PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر های عاشقانه



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 [11] 12 13 14 15

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:51 AM
هرگاه شادم یاد تو غمگینیم می کند. هرگاه غمگینیم یاد تو شادم می کند
پس هر دو را دوست دارم چون حکایت از تو می کند…

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:54 AM
آتشی که عشق روشن می کند بسیار بیشتر از سردی و خاموشی ای است که تنفر به بار می آورد و من هرگز نمی توانم کسی را که به او لبخند نزده ام از ته دل دوست داشته باشم

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:55 AM
تودنیا طالب سه چیزباش یه گل برای یه روز یه ستاره برای یه شب یه دوست خوب برای

ما که همسایه اشکیم ولى با دل تنگ/ گر لبى خنده کند یاد شما مى افتیم!You can see links before reply (You can see links before reply)

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:56 AM
افسوس که عشق جاودانه نیست.عشق گل سرخیست که طاقت طوفان را ندارد. عشق یک خاطره سبز است که از آمدن پاییز میترسد
You can see links before reply (You can see links before reply)

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:56 AM
روی آن شیشه تبدار تورا”ها”کردم،اسم زیبای تورابانفسم جاکردم،شیشه بدجوردلش ابری وبارانی شد،شیشه رایک شبه تبدیل به دریاکردم، باسرانگشت کشیدم به دلش عکس تورا،عکس زیبای توراسیرتماشا کردم You can see links before reply (You can see links before reply)

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:56 AM
بر خاک بخواب نازنین،تختی نیست. آواره شدن ,حکایت سختی نیست. از پاکی اشکهای خود فهمیدم . لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
You can see links before reply (You can see links before reply)

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:57 AM
عشق لالایی بارون تو شباست / نم نم بارون پشت شیشه هاست / لحظه ی شبنم و برگ گل یاس / لحظه ی رهایی پرنده هاست / لحظه ی عزیز با تو بودنه / آخرین پناه موندن منه
You can see links before reply (You can see links before reply)

Hapo
Monday 11 July 2011, 10:57 AM
هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند، اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند و پایان تازه ای بسازند You can see links before reply (You can see links before reply)

Hapo
Monday 11 July 2011, 11:01 AM
حکایت تو که دنیا را نیازرده ست / دلی گرفته در آیینه های افسرده ست

حکایت منه در مشت روزگار دچار / پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

Hapo
Monday 11 July 2011, 11:01 AM
You can see links before reply

گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن
من هم چو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با ترنّمت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم

Hapo
Monday 11 July 2011, 11:01 AM
You can see links before reply

بی تو ای آینه پیکر ز جهان بیزارم
بی تو ماتم زده ام ، خسته دلم بیمارم
بی تو تنها ترم از قله غمناک کبود
بی تو خاموش تر از شام سیاه تارم
بی تو ، بی عشق تو ، ای باغ شکوفان بهشت
شاخ خشکیده بی برگ تهی از بارم
بی تو ، بی عشق تو ، دل مرده تر از مردابم
بی تو ، بی عشق تو ، سرگشته تر از پرگارم
بی تو بی تابم و بی خوابم و بی آرامم
بی تو بی عشقم و بی بارم و بی غمخوارم
بی تو ای چشمه شادی ز غمت لبریزم
بی تو ای خوشه امید ز خود بیزارم
بی تو بر آب بود زندگی من چو حباب
بی تو بر باد بود هستی حسرت بارم
بی تو ای زنبق خندان بهاران ، چه کنم ؟
بی تو آخر تو بگو ، من به کجا رو آرم ؟

Hapo
Monday 11 July 2011, 11:02 AM
دوست دارم عاشقت باشم ولیکن بی نشانه / از غمت تنها بسوزم همچو یاری مخفیانه

دوست دارم عاشقت باشم ننالم در فراقت / سر دهم آوای وصلت با سرودی عاشقانه

Hapo
Monday 11 July 2011, 11:02 AM
زندگی، شوق رسیدن به همان فردایی است که نخواهد آمد

تو، نه در دیروزی و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

زندگی را دریاب

Hapo
Monday 11 July 2011, 11:02 AM
ثل فرشته ها شده ای احتیاط کن / زیبا و با صفا شده ای احتیاط کن
چندیست که احساس می کنم / عزیزتر از جان ما شده ای ، احتیاط کن

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:53 PM
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشنده از اندوه خويش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم زآلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
اي زگندم زارها سرشاتر
اي ززرين شاخه ها پربارتر
اي بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر زدردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اي دل تنم من و اين بار نور؟
هاي هوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكي ست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن برسينه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران بافتن
زر نهادن در كف طرارها
گم شدن در پهنه بازارها
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرشان
آمده از دور دست آسمانها
از تو تنها بيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي هم آغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدم هايت هدم هايم به راه
............

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:53 PM
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از درد توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک
ای تپش‌های دل سوزان من
آتشی در سایه‌ی مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پربارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:54 PM
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:54 PM
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرک کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه‌ی بازارها

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:54 PM
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هماغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:55 PM
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر سیراب‌تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
در طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت درتنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه، می‌خواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:55 PM
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:55 PM
ای نگاهت لای لای سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه‌های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

mohaddese
Tuesday 12 July 2011, 07:55 PM
ای مرا باشور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی


(You can see links before reply)

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:19 AM
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او/شد با شب و گریه رو برو عاشق او
پــــایــان حــــــکایــــــــتم شنــــیدن دارد/من عاشق او بودم و او عاشق او
ایرج زبر دست

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:26 AM
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:26 AM
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها

چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:28 AM
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:29 AM
زخم از زبان تلخ تو خوردن روا نبود


تقدیر ما به تلخی این ماجرا نبود

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:30 AM
این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:33 AM
گر محبت ثمرش سوختن و ساختن است

یا به دنبال محبت سر خود باختن است

من به میدان رفاقت گذرم از سر خویش

تا بدانی که این حاصل دوست داشتن است .

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:34 AM
باید از عشق بسازم غزلی قابل تو
غزلی ناب و صمیمانه به وزن دل تو
دلی از جنس بهار است که تقدیم تو باد
سبز باشی و دلت خانه ی پاییز مباد .

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:35 AM
میان قلب من عشق تو پیداست
لبانت مثل گل خوشرنگ و زیباست
مشو غمگین اگر از هم جداییم
که بی رحمی همیشه کار دنیاست

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:36 AM
دلم با عشق تو عاشق ترین شد
تمام لحظه هایم بهترین شد
ولی بی مهریت كار دلم ساخت
دل تنهای من تنها ترین شد...

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:37 AM
ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست عشق یعنی جان من قربان اوست

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:37 AM
با تو بودن همیشه پر معناست
بی تو روحم گرفته و تنهاست
با تو یک کاسه آب ، یک دریاست
بی تو دردم به وسعت صحراست

speirow
Wednesday 13 July 2011, 12:38 AM
در دیده ی تو رمز نهانی پیداست
در جام نگاه تو جهانی پیداست
کس ره نبرد درون آن قلعه ی راز
کز بام و برش تیر و کمانی پیداست

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:03 PM
من چقد خوشبختم که به او دل دادم

بی هراس و تردید ، باورش می دارم

چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد

گله هایی می کرد که توانم کم کرد

دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد

که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد

آن همه شادابی ، از وجودش دست شست

نا امیدی و درد ، روح او را آشفت

گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی

حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی

یعنی او تا این حد به دل من دل بست

که به روی هر کس راه عشقش را بست

حاصل این دوری ، باور قلبم بود

قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:03 PM
مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امــواج نـــور

در زمستانی غبــارآلــود و دور

با خزانی خالی از فریا و شور







مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ شیرین روزها

روز پوچی همچـو روزان دگـــر

سایه ای ز امروز ها دیروز هـا







خاک می خواند مرا هردم به خویش

می رسند از ره که در خــاکــم نهند

آه شـــایـد عاشقانــم نیمه شــب

گل به روی خـــــاک غمناکــم نهند









می شتابند از پی هم بی شکیب

روز هــا و هفته هــا و ماه هـــــا

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راههـــا







لیک دیگر پیکـــر ســرد مـــــرا

می فشارد خاک دامنگیر،خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک







بعــدها نــام مـرا بــاران و بـــاد

نرم می شوید از رخسار سنگ

گـــور من گمنام می ماند به راه

فــارغ از افسانه های نام و ننگ

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:03 PM
کاش بودی و میدیدی

ذره ذره جون سپردم

دوریت برام یه سمه سمه

قطره قطره هی میمردم

کاش بودی و نمیذاشتی منو از من بگیرن

کاش بودی نمیذاشتی گلای باغچه بمیرن

آرزومه که یه روزی

توی کلبمون منو تو

پای دل همدیگه پیر شیم

فقط و فقط من و تو

آرزومه هر دو مون با هم

سقف کلبمون رو بسازیم

زیر سقف آرزوها به همه مردم بنازیم

کاش میشد منو بفهمی

درد پنهونم بدونی

حرف عمری خستگیمو

از توی چشام بخونی

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:04 PM
چشمان من به دیده او خیره مانده بود

جوشید یاد عشق کهن درنگاه ما

آه.از آن صفای خدایی زبان دل

اشکی از آن نخستین گواه ما

ناگاه.عشق مرده سر از سینه برکشید

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم

آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت

آهی کشید از حسرت که این منم

باز.آن لهیب شوق وهمان شور والتهاب

باز آن سرود مهر ومحبت ولی چه سود

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:04 PM
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی چه ارمغان نجیبی

و چه سرنوشت تلخ و غریبی

که هر بار ستاره های زندگی ات را با دستهای

خود راهی آسمان پر ستاره امید کنی

وخود در تنهایی وسکوت با چشمهایی خیس از غرور

پیوند ستاره ها را به نظاره بنشینی و

خموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

وباز هم تو بمانی وتنهایی و دوری

و باز هم تو بمانی و یک عمر صبوری .......!



در واقع عشق یه حس غریبی است که تا تجربش نکنی نمیتونی درکش کنی

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:04 PM
می نویسم کدوم لحظه تو رو از من جدا کرد

نگو اصلا نفهمیدی نگو نه، تو بودی اونکه دستامو رها کرد

خودت گفتی خداحافظ تموم شد من و تو سهممون از عشق این شد

خود تو حرمت عشقو شکستی بریدی آخر قصه همین بود

اگه مهلت بدی یادت میارم روزایی رو که بی تو عین شب بود

تموم سهمت از دنیا عزیزم بزار یادت بیارم یک وجب بود

بهت دادم تموم غصه هامو خودم ماهت شدم آروم بگیری

حالا ستاره ها دورت نشستن منو ابری گذاشتی داری میری

بیا برگرد از این بن بست بی عشق بزار این قصه اینجوری نباشه

آخه بذر جدایی رو چرا تو چرا دستاهای تو باید بپاشه

خداحافظ نوشتن کار من نیست آخه خیلی باهات نا گفته دارم

اگه گریه بزاره می نویسم اگه مهلت بدی یادت میارم

اگه بزاره می نویسم...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:04 PM
بیان نامرادیهاست آنهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
شب و روزم به سوز و ساز عمر بی امان طی شد
کهی از ساختن نالم، گهی از سوختن گویم
خدارا، مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم
مرا دربیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم
بگویم: عاشقم،بی همدمم، دیوانه ام، مستم
نمیدانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما در آغوش کفن گویم...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:05 PM
چه بگویم وقتی از حال خودم بی خبرم
من آشفته میان حس دلتنگی و دلشوره دست در دست خودم دربدرم

چه بگویم که من از دلشوره جگرم می سوزد

و همین دلشوره حس تنهایی الانم را به خیالات و به ترسیدن از این سعی سکوت می دوزد

پس چرا باید گفت یا که اصلاً به چه کس باید گفت

او خودش می داند گل نازم چه گلی است

او خودش می داند در میان سینۀ متورم شده ام چه دلی است

و در این دل چه کسی بی امان می گوید که خدا عاشق توست

چه بگویم ای دوست

یا که شاید هم درد

یا تو ای عشق عزیز

گاه گاهی که میان رویا

دست چون برف زمستان تو را می گیرم

ابر کم طاقت و بی صبر دلم می بارد

ساکت و بی آهنگ

دل دلتنگی من چند روزی است که دیوانه شده

بند و زنجیر و حصار سینه بس که تقلا کرده و می جنبد پاره شده

جان من می کاهد

نفسم را تنگ گرفته حالا

و از دوچشمم هستیش را می خواهد

به خدا من بیچاره از او بی خبرم

نفسم را ول کن

یا که حالا یا دیر

من خودم می میرم

جان من را تو نگیر ای دل من

من خودم از غم دوری گلت یا که حالا یا دیر میمیرم..

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:05 PM
سپیده بودی واسه من

واسه شبا ستاره ها

رفتی ولی موندی هنوز

تو دفتر خاطره ها

هنوز توی اتاق من عطر

تو رو حس میشه کرد

جای تو خالی و منم

همه وجودم شده درد

حالا دیگه ترانه هام

ترانه ی بی کسی

حالا دیگه شبای من

شبای دل واپسی

نمی دونم چرا دلت

از دل من جدا شده

رفتی و کار هر شبم

گریه ی بی صدا شده

گریه ی بی صدا شده

کاشکی فقط یه روز بیای

واسه یه لحظه دیدنت

منتظرن چشای من

منتظر رسیدنت

وقتی تو بودی آسمون

برام پر از ستاره بود

اومدنت برای من

یه فرصت دوباره بود

رفتی نمی دونم چرا

دادی منو به بی کسی

هیچکی مثل من نمیشه

یه روز به حرفم میرسی

یه روز میشه دل خودت

بشه گرفتار کسی

هیچکی مثل من نمیشه

یه روز به حرفم میرسی

یه روز به حرفم میرسی

هنوز به یاد اون

روزا منتظرم تا که بیای

اگه بیای منم میشم

همون کسی که تو میخوای

اگه سپیده باز بیای

سیاهی از دلم میره

به انتظارت می مونم

این دیگه راه آخره...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:05 PM
تو که چشمات خیلی قشنگه...
رنگ چشمات خیلی عجیبه...
تو که این همه نگاهت...
واسه چشمام گرم و نجیبه...

تو که چشمات خیلی قشنگه...
رنگ چشمات خیلی عجیبه...
تو که این همه نگاهت...
واسه چشمام گرمو نجیبه...

میدونستی که چشات شکل یه نقاشیه که ، تو بچگی میشه کشید
می دونستی یا نه؟؟؟می دونستی یا نه؟؟؟
می دونستی که توی چشمای تو ، رنگین کمونو میشه دید
می دونستی یا نه؟؟؟می دونستی یا نه؟؟؟

می دونستی که نموندی ، دلم و خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی ، منو تا گریه رسوندی
میدونستی که چشامی ، همه ی آرزوهامی
میدونستی که همیشه ، تو تمام لحظه هامی

تو که چشمات خیلی قشنگه...
رنگ چشمات خیلی عجیبه...
تو که این همه نگاهت...
واسه چشمام گرمو نجیبه...

تو که چشمات خیلی قشنگه...
رنگ چشمات خیلی عجیبه...
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرم و نجیبه...

می دونستی همه ی آرزوهامو واسه ی ، چشم قشنگ تو پروندم رفتش
می دونستی یا نه؟؟؟می دونستی یا نه؟؟؟
می دونستی که جوونیمو واسه ی ، چشم عجیب تو سوزوندم رفتش
می دونستی یا نه؟؟؟می دونستی یا نه؟؟؟

می دونستی که نموندی ، دلم و خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی ، منو تا گریه رسوندی
میدونستی که چشامی ، همه ی آرزوهامی
میدونستی که همیشه ، تو تمام لحظه هامی.

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:05 PM
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران

آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان
مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟

بگذار

که فراموش کنم

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:06 PM
بازدرخلوت من دست خیال

صورت شاد تورا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود

یاد آن شب که تورا دیدم وگفت

دل من با دلت افسانه ی عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه ی عشق

رفتی و دردل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده ی اشک

حسرتی یخ زده در خنده ی سرد..

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:07 PM
بیا چون نسیم در آغوشم کش

تو چشام مستی بذار

بیا و گرمای خورشیدو بیار

تو دلم عشقو بکار

من اونم که از تو جون میگیرم

بی تو هیچم به خدا میمیرم

بیا و هستی ببخش زندگیمو

که تویی آرزوی دیرینم

تو نباشی به خدا میمیرم

بیا که من از تو جون میگیرم...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:07 PM
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می‌ارزد

من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جویی
من خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پابرجایم

من دلم میخواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فراق

من نه عاشق هستم
نه حزین غم تنهایی ها
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نوازش یا مهر

من دلم تنگ خودم گشته و بس
منشینید کنارم
پی دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شد

من نه عاشق هستم
و نه محتاج عشق
من خودم هستم و می
با دلم هستم و همسازی نی
مستی ام را نپرانید به یک جمله هی

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:08 PM
تمام زندگی بی تو جهنم بود باور کن

مرور خاطراتم بی تو ماتم بود باور کن

صدای گریه ام ر کنج تنهایی به تنهایی

بسان بغض غمگین محرم بود باور کن

سکوت رفتنت تا اوج خواهشهای بی پایان

برایم چون معما گنگ و مبهم بود باور کن

برای پرده پایانی عشقم نماندی تو

وجود گرم و پر معنای تو کم بود باور کن

درون کوچه های خلوت احساس غمناکم

صدای پای باران هم پر از غم بود باور کن

برای زخمهای کهنه و ناسور این عاشق

فقط دست شفا بخش تو مرهم بود باور کن

برایم لمس تو هر لحظه و هر جا نگاه من

به شور انگیزی یک قطره شبنم بود باور کن

وجودت در تمام شعرهای من شکوفا بودباور کن

به پر معنایی گلهای مریم بود باور کن

غروب شهر دلتنگی حضور یک تمنا بود

برای با تو بودن هر نفس مرگی فراهم بود باور کن..

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:09 PM
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:09 PM
تو که دستت به نوشتن آشناست

دلت از جنس دل خسته ی ماست

دل دریا رو نوشتی

همه دنیا رو نوشتی

دل ما رو بنویس



بنویس هر چه که ما رو به سر اومد

بد قصه ها گذشت و بدتر اومد

بگو از ما که به زندگی دچاریم

لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم

بنویس از ما که در حال فراریم

توی این پاییز بد فکر بهاریم



دست من خسته شد از بس که نوشتم

پای من آبله زد بس که دویدم

تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن

چرا اونجا که تویی من نرسیدم



تو که از شکنجه زار شب گذشتی

از غبار بی سوار شب گذشتی

تو که عشق و با نگاه تازه دیدی

بادبان به سینه ی دریا کشیدی



بنویس از ما عشقو نشناختیم

حرف خالی زدیم و قافیه باختیم

بگو از ما که تو خونمون غریبیم

لحظه لحظه در فرار و در فریبیم

بگو از ما که به زندگی دچاریم

لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم



دل دریا رو نوشتی

همه دنیا رو نوشتی

دل ما رو بنویس

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:10 PM
گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:10 PM
نمی دانم... نمی دانم چه بگویم؟! هر گاه که یادت در آغوش لحظه هایم به رقص در می آید، قلبم با لهجه ی شیرین سکوت، فقط تو را می خواند.

تو را می خواهم با تمام قلب و روحم! تو را که از من با من مهربانتری. تو را که در چارچوب نگاهت مهربانی قاب شده است و با هر لبخندت، هزاران پروانه ی شوق در دلم به پرواز در می آیند.

با من چه کردی؟ با من چه کردی ای آشنای غریب و ای غریبه ی آشنا؟!

با من چه کردی که اینگونه از دیار خرد کوچیدم و در آغوش عشق خزیدم؟!

با من چه کردی که پشت پا زدم به هر آنچه می خواستم و فقط تو را برگزیدم؟!

با من چه کردی؟

لحظه ای نگاهت را به چشمانم ببخش، مهرت را به قلبمو حضورت را به لحظه هایم، تا با تمام وجود، تو را و حضورت را حس کنم و مست عشق شوم.

آوای مهر را که نواختی، مسحور شدم...

از عشق که گفتی، مجنون شدم...

و وقتی به سویم آمدی، با کوله باری از عشق، با سبدی از گلهای سرخ لبخند، با یک دنیا صداقت، با یک جهان وفا و با دفتری از کلمات عاشقانه ی زیبا، سِحر شدم!

تو را یافتم و از همه چیز گسستم؛ تو در نظرم ثروتمندترین فرد این دیار آمدی؛ چرا که گنجینه ای از عشق در دل و یاقوت لبخند را بر لب داشتی.

... و من چشم بستم بر هر آنچه غیر توست و قلبم را به دست عشقت سپردم...

و ذهنم را به یادت سپردم تا تصویر تو را بر آن حک کند...

و لحظه هایم را به دست انتظار سپردم تا برایم روزهایی بسازد با یاد و نام تو...

آه! ای غریبه... با من چه کردی؟

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:10 PM
مرابه اغوشت راه بده......
میخواهم برای اولین بارببوسمت.....
بیاچشمانمان راببندیم....
میخواهم وقتی لبهایه معصوممان بهم گره خورد
وهردو ازفرط لذت دراغوش یکدیگرنفس نفس میزنیم
وجودنامحدودخدارابا چشمان بسته تصورکنیم
چشمانت رابازکن......
لبهایمان ازگرمی شهوت خشک شده است
اماگونه هایمان از اشک خیس....
ما ساعت هاست دراغوش یکدیگرمی گرییم
ای تنها هم اغوش من.....
بیا که احساسم رابرایت دست نخورده نگه داشتم
وجسم رابه لذت بوسه ای نفروختم...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:11 PM
گفته بودی ،از غرورم،ازسکوتم ،خسته ای

من شکستم هر دو را

گفته بودم ،از سکوتت،از غرورت خسته ام

به خاموشی مغرورانه ات

شکستی تو مرا

از همه تنهایی ام ، خستگی ام

با تو گفتم تا بدانی

با همه نا جیگری،بی ناجی ام

تو ،سکوتت خنجریست

بر قلب من

و حضورت ، مرهمی

بر زخم من

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:11 PM
شکر خدا نشد که عاشقت شوم
تقدیر این نبود که من لایقت شوم

یاد توا کنار دلم چال کرده ام

تا بیخیال تو و هق هق ات شوم

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:11 PM
هنوز هم دلم تنگ می شود
برای محض حرف زدنت

و برای تکیه کلامهایت

که نمی دانستی

فقط کلام تو نبود

من هم به آنها …

تکیه داده بودم!

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:12 PM
کلاغ ها گرچه سیاهند و آوازشان خوش نیست

اما آنقدر با وفایند که شاخه های خشک درختان را در فصل سرد زمستان

تنها نمیگذارند . . .

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:12 PM
نمی دانم چرا امشب دل نیلوفری پژمرد


چرا پروانه عشقی درون پیله اش افسرد


نمی دانم چرا عاشق نباید شادمان باشد


چرا بی خانه و تنها چرا بی همزبان باشد


نمی دانم کدامین دل برایم تنگ می گردد


به دنبال مزار من کدامین چشم می گردد


نمی دانم کجا این دل به مسلخ برده خواهد شد


کجا آوازه دردم زخاطر برده خواهد شد!

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:12 PM
هر لحظه در کنار منی عاشقانه تر
با قلب عاشق و بدنی عاشقانه تر
تکرار شو حوالی دستان خسته ام
شاید مرا رقم بزنی عاشقانه تر

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:13 PM
دیرگاهیست
بالهایمان را آویخته ایم به جالباسی

عادت کرده ایم به زمین

زمین جای گرم و نرمیست

چه خیال اگر چشمهایمان را خواب

چه خیال اگر دلهایمان را آب برده است!

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:13 PM
میشه با بدست آوردن اون كسی كه دوستش داری نمی تونی صاحبش بشی ، گاهی وقتا لازم هست كه ازش بگذری تا بتونی صاحبش بشی ، همه ما با اراده به دنیا می آییم با حیرت زندگی میكنیم و با حسرت میمیریم این است مفهوم زندگی كردن ، پس هرگز به خاطر غمهایت گریه مكن و مگذار این زمین پست شنونده آوای غمگین دلت باشدافسوس...آن زمان كه باید دوست بداریم كوتاهی میكنیم آن زمان كه دوستمان دارند لجبازی میكنیم و بعد...برای آنچه از دست رفته آه می كشیم

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:13 PM
يادم باشدكه زيبايي هاي كوچك را دوست بدارم حتي اگر در ميان زشتي هاي بزرگ باشند.
يادم باشد كه ديگران را دوست بدارم آن گونه كه هستند، نه آنگونه كه مي خواهم باشند.
يادم باشد كه هرگز خود را از دريچه نگاه ديگران ننگرم
كه من اگر خود با خويشتن آشتي نكنم هيچ شخصي نمي تواند مرابا خود آشتي دهد.
يادم باشد كه خودم با خودم مهربان باشم چراكه شخصي كه با خود مهربان نيست نمي تواند با ديگران مهربان باشد

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:14 PM
حضورت مثل یه رویاس
که تو شبهام پیدا شد
از این دلهره میفهمم،
که راهت سمت من واشد ..
یه جوری عاشقم انگار،
تو بی همتایی از خوبی
چه حسی داری از اینکه،
میون قلبم آشوبی..؟!
لبات و گرم می بوسم
دلم بیتاب میلرزه،
تمومه حسم از عشقت
تو اون ثانیه، بی مرزه..
تا از دستات وا میشم،
همش دلشوره میگیرم
یه روز آخر تو آغوشت ،
اگه قسمت شه میمیرم..
همیشه از تو میفهمم
خدا با من چقد خوبه
از اینکه عشق تو یک عمر
داره تو سینه میکوبه...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:14 PM
یاد اون لبهای غنچه ایت یاداون لپهای پنبه ایت
یاد اون اخمای قشنگت اداهای رنگاورنگت
یاد اون حرفای عاشقونت زیربارون قدم های بی بهونت
یاد چشای مستونت نگاهای عاشقونت
یاد دعواهای کودکونمون قصه های عاشقونمون
یاد لالایی های شبونمون حرف های نگفتمون
یاد اون شب نشینی یامون تا صبح مسخره بازیامون
یاد گونه های خیست حرف های دل انگیزت
هر چه حسه توشعرامه حرف دلم لای کتابامه
هزارتاحرف نگفته دارم یه کوله بارغصه دارم
صد تا گلایه دارم یه کوله بار غصه دارم
دل فرهاد دارم رسم شیرین داری
عشق مجنون دارم ناز لیلی داری
قصه آشنایمون لحظه جدایمون
می مونه توی یادامون

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:15 PM
باز در پنجه ی تاریکی شب سوز این سینه ی من حسرت تست باز در سجده ی کفر آلودم یادت ایمان مرا با خود شست چشمت افسونگر احساس نیاز رقصت احیاگر بی تابی هاست هم در این خانه ی پر گشته ز آه یاد تو علت بی خوابی هاست باز هم وسوسه ی آغوشت هست و پی در پی خواهشهایم و چنین دانه ی انکار از تو خود جواب من و چالشهایم ای که احساس مرا می دانی بگشا چشم خمار آلودت تا ببینی که چه سوزانم من از نگاه دل و جان فرسودت وین همه راز که در شعر من است همه از باور تو جوشیدست کاش یکدم به کنارم آیی ای که عشقت به دلم روییدست ...

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:15 PM
یک سوزن از ابروی تو
با یک نخ از گیسوی تو
آرام می دوزد به هم
چشم مرا با روی تو

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:15 PM
یک دلیل برای عاشق شدنم ، یک بهانه برای زنده ماندنم ،
تویی آن دلیل و بهانه عاشقانه
یک هوای عاشقانه برای با تو بودن، همین هوای بارانی ،دستت درون دستهای من ، این است همان آرزوی رویایی
این نفسی که در سینه ام است ، این قلبی که با تو به آرزوهایش رسیده است ، این وجودی که محتاج وجود تو است ، این احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است
ببین عشق تو چقدر مقدس است که زندگی ام با تو دوباره جان گرفته است
ببین چقدر دوستت دارم که خوشبختی را از لحظه ای که آمدی دیدم ، حس کردم و باورش کردم!
باور کردم که حضور تو در زندگی ام یک حادثه نبود ،روزی تو می آمدی، با اینکه من حتی فکر داشتن تو را هم نمیکردم
روزی که آمدی چه روز دلنشینی بود، روزی که بهم میرسیم چه روز مقدسی خواهد بود و روزی که از عشق هم میمیرم چه روز عاشقانه ایست
به عشق همان روز ،روز از عشق هم مردن، اینک عاشقانه همدیگر را میپرستیم تا به دنیا بگوییم این ما هستیم که عاشق همیم!
دلیلی نمیبینم برای زنده ماندن اگر تو نباشی ، نمیخواهم حتی یک لحظه نیز در فکر نماندن باشیم!
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
عزیزم بیا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنیا ، دنیای منی ، بارها گفته ام و خودت هم میدانی که زندگی منی ، پس این هم بدان تو آخرین کسی خواهی بود که قبل از مردنم او راخواهم دید

Hapo
Thursday 14 July 2011, 04:16 PM
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس

تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس

با این همه حال و در چنین تنگدلی

جا کرده محبت تو چندان که مپرس

masram
Friday 15 July 2011, 02:32 PM
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او

masram
Friday 15 July 2011, 02:34 PM
نگاه آشنا


ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من آید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جوشد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده آید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من آید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشناک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست

masram
Friday 15 July 2011, 02:35 PM
درد گنگ


نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

masram
Friday 15 July 2011, 02:35 PM
مرجان


سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت

masram
Friday 15 July 2011, 02:35 PM
برای روزنبرگ ها


خبر کوتاه بود
اعدامشان کنید
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهوده ست
در آنجا رهزنی آدمکشي خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
و تاپایان راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران دگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی ست

masram
Friday 15 July 2011, 02:36 PM
ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من

فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من
مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند

که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من
شراب خون دلم می خوری و نوشت باد

دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من
چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن

که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

masram
Friday 15 July 2011, 02:36 PM
غزل بهانه یکی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)



ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

masram
Friday 15 July 2011, 02:36 PM
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

masram
Friday 15 July 2011, 02:37 PM
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

masram
Friday 15 July 2011, 02:37 PM
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان



عشق من و تو ؟ ...آه
این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا
در گوش من فسانهٔ دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان ...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من ....

masram
Friday 15 July 2011, 02:38 PM
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

masram
Friday 15 July 2011, 02:39 PM
فتنه ي چشم تو چندان ره بيداد گرفت

كه شكيب دل من دامن فرياد گرفت

آن كه آيينه ي صبح و قدح لاله شكست

خاك شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخي چشم تو ، كه خونريز فلك

ديد اين شيوه ي مردم كشي و ياد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، يارب مددي

كه دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ي عشاق غم انگيزتر است

داد از آن زخمه كه ديگر ره بيداد گرفت

سايه ! ماكشته ي عشقيم ، كه اين شيرين كار

مصلحت را ، مدد از تيشه ي فرهاد گرفت

masram
Friday 15 July 2011, 02:39 PM
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

masram
Friday 15 July 2011, 02:39 PM
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیست
کسی به سان صدف وا کند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گل افشان اشک من دیده ست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقه ی دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بی قرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنه کامی خود آب می خورد دل من
کویر سوخته جان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلیری شعر شهریارش نیست

masram
Friday 15 July 2011, 02:42 PM
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

masram
Friday 15 July 2011, 02:42 PM
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون می رود نهفته ازین زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دل ها نگشت سرد
من بر نخیزم از سر راه وفای تو
از هستی ام اگر چه بر انگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
و آن لعل فام خنده زد از جام لاجورد
باز اید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما ، سایه ! حیف نیست
گر زین میانه آب خورد تیغ هم نبرد

masram
Friday 15 July 2011, 02:42 PM
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

masram
Friday 15 July 2011, 02:42 PM
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
کههیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

masram
Friday 15 July 2011, 02:43 PM
با این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم

masram
Friday 15 July 2011, 02:43 PM
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست

تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست

از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ

لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار

بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد

ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست

دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز

صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

masram
Friday 15 July 2011, 02:43 PM
هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

masram
Friday 15 July 2011, 02:43 PM
ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

masram
Friday 15 July 2011, 02:44 PM
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

masram
Friday 15 July 2011, 02:44 PM
بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

masram
Friday 15 July 2011, 02:44 PM
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
که آتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

masram
Friday 15 July 2011, 02:45 PM
شبي بود و بهاري ، در من آويخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگيخت
فرو خواندم به گوشش قصه ي خويش
چو باران بهاري اشك مي ريخت
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد

masram
Friday 15 July 2011, 02:45 PM
چون مه كه ز دشت لاله بر مي خيزد
از كشته شهر ناله بر مي خيزد
فردا كه به رستخيز در ني بدمند
فرياد هزار ساله بر مي خيزد

masram
Friday 15 July 2011, 02:45 PM
اي آتش افسرده ي افروختني
اي گنج هدر گشته ي اندوختني
ما عشق و وفا را ز تو آموخته ايم
اي زندگي و مرگ تو آموختني

masram
Friday 15 July 2011, 02:45 PM
آن عشق كه ديده گريه و آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه كن كه جان و دل من
جز يادي و حسرتي چه اندوخت ازو

masram
Friday 15 July 2011, 02:45 PM
اي ديده تو را به روي او خواهم داد
از گريه ي شوقت آبرو خواهم داد
مي خند چو آيينه كه در حجله ي بخت
دست تو به دست آرزو خواهم داد

masram
Friday 15 July 2011, 02:46 PM
اي عشق همه بهانه از توست
من خامشم اين ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهي
وين زمزمه ي شبانه از توست
من اندوه خويش را ندانم
اين گريه ي بي بهانه از توست
اي آتش جان پاكبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ي تو را زبان نيست
ور هست همه فسانه از توست
كشتي مرا چه بيم دريا ؟
توفان ز تو و كرانه از توست
گر باده دهي و گرنه ، غم نيست
مست از تو ، شرابخانه از توست
مي را چه اثر به پيش چشمت ؟
كاين مستي شادمانه از توست
پيش تو چه توسني كند عقل ؟
رام است كه تازيانه از توست
من مي گذرم خموش و گمنام
آوازه ي جاودانه از توست
چون سايه مرا ز خاك برگير
كاينجا سر و آستانه از توست

masram
Friday 15 July 2011, 02:46 PM
زين پيش از پس و پيش زلف دو تا مگستر
در پيش پاي دل ها دام بلا مگستر
تا كي كني پريشان دل هاي مبتلا را
آن خرمن بلا را پيش صبا مگستر
بر پاي مرغ مألوف كس رشته مي نبندد
دام فسون خدا را بر آشنا مگستر
من خود به خواهش خويش سر در پي ات نهادم
دستان مساز و دامم در پيش پا مگستر
چون شب سياه كردي بر سايه روز روشن
بر آن مه دو هفته زلف دو تا مگستر

masram
Friday 15 July 2011, 02:47 PM
ارغوان شاخه همخون مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون ‌آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان
اين چه راز ي است كه هر بار بهار
با عزاي دل ما مي آيد ؟
كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مي افزايد ؟
ارغوان پنجه خونين زمين
دامن صبح بگير
وز سواران خرامنده خورشيد بپرس
كي بر اين درد غم مي گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كهكبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگير
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بيرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشتهباش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

masram
Friday 15 July 2011, 02:47 PM
سايه ها زير درختان در غروب سبز مي گريند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان چون من غبار آلود دلگيري
باد بوي خاك باران خورده مي آرد
سبزه ها در رهگذر شب پريشانند
آه اكنون بر كدامين دشت مي بارد
باغ حسرتناك باراني ست
چون دل من در هواي گريه سيري

masram
Friday 15 July 2011, 02:47 PM
از هم گريختيم
و آن نازنين پياله دلخواه را دريغ
بر خاك ريختيم
جان من و تو تشنه پيوند مهر بود
دردا كه جان تشنه خود را گداختيم
بس دردناك بود جدايي ميان ما
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم
ديدار ما كه آن همه شوق و اميد داشت
اينك نگاه كن كه سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنين كه ميان من و تو بود
دردا كه چون جواني ما پايمال گشت
با آن همه نياز كه من داشتم به تو
پرهيز عاشقانه منناگزير بود
من بارها به سوي تو بازآمدم ولي
هر بار دير بود
اينك من و تو ايم دو تنهاي بي نصيب
هر يك جدا گرفته ره سرنوشت خويش
سرگذشته در كشاكش طوفان روزگار
گم كرده همچو آدم و حوا بهشت خويش

masram
Friday 15 July 2011, 02:47 PM
مرگ در هر حالتي تلخ است
اما من
دوستتر دارم كه چون از ره در آيد مرگ
درشبي آرام چون شمعي شوم خاموش
ليك مرگ ديگري هم هست
دردناك اما شگرف و سركش و مغرور
مرگ مردان مرگ در ميدان
با تپيدن هاي طبل و شيون شيپور
با صفير تير و برق تشنه شمشير
غرقه در خون پيكري افتاده در زير سم اسبان
وه چه شيرين است
رنج بردن
پافشردن
در ره يك ‌آرزو مردانه مردن
وندر اميد بزرگ خويش
با سرود زندگي بر لب
جان سپردن
آه اگر بايد
زندگاني را به خون خويش رنگ آرزو بخشيد
و به خون خويش نقش صورت دلخواه زد بر پرده اميد
من به جان و دل پذيرا ميشوم اين مرگ خونين را

masram
Friday 15 July 2011, 02:48 PM
آن شب كه بوي زلف تو با بوسه نسيم
مستانه سر به سينه مهتاب مي گذاشت
با خنده اي كه روي لبت رنگ مي نهفت
چشم تو زير سايه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شكفت گل تازه اميد
كز چشمه نگاه تو باران مهر ريخت
پيچيد بوي زلف تو در باغ جان من
پروانه شد خيالم و با بوي گل گريخت
آنجا كه مي چكيد ز چشم سياه شب
بر گونه سپيد سحر اشك واپسين
وز پرتو شراب شفق بر جبين روز
گل مي شود مستي خندان آتشين
آنكا كه مي شكفت گل زرد آفتاب
بر روي آبگينه درياچه كبود
وز لرزه هاي بوسه پروانگان باد
مي ريخت برگ و باز گل نوشكفته بود
آنجا كه مي غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شكوفه زرين ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
دامان كوه بود چو گيسو به پيچ و تاب
آنجا كه مهر كوه نشين مست و سرگران
بر مي گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنيان نازك مهتاب مي شكفت
نيلوفر شب از دل استخر شامگاه
آنجا كه مي چكيد سرشك ستاره ها
بر چهر نيلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوي شبنم لغزنده شهاب
مهتاب مي كشيد به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خيال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
چون سايه اميد كه دنبال آرزوست
دل نيز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! كه در نگاه تو آن نشو خند مهر
چون كوكب سحر بدرخشيد و جان سپرد
خاموش شد ستاره بخت سپيد من
وز نواميد غم زده در سينه ام فسرد
برگشتم از تو هم كه در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمي بيشتر نزيست
برگشتم و درون دل بي اميد من
بر گور عشق گم شده ياد تو ميگريست

masram
Friday 15 July 2011, 02:48 PM
خسته و غم زده با زمزمه اي حزن آلود
شب فرو مي خزد از بام كبود
تازه بند آمده باران و نسيمي نمناك
مي تراود ز دل سرد شبانگاه خموش
شمع افسرده ماه از پس آن ابر سياه
گاه مي خندد و مي تابد از اندوهي س رد
خنده اي غم زده چون خنده درد
تابشي خسته و بي رنگ و تباه
چون نگاهي كه در آن موج زند سايه نرگ
سوزناك از دل ويران درختان خموش
مي رسد گاه يكي نغمه آشفته به گوش
نغمه اي گم شده از سينه نايي موهوم
بانگي آواره و شوم
مي كشد مرغ شباهنگ خروش
مي رود ابر و يكي سايه انبوه و سياه
نرم وخاموش فرو مي خزد از گوشه بام
آه دردي ست در آن اختر لرزنده كه گاه
كورسو مي زند و مي شود از ديده نهان
وز نهيب نفس تيره شام
مي كشد مرغ شباهنگ فغان
آه اي مرغ شباهنگ خموش
بس كن اين بانگ و خروش
بشكن اين ناله پرسوز و گداز
بشكن اين ناله كه آن مايه ناز
تازه رفته ست به خواب
آري اي مرغك اندوه پرست
بس كن اين شور و شتاب
بس كن اين زمزمه او بيماراست

masram
Friday 15 July 2011, 02:48 PM
مي رفت آفتاب و به دنبال مي كشيد
دامن ز دست كشته خود روز نيمه جان
خونين فتاده روز از آن تيغ خون فشان
در خاك مي تپيد و پي يار مي خزيد
خنديد آفتاب كه : اين اشك و آه چيست ؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش اين چه شيوناست ؟
ما هر دو مي رويم دگر جاي شكوه نيست
ناليد روز خسته كه : اي پادشاه نور
شادي از آن توست نه از آن من : بلي
ما هر دو مي رويم ازين رهگذر ولي
تو مي روي به حجله ومن مي روم به گور

masram
Friday 15 July 2011, 02:48 PM
هُمای اوج سعادت که میگریخت ز خاک
شُد از امان زمین دانه چین دام شما
به صدق آیینه کردار،صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید باد یاد شما
به زین ران طلب زین کنید اسب مُراد
که چون سمند به زمین شد ستاره رام شما
به شعر سایه در آن بزم گاه آزادی
طلب کنید،
طلب کنید که پُر نوش باد جام شما
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گُلرنگ وگُلگون
جهان نقش شقایق گشته از خون
نگه تا این شب خونین سحر شد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
به هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تزروی نغمه بر داشت
صدای خون در آواز تزرو است
دلا این یادگار خون سرو است
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پُر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پُر خون است
شکوه وشادی افزون است
سپیده ی ما گلگون است
چو دست دشمن در خون است
ای ایران شکوه تو باد
راه ما راه حق راه بهروزی
اتحاد اتحاد رمز پیروزی
صلح و آزادی جاودانه بر همه جهان
خوش باد یادگار خون عاشقان
ای بهار ،
ای بهار جاودان در این وطن شکفته باد

masram
Friday 15 July 2011, 02:49 PM
باز شوق یوسُفم دامان گرفت
پیر ما را سوی پیراهن گرفت
ای دریغا،
ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون می آید از پیراهنش
ای برادران خبر چون می برید
این سفر ها کشت یوسُف را، دریغ دریغ
یوسف من پس چه شُد پیراهنت
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
ای دریغا،ناله ی دل داده جان
بی جوانی گشته جاودان ، جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگ ریز ارغوان
ارغوانم ،ارغوانم
مینالم از ناله ات
در دلم خون می چکد از ناله ات
نغمه ی نا خوانده را دادم به دوست
تا به خواند با جوانان این سرود
پُر شدم از خون به خونآب شفق
ناله گشتم در گلوی مر غ حق
آذرخش در سینه ی من روشن است
تُندر توفنده فریاد من است
هر کجا مُشتی گره شد مُشت من
زخمی هر تازیانه پُشت من
هر کجا فریاد آزادی منم
من در این فریاد ها دم می زنم

masram
Friday 15 July 2011, 02:49 PM
می گذرد کاروان
روی گل ارغوان
قافله سالار آن
سرو شهید جوان
در غم این عاشقان
چشم فلک خون فشان
داغ جدایی به دل
آتش حسرت به جان
خورشیدی تابیدی،ای شهید
در دلها جاویدی ای شهید
بنگر چون شُد،دلها خون شُد ،زین آتش ها
از موج خون، گردد گلگون،دشت وصحرا
از این ماتم خون میگریم
ای یاران،ای یاران
سوزم از سوز غمی
داغم از داغ شهید
جان فدای وطنم
خاک ایران کفنم
خورشیدی،تابیدی،ای شهید
در دلها جاویدی ای شهید

masram
Friday 15 July 2011, 03:09 PM
سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمنک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته‌ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت...

masram
Friday 15 July 2011, 03:09 PM
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم

masram
Friday 15 July 2011, 03:10 PM
بسترم
صدف خالي يك تنهايي است
و تو چون مرواريد
گردن آويز كسان ديگري ...

masram
Friday 15 July 2011, 03:10 PM
تو ز يك راهي و ما از يك راه
بنشاندند مرا خواه نخواه
گل تقدير نرويد بي گاه
راهم اين بود، نبودم گمراه
اين يكي گفت دريغ، آن يك آه
هر كه بر خوشه من كرد نگاه
پيري امروز بر انگيخت سپاه
چه خبر داشت كه دارند اكراه
نيستي از خم تقدير آگاه
رنگرز اوست، مرا چيست گناه
سيهي گشت سپيدي ناگاه
باش يك روز بر اين قصه گواه
تا كه چون من كندت هفته و ماه
هر چه هستيم، تباهيم تباه

masram
Friday 15 July 2011, 03:11 PM
دران خفتن. به او گنجي چنين گفت
مرا زين خاكدان تيره بردار
كشيدن رنج و كردن برد باري
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
همايي را فكندن استخواني
به جاي آب و نان، خونابه خوردن
شدن خاكستر و آتش نهفتن
كه دادت آسمان. بي رنج و گنجي
بخر پاتابه و پيراهني چند
چراغي، موزه اي، فرشي، قبايي
نخواهد بود غير از محنت و رنج
زر و گوهر چه يك دامن چه يك مشت
كه ما را نيست در دل آرزويي
نيفتاد آن كه مانند من افتاد
چه غم گرديو گردون دست ما بست
نه اين گنجينه مي خواهم، نه آن مار
كه دايم در كمين عقل و جانند
گهي دزد از در آيد، گه ز ديوار
نكردند اين گل پر خار را بوي
چو هيچم نيست، هيچ از كس نخواهم

masram
Friday 15 July 2011, 03:11 PM
به غاري تيره، درويشي دمي خفت

كه من گنجم، چو خاكم پست مشمار
بس است اين انزوا و خاكساري
شكستن خاطري در سينه تنگ
فشردن در تني، پاكيزه جاني
به نام زندگي هر لحظه مردن
بخ خشت آسودن و بر خاك خفتن
تو را زين پس نخواهد بود رنجي
ببر زين گوهر و زر، دامني چند
براي خود مهيا كن سرايي
بگفت اي دوست، ما را حاصل از گنج
چو مي بايد فكند اين پشته از پشت
تو را بهتر كه جويد نام جويي
مرا افتادگي آزاد گي داد
چو ما بستيم ديو آز را دست
چو شد هر گنج را ماري نگهدار
نهان در خانه دل . رهزنانند
چو زرگرديد اندر خانه بسيار
سبكساران سبك رفتند از كوي
ز تن زان كاستم كاز جان نكاهم

masram
Friday 15 July 2011, 03:12 PM
كه هر كه در صف باغ است صاحب هنري است
شكوفه را ز خزان و ز مهرگان خبري است
بهر رخي كه در اين منظر است زيب و فري است
در اين صحيفه ز من نيز نقشي و اثري است
هماره بر سرم از جور آسمان شرري است
هر آن كه در ره هستي است در ره خطري است
به دست رهزن گيتي هماره نيشتري است
ولي ميان ز شب تا سحرگهان اگري است
كه تا ز پاي نيفتيم، تا كه پا و سري است
ز خوب و زشت چه منظور، هر كه را نظري است
صبا صباست، بهر سبزه و گلش گذري است
كه گل به طرف چمن هر چه هست عشوه گري است
بفقر خلق چه خندي، تو را كه سيم و زري است
كه آتشي كه در اين جاست آتش جگري است
سخن حديث دگر، كار قصه دگري است
بدان دليل كه مهمان شامي و سحري است
هنوز آن چه تو را مي نمايد آستري است
كه كار زندگي لاله كار مختصري است
كه عمر بي ثمر نيك، عمر بي ثمري است

masram
Friday 15 July 2011, 03:12 PM
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
بنفشه مژده نوروز مي دهد ما را
بجز رخ تو كه زيب و فرش ز خون دل است
جواب داد كه من نيز صاحب هنرم
ميان آتشم و هيچ كه نمي سوزم
علامت خطر است اين قباي خون آلود
بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
از آن،‌زمانه به ما ايستادگي آموخت
يكي نظر به گل افكند و ديگري بگياه
نه هر نسيم كه اين جا است بر تو مي گذرد
ميان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
تو غرق سيم و زر و من ز خون دل رنگين
ز آب چشمه و باران نمي شود خاموش
هنر نماي نبودم بدين هنرمندي
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
تو روي سخت قضا و قدر نديدستي
از آن، دراز نكردم سخن در اين معني
خوش آن كه نام نكويي بيادگار گذاشت

masram
Friday 15 July 2011, 03:12 PM
برفت ذره به شوقي فزون به مهماني

سبكقدم نشده، ديد بس گرانجاني
گهي، هوا چو يم عشق گشت طوفاني
جفا كشيد بس، از رعد و برق نيساني
كه تا رسيد به آن بزمگاه نوراني
ملول گشت سرانجام زان هوسراني
بدوخت ديده خودبين، ز فرط حيراني
در اين فضا، كه تو را مي كند نگهباني
برون ز عالم تدبير و فكر امكاني
بس است ايمني كشور سليماني
تو از وزيدن بادي، ز كار درماني
نه مشكل است، كه آسان شود به آساني
هزار قرن اگر درس معرفت خواني
بداني ار همه رازهاي پنهاني
و گر به دانش و فضل، اوستاد لقماني
به خلوت احديت، رسيد نتواني
چو نيك در نگري، در كمال نقصاني
نيافت هيچ گه اين پاك گوهر كاني
كه مي نمود تحمل به رنج دهقاني

masram
Friday 15 July 2011, 03:12 PM
شنيده ايد كه روزي به چشمه خورشيد
نرفته نيمرهي، باد سرنگونش كرد
گهي، رونده سحابي گرفت چهره مهر
هزار قطره باران چكيد بر رويش
هزار گونه بلندي، هزار پستي ديد
نمو دير زماني به آفتاب نگاه
سپهر ديد و بلندي و پرتو و پاكي
سؤال كرد ز خورشيد كاين چه روشني است
به ذرّه گفت فروزنده مهر. كه اين رمزي است
بتخت و تاج سليمان، چه كار مورچه را
من از گذشتن ابري ضعيف. تيره شوم
نه مقصد است، كه گردد عيان ز نيمه راه
هزار سال اگر علم و حكمت آموزي
بپويي ار همه راههاي تيره و تار
اگر به عقل و هنر، همسر فلاطوني
به آسمان حقيقت، بهيچ پر نپري
در آن زمان كه رسي عقبت به حد كمال
گشود گوهري عقل گر چه بس كانها
ده جهان اگر اي دوست دهخداي نداشت

masram
Friday 15 July 2011, 03:13 PM
چند اين شب و خاموشي؟ وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم
گر سوختنم بايد افروختنم بايد
اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم
صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم
چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم
برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فروريزم
چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم
اي سايه ! سحرخيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم

masram
Friday 15 July 2011, 03:13 PM
زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

masram
Friday 15 July 2011, 03:14 PM
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

masram
Friday 15 July 2011, 03:14 PM
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

masram
Friday 15 July 2011, 03:14 PM
با این دل ماتم زده آواز چه سازم
بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم

masram
Friday 15 July 2011, 03:14 PM
ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من
فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من
مر چو ابر بهاری به گریه آر و بخند
که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من
شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من
چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

masram
Friday 15 July 2011, 03:14 PM
زین پیش از پس و پیش زلف دو تا مگستر
در پیش پای دل ها دام بلا مگستر
تا کی کنی پریشان دل های مبتلا را
آن خرمن بلا را پیش صبا مگستر
بر پای مرغ مألوف کس رشته می نبندد
دام فسون خدا را بر آشنا مگستر
من خود به خواهش خویش سر در پی ات نهادم
دستان مساز و دامم در پیش پا مگستر
چون شب سیاه کردی بر سایه روز روشن
بر آن مه دو هفته زلف دو تا مگستر

masram
Friday 15 July 2011, 03:15 PM
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سخر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

masram
Friday 15 July 2011, 03:15 PM
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی ست
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست

masram
Friday 15 July 2011, 03:15 PM
پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم

masram
Friday 15 July 2011, 03:16 PM
صد ره به رخ تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من
جان مایه ی آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی ، فزودم من
می سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من
تا من بودم نیامدی ، افسوس !
وانگه که تو آمدی ، نبودم من

masram
Friday 15 July 2011, 03:16 PM
یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

masram
Friday 15 July 2011, 03:16 PM
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار
می گشاید مژه و می شکند مستی خواب
آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم
آتش انگیخته در سینه افسرده آب
آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو
آتشین نیزه برآورده سر از سینه کوه
صبح می اید ازین آتش جوشنده به تاب
باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه
آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور
مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش
مانده در بسترم و هر نفس از تیشه فکر
می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش
چیست اندیشه من ؟ عشق خیالی آشوبی
که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب
می نماید به من شیفته دل رخ به فریب
می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب
آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور
چهر برتافته در اینه خاطر من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست تمنای من و در بر من
می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون
می روم در پی او با دل دیوانه خویش
پی آن گم شده می گردم و می ایم باز
خسته و کوفته از گردش روزانه خویش
خواب می اید و در چشم نمی یابد راه
یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم ناله خود را دگر از مستی درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال
چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز
خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه
آه از خویش تهی می شوم آرام آرام
می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه
بانگ برمی زنم از شوق که : آنا آنا
ناگهان می پرم از خواب گشاده آغوش
می شود باز دو دست من و می افتد سست
هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش

masram
Friday 15 July 2011, 03:16 PM
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان
خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان
در خاک می تپید و پی یار می خزید
خندید آفتاب که : این اشک و آه چیست ؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم و خوش این چه شیون است ؟
ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست
نالید روز خسته که : ای پادشاه نور
شادی از آن توست نه از آن من : بلی
ما هر دو می رویم ازین رهگذر ولی
تو می روی به حجله ومن می روم به گور

masram
Friday 15 July 2011, 03:16 PM
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

masram
Friday 15 July 2011, 03:17 PM
مهی که مزد وفای مرا جفا دانست
دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست
روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان
چرا که آن گل خندان چنین روا دانست
صفای خاطر ایینه دار ما را باش
که هر چه دید غبار غمش صفا دانست
گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال
که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خک راه تو را عین توتیا دانست

masram
Friday 15 July 2011, 03:17 PM
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

masram
Friday 15 July 2011, 03:17 PM
ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو
جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو
ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس بسنم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو
ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کن

masram
Friday 15 July 2011, 03:17 PM
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

masram
Friday 15 July 2011, 03:17 PM
روی تو گلی ز بوستانی دگرست
لعل لبت از گوهر کانی دگرست
دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست
ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست
چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست
تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست
این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست
از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست

masram
Friday 15 July 2011, 03:18 PM
بیایید ، بیایید که جان دل ما رفت
بگریید ، بگریید که آن خنده گشا رفت
برین خاک بیفتید که آن آلاله فرو ریخت
برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت
درین غم بنشینید که غم خوار سفر کرد
درین درد بمانید که امید دوا رفت
دگر شمع میارید که این جمع پراکند
دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت
لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت
رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت
رخ حسن مجویید که آن آینه بشکست
گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت
نوای نی او بود که سوط غزلم داد
غزل باز مخوانید که نی سوخت ، نوا رفت
ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت
بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت
سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد
بپرسید ، بپرسید که آن ماه کجا رفت
زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود
سر و سایه مخواهید که آن فر هما رفت

masram
Friday 15 July 2011, 03:18 PM
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

masram
Friday 15 July 2011, 03:18 PM
نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

masram
Friday 15 July 2011, 03:18 PM
ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتش سوار ، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در **** ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید
از چشم ما ایینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
او زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب ، ای صبح خیزران ، چون کنید ؟
نوری برای دوستان ، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید
زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون ؟
این تخت را ویران کنید ، این تاج را وارون کنید
چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید

masram
Friday 15 July 2011, 03:19 PM
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

masram
Friday 15 July 2011, 03:19 PM
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آری ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان
دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خکستر نشین سینه آتش وام می کردم

masram
Friday 15 July 2011, 03:19 PM
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

masram
Friday 15 July 2011, 03:19 PM
ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق دل و سر محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
ای دوست که آنصبح دل افروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از اینه ای منت دیدار نبردیم

masram
Friday 15 July 2011, 03:19 PM
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر **** ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

masram
Friday 15 July 2011, 03:20 PM
آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد
ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد
یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود ؟
که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد
دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست
مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد
مگر این دشت شقایق دل خونین من است ؟
که چنین در غم آن سروروان می سوزد
آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد
خام پنداشت که این عود نهان می سوزد
لذت عشق و وفا بین که سپند دل من
بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد
گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد ؟
دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد
سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست
آه را گر بدهم راه جهان می سوزد

masram
Friday 15 July 2011, 03:20 PM
***********************
کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
آینه ی دل مرا همدم آه می کند
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
کوه گران غصه را چون پر کاه می کند
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند

masram
Friday 15 July 2011, 03:20 PM
تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود
دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می رود
کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از الست می رود
نمی خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می رود
از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می رود
بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم پرست می رود
شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می رود

masram
Friday 15 July 2011, 03:20 PM
هزار سال درین آرزو توانم بود
تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم
که روز آمدنت روزی که خواهد بود
زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود

masram
Friday 15 July 2011, 03:20 PM
دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
به جان او که دل از آن او نگردانیم
اگر به ماه بر آید و گر به چاه شود
چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
که نقش بندی این خون در جگر دانیم
خمار این شب ساغر شکسته چند کشی ؟
بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم
زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد
وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
خدای را که دگر جرعه ای از آن می لعل
به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
طریق سایه اگر عاشقی ست عیب مکن
ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم

masram
Friday 15 July 2011, 03:21 PM
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

masram
Friday 15 July 2011, 03:21 PM
کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
به سکنان سلامت خبر که خواهد برد
که باز کشتی ما در میان غرقاب است
ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است
به سینه سر محبت نهان کنید که باز
هزار تیر بلا در کمین احباب است
ببین در اینه داری ثبات سینه ی ما
اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
اگر امید گشایش بود ازین باب است
قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
مدار چشم امید از چراغدار سپهر
سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
سزای رستم بد روز مرگ سهراب است
عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است
در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

masram
Friday 15 July 2011, 03:21 PM
کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
اینه ی دل مرا همدم آه می کند
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
کوه گران غصه را چون پر کاه می کند
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند

masram
Friday 15 July 2011, 03:21 PM
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیتس
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

masram
Friday 15 July 2011, 03:21 PM
رفتی ای جان و ندانیم که جای تو کجاست
مرغ شبخوان کجایی و نوای تو کجاست
آن چه بیگانگی و این چه غریبی ست که نیست
آشنایی که بپرسیم سرای تو کجاست
چه شد آن مهر و وفایی که من آموختمت
عهد ما با تو نه این بود ، وفای تو کجاست
مردم دیده ی صاحب نظران جای تو بود
اینک ای جان نگران باش که جای تو کجاست
چه پریشانم ازین فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجای تو کجاست
هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست
چه کنی بندگی دولت دنیا ؟ ای کاش
به خود ایی و ببینی که خدای تو کجاست
گرچه مشاطه ی حسنت به صد آیین آراست
صنما آینه ی عیب نمای تو کجاست
زیر سرپنجه ی گرگیم و جگرها خون است
ای شبان دل ما ناله ی نای تو کجاست
کوه ازین قصه ی پر غصه به فریاد آمد
آه و آه از دل سنگ تو ، صدای تو کجاست
دل ز غم های گلوگیر گره در گره است
سایه آن زمزمه ی گریه گشای تو کجاست

masram
Friday 15 July 2011, 03:22 PM
با این غروب از غم سبز چمن بگو

اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو

masram
Friday 15 July 2011, 03:22 PM
ای آتش افسرده ی افروختنی
ای گنج هدر گشته ی اندوختنی
ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم
ای زندگی و مرگ تو آموختنی

masram
Friday 15 July 2011, 03:22 PM
***********************
آن عشق که دیده گریه و آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو

masram
Friday 15 July 2011, 03:22 PM
برخیز دلا که دل به دلدار دهیم
جان را به جمال آن خریدار دهیم
این جان و دل و دیده پی دیدن اوست
جان و دل و دیده را به دیدار دهیم

masram
Friday 15 July 2011, 03:22 PM
**********************
همزاد دل است درد و دیرینه ی من
اندوه جهان است در ایینه ی من
ای کوه کهن صدای نالیدن توست
این ناله که بر می شود از سینه ی من

masram
Friday 15 July 2011, 03:23 PM
**********************
تا دور گشتی ای گل خندان ز پیش من
ابر آمد و گریست به حال پریش من
ای گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
دیگر بیا که جای تو خالی ست پیش من

masram
Friday 15 July 2011, 03:23 PM
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره و بر اید باز
تن توفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

masram
Friday 15 July 2011, 03:23 PM
این لاله ها که در سر کوی تو کشته اند
از اشک چشم و خون دل ما سرشته اند
بنگر که سرگذشت شهیدان عشق را
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند

masram
Friday 15 July 2011, 03:23 PM
**********************
آسمان زیر ِ بال ِ اوج ِ تو بود
چون شد ای دل که خاکسار شدی !
سر به خورشید داشتی و دریغ
زیر ِ پای ستم غبار شدی !
ترسم ای دلنشین ِ دیرینه
سرگذشت ِ تو هم زیاد رود
آرزومند را غم ِ جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود!

masram
Friday 15 July 2011, 03:24 PM
سنگی ست زیر ِ آب
در گود ِ شب گرفته ی دریای ِ نیلگون
تنها نشسته در تک ِ آن گور ِ سهمناک
خاموش مانده در دل ِ آن سردی و سکون
او با سکوت ِ خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه ی سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید ِ نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب ِ شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک بر افشاند و یاوه گشت
در گود ِ آن کبود
سنگی ست زیر ِ آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست ، می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه ی دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه ی خورشید می شکفت

masram
Friday 15 July 2011, 03:24 PM
گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست
من
هموار کرد خواهم گیتی را
فرزند ِ من به عُجب ِ جوانی تو این مگوی
من خواستم ولی نتوانستم
تا خود چه خواهی و چه توانی

masram
Friday 15 July 2011, 03:24 PM
ره در جنگل ِ اوهام گم است
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو ِ خورشید ِ حقیقت یابد
وقتی از جنگل ِ گم
پا نهادی بیرون
و رها گشتی
از آن گره ِ کور ِ گمار
ناگهان آبشاری از نور
بر سرت می ریزد
و آسمان
با همه پهناوری ِ بی مرزش
در تو می آمیزد
ای فراز آمده از جنگل ِ کور !
هستی ِ روشن ِ دشت
آشکارا بادت !
بر لب ِ چشمه ی خورشید ِ زلال
جرعه ی نور گوارا بادت !

masram
Friday 15 July 2011, 03:24 PM
بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه ی مرغی
کز جفت ِ خود جداست !
آه ، ای کبوتران ِ سپید ِ شکسته بال
اینک به آشیانه ی دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

masram
Friday 15 July 2011, 03:24 PM
زين پيش از پس و پيش زلف دو تا مگستر
در پيش پاي دل ها دام بلا مگستر
تا كي كني پريشان دل هاي مبتلا را
آن خرمن بلا را پيش صبا مگست
ر بر پاي مرغ مألوف كس رشته مي نبندد
دام فسون خدا را بر آشنا مگستر
من خود به خواهش خويش سر در پي ات نهادم
دستان مساز و دامم در پيش پا مگستر
چون شب سياه كردي بر سايه روز روشن
بر آن مه دو هفته زلف دو تا مگستر

masram
Friday 15 July 2011, 03:25 PM
اي ديده تو را به روي او خواهم داد از گريه ي شوقت آبرو خواهم داد
مي خند چو آيينه كه در حجله ي بخت
دست تو به دست آرزو خواهم داد

masram
Friday 15 July 2011, 03:25 PM
صد ره به رخ تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من
جان مایه ی آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی ، فزودم من
می سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من
تا من بودم نیامدی ، افسوس !
وانگه که تو آمدی ، نبودم من

masram
Friday 15 July 2011, 03:25 PM
در من کسی پیوسته می گِریَد

این من که از گهواره با من بود

این من که با من تا گور همراه است

دردی ست چون خنجر

یا خنجری چون درد

همزاد ِ خون در دل

ابری ست بارانی

ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد

ابری که در من یکریز می بارد

شب های بارانی

او با صدای گریه اش غمناک می خواند

رودی ست بی آغاز و بی انجام

با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند

پیری حکایت گوست

کز کودکی با خود مرا می بُرد

در باغ های مردمی گریان

اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا

هر دم گلی نشکفته می پژمرد

مرغی ست خونین بال

کز زیر ِ پر چشمش

اندوهناک ِ سنگباران هاست

او در هوای مهربانی بال می آراست

کی مهربانی باز خواهد گشت ؟

نه ، مهربانی آغاز خواهد گشت

از عهد ِ آدم

تا من که هر دم

غم بر سر ِ غم می گذارم

آن غمگسار ِ غمگساران را به جان خواندیم

وز راه و بی راه

عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم

و آن آرزوانگیز عیار

هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق

دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق

وانگه که رویی می نماید

یا چشم و ابرویی پری وار

باز نمی دانند

نقشش نمی خوانند

دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !

هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه

اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه

پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است


از من به من فرسنگ ها راه است

خاموشم اما

دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش

وقتی کسی آواز می خواند

خاموش باید بود

غم داستانی تازه سر کرده ست

اینجا سراپا گوش باید بود :

درد از نهاد ِ آدمیزاد است !

آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش

حق گفت ، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست ، اما

این بنده آز و نیاز ِ خویش

هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟

یا آدمی دیگر ؟ . . .

ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !

چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما

من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند

وز کبریای روح برمیزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند

آری چنین بودند

آن زنده اندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند

و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند

ای غم ! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟

دیگر به یاد ِ کس نمی آید

آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز

چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانه ی ما نیز !

با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست

در راه بودن سرنوشت ِ ماست

روز ِ همایون ِ رسیدن را

پیوسته باید خواست

ای غم ! نمی دانم

روز ِ رسیدن روزی ِ گام ِ که خواهد بود

اما درین کابوس ِ خون آلود

در پیچ و تاب ِ این شب ِ بن بست

بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !

دردی ست چون خنجر

یا خنجری چون درد

این من که در من

پیوسته می گرید

در من کسی آهسته می گرید

masram
Friday 15 July 2011, 03:26 PM
چشم بستندم که دنیا را مبین
دل ز دنیا کنده ام من پیش ازین
مال دنیا مال دنیا ای کریم
با تو در دنیا و عقبا ننگریم
دیده ام بس چشم باز بی حضور
مانده از دیدار آن دلدار دور
وی بسا خلوت نشین پکباز
چشم بسته رفته تا درگاه راز
آن که چشمم داد بینایی دهد
سینه را انوار سینایی دهد

masram
Friday 15 July 2011, 03:26 PM
نقش او در دل چه زیبا می نشست
سنگدل ایینه ی ما را شکست
اینه صد پاره شد در پای دوست
باز در هر پاره عکس روی اوست
اینه درعشق بازی صادق است
اینه یک دل نه ، صد دل عاشق است
سال ها ایینه بی تصویر ماند
آه کاین بی روشنایی دیر ماند
مانده در کنج شبستان ناصبور
دیده ی بیدارش از دیدار دور
روزگارش چهره پوشید از غبار
تا چه ماند از غبار روزگار
شامگاهان با شفق خون می گریست
صبحدم بی مهر افزون می گریست
از گذار سایه های ابر ودود
فکر رقص شعله اش در می ربود
ناگهان برقی زد آن چشم سیاه
اینه لرزید در دل زان نگاه
گفت اینک وقت دیدارم رسید
سرمه سای چشم بیدارم رسید
آه ای ایینه این روز تو نیست
پشت این صبح دروغین تیرگی ست
ای غریب افتاده ی برگشته روز
کار دارد با تو این هجران هنوز
اشک ها خواهد هنوز از دیده ریخت
تارها از جان و دل خواهد گسیخت
دیده بر هم نه کزین صبح نخست
جز سیه رویی نخواهی باز جست
بخت دیداری ندارد اینه
دیده بر هم می گذارد اینه
خواب می بیند که سر زد آفتاب
بازشد لبخند نیلوفر بر آب
خوبرو آمد به آرایش نشست
روی خوب آرایش ایینه است
چون گره بند شب از گیسو گشود
موج ابریشم به دوش آمد فرود
از بنا گوشش سحر بر می دمید
صبح روی شانه اش می آرمید
سینه اش ایینه دار مهر و ماه
مانده در چک گریبانش نگاه
جنبش چالک بازو بی شتاب
پیچ و تاب رقص نیلوفر بر آب
سرمه سای چشم مستش دست ناز
سرمه از چشمش سیاهی جسته باز
دست گلگون بر لب چون غنچه برد
غنچه را گل کرد و گل بر گل فشرد
اینه حیران ز روی فرخش
سیب سرخ بوسه می چید از رخش
آه ، ای ایینه جان ایینه جان
نیست از خواب تو خوش تر در جهان
خواب خوش دیدی ، ولی آن زیب و فر
می کند بیداریت را تلخ تر
آخر از سیبی دلت خون می کنند
زین بهشت نیز بیرون می کنند
مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد
خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است
گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدار جو بیدار باش
هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد
پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین
هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است
اینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی ایینه بی اشک است و آه
در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

masram
Friday 15 July 2011, 03:26 PM
چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

masram
Friday 15 July 2011, 03:27 PM
بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژده داران داد آمدی
بده داد ما را که خون خورده ایم
ستم های آن سرنگون برده ایم
بدر برده از دست بیدادگر
دلی در بدر ، غرق خون جگر
دلی ، مانده صد زخم خنجر در او
دلی ، کین خون برادر در او
دلی ، در عزای عزیزان به در
ندانی که نامرد با ما چه کرد
گرفتند و بردند و آویختند
چه خون ها که هر صبحدم ریختند
ندادند رخصت که بیوه زنی
بر آرد ز سوز جگر شیونی
نه آن سوگواری که نگذاشتند
که ازگریه هم باز می داشتند
بهارا ببین این دل ریش ریش
بلا برده از طاقت خویش بیش
دلی کش به صد درد آغشته اند
دلی کش به هر صبحدم کشته اند
بهارا من از اشک پنهان پرم
که این گریه ها را فرو می خورم
کجا بودی ای کاروان امید
که عمری دلم انتظارت کشید
چه آوردی از راه دور و دراز
بگو آنچه بود از نشیب و فراز
بهارا بر این دشت گلگون گذر
که گیری ز خون شهیدان خبر
بپرس از شقایق که چون می دمد
که جای گل از خک خون می دمد
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پر درد شد
گل ارغوان تو بر خک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
تو رفتی و آمد زمستان سخت
به سوگ تو گردون سیه کرد رخت
فروخفت خورشید و یخ بست آب
سر بخت بستان گران شد ز خواب
مگر گردبادی در آمد ز راه
که شد روز روشن چو شام سیاه
تگرگ از درختان فرو ریخت برگ
درو کرد این کشته را داس مرگ
فرود آمد آن برق با بانگ سخت
به جا ماند خکستری از درخت
تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت
اجاق شب افتادگان سرد شد
سر مرد پامال نامرد شد
تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
به دل آتش عشق دیرینه ماند
نگر تا شب تیره چون سوختیم
چراغی ز جان خود افروختیم
نگردد جهان تا نگردد جهان
بد و نیک گیتی نماند نهان
نگفتیم که یک روز سر بر کنیم ؟
جهان را به ایین دیگر کنیم
به ایین دیگر بر آرد بهار
گلی بی غبار غم روزگار
بهارا بیا کآن زمستان گذشت
گل و لاله پر کرد دامان دشت
بیا تا ببینیم در کار گل
ز شبنم بشوییم رخسار گل
بهاری نو آمد به صد دلبری
بیا تا ازو گل به دامن بری
بهارا ببین تا چه پرورده ایم
ز خون دل خود گل آورده ایم
فرو برده در سینه ی خویش چنگ
گلی نو بر آورده خورشید رنگ
بهاری بدین نازنینی کجاست
که این خون بهای شهیدان ماست
بهارا ندیدی تو آنرستخیز
کزو چشم و دل بود خونابه ریز
ز هر سوی برخاست بانگ درشت
گره کرد خشم خروشنده مشت
چو مشت تهی پر شود کوه کیست
که را پیش سیل است یارای ایست ؟
همان آب کو سر فرو افکند
چو انبوه شد کوه را برکند
سرافتادگان چون سر افراشتند
از آن خیره سر تاج برداشتند
فر ماند شمشیر از موج خون
ستمکاره چون تاج شد سرنگون
در آن تیر باران سپر سینه بود
که از تیر در سینه ترسی نبود
به خون شهیدان پیروزگر
که شمشیر بر خون نیابد ظفر
بهارا ببین کاین خط سرنوشت
برادر به خون برادر نوشت
بهارا بهل تا بگریم چو ابر
که از دست دل رفت دامان صبر
ندیدی تو آن کودک شیر خوار
که غلتید بر خک این رهگذار
ز پستان مادر که خون می چکید
پی شیر می گشت و خون می مکید
ندیدی تو آن نو عروس جوان
ز خون کرده آرایش گیسوان
نیاسوده در بستر آرزو
فروخفت بر خک خونین کو
ندیدی تو آن درد بیدادگر
پسر غرق خون روی دست پدر
از آن نعره ی درد و فریاد کین
بلرزد دل کوه و پشت زمین
همه تن نباشم چرا گریه نک
که صد شاخه از من جدا شود چو تک
چرا خون نبارد از این سرگذشت
که یک عمر در خون و خنجر گذشت
بهارا نگه کن که بر شاخسار
چه می خواند آن مرغ آزادوار
اگر خون بلبل نجوشد به باغ
کجا از گل سرخ گیری سراغ ؟
گل سرخ ، نو می کند یاد دوست
که رنگ گل سرخ از خون اوست
بهارا گل تازه را یاد ده
ز سرو کهن ، خسرو روزبه
شبی با رفیقی در آمد به راز
در خانه کردم به رویش فراز
گشاده رخ و مهربان دیدمش
گرفتم در آغوش و بوسیدمش
عصا را به کنج سرا تکیه داد
کله برگرفت و قبا برگشاد
نگه کرد پیش و پس خانه را
ره آمد و رفت بیگانه را
سرا بود ایمن ، سبک دل نشست
سلاح و کلاهش به نزدیک دست
زهر در سخن های بایسته گفت
شب تنگ ما را گل از گل شکفت
سبک خیز و آهسته رفتار بود
پر اندیشه و گرم گفتار بود
دو چشمم به دیدار او خو گرفت
دلم از دلیریش نیرو گرفت
دلیری که فخر دلیران بدوست
ازو هر چه آمخته داری نکوست
زهی پایداری ! که آن پایدار
وفا را به سر بردی تا پای دار
گذشت ازس ر و خم نشد گردنش
سرافکندگی ماند با دشمنش
به مردانگی مرگ را کرد خوار
زهی مرد و آن مرگ با افتخار
کسی را بدین مایه ارزندگی ست
که مرگش گشاینده ی زندگی ست
بهارا به یاد آر از آن سرو ناز
که افتاده هم سرفراز است باز
در آن واپسین دم که دم در کشید
نسیم تو را در هوا می شنید
تو را پیش می دید آن خوش خبر
که بر می دمی ی نهان از نظر
تو را می ستود ، ای بهار شگفت
که باد تو کنون وزیدن گرفت
درود تو هنگام بدرود گفت
که باغ تو در چشم او می شکفت
بیا تا مزارش پر از گل کنیم
چنین ، یادی از خون بلبل کنیم

masram
Friday 15 July 2011, 03:27 PM
عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خکی ست پر کدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی ، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید ؟
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در خوای نور شدن
سبک از حبس خویش دور شدن
کوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد که کرد او را سنگ ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فکر پرواز در دل سنگ است
مگرش کوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
ب جهد آتش از میان دو سنگ
برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار
خنده نور است کز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب
نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است
نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست
رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور برهنه نتوان دید
بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند ؟
زان سیاهی که مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند
ذره انباشتی و تن کردی
خویشتن را جدا ز من کردی
تن که بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است
رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور ؟
ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
تخته بند تنی ، چه جای شکیب ؟
بدر ای از سراچه ی ترکیب
مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت
گل سوری که خون جوشیده ست
شیرهی آفتاب نوشیده ست
آن که از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد
جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازکی در اندیشه ست
پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب
لاله ها پیک باغ خورشیدند
که نصیبی به خک بخشیدند
چون پیامی که بود ، آوردند
هم به خورشید باز می گردند
برگ ، چندان که نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او
شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در کار
گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست
نرم و نازک از آن نفس که گیاه
سر بر آرد ز خک سرد و سیاه
چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست
دم آهی که در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان که این دانه پاره ی دل اوست
دانه از آن زمان که در خک است
با دلش آفتاب ادرک است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر کشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم

masram
Friday 15 July 2011, 03:27 PM
دلا دیدی که خورشید ازشب سرد
چو آتش سر ز خکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجر ها که از دل ها گذر کرد
زهر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آوز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است

masram
Friday 15 July 2011, 03:28 PM
بیا ساقی آن می که جام آفرید
به من ده که جان جامه بر تن درید
کجا تن کشد بار هنگامه اش
که او جان جان است و جان جامه اش
بیا ساقی آن می که خون حیات
ازو شد روان در رگ کاینات
به من ده که خورشید رخشان شوم
ز گنج نهان گوهرافشان شوم
بده ساقی آن می که جان بهار
ازو جرعه ای خورد و شد پرنگار
به مستی شب در گلستان بخفت
سحر رنگ و بو گشت و در گل شکفت
بده ساقی آن می که هستم هنوز
همان عاشق می پرستم هنوز
به مستی که جان در سر می کنم
همه عمر در پای خم طی کنم
بیا ساقی آن می که چون گل کند
همه باغ پر بانگ بلبل کند
به من ده که چون گل بخواهم شکفت
که راز شکفتن نشاید نهفت
بیا ساقی آن می که چنگ صبوح
بدین مایه سر کرد آواز روح
به من ده که اسب سخن زین کنم
سرود کهن را نو ایین کنم
نواسنج خوش خوان من یاد باد
که چندین نوای خوشم یاد داد
برفت و برفتند از خود برون
سراپرده بردند در دشت خون
نگه کن که راه دلم چون زدند
که این زخمه در پرده ی خون زدند
بیا ساقی آن می که چون بنگریم
ز خون سیاووش یاد آوریم
به من ده که داغ دلم تازه شد
سر دردمندم پر آوازه شد
از آتش گذشتند با جان پک
که پکان از آتش ندارند بک
ولیکن بدی چون کند داوری
ز نیکان همان طشت خون آوری
ستم بود آن خون فرو ریختن
سزای ستمکاره آویختن
بیا ساقی آن می که دفع گزند
ازو جست فرزانه ی دردمند
به من ده که با داغ و دردم هنوز
سر از جیب غم بر نکردم هنوز
دریغ آن گرانمایه سرو جان
که ناگه فرو ریخت چون ارغوان
چه پر خون نوشتند این سرگذشت
دلی کو کزین غصه پر خون نگشت ؟
خردمند دیرینه خوش می گریست
اگر مرگ داد است بیداد چیست ؟
بیا ساقی آن می که چون روشنی
به روز آرد این شام اهریمنی
به من ده کزین دامگاه هلک
بر ایم به تدبیر آن تابنک
جهان در ره سیل و ما در نشیب
بر آمد ز آب خروشان نهیب
که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان
به فریاد این بی خبر خفتگان ؟
مگر نوح کشتی بر آب افکند
کمندی به غرقاب خواب افکند

masram
Friday 15 July 2011, 03:28 PM
بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که ایین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزم آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمنک
که هر سو کشته ای افتاده بر خک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به ایین دگر ایی پدیدار

masram
Friday 15 July 2011, 03:28 PM
می گذرد آن بت ناز آفرین
در دل عشاق نیاز آفرین
زیر بغل تنگ فشرده کتاب
عمر مرا جلوه دهد در شتاب
زلف رها کرده به رخ ناز را
سایه زده نرگس غماز را
خرمن مو ریخته بر شانه ها
کرده پریشان دل دیوانه ها
فربه و پرورده تن ، اما چنان
که ش به تناسب نرسیده زیان
بر تنش آن نرم کتان سفید
جامه ی مهتاب بر اندام بید
پیرهنش تنگ فشرده به تن
لطف تنش برده دل از پیرهن
تافته ی بر چهره ی وی آفتاب
گونه ی مس یافته آن سیم ناب
سینه ی چون اینه تابان او
تافته از چک گریبان او
نرم برون آمده از آستین
بازو یا مرمر و عاج است این
گردن سیمینش چون شیر پک
زیر گلو اینه ی تابنک
لعلش چون شهد و شکر دلپذیر
چشمش آهو روش و شیر گیر
ساقش افسون گر و آشوب ساز
بر سر آن دامان در رقص و ناز
گونه اش از تاب گل انداخته
رخ چو دل سوختگان ساخته
طرفه غزالی ست همه لطف و ناز
از غزل سایه بود بی نیاز
شعر مرا از رخ او آبروست
شعر مجسم قد و بالای اوست
دختر دانش طلب مکتبی
وین همه رعنایی و شیرین لبی
شب شده و شیفته ای بی قرار
رفته پی دل به سر کوی یار
سایه صفت در بن دیوار او
مانده در اندیشه ی دیدار او
و آن با عاشق کش عابد فریب
فارغ ازین منتظر ناشکیب
آمده بنشسته لب پنجره
فتنه به پا کرده ازین منظره
در رخ مه یافته دل خواه را
سر داده نغمه ی ای ماه را
زهره بدان نغمه شده پای کوب
آمده در رقص دل سنگ و چوب
باد پریشان دل و سودا زده
چنگ در آن زلف دل آرا زده
بویی دزدیده از آن گیسوان
تا بر گل ها ببرد ارمغان
ماه بر او خیره و دلباخته
پیش جمالش سپر انداخته
واله ی آن دلبر ترسا شده
عشق در او طاقت فرسا شده
طرفه پلی ساخته از خشت سیم
تا برد این نغمه به گوشش نسیم
ماه بر او خیره شد او به ماه
آه چه غوغاست درین دو نگاه
چشمش بیماروش و نیم خواب
سایه ی مژگان زده بر آفتاب
لب به هم آورده و خامش شده
نغمه و آواز فراموش شده
خوش به هم آمیخته ناز و نیاز
رفته در اندیشه ی دور و دراز
رنگ ز روی مه گردون پرید
گشت پریشان و هراسان دوید
دید که از اشک رخش تر شده
لاله ی رویش ورق زرد شده
حوله فرستاده به دست صبا
گفت رخش پک کن ای مرحبا
یار من و جان جهان است این
چشم و چراغ و دل جان است این
خیز و ز نازک بدنش ناز کش
تا نخورد غصه دل نازکش
آه ازین ماه بدارید دست
دختر عاشق کش عاشق شدست

masram
Friday 15 July 2011, 03:28 PM
دوش در عزلت جان فرسایی
داشتم همدم روشن زایی
شمع آن همدم دیرینه ی من
سوختن ها را ایینه ی من
همه شب مونس و دمسازم بود
همدم و همدل و همرازم بود
گرم می سوخت و می ساخت چو من
مستی خویش همی باخت چو من
گرچه آتش همه شب در تن داشت
نه فغان داشت و نه شیون داشت
گرچه می داد سر خویش به باد
خنده می کرد و به پا می استاد
تا سحر سوختنی چون من داشت
شب تاریک مرا روشن داشت
همه شب سوخت و آواز نکرد
به شکایت دهنی باز نکرد
شمع از سوختنش پروا نیست
که درین سوختن او تنها نیست
مرگ اگر آخر این ره چه اوست
نیز پروانه ی او همره اوست
به ازین چیست که دو یار به هم
ره سپارند سوی ملک عدم
نه یکی مانده گرفتار و نژند
و آن دگر رفته ، رها گشته ز بند
من به عشق که بسوزم شب و روز
به امید که بسازم در سوز
که خورد غم چو در ایم از پای
خود که گرید چو تهی سازم جای
گر بسوزند پر و بال مرا
که خورد هیچ غم حال مرا
شب تنهایی و روز غم من
کیست جز سایه ی من همدم من
سایه را وش حکایت ها بود
شکوه ها بود و شکایت ها بود
قصه می گفت و پریشان می گفت
تب مگر داشت که هذیان می گفت
کس شنیدی سخن سایه شنفت ؟
من شب دوش شنیدم ، می گفت
ای تن خسته ی رنجور نزار
ای به جان آمده از یار و دیار
چند کاهد ز غم و رنج تنت
که تنم کاست ازین کاستنت
شاعر سوخته دل درد تو چیست
ای گل تازه رخ زرد تو چیست
نوز نشکفته چرا پژمردی
شاد ناگشته ز غم افسردی
شد خزان تازه بهار تو چرا
زود آمد شب تار تو چرا
عشق ناباخته بد نام شدی
دل نپرداخته نکام شدی
کس ندیدیم به نکامی تو
عاشقی نیست به بدنامی تو
دگران از می غفلت مست اند
فارغ از هر چه بلند و پست اند
می ز هر جام که شد می نوشند
با بد و نیک جهان می جوشند
نه به مانند تو نازک بین اند
هر کجا هست گلی می چینند
هر شبی با صنمی دمسازند
هر دمی دل به کسی می بازند
کام خود از گل و می می گیرند
نه به نکامی تو می میرند
گردش چرخ کسی راست به کام
که ندانست حلالی ز حرام
تو همه عمر غم دل خورده
خسته و سوخته و افسرده
نوز ناگشته جوان پیر شده
اول عمر و ز جان سیر شده
مردمی کرده به نامردم ها
نیش ها خورده ازین کژدم ها
دوستی کردی و دشمن گشتند
همه بر چشم تو سوزن گشتند
با همه خلق جهان یار شدند
چون رسیدند به تو مار شدند
آشنای همه وتنهایی
راستی را تو مگر عنقایی
شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد
روشنایی بشد و سایه ببرد
باز من ماندم و این شام سیاه
آه از بخت سیه کار من ، آه

masram
Friday 15 July 2011, 03:30 PM
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری هست به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه

masram
Friday 15 July 2011, 03:31 PM
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمنک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتنک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چهدارها که از تو گذشت سربلند
زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلنددور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

masram
Friday 15 July 2011, 03:31 PM
شبی ...
- کدام شب ؟
شبی ...
شبی ستاره ایدهان گشود
- چه گفت ؟
نگفت ، از لبش چکید
- سخن چکید ؟
سخن نه ، اشک
ستاره می گریست
- ستاره ی کدام کهکشان ؟
ستاره ای که کهکشان نداشت
سپیده دم که خاک
در انتظار ِ روز ِ خرم است
ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد
نهفته در نگاه ِ شبنم است

masram
Friday 15 July 2011, 03:31 PM
خانه ی خالی ِ تنهایی
مثل ِ آیینه ی بی تصویر
در شب ِ تنگ ِ شکیبایی
عکسی آویخته بر دیوار
مثل ِ یادی سبز
مانده در ذهن ِ شب ِ پاییز
دختری
گردن افراشته ، با بارش ِ گیسوی بلند
پسری
در نگاهش غم خاموش ِ پدر
و زنی رعنا ، اما دور ...
در شب ِ تنگ ِ شکیبایی ، مردی تنها
مثل ِ آیینه ی بی تصویر
خالی ِ خانه ی تنهایی
سایه ای خاموش
در شب ِ آینه می گرید
آه ، هرگز صد عکس
پر نخواهد کرد
جای یک زمزمه ی ساکت ِ پارا بر فرش
این که همراه ِ تو می گرید آیینه ست
تو همین چهره ی تنهایی

masram
Friday 15 July 2011, 03:31 PM
نقشی که باران می زند بر خاک
خطی پریشان
از سرگذشت ِ تیره ی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت می راند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد

masram
Friday 15 July 2011, 03:31 PM
هر چند که گرد من برانگیخته ای
باران بلا بر سر من ریخته ای
چون اشک مرو ز پیش چشمم که هنوز
چون ناله به دامان دل آویخته ای

masram
Friday 15 July 2011, 03:32 PM
==================
سر به سنگی می زدم فریاد خوان
پاسخم آمد شکست استخوان
سنگ سنگین دل چه می داند که مرد
از چه سر بر سنگ می کوبد به درد
او همین سنگ است و از سرها سر است
سنگ روز سر شکستن گوهر است
تا چنین هنگامه ی سنگ است و سر
قیمت سنگ است از سر بیشتر
روزگارا از توام منت پذیر
گوهر ما را کم از سنگی مگیر
هر که با سنگی ز سویی تاخته ست
سایه هم لعل دلی انداخته ست

masram
Friday 15 July 2011, 03:32 PM
بانگ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژده سحر آمد
چشم تو روشن
باغ تو آباد
دست مریزاد
هشت حافظ به همره تو که آخر
دست به کاری زدی و غصه سر آمد
بخت تو برخاست
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت آتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
گل به کنار است
باده به کار است
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است
بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد
جام تو پر نوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد
رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که ببینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

masram
Friday 15 July 2011, 03:32 PM
گردنی می افراشت
سرش از چرخ فراتر می رفت
آسمان با همه اخترهاش
بوسه می زد به سر انگشتش
سکه خورشید
بود در مشتش
یک سر و گردن
گاه
نه کم از فاصله کیهانی ست
وز سرافرازی تا خواری
جز یک سر مو فاصله نیست
او سری خم کرد
و آسمان با همه اخترهاش
دور شد از سر او

masram
Friday 15 July 2011, 03:33 PM
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنهای تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

masram
Friday 15 July 2011, 03:33 PM
صد ره به رخ تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من
جان مایه ی آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی ، فزودم من
می سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من
تا من بودم نیامدی ، افسوس !
وانگه که تو آمدی ، نبودم من

masram
Friday 15 July 2011, 03:33 PM
پدر جان در دل ِ تنگت چه ابری بود
که من چندان که می گریم
هنوزش هیچ پایان نیست
چه صبری داشتی ، اما
از آن دندان که بر هم می فشردی
همچنان خون ِ دلم جاری ست
غمت با من
درین شب های ابری
زنده ماند ، اما
نمی دانم امیدم در دل ِ تنگ ِ که خواهد زیست ؟

masram
Friday 15 July 2011, 07:23 PM
برمن چو میگذری ......................................... چون آفتابی
هوشم ز سر ببری ......................................... مانا شرابی
بهر شکسته دلان ......................................... مرهم تویی تو
بر چشم خسته من ......................................... داروی خوابی
هم شهره ای به نشاط ......................................... شط نشیطی
هم شعله ای ز شرار ......................................... شور شرابی
شرمنده ام که تو را ......................................... در خور ندارم
جز جان که هدیه کنم ......................................... تو روح نابی
مرداب را تو در آن ......................................... نیلوفرستی
در عمق آبی بحر ......................................... در خوشابی
برما چه می نگری .........................................همچو � تو مستیم
ای چشم دلبر من ......................................... چون من خرابی
مهر از تو می طلبم ؟ ......................................... هیهات بر من
بر هر که چشمه نوش ......................................... بر من سرابی
ک لب به کجا ......................................... روی آورم روی ؟
مستقیم من و تو ......................................... دریای آبی
من مستمند و تو ......................................... صدر جهانی
یک ذره ام من و تو ......................................... صد آفتابی

masram
Friday 15 July 2011, 07:24 PM
بيا با هم بسازيم آيينه از دلامون
تا آسمون بمونه دعا کنند برامون
همسايه با شقايق هم خونه بهاريم
کنار هم بمونيم يه شاخه گل بکاريم
پنجره ها را بستن ديگه فايده نداره
کنج خونه نشستن فقط غصه مياره
بيا اين در اميد و به روي هم نبنديم
تو آسمون بودن به سختيها بخنديم
به انتظار روز تبسم سعادت
تو دست هم بذاريم سبد سبد سخاوت
تو هم صداي من باش ، بخون تو اين ميونه
هر چي بديست مي ميره، فقط خوبي مي مونه
گم نکنيم خورشيدو،سياهي تو کمينه
هم نفس هم باشيم ،خوشبختيمون همينه

masram
Friday 15 July 2011, 07:25 PM
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر...

masram
Friday 15 July 2011, 07:25 PM
دو باره با من باش !
پناه خاطرم
ای دو چشم روشن باش !
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگرچه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من است
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی و قتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی
وقتی که مهربان بودی...

masram
Friday 15 July 2011, 07:25 PM
بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک +زن ساده لوح عادی بود
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمیرانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز

masram
Friday 15 July 2011, 07:26 PM
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته مینگرم
عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره بپایم نیفکند

masram
Friday 15 July 2011, 08:34 PM
هزار گلم اگرم هست،هر هزار تویی / گلند اگر همه اینان،همه بهار تویی
دلم هوای تو دارد،هوای زمزمه ات / بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم،بسنج مرا / به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی …

masram
Friday 15 July 2011, 08:35 PM
من از زمانه که دست تو داد تقدیرم
هنوزم که هنوز است سخت دلگیرم
تو رفته ای و من اندر هجوم خاطره ها
چو قاب عکس قدیمی اسیر تصویرم .

masram
Friday 15 July 2011, 08:35 PM
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه ی چشمت
و بعد از تو منم ، با غصه های قلب سوزانم .

masram
Friday 15 July 2011, 08:36 PM
نیلوفر تنها گلیه که برای زنده موندن باید
دور یک گل بپیچه ، اجازه هست نیلوفر زندگیت بشم ؟

masram
Friday 15 July 2011, 08:37 PM
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

masram
Friday 15 July 2011, 08:37 PM
ترسم این است که پاییز تو یادم برود
حس اشعار دل انگیز تو یادم برود

ترسم این است که بارانی چشمت نشوم
لذت چشم غزلخیز تو یادم برود

بی شک آرامش مرگ است درونم٫وقتی
حس از حادثه لبریز تو یادم برود

من به تقویم خدایان زمان شک دارم
ترسم این است که پاییز تو یادم برود

با غزلها ت بیا چون همه چیزم شده اند
قبل از آنی که همه چیز تو یادم برود

masram
Friday 15 July 2011, 08:37 PM
آن گاه که چشم بسته
و روی طنابی که یک سرش در دست تو بود
بند بازی میکردم
دریافتم که همیشه در عشق
مساله اعتماد بوده است
میان چشم های بسته من و
دست های لرزان تو !!!!

masram
Friday 15 July 2011, 08:37 PM
تنها ماندم
با چشمانی آزرده از هجوم تلخ تند باد ها
با چهره ای تکیده از سرمای زندگی
بی عشق ؛
و حتی امید .
تنها ماندم
بی چراغ ، در جاده ی تاریک زندگی ,
بی ماه هم ؛
آسمان دلش نسوخت برای پاهای برهنه
برای جاده ی پر سنگ
برای من ؛
تو
برای عشق دیرینه ی مان

masram
Friday 15 July 2011, 08:37 PM
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدرجایت خالیست . . .
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد . . .
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان . . .
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار . . .
لمس کن لحظه هایم را
. . .
تویی که نمیدانی من که هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن . . .

masram
Friday 15 July 2011, 08:38 PM
به دست غم گرفتارم ، بیا ای یار ، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم ، مرا مگذار ، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون ، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون ، بیا ای یار دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم ، همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم ، شدم بیمار ، دستم گیر
کنون در حال من بنگر : که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر ، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم ، ای جان ، ز دست هجر بی پایان
ندارم طاقت هجران به جان ، زنهار ، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو ، همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو ، از آنم زار ، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم ، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم ، ز من یاد آر ، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم ، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا در افتادم ، مرا بردار ، دستم گیر
نیابم در جهان یاری ، نبینم غیر غم خواری
ندارم هیچ دلداری ، توئی دلدار ، دستم گیر
عراقی ، چون نه ای خرم ، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم ، که ای غمخوار دستم گیر

masram
Friday 15 July 2011, 08:38 PM
به خاطر آور ، كه آن شب به برم ،
گفتي كه : بي تو ، ز دنيا بگذرم .
كنون جدايي نشسته بين ما
پيوند ياري ، شكسته بين ما .
گريه مي كنم
با خيال تو
به نيمه شب ها ،
رفته اي و من
بي تو مانده ام
غمگين و تنها .
بي تو خسته ام
دل شكسته ام
اسير دردم ،
از كنار من
مي روي ولي
بگو چه كردم
رفته اي و من ، آرزوي كس
به سر ندارم .
قصه ي وفا با دلم مگو
باور ندارم .......

masram
Friday 15 July 2011, 08:38 PM
عبور باید کرد تا افق پیداست

عبور باید کرد تا جای قدمهایت برجاست


عبور باید کرد تا خدا اینجاست
عبور باید کرد از مقابل این لبخندهای فرو خورده
از میان این منظره های چروک خورده
از اجتماع این همه قلبهای ترک خورده
باید وا گذاشت
و رها کرد
این عشق های خط خطی را
این ثانیه های پاپتی را
باید عبور کرد از امواج بی کسی
باید عبور کرد

masram
Friday 15 July 2011, 08:38 PM
در اقیانوس رویاها غرق شده ام
و نومیدانه دست و پا می زنم
ناگاه
تنه درخت آرزو شناکنان به سراغم می آید
به او پناه می برم
با این آرزو که مرا به تو برساند
در آن سوی اقیانوس!!!

masram
Friday 15 July 2011, 08:39 PM
یکبار خواب دیدن تو به تمام دنیا می ارزد
پس نگو...نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست...
قبول ندارم...
گرچه به ظاهر جسم خسته است...
اما دل دریایی است
تاب و توانش بیش از اینهاست
"دوستت دارم"
و تاوان آن هرچه باشد٬باشد...
دوستت خواهم داشت
بیشتر از دیروز...
باکی ندارم از هیچ کس و هرکس
که تو را دارم عزیز...

masram
Friday 15 July 2011, 08:39 PM
نگاهت

زمانی که عاشق بودی
مهربانانه فرارم می داد

مشکلی نیست!

بده بستان که نیست
قسمت زیبای اش اینجاست
که تمام روز های من به تو می رسند
در انتهای گذرشان

آخر در مشت هایت
تکه ای از زندگی را پنهان کرده ای
و تقصیر تو هم نیست
که عشق تدریس نمی شود

حال،
اینکه برایت می نویسم
بهانه ی با تو بودن است
و گرنه این واژه های نخ نما
که در خمیازه ی کاغذ هم گم می شوند
چه قابل شما را دارد

masram
Friday 15 July 2011, 08:39 PM
باد آرام می وزد و سکوت کوچه ها را نگهبان است


به حکم سکوت می شنوم ،
صدای تیک تاک ساعت را که هر لحظه بر مرگ ثانیه ای شیون می کند
و تو ! باور کن هر شب در تنهایی خیالم خود را میهمان خاطره هایت می کنم !

masram
Friday 15 July 2011, 08:40 PM
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست بیابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام

masram
Friday 15 July 2011, 08:40 PM
مرواریدهای چشمم را
به همراه
قطعه هایی از غرورم فروختم
در عوض بالاتر از ثروت قارون نصیبم شد
من عشق تو را بدست آوردم

masram
Friday 15 July 2011, 08:40 PM
سکوت را می پذيرم

اگر بدانم،

روزی با تو سخن خواهم گفت. . .

تيره بختی را می پذيرم

اگر بدانم ،

روزی چشمان تو را خواهم سرود. . .

مرگ را می پذيرم

اگر بدانم ،

روزی تو خواهی فهميد . . .

که دوستت دارم

masram
Friday 15 July 2011, 08:40 PM
در باغ ِ صدا چشم ِ تو اندوه ِ تبر داشت

آرام و پري‏وار دل از آينه برداشت

صد بار خداوند به تعميد ِ تو آمد

تا زحمت ِ معشوقگي از دوش ِ تو برداشت

امروز که در دشمنيت هيچ شکي نيست

از سادگيم حالت ِ چشم ِ تو خبر داشت؟

نفرين به گناهي که در آن غوطه‏وري تو

ترديد بر آن گريه که اين ديده‏ي ِ تر داشت

تا "يرحمک الله" ِ دلم فاصله‏اي نيست

"قد قامت" ِ بالاي ِ تو اينگونه نظر داشت

خوبا! غزلا! سنگدلا! ميل ِ تو دارم

بدخواه ِ منا! آينه‏ام ...شعر و هنر داشت...

بر زخم ِ دلم زخمه‏ي ِ آواز ِ تو مي‏زد

يک جرعه لبت حق ِ نمک داشت اثر داشت

masram
Friday 15 July 2011, 08:40 PM
اين دل اگر کم است بگو سر بياورم

يا امر کن که يک دل ديگر بياورم

خيلي خلاصه عرض کنم دوست دارمت

ديگر نشد عبارت بهتر بياورم

از کتف آشيانه اي ات با کمال ميل

بايد که چند جفت کبوتر بياورم

حتي اگر اجازه دهي سعي مي کنم

تا يا کريم هاي شناور بياورم

از هم فرو مپاش،براي بناي تو

بايد بلور چيني و مرمر بياورم

وقتي رسيده اين غزل نيم-سوز را

از کوه هاي خود خوريم در بياورم

masram
Friday 15 July 2011, 08:41 PM
حوصله كن

عاقبت بزرگ مي شويم

از اين خانه ي هزار پنجره ي روبه رو

كمتر كه نيستيم



فقط دعا كن

تا ما با خواب هاي عاشقانه مي ميريم

دنيا را آب نبرد

من از آب رفتن دامن قرمز كودكي

دل خوشي ندارم

masram
Friday 15 July 2011, 08:41 PM
بنشین کنار من
بنشین که داغونم
اگه موندنی باشم
به عشق تو می مونم
بنشین کنار من
خیلی دلم تنگه
دارم هوای گریه
دلداریت قشنگه.

masram
Friday 15 July 2011, 08:41 PM
با دل آویزترین ساز زمین

با فرح بخش ترین نغمه ی عشق

و دل انگیز ترین شعر زمان

قطعه ای خواهم ساخت

و به آواز رسا خواهم خواند...

تا نوای طرب انگیز مرا

رخش نام آور عشق برساند به نسیم

برساند به بهار

تا به مهمانی این باغ بیاید امشب...

masram
Friday 15 July 2011, 08:42 PM
اي كه مي پرسي نشان عشق چيست!
عشق چيزي جز ظهور مهر نيست
عشق يعني مهر بي چون و چرا ؛
عشق يعني كوشش بي ادعا
عشق يعني مهر بي اما اگر ؛
عشق يعني رفتن با پاي سر
عشق يعني دل تپيدن بهردوست ؛
عشق يعني جان من قربان اوست
عشق يعني خواندن از چشمان او ؛
حرفهاي دل بدون گفتگو
عشق يعني عاشق بي زحمتي ؛
عشق يعني بوسه بي شهوتي
عشق ، يار مهربان زندگي ؛
بادبان و نردبان زندگي.

masram
Friday 15 July 2011, 08:42 PM
اطراف چشم هایت
کمین کرده ام و بعد می دزدم
نگاه رایگانی که وداع را رد می کند

در این رویای شاهانه
در کمین زیبایی
روزهای شکار را
در انتظار و افسوس می گذرانم

عشق شب را شکار می کند
در آخرین پلک بسته ی من
و براستی که دلتنگی می گریزد
دربرابر فروغ تو

masram
Friday 15 July 2011, 08:43 PM
سلامم را می نویسم
تا زحمت گشودن لبهایت را برای پاسخش نبینم
نکند لبهای نازنینت را برای پاسخ گفتن
به سلامم از هم بگشایی اما از روی اجبار
نازنین من
می شود بگویی با چه زبان بگویم
که پروانه پریشان نگاهم هنوز هم
این نیلوفری شمع مهربانی های توست
من التماس کدام گلدان را بکنم
که لطافت شمعدانیهای صورتش را به پای
حقارت واژه های بی تقصیرم بریزد
برگها بیشتر از آدما قدر تو را می دانند
و من بیشتر از برگها

masram
Friday 15 July 2011, 08:43 PM
من از این فاصله ها-فاصله ها دلگیرم

بی تو این جا چه غریبانه شبی می میرم

دل من با همه ی آدمکانی که به دنبال تواند

قهر می گردد و من با خود خود درگیرم

دیرسالیست که می خواهم از این جا بروم

ولی انگار که با قلب زمین زنجیرم

مثل این است که من با همه ی هق هق خود

روی سجاده ی احساس تو جان می گیرم

ساعت گریه و غم هیچ نمی خوابد و من

در الفبای زمان خسته ی این تقدیرم

masram
Friday 15 July 2011, 08:43 PM
عشق يعني تا ابد آبي شدن
عشق يعني لحظه اي باراني و
لحظه اي شفاف و مهتابي شدن
عشق يعني لذت يك آرزو
عشق يعني يك بلاي ماندگار
عشق يعني هديه اي از آسمان
عشق يعني يك صفاي سازگار
عشق يعني با وجود زندگي دور از آداب مردم زيستن
عشق يعني لحظه اي خنديدن و
سال ها اشك ندامت ريختن
عشق يعني زنگ تكرار نگاه
عشق يعني لحظه اي زيبا شدن
عشق يعني قطره بودن سوختن
عشق يعني راهي دريا شدن
هر چه هست اين عشق صد ها قلب صاف
با حضورش ‌آبي و بي كينه است
عشق يعني سبز بودن تا ابد
عشق رنگ نقره آينه است
تو گل گلدان قلب من شدي
عشق شد يك برگ از گلدان تو
در بهار آرزوها مي دهد
ميوه هاي عاطفه چشمان تو
چشمهايم باز باراني شدند
قلبم اما گشت درياي ز عشق
دل گذشت از كوچه هاي خاطره
روح شد مضمون و معنايي ز عشق
بايد از آرامش دل ها گذشت
شادمان چون لحظه ديدار شد
بهترين تسكين دل اين جمله است
بايد از پيوند تو سرشار شد

masram
Friday 15 July 2011, 08:44 PM
گفتم : عشقت لكه كوچكي ست بر پوستم
با آب پاك مي شود يا الكل
گفتم : از تغيير فصل يا تغيير آبي و هواست
و اگر پرسيدند گفتم : از احساسات و سوختگي آفتاب
خراشي كوچك روي صورت كه زود خوب مي شود
گفتم : عشقت رود خانه ء كوچكي ست
كه چراگاه ها را زنده مي كند و مزارع را سيراب
اما وقتي بر ساحلم فرود آمدي دهكده ها غرق شد و باغها ...
و بسترم را برد
ديوار خانه ام خراب شد
و من سرگردان بر زمين رها ...
در ابتدا گفتم : عشقت ابري آرام ... ميگذرد
تو بندري امن سلامت
و اينكه عشق ما مثل همه عشق ها روزي به پايان مي رسد
و تو چون نوشته اي بر آينه روز ناپديد مي شوي
و زمان ريشه اشتياق را مي خشكاند
و برف مي پوشاند

گفتم كه اشتياقم به چشم هاي تو عادي ست واژه هاي عاشقانه ام...
اما حالا مي فهمم چه اشتباهي كردم !
عشق تو لكه اي كوچك روي پوستم نبود
كه با آب بنفشه و رازيانه مداوا شود
زخمي كه با مرهمي و گياهي شفا يابد
تبي از باد هاي شمالي ...
عشق تو هجوم شمشيري بود بر تنم
لشگري مهاجم
و نخستين قدم در جاده جنون ..

You can see links before reply

masram
Friday 15 July 2011, 08:45 PM
مرا مي خواستي تا از سر ناز

ببيني پيش پايت زاريم را

بخواني هر زمان در دفتر من

غم شب تا سحر بيداريم را


مرا مي خواستي اما چه حاصل

برايت هر چه كردم باز كم بود

مرا روزي رها كردي در اين شهر

كه اين يك قطره دل،در ياي غم بود

You can see links before reply

masram
Friday 15 July 2011, 08:45 PM
رفتيُ خاطره هاي تو نشسته تو خيالم
بي تو من اسير دست آرزوهاي محالم
ياد من نبودي اما، من به ياد تو شکستم
غير تو که دوري از من ، دل به هيچ کسي نبستم
ياد من باش تا بتونم، هميشه برات بخونم
بي تو وُ عطر تن تو، يه چراغ نيمه جونم

همترانه! ياد من باش
بي بهانه ياد من باش
وقت بيداريِ مهتاب،
عاشقانه ياد من باش

اگه باشي با نگاهت، ميشه از حادثه رد شد
ميشه تو آتيش عشقت، گُر گرفتنُ بلد شد
ميشه از چشم تو پرسيد، راه کهکشون ِنورُ
ميشه با دشت تو فهميد، معني پل عبورُ
اگه دوري، اگه نيستي، نفس فرياد من باش
تا ابد، تا تهِ دنيا، تا هميشه ياد من باش

همترانه! ياد من باش
بي بهانه ياد من باش
وقت بيداريِ مهتاب،
عاشقانه ياد من باش
You can see links before reply

masram
Friday 15 July 2011, 08:46 PM
شب رفتن برای من به معنای تباهی بود
من عاشق گمون کردم که عشق ما خدایی بود
اگر با غصه دمسازم اگر از بغض آوازم
بمیرم گر زتنهایی پس از تو دل نمی بازم

masram
Friday 15 July 2011, 08:46 PM
تو نيستي اما اسمت هميشه رو لبامه
بهانه اي براي شروع گريه هامه
صداي پات ميپيچه تو كوچه هاي خلوت
چه انتظار تلخي تو غربت شبامه

masram
Friday 15 July 2011, 08:46 PM
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو،پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو،بار دیگر تو

masram
Friday 15 July 2011, 08:47 PM
دست هایت را گم کرده ام و مانده ام در چهارراه همیشگی
میان انبوه جمعیتی که می آیند و می روند...
رنگ چشمان هیچ کس رنگ چشمان تو نیست...
پیش از آنکه مثل این میله آهنی بی تو آرام آرام زیر باران زنگ بزنم
بیا و چتر سرخت را باز کن
بر فراز سرم...

masram
Friday 15 July 2011, 08:47 PM
اگر چه بین شما ها غریب مانده دلم


ولی به یقین نجیب مانده است، دلم


اگر جرم دل من فقط علاقه به توست


در این کشاکش ، عجب بی رقیب مانده دلم


در ازدحام رسولان عشقهای دروغ


شده ، شبیه مسیحی که بر صلیب مانده دلم


پر از هوای پریدن ،پر از خلاصه مرگ


گر چه از همه جا بی نصیب مانده دلم


زمانی که بیایی ، بهشت مال من است


چرا که در هوس عطر سیب مانده دلم

masram
Friday 15 July 2011, 08:48 PM
دستهایم را تا ابرها بالا برده ای

و ابرها را تا چشمهایم پایین

عشق را در کجای دلم .....

پنهان کرده ای که :

هیچ دستی به آن نمیرسد !

masram
Friday 15 July 2011, 08:48 PM
تو را به لطافت گلبرگ های چشمانت ، به بلندای نگاهت قسمت دادم ،

که دلیل تپش های قلبم باشی !
و تو چه ساده شکستی قلبم را ...
و چه آسان بریدی نفسهایم را ...
و چه زود رفتی !
اما بدان ، من هرگز نخواهم گذاشت که امواج رد پاهایت را ببوسند !

masram
Friday 15 July 2011, 08:48 PM
التماس چشمهایم را دیدی و بی تفاوت گذشتی
زمانی که میرفتی
دستهایم را مانعی کردم برای نرفتنت
ولی تو......
مغرورانه پا بر روی احساس دستهایم نهادی
وگذشتی .....
تورفتی ومن همیشه از خودم میپرسم
که آیا او التماسم را ندید و گذشت
اگر دید.....
پس خدای من چرا...
چرا به التماس افتادمش
از آن روز به بعد من ودل عهد بستیم که دگر
به هیچ نگاهی التماس نکنیم

masram
Friday 15 July 2011, 08:48 PM
دوستم داشته باش
که تو را می خوانم، که تو را می خواهم.
دوستم داشته باش
که تويی در نگهم، تو نوايم هستی
دوستم داشته باش.
چون تو را می يابم، آســــــــمان فرش من است
رود ســـــــرمست من است.
من تو را می جويم، با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را می پويم
شــــادم از اين پويش، مستم از اين خواهش.
آه اگر پلک زنم
نکند محو شوی!
آه اگر گريه کنم
نکند پردهء اشک، نقش زيبايت را اندکی تيره کند!
از رهی می ترسم، که تو همراه نباشی با من
از شبی در خوفم، که صدايت برود، دور شود از گوشم.
آه، آن شب نرسد
يا اگر خواست رسيد، من به آن شب نرسم

morteza3164
Thursday 21 July 2011, 10:44 PM
ترسم آن روز بیایی که نباشد جسدم
کوزه گر کوزه بسازد ز خاک جسدم
لب آن کوزه بسازد ز خاک لب من
بی خبر لب بگذاری بر لبان جسدم

masram
Saturday 23 July 2011, 12:24 AM
امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی تو گریستم
کاش صدای هق هق گریه ام را باد به تو می رساند…
تا بدانی که بی تو چه میکشم
کاش قاصدک به تو می گفت که در غیاب تو
رودی از اشک به راه انداخته ام….
و کاش پرنده ی سوخته بال عاشق از جانب من
به تو این پیغام را می رساند که:
امید و آرزوهایم بی تو آهسته آهسته
در حال فرو ریختن است