توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دست نوشته ها
ماهک
Tuesday 26 January 2010, 09:22 AM
از همگی دوستان دعوت میشه که دست نوشته های قشنگ خودتون رو توی این تاپیک قرار بدید
تا همه از خوندشون لذت ببرند
باتشکر ماهک
ماهک
Tuesday 26 January 2010, 09:25 AM
می دانم که هرگز سالنامه های سالهای بی توام را ورق نزده ای.... و من در تمام این قرنها... دلتنگیام را بر برگهای سالنامه ام حک نمودم....
برگها برای دل تنگم گریستند... و تاب نیاوردند و بر شاخههای درخت سالنامهام خشکیدند.....
و تو هرگز... هیچ کدامشان را نخوانده ای... و من همیشه نوشته ام...
آن روز که جای پاهایت را از کوچه خاطراتم پاک می کردی... که مبادا بیابت...
که مبادا نگاهت دوباره در چشمانم بیفتد...
ترسیده بودی که بغض نگاه های من تو را آب کنند؟
نترس تو دیگر چشمان شوخ مرا نخواهی شناخت... دیگر برق لبخند همیشگیشان...
خاموش شده است... اینک از این دریای متاطم چشمهی خشکیده ای بیش نمانده است...
ماهک
Tuesday 26 January 2010, 09:26 AM
وقتی آن پیاده روی باران خورده را با گامهایت تند می پیمودی... که هر چه زودتر از زیر بار سنگینی نگاهم در آیی! در دلم گفتم! تا ۲۰ می شمارم برگرد!
یک....دو....سه..... و تو تندتر گام بر می داشتی.چهار..........پنج... و تند تر ...شش......هفت...... هنوز شمارش من به بیست نرسیده بود تو از پیش نگاه منتظر و ناباورم محو شدی....
مثل یک خواب....ناغافل آمدی..... مثل رویا ماندی..... و یکباره از بام چشمانم پریدی!؟
این روزها هر بار که باران می بارد.... نمی دانم چرا چشمان من نمناک می شود..... هر بار آن پیاده رو را می بینم... هوای شمردن دارم هشت.... نه.... و چشمانم هرسناک می چرخند به چپ ... راست.... تا شاید تو را بیابند..... هشت..... نه...... نیستی! هیچ کجای آن پیاده رو .... هیچ کجا!
نمی دانم چرا هر چه می خواهم بی اعتنا کلاف این روزها را ببافم! که تمام شوند.... کلافه تر میشوم
تو انقدر برایم بهترین بودی... که من بهترین وجودم را بی چشمداشت به تو بخشیدم... اری بهترین وجودم... دلم...
وقتی که عزم رفتن کردی من هدیه را پس نستاندم.... به تو بخشیده بودمش.... با تمام مهربانی هایش..... با تمام صبوری هایش...بی تو! با تو همه جوره بخشیده بودمش!
و وقت رفتن بر زمین یافتمش و جای گامهایت را برویش به یادگار حک شده ! تنها یادگاری که برایم گذاشتی...
و من هرچه میاندیشیدم به خاطر نمیآوردم که از تو یادگاری خواسته باشم...
Sohrab Iwis
Tuesday 26 January 2010, 09:48 AM
فراق ديدن يار .... چه سخت بود با بارون و روي گنبد گيتي سخت نوشته بودم
سعي در عشق دارم ولي چه كنم كه نميشود
براي حسرت از روز گذشته وقتي كم مونده
سعي در عشق دارم ولي چه كنم كه نميشود
روزي پر تلاطم وقتي ابر با بارون زدن بر هم
سعي در عشق دارم ولي چه كنم كه نميشود ..........
Sohrab Iwis
Tuesday 26 January 2010, 05:33 PM
دارم از غم آب ميشم !
چون قطرات بارون با بي ميلي به هدف خود ادامه داده و شايدم برف بوده كه داره آب ميشه
و اون برف منم !
Sina_Yanni
Tuesday 26 January 2010, 08:36 PM
ماشاا... بابا همه استادن ... . منم وقتی دلم می گیره ، یه چیزایی می نویسم ، ولی نه شعر ، بیشتر شبیه ... نمیدونم ... . بی خیال .
حرفام خیلی زیاده ، کاش وقت داشتی با هم حرف بزنیم . میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم ؟؟؟ هر روز که میگذره بیشتر احساس می کنم بهت نزدیک شدم . بیا با هم یه قرار ساده بذاریم . هر روز ، دور و بر همین ساعت ، هر چقدرم که مشغول زندگی باشی ، یادم کن . منم به یادتم . اصلا با یاد تو من زندم . راستی چه خبر ؟؟ از خودت برام بگو . حرف مردمی که پشت سرمون پچ پچ می کنن رو ول کن . چون نیازی به شنیدن حرفای اونا نیست . تو این حیات خلوت خدا ، فقط من و توییم . حالا دیگه ساعتم با ساعت تو یکی شده . تو این حیات خلوت بارونی ، از چلچله ها برام بگو . سعی کن همیشه شاد باشی . مطمئن باش اون بالا یکی هست که من و تو رو میبینه و حواسش به ما هست ... پس نگران زندگی نباش . تنها چیزی که از این دنیا برامون میمونه ، عشقه . گوشت و پوست و زیبایی ظاهری فنا پذیره. من عاشق مهربونیاتم . من عاشق دلسوزیاتم ، من ... اگر چه شاعر میگه : بشکن دل بی نوای ما را ای عشق ، کین ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است ، اما سعی کن دل هیش کی رو نشکنی . چون اگه بشکنی ، اون به خدا نزدیک میشه ، ولی تو از خدا دور میشی ... . شاید این آخرین دل نامه ی منه ، چون نمیدونم تا کی زندم . پس تا زندم دوسم داشته باش . نمیدونم چرا دلم گرفته ... . پس کمکم کن ... . یادم کن ... . حمایتم کن . من بهت نیاز دارم . پس کنارم باش . نمی گویم دوستت دارم ، می گویم عاشقتم .
ماهک
Wednesday 27 January 2010, 10:38 AM
من و تو خوب معنای آوار را می فهمیم! معنای یکباره فرو ریختن را! تقویم جدایی ما دارد یک ساله می شود اما شاید به تقویم دلم قرنهاست که ندیدمت!
گاه که دلگیر می شوم با هر آنچه که می توانم به جان نام حک شده ات بر خاطرم می افتم که محوش کنم که گمت کنم و یا اگر بشود فراموشت کنم. و خوب می دانم شاد نمی شوی از اینکه بگویم هنوز نتوانستم.
گاه از تو گلایه می کنم، گاه از روزگار و گاهی به جان خدا می افتم و تنها حاصلش حقیقتی است که هر روز وقتی چشم می گشایم خود را در من نجوا می کند.
می گویند تو اشتباه بزرگ من بودی! آنان نمی دانند اگرچه تو بزرگترین بودی اما اشتباه نبودی، آری! تو بزرگترین خواهشم از خدا بودی، بزرگترین آرزویم، بزرگترین شادیم، و نبودنت بزرگترین اندوهم بود.
حسرت نمی خورم به سالهایی که با تو گذشت هرچند که فرجامش آن نبود که آرزو داشتیم. اگرچه با یادشان چشمانم نمناک می شود اما نمی خواهم که فراموششان کنم. نمی خواهم یادت را بایگانی کنم. برای من آنها به اندازه اشکهایم بها دارند.
نمی دانم تو چگونه صبوری می کنی درست مثل روزهای دوری که من بی تاب می گریستم و تو با امید به وصال آرامم می کردی، اما حال که دیگر امید نمانده وقتی که بی تاب می شوم به خود می گویم: «کسی هست که بیشتر تو به حضور من در زندگی اش محتاج است، مبادا بودنم را دریغ کنم» تو نیز جستجو کن من اطمینان دارم که یکی هست که بیش از من به آرامش حضورت محتاج است، مبادا آرامش را از او دریغ کنی!
ماهک
Wednesday 27 January 2010, 04:20 PM
چرا من رو تبعید کردی من که گفته بودمت طاقت زمینیها رو ندارم. من گفته بودمت اینجا دق میکنم... دیوونه میشم... من که گفته بودمت! و خودت خوب میدونستی!
خدایا یادت میاد چقدر بیتابی کردم... اما انگار نه انگار... گفتی: باید بری. گفتم: کجا؟ گفتی: سفری که زیاد طولانی نیست... باید بریزمین. گفتم: چرا؟ هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که دیدم فرشته من رو آماده رفتن کردن.
خدایا داری چه کار میکنی؟ من چه کار کردم؟ چرا باید برم؟ من که گندم نخوردم... من که سیب نخواستم... من که حوا نبودم...
خونه من اینجاست چرا میخوای آوارهی زمین بشم... مگه من قدر بودن با تو رو ندونستم. مگه من....
هنوز حرفای من تموم نشده بود. هنوز بیتاب بودم از شنیدن این خبر که دیدم راهی سفرم...
فریاد زدم خدایا دلم تنگ میشه... میدونی که طاقت این رو ندارم... یه فرشته گفت: آروم باش...فریاد نزن... توی کولهبارت واست اشک گذاشتیم. هروقت که دلتنگ شدی گریه کن... فکرم درست بود اینقدر ازت دور شده بودم که دیگه جواب سوالام رو باید از فرشته ها میگرفتم.
فرشتهها به رفتن ادامه دادن ومن آرام این رفتن رو به عزا نشسته بودم...
پایم که به زمین رسید... نمیدانم شنیدی یا نه که اولین بغضم را گریستم... فرشتهها دیگر نمیشنوند... بالهایم را میان راه گم کردم...من آن نبودم که بودم! امروز هرگاه کسی میپرسد کیستی... تنها جوابی که مییابم: نمیدانم است! نمیدانم. این آوارهی تبعید شده چه میتوانم بنامم...
نمیدانم شاید دوباره توقع من زیاد است اما میخواهم بگویمت برای این همه دلتنگی و تنهایی این کافی نبود... گریستن مرا تهی نمیکند... نمیدانم این زود برگشتنها چرا اینقدر دیر شده! چرا اینقدر طولانی شده! هزاران سال است که من مسافر آوارهی زمینم.. با کولهباری لبریز از تنهایی... هرچه میروم نمیرسم... هیچ فکر کردی که تن نحیف من تاب کشیدن این همه تنهایی را دارد یا نه!
خدایا میخواهم برگردم....همین حالا... من دلم برای خانه تنگ شده! کولهام بیش از اندازه سنگین است... اگر میشنوی دیگر نمیخواهم بگریم... میخواهم برگردم!
Sohrab Iwis
Wednesday 27 January 2010, 05:21 PM
دارم سعي ميكنم كه خودمو بشناسم
اما ... لحظه ها فرصت بازگشت نداده و مرا تحقير به پيري ميكنند !
ما همه رفتني هستيم
عقربه هاي ساعت انگار با هم دارن مسابقه ميدن و از هم سبقت ميگيرن !
چه كنم ؟
هيچكس نميداند ....
Mehraneh
Wednesday 27 January 2010, 09:20 PM
می خوام امروز تو رو معنا کنم مهم نیست چه معنایی بدست بیاد مهم اینه که تو واسه من بهترینی تو همه چیز داری تو بی نیازی شکوه تو رو تو دنیا از هیچ ندیدم و تعریفات رو همه جا شنیدم عشقت تو قلبم دیگه خونه نشین شده و بیرون نمیاد تو اینقدر چیزای خوب داری که اگه بخوام بشمرمشون تا دنیا دنیاست باید بگم و بگم تا همه تو رو بشناسن تو این دنیای واروونه تو آروم ترین موجی هستی که می تونی منو در گیر خودت کنی تو بی نیازی...
اما هر چی بیشتر به تو فکر می کنم خوبیهات یادم میاد اما می دونی چیه؟
با تمام این حرفا من تو رو به خاطر خودت می خوام
اگه یه روز دیگه زیبا نباشی اگه دیگه صدات آرومم نکنه اگه هر چیزی هم که باشی و نباشی بازم
من تو رو به خاطر خودت می خوام
اگه می شکنم کنار اسم تو اگه تا آخر این جاده میام
به بزرگی نگاه تو قسم من تو رو به خاطر خودت می خوام
ماهک
Wednesday 27 January 2010, 11:03 PM
سلام آدم بزرگهای جدی، با نقابهای جدی و لبخندهای جدی. دنیای بزرگ شما را دیدم و مطمئن شدم که می خواهم برای همیشه کودک بمانم؛ و حال لبریز از شادیم که هرگز مجبور نیستم آنقدر بزرگ شوم که لب پنجرههای شما بایستم و از آن جا زندگی را تجربه کنم.
خوشحالم که آنقدر بزرگ نشدهام که به جای نظارة پرتو خورشید عشق سایة بلند غرورم کورم کند.
آنقدر بزرگ نشدهام که جای آغوش مهربان و همیشه باز خدواند پناهگاه دیگری بجویم.
آنقدر بزرگ نشدهام که برق سکههای (به ظاهر) باارزشتان مردمان چشمانم را حریص کند.
آنقدر بزرگ نشدهام که کاری مهمتر از تماشای آسمان داشته باشم.
آنقدر بزرگ نشدهام که دستان خدواند را پس بزنم وقتی مرا به دویدن به دنبال شاپرکهای آرزویهایم دعوت میکند.
و شادم از اینکه مجبور نیستم برای اثبات آنکه بزرگ شدهام دلی را برنجانم، گونهای را نمناک کنم و یا نقابی بر چهرهام بگذارم.
و کاش هرگز آنقدر بزرگ نشوم که بتوانم زیر باران چترم را باز کنم و فراموش کنم روزی این ترانه را میخواندم: باز باران با ترانه با گوهرهای فراون می خورد بر بام ... و لیلی میکردم و تاب میخوردم.
و کاش هیچکس آنقدر بزرگ نشود که بتواند بگوید که من دیگر کودکیام را از یاد بردهام.
دوست دارم ببینید که من و اسباببازی هایم چگونه به دنیای مضحک شما می خندیم، آری میخندیم به شما که این بازی کودکانة زیبا را تا این اندازه جدی و دشوار بازی میکنید.
Sohrab Iwis
Thursday 28 January 2010, 03:02 PM
سعي در شناخت اصلم دارم
اما دارم مدام ميگم
شروع خواهم كرد بازم
فردايي نخواهد ماند
با اينكه اميد به زندگي نيست ...
سعي دارم ميكنم برگردم چون شجاعت موندن خيلي بالاست ....
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.