PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خط خطی های ماهک



ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:42 PM
دوستان عزیز می خواستم نوشته و گه گاه شعرهام رو اینجا بذارم که نظر شما دوستان شاعر و خوش ذوقم رو راجع بهشون بدونم

البته اگه افتضاحن تقصیر من نیست همش تقصیر این پارازیتای لعنتی است که این روزا رو همه چی می افته
حتی روی احساس من!

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:50 PM
ابتدا چند از نوشته و شعرهام رو که توی تاپیک های دیگه گذاشتم رو اینجا می ذارم که همه یک جا باشه.

سالنامه سالهای بی تو!
می دانم که هرگز سالنامه های سالهای بی توام را ورق نزده ای.... و من در تمام این قرنها... دلتنگی‌ام را بر برگهای سالنامه ام حک نمودم....
برگها برای دل تنگم گریستند... و تاب نیاوردند و بر شاخه‌های درخت سالنامه‌ام خشکیدند.....
و تو هرگز... هیچ کدامشان را نخوانده ای... و من همیشه نوشته ام...
آن روز که جای پاهایت را از کوچه خاطراتم پاک می کردی... که مبادا بیابت...
که مبادا نگاهت دوباره در چشمانم بیفتد...
ترسیده بودی که بغض نگاه های من تو را آب کنند؟
نترس تو دیگر چشمان شوخ مرا نخواهی شناخت... دیگر برق لبخند همیشگیشان...
خاموش شده است... اینک از این دریای متاطم چشمه‌ی خشکیده ای بیش نمانده است...

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:51 PM
وقتی آن پیاده روی باران خورده را با گامهایت تند می پیمودی... که هر چه زودتر از زیر بار سنگینی نگاهم در آیی! در دلم گفتم! تا ۲۰ می شمارم برگرد!
یک....دو....سه..... و تو تندتر گام بر می داشتی.چهار..........پنج... و تند تر ...شش......هفت...... هنوز شمارش من به بیست نرسیده بود تو از پیش نگاه منتظر و ناباورم محو شدی....
مثل یک خواب....ناغافل آمدی..... مثل رویا ماندی..... و یکباره از بام چشمانم پریدی!؟
این روزها هر بار که باران می بارد.... نمی دانم چرا چشمان من نمناک می شود..... هر بار آن پیاده رو را می بینم... هوای شمردن دارم هشت.... نه.... و چشمانم هرسناک می چرخند به چپ ... راست.... تا شاید تو را بیابند..... هشت..... نه...... نیستی! هیچ کجای آن پیاده رو .... هیچ کجا!
نمی دانم چرا هر چه می خواهم بی اعتنا کلاف این روزها را ببافم! که تمام شوند.... کلافه تر میشوم
تو انقدر برایم بهترین بودی... که من بهترین وجودم را بی چشمداشت به تو بخشیدم... اری بهترین وجودم... دلم...
وقتی که عزم رفتن کردی من هدیه را پس نستاندم.... به تو بخشیده بودمش.... با تمام مهربانی هایش..... با تمام صبوری هایش...بی تو! با تو همه جوره بخشیده بودمش!
و وقت رفتن بر زمین یافتمش و جای گامهایت را برویش به یادگار حک شده ! تنها یادگاری که برایم گذاشتی...
و من هرچه می‌اندیشیدم به خاطر نمی‌آوردم که از تو یادگاری خواسته باشم...

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:52 PM
دیگر پس از این نمی شوم خر
بر دامن تو نمی نهم سر
از غصه اگر بنالدم جان
از ناله او اگر شوم کر
لب گر بشو ز غصه خاموش
جان گر بشود ز غصه پرپر
دیگر پس از این چو ماه شبها
در خانه ی تو نمی کشم سر
از جام لبت نمی خورم می
دور حرمت نمی زنم پر

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:52 PM
برو...

دیگر برای ماندنت شعری نمی خوانم برو
دیگر دل افسرده را از خود نمی رانم برو
سنگ دلت با طعنه گفت روزی روم تنها شوی
حالا همان روز آمده تنها نمی مانم برو
در پشت کوه این غرور خورشید عشقم بی فروغ
آری غرور سنگیت کرده است رنجانم برو
وقتی که ساحل می شدی چون موج جوشان می شدم
موجم شوی طوفان شوی چون باد سرگردان شوی آرام می مانم برو
چون بانگ رفتن می زدی چشمم به راهت می گریست
اینک برای رفتنت من خود غزلخوانم برو
بودم اسیر عشق تو محکم نمودم بند را
تا عمر دارم بعد از این از تو گریزانم برو
گفتی پشیمانی دگر، اینبار هم من را ببخش
معنای حرفت این نبود من خوب می دانم برو
گفتی که باشد می روم اما دلیلش را بگو
من چشم در چشمان تو گویم نمی دانم برو
اشکی به روی گونه ات آرام می لغزد ولی
این غصه ناچیز و کم است از درد هجرانم برو

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:54 PM
چرا من رو تبعید کردی من که گفته بودمت طاقت زمینی‌ها رو ندارم. من گفته بودمت اینجا دق می‌کنم... دیوونه می‌شم... من که گفته بودمت! و خودت خوب می‌دونستی!
خدایا یادت میاد چقدر بی‌تابی کردم... اما انگار نه انگار... گفتی: باید بری. گفتم: کجا؟ گفتی: سفری که زیاد طولانی نیست... باید بریزمین. گفتم: چرا؟ هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که دیدم فرشته من رو آماده رفتن کردن.
خدایا داری چه کار می‌کنی؟ من چه کار کردم؟ چرا باید برم؟ من که گندم نخوردم... من که سیب نخواستم... من که حوا نبودم...
خونه من اینجاست چرا می‌خوای آواره‌ی زمین بشم... مگه من قدر بودن با تو رو ندونستم. مگه من....
هنوز حرفای من تموم نشده بود. هنوز بی‌تاب بودم از شنیدن این خبر که دیدم راهی سفرم...
فریاد زدم خدایا دلم تنگ می‌شه... می‌دونی که طاقت این رو ندارم... یه فرشته‌ گفت: آروم باش...فریاد نزن... توی کوله‌بارت واست اشک گذاشتیم. هروقت که دلتنگ شدی گریه کن... فکرم درست بود اینقدر ازت دور شده بودم که دیگه جواب سوالام رو باید از فرشته ها می‌گرفتم.
فرشته‌ها به رفتن ادامه دادن ومن آرام این رفتن رو به عزا نشسته بودم...
پایم که به زمین رسید... نمی‌دانم شنیدی یا نه که اولین بغضم را گریستم... فرشته‌ها دیگر نمی‌شنوند... بالهایم را میان راه گم کردم...من آن نبودم که بودم! امروز هرگاه کسی می‌پرسد کیستی... تنها جوابی که می‌یابم: نمی‌دانم است! نمی‌دانم. این آواره‌ی تبعید شده چه می‌توانم بنامم...
نمی‌دانم شاید دوباره توقع من زیاد است اما می‌خواهم بگویمت برای این همه دلتنگی و تنهایی این کافی نبود... گریستن مرا تهی نمی‌کند... نمی‌دانم این زود برگشتن‌ها چرا اینقدر دیر شده! چرا این‌قدر طولانی شده! هزاران سال است که من مسافر آواره‌ی زمینم.. با کوله‌باری لبریز از تنهایی... هرچه می‌روم نمی‌رسم... هیچ فکر کردی که تن نحیف من تاب کشیدن این همه تنهایی را دارد یا نه!
خدایا می‌خواهم برگردم....همین حالا... من دلم برای خانه تنگ شده! کوله‌ام بیش از اندازه سنگین است... اگر می‌شنوی دیگر نمی‌خواهم بگریم... می‌خواهم برگردم!

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:55 PM
کاش نباشی و نباشم ای کاش

چکار کنم که از چشام بیفتی؟
چکار کنم در به درت نباشم؟
بری زخاطرم واسه همیشه
صبح تا غروب منتظرت نباشم؟
چکار کنم وقتی که اسمت میاد
گُر نگیرم، آتیش نشم، نسوزم
نمی دونی بی تو چیا شنیدم
کاش می دیدی چی اومده به روزم
یادت میاد می گفتی که دلبرم
گریه نکن بی گریه ام عزیزی
حالا همه بهم می گن دیوونه
چرا داری بی خودی اشک میریزی؟!
حالا شدم مسخره این و اون
همه می گن با تو بودن محاله
کاشکی یه روز بیدار بشم بیبنم
جدایی ها فقط خواب و خیاله
همه می گن این آخر ماجراست
قصه ی تو هم اینجوری تموم شد
چه سالهایی گذشت از زندگیتون
چه گریه ها رو شونهاش حروم شد
نمی دونم چه جوری زنده ام من
حالا که دیگه امیدی نمونده
لعنت به زندگی به این نفسها
لعنت به هر چیزی که زنده مونده
هرگز نشد که فکر کنم یه روزی
اینجوری از دستای تو جدا شم
من اون بودم که خیلی خیلی ساده
حاضر بودم به جای تو فدا شم
ببین چه جور قصه به اینجا کشید
چه جوری شد که از دلم گذشتی
رفتی ندیدی که چطوری مُردم؟!
رفتی و انگار دیگه برنگشتی
حالا دیگه من می دونم تمومه
من و تو هرگز دیگه ما نمی شه
گره خوردم به دستای دیگری
گره ای که هیچ جوری وا نمی شه
کاش که یه روز خاطرهات پاک بشه
یادم بره کی بودی و چی گذشت
یه روز بودی تمومی وجودم
دیدی چطور برگ زمونه برگشت؟!
حرف بزن تموم کن این جنون رو
بگو به من دیگه دوستم نداری
بگو دلت یکی دیگه رو می خواد
بگو نه عشق مونده نه بی قراری
حرف بزن یا برو و یا بمیر
برو زخاطرم بمیر و نباش
نفس نمی کشم اگر نباشی
کاش نباشی و نباشم ای کاش

ماهک
Thursday 28 January 2010, 12:57 PM
چگونه گویمت که ساده نیست حرف عشق
مرا به لالی ام ببخش
منی که شب تا سپیده را نخفته ام
تمامی وجود خویش را در دلم فقط به ماه گفته ام
ولی دوباره در نگاه تو غرق گشته ام
مرا به لالی ام ببخش
کدام سٌر در نگاه توست
که با دو چشم مهربان مرا به اوج می بری
به اوج، اوج کهکشان
چه گویمت
چگونه گویمت که «عاشقم»
به ماه گفته ام ز مهر تو
به تک تک ستاره
ولی چگونه گویمت که غرق می شوم
تا به روی چهره ام ز مهر میکنی نگاه
درون راز مهر تو ندیده ای چگونه غرق می شوم؟ و
در دلم خدا خدای می کنم نباشد این کرانه نه منزلی نه ساحلی
چگونه گویمت که هیچ ساده نیست
قسم به واژه های کال شعر من
قسم به هرچه خوبی است قسم به عشق که سوختم در تبت ولی چگونه گویمت حقارت کلام را
که دل کباب می شود ولی هنوز واژه های شعر من رو به سردی اند.
چگونه گویمت از این عطش
از این گزنده آتشی که در دلم شراره می زند
مرا به لالی تمام واژه ها ببخش
که سوختم
ولی چه گفتمت؟ جز اینکه ساده گفتمت:
همیشه دوست می دارمت..... همیشه دوست می دارمت

ماهک
Thursday 28 January 2010, 01:00 PM
سلام آدم بزرگ‌های جدی، با نقابهای جدی و لبخندهای جدی. دنیای بزرگ شما را دیدم و مطمئن شدم که می خواهم برای همیشه کودک بمانم؛و حال لبریز از شادیم که هرگز مجبور نیستم آنقدر بزرگ شوم که لب پنجره‌های شما بایستم و از آن جا زندگی را تجربه کنم.
خوشحالم که آنقدر بزرگ نشده‌ام که به جای نظارة پرتو خورشید عشق سایة بلند غرورم کورم کند.
آنقدر بزرگ نشده‌ام که جای آغوش مهربان و همیشه باز خدواند پناهگاه دیگری بجویم.
آنقدر بزرگ نشده‌ام که برق سکه‌های (به ظاهر) باارزشتان مردمان چشمانم را حریص کند.
آنقدر بزرگ نشده‌ام که کاری مهمتر از تماشای آسمان داشته باشم.
آنقدر بزرگ نشده‌ام که دستان خدواند را پس بزنم وقتی مرا به دویدن به دنبال شاپرکهای آرزوی‌هایم دعوت می‌کند.
و شادم از اینکه مجبور نیستم برای اثبات آنکه بزرگ شده‌ام دلی را برنجانم، گونه‌ای را نمناک کنم و یا نقابی بر چهره‌ام بگذارم.
و کاش هرگز آنقدر بزرگ نشوم که بتوانم زیر باران چترم را باز کنم و فراموش کنم روزی این ترانه را می‌خواندم: باز باران با ترانه با گوهرهای فراون می خورد بر بام ... و لی‌لی می‌‌کردم و تاب می‌خوردم.
و کاش هیچ‌کس آنقدر بزرگ نشود که بتواند بگوید که من دیگر کودکی‌ام را از یاد برده‌ام.
دوست دارم ببینید که من و اسباب‌بازی هایم چگونه به دنیای مضحک شما می خندیم، آری می‌خندیم به شما که این بازی کودکانة زیبا را تا این اندازه جدی و دشوار بازی می‌کنید.

ماهک
Thursday 28 January 2010, 01:04 PM
دیشب چشمهایم را شستم.. با اشک‌هایم... آنقدر گریه کردم تا مطمئن شدم که خوب شسته شده‌اند.
رفتم با خدا حرف بزنم بازهم قرص خواب خورده بود.. کاش یکی از این قرصهایش را میداد به من تا منم می‌خوابیدم و اینقدر ادای خوابیدن در نمی‌اوردم.
یادداشت گذاشتم: «سلام. من اومدم خواب بودی! فردا سرکارم! شاخکام اونجا آنتن نمی‌ده،
هروقت بیدار شدی مواظب مامانم باش، با کیوان حرف زدم صداش می‌لرزید فکر کنم گند زدم خودت یه جوری سرگرمش کن یادش بره، فروغ دیروز داشت گریه می‌کرد حالم خوب نبود که برم باهاش حرف بزنم تا آروم شه، بابام از این وضع خسته شده!، رامین می‌خواد برگرده خونه می‌گفت می‌خواد روی تخت خودش فسیل بشه، گنجشکه که مامانش رو گم کرده بود یادته بالاخره از دست من غذا خورد، اما پرواز بلد نیست هنوز.
من که بلد نبودم بهش یاد بدم آخه من یادم رفته! می‌خواست تو حیاط بمونه گفتمش اینجا شبا گربه میاد. تو هنوز کوچولویی اما رفت لای درخت انگور و من گمش کردم! الان از تو حیاط صدای گربه میاد! فکر کنم امشب می‌پره! کوپن صبرمم تموم شده... یکی دیگه واسم بفرست!
راستی.... نه ولش کن! دردام رو نمی‌تونم واست یادداشت بذارم... چون تا وقتی که تو بیدار شی! کارم از کار گذشته... خودم یه کاریش می‌کنم... خوب بخوابی! خیال من خوابت رو آشفته نکنه»

ماهک
Thursday 28 January 2010, 10:51 PM
مرا می شناسی از پس روزهایی که گذشت آیا دوباره به خاطر داری مرا ؟ آنگاه که در اسارت غم ها محتاج صدایت می کردم و بی تاب تر سر به شانه ات می گریستم
حال بگو مرا چه شده ... که شیرینی شادیها دارد گلویم را می زند. کمی درد به من بده ،کمی رنج هدیه ام کن, کمی تلخی به زندگیم روانه کن و هرچی می خواهی از من بستان! اگر دوست میداری که در قلب شکسته خانه کنی گلایه ای نیست دلم را می شکنم تا لایقت شود.
دیگر طاقت ندارم خدایا دلم برایت تنگ شده. من اینهمه را نمی خواهم بی تو. من می خواهم دوباره سر به دامنت بگذارم و شب تا صبح بگریم.خدایا دلم برایت تنگ شده، من این دوری را تاب نمی آورم. کدام خطا مرا اینگونه از تو دور ساخت کدام گناه اینهمه شادی به زندگیم آورد و تو را از زندگانی برد.
قسم به خودت اگر نباشی هیچ کدامشان را نمی خواهم.اینگونه مرا به خود وا مگذار،مگر تو آن خدا نیستی که صبورانه به انتظارم می نشستی که از گناهم برگردم و لغزشهایم را می بخشیدی و اگر از تو دور می شدم به سویم گام بر می داشتی مگر تو آن خدا نیستی که هر گاه می آمدم حیرت زده می دیدم که تو به انتظارم نشسته ای. حالا چه شده. من همانم خطاکار و رو سیاه آیا تو باز همانی بخشاینده و مهربان؟ مرا از این همه پریشانی برهان و برگرد.

ماهک
Thursday 28 January 2010, 10:52 PM
برایت نوشتم پیش از آنکه برایم بنویسی... برایت نوشتم بسیار بیش از آنکه برایم بنویسی... اما امروز آنقدر بی‌رمق فریادت کردم که گویی مُردم... امروز دلم از خواستنت گرفت... گفت می‌خواهم دیگر نخواهمت...می‌خواهم گمت کنم در همین چهارخط... اما آیا می‌توانم؟ می توانم تویی که معنایت را هرگز نخواهم توانست در هزار دفتر بگنجانم در چهار خط گم کنم؟ اما تو گم خواهی شد بی‌آنکه من معنایت کرده باشم... بی‌آنکه در هزاران دفتر بسرایمت. در چهار خط نه در چها واژه شاید.
وای دیگر مرا نفهم.... دیگر مرا نفهم...بر نوشته‌هایم خرده نگیر... دلم از این نتوانستن‌ها گرفته... نمی‌توانم، آخر دیگر این واژه‌ها برای آنچه تلنبار شده کم‌اند. نمی‌توانم، آخر چگونه بگویم دخترک توی آینه دارد تمام می‌شود... او که دردهایش در زندان نگاهش اسیرند دارد تمام می‌شود و تنها به من می‌گوید... نمی‌داند....... من قرن‌هاست برایش کَرَم! نمی‌بیند دستی که می‌کشتش هر روز منم.... قرنهاست که کور شده ...دلم خوش است که به تاریکی مزارش شمع می‌برم... که ببینم... خوبتر ببینم شاهکار دست خویش را... تا مطمئن شوم از خاموش چشمانش...سکوت ابدیش... می‌گویمش تقصیر من نیست که تو کور شدی و من کر... غریب ماندم... غریب رفتی... اینها به هم در.

***
دلگیر نشو که دلم از خواستنت گرفته... نوشته‌هایم را پتک نکن... تنهاترین کاریست که هنوز از یاد نبرده‌ام ... با نوشته‌هایم خرابم مکن... کمی صبر کنی ویران شدنم را بی‌هیچ ضربه‌ای بی هیچ پتکی بی هیچ نسیمی نظاره خواهی کرد... چیزی تا تمام شدن نمانده... امشب وضو می‌گیرم...امشب تمام شب دنبال خدا می‌گردم... قول می‌دهم... شاید دوباره بتوانم سر به دامنش برای آخرین دردی که می‌کشم بگریم... ...
خلاص می‌شود... خلاص می‌شوم....و تو در کمتر از چهار خط... چهار واژه ... چهار دم... خلاص می‌شوی... قول می‌دهم...

ماهک
Friday 29 January 2010, 09:30 AM
هنوز هم نمی توانم، نمی توانم از تو بنویسم. نوشته های من از تصویر کردن اینهمه خوبی عاجزند. آنها تا به امروز هرگز چنین عظمتی را توصیف نکرده اند. گفتم لال بمانند بهتر است، آنها فقط بلدند به اندازه خودم بنویسند. اما تو از وسع من خارجی! گاهی تلاش می کنم تو را در خود بگنجانم تا بتوانم تسخیرت کنم اما احساس می کنم تو داری از من به بیرون تراوش می کنی.
قلمم عاجز است تو خود یاریم کن، بگو چگونه بخوانمت که خدا نرنجد. که زمین بر من خرده نگیرد. چگونه از تو بگویم که آسمان گلایه نکند. که دریا بر من خشم نگیرد، بگو چگونه خطابت کنم که بهار دلگیر نشود.
انگار تو زمین را سخاوت آموختی و آسمان با همه ی وسعتش پیش دلت حقیر است، گویی دریا آرامشش را از دستان تو به ارث برده است و بهار زیبایی اش را از تو الگو گرفته و از این میان تو قداست را، مهربانی را، شکوه را از خدا ستاندی!
وقتی نگاهم می کنی احساس می کنم در چیزی عظیمتر از دریا شناورم. مطمئن باش اگر دستم را نگیری در آن غرق خواهم شد و خواهم مرد. وقتی نوازشم می کنی آنقدر پر بها می شوم که احساس می کنم دیگر دست هیچ موجودی نباید به من برسد. گویی که با دستان تو تقدس یافته ام. وقتی در آغوشم می کشی زمین و آسمان حسودیشان می شود.
تو را قسم به هرچه برایت مقدس است شمرده تر بگو دوستت دارم. که من از یکباره مردن در هراسم.

ماهک
Friday 29 January 2010, 09:33 AM
دیشب موریانه‌ها تمام خوشبختی کاغذیم را جویدند... اگر نمرده بودی موریانه‌ها را نفرین نمی کردم...چقدر آسان مردی...نمی‌دانی به چه اشتیاقی آن پل خراب را برگشتم...کاش نمرده بودی...آمدم که آیینه‌ها را بچسبانم دوباره ببینمت... آمده بودم بگویم که دیگر حرفهایت را نمی‌خورم... دیگر تنهایت نمی‌گذاریم... امده بودم نقاب آشنایم را پیش غربت نگاهت قربانی کنم... بگویمت هستی... بگویم همین گونه که هستی خوبی ! کاش نمرده بودی... جای خدا خالی که داغ مردنت را به شانه‌اش بگریم...نمی‌دانی چقدر درخت پشیمانیم بی ثمر ‌ماند..
خواستم خودم شوم... خودت شوم... همانکه دوست داشتی... آمده بودم یکی شویم... اما دوبار دیر شد... دوباره زودتر از رسیدن من دیر شد...تو مردی و دیگر محال است دستم به خدا برسد...
خدا که خواب است‌ و اینان هرشب می‌آیند که انتقام تو را از من بگیرند... صورتک‌هایی که هیچکس باورشان نمی‌کند...از هجوم وحشیانه‌ی هر شبشان خسته‌ام... مدام پتک نبودنت را به سرم می‌کوبند... آمده‌اند قربانی بگیرند... دیگر نمی‌گریزم... دلتنگت شده‌ام..فکر تازه‌ای دارم...تنها راه مانده یا بیراه‌ی! بگذار خیال کنند بزدلم... گول خیالشان را نمی‌خورم... این بار پیش از آنکه دیر شود خواهم مرد.

ماهک
Friday 29 January 2010, 09:33 AM
گاهی اوقات مجبورم دروغ بگویم حتی به خودم... حتی به خودت... حتی به خدا
یکی می گفت آدمها سه دسته‌اند. من هم همین را می‌گویم.
آدمها سه دسته‌اند و بودنشان در کنار یکدیگر حاصل ضربشان است.
دسته‌ی اول صفرند، دسته‌ی دوم یکند و دسته‌ی سوم بیش از یکند...
تو بیش از یکی و من... و من حاصل معادله‌ای صفر شده‌ام...
من صفرم... ضرب‌های من همه حاصلشان بی منطق و با منطق صفر می‌شود...
گاهی باید دورغ‌های همدیگر را باور کنیم... گاهی هم نمی‌شود دروغ نگفت...

ماهک
Friday 29 January 2010, 09:35 AM
برای دخترم عدنا

عاقبت پایت به زمین رسید. هنوز می توانستم بالهای کوچکت را روی شانه ات ببینم و هاله نوری را بالای سرت. با اشک غسل گرفته بودم اما هنوز نمیدانستم برای در آغوش کشیدنت پاک شده ام؟
برای دوست داشتنت دلم را آنقدر بزرگ کرده بودم که می توانستم آسمانها را یه جا در آن جا دهم. اما تو با همه کوچکیت تمام دلم که هیچ بلکه تمام وجودم را به تسخیر خود در آوردی. آشنا بودی گویی هزاران سال بود که با منی. بهشت جاودانی من!
وقتی در آغوشت کشیدم گویی دستان خدا را می بوییدم. همانجا بود همان نزدیکی، انگار ایستاده بود ما را می نگریست و من به حرمت حضور تو فرشته پاک کوچکم بعد ۲۴ سال زندگی روی این زمین خاکی بعد از ۲۴ سال دلتنگی گویی دوباره به ملاقات خدا رفته باشم. دوباره بر اوجترین بام آسمان پا نهاده باشم.
بال پروازم شدی. من بالهایم را از آن روز که پا به زمین نهادم گم کرده بود و راه آسمان را دیگر نمیدانستم. تو راهنمایم شدی و من دوباره احساس کردم راهی آسمان شده ام. وقتی در چشمانم خیره شدی عشق در نظرم ناچیز آمد. احساس من فراتر از آن بود که در من بگنجد.
You can see links before replyمن در هاله از نور اوج می گرفتم و می شنیدم که فرشته های آسمان مرا مادر صدا می زدنند.You can see links before reply

ماهک
Friday 29 January 2010, 10:20 AM
واسه ی بهار دستات اگه من فقط یه خارم
بذار پیش تو بمونم می دونم واسه شکفتن
تو دلم هیچی ندارم
واسه ی دریای چشمات اگه قدر یه حبابم
بذار تو آغوش گرمت
بمونم.... بذار بخوابم
واسه ی غم غریبی توی این دنیای نامرد
اگه قدر یه عبورم
رهگذر تاملی کن
بذار با بارون اشکام
گرد کفشاتو بشورم
هرچی خنده سهم لبهات
هر چی اشکه واسه چشمام
تو بخند و من ببارم
منم اون پاییز رخ زرد
تو بشو گل بهارم
توی آسمون چشمات عمرم قده یه شهابه
با نگاهت جون می گیرم
می گذرم از صحن چشمات
با تبسمت می میرم
تو فقط حادثه باش و دل من رو زیرو رو کن
بیا با عبوری کوتاه من و با عشق رویرو کن
دلم آشیونه ی تو اگه سرد و اگه نمدار
واسه دل خوشیم بمون و حرمت عشق و نگه دار

ماهک
Friday 29 January 2010, 10:29 AM
می خوام تو دریای چشات
خورشید و نقاشی کنم
تو حوض کوچیک نگام
عکس تو رو کاشی کنم
می خوام برات پله باشم
به هرچی می خوای برسی
می خوام بدونی تا ابد
برای من همه کسی
صدا بزن اسمم و تا
قربونی صدات بشم
تو چشم تو جون بگیرم
معجزه ی نگات بشم
هستی من تو دستاتع
می خوای من و فنا بکن
گدای عشق تو منم
رحمی به این گدا بکن
سکوت ناز لبت ای کاش که قربونی کنی
بگی منم دوست دارم
قلبم و زندونی کنی
می خوام برات سایه بشم
نسوزه آفتاب تنت و
به جای تو گریه کنم
تلخه ببینم غمت و
چقدر قشنگه عاشقی
وقتی که لیلی تو باشی
فقط واسه تو می میرم
راضی باشی یا نباشی

ماهک
Friday 29 January 2010, 10:32 AM
آخه گریه کردنت برای چیست
وقتی خونه ی دلت اجاره ایست
چطوری نمره عشقت میشه بیست
وقتی خونه ی دلت اجاره ایست
نگو که تنگ دلت خوب می دونم اینجوری نیست
وقتی خونه ی دلت اجاره ایست
دیگه هرگز زیر چتر شونه های من نایست
وقتی خونه دلت اجاره ایست

ماهک
Saturday 30 January 2010, 10:22 AM
نمی دانم که آیا پنجه ای بغض گلویت را فشارانده
و یا اینکه تو را بیهوده حرفی سخت رنجانده
نمی دانم که آیا غصه را با خود به بستر برده ای هرشب
که یاری نیست
و آنکه همنفس با توست
تو را هم غمگساری نیست

نمی دانم تو می دانی
که من دلتنگ و غمناکم
که من چون ماهی تنگ بلور تو
نمی بیند کسی چشمان نمناکم

نمی دانم تو می دانی
ولی این شعر من امشب هزاران گفتگو دارد
من اینجا سخت خاموشم
ولی او های و هو دارد

بخوان از دفتر شعرم
که در من شرم گفتن سالها باقیست
من اینجا ساکت و سردم
ولی طوفان میان دفترم جاریست

و می دانم
که اکنون می فشارد پنجه ای بغض گلویت را
نگاهم را زچشمان تو می گیرم
نمی خواهم که اشک تو
بریزد ابرویت را

ماهک
Saturday 30 January 2010, 10:24 AM
گاهی فراموش می کنم
و بی آنکه خواسته باشم
اندوهت را
بر شانه ی دیگری می گریم

ماهک
Sunday 31 January 2010, 01:39 PM
اینقد فعالید چشم نخورین یه هو
بابا یکی بیاد نظر بده
من اینهم تایپ کردم!

Sina_Yanni
Sunday 31 January 2010, 09:05 PM
می خوام تو دریای چشات
خورشید و نقاشی کنم
تو حوض کوچیک نگام
عکس تو رو کاشی کنم
می خوام برات پله باشم
به هرچی می خوای برسی
می خوام بدونی تا ابد
برای من همه کسی
صدا بزن اسمم و تا
قربونی صدات بشم
تو چشم تو جون بگیرم
معجزه ی نگات بشم
هستی من تو دستاتع
می خوای من و فنا بکن
گدای عشق تو منم
رحمی به این گدا بکن
سکوت ناز لبت ای کاش که قربونی کنی
بگی منم دوست دارم
قلبم و زندونی کنی
می خوام برات سایه بشم
نسوزه آفتاب تنت و
به جای تو گریه کنم
تلخه ببینم غمت و
چقدر قشنگه عاشقی
وقتی که لیلی تو باشی
فقط واسه تو می میرم
راضی باشی یا نباشی

آفرین ماهک خانم . من که از این دست نوشتتون خیلی خوشم اومد ... .

nabegheh95
Monday 1 February 2010, 10:49 AM
چه خط خطي هاي زيبايي ماهك جان. موفق باشي.
منتظر بقيش هستيم

Mona
Sunday 2 May 2010, 11:44 PM
برای دخترم عدنا

عاقبت پایت به زمین رسید. هنوز می توانستم بالهای کوچکت را روی شانه ات ببینم و هاله نوری را بالای سرت. با اشک غسل گرفته بودم اما هنوز نمیدانستم برای در آغوش کشیدنت پاک شده ام؟
برای دوست داشتنت دلم را آنقدر بزرگ کرده بودم که می توانستم آسمانها را یه جا در آن جا دهم. اما تو با همه کوچکیت تمام دلم که هیچ بلکه تمام وجودم را به تسخیر خود در آوردی. آشنا بودی گویی هزاران سال بود که با منی. بهشت جاودانی من!
وقتی در آغوشت کشیدم گویی دستان خدا را می بوییدم. همانجا بود همان نزدیکی، انگار ایستاده بود ما را می نگریست و من به حرمت حضور تو فرشته پاک کوچکم بعد ۲۴ سال زندگی روی این زمین خاکی بعد از ۲۴ سال دلتنگی گویی دوباره به ملاقات خدا رفته باشم. دوباره بر اوجترین بام آسمان پا نهاده باشم.
بال پروازم شدی. من بالهایم را از آن روز که پا به زمین نهادم گم کرده بود و راه آسمان را دیگر نمیدانستم. تو راهنمایم شدی و من دوباره احساس کردم راهی آسمان شده ام. وقتی در چشمانم خیره شدی عشق در نظرم ناچیز آمد. احساس من فراتر از آن بود که در من بگنجد.
You can see links before replyمن در هاله از نور اوج می گرفتم و می شنیدم که فرشته های آسمان مرا مادر صدا می زدنند.You can see links before reply

سلام

چه حس عجیبی تو این متن بود... نمی تونم حسم رو بگم...

خیلی زیبا بود و تاثیرگزار!

باز هم منتظر خط خطی! های شما هستیم ماهک جان

موفق باشید دوست من


:53::53::53::53:

you3f
Sunday 2 May 2010, 11:59 PM
سلام

چه حس عجیبی تو این متن بود... نمی تونم حسم رو بگم...

خیلی زیبا بود و تاثیرگزار!

باز هم منتظر خط خطی! های شما هستیم ماهک جان

موفق باشید دوست من


:53::53::53::53:
به نظر منم حال و هوای این تاپیک با بقیه ی تاپیکا فرق داره!!!

mehdi121
Monday 3 May 2010, 01:12 AM
سلام دوست عزیز
شعر گونه هایتان بسیار زیباست

كوروش88
Monday 3 May 2010, 06:53 AM
درود
شعرها و متن ها را خواندم. شعرها از خودتون هست ؟ به نظر من طبع شاعرانه بسيار خوبي داريد و اگر بيشتر روي شعرهاتون كار كنيد فوق العاده خواهند شد ( البته الان هم بسيار خوبند ) اون چيزي كه در ادبيات بسيار مهم هست داشتن حس و احساس هست كه شما بسيار خوب از آن بهره برديد .
اگر متن ها يك مقدار خلاصه تر هم باشد به نظر تاثير گذارتر مي آيند .
تجربه خود را در نوشتن داستانهاي كوتاه هم بيازماييد ، حتما نتيجه مي گيريد.
ما را از كارهاي بسيار زيباي خودتان بي نصيب نگذاريد .
يا حق.

violon13
Monday 3 May 2010, 08:32 AM
جالبه

morteza3164
Monday 3 May 2010, 09:17 AM
بسیار قشنگ و دلنشین است این به قول شما خط خطی ها که به نظر من لفظ دل نوشته بسیار به این کلمات میخورد و باید به شما احسن گفت بابت این روحیه لطیف و زیبا لطفا ما را از این دل نوشته ها بی نصیب نگذارید
با تشکر الیاس