PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کل کل شاعرانه



ماهک
Friday 29 January 2010, 11:45 AM
یه نمونه کل کل بر سر خال رو می ذارم تا برای همه روشن شه منظورم چی بوده


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
حافظ

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
صایب تبریزی

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور افکنده دلها را
شهریار

طفلی حافظ کجاست که از خودش دفاع کنه!؟
حالا کل کل می کنیم
البته فقط شعر از شاعرهای دیگه نه از خودتون (چون اینجوری دوستان شاعر کم نمیارن!)

maryam21
Friday 29 January 2010, 11:53 AM
امیر نظام گروسی در جواب حافظ میگه:
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را ... به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را
جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی ... نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
------------
دکتر انوشه:
اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را
به لبخند ترش* بخشم تمام روح و معنا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را

*torsh نخونيد يه وقت tarash

maryam21
Friday 29 January 2010, 12:02 PM
ندارم جز غزل چیزی دهم برچشم و ابرویت* ویا بخشم چو خواجه آن دورا بر خالِ هندویت
ویا صـائب نی ام تا در رهت ای نازنین دلدار*
دهم دست و سر و پا و شوم دل خسته و بیمار
ویا چـون شهریار ، آن شاعر پر شور ایرانی*
دهم در راه تو روح و تن و آنی شوم فانی
به تو تـقدیم می دارم هزاران بیت ِاشعارم*
که تا آگه شـوی زاندیشه و افکار و پندارم
بگـویم در غــزلــهــایم ،اسیر چشم و ابرویم*
گرفـتارم بــه بــندت ،عاشق آن خال هندویم
تـویـی آن بهترین بیت الغزل در شعر دیروزم*
ویا آن شـاه بـیت آخرین اشـعـارجانسوزم
تـویـی آن مـصـرع« جـاویـد» در پایان دیوانم*
تو دُرّی و منم زرگر که قدرت نیک می دانم

ماهک
Saturday 30 January 2010, 08:27 AM
کل کل غم انگیز

باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه..............

-------------------------------

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
میخورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه ی شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه ی باران
به روی همسروپروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
[ محمد کامبد ]

maryam21
Saturday 30 January 2010, 02:22 PM
ببخشيد از سايت ايرانيان فنلاند ادامه كلكل قبلي رو پيدا كردم:


کمی طنزآلود
آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را
و عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا


اما داستان باز هم ادامه یافت
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را
مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟ که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را


تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را


دوستی گوید:
هر آنکس چیز می بخشد ،به زعم خویش می بخشد یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هبچ در دنیا و در عقبا نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را


رند تبریزی در جواب همه این را سرود که :
اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را
بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری
کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داـند که می ارزد
هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا
در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را
کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا
بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را


محمد فضلعلی میگوید:
اگر یک مهرخ شهلا بدست آرد دل ما را
زیادت باشد او را گر ببخشم مال دنیا را
سر و دست و دل و پا را به راه دین می بخشند
نه بر گور و نه بر آدم گری بخشند این ها را


و در جواب دکتر انوشه و شهریار... :
مگر ملحد شدی شاعر که روح و معنیش بخشی
نباشد ارزش یک فرد زیبا روح و معنا را
امام عصری و حاضر! چنین بیهوده می گویی؟
که روح و معنیش بخشی یکی مه روی شهلا را ؟
وگر لایق بود اینها به خاک پای او بخشم
که نالایق بود دست و سر و هم روح و معنا را


ودر ادامه به طنز میگوید:
مگر یک مه رخ خاکی به معنا چیز میبخشد؟
وگر روح ارزشش این گونه باشد عرش اعلا را؟
به یک مه روی تهرانی مگر معناش میبخشند؟
به یاوه چرت می گویی! ندانی این معما را!
الا ای حاتم طائی ! زجیب غیب می بخشی؟
نباشد ارزش یک ....! روح ومعنا را!


آقای سید حسین فصیحی لنگرودی نیز در جواب سروده اند:
"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را"
نبخشم بهر خالی یک وجب از خاک ایران را
ببخشیدآنچه میخواهید از سر تابه پا اما
نبخشیداز سر وادادگی ملک شهیدان را


این هم جواب آقای سید حسن حاج سید جوادی البته در جواب شعر دکتر انوشه:
اگر میر کمانداران به دست آرد دل ما را
به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را
تمام روح و معنا را به دست یار می بینم
چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را

پگاه و بخشندگی حافظ !
مهرانگيز رساپور ( م . پگاه)
چنان بخشيده حافظ جان، سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گيرد آن*ها را !
از آن پس برسر پاسخ به اين ولخرجی حافظ
ميان شاعران بنگر، فغان و جيغ و دعوا را
وجودِ او معمايی ست پر افسانه و افسون
ببين خود با چنين بخشش، معما در معما را !

بيا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاين غوغا
به خلوت با هم اندازيم اين دل*های شيدا را
رها کن ترکِ شيرازی! بيا و دختر لر بين !
که بريک طره*ی مويش، ببخشی هردو دنيا را !
فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گيسو !
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دريا را !
شبی گربخت*ات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را

شنيدم خواجه*ی شيراز، ميان جمع میفرمود:
« " پگاه" است آنکه پس گيرد، سمرقند و بخارا را !»
بدين فرمايش نيکو که حافظ کرد می*دانم ،
مگر ديگر به آسانی کسی ول می*کند ما را !


این هم شعری در جواب دکتر انوشه از آقا دانیال پاپی متخلص به سپهر درودی:
اگر آن لر دورودی بدست آرد دل ما را
بدو بخشم ورای عقل تمام نهن و پیدارا
تمام روح و معنا را به عزرائیل می بخشند
نه بر زهره جبین ما که مجنون کرده دنیا را


و این داستان ادامه دارد...

ماهک
Saturday 30 January 2010, 02:38 PM
WOW
به قول فردوسی پور
چه می کند این خال

ماهک
Saturday 30 January 2010, 02:46 PM
مشکی رنگ عشقه مثل رنگ چشای مهربونت
مشکی رنگ عشقه مثل شبای قلب آسمونت
کی میگه رنگ غم سیاه رنگ خوش سپیدی
کی میگه آبی رنگ صداقت مشکیه رنگ پلیدی
چرا یه عده ای مشکیو رنگ غم میدونن
مگه رنگ پر پرستوی عشقو ندیدن
ستاره با قشنگیاش تو رنگ شب قشنگه
تموم رنگای دنیا دو رنگن مشکی تا ابد یه رنگه
واسه نوشتن یه رنگیه دفتر عاشق
خط یه رنگو بی دغدغه مشکی قشنگه
مشکی رنگ عشقه مثل رنگ چشای مهربونت
مشکی رنگ عشقه مثل شبای قلب آسمونت
من تو رنگ موهای سیاه نازنینم
چیزی به جز یه رنگی و صفا و دل ندیدم
از زبون عاشقای بیدار شبونه
هیچ پلیدی از سیاهی شب نشنیدم

-----------------------------------------------------

رنگ زرد رنگ غمه ، رنگ تلخ ماتمه
مثل خاكستريه غروباي عالمه
رنگ سبز بهاريه ، رنگ عشق و ياريه
اما مشكي واسه من رنگ گريه زاريه
آخه يارم رنگ موهاش مشكي كلاغي بود
مخمل سياهي بود ، رنگ آشنايي بود
اما رفت و قسمت من شب بي چراغي شد
چاره جدايي شد ، مشكي رنگ زاري شد
جنس پيراهن دشت گلهاي خوش بر و نقش
رنگ گل شمعدوني ها ، سپيد و سرخ و بنفش
آبيه آسموني رنگي از مهربوني
اما مشكي واسه من رنگ بي همزبوني

maryam21
Saturday 30 January 2010, 02:49 PM
وقتي رنگ قرمز قلبم رو ميدونم چرا از مشكي بخونم؟

اينم يه اهنگه اما قديميه يادم نيست مال كي بوده و بقيه اهنگ چيه اينجاشو دوست داشتم يادم موند

obvious
Saturday 30 January 2010, 09:18 PM
دو کاج

در کنار خطوط سيم
پيام
خارج از ده ، دو کاج
، روييدند
ساليان دراز ،
رهگذران
آن دو را چون دو دوست
، مي ديدند
روزي از روزهاي
پاييزي
زير رگبار و تازيانه
ي باد
يکي از کاج ها به خود
لرزيد
خم شد و روي ديگري
افتاد
گفت اي آشنا ببخش
مرا
خوب
در حال من تام `ل
کن
ريشه هايم ز خاک
بيرون است
چند روزي مرا تحمل
کن
کاج همسايه گفت با
تندي
مردم آزار ، از تو
بيزارم
دور شو ، دست از سرم
بردار
من کجا طاقت تو را
دارم؟
بينوا را سپس تکاني
داد
يار بي رحم و بي محبت
او
سيم ها پاره گشت و
کاج افتاد
بر زمين نقش بست
قامت او
مرکز ارتباط ، ديد
آن روز
انتقال پيام ، ممکن
نيست
گشت عازم ، گروه پي
جويي
تا
ببيند که عيب کار از
چيست
سيمبانان پس از مرمت
سيم
راه تکرار بر خطر
بستند
يعني آن کاج سنگ دل
را نيز
با تبر ، تکه تکه ،
بشکستند
شاعر: محمد جواد
محبت


نسخه ي
جديد دو
کاج
در كنار خطوط سيم
پيام خارج از ده دو كاج
روئيدند
ساليان دراز
رهگذران آن دو را چون دو دوست
مي‌ديدند
روزي از روزهاي
پائيزي زير رگبار و تازيانه
باد
يكي از كاجها به خود
لرزيد خم شد و روي ديگري
افتاد
گفت اي آشنا ببخش
مرا خوب در حال من تأمل
كن
ريشه‌هايم ز خاك
بيرون است چند روزي مرا تحمل
كن
كاج همسايه گفت با
نرمي دوستي را نمي برم از
ياد
شايد اين اتفاق هم
روزي ناگهان از براي من
افتاد
مهر باني بگوش باد
رسيد باد آرام شد ملايم
شد کاج آسيب ديده ي ما
هم کم کمک پا گرفت سالم
شد
ميوه ي کاج ها فرو مي
ريخت دانه ها
ريشه مي زدندآسان

ابر باران رساند
وچندي بعد ده ما نام يافت
کاجستان
شاعر: محمد جواد محبت

morteza3164
Tuesday 25 May 2010, 11:32 PM
حافظ : دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند.....گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

بهار : در میخانه که باز بود ،چرا حافظ گفت......دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

شهریار : در میخانه که باز بود ولی حرمت می.....واجب آورد که ملائک در میخانه زدند
.
.

الیاس :دوش ملائک در میخانه حافظ زدند.......گل او را بسرشتند و می مستانه زدند
حرمت می نه ز بهر مستی حافظ بود....حافظ این قوم چه حرفی ز در بیگانه زدند

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:36 PM
خانه ی دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسید سوار .
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت ، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل ،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .
در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی ،
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست »

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:37 PM
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن وبیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـ
بهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

sadra2011
Tuesday 9 November 2010, 01:38 PM
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و .....

kaka
Sunday 14 November 2010, 12:16 AM
"شعرسيب از دكتر حميد مصدق"

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به دكتر حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...



"جواد نوروزی از نگاه سيب"

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای
که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاهست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت !