاطر اینکه اون موقعیت رو حس نکردم نمی تونم تحلیلش کنم !
یاعلی
مطمئنی که اون موقعیت حس نکردی؟!!!!!!(چشمک)
خوب بود مرسی تعبیر جدیدی بود ولی شخصا با تعبیرت از بخش "بام ها جای کبوتر هایی است..." مخالفم که فعلا چیزی نمی گم تا سحر عزیز بفیه تعبیراتشو بگه بعد حسابی می جنگیم!!!!!!!!!!!(چشمک)
راستی سحر از تو هم خیلی خیلی ممنون، عالی بود

moein babayee
Thursday 7 January 2010, 09:21 AM
من الان هنوز مملکتی که دارم توش زندگی می کنم رو نشناختم و حس نکردم بعد اون موقع رو حس کرده باشم؟

گفتم این ها همشون نمادن! و من نمی دونم منظور شاعر از اونا چی بوده!
اون رو با توجه به حرف سهراب گفتم (ظاهر حرفش)

sahar98
Saturday 9 January 2010, 09:26 AM
فرهنگ وا‍ژگان شعرسپهري از آسمان به زمين افتاده و سپهري پيش از آنكه اين واژه ها در كوچه ها و خيابان هاي ماتم زده و تاريك روشن بريزند و رنگ تعهد اجتماعي به خود بگيرند، آنها را درسبد واژه هاي خود ريخته، رنگ عرفان و اخلاق مدرن به آنها زده، صيقلي نو داده و با ذهن شفاف خود آميخته و آنگاه به تابلوهايي به اشكال مجرد در آورده است. سپهري در دهه 30 و 40 كه اوج خفقان هاي سياسي و اجتماعي بود و هنرمندان با زبان استعاره درآن روزگار ياس،‌ لولي وشانه سرود غم انسان سر مي دادند و جوي هاي خون از دشنه ي جلادان راه افتاده بود، حديث شقايق و زندگي و صلح سر مي داد. انگار " مردي كه در غبار گم شد" 16 را نديده بود و"در گلستانه"17 چيزي جز زمين نشئه شده از بركات الوهي را نمي ديد.



شعر سهراب واقعيت را به همان شكلي كه هست، وا مي گذارد، بي آنكه چون روشنفكري دگرانديش
آن را به بوته نقد بكشاند
پشت دریاها (هجرت به سوی کمال)
خداوند متعال در قرآن کریم به سیر و سفر آن چنان اهمیّت داده که فرایض نماز و روزه را از مسافر تمام نمی خواهد و با صدور فرامین ((سیروا فی الارض)) و ((هاجروا و جاهدوا)) از همه ی مسلمانان می خواهد که از جای برخیزند و سیر فیزیکی در آفاق داشته باشند. باشد که به آثار گذشتگان و امروز ملل جهان نگریسته، در تدارک زندگی بهتر و رفاه و کمال بیش تر باشند.
پس سهراب که از زندگی در یک جا خسته شده و از طرفی‌ بیدارگر آگاهی که قهرمان خفته را بیدار و به حقایق آشنا سازد نیست، فریاد برآورده، می گوید: قایقی خواهم ساخت و سفری به پشت دریاها خواهم کرد. در آن شهری که پنجره ها رو به تجلی باز است و در دست کودک ده ساله ی‌ شهر شاخه ی معرفتی است و خاکش موسیقی احساس را می شنود و در آن شهر شاعران وارثان آب و خرد و روشنی اند.
برداشت آزاد از چند کتاب و سایت های مختلف

sahar98
Saturday 9 January 2010, 09:32 AM
خوب اما به نظر من همونطور که در پستهای قبلی هم گفتم سهراب توی این شهر مدینه ی فاضله ی خودش رو تجسم میکنه و با عناصر طبیعت میامیزد. احساس لطیف سهراب اونقدر زیباست و آنقدر من رو به وجد میاره که همین احساس خوب هم برای برداشت مفهموم اشعار سهراب برای من کافیه خوب نگاه سهراب به زندگی و طبیعت و کائنات نگاه خیلی خاص و منحصر به فرد. من کم سواد و بی معرفت قادر به درکش نیستم. اما آرزومه که یک روزی همچین طرز تفکری به زندگی و عشق و خدا داشته باشم. من سعی میکنم با مطالعات بیشتر و تحقیق اطلاعات بیشتری راجع به سهراب به دست بیارم. به زودی برمیگردم و ادامه...

obvious
Monday 11 January 2010, 10:28 AM
مرسي سحرجان تعبيراي فوق العاده اي بود نگاه منو كه خيلي عوض كرد.

معين توام خيلي عصباني هستيا!!برا قلبت بده!!!! باعث كاهش طول عمر هم مي شه تازشم!!! تو گفتي اشاره به زماني داره كه توش نمي شده آزادانه فكر كرد و تو اين محيط رو تجربه نكردي! منم به طعنه در حاليكه اشاره به زمان حال داشتم گفتم مطمئني كه اين شرايط رو حس نكردي؟!!!!!!

اما در مورد قسمت "بام ها جاي كبوتر هايي است كه به فواره هوش بشري مي نگرند"

من هميشه اينطوري فكر مي كردم :

بام رو به خاطر ارتفاعش به عنوان نماد والاترين و بهترين جايگاه در نظر مي گرفتم، كبوتر رو نماد آزادي و رهايي (فعليت محبوب سهراب- البته از نظر من!) و عبارت "به فواره هوش بشري مي نگرند" هميشه براي من به معناي به سخره گرفتن عقل انسان براي رسيدن به غايت محبوب بوده و از تمام اينها به اين نتيجه مي رسيدم كه سهراب براي رسيدن به عرفان عشق رو به حكمت و يه جورايي دو دو تا چهارتاي عقلا ترجيح مي داده!! هر چند كه براي من خيلي سخته عرفان رو بدون حكمت تصور كنم! حالا ممنون مي شم برداشتم اصلاح كنيد اگر ناقص يا اشتباه يا ...

khalseh
Monday 11 January 2010, 11:46 AM
مرسي سحرجان تعبيراي فوق العاده اي بود نگاه منو كه خيلي عوض كرد.

معين توام خيلي عصباني هستيا!!برا قلبت بده!!!! باعث كاهش طول عمر هم مي شه تازشم!!! تو گفتي اشاره به زماني داره كه توش نمي شده آزادانه فكر كرد و تو اين محيط رو تجربه نكردي! منم به طعنه در حاليكه اشاره به زمان حال داشتم گفتم مطمئني كه اين شرايط رو حس نكردي؟!!!!!!

اما در مورد قسمت "بام ها جاي كبوتر هايي است كه به فواره هوش بشري مي نگرند"

من هميشه اينطوري فكر مي كردم :

بام رو به خاطر ارتفاعش به عنوان نماد والاترين و بهترين جايگاه در نظر مي گرفتم، كبوتر رو نماد آزادي و رهايي (فعليت محبوب سهراب- البته از نظر من!) و عبارت "به فواره هوش بشري مي نگرند" هميشه براي من به معناي به سخره گرفتن عقل انسان براي رسيدن به غايت محبوب بوده و از تمام اينها به اين نتيجه مي رسيدم كه سهراب براي رسيدن به عرفان عشق رو به حكمت و يه جورايي دو دو تا چهارتاي عقلا ترجيح مي داده!! هر چند كه براي من خيلي سخته عرفان رو بدون حكمت تصور كنم! حالا ممنون مي شم برداشتم اصلاح كنيد اگر ناقص يا اشتباه يا ...

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داندکه دراین دایره سرگردانند
سلام
آفرين تعبير عالمانه اي بود.
اما بزاريد سوالي مطرح كنم اگر با نظر سحر عزيز موافق هستيد كه آرمان شهر را در نظر دارد پس چرا باز اشاره به ناتواني مردم(بر طبق تفسير خودتان)دارد؟

obvious
Tuesday 12 January 2010, 09:44 AM
خب شعر بعد من بگم، فقط ترخدا تنهام نذارید که راجع به این یکی هیچ فکری ندارم!!!

نام شعر : خراب

فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.

خب چی می گید؟!!!

sahar98
Friday 15 January 2010, 10:46 AM
مرسي سحرجان تعبيراي فوق العاده اي بود نگاه منو كه خيلي عوض كرد.


معين توام خيلي عصباني هستيا!!برا قلبت بده!!!! باعث كاهش طول عمر هم مي شه تازشم!!! تو گفتي اشاره به زماني داره كه توش نمي شده آزادانه فكر كرد و تو اين محيط رو تجربه نكردي! منم به طعنه در حاليكه اشاره به زمان حال داشتم گفتم مطمئني كه اين شرايط رو حس نكردي؟!!!!!!


اما در مورد قسمت "بام ها جاي كبوتر هايي است كه به فواره هوش بشري مي نگرند"


من هميشه اينطوري فكر مي كردم :


بام رو به خاطر ارتفاعش به عنوان نماد والاترين و بهترين جايگاه در نظر مي گرفتم، كبوتر رو نماد آزادي و رهايي (فعليت محبوب سهراب- البته از نظر من!) و عبارت "به فواره هوش بشري مي نگرند" هميشه براي من به معناي به سخره گرفتن عقل انسان براي رسيدن به غايت محبوب بوده و از تمام اينها به اين نتيجه مي رسيدم كه سهراب براي رسيدن به عرفان عشق رو به حكمت و يه جورايي دو دو تاچهارتاي عقلا ترجيح مي داده!! هر چند كه براي من خيلي سخته عرفان رو بدون حكمت تصور كنم! حالا ممنون مي شم برداشتم اصلاح كنيد اگر ناقص يا اشتباه يا ...


نه دوست خوبم من با شما مخالفم. من موافق نیستم که میگید سهراب دو دو تای عقل رو ترجیح میده. اگه میشه راجع به این جلت یکم بیشتر توضبیح بدی من منظورتو بهتر درک کنم عزیزم تا شاید بهتر جاب بدم. ممنون

obvious
Saturday 16 January 2010, 09:02 AM
قبل از هر چیز از خلصه به خاطر تاخیر در جواب عذر خواهی میکنم من همین الان اتفاقی دیدم که پستشو تصحیح کرده و یک سوال مطرح کرده و اما پاسخ ...
من هیچ منافاتی نمی بینم بین تصدیق برداشت سحر و برداشت خودم از ادامه شعر به همین خاطر یه بار دیگه تمام برداشتم به صورت کامل تشریح می کنم . فکر می کنم اینطوری سحرم جوابشو بگیره هرچند که اگر پست قبلی رو هم با دقت می خوند اساسا این سوال براش پیش نمی یومد.
سهراب داره شهر آرمانی شو توصیف می کنه و اتفاق مهمی که تو این شهر می افته اینه که اونایی به بالاترین درجات می رسند که از هر قید و بندی آزاد هستند. منظورم از قید و بند تمامی افکاریست که زاده عقل بشر هستند و دلیلم هم قسمت "بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند" اگر به حرکت فوراه دقت داشته باشیم، می بینیم که توی هر حرکت تلاش می کنه که به بالا برسه اما هر بار بعد از هر صعودی یک سقوط رو هم به همراه داره و هرگز یک روند صعودی رو به بالا رو تجربه نمی کنه و مهمتر از اون هر فوراه وابسته به شتاب اولیه و ... فقط تا یه حدی می تونه بالا بره و تجربه بالاتر از اون همیشه براش غیر ممکن می مونه. حالا به نظر من تشبیه هوش بشری به فواره توسط سهراب نه تنها بی حکمت نیست که به نظرم تعبیر فوق العاده ای برای بیان ناتوانی ذهن انسان برای درک تمامی مراحل عرفان. من فکر می کنم سهراب می خواد بگه از یه جایی به بعد فقط باید دل سپرد و راهی شد...

obvious
Saturday 16 January 2010, 02:29 PM
خوب خدا رو شکر گویا خیلی هم اشتباه نکرده بودم!!!(چشمک)
حالا موافقید بریم سراغ شعر بعدی؟ البته اگر فکر می کنید دیگه راجع به این شعر گفتنی تازه ای نداریم.

obvious
Sunday 17 January 2010, 09:54 AM
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
به نظرم بیان شاعرانه فیزیک جدید به این معنی که چیزی به نام واقعیت وجود نداره!

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.
فکر کنم می خواد بگه زندگی همه جا یه جوره! بهتر بگم شاید می خواد بگه کیفیت زندگی مستقل از موقعیت جغرافیایی اون و ...

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.
به نظرم بی ثباتی دنیا رو می گه ولی فکر می کنم نظر بیخودی دارم چون تمام دنیا قانونمند و چیزی که قانونمند بی ثبات نمی شه که! پس من نفهمیدم که سهراب چی می گه!!!



پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
شاید می خواد بگه که همیشه بی آمادگی راهی سفر می شیم مثل سفری که هممون آغازش کردیم، اومدن به این دنیا و تو این سفر خیلی وقتا از همتاهای خودمون انتظار کمک داریم تو شرایطی که اصلا نباید اینطوری باشه چون هممون انسانیم و محصور در زمان و مکان(التبه نوع عادی بشر اینطوری که خدا رو شکر هممون عادیم!) پس چیزی که به عنوان کمک دریافت می کنیم اگر کمک رو راهی برای رهایی از مخمصه معنا کنیم تنها خیال باطلی از کمک نه کمک!! حدس می زنم این برداشتم خیلی اغراق آمیز باشه و تا حدود زیادی اشتباه

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
واضح دیگه! یعنی به ذهن من معنای پنهانی نمی رسه!!

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.
این یکی رو هم اگه راست می گید خودتون بگید!!!(چشمک)

obvious
Sunday 17 January 2010, 09:54 AM
راستی بچه ها یه فکری کنید که چه جوری بقیه بچه هارم بکشونیم اینجا!! الان فقط سه چهار نفریم که داریم نظر می دیم و از عمده افکار را و برداشت ها بی بهره موندیم!!

obvious
Monday 18 January 2010, 10:50 AM
گویا باید فکر کنم ببینم خود شما هارو چه جوری بکشونم اینجا!!!!!!!!!!!(چشمک)

hichnafar
Tuesday 19 January 2010, 09:38 PM
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

ياد اين جمله از پيكرفرهاد افتادم :زندگي تاب خوردن خيال در روزهاييست كه هرگز عمرمان به آن نمي رسد.شايد به اين منظور كه من نخستين ،اونقدر رفت و زمان را گذراند تا به اين رسيد كه زندگي خيال دورهاي ماست در خواب ...آرزوهاي دورو دراز كه در آغاز نزديك به نظر ميان

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.ن
صبح عتاب بود.
با وجود بردباري در برابر دوري ،سختي ،‌بودن براي اون آرزو ...بازهم نتيجه ي خوبي پديدار نشد

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

به اصطلاح:ول معطل بوديم !( براي همون خيال كه در آغاز آمده )
خانه اي روي آب ...بدون بن هاي درست و استوار ،بدون انديشه اي براي آينده ي خانه

پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
ديگراني كه "ديگري" اند،تاهنگامي خوبندكه از دور بهشون نگاه شه ،نزديك كه بري "هيچ"(هميشه اينجورنيست)
و درواقع اينكه بايد روي پاهاي خود ايستاد
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
كندي زمان هنگام سختي(شب/تيرگي) و ...گذشتن تند زمان هنگام شادابي
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.
گرفتن (حدودي)امكان شادابي با انديشه ي سقوط و نابودي
و"خراب" به خاطر تصوري كه از آغاز در او(ما)شكل گرفته ...وجغد كه شايد نمادي باشه براي زيستن در تاريكي و در پي اون وهم هاي شب.

پ.ن:من سهراب خوان نيستم ،ولي اين شعر براي سال 30هست و گمانم بشه پختگي و دگرگوني نسبي نگرش و بهتر بگم بيان رو در كارهاي پسينش ديد.

obvious
Wednesday 20 January 2010, 08:36 AM
مرسي ساراجان، تعبير متفاوتت از اولين ابيات اين شعر غافلگيرم كرد. البته اگر خوب نگاه كنيم خيليم با هم فرق ندارند ولي خوب... براي من كه خوب بود با تعبير تو انگار داشتم براي اولين بار اين شعر مي خوندم! مرسي.

sahar98
Tuesday 16 February 2010, 11:37 AM
این مطلب رو خوندم و به نظرم جالب اومد گفتم اینجا هم بذارمش. وقتی خوندمش بیشتر از سهراب سپهری خوشم اومد.


سهراب سپهری که عاشقانه دوستش دارم. (You can see links before reply)
دست خط سهراپ سپهری.
ما شاعری داریم به نام سهراب سپهری . شعر های او نه مداحی های حاکم پسند است و نه فحاشی های مخالف پسند. او در آن سوی این درگیری ها به توسعه ی مهرورزی مشغول بود است. او شعری دارد درباره ی آب خوردن یک پرنده :
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار
کفتری می خورد آب
یک منتقد مشهور ایرانی نقدی پر سر و صدا بر آثار او می نویسد که " در شرایطی که آمریکا در ویتنام بمب ناپالم می ریزد و آدم می کشد ، تو نگران آب خوردن یک کبوتری؟" سپهری در یک مجلس دوستانه به او پاسخ می دهد : " دوست عزیز ، ریشه ی قضیه در همین جاست . برای مردمی که از شعر نمی آموزند که نگران آب خوردن یک کبوتر باشند ، آدم کشی در ویتنام یا هر جای دیگر بدیهی است."
محسن مخملباف می گوید روزی یکی از دوستان من نزد سپهری مهمان بود. موقع گفت و گو ، سوسکی وارد اتاق می شود و دوست من قصد داشته آن را با دمپایی بکشد. سپهری جلوی او را می گیرد و می گوید :" تو فقط می توانی به او بگویی که به اتاقت نیاید." دوست ما سوسک را با دمپایی می گیرد و به بیرون پرتاب می کند. سپهری گریه اش می گیرد که صاحب جانی در این جهان مجروح شد و از دوست من می پرسد که " نیندیشیدی اگر در نیمه شب پای سوسک بشکند و با توجه اینکه سوسک ها به اندازه ی ما آنقدر متمدن نیستند که بیمارستان داشته باشند چه خواهد شد؟ و از کجا معلوم که این سوسک مادر بچه سوسکی نداشته باشد که منتظر بازگشت او به خانه باشد؟"
شما به این نگاه شاعرانه دقت کنید. اگر طبع بشر به این لظافت برسد که نگران آب خوردن یک کبوتر از آب زلال باشد یا نگران مجروح شدن یک سوسک ، طبیعتا این همه خشونت دامن نمی زند . به راحتی در هرجا آدم نمی کشد.
من تصورم این است که ما اول خشونت را روی حیوانات امتحان کرده ایم. بعد به خشونت با آدمی کشیده شده ایم. مردم آلمان اول به سگ کشی در خیابان ها دست زدند با این توجیه که بهداشت عمومی به خطر افتاده ، اما فراموش کردند که این اولین تمرین برای روشن کردن شعله در کوره های آدم سوزی است.مورخان فراموش کردند این سگ کشی را به عنوان یک واقعه ی تاریخی ثبت کنند و روانشناسان فراموش کردند ، تاثیر آن را بر روان مردم آلمان بسنجند. چرا که عصر پزشکان بود و دوران نجات جنس انسان از بیماری هاری.

sahar98
Saturday 20 February 2010, 08:56 AM
به باغ همسفران


صدا کن مرا
صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینهء آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم و آنوقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها رو ببینیم.
ببین، عقربک های فواره در صفحهء ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنن.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
وباران تندی گرفت،
و سردم شد، آن وقت در در پشت یک تکه سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خوا کن زیر یک شاخه دور از شب اصطحکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من ، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار خواهم شد.

و آن وقت
حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم وتر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیرو داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت.

قناری نخ زرد آواز خود را به چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.

obvious
Saturday 20 February 2010, 09:36 AM
یه چیزی به ذهنم رسید... کاش اشعار که می نویسیم (حداقل از این به بعد) مشخص کنیم که بعد از شعر های قبلی که مطرح شده، سروده شده یا بعدش... فکر می کنم به بررسی روند سیر تحولی افکار سهراب کمک کنه...
التبه فقط یه پیشنهاد بود.
مرسی

sahar98
Saturday 20 February 2010, 11:44 AM
آره مرجان جان فکر خوبیه اما من نمیدونم کدوم شعر رو سهراب اول گفته و بعدش شعر بعدی روگفته.
خوب اگه اشعار رو به ترتیب سروده شدن بررسی کنیم میتونیم سیر تحول فکری سهراب بهتر بررسی کنیم. واین دسته بندی کردن کار تحلیل اشعار رو آسون تر میکنه.

چشم ازین به بعد سعی میکنم که اینطور باشه و مشخص کنم که این اشعار به ترتیب کدوم اول سروده شدند.

ممنون

obvious
Saturday 20 February 2010, 02:14 PM
راستش من خودمم از این ترتیب خبر ندارم!! فقط پیشنهاد دادم چون به نظرم رسید اینطوری خیلی بهتره... اگه کار سخت می شه (که می شه) می خوای اصلا فراموشش کنیم... من پیشنهادات تخیلی زیاد می دم، دلیل نمی شه که بقیه جدی بگیرن!!!(چشمک)

sahar98
Saturday 20 February 2010, 02:19 PM
نه من یه بررسی کردم دیدم میشه مرجان جان. چون بعضی از اشعار سهراب هست که تاریخ سروده شدنش و حتی مکانشم معلومه. و توی برخی کتابها این اشعار با جزئیات دقیق زمان و مکان سروده شدن ذکر شده.
حالا من سعیمو میکنم تا ببینیم چی میشه.

Sohrab Iwis
Saturday 20 February 2010, 08:23 PM
این مطلب رو خوندم و به نظرم جالب اومد گفتم اینجا هم بذارمش. وقتی خوندمش بیشتر از سهراب سپهری خوشم اومد.


سهراب سپهری که عاشقانه دوستش دارم. (You can see links before reply)
.

زندگي مجذور آيينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ي ساده و يكسان نفسهاست ...

obvious
Friday 5 March 2010, 10:10 PM
سحر عزیز من بالاخره این شعری که گذاشتی رو تونستم سر فرصت بخونم و خیلیم سعی کردم که چیزی بگم ولی بی فایده بود... می خوای خودت یه چیزایی ازش بگی؟ شاید مغز منم به کار بیفته... می دونی ساده هاشو می فهمم! بعد درست اونجایی که تفسیر می خواد گیر می کنم...

nabegheh95
Saturday 6 March 2010, 09:30 AM
هر چي كه هست ، نشون مي ده كه سهراب سپهري عزيز، در رياضي هم دانش خوبي داشته.

چيزي كه من متوجه شدم : منظور سهراب اينه كه زندگي خود انسان هست. و اگه انسان نباشه زندگي هم معنا نداره.

obvious
Wednesday 10 March 2010, 08:17 AM
هر چي كه هست ، نشون مي ده كه سهراب سپهري عزيز، در رياضي هم دانش خوبي داشته.


من شعر چند بار ديگه هم خوندم ولي واقعا نفهميدم اينكه سهراب دانش رياضي خوبي هم داشته رو از شعر "صدا كن مرا" استنباط كرديد.(ناراحت)
مي شه بيشتر توضيح بديد
سپاس

nabegheh95
Sunday 14 March 2010, 08:43 AM
به نظر من وقتي سهراب ميگه زندگي مجذور آيينه است منظورش اينه كه زندگي آنكس و يا آنچيزي هست كه تو، داخل آينه مي بيني
و حس من وقتي اين خط از شعر رو مي خونم: زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما، اينه كه دل ، زندگي رو ميسازه،

نمي تونه حسم از شعر رو با جملات بنويسم و بيان كنم. شايد به اين خاطر هست كه در ادبيات حرفه اي نيستم.
فقط با اكثر شعرهاي سهراب حس خوبي دارم و راحت تو ذهنم مي مونه،

sahar98
Wednesday 7 April 2010, 12:11 PM
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند، من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم می سازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود، و خاکستر تلاشم را می برد...
زنده یاد سهراب سپهری

sahar98
Sunday 11 April 2010, 05:36 PM
ساده رنگ
آسمان آبی تر
آبی تر
من در ایوانم رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها میریزد
مادرم صبحی میگفت :
موسم دلگیری است
من به او گفتم: زندگانی سیبی است ،گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش تور میبافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرحی میریزم سنگی، مرغی، ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن پیدا شده اند
من اناری را میکنم دانه به دل می گویم
کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم
مادرم میخندد
رعنا هم.






شعر " ساده رنگ " سهراب سپهري ، يك رباعي مدرن
[ عمران صلاحي ]

شعر " ساده رنگ " سهراب سپهري ، يك رباعي مدرن آميز است. در رباعي مرسوم ، همه ماجرا در مصراع آخر اتفاق مي افتد . شاعر در سه مصراع اول زمينه چيني مي كند و حرف اصلي را در مصراع آخر مي زند. مصراع آخر ، زنگ و ضربه نهايي رباعي است كه مخاطب را در همان اوج نگه مي دارد. مصراع آخر بي ارتباط با مصراع هاي قبلي نيست ، اما بيشتر به ياد مي ماند. گاهي سه مصراع اول فراموش مي شود و تنها مصراع آخر در حافظه مي ماند و حتي به صورت ضرب المثل در مي آيد. البته هميشه اين طور نيست . بعضي از رباعي هاي خيام به قدري يكپارچه است كه انگار هر چهار مصراع آن ها يك مصراع است. اما اغلب مصراع آخر است كه حرف اصلي را مي زند.
در رباعي مدرن سهراب سپهري هم دقيقا چنين حالتي پيش
مي آيد . در شعر سپهري به جاي "مصراع" ، بهتر است بگوييم "بخش"."ساده رنگ" ، از چهار بخش تشكيل شده است .
بخش اول ، حالتي ايستا دارد. توصيف آدم ها و فضاست. هيچ اتفاقي نمي افتد :
آسمان ، آبي تر.
آب ، آبي تر.
من در ايوانم ، رعنا سر حوض.
از بخش دوم ، حركت آغاز مي شود :
رخت مي شويد رعنا
برگ ها مي ريزد .
شاعر به ياد مادرش مي افتد و گفت و گوي خود با او :
مادرم صبحي مي گفت : موسم دلگيري است.
من به او گفتم : زندگاني سيبي است ، گاز بايد زد با پوست.
طنز ، خودش را در همين مصراع نشان مي دهد، وقتي زندگي به سيب تشبيه مي شود ، اين سيب ممكن است لهيده و كرمو هم باشد. به قول يارو گفتني: آش كشك خالته ، بخوري پاته ، نخوري پاته !
بخش سوم نيز باز توصيف حالت هاست :
زن همسايه در پنجره اش ، تور مي بافد ، مي خواند.
من "ودا" مي خوانم ، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي ، مرغي ، ابري.
سهراب همه چيزهايي را كه در بخش هاي قبلي پخش و پلا كرده است ، در بخش چهارم جمع مي كند . اين بخش با توصيف ساده اي آغاز مي شود:
آفتابي يكدست
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند
و حرف اصلي اينجاست:
من اناري را ، مي كنم دانه ، به دل مي گويم :
خوب بود اين مردم ، دانه هاي دلشان پيدا بود.
اگر شاعر به آرزويش برسد و دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، چه اتفاقي مي افتد :
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم.
مادرم مي خندد
رعنا هم.
بعد از مادر و رعنا ، مخاطب شعر هم دچار انبساط خاطر مي شود.
شهر در اوج خود تمام شده است . ممكن است بعضي ها بگويند پنج مصراع آخر اين بخش ، خودش يك شعر كامل است و نيازي به بخش هاي قبلي نيست. من فكر مي كنم اين طور نباشد. زمينه چيني هاي قبلي ، مخاطب را آماده مي كند تا به مرحله نهايي برسد ."برگسون" مي گويد خنده نتيجه رها شدن نيرويي است كه به جايي نرسيده است. وقتي سپهري آرزو مي كند كه دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، مخاطب شعر ، نيرويي را در خود ذخيره
مي كند و با آن به سراغ پاسخي مي رود كه خود در ذهن دارد. اما پاسخ بر خلاف تصور و انتظار اوست. اگر دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، آدم اشكش در مي آيد . انتظار مخاطب به جايي نرسيده است و نيروي ذخيره بايد رها شود . خنده ، يعني رهايي. سپهري در سه بند اول اين انتظار را به وجود مي آورد و بند آخر را به آب
مي دهد!
در اينجا ممكن است خواننده زبلي بگويد ، من كه خنده ام نگرفت. او خنده اش گرفته است ، اما خودش خبر ندارد! همان انبساط خاطر ، خودش خنده است ، منتها خنده اي است دروني و پنهان ، يا به قول سنايي: خنده اي بي لب و دندان.

(You can see links before reply)

sahar98
Sunday 11 April 2010, 05:47 PM
گفت و گو با دكتر محمود فيلسوفي همكلاسي سهراب


اشاره: تا به حال مطالب گوناگوني درباره اشخاص و همنشينان سهراب سپهري نوشته شده ، اما گفت و گوي حاضر سعي در روشني افكندن بر وجوه ديگري از شخصيت سپهري دارد كه از كودكي تا هنگام مرگ با آن زيسته است . دكتر محمود فيلسوفي از دوستان دوران كودكي سهراب است و دوستي آنان تا هنگام مرگ سهراب ادامه داشته است.

- دوستي شما با سپهري از كجا آغاز شد و آشناييتان تا كجا پيش رفت ؟

واقعيت اين است كه در موارد بسيار خاص كه به احساس آدمي برميگردد نمي توان از انگيزه اي دقيق راجع به يك دوستي و آشنايي سخن گفت اما در اين حد مي گويم كه آشنايي ما از دبستان مرحوم مدرس حوالي سال 1320 آغاز شد. مدرس يك سال به دبستان خود اضافه كرده بود و ما جزو آن شاگردان بويم كه در سال هفت درس مي خوانديم. آن زمان جنگ بود و من براي اولين بار سهراب را آنجا حدود شصت سال پيش ديدم. نام دبستان پهلوي بود كه امروزه "امام" نام گرفته است. به علت انكه حجم كلاس كم بود و شاگردان بي شمار ، ما را به كلاس ديگري بردند و در آنجا من و سهراب روي يك نيمكت مي نشستيم. سهراب به نظرم ده يا دوازده ساله بود. ادامه دوستي ما تا سال 1359 بود كه سهراب در آن سال ما را تنها گذاشت و رفت ... البته من اجازه توضيح درباره روابط خانوادگي سهراب را ندارم و در صفحه 100 كتاب "يادواره سهراب سپهري"، در رابطه مسايل اجتماعي و ميزان دوستي و ارتباطم با سهراب صحبت كرده ام .

- آقاي دكتر ، شما به عنوان دوست و رفيق نزديك سهراب ، روحيه و سجاياي اخلاقي او را چگونه ارزيابي مي كنيد؟

سهراب نمونه بود ، خجالت مي كشم بگويم من هم مثل او هستم ، در سفرهاي كوتاهي كه با هم داشتيم ، رفتار و اخلاق خارق العاده از خود نشان مي داد.
مثلا اگر شاخه درختي را مي شكستيم ناراحت مي شد، اگر مورچه اي مي ديد راهش را عوض مي كرد ، اگر رعيتي از كنارمان حتي از فاصله اي دور مي گذشت ، ما را رها مي كرد و به همنشيني با او مي شتافت و به او قول مي داد كه در سفر بعدي حتما" از شهر چيزهايي را كه او خواسته است براييش ببرد. سهراب پاك نهاد بود . بچه هاي مرا عاشقانه دوست داشت و با آنها ، به سن و زبان خودشان رفتار مي كرد. روزي با بچه ها قرار صحرا گذاشتند ، وقتي به آنجا مي رسند شكارچي اي مي بينند كه در حال نشانه گيري به طرف خرگوشي سفيد است. خرگوش بيچاره ، بي تاب و هراسان از لا به لاي بوته هاي صحرا سرش را به عقب مي چرخاند تا از انصراف شكارچي مطمئن شود اما باز خود را در طعمه دام صياد مي يابد. سهراب اين منظره را از دور
مي بيند، انگار صداي قلب وحشتزده خرگوش را شنيده است . دستش را روي بوق مي گذارد ، آنقدر فشار مي دهد تا شكارچي را از شكار منصرف كند و به اين ترتيب خرگوش را فراري مي دهد.
من و سهراب و دكتر مديحي از دوستان و رفقاي مدرسه و محله بوديم. در كودكي هر كدام تير و كمان داشتيم كه بعد ها در اعتصابات دانشگاهي از آن استفاده مي كرديم. سهراب با تير و كمانش در كودكي گنجشك مي زد ولي چند سال بعد از اين حرف ها خبري نبود و حتي يكي از مخالفان سرسخت شكار شد.
او به هيچ عنوان اهل دروغ و تعارف و مبالغه نبود. انساني بسيار ساده دل و بي ريا و بي تظاهر. حتي تا آنجا از تظاهر و ريا نفرت داشت كه شعرهايش را هم براي ما نمي خواند. كسي او را به وضوح سر نماز مشاهده نكرد گروهي هم معتقد بودند اصلا" اهل نماز و عبادت نيست. زماني در جلسه اي به حرمت سهراب حاضر شديم ، خانمي از راه رسيد و كنار من نشست و گفت : آقاي دكتر شنيده ام سهراب معتاد بوده ؟ گفتم اين حرفها چيست خانم ، سهراب هيچ وقت حتي سيگار هم نمي كشيد ، چگونه مي تواند معتاد باشد ؟ او حتي در محيطي كه بوي سيگار مي آمد احساس ناراحتي مي كرد.... .

- سهراب فرزند نداشت . آيا نشانه اي از او باقي است كه ما را به سمت او سوق دهد؟

خير سهراب هيچگاه ازدواج نكرد . اما خواهر زاده اي به نام "جعفر" دارد كه به قدري شبيه اوست كه مي توان گفت تنها نشانه اي است كه از سهراب به يادگار مانده است و اثري زنده و پويا با همان خصوصيات و همان شكل و شمايل.

- سهراب در ابتدا بيشتر نقاشي مي كرد و بعد به سرودن روي آورد ، دقيقا" از چه زماني و با چه حال و هوايي نظرش به شعر هم جلب شد ؟

فكر مي كنم حدود سال 25 ، 26 يا 27 شروع به نوشتن شعر كرد . ما همگي با هم از همان دوران دبستان نقاشي مي كرديم. دكتر مديحي نقاش بسيار چيره دست و توانايي بود و من متعجبم كه چگونه نقاشي را رها كرد. و از ميان ما سه نفر سهراب همچنان به كشيدن ادامه داد و با علاقه اين هنر را دنبال كرد و تا آنجا پيش رفت
كه شايد ديگر ، تنها نقاشي كفاف روح بزرگ و پرورده او را نمي داد. بنابر اين به شعر پناه جست و اولين مجموعه خود را با نام "در كنار چمن" به من داد. شعرها و نقاشي هايش با طرز و نگاه ديگري است. حتي همين عاملي براي مخالفت گروهي از هم دوره هاي او شد. نقاشي و شعرش حالتي از كوبيسم را داشت اما من تا به حال از آنها سر در نياورده ام و هيچگاه راجع به سبك و سياق هنري او صحبت نكرده ام. ما آنقدر مطلب براي گفتن و شنيدن داشتيم كه ديگر وقت براي بحث راجع به اين مسايل نمي شد . بيشتر وقتمان را به گشت و گذار در صحرا و طبيعت مي گذرانديم . او از قدم زدن در منظر طبيعي و نيزارهاي اطراف كاشان به قدري واله و عاشق مي شد كه مجال به بحث هاي متفرقه نمي داد.

- آيا تا زمان فوت سهراب ، پيش آمده بود كه براي مدت طولاني همديگر را نبينيد؟ در اين صورت چگونه دوباره همديگر را پيدا كرديد؟

بله در حدود ده يا پانزده سال يكديگر را نديديم ، آن زمان سهراب به سفرهاي متعدد خارج از ايران رفته بود و من هم مشغول مطالعه و تحصيل در يكي از كشورهاي خارجي بودم.
بعد از برگشتن در يكي از بيمارستان هاي كاشان كار مي كردم و بعد از ظهرها در مطب. من آن وقت جراح منحصر به فرد كاشان بودم و هميشه قبل از رسيدن به مطب ، مريض هاي زيادي خارج از آن در كوچه به انتظار مي ايستادند. يك روز كه از بيمارستان باز
مي گشتم ، از ابتداي كوچه عده اي را ديدم كه ايستاده اند و يك جوان ريشو كه صورتش غرق در خون است ميان آنهاست و همه منتظر رسيدن من بودند.
با عجله وارد شدم و او را روي تخت معاينه خواباندم و به سراغ گاز و پنس و مواد ضد عفوني كننده رفتم تا محل پارگي را پاك كنم و ميزان جراحت را تشخيص دهم ، نگاهش كردم ، خدايا سهراب بود بعد از پانزده سال با آن سر و وضع خوني و صورت ريش دار، شناختمش! نامش را صدا زدم . او هم در همان حال مرا شناخت و يكديگر را در آغوش كشيديم و بوسيديم. اصلا انتظار چنين لحظه اي را نداشتم كه بعد از اين همه سال ، رفيق روزهاي كودكي را اين گونه و در چيني شرايطي ببينم. بوسيدمش ، صورت من هم خوني و كثيف شده بود. اطرافيان و مريضان از ديدن اين صحنه هم متعجب شده بودند و هم شگفت زده و دائم از هم مي پرسيدند كه او كيست ؟
و اين گونه بعد از پانزده سال ، پاي سهراب در حين بازي واليبال به سنگ مي خورد و پيشاني اش مجروح مي شود و به مطب من مي آيد و به اين ترتيب يكديگر را پيدا كرديم.
سهراب قصدش اين بود كه به تهران بازگردد، اما پس از اينكه فهميد من و دكتر مديحي در كاشان هستيم از من خواست خانه اي برايش دست و پا كنم تا او نيز همان جا در كاشان پيش ما بماند.

- با توجه به صحبت هاي جناب عالي كه در آن سال ها فضاي حاكم ، فضايي سياسي بود و گاهي كشت و كشتارهايي روي مي داده و با در نظر گرفتن اشعار و آثار شاعران هم دوره سهراب مثل شاملو، نظرتان نسبت به فعاليتهاي سياسي سهراب در آن روزگار چيست ؟

در زمان انقلاب، كاشان ده يا پانزده روز كشت و كشتار بود ، من احساس مي كردم كه سهراب جگرش مي سوخت از اين كه
مي ديد همشهريانش كشته مي شوند اما عقيده ي خاصي را كه آقاي شاملو در رابطه با اشعار و جامعه داشت ، او نداشت. در اين حد بگويم كسي كه از آزار رساندن به يك مورچه مي ترسيد ، كسي كه در گالري نقاشي اش شهربانو فرح سه بار آمد و او نرفت (يعني اينكه از آنها خوشش نمي آمد ) بنابراين نمي توانست روحيه سياسي نداشته باشد. اما عقيده خاصي هم نداشت ، سرش به كار خودش بود. سهراب خزبي و اهل حزب نبود.

- آقاي دكتر فيلسوفي با توجه به نزديكي خانوادگي و اجتماعي شما به شخص سهراب ، آيا تا به حال ايشان به ازدواج انديشيده بود يا حتي ازدواج كرده بود ؟ گروهي معتقدند كه با توجه به نمونه اي از شعر ايشان (رفتم تا زن) و مسافرت هايشان ، به خصوص مسافرت به ژاپن ، ممكن است در آنجا ازدواج كرده باشد. نظر شما در اين باره چيست ؟

خير ، سهراب هيچگاه ازدواج نكرد ! اما اينچنين سوالي راجع به ژاپن از او نكردم. يعني ما هيچوقت به زندگي خصوصي هم كاري نداشتيم. سعي هم نمي كرديم از اوضاع شخصي هم مطلع شويم . چنين سوالي را مي بايست از خانواده سهرب بپرسيد.

- گروهي از شاعران ، شعر را براي خلق اثر مي سرايند و گروهي ديگر بر مبناي عقايد شخصي خود. شما سهراب را از كدام دسته مي دانيد؟

سهراب دقيقا به آنچه كه مي گفت عقيده داشت . شعرهايش از روح و فكرش مي تراويد نه براي خلق اثر و همانطور كه قبلا" هم گفتم او اصلا" اهل تظاهر نبود كه بخواهد اثري از خود خلق كند.
سهراب اهل تعريف و تمجيد از ديگران هم نبود . حتي زماني كه فرح در تابلوهاي او را به قيمت گزاف خريد ، سهراب حاضر به تعريف يا حتي ديدار با او نشد.

- همانطور كه مي دانيم سهراب وصيت كرده بود كه بعد از مرگش در گلستانه دفن شود ، پس چطور شد كه تصميم به تدفين او در "مشهد اردهال" گرفتند ؟

روز آخر كه قصد رفتن به كاشان داشتم ، براي آخرين بار سهراب را ديدم و مي دانستم كه ديگر او را نمي بينم . دو روز بعد (نصف شب ) به من زنگ زدند و اين خبر شوم و تكان دهنده را اعلام كردند. نمي دانيد چه حالي داشتم و بر من چه گذشت ...
گفتند سهراب وصيت كرده حتما در گلستانه يا چنار دفن شود . در سال 59 هم موقعيتي نبود كه بتوانيم او را طبق وصيتش در آن محل ها دفن كنيم ، نمي دانم در جريان بوديد يا نه ؟
موقعيت اصلا مناسب نبود. سهراب را وقتي آوردند كاشان ، فقط يك نفر با او بود ، ولي با اين حال بعضي از خانم ها و آقايان ادعا كرده بودند كه در مراسم تدفين و سوگواري شركت داشتند كه دروغ محض بود. يك نفر با او بود كه او هم شوهر خواهر سهراب بود. فاميل هاي سهراب به خاطر بيماري مادرش كه خيلي هم حالشان بد بود و فكر مي كردند او را هم از دست مي دهند نيامده بودند. دوستانش هم از ترس اينكه سهراب هنرمند است نيامده بودند. حقيقت را بگويم، جگرش را نداشتند كه در آن شرايط در مراسم تدفين شركت كنند.
در مراسم فقط جناب آقاي دكتر مديحي به همراه پسر و فرزندانش ، و من به همراه همسر و دو فرزندم بوديم. البته افتخار نيست و من با تاسف و تاثر مي گويم كه جسد سهراب را من شخصا در داخل قبري گذاشتم كه خودمان شب قبل خريده بوديم.
در مورد خريد قبر عرض كنم كه نصف شب به من اطلاع دادند ، ما نشستيم و با خانمم تصميم گرفتيم كه سهراب را در كجا به خاك بسپاريم . اول قرار شد در حبيب بن موسي دفن كنيم ، اما
نمي شد چون دوستان و آشناياني كه براي زيارت قبر سهراب
مي آمدند راهشان دور مي شد. به همه جا فكر كرديم ، ديديم افرادي كه مي آيند مختلف و متفاوتند . بنابراين تصميم گرفتيم مكاني را انتخاب كنيم كه در صحرا باشد و در پناه يك امامزاده . خانمم موافقت كردند و همان شب به تهران تلفن زديم كه جسد سهراب را بفرستيد ، ما كارها را تمام خواهيم كرد . به دكتر مديحي هم اطلاع داديم. ايشان پرسيد : چطور شد كه آنجا ؟ گفتيم چاره اي نداريم تو بگو كجا ؟
او گفت : "من نمي دانم، والله نمي دانم" . اين بود كه تصميم گرفتيم همان جايي دفنش كنيم كه الان مقبره سهراب است ، ضمن اينكه صحراست و در پناه امامزاده اي است كه هيچ كس جرات جسارت ندارد. الان شنيده ام كساني كه به آنجا مي روند به زيارت نمي خورند. برنامه هايمان اين بود كه اگر شد مقبره سهراب را به مكاني ديگر طبق وصيت خودش منتقل كنيم ، چون حالا ديگر مي شود !..
البته همه كساني كه قصد ديدن قبر ايشان را دارند مرا سرزنش مي كنند كه چرا آنجا را انتخاب كرده ام كه اينقدر دور است و من در جوابشان مي گويم قبر خيام ، سعدي و حافظ نزديك است چرا خجالت نمي كشيد ؟ شما يعني نمي توانيد از تهران 250 كيلومتر را طي كنيد ؟

darvish121
Wednesday 8 February 2012, 12:20 PM
جدال عقل و عشق
سوال بی پاسخ بشریت
بایدتکلیف مان با خودمان روشن باشد
عاقلیم یا عاشق
باید بدانیم در کدام سوی اندیشه ایستاده ایم و از چه منظری به هستی و جریانات آن نگاه میکنیم
دوست داریم مانند مولانا به دنیا نکاه کنیم یا هدف دیگری از این نقد و بحث کردن داریم
می خواهیم آنها را بشناسیم تا مانند آنها به دنیا نگاه کنیم یا ......
دوست عزیزم سلام
شما فلسفه (عقل ) و مولانا (عشق عاشق معشوق ) را درکنار هم قرارداده اید دوست دارید راجع به مولانا بحث کنیم (سایربزرگان عرفان ) یا راجع به فلسفه
این بحث را دوستدارم البته اگر شما هم مرا بپذیرید
با تشکر

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد

sahar98
Saturday 8 March 2014, 11:22 AM
نظرات چند تن از اهل قلم درباره سهراب سپهری (You can see links before reply)
ببين : تو حتا وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي تواني معني حرف مرا كه مي گويم "گرسنه ام " بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است منتها در دو جهت . من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است. چاپلين در "لايم لايت" نقش گرسنه بيخانماني را بازي ميكند كه در وصف بهار ترانه يي مي خواند . بهاري كه او وصف مي كند بهار دلنشين همه مردم روي زمين است فقط
نا گهان يك جا به يك دوراهي مي رسد كه مخاطبان ترانه بي اختيار به دو دسته تقسيم مي شوند :
گروهي كه از فرط خنده پس مي افتد و گروهي كه دل و چشم شان پر از اشك مي شود . و اين ، سطر پاياني ترانه است. آن جا كه ولگرد گرسنه خم مي شود گل خودرويي را مي چيند و مي گويد:
" بهار براي اين زيبا است كه اگر از گشنگي در حال مرگ باشي مي تواني با چيدن گل ها دلي از عزا در آري !".- پاره آستر آويزان پشت كتش را جلو سينه وصل مي كند و گل به آن زيبايي را با تشريفات كامل و اشرافي صرف يك غذاي رسمي، با لذت و اشتهاي تمام مي خورد ! - بهار ما و گل زيباي صحرايي گرسنگان از جنس واحدي نيست.
مثل دنياي پر اضظراب من و دنياي عرفاني سهراب ... اما البته اين دو موضوع هيچ ربطي به مساله سوم ندارد. سپهري انساني بود بسيار شريف و عميقا و قلبا شاعر. مشكل من و او اين بود و هست كه جهان را از دو مزغل (1) مختلف
نگاه مي كرديم بي اينكه شيله پيله اي در كارمان باشد.
- از سهراب سپهري هم تا اين جا كه من ديده ام خيلي حرف زده اند .
شاملو به سرعت گفت : -- زبان سهراب در تراز فروغ قرار مي گيرد اما شعر او را من نمي پسندم . زبان و شعرش گاهي بسيار زيبا است اما باب دندان من نيست.
قيافه خبر نگار پر از حيرت شد و شاملو به شتاب حيرتش را بر طرف كرد:

- ببينيد خانم : شعر سهراب مي كوشد عارفانه باشد . من از عرفان سر در نمي آورم اما تا آن جا كه ديده ام و خوانده ام عرفا خودشان هم نمي دانند منظور عرضشان چيست . من و آنها با دو زبان مختلف اختلاط مي كنيم كه ظاهرا كلماتش يكي است.سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي آيد كه در آن پل پوت و ماركوس و آپارتايد وجود ندارد و گرفتاريها فقط در حول و حوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه . من دست كم حالا ديگر فرمان صادر نمي كنم كه " آن كه مي خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است " (2) ، چون به اين حقيقت واقف شده ام كه تنها انسان است كه مي تواند بخندد : و ديگر به آن خشكي معتقد نيستم كه " در روزگار ما سخن از درختان به ميان آوردن جنايت است " (3) ، چون به اين اعتقاد رسيده ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي آيند كه از نعمت خنديدن بي بهره اند و با ياس ها به داس سخن مي گويند . (4) قيافه عبوس آقا محمد خان قجر و ريخت منحوس نادر شاه افشار را جلو نظرت مجسم كن تا به عرضم برسي. آن كه خنده و ياس را
مي شناسد چه طور ممكن است به سخافت فرمان بركندن اهالي شهر پي نبرد يا از بر پا كردن كله منار بر سر راهي كه از آن گذشته شرم نكند ؟
اين شعر را يك دختر بچه كودكستاني سروده :
اين گل رنگ است
شكفته تا جهان را بيارايد
قانوني هست كه چيدن آن را منع مي كند
ورنه ديگر جهان سحر انگيز نخواهد بودمن يقين دارم دستهاي اين كودك در هيچ شرايطي به خون آغشته نخواهد شد ، چون حرمت و فضيلت زيبايي را درك كرده است. من شعر اين دخترك پنج شش ساله را درك مي كنم و شعر سپهري را نه.


(1) : مزغل: بر وزن منظر ، شكافهاي بلند و باريك بالاي ححصارهاي برج و بارو كه از آنها به سوي دشمن تير مي افكندند.
(2): برتلدبرشت . همان ماخذ.
(3): همان ماخذ .
(4): شاملو: آخر بازي (ترانه هاي كوچك غربت ).
(5): Genevieve Gerst ساكن ميل ولي Mill Valley كاليفرنيا. شعر در ماهنامه Poetry Flash چاپ بركلي . شماره نوامبر 1990 به چاپ رسيده و در ترجمه اش دستكاري مختصري صورت گرفته .
- در باب سهراب سپهري نظرتان چيست ؟
- بايد فرصتي پيدا كنم يك بار ديگر شعرهايش را بخوانم ......
متاسفانه در حال حاضر تصوير گنگي از آن ها در ذهن دارم. ميدانيد؟ زورم مي آيد آن عرفان نا بهنگام را باور كنم. سر آدم هاي بيگناه را لب جوب مي برند و من دو قدم پايين تر بايستم و توصيه كنم كه "آب را گل نكنيد"! تصور مي كنم يكي مان از مرحله پرت بوديم ، يا من يا او. شايد با دوباره خواندنش به كلي مجاب بشوم و دستهاي بيگناهش را در عالم خيال و خاطره غرق در بوسه كنم . آن شعرها گاهي بسيار زيباست ، فوق العاده است ، اما گمان نمي كنم آبمان به يك جو برود . دست كم براي من "فقط زيبايي " كافي نيست ، چه كنم.

* نقل از كتاب " هنر و ادبيات امروز " گفتگو با ناصر حريري -كتابسراي بابل - 1365.



- - - Updated - - -

این تاپیک مال 4 5 سال پیش! یاد اون روزایی می افتم که هروز میومدیم و بحث میکردیم!
یاد دوستای خوبمون khalse & obvious & nabeghe95 & sina yanni & sohrab iwis & ,... بخیر

بچه ها اگه هستید بازم بیایید بعد چن سالی بازم اینجارو راه بندازیم

ممنون