PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر های عاشقانه



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

masram
Saturday 4 June 2011, 08:57 PM
صحبت گل سرخ از باران و
صحبت باران از گل سرخ است،
اما هي باد مي‌آيد،
آمدن، وزيدن، و افعال ساده‌ئي ديگر.
با اين همه، وقتي که وزيدنِ باد ... هي بي‌جهت است،
يعني چه!؟ هي علامتِ حيرت! هي علامت پرسش؟

گل سرخ، پياده‌ئي مغموم است
گوشه‌ي يک پارک قديمي شايد
خواب دامنه‌ئي دور از دست را مي‌بيند.
پس چرا پي ستاره در پياله‌ي آب مي‌گردي گلم!؟
يک امشب نخواب و بر بام باد برآ،
سينه‌ريز ستارگانِ باکره را به نرخ يک آواز ساده خواهي خريد.

فکر مي‌کني من بي‌جهت به اين زبانِ هفت ساله رسيده‌ام!؟
نه به جان نسيما، نه!
بخاطر همه‌ي آن خوابهامان در نيمه‌راهِ بيم و باور است که چانه مي‌زنم
باد که بيايد، باران که بيايد
تو بايد به عمد از ميان آوازهاي کودکان بگذري
چترت را کنار ايستگاهي در مه فراموش کن
خيس و خسته به خانه بيا
نمي‌خواهي شاعر باشي، باران باش!
همين براي هفت‌پشتِ روئيدنِ گل کافي است،
چه سرخ، چه سبز و چه غنچه!
سید علی صالحی (You can see links before reply)

masram
Saturday 4 June 2011, 08:58 PM
من از تو دل نمي برم اگر چه از تو دلخورم



اگرچه گفته ای ترا به خاطرات بسپرم







هنوز هم خيال کن کنار تو نشسته ام



مني که در جوانی ام به خاطرت شکسته ام







تو در سراب آينه شبانه خنده مي کنی



من شکست داده راخودت برنده مي کنی







نيامدی و سالها نظر به جاده دوختم



بيا ببين که بی تو من چه عاشقانه سوختم







رفيق روزهای خوب رفيق خوب روزها



هميشه ماندگار من هميشه در هنوزها







صدا بزن مرا شبی به غربتی که ساختی



به لحظه ای که عشق را بدون من شناختی

masram
Saturday 4 June 2011, 08:58 PM
من مي ترسم پس هستم
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم !
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم !
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم !
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولي از آئينه مي ترسم !
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم !
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

من مي ترسم پس هستم

masram
Saturday 4 June 2011, 08:59 PM
بچه ها کاغذ برداريد و
بنويسيد که کبوتر زيباست
بنويسيد که کلاغ بي نهايت زشت است!
بنويسيد که دارا* خوب است
بنويسيد دارا بدون عروسک هم مي تواند باشد!
بنويسيد که دارا فردا قهرمان ميزايد
تا شب جمعه آينده مشقتان اين باشد
که
پدر دندان دارد اما
نان ندارد بخورد!!

*:(دارا همون مايه دار خودمون ميشه!!)

masram
Saturday 4 June 2011, 08:59 PM
عقربه های ساعت را از حرکت باز بدار
تلفن را بکش
استخوانی جلوی سگ بیانداز تا صدایش را نشنوم
بگو کسی سراغی از پیانو نگیرد
وبا نوای طبل تابوت را از جای برکند
و عزاداران را خبر کن
بگو هواپیمایی در آسمان خطوط عزا ترسیم کند
و این پیام را بگوش همگان برسان:
که او مرده است
بر گردن کبوتران سفید نوار سیاه ببند
به پلیس سر گذر بگو دستکش سیاه بر دست کند
آخر
اوشمال من بود و جنوب من
شرق و غرب زندگی من
انگیزه هر روزه ام و خیال خوش هر روزه ام
او ظهر من بود و نیمه شبم
در خیالم می گفتم عشق را پایانی نیست!
اشتباه می کردم
دیگر نمی خواهم چشمم به برق ستاره ای روشن شود
همه را دور کن
رخ ماه را بپوشان و به خورشید بگو به سیاهی باز گردد
چرا از این پس چشم به دیدنشان نخواهم گشود

.....او رفت.....

این شعر زیبا از w.h-oden بود


(You can see links before reply></b>:void(0))
ستاره ها (قسمت اول)
اي ستاه ها :
ما سلاممان بهانه است عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمين زبان حق بريده اند :حق زبان تازيانه است!
وآنکه با تو درد دل مي کند هاي هاي گريه هاي شبانه است
اي ستاه ها :
اي که پيش ديده مني باورت نمي شود که در زمين هر کجا به هر که مي رسي
خنجري ميان مشت خود نهفته است پشت هر شکوفه تبسمي خار جانگزايِ حيله اي شکفته است
آنکه با تو مي زند صلاي مهر جز به فکر غارت دل تو نيست
اي ستاره ها:
که از جهان دور چشمتان به چشم بي فروغ ماست نامي از زمين و بشر شنيده ايد ؟
در ميان آبي زلال آسمان موج وخون و آتشي نديده ايد؟ اين غبار محنتي که در دل فضاست
اين ديار وحشي که در فضا رهاست اين سزاي ظلمي که آشيان ماست ، در÷ي تباهي شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست از سفينهاي که مي رود به ماه
از مسافري که مي رسد ز گرد راه از زمين حذر کنيد
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره ها:
باورت نمي شود در ميان باغ بي ترانه زمين ساقه هاي سبز آشتي شکسته است
لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه هاي نو رس اميد لب به خنده وا نکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي سر به خاک سپرده است
سرخي و کبودي افق قلب مردم به خاک و خون تپيده است
دود وآتش به آسمان رسيده است
اي ستاره ها:
باورت نمي شود آن سپيده دم که با صفا و ناز که
در فضاي بي کرانه مي دميد ديگر از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست رنگ چهره زمين پريده است
ابرهاي روشني که چون حرير بستر عروس ماه بود
پهنه هاي داغ کهنه است

masram
Saturday 4 June 2011, 09:00 PM
دیروز غروب بود که خوابت را دیدم,در یک بعداز ظهر سگی و بدون زیبایی و
بدون یک خداحافظی ویا یک نگاه رفتی
رفتی ورفتی و باز هم رفتی ای کاش حداقل مرا از یاد می بردی
باران سیل آسا میبارید
گفته بودم که باران را دوست دارم ولی اصلا قشنگ نبود
به جان خودت قسم اصلا زیبا نیست باریدن من زیر باران
ولی یک قولی بده سر راهت که می روی یک چتر را به نیت دل من بشکن
نمیخواهم خیس شوی فقط کافیست که باران قلب مرا ببینی
آن وقت دستانت را بالا بگیر و با غرور برایم
دعا کن
بگو: خدایا اورادوست دارم ولی....
راستی دیشب زیر باران دعایت کردم : خدایا باران ببارد !!!!!
(بارون که اومد دستاتو باز کن هر چندتا دونه بارون که گرفتی اونقدر
منو دوست داری هرچند تا که نتونستی بگیری من تو رو دوست دارم )

morteza3164
Sunday 5 June 2011, 09:35 AM
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست



You can see links before reply


یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست //جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است //تا در آغوش که می​خسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد// راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو// بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
می​دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد// که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین //در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو// زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

masram
Sunday 5 June 2011, 09:56 AM
کنار مشتی خاک

در دوردستخودم ، تنها ، نشسته ام .
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار .
اوج خودم را گم کرده ام .
می ترسم ،از لحظه بعد ، و از این پنجره ای که به روی
احساسم گشوده شد .
برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا !
بوی ترانه ای گمشده می دهد ، بوی لالایی که روی چهره
مادرم نوسان می کند .
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم .
بیهوده بود ، بیهوده بود .
این دیوار ، روی در های باغ سبز فرو ریخت .
زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این
آوار رفت .
آن طرف سیاهی من پیداست :
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام ، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام .
روی این پله ها غمی ، تنها ، نشست .
در این دهلیز انتظاری سرگردان بود .
((من)) دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد .
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا ، گرفتن خورشید را در ترسی
شیرین تماشا کرد .
خورشید ، در پنجره می سوزد .
پنجره لبریز برگ ها شد .

masram
Sunday 5 June 2011, 09:58 AM
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لرزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید .
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود .




نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .

masram
Sunday 5 June 2011, 09:58 AM
بی پاسخ (You can see links before reply)
در تاریکی بی آغاز و پایان
دردی در روشنی انتظارم رویید .
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم :
اتاقی بی وزن تهی نگاهم را پر کرد .
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد .
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت .




من در پس در تنها مانده بودم .
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام .
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود ،
در گنگی آن ریشه داشت .
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟




در اتاق بی وزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود .
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود .
آیا این هوشیاری خطای تازه من نبود ؟




در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود .
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم .
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم :
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم ؟




در اتاق بی وزن
انعکاسی نوسان داشت .
پس من کجا بودم ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود .

masram
Sunday 5 June 2011, 09:59 AM
پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم .




پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد .
و هنوز من
پرتو تنهای خود را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم .




پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم




پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست .
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دگر لغزیدم .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:03 AM
نوری به زمین فرود آمد :

دو جا پا بر شن های بیابان دیدم .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .




ناگهان جا پا ها به راه افتادند .
روشنی همراهشان می خزید .
جا پا ها گم شدند ،
خود را از رو به رو تماشا کردم :
گودالی از مرگ پر شده بود .
و من در مرده خود به راه افتادم .
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم ،
شاید از بیایانی می گذشتم .
انتظاری گمشده با من بود .
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اظطرابی زنده شدم :
دو جا پا هستی ام را پر کرد .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:03 AM
از مرز خوابم می گذشتم ،

سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟




در پس درهای شیشه ای رویاها ،
در مرداب بی ته آیینه ها ،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود .
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم .




بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها می پیچد .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟




نیلوفر رویید ،
ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید .
من به رویا بودم ،
سیلاب بیداری رسید .
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم :
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود .
در رگهایش ، من بودم که می دویدم .
هستی اش در من ریشه داشت ،
همه من بود .
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

masram
Sunday 5 June 2011, 10:04 AM
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود .
بیراهه فضا را پیمود ،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست .
تپش هایش با مرداب آمیخت ،
مرداب کم کم زیبا شد .
گیاهی در آن رویید ،
گیاهی تاریک و زیبا .
مرغ افسانه سینه خود را شکافت :
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند .
وجودش تلخ شد :
خلوت شفافش کدر شده بود .
چرا آمد ؟
از روی زمین پرکشید ،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره به درون رفت .




مرد ، آنجا بود .
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد .
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد ،
سینه او را شکافت
و به درون رفت .
او از شکاف سینه اش نگریست :
درونش تاریک و زیبا شده بود .
به روح خطا شباهت داشت .
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند ،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت .




مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود .
وزشی بر تار و پودش گذشت :
گیاهی در خلوت درونش رویید ،
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد .
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت .
اوجی صدایش می زد .
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پر ها پوشاند .
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد .




گنبدی زیر نگاهش جان گرفت .
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت .
فضا با روشنی بیرنگی پر بود .
برابر محراب
وهمی نوسان یافت :
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود .
خودش را در مرز یک رویا دید .
به خاک افتاد .
لحظه ای در فراموشی ریخت .
سر برداشت :
محراب زیبا شده بود .
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا .


ناشناسی خود را آشفته دید .
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد .




زن در جاده ای می رفت .
پیامی در سر راهش بود :
مرغی بر فراز سرش فرود آمد .
زن میان دو رویا عریان شد .
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت .
زن در فضا به پرواز آمد .




مرد در اتاقش بود .
انتظاری در رگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا به بیرون می خزید .
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا .




به روح خطا شباهت داشت .
مرد به چشمانش نگریست :
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود .
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد .
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود .
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد .




مرد تنها بود .
تصویری به دیوار اتاقش می کشید .
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود .
وزشی نا پیدا می گذشت :
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد .
مرغ افسانه آمده بود .
اتاق را خالی دید .
و خودش را در جای دیگر یافت .
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد .




مرد در بستر خود خوابیده بود .
وجودش به مردابی شباهت داشت .
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد .
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود .
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود .
از شکاف سینه اش به درون نگریست :
تهی درونش شبیه درختی بود .
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند ،
بال هایش را گشود
و شاخه را در نا شناسی فضا تنها گذاشت .




درختی میان دو لحظه می پژمرد .
اتاق به آستانه خود می رسید .
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:05 AM
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟




درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گل های قالی می لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !




پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید .
تصویری به شاخه بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد ،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !




ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام .
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا می دیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
بگذار پنجره را به رویت بگشایم .




انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:05 AM
در باغی رها شده بودم .

نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید .
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پراکنده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید .
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که در لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟




ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد ،
صدایی که به هیچ شباهت داشت .
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد .
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود .
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگی در من نبود :
راهی پیموده نشد .
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟




ناگهان رنگی دمید :
پیکری روی علف ها افتاده بود .
انسانی که شباهت دوری با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش .
زندگی اش آهسته بود .
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود .




وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود :
روشنی تندی به باغ آمد .
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:06 AM
مرداب اناقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم .
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت .
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد .




در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید .
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم :
رویای بی شکل زندگی ام بود .
عطری در چشمم زمزمه کرد .
رگ هایم از تپش افتاد .
همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت :
زمان در من نمی گذشت .
شور برهنه ای بودم .




او فانوسش را به فضا آویخت .
مرا در روشن ها می جست .
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت .
نسیمی شعله فانوس را نوشید .




وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم ،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شد .
پیدا ، برای که ؟
او دیگر نبود .
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت ؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد .
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم :
آنی گم شده بود

masram
Sunday 5 June 2011, 10:07 AM
پنجره ام به تهب باز شد

و من ویران شدم .
پرده نفس می کشید .




دیوار قیر اندود !
از میان برخیز .
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز .




لذت خوابم می فشارد .
فراموشی می بارد .
پرده نفس می کشد :
شکوفه خوابم می پژمرد .




تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
در هم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !

masram
Sunday 5 June 2011, 10:08 AM
یادبود (You can see links before reply)
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ،می رفت .
می آمد ،می رفت .
و من روی شن های بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .




من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود .
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب وشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .




سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم ،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم :
تصویر را بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست .




سایه دراز لنگر ساعت
روی یابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ، می رفت .
می آمد ، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:09 AM
شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم .
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .




سپیده های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار

masram
Sunday 5 June 2011, 10:10 AM
مرغ مهتاب

می خواند .
ابری در اتاقم می گرید .
گل های چشم پشیمانی می شکفد .
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد .
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کمکم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:10 AM
می مکم پستان شب را

وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه وی می کاوم .




از نابودی ام ، دیری است
زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم ،
می کند رفتار با من نرم .
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش .
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه ، هر خنده ،
در نم زهر است کرم فکر من زنده ،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من .

masram
Sunday 5 June 2011, 10:10 AM
حرف ها دارم

با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !




چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟




در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن .
آفتابی شو !
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر .
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید .
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .
روز خاموش است ،آرام است .
از چه دیگر می کنی پروا ؟

masram
Sunday 5 June 2011, 10:11 AM
جهان ، آلوده خواب است.

فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش :
میان این همه انکار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست !




شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار :
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است ؟

masram
Sunday 5 June 2011, 10:13 AM
من جدا از همه ی دنیا ام

خسته از تابش خورشید شده ام

فکر من در لب گور

در تجلی عبور

آن زمان که واژه ها خشک شده اند...

تابش ژرف نگاهم به جهان بسته شده

من

جدا از همه ی دنیا ام

از جهان خسته شدم

نردبان آسمان شکسته است...

سایه ای در ظلمت

صفحه ی عشق مرا

با مداد شمعی ها

مشکی وخاکستری

گاه تیره میکند...

راهی بسوی عبور که مرا می خواند

پوچی دنیا را

در گوش های خسته ام

که به انتظار موسیقی خوشبختی ماند

زمزمه سر می دهد

لیک

کس نیست که فانوس به این

خسته ی تنها بدهد

یاسی ام

که در دلم خواب اقاقی ها مرد...

من جدا از همه دلتنگی ها

دل من تنگ برای گلدان

گل من گوشه ی دفتر

افسوس

خشک شده است...

چشم من بر در

نور در خالی گلدان

گلدان بی گل و تنها

اما

گل در دفتر من تنها نیست...

masram
Sunday 5 June 2011, 10:13 AM
می خروشد دریا.

هیچکس نیست به ساحل پیدا.
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.




مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او ،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش ،
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.




رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب.




صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر ،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پسش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز.

masram
Sunday 5 June 2011, 10:14 AM
در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر .
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید.
از میا برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش .
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.




آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه : سنگین ، سرگران ، خونسرد .
باد می آمد ، ولی خاموش.
ابر پر می زد ، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،
رعد غرید ،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.




امشب
باد و باران هر دو می کوبند :
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار ، انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچد ،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک

masram
Sunday 5 June 2011, 10:14 AM
تنها و روی ساحل ،

مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا ، همه صدا.
شب ، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ می کند.
انگار
هی میزند که : مرد ! کجا می روی ، کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان... .




امواج ، بی امان ،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.




دریا ، همه صدا.
شب ، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ...

masram
Sunday 5 June 2011, 10:15 AM
رنگی کنار شب

بی حرف مرده است.




مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سر مست فتح آمده از راه
این مرغ غم پراست.




در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.




مرغ سیاه آمده از راه های دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش :
گل های رنگ سرزده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.




بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد :
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

masram
Sunday 5 June 2011, 10:15 AM
زخم شب می شد کبود.

در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود.




تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای ،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.




روز و شب ها رفت.
من به جا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندام ، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.




تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیکر دیوار :
حسرتی با حیرتی آمیخت.

masram
Sunday 5 June 2011, 10:16 AM
مرگ رنگ (You can see links before reply)
رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.




مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سر مست فتح آمده از راه
این مرغ غم پراست.




در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.




مرغ سیاه آمده از راه های دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش :
گل های رنگ سرزده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.




بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد :
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

masram
Sunday 5 June 2011, 10:16 AM
دریا و مرد (You can see links before reply)
تنها و روی ساحل ،
مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا ، همه صدا.
شب ، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ می کند.
انگار
هی میزند که : مرد ! کجا می روی ، کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان... .




امواج ، بی امان ،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.




دریا ، همه صدا.
شب ، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ...

masram
Sunday 5 June 2011, 10:19 AM
می تراوید آفتاب از بوته ها.


دیدمش در دشت های نم زده


مست اندوه تماشا ، یار باد،


مویش افشان ،

گونه اش شبنم زده.


لاله ای دیدیم ، لبخندی به دشت


پرتویی در آب روشن ریخته


او صدا را در شیار باد ریخت:


جلوه اش با بوی خنک آمیخته


رود، تابان بود و او موج صدا:


خیره شد چشمان ما در رود وهم


پرده روشن بود ، او تاریک خواند:


طرح ها در دست دارد دود وهم

چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:



آفت پژمردگی نزدیک او


دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور


سایه می زد خنده تاریک او.



سهراب

masram
Sunday 5 June 2011, 10:19 AM
در شبی تاریک

که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ،

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلودروی سنگی کند

نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید

و روی صخره ها خشکید.

از میان برده است طوفان نقش هایی را

که بجا ماند از کف پایش.

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

آن شب

هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه: سنگین ، سرگران ،خونسرد.

باد می آمد ، ولی خاموش.

ابر پر می زد، ولی آرام.

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ،

رعد غرید ،

کوه را لرزاند.

برق روشن کرد

سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب

باد و باران هر دو می کوبند :

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می کوشند.

می خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین.

سال ها آن را نفرسوده است.

کوشش هر چیز بیهوده است.

کوه اگر بر خویشتن پیچد،

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند

در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک.


سهراب سپهری

masram
Sunday 5 June 2011, 10:20 AM
به سراغ من اگر می‌آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.

روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می‌آید.

آدم این‌جا تنهاست

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می‌آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.



سهراب سپهری

masram
Sunday 5 June 2011, 10:21 AM
در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود !

نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

نسیم از دیوارها می تراود:

گل های قالی می لرزد.

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه آلود!

پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید.

تصویری به شاخه بید آویخته :

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گویی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه آلود!

ترا در همه شب های تنهایی

توی همه شیشه ها دیده ام.

مادر مرا می ترساند:

لولو پشت شیشه هاست!

و من توی شیشه ها ترا میدیدم.

لولوی سرگردان !

پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

بگذار پنجره را به رویت بگشایم.


انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید.

شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود.



سهراب سپهری

masram
Sunday 5 June 2011, 10:22 AM
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست

میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.

همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.

تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:

تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.

نه در این خاک رس نشانه ترس

و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.

در صدای پرنده فروشو.

اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.

در پرواز عقاب

تصویر ورطه نمی افتد.

سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.

و فراتر:

میان خوشه و خورشید

نهیب داس از هم درید.

میان لبخند و لب

خنجر زمان در هم شکست.


خنجر زمان در هم شکست ...


سهراب سپهری

masram
Sunday 5 June 2011, 10:22 AM
باران نور
که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.

هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لک های دیوارها،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس کرد:
همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.
گل کاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
که در خاک همه رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،
گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.

سهراب سپهری

masram
Sunday 5 June 2011, 10:22 AM
ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد.
سرو
شیهه بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد.
جمله جاری جوی را می شنید،
با خود انگار می گفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر می کردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !

masram
Sunday 5 June 2011, 10:23 AM
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.

masram
Sunday 5 June 2011, 10:24 AM
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
<<و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.>>
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

Hapo
Sunday 5 June 2011, 09:31 PM
دیگر ملالی نیست جز نداشتنت ‌٬نخواستنت٬راندنت٬باختنت رفتنت٬نماندنت٬

با او و هزاران اوی دیگر بودنت٬بدون مکث پاسخ منفی دادنت.و عشقی نیست٬

جز عشق به چشمان ناز تا ابد روشنت. این را برایت نوشته بودم. باز هم مینویسم:

« هر ستاره شبی است که از تو دورم٬آسمان چه پر ستاره است.»

مریم حیدرزاده

morteza3164
Sunday 5 June 2011, 09:46 PM
متن شعر خدا با ماست از ابی
من این روز ها یه حال دیگه ای دارم همیشه هیچ وقت اینطور نبودم
همیشه نیمه خالی رو می دیدم به فکر نیمه های پر نبودم
همیشه فکر می کردم زمین پسته خدا رو سویه قبله میشه پیدا کرد
همین دیروز سمت این حوالی بود یکی در زد خدا رفتو درو وا کرد
من این روزا یه حال دیگه ایی دارم جهان من لباس تازه می پوشه (2)
منو تو دیگه تنها نیستیم چونکه خدا با ما نشسته چای می نوشه (2)
ملخ افتاده توی خرمن گندم منم مثل همه از کار بی کارم
به جای داس شونه تویه دستامه فقط به فکر گندم زار موهاتم
اگه بارون به شیشه مشت می کوبه بیا اینجا بشین کنار این کرسی
خدا با دست من دستاتو میگیره تو از چشم خدا حالم رو می پرسی
نه اینکه بی خیال مزرعه باشم دیگه باد پاییزی نمی ترسم
نگو این آسیاب از پایه ویرون شد خدا با ماست از چیزی نمی ترسم

morteza3164
Wednesday 8 June 2011, 07:11 PM
هدیه عشق




می نویسم گاهی از تو تا بدانی زنده هستم



می شکنم جام می ام را چون که بی می شاد و مستم



من لبانت را مثال هدیه ای از عشق دیدم

لیک چرا کنج خرابات بی می و ساقی نشستم

sahar98
Thursday 9 June 2011, 06:36 PM
من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی
مشت برمهره تنهایی من پیچاندی

مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
...
ذکرها گفتی وبه گفته خود خندیدی
ازهمین نغمه تاریک مرا ترساندی

برلبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود ومرا رقصاندی

دست ویرانگر توعادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی

قلب صدپاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی واین گمشده را لرزاندی

جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی...؟

You can see links before reply 813_n.jpg

sahar98
Thursday 9 June 2011, 06:38 PM
دلم گرفته و بازم رفیق بـد شده ام
دوباره نمره ی آخر، دوباره رد شده ام!

میان هفته و روزم عزیز گمشده کیست؟
همیشه جمله ی مجهول: "نبود، گشتم، نیست..."
...
تمام هفته و روز و، تمام سال و ماه
وجود حادثه ها را نگاه کردم، آه.

به سینه کوه غم، اما - چگونه عرض کنم-
و کوه را به چه چیزی، چگونه فرض کنم؟

بیا که فرض کنیم این بهانه بوده و ... هست
عجیب نیست، که این ها فسانه بوده و هست

عجب زمانه ی مرموز و ، روز تکراری ست
نفس کشیدن ما هم ز روی بیکاری ست

You can see links before reply 609_n.jpg

morteza3164
Thursday 9 June 2011, 09:49 PM
در کوی نیک نامان هر روز گذر توان کرد // اما کجاست یاری بر ما اثر توان کرد



دردیست به دل آهی هر دم می کشیدم// گر یک فرشته خویی برمانظر توان کرد



آه ای غزال عاشق افسانه ای فسانه // چونعاشقیم و ساده صد دل هنر توان کرد



این حرف ها که گفتی در جان من اثر کرد //لیکحرف از یه مومن در جان ثمر توان کرد



ای الیاس به رندی از عشق تو چه دیدی// چوناین غزل که گفتی خاکت گوهر توان کرد

morteza3164
Friday 10 June 2011, 02:07 PM
احساس شعر




بر آن هلال گردم چرا چون نیست در پرگار من



ابروی می زیبد به خون از جان و دل در کار من




مست غزالی وحشیم شوریده سر در عشق خود



قول و قرارم رفته است چون نیست سپهسالار من




از آن کمان نازکش تیری بزد بر قلب من



چون خون جگر خواهد مرا در کار و در پیکار من




دستان من چون ریشه شد عشق مرا اندیشه شد



عشقم مثال شیشه است بنگر تو بر اسرار من




لبهای پر مهر مرا چون بر لبهای خود نهی



آن دم که من لب میزنم بنگر تو بر رخسار من




الیاس زاحساس وجود شعری بگفت برعشق خود

چون شعر بر احساس شد کی دست دهد دیدارمن

sahar98
Friday 10 June 2011, 07:06 PM
بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم
بیا دوباره در این باره ، اشتباه کنیم
من و توایم که تنها گناهمان عشق است
عجب گناه قشنگی ، بیا گناه کنیم
تمام دفترمان را غزل غزل با عشق
...کنار نامه اعمالمان سیاه کنیم
من و تویی که چنان مثل شیشه شفافیم
که روشن است ، اگر توی سینه آه کنیم
عزیز من ! به زمین و زمانه مدیونیم
اگر که لحظه ای از عمر را تباه کنیم
بیار سفره لبخند و بوسه ات را تا
بساط یک غزل تازه روبه راه کنیم
برای رویش یک شعر عاشقانه محض
بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم ...

sahar98
Saturday 11 June 2011, 11:36 AM
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
كنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
...هر كسی می خواهد
وارد خانه ی پرعشق و صفایم گردد
یك سبد بوی گل سرخ
به من هدیه كند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یك دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می كوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا كه سهراب نپرسد دیگر
"خانه ی دوست كجاست؟ "

فریدون مشیری

sahar98
Saturday 11 June 2011, 11:47 AM
یادت اگر باشد
وقتی تو راهی سفری بودی
یک لحظه وای تنها یک لحظه
سر روی شانه های هم آوردیم
با هم گریستیم
...تنها نگاه بود و تبسم میان ما
ما پاک زیستیم
ای سرکشیده از صدف سالهای پیش
ای بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهای خوب
تو آفتاب بودی
بخشنده پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو

فریدون مشیری

masram
Saturday 11 June 2011, 05:43 PM
به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پروانه کبوتر از ذهن

واژه‌ای در قفس است

……

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:

چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می‌خواهید؟

می‌شنیدم که به هم می‌گفتند

سحری دانه سحر!

Hapo
Sunday 12 June 2011, 11:38 AM
نمیدانم،نمیخواهم بدانم عشق یعنی چه؟

نمیفهمم که در مفهوم خلقت عاشقی معنای چی دارد

به من گفتند،

عشق یعنی انتظاربی ثمر

عشق یعنی بلبلی بی بال و پر

عشق یعنی داشتن سرنوشتی شورشور

عشق یعنی سرزمینی دور دور

حس عاشق رابه معشوق میشناسم،

حس عاقل را به معقول مینویسم

ولی افسوس!می دانم که در عاشق دگرصبری نمی ماند،دگرعقلی نمی ماند،دگرفهمی نمی ماند.

عشق آوندهای ساقه ی برگ است،

عشق زیبایی جدا از عالم درک است.

morteza3164
Sunday 12 June 2011, 04:40 PM
وام عشق




اگر آن خرمن گیسو بکشاند سر بندم



من از آن بند نترسم که بود سلسله مندم



بکشان دُر عقیقت به لب عاشق و مستم



که لبم را چه سزاید اگرت نیست گزندم



اگر آن طالع مسعود بدهد دست که امشب



بکشانم ره مقصود به ره بخت بلندم



تو که بر تاج امیدی برِ ما از چه رهیدی



که تو را صید نشاید اگرت پای ببندم



تو ببین این دل عاشق چه تمنا ز تو دارد



مکناد دل تو نبندی که تو ای شاهد و قندم



گر از آن لطف الهی صنما مهر نمایی



به در خانه عشاق بکشم یوق سمندم



به سَرِ عشق تو الیاس چه کسی وام گذارد

که به سود و ضرر عشق خوشا وام دهندم

sahar98
Sunday 12 June 2011, 06:10 PM
ما
من و تو
دو برگ سوزنی کاجیم
که خشک می شویم
اما از هم جدا نمی شویم هرگز

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:10 PM
نه رد می شی، نه می مونی
تبت بدجور واگیره
منو با دست کی کُشتی
که پای هردومون گیره

منو کُشتی و آزادی
نه زندونی نه تبعیدی
میون ما دو تا مجرم
به کی حبس ابد می دی

داری گم می کنی راه و
امیدی نیست پیدا شیم
من این دستا رو می بوسم
بذار همدست هم باشیم

یه عمره زیر این سقفیم
تو رو با من همه دیدن
بری هر جای این دنیا
بهت شک می کنن بی من

تو تا وقتی که اینجایی
به رفتن اعتقادی نیست
خودت باید ازم رد شی
به من هیچ اعتمادی نیست

عذاب با تو سر کردن
برای من یه تسکینه
تو چی می فهمی از من که
عذابم با تو شیرینه

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:11 PM
سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:12 PM
روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی منو ببخش فقط یه شوخی بود

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:12 PM
بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:12 PM
چقدرعجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت برنمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه
You can see links before reply

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:13 PM
هیچكس لیاقت اشكهای تو را ندارد و كسی كه چنین ارزشی دارد باعث اشك ریختن تو نمی شود اگر كسی تو را آنطوركه میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد دوست واقعی كسی است كه دستهای تورابگیردولی قلب تورالمس كند بدترین شكل دلتنگی برای كسی آن است كه در كنار او باشی و بدانی كه هرگزبه اونخواهی رسید

You can see links before reply

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:13 PM
زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم
You can see links before reply

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:14 PM
با سیم نازمژه هات یه عمره گیتارمی زنم نگاهتو کوک نکنی من خودمودارمی زنم چشمات اگه رو پنجرم طرحه ستاره نزنند دست خودم نیست دلمو به درودیوارمی زنم تواگه نباشی من مثل اون پسرکی که گمشده گوشه کوچه می شینم ازغم تو زارمی زنم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:14 PM
زندگی همچون کلافی پیچ در پیچ است که اولش پیچ است وآخرش هیچ است

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:16 PM
عجب معلم بدی است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:16 PM
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:16 PM
دوست دارم زیر بارون گریه کنم می دونی چرا؟ چون کسی اشکهامو نمی بینه حتی تو عزیزم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:17 PM
ای بسته به تارو پودم من لایق عشق تو نبودم عشقی که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:17 PM
You can see links before reply

سکوت تنها دوستی است که هرگز خیانت نمی کند

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:17 PM
عشق دو دستی تقدیم نمی شود پس برای انکه به دستش بیاری کوشش کن

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:17 PM
هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را هرگز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:18 PM
عشق تنها میکروبی است که از راه چشم سرایت می کند

You can see links before reply

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:18 PM
شمع سوزان توام اینگونه خامو شم نکن در کنارت نیستم اما فراموشم نکن

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:18 PM
گر در خواب می دیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمی دادم خیال اشنایی را

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:18 PM
نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:19 PM
پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:19 PM
همیشه به من می گفت زندگی وحشتناک است ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی من هستی روزی از روزها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری گفت به اندازه خورشید در اسمان نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری گفت به اندازه ستاره های اسمان نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا ابری بود وستاره ای در اسمان نبود خواستم برای از دست دادنش قطره ای اشک بریزم ولی حیف تمام اشکهایم را برای بدست اوردنش از دست داده بودم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:19 PM
هر وقت که دل کسی رو شکستی روی دیوار میخی بکوب تا به یادت باشه که دلشو شکستی هر وقت که دلشو بدست اوردی میخ را از روی دیوار در بیار اخه دلشو بدست اوردی اما چه فایده جای میخ که رو دیوار مونده

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:20 PM
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

کاری ندارم از که ،کجایی،چه میکنی

بی عشق سر مکن،که دلت پیر میشود…!

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:23 PM
یادت نرود که یاد تو در یاد است / آبادی دل برای تو آباد است

از یاد نبر دل حقیرم ای دوست / در این دل من همیشه یادت یاد است . . .

.

.

.

یک گوشه نشسته ام پر از تشویشم / نقاشی چشمان تو هم در پیشم

زیباتر از آنی که تصور بکنم / من جز تو به هیچکس نمی اندیشم . . .

.

.

.

اگه بعضی وقتها نمیشنوی دوستت دارم

به خاطر سایلنت دلمه ، نه اینکه معرفتم کمه !

.

.

.

صبوری می کنم تا مه برآید / صبوری می کنم تا شب سرآید

صبوری می کنم تا زندگانی / مرا بگذارد و مرگ از در آید . . .

.

.

.

من از بچگی باید کارگردان می شدم

زیرا هرکسی به من میرسد بازیگر است . . .

.

.

.

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستی و رویا نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود . . .

.

.

.

مکن مستم که هوشیار تو هستم / مکن خوابم که بیدار تو هستم

میان خواب و بیداری جهانی است / مکن ترکم که غمخوار تو هستم . . .



.

.

.

بی روی او به دنیا ، یک ذره نیست میلی

از وقت رفتن او ، خیلی گذشته ، خیــــلی

دلتنگم و پریشان ، با یک امید کم رنگ:

شاید برای من هم ، دلتنگ مانده لیلی

.

.

.

کسی که تا دیروز میگفت بدون تو نمیتونم نفس بکشم

امروز تو آغوش دیگری نفس نفس میزنه . . .

.

.

.

انقدر میگفت دورت بگردم و دورم میگشت

که یکدفعه به خودم اومدم و دیدم دورم زده رفته . . . !

.

.

.

ای اشک دوباره در دلم درد شدی

تا بر دیده ی من رسیدی و سرد شدی

از کودکی ام هر آنزمان خواستمت

گفتند دگر گریه نکن مرد شدی . . .

.

.

.

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

« دوستم داری » را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو

.

.

.

بیا با من دلم تنهاترین است / نگاهت در دلم شور آفرین است

مرا در شعله ی عشقت بسوزان / که رسم دوستداریها همین است . . .

.

.

.

در جنگ دوستی من و تو ، قاتل و مقتول محبوب یکدیگرند . . .

.

.

.

می سپارم به نسیم ، بوسه از جنس بلور / دل من تنگ تو باز ، باد در حال عبور

بوی چشمان تو را میرساند به مشام / می دهد آرامش ، به دل نا آرام . . .

.

.

.

درون سینه دریا گشته ای تو / در این ویرانه پیدا گشته ای تو

تو را نامی بغیر از دل ندادند / برای من معما گشته ای تو . . .

.

.

.

تو راحت بخواب ، من مشق گریه هایم هنوز مانده . . . !

.

.

.

میباری ای باران و میشویی زمین را / اما نمیشویی دل اندوهگین را

سنگین ترینی بی شک اما اندکی نیز / تسکین نخواهی داد این غمگین ترین را . . .

.

.

.

من از زمانه که دست تو داد تقدیرم / هنوزم که هنوز است سخت دلگیرم

تو رفته ای و من اندر هجوم خاطره ها / چو قاب عکس قدیمی اسیر تصویرم . . .

.

.

.

می روم شاید فراموشت کنم / با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش / از عذاب دیدنم آزاد باش . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:24 PM
نمی دانم چرا ، کجا ، تا کی ، برای چه ، ولی رفتی بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:25 PM
کو طبیبی تا شکافد قلب خونین مرا / تا ببیند من نمردم عشق تو کشته مرا

You can see links before reply

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:25 PM
هرکه یادش یاد ماست ، سرور و سالارماست / یاد او درمان ما وجای او در قلب ماست

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:26 PM
باورت گر بشود گر نشود حرفی نیست / اما نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:26 PM
به گزارش قلبم ، هوای چشمم به علت ندیدن عزیزم تا لحظاتی دیگر بارانی میشود !

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:26 PM
هرچه زدم بی تو دلم وا نشد / جز تو کسی باب دل ما نشد / هرچه پرستو شدم و پر زدم / همنفسی مثل تو پیدا نشد .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:27 PM
یک شب خیال چشم تودیدیم به خواب

ز آن شب دگر، به چشم ندیدیم خواب را





اه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی

تا به لب تو بسپرم، جان به لب رسیده را






بر لبم کس خنده ای هرگز مدید الا مگر

در میان گریه بر احوال خود خندیده ام






دلی بستم به آن عهدی که بستی

تو آخر هر دو را با هم شکستی





اگر دورم زدیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آن است که نامت را همیشه زیر لب دارم







فریاد از آن نرگس مستی که تو داری

آه از دل بیگانه پرستی که تو داری





تپیدن ، سوختن، در خاک و خون غلطیدن و مردن

بحمدالله که درد عاشقی تدبیرها دارد





سراغ یار می پرسم به هر کس می رسم اما

به خود آهسته می گویم که یا رب بی خبر باشد






رفت از نظر و، ز دل نرفت این غلط است

کز دل برود، هر آنکه از دیده برفت







رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمی دانم

شوم قربان آن دشمن که بویی از وفا دارد






شمع، گیرم که پس از کشتن پروانه گریست

قاتل از گریه بیجا گنهش پاک نشد







عشق شیریست قوی پنجه و می گوید فاش

هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ما






خواهی که که غریق بحر عشاق شوی؟

مشنو، منگر، مگو، میندیش، مباش





پیداست حال دل ز پریشانیم ولی

هرکس سوال می کند انکار می کنم




غم من بداند آن کس که رخ تو دیده باشد

و گرت ندیده باشد، ز کسی شنیده باشد





ابر می بارد و می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟

ابر، باران و من و یار ستاده بوداع

من جدا گریه کنان ابر جدا ، یار جدا






به ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست





شیشه با سنگ نمی سازد و ، مشتاقی بین

با دل سنگ تو دارد، چه مدارا دل من

ز پاره دل من، هیچ گوشه خالی نیست

کدام سنگدل، این شیشه برزمین زده است؟





ثبت نام عاشقان در دفتر دیوانگی است

حاصل این عاشقی از جان و تن بیگانگی است





اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را

به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را




از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟

من که دایم در علاج این دل دیوانه ام




دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم






یارا چه کرده ایم که از ما بریده ای

یا ما چه گفته ایم که از ما رمیده ای





همی گویی غمش را در دل نگهدار

نصیحت گو! نمی گویی دلت کو؟





کجایی ای رفیق نیمه راهم

که من در چاه شب های سیاهم

نمی بخشد کسی جز غم پناهم

نه تنها از تو نالم از خدا هم





گفتم ار عاشق شوم، گاهی غمی خواهم کشید

من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:28 PM
You can see links before reply







حرف کمی نبود قرار ومدار عشق

اما چه فایده –

که نفهمیم یار را!

ای روح های ناب !

دوباره به پا کنید

قدری برای اهل زمستان

بهار را !

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

یه عالمه متن عاشقانه فوق العاده زیبا در ادامه مطلب

همیشه
در بدترین لحظه ها
تنها رها می کنی مراو
بدترینِ لحظه ها
وقتی است
که تو
مرا
تنها
رها می کنی

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است

چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم

ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را

بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم

فـرمـول وار ؛

مـرتـب و بـی نـقـص …

و تــو

بـا یـک اشـاره

هـمـه چـیـز را

در هـم می ریــزی …

در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

چشمهایت سیراب سراب

و نگاهم،

تاول زده از تابش تشنگی

برویم دعای باران بخوانیم ‍.

تو با دل من

من با دل تو

باور کن با لبخند چترهایمان بر می گردیم

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

چرا نمی گویند که آن کشیده سر از شرق -

آن بلند اندام سیاه جامه به تن،

دلبرِ دلیر ز شاهراه کدامین دیار می آید

و نور صبح طراوت بر این شب تاریک چه وقت می تابد؟

در انتظار امیدم،

در انتظار امید طلوع پاک فلق راچه وقت

آیا من به چشمِ غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

از حمید مصدق

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟

یـ ـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!

عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت

پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟

پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!!

از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟!

(گلپونه)

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند.

پرنده در قفس خویش

خواب می بیند.

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد .

پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری است .

پرنده در قفس خویش

خواب می بیند .

هوشنگ ابتهاج

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

میان ابرها سیر می‌کنم

هر کدام را به شکلی می‌بینم

که دوست دارم

می‌گردم و دلخواهم را پیدا می‌کنم

میان آدم‌ها اما

کاری از دست من ساخته نیست

خودشان شکل عوض می‌کنند

بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد …

بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم

بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم

بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود

بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد

بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت

مــرا بـبـخـش …

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را

یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

کـُجـا پـنـاه بـــرم ؟

دسـت هــای تـو دورنـد

و خـُدایـان

جـبـار تــر از هـمـیشـه

قـهـار تــر از هـمـیشـه

بـرنـشسـتـه انـد بـر سکـوی مـسخ بـاورهــا

خیـره سـری خـُدایـان را

چـگـونـه بـرتـابـم

وقـتـی تـو نـیـستـی

ای یـــار

ای پـنـاه همـیـشـه !

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

به هـمـان سـادگـی

کـه کـلاغ ِ سـالـخـورده

بـا نـخـستـین سـوت ِ قـطـار

سقـف واگـن مـتـروک را

تـرک می گـویــد

دل ،

دیـگــــر

در جـای خـود نیـسـت

بـه همـیـن ســادگـی !

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

لبخند که می زنم پیدایم می کنی

باران می بارد، تو از کنارم می گذری

فریاد نمی کشم که بازگردی

می دانم امشب این آسمان تاب ماه را ندارد

لبخند می زنم،

فراموش می کنم..

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

وقتی میشی نیاز من که نباشی پیش من

اشکهای چشمامو ببین که میریزه به پای تو

بازم که بیقرارمو دلواپسی نگاه تو

تموم هستی منی بمون همیشه پیش من

اگر شدم عاشق تو نزار بیتاب بمونم

لا لایی شبام تویی نزار که بی خواب بمونم

دارم برات شعر میخونم شاید به یادم بمونی

فقط یه چیز اذت میخوام همیشه عاشق بمونی

دوست دارم خیلی کمه ولی جز این چیزی نبود

واژه ها رو ولش کنیم عشقمو از چشام بخون

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

دستهایم را تا ابرها بالا برده ای

و ابرها را تا چشمهایم پایین

عشق را در کجای دلم …..

پنهان کرده ای که :

هیچ دستی به آن نمیرسد !

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

غریبه

نمیدانم

گنجشک ها که آنقدر شبیه همند

چطور همدیگر را میشناسند

و نمیدانم

چقدر شبیه من هست
که تو دیگر مرا نمیشناسی!

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

من اینک در رواق کهکشانها

در آوای حزین کاروانها

در آن رنگین کمان پیر و خسته

در آن اشکی که بر مژگان نشسته

در آن جامی که خالی مانده از می

در آوایی که برمیخیزد از نی

نشانی از تو می بینم ،

سراغی از تو می گیرم

- – - – - – - – - – - – - – – - – - – - – - – -

عاقبت یکروز ما هم زین جهان پرمیکشیم

باده رفتن ز دنیا را همه سر میکشیم

بر کن و صد پاره کن این جامه کبر وریا

وقت رفتن ما همه یک جامه در بر میکشیم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:29 PM
نمی دانم چه هنگام از کدامین راه...
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...


با فراغت تو شکستی دل من، می ترسم!
خرده های دل من در کف پایت برود


ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی می توان کرد جدایی مشکل است


دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
وای بر جان گرفتاری که بندش در دلست

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:29 PM
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

بی صـدا میشکنه بغضـش روی سـنـگ قبـر دلدار

اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

تو سـفر کردی به خـورشـید ، رفتی اونور دقایق

منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

بـه خـدا نـمــیـری از یاد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:30 PM
یک گوشه نشسته ام پر از تشویشم / نقاشی چشمان تو هم در پیشم

زیباتر از آنی که تصور بکنم / من جز تو به هیچکس نمی اندیشم . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:30 PM
اگه بعضی (You can see links before reply)وقتها نمیشنوی دوستت دارم

به خاطر سایلنت دلمه ، نه اینکه معرفتم کمه !

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:31 PM
صبوری می کنم تا مه برآید / صبوری می کنم تا شب سرآید
صبوری (You can see links before reply)می کنم تا زندگانی / مرا بگذارد و مرگ از در آید

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:31 PM
.

من از بچگی باید کارگردان می شدم
زیرا هرکسی به من میرسد بازیگر است

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:31 PM
آمد اما در نگاهش (You can see links before reply)آن نوازش ها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستی و رویا نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:31 PM
مکن مستم (You can see links before reply)که هوشیار تو هستم / مکن خوابم که بیدار تو هستم

میان خواب و بیداری جهانی است / مکن ترکم که غمخوار تو هستم . . .


.

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:32 PM
بی روی او به دنیا ، یک ذره نیست میلی

از وقت رفتن او ، خیلی گذشته ، خیــــلی

دلتنگم (You can see links before reply)و پریشان ، با یک امید کم رنگ:

شاید برای من هم ، دلتنگ مانده لیلی

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:32 PM
کسی که تا دیروز میگفت بدون تو نمیتونم نفس بکشم

امروز تو آغوش دیگری نفس نفس میزنه . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:32 PM
انقدر میگفت (You can see links before reply)دورت بگردم و دورم میگشت
که یکدفعه به خودم اومدم و دیدم دورم زده رفته . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:33 PM
ای اشک دوباره در دلم درد شدی

تا بر دیده ی من رسیدی و سرد شدی

از کودکی ام هر آنزمان خواستمت

گفتند دگر گریه نکن مرد شدی . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:33 PM
تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

« دوستم داری » را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:33 PM
بیا با من دلم تنهاترین است / نگاهت در دلم شور آفرین است

مرا در شعله ی عشقت بسوزان / که رسم دوستداریها همین است . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:33 PM
در جنگ دوستی (You can see links before reply)من و تو ، قاتل و مقتول محبوب یکدیگرند . . .

.

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:34 PM
می سپارم به نسیم ، بوسه از جنس بلور / دل من تنگ تو باز ، باد در حال عبور
بوی چشمان تو را میرساند به مشام / می دهد آرامش ، به دل نا آرام . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:34 PM
.

درون سینه دریا گشته ای تو / در این ویرانه پیدا گشته ای تو

تو را نامی بغیر از دل ندادند / برای من معما گشته ای تو . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:34 PM
میباری ای باران (You can see links before reply)و میشویی زمین را / اما نمیشویی دل اندوهگین را
سنگین ترینی بی شک اما اندکی نیز / تسکین نخواهی داد این غمگین ترین را .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:34 PM
من از زمانه که دست تو داد تقدیرم / هنوزم که هنوز است سخت دلگیرم

تو رفته ای و من اندر هجوم خاطره ها / چو قاب عکس قدیمی اسیر تصویرم . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:34 PM
می روم شاید فراموشت (You can see links before reply)کنم / با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش / از عذاب دیدنم آزاد باش . . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:35 PM
دیوانه ای راگفتند:چه خواهی ازخدای خویش ؟
گفت:عقل سالم خواهم تا برای عشقم دوباره دیوانه شوم .,,

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:36 PM
قلبم را عصب کشی کرده ام
دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد
و نه از گرمی آغوشی می تپد …

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:36 PM
منو به دست من بکش ، به نامٍ من گناه (You can see links before reply) کن / اگر من اشتباهتم همیشه اشتباه کن
هنوز میپرستمت ، هنوز ماه من تویی / هنوز موئمنم ببین ، تنها گناه من تویی . .

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:36 PM
دور شدم از تو دلم شور زد / ساز دلم نغمه ی ناجور زد
آه از آن چشم که با یک نظر / بال و پرم را گره کور زد !

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:37 PM
کابوس نبودی که رهایت بکنم / از خاطره عشق جدایت بکنم
آنقدر عزیزی که دلم می خواهد / هر چیز که دارم فدایت بکنم …

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:37 PM
وقتی کسی رو دوست (You can see links before reply) داری / حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیا رو بدی / فقط یه بار نگاش کنی …

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:37 PM
ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من …

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:37 PM
ای کاش نگاه خسته را خوابی بود / یا در شب بی ستاره مهتابی بود
ما مثل دو کاج دور از هم هستیم / ای کاش که بین من و تو تابی بود …

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:38 PM
بوی نفسهای لبت جان و دلم وا می کند
اما نمی دانم چرا امروز و فردا می کند
با بودنت کنار من ، غم های عالم می رود
فکر تو در این قلب من هر لحظه غوغا می کند …

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:39 PM
تو مهربان تر از آنی که فکر می کردم

درست مثل همانی که فکر می کردم





شبیه ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست

هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم





تو جان شعر منی و جهان چشمانم

مبادا بی تو جهانی که فکر می کردم





تمام دلخوشی لحظه های من از توست

تو آن آن زمانی که فکر می کردم





درست مثل همانی که در پی ات بودم

درست مثل همانی که فکر می کردم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:40 PM
از سروده های زنده یاد "فــروغ فــرخزاد"

ای تپش‌های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندم‌زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه‌ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی‌انگاشتم

درد تاریکی‌ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه‌دل سینه‌ها
سینه آلودن به چرکِ کینه‌ها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کفِ طرارها
گم‌شدن در پهنۀ بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه‌ام را آب، تو
بستر رگ‌هام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم‌هایت قدم‌هایم به‌راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه‌هام از هُرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه‌زارانِ تنم

آه، ای روشن طلوع بی‌غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با "من" زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه‌ات
خیره چشمانم به راه بوسه‌ات
ای تشنج‌های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می‌خواهم که بشکافم ز هم
شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم
آه می‌خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دلِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه‌های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای‌لای سِحر بار
گاهوار کودکان بی‌قرار
ای نفس‌هایت نسیم نیم‌خواب
شُسته از من لرزه‌های اضطراب
خُفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:41 PM
You can see links before reply

آشناهای غریب همیشه زیادند

آشناهایی که میایند و میروند

آشناهایی که برای ما آشنایند

ولی ما برای آنها...

نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود

که همه روزی

آشنای غریب میشوند

یکی هست ولی نیست

یکی نیست ولی هست

یکی میگوید هستم ولی نیست

یکی میگوید نیستم ولی هست

و در پایان همه بودنها و نبودنها

تازه متوجه میشوی

که:

یکی بود هیشکی نبود

این است دردی که درمانش را نمیدانند

و ما هم نمیدانیم

که آن یکی که هست کیست

و آن هیچکس کجاست

کاش میشد یافت

کاش میشد شکستنی نبود

کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن

خرد نشد

و ما همچنان هستیم

پس تو هم باش

باش که دیگر یکی تنها نباشد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:41 PM
تو بارون که رفتی ، شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی ، دل باغچه پژمرد
تمام وجودم توی آینه خط خورد


هنوز وقتی بارون تو کوچه می باره
دلم غصه داره
دلم بی قراره

نه شب عاشقانه است
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه


یه شب زیر بارون ، که چشمم به راهه
می بینم که کوچه پر نور ماهه
تو ماه منی که تو بارون رسیدی
امید منی تو شب نا امیدی....

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:42 PM
روی آن شیشه تبدار تو را "ها" کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم

حرف با برف زدم سوز زمستانی را
با بخار نفسم وصل به گرما کردم

شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

عرقی سرد به پیشانی آن شیشه نشست
تا به امید ورود تو دهان وا کردم

در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق
با سرانگشت ، تو را گشتم و پیدا کردم




You can see links before reply





با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را
عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم

و به عشق تو فرآیند تنفس را هم
جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم

باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست
من دمم را به امید تو مسیحا کردم

پنجره دفترم امروز شد و شیشه غزل
و من امروز بر این شیشه تو را "ها" کردم

آن قدر آه کشیدم که تو این شعر شدی
جای هر واژه، نفس پشت نفس جا کردم











اینک ای شعر مه آلوده خداحافظ تو
ختم این شعر نفسگیر در اینجا کردم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:43 PM
دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم


در عصری مهربان تر و شاعرانه تر



عصری که عطر کتاب


عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس می کرد



دلم می خواست دلبرم بودی


در روزگار شارل آیزنهاور


ژولیت گریکو



پل الوار


پابلو نرودا


چاپلین


سید درویش و نجیب الریحانی


دلم می خواست شبی


با تو در فلورانس شام می خوردم


ان جا که تندیس های میکل انژ


هنوز هم نان و شراب را با جهان گردان قسمت می کنند


دلم می خواست تو را


در عصر شمع دوست می داشتم


در عصر هیزم و بادبزن های اسپانیایی


و نامه های نوشته شده با پر


و پیراهن های تافته ی رنگارنگ


نه در عصر دیسکو


ماشین های فراری و شلوارهای جین


دلم می خواست تو را در عصر دیگری می دیدم


عصری که در آن


گنجشکان ، پلیکان ها و پریان دریایی حاکم بودند


عصری


که از ان نقاشان بود


از ان موسیقی دان ها


عاشقان


شاعران


کودکان


و دیوانگان


دلم می خواست تو با من بودی


در عصری که بر گل و شعر و بوریا و زن ستم نبود


ولی افسوس


ما دیر رسیدیم


ما گل عشق را جستجو می کنیم


در عصری که با عشق بیگانه است

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:43 PM
سوگند را برايش ياد كردم، براي ماندن با او... روزها را براي رسيدن گذراندم...
عهد بستم تا نفس آخر بمانم براي او...
عهد بستم بمانم در كنارش، شايد براي آرامش...
عهد بستم راز دلش را در سينه نهفته دارم تا ابد...
روزگار چرخيد و من تنهاي تنها
در ميان خاطراتم غرق گشتم...
عهدها ماندند و او رفت...
رفت...
شايد براي آرامش.......

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:44 PM
ستي , در نبودت ثانيه ها را مي کاوم , لحظه ها را گلچين مي کنم ؛ اما پيدايت نمي کنم. تو در گلستان کدام باغبان خراميده اي! به من بگو ... با من حرف بزن ...
بگو که به شهد شيرين کدامين گل آميخته اي که شميم ناب حضورت مرا اينچنين بسوي خود مي کشاند.
اما چرا نمي بينمت !؟ پيدايت نمي شود !
بيا... بيا و شيريني لبانت را بر من بچشان و طعم گس تنهايي ام را بزدا ...
حرم نفسهايت را ميخواهم ... گلويم خشکيده است , چشمهايم بي فروغ ... دلتنگ نگاه تو ,خيره به وهم و خيال استاده و خاطره نگاهت را از بر مي کنند.
شبنم احساسم را ببين که چگونه در حسرت دستان تو , سياهي منفور تن را به عزا نشسته اند.
من از حضور توست که رنگ ميگيرم!
کاش بودي ... رد دستانت هنوز بر پوست بي رنگم باقيست .
آخر آنجا که دستانت عبور کرده هنوز هم رنگيست . رنگي از رنگين کمان بهتر ...
آه! روي قلبم را چرا نمي گويي ! واي واي رنگ محبوب من است اين رنگ عشق , رنگ تو ... رنگ حضور قلب تو...
ديگر نمي بينم تورا ... هرچه مي کاوم زمان را ... نه صدايي نه سکوتي شيرين...
از تو و آواي تو نايد خبر...
منتظر بر چارچوب زندگي استاده ام ... صورتم سرخ است از سيلي دست محکم وجدان ...
من چرا گل بوسه هاي ناب خود را از تو پنهان کرده بودم!
من چرا با تو که بودم بي خيال و سرد بودم ...
من که از شهد لبت سر مست ميگشتم چرا؟!!
من که با عطر حضورت اين دلم آغشته است
من که بي تو اين دلم سر گشته است..
کو؟
کجايي تو؟
نمي بينم تورا....

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:44 PM
تو که مي خواني
بدان که هنوز هم دوستت دارم و به خاطر توست که هنوز هم مي نويسم................
روزي که جهان خواست بايستد بگو به گونه اي از چرخش بماند
که من در نزديک ترين فاصله
file:///C:/DOCUME%7E1/TELL82%7E1/LOCALS%7E1/Temp/moz-screenshot.png

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:45 PM
دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم نمی‌گذاری ...!!

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت...

سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام !

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرنده ام ؟

من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ......

دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است ...!!

می‌خواهمت هنوز

گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند .

اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که...

حتی اگر چشمانت بیگانه را بنگرند ,

حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند ,

اگر لبهایت.........

می ‌خواهمت هنوز ...

به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که ...

دلتنگت شده ام به همین سادگی !!!!!!

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:45 PM
You can see links before reply قاصدک !
شعر مرا از بر کن ، برو آن گوشه ي باغ ، سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش و بگو باور کن ، يک نفر ياد تو را دمي از دل نبرد.........

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:45 PM
اين روز ها جور ديگر ميبينم تورا..
چرا که قلبم بيدار گشته...
صدايت آن چنان گرم و گيرا مرا بسوي خود خواند که طنين سرد تنهايي را به باد فراموشي سپردم...
تو را حس مي کنم...
از اعماق وجودم...
هر زمان که قلبم نام تو را هجي مي کند ,
نفسهايم به شماره مي افتد...
نفسهايت را مي خواهم...
چگونه نامت را صدا زنم
که زبانم ياراي جاري شدن داشته باشد..
پس
سکوت مي کنم...
سکوت...تا نسيم خوش انفاست مرا در بر گيرد...
محو نگاه مهربانت ميشوم تا در هجوم صداقت کلام بي صدايت فنا شوم...
مرا غرق در بوسه هاي مهربانيت کن
نفسهايت جان من است..
شيشه عمرم حرم انفاس مسيحايي توست.
تو را دوست دارم عمر من.

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:46 PM
هر از گاهي صداي پايي را در خلوتگاهم احساس ميكنم و ميپندارم كه يار است....
مي آيد و آهسته زين كوچه ي ما ميگذرد...
ولي نميدانم چرا به هنگام رفتن اثري از خود بر جاي نميگذارد...............

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:46 PM
آغوش تو؛ لبهايت ؛ دستانت ؛ گرمي پناهت مال من بود.....

چرا آنها را به كس ديگر بخشيدي؟

تو تمامي مال مني.

چرا خويش را به همه كس ميسپاري؟

با خود نمي گويي شايد من تعصب دارم روي تو؟

نمي گويي شايد به من بر بخورد؟

تو با خود نمي انديشي كه روياي مرا خراب ميكني؟

چرا با كس ديگر رفتي؟

چرا دستانت را حيف كردي؟

چرا بغض صداي مرا حس نكردي؟

غربت نگاهم را هرگز نديدي.......

ترا صدا كردم هزاران بار ؛ اما حتي يك بار هم نشنيدي.......
من براي تو گريستم ؛ تو براي من حتي لحظه اي نيز نخنديدي !!!

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:47 PM
در اين دوران كه مجنون وعده ی ديدار با شيرين و شيرين هاي ديگر در خفا دارد


و ليلي نيز با بيژن، سر و سري دگر دارد


هواي عشق پنهاني به سر دارد


برادر تيشه ی فرهاد سيري چند ؟؟


منيژه عشوه مي آيد كه شايد ثروت شهزاده ی خود را به چنگ آرد


ولي خسرو دل آشفته ی او را نمي بيند....


در اين دنياي هردم بيل


كدامين عشق ديگر آدمي را مي برد از خاك تا افلاك ؟؟؟


كدامين عشق ؟ كدامين كشك ؟؟

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:47 PM
ف پايم زخمي است
ودلم زخمي تر
لحظه اي صبر نما تادلم را که به پايت افتاد
از زمين بردارم
سهم من از اين عشق - چه تفاوت دارد - سهم اين عشق کجاست؟
تو که ما را به تمناي وصال آزردي
از چه آخر به دل ما غم هجران دادي؟
در دلت چيست؟ بگو
عشق ما يا غم او
درد ما يا تب او
تو نداني که چه درديست غم دل به زبان آوردن.
ما که ديگر رفتيم؛
ولي از عشق سخن با دل ديوانه نگو ، که دلت از سنگ است و دل ديوانه از شيشه
او که عاشق بشود، نکند فهم که سنگ از شيشه چه بدش مي آيد.
عاقبت سنگ زد و شيشه شکست. کودکي اين را گفت؛
و دل من بشکست.
با خدا من گفتم درد دل از غم تو و خدا گفت به من
بنده کوچک من
دل او از سنگ است.
پس تو بيهوده نکوش
دل او از سنگ است...

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:47 PM
میگویند: هر کس در اسمان ستاره ای دارد
اما من....
دلم برای ستاره ای غمگین میسوزد که تنهاست
و در زمین کس را ندارد
و بهانه ای برای چشمک زدن.....

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:50 PM
باران چشمم ديگر نمي گذارد بگويم دوستش دارم!!!
مي گويد:
نبايد گفت از كسي كه بي بهانه تنهايت گذاشته استYou can see links before reply
و من
مي بارم تا نقاشي نارنجي روزي يا شبي ديگر...
اما من مي گويم...چرا نگويم؟
چرا تعريف نكنم؟
او همه چيز را فراموش كرد
او تمام عكس هايم را گم كرد
هيچ يك از حرف هاي آبرنگيم را نخواند

تا بگويم آشفته اش كرد يا نه !
او بي احساس بود
گنگ بود
نمي شد فهميد عاشق بود يا نه؟
شايد عاشق بود
شايد ديگري عاشقش كرده بود!!!
آه...
اشك هايم جاريست
آه...
او رفت و من ماندم
او گذشت و من نوشتم
او ترك كرد و من درك
او مدفونم كرد
او سر مزار عشقمان هم نيامد


او ترسو بود

او حتي جرات نداشت بگويد دوستت ندارم
او با سكوتش مرا شكست
حالا فهميدي چرا مردم؟

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:50 PM
ستاره را گرفتم و دادم دستش و گفتم بيا .. اين مال تو ولي مراقبش باش.

ستاره را گرفت و رفت وچند روز بعد آمد و گفت:گم شد.!You can see links before reply

به همين سادگي؟

پس آن همه التماس براي داشتنش چه بود.؟

تو فهميدي من چه را به تو بخشيدم.؟

بخش اعظم روحم.

تو مي داني چه کردي؟

حالي اش نبود.خنده سردي کرد وگفت: اووه حالا که چيزي نشده ..هزار تا هزار تا برات مييارم.

از آن روز که رفته سالها گذشته و او هنوز يک ستاره هم نيافته است.

به کسي نگوييد..

ستاره ام اما به من باز گشته است گر چه ديگر مي ترسم به کسي بسپارمش

مي خواهم براي خودم باشد. فقط براي من......

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:51 PM
در هیاهوی زندگی تنها ماوای دل بی پناهم را

در چشمان تو یافتم

ای ماوای آرزوهایم تو خود میدانی حال دل خسته

ای چون من را


خسته از انتظار خسته از چشم به راه بودن .

میدانم در دل به خود

میگویی این هم یکی از آن پر مدعا ها اما به

خداوندی آن خدایی

که این دل را در سینه ام قرار داد ادعایی ندارم جز

عاشق بودن


کاش هر لحظه را یارای سخن

بود تا بدانی که دقایق من در چه تب و تابی میگذرد

همه ی وجودم تقدیم تو...



دوستت دارم.............

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:51 PM
هزار سال است

در اتاقم را نيمه بازگذاشته ام

مبادا بيايي

من از انتظار مرده باشم
و تو پشت در بماني......

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:51 PM
دستهایت را به من بده .گرمایشان را.مهربانیشان را.تو تنها کسی هستی که بین آدمها می شناسم.
تنها دلخوشی تمام روزهای بی رنگ و پر وحشت!
من دیگر تاب دیدن روی این دنیا را ندارم،توچشمانم باش.
روشنی قلبت را به من ببخش تا از این شب سیاه ترسی نداشته باشم.
بگذار تا هستم با تو زنده باشم.
دستانم را بگیر من جز تو کسی را نمی شناسم عشق من...

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:51 PM
ومدی .. بی صدا و بی ریا قلبمو به قدوم زیبات مزین کردی .. اومدی بی هیچ قراردادی !!
با کوله باری از محبت و مهربونی که بی دریغ به من ارزونی کردی و نفهمیدی که چطور در تو ذوب شدم و از تو شدم
حالا پرم .. پر از تو و زیباییهای روحت .. پرم از تو و خاطراتت .. خاطرات کوتاهی که به دنیا ارزیدنیه
مست خودت کردی و سرمست حضور گفتی: خداحافظ !!
خداحافظ بی هیچ دلیل و برهانی؟!
نفهمیدی که چطور نیازمند توام و بی تو چه تنهاترین
نفهمیدی که بی تو چه گیجم و دیوانه
دل بریدم از دل سپردن و دل دادن .. خطا کردم و خطا کردی بی هیچ بخششی
حالا بی تو
و باز این بغض لعنتی توی گلوم گره خورده.. بغضی که همیشه همراه من و تنهاییمه .. و باز هم تنها و منتظر ...
حالا برای تو مینویسم .. از غم عشقی که در من نهان میشود و غربتی غریب که در من آواره می شود..
و بی آنکه حس کنی در تو ذوب میشوم .. بی هیچ حرارتی .. شاید که احساسم دیگر نمیرد .. نم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:52 PM
ليلي زير درخت انار نشست .
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ ِ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزار دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند
دانه ها توي انار جا نمي شدند.
انار کوچک بود .دانه ها ترکيدند.
انار ترک برداشت.
خون انار روي دست ليلي چکيد.
ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد.
مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود.
کافي است انار دلت ترک بخورد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:52 PM
دل تو اولين روز بهاره

دل من آخرين جمعه ي ساله


و چه دورند و چه نزديک به هم ... !

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:52 PM
امشب همه چيز رو به راه است
همه چيز آرام.....آرام ... باورت مي شود ؟

ديگر ياد گرفته ام شبها بخوابم " با ياد تو "
تو نگرانم نشو !
همه چيز را ياد گرفته ام !
راه رفتن در اين دنيا را هم بدون تو ياد گرفته ام !
ياد گرفته ام که چگونه بي صدا بگريم !
ياد گرفته ام که هق هق گريه هايم را با بالشم ..بي صدا کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چيز را ياد گرفته ام !
ياد گرفته ام چگونه با تو باشم بي آنکه تو باشي !
ياد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به ياد تو !
ياد گرفته ام که چگونه نبودنت را با روياي با تو بودن...
و جاي خالي ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !
همه چيز را ياد گرفته ام !
ياد گرفته ام که بي تو بخندم.....
ياد گرفته ام بي تو گريه کنم...و بدون شانه هايت....!
ياد گرفته ام ...که ديگر عاشق نشوم به غير تو !


ياد گرفته ام که ديگر دل به کسي نبندم ....
و مهمتر از همه ياد گرفتم که با يادت زنده باشم و زندگي کنم !
اما هنوز يک چيز هست ...که ياد نگر فته ام ...
که چگونه.....!
براي هميشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...
و نمي خواهم که هيچ وقت ياد بگيرم ....
تو نگرانم نشو !!
"فراموش کردنت" را هيچ وقت ياد نخواهم گرفت ..

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:53 PM
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی



You can see links before reply (You can see links before reply)



یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته




You can see links before reply (You can see links before reply)



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش



You can see links before reply (You can see links before reply)



اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

You can see links before reply (You can see links before reply)



بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من

You can see links before reply (You can see links before reply)



به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی


You can see links before reply (You can see links before reply)



هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟



You can see links before reply (You can see links before reply)


در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست


You can see links before reply



واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم



You can see links before reply (You can see links before reply)



دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟


You can see links before reply (You can see links before reply)



و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه



You can see links before reply (You can see links before reply)



مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت



You can see links before reply


اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد



You can see links before reply (You can see links before reply)



نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل


You can see links before reply (You can see links before reply)



و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:53 PM
خواب میبینم خواب تورو - می رم تا اون روزای شاد
می رم تا اون خاطره ها - حرفای تو یادم میاد
تو خاب دیدم پرندمو - تو مثل آسمون بودی
کاشکی مثل رویای من - یه ذره مهربون بودی

رویای من رویای من - ستاره زیبای من
بیا و رنگ عشق بزن - به غربت شبهای من

خواب میبینم بارونمو - آبی دریایی تویی
منم سراپا محو تو - چون که تماشایی تویی
تو مثل ماه نقره ای - نگین آسمون بودی
مثل شهاب آرزو - الماس کهکشون بودی

رویای من رویای من - ستاره زیبای من
بیا و رنگ عشق بزن - به غربت شبهای من

تعبیر خواب من تویی - ای عشق موندگار من
هر لحظه با من همسفر - در وسعت افکار من

باد میوزه تو خواب من - رویامو پر پر میکنه
اما دل ساده هنوز - رویا رو باور می کنه

رویای من رویای من - ستاره زیبای من
بیا و رنگ عشق بزن - به غربت شبهای من

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:54 PM
بـاز هـم در گیر و دار قافـیه، لـبریز از یـک حس زیـبا می شــوم
باز هم در یک شــب سنگین و سرد، تا سحر پاپیچ رویا می شوم
باز هم چشمان خیس و خسته ام، مست از حس غمناک غزل
می نشـیند روی یک بیت اسیر، بی صدا هم رنگ دریا می شوم
موجهایم رج به رج در قلب شب، می نشیند روی شنهای کویر
راوی دل واژه هـای قـاصــدک، قـاصــد دنـیـای بـالا می شـــوم
گــوشـه ی دنـج دعـای نـیـمـه شـب، پشت گـریه، پـشت تـب
در کـنار خــواب دیـدار و قــرار، لابـه لای خــاک پـیـدا می شـــوم
ردپای پلکهایت روی عکس، یادگـاریـست از اشکهای بی صـدا
تا ابـد ایـن یـادگـارت را نگــیر، ای که با تو مـن هـویـدا می شــوم
سالها رفتـند اینـک این منـم، گوشه گـیـر و مـنـزوی و خـوابگـرد
تا نگردم سوی تو دعـوت به خواب، در همین دریا صحرا می شوم
آخــریـن امــیـد خـط فـاصـلـه، آخـریـن خـواهـش، یـک الـتـمـاس
خـاطرات کـهـنه ام را پـس بـده، چـونکه با آنها مـن ما می شـوم
من مسافر هستم و چشم انتظار، منتظر هستم مثل قاصــدک
خون دل خوردم در عین سکوت، در غروب عشق سودا می شوم
مـنـتـظـر مانـدیـد تـا تنـها شـوم، مـنـتظـر مانـدیـد تـا دیـوانـگـی
زیر پـرچـین غزل دفنـم کنـید، من دوباره صــبح احـیا می شــوم
آخرین بیت غزل هم سر رسید، آخرین نقطه سر آغاز من است
دستـهایت را مگـیر از دسـت مـن، بـی حضور تو تنـها می شــوم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:54 PM
ستاره ها وقتی میشکنن میشن شهاب
اما دلی که میشکنه میشه یه سوال بی جواب

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:54 PM
هر کی دلت را شکست صداشو در نیار..... یه روز دلش می شکنه و صداش در می یاد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:54 PM
جان من, سنگدلی...!دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست, ز کوی تو ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو تو دادن غلط است

تو نه انی که غم عاشق زارت باشم

چون شود خاک بر ان خاک گزارت باشم

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سرو سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم.! چاره ئ من چیست چه تدبیر کنم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:55 PM
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد


انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد


تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه


هرچی که جادست رو زمین به سینه ی من میرسه


ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم میرسم


اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام


وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم


گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم


دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه


مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه


ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم


اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم


عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو


عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو


نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام


عمر دوباره ی منی تو رو واسه نفس میخوام


ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:55 PM
دلم میخواهد برای تو تا میتونم دعا کنم
واسه همیشه بودنت بازم خدا خدا کنم
دلم میخواد برای تو قصه بگم از آسمون
بهت بگم تا همیشه پیشم بمون پیشم بمون
دلم میخواد تا بدونی تنهایی درد بی دواست
You can see links before replyاما عزیز اینو بدون خدا به فکر عاشقاستYou can see links before reply

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:55 PM
عشق یعنی:یک تبسم یک نگاه

من تماشایش ولی با اشک و آه...

عشق یعنی:یک بغل دلواپسی

عشق یعنی:این دلم کم طاقت است

با وجودش بی قراری عادت است

عشق یعنی:او اگر چیزی نگفت

تو بگویی راز دل را هم نخست

عاشقتم......

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:56 PM
خواب میبینم خواب تو رو می رم تا اون روزای شاد

می رم تا اون خاطره ها حرفای تو یادم می یاد

تو خواب دیدم پرندمو تو مثل آسمون بودی

کاشکی مثل رویای من یه ذره مهربون بودی

رویای من رویای من ستاره ی زیبای من

بیا و رنگ عشق بزن به غربت شبهای من

خواب می بینم بازم تورو آبی دریایی تویی

منم سراپا محو تو چون که تماشایی تویی

تو مثل ماه نقره ای نگین آسمون بودی

مثل شهاب آرزو الماس کهکشون بودی

تعبیر خواب من تویی ای عشق موندگار من

هر لحظه با من همسفر در وسعت افکار من

باد می وزه تو خواب من رویامو پرپر می کنه

اما دل ساده هنوز رویارو باور می کنه

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:56 PM
ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌، عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌

عشق‌ یعنی‌ مهر بی‌اما، اگر عشق‌ یعنی‌ رفتن‌ با پای‌ سر

عشق‌ یعنی‌ دل‌ تپیدن‌ بهر دوست،‌ عشق‌ یعنی‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌

عشق‌ یعنی‌ مستی‌ از چشمان‌ او بی‌لب‌ و بی‌جرعه، بی‌می، بی‌سبو

عشق‌ یعنی‌ عاشق‌ بی‌زحمتی‌، عشق‌ یعنی‌ بوسه‌ بی‌شهوتی‌

عشق‌ یار مهربان‌ زندگی‌، بادبان‌ و نردبان‌ زندگی‌

عشق‌ یعنی‌ دشت‌ گلکاری‌ شده‌، در کویری‌ چشمه‌ای‌ جاری‌ شده‌

یک‌ شقایق‌ در میان‌ دشت‌ خار، باور امکان‌ با یک‌ گل‌ بهار

در خزانی‌ برگریز و زرد و سخت‌ عشق، تاب‌ آخرین‌ برگ‌ درخت‌

عشق‌ یعنی‌ روح‌ را آراستن‌، بی‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌

عشق‌ یعنی‌ زشتی‌ زیبا شده‌، عشق‌ یعنی‌ گنگی‌ گویا شده‌

عشق‌ یعنی‌ ترش‌ را شیرین‌ کنی، عشق‌ یعنی‌ نیش‌ را نوشین‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ انگوری‌ کنی، عشق‌ یعنی‌ اینکه‌ زنبوری‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ مهربانی‌ درعمل‌، خلق‌ کیفیت‌ به‌ کندوی‌ عسل‌

عشق، رنج‌ مهربانی‌ داشتن‌، زخم‌ درک‌ آسمانی‌ داشتن‌

عشق‌ یعنی‌ گل‌ بجای‌ خارباش، پل‌ بجای‌ این‌ همه‌ دیوار باش‌

عشق‌ یعنی‌ یک‌ نگاه‌ آشنا، دیدن‌ افتادگان‌ زیرپا

زیرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن، برلب‌ غمگین‌ تبسم‌ کاشتن‌

عشق، آزادی، رهایی، ایمنی‌ عشق، زیبایی، زلالی، روشنی‌

عشق‌ یعنی‌ تنگ‌ بی‌ماهی‌ شده‌، عشق‌ یعنی‌ ماهی‌ راهی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ مرغهای‌ خوش‌ نفس، بردن‌ آنها به‌ بیرون‌ از قفس‌

عشق‌ یعنی‌ برگ‌ روی‌ ساقه‌ها، عشق‌ یعنی‌ گل‌ به‌ روی‌ شاخه‌ها

عشق‌ یعنی‌ جنگل‌ دور از تبر، دوری‌ سرسبزی‌ از خوف‌ و خطر

آسمان‌ آبی‌ دور از غبار، چشمک‌ یک‌ اختر دنباله‌دار

عشق‌ یعنی‌ از بدیها اجتناب‌، بردن‌ پروانه‌ از لای‌ کتاب‌

عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند، عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند

در میان‌ این‌ همه‌ غوغا و شر، عشق‌ یعنی‌ کاهش‌ رنج‌ بشر

ای‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش، پهلوانا پهلوان‌ عشق‌ باش‌

پوریای‌ عشق‌ باش‌ ای‌ پهلوان، تکیه‌ کمتر کن‌ به‌ زور پهلوان‌

عشق‌ یعنی‌ تشنه‌ای‌ خود نیز اگر، واگذاری‌ آب‌ را بر تشنه‌تر

عشق‌ یعنی‌ ساقی‌ کوثر شدن‌، بی‌پرو بی‌پیکر و بی‌سرشدن‌

نیمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش، در به‌ در انبان‌ خرما روی‌ دوش‌

عشق‌ یعنی‌ خدمت‌ بی‌منتی‌، عشق‌ یعنی‌ طاعت‌ بی‌جنتی‌

گاه‌ بر بی‌احترامی‌ احترام‌، بخشش‌ و مردی‌ به‌ جای‌ انتقام‌

عشق‌ را دیدی‌ خودت‌ را خاک‌ کن‌، سینه‌ات‌ را در حضورش‌ چاک‌ کن‌

عشق‌ آمد خویش‌ را گم‌ کن، عزیز قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ کن‌ عزیز

عشق‌ یعنی‌ مشکلی‌ آسان‌ کنی، دردی‌ از درمانده‌ای‌ درمان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را گم‌ کنی‌، عشق‌ یعنی‌ خویش‌ را گندم‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را نان‌ کنی، مهربانی‌ را چنین‌ ارزان‌ کنی‌

عشق‌ یعنی‌ نان‌ ده‌ و از دین‌ مپرس، در مقام‌ بخشش‌ از آئین‌ مپرس‌

هرکسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد، آدمی‌ باید که‌ او را نان‌ دهد

در تنور عاشقی‌ سردی‌ مکن‌، در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مکن‌

لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش، در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌

دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو، هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو

در پناه‌ دین‌ دکانداری‌ مکن‌، چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ کاری‌ مکن‌

جام‌ انگوری‌ و سرمستی‌ بنوش‌، جامه‌ تقوی‌ به‌ تردستی‌ مپوش‌

عشق‌ یعنی‌ ظاهر باطن‌نما، باطنی‌ آکنده‌ از نور خدا

عشق‌ یعنی‌ عارف‌ بی‌خرقه‌ای‌، عشق‌ یعنی‌ بنده‌ بی‌فرقه‌ای‌

عشق‌ یعنی‌ آن‌ چنان‌ در نیستی‌، تا که‌ معشوقت‌ نداند کیستی‌

عشق‌ باباطاهر عریان‌ شده‌، در دوبیتی‌های‌ خود پنهان‌ شده‌

عاشقی‌ یعنی‌ دوبیتی‌های‌ او مختصر، ساده ولی‌ پر های‌ و هو

عشق‌ یعنی‌ جسم‌ روحانی‌ شده‌، قلب‌ خورشیدی‌ نورانی‌ شده‌

عشق‌ یعنی‌ ذهن‌ زیباآفرین، آسمانی‌ کردن‌ روی‌ زمین‌

هرکه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد، وارد یک‌ راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد

هرکجا عشق‌ آید و ساکن‌ شود، هرچه‌ ناممکن‌ بود ممکن‌ شود

در جهان‌ هر کار خوب‌ و ماندنی‌ است، ردپای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌

سالک آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دلست‌، شرح‌ و وصف‌ عشق‌ کاری‌ مشکل‌ست‌

عشق‌ یعنی‌ شور هستی‌ درکلام‌ عشق، یعنی‌ شعر، مستی، والسلام

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:56 PM
بی تو منو پنجره های بسته ، بی تو منو و زمزمه های خسته
بی تو منو و شب ناله های بارون ، تنهایی و دل به خون نشسته
دل به خون نشسته

بی تو غریبه گشتم ، با همه سرگذشتم
رو تن تنهایی هام ، اسم تو رو نوشتم

ای که نگاه ت ، زنگ صدات ، به یاد کوچه مونده
تو گوش هر پنجره ای ، ازروشنایی خونده

ترانه هات برده منو ، تا سرزمین رویا
گفتی ازین شب سیاه ، چیزی تا صبح نمونده

بی تو غریبه گشتم ، با همه سرگذشتم
رو تن تنهایی هام ، اسم تو رو نوشتم







You can see links before reply (You can see links before reply)




یه روز میاد دوباره دستهای من و تو


برای عشق یه فصل موندنی می سازه

صدای تو می پیچه بازهم توی کوچه
می خونی از عاشقی و هوای تازه

بی تو منم خسته ی راه ، یه بی نشونه
پرنده ای شکسته پر ، بی آشیونه

بی تو غریبه گشتم ، با همه سرگذشتم
رو تن تنهایی هام ، اسم تو رو نوشتم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:56 PM
و به شوق نگهت شب همه شب بیدارم

ثانیه.روز.زمان.ساعت و من دلتنگم

دیگر از هرچه دروغ است و کلک بیزارم

خسته از هرچه که بی تو به سرانجام رسید

خسته از شعر و هر صحبت طوطی وارم

گرمی وحرم حضورت بدنم را سوزاند

نکند خوابم و یارب نکند تب دارم؟

گرم صحبت شدم و هیچ نمی دانستم

ساعتی هست که همصحبت این دیوارم

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:57 PM
دل به چشمای تو بستم تو شدی همه وجودم

عشق تو باور من شد با تموم تاروپودم

هرکی اومد سر راهم چشمامو بستم و ندیدم

عکس تو توی دست من بود تورو با دلم خریدم

برای نفس کشیدن عشق تو دلیل من بود

بودن تو پیش چشمام خواب و رویای شبم بود

من همه ترانه هامو واسه چشم تو نوشتم

ندونستم تو غروبی وای چه تلخه سرنوشتم


(You can see links before reply)

من توی بهد گرگ و میشم تو چته!
من زدم تیشه به ریشه ام تو چته!
از نگاه عرضه خیال من دارم شکنجه می شم تو چته!
اسممو چند دفعه بردی تا حالا!
چند ستاره کم آوردی تا حالا!
تو مثل من که همش بد میاره به در بسته نخودی تا حالا!
دددددددددددل دیگه بسشه درد
توی بذره حسرت
توی سایه های مردن
آهههههه دیگه خسته شودم
دل شکسته شودم
بازم می مانم

من پل دست نیازم تو چته!
من می سوزمو می سازم تو چته!
توی غبار زندگی منم که مفت از تو نیستمو می بازم تو چته!
من همونم که شکستیش یادته!
به رگ فاصله بستیش یادته!
حالا آمدی چی رو نشون بدی ؟ دلی که نمی پرستیش یادته!
دددددددددددل دیگه بسشه درد
توی بذره حسرت
توی سایه های مردن
آهههههه دیگه خسته شودم
دل شکسته شودم
بازم می مانم
عشق تو شعله خلوصه واسه من میگیم فرصت شب و روزه واسه هم فکر آس و پاسی خودتو کن نمی خواد دلت بسوزه واسه من

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:57 PM
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟





می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟



موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟





آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد





خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:57 PM
ز محبت مرد ه زند ه می شو د





وز محبت شا ه بند ه می شو د

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:57 PM
هنر شمشیر اینه که یکی رو دو تا می کنه ، بنازم هنر عشقو که دو تا رو یکی می کن

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:58 PM
چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها
چقدر عاطفه تنهاســت بین آدم ها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدم ها

کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین آدم ها

و از صدای شکستن کسی نمی شکند
چقدر سردی و غوغاست بین آدم ها

ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست
چقدر قحطی رویاست بین آدم ها

غریب گشتن احساس درد سنگینی ست
و زندگی چه غم افزاست بین آدم ها

مگر که **** دل ها چقدر جا دارد؟
چقدر راز و معماست بین آدم ها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها

بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و عمر شوق چه کوتاست بین آدم ها

به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدم ها

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:58 PM
You can see links before reply

مهربانم، ای خوب

یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا

بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو

تک و تنها، به تو می اندیشد

و کمی

دلش از دوری تو دلگیر است

مهربانم ای خوب

یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش

به رهت دوخته ، بر درمانده

و شب و روز دعایش این است

زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی

و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد

مهربانم ای خوب

یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را

همه هستی و رویایش را

به شکوفایی احساس تو پیوند زده

و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد

مهربانم ای خوب

یک نفر هست که با تو

تک و تنها با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور

پراحساس و خیال است و سرور

مهربانم این بار یاد قلبت باشد

یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و آبی فردا برسی

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:58 PM
با نگاهت همیشه بهارم می کنی
با کلام دلنشینت بی قرارم می کنی

لحظه ای ، مست نگاهت می شوم
لحظه ای با خنده ات هوشیارم میکنی

همجنس سکوت بود قافیه ی شعر من
با حروف نام خود چون هزارم می کنی

قلب بی تاب مرا چون آهویی اسیر
می بری با خود ، تو شکارم می کنی

وجودِ آبی ات چون دریایی بزرگ
در راه وصال خود جویبارم می کنی

چون گره می گشایی از زلف خود
محو تماشایی ترین آبشارم می کنی

«رهگذر» بودم، دل نمی بستم به هیچ
اما تو عاشق و پایبند روزگارم می کنی

mohaddese
Sunday 12 June 2011, 07:59 PM
آرزو :::You can see links before reply




کاش بر ساحل رودی خاموش


عطر مرموز گیاهی بودم


چو بر آنجا گذرت می افتاد


بسراپای تو لب می سودم





کاش چون نای شبان می خواندم


به نوای دل دیوانه تو


خفته بر هودج مواج نسیم


می گذشتم ز در خانه تو





کاش چون پرتو خورشید بهار


سحر از پنجره می تابیدم


از پس پرده لرزان حریر


رنگ چشمان ترا می دیدم


You can see links before reply


کاش در بزم فروزنده تو


خنده جام شرابی بودم


کاش در نیمه شبی دردآلود


سستی و مستی خوابی بودم





کاش چون آینه روشن میشد


دلم از نقش تو و خنده تو


صبحگاهان به تنم می لغزید


گرمی دست نوازنده تو





کاش چون برگ خزان رقص مرا


نیمه شب ماه تماشا می کرد


در دل باغچه خانه تو


شور من ... ولوله برپا میکرد


You can see links before reply


کاش چون یاد دل انگیز زنی


می خزیدم به دلت پر تشویش


ناگهان چشم ترا میدیدم


خیره بر جلوه زیبائی خویش





کاش در بستر تنهائی تو


پیکرم شمع گنه می افروخت


زین گنه کاری شیرین می سوخت


ریشه زهد تو و حسرت من





کاش از شاخه سر سبز حیات


گل اندوه مرا می چیدی


کاش در شعر من ای مایه عمر


شعله راز مرا می دیدی


You can see links before reply


(فروغ فرخزاد)

masram
Sunday 12 June 2011, 08:13 PM
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند

باغهای پرنگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار

سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست

خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار

masram
Sunday 12 June 2011, 08:14 PM
از در درآمدی و من از خود به در شدم

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بـــــــی خبر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

چون شبنم افتاده بُدم پیش آفتاب

مِهرم به جان رسید و به عیّوق بر شدم

دستم نداد قوّت رفتن به پیش دوست

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشتم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودی به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

masram
Sunday 12 June 2011, 08:14 PM
به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه در چشمِ تو حوری است

به هر جزئی ز حُسنِ او قصوری است

ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت :

اگر در دیده ی مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است؟

کزو چشمت همین بر زلف و رویی است

تو قد بینی ومجنون جلوه ی ناز

تو چشم و او نگاهِ ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ، ابرو ، او اشارت های ابرو

masram
Sunday 12 June 2011, 08:15 PM
به مجنون گفت روزی عیب جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه در چشمِ تو حوری است

به هر جزئی ز حُسنِ او قصوری است

ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت :

اگر در دیده ی مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است؟

کزو چشمت همین بر زلف و رویی است

تو قد بینی ومجنون جلوه ی ناز

تو چشم و او نگاهِ ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

تو ، ابرو ، او اشارت های ابرو

masram
Sunday 12 June 2011, 08:16 PM
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

masram
Sunday 12 June 2011, 08:16 PM
بیا ای دل از این جا پر بگیریم

ره کاشانه ی دیگر بگیریم

بیا گم کرده ی دیرین خود را

سراغ از لاله ی پرپر بگیریم

masram
Sunday 12 June 2011, 08:19 PM
ای فدای تو هم دل و هم جان

وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر

جان نثــار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشـــاندن به پای تـو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب

درد عشق تو ، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل

ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق

هر طـــرف می‌شتافـــتم حـــیران

آخـــــر کــــار، شــــــوق دیدارم

ســـوی دیر مغـان کشیـــد عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم

روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب

دیـــد در طـــور موسی عمـــران

پیری آنجا به آتش افروزی

به ادب گـــرد پیـــر مغبچـــگان

همه سیمین عذرا و گل رخسا

همه شیرین زبان و تنگ دهـــان

عود و چنگ و نی و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ریحان

masram
Sunday 12 June 2011, 08:20 PM
باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

masram
Sunday 12 June 2011, 08:21 PM
گردن خو کیل کدی ای دل مه کیل شد
ای تیری عاشقی بل دل مه کیل شد


تو قار بودی بلی دیگی سیا لو
قار وخشیم تو بل آغیل مه کیل شد


قدتیری عاشقی دیگرو ره زدی
ای تیر اماد بلی قرقیمه کیل شد


خود و تورافتی مره ده جای خو ایشته
ای بخت کیل شدیم کیل بود کیل شد


ماگفتوم که تو جاغی بد ره چیر نی
دیست تو اماد بلی جاغی مه کیل شد


پندی پوتول کدی قاش خو بلی مه
سونی از مه بی بخت بیل بیل تو کیل شد


فقط غم ره مره آخر تو دادی
اوماغ دل تو بل قاتل مه کیل شد


آخر پورسو کدوم معشوق تو کیه
دلم خوش شد که دیست شی سونمه کیل شد

masram
Sunday 12 June 2011, 08:21 PM
مرغ آبي سراي اندر چون ناي سراي

با شكوفه به دهان باز گرفته سرناي

اثر پايش گويي كه به فرمان خداي

بر زمين برگ چنار است چو بردارد پاي

بر تن از حله قبا دارد و در زير قباي

آبگون پيرهني جيب وي از سبز حرير

masram
Sunday 12 June 2011, 08:22 PM
اي ساربان منزل مكن جز در ديار يار من

تا يك زمان ياري كنم بر ربع و اطلال و دمن

ربع از دلم پر خون كنم اطلال را جيحون كنم

خاك دمن گلگون كنم، از آب چشم خويشتن

masram
Sunday 12 June 2011, 08:23 PM
یادم آمد ، هان ، / داشتم می گفتم ، آن شب نیز /سورت ِ سرمای دی ، بیدادها می کرد

و چه سرمایی چه سرمایی / باد برف و سوز وحشتناک

لیک خوشبختانه آخر ، سر پناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس / قهوه خانه گرم و روشن بود همچون شرم ...

همگنان را خون گرمی بود

قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام / راستی کانون گرم بود

مرد نقال آن صدایش گرم ، نایش گرم / آن سکوتش ساکت و گیرا

و دَمَش چونان حدیث آشنایش گرم / راه می رفت و سخن می گفت.

masram
Sunday 12 June 2011, 08:23 PM
فرصت کم است
باید راه افتاد
باید به گیاهان ،
یکا یک ،
سلام گفت ،
باید کنار چشمه های جهان
بیدار نشست
و روی در آینه ی صافی شان ، آراست
باید بپا خاست
باید
به بالای بلند امواج دریا ها ، نماز برد
باید فروتن شد
و هر شب را
در کشکول درویشی یک حلزون گذرانید
باید
در سینه صدف خیزید
ودر پرتو چراغ مروارید
سر مشق تنهایی را رج زد !
باید ، با ساربانان ، همراه
شب صحرا را یکجا نوشید
باید میلیونها دست پنبه بسته را
با فروتنی گل رس در کوره پز خانه ها بوسید
فرصت کم است
باید راه افتاد
باید ...

masram
Sunday 12 June 2011, 08:24 PM
و اسبی که در راهی ناآشنا

در باران

ره می سپارد

اندوه آوارگی با من است

دلم گرچه از عشق روشن

اینک بی روی تو

خورشید گرفته است

تیرگی کسوف با من است

بی تو زندگی

تلخ تر از شرمیست مستمر

کدام اندوهت را بگریم

نبودن

یا

در بند بودنت را

masram
Sunday 12 June 2011, 08:24 PM
به جان آمده ام

از شکیبایی ناگزیر

من

درد کوهساران را در می یابم

که چه دیر

برجای مانده اند

من

رنج فروخورده کوهساری را حس کردم

روزی که پرنده ای

به دنبال خط آرزو

سبکبال از فراسون آن

می پرید

masram
Sunday 12 June 2011, 08:25 PM
ناگهان پنجره‌ها با جعبه کبریت‌ها باز شدند
زمین‌چینی شکسته گردید
پرنده فلزی مرا بشکست و در کنارم بنشست
پرنده بر کنارم بر چهار چوب
سوسن روشنایی که در اتاق می‌گریخت، پرپر زد
شب در شیشه‌ها و لیوان‌ها به خواب رفت.

Hapo
Monday 13 June 2011, 08:42 PM
باز امشب قلب من٬ دیوانگی از سر گرفت
شعله های خفته من آتش دیگر گرفت
روح من آزاده بود در کهکشان بیکران
لیک جسم خاکی یکدم مرا در بر گرفت
ما و دل در انتظار لحظه ی دیدار ها
میتپیم و یادی او این خانه را در بر گرفت
سرنوشت وهستی من دفتر فریاد هاست
ای دریغا نعره در سینه ام آخر گرفت
خنده بر لب٬داغ بر دل همچو لاله٬ در بهار
آتش تنهای اخر شعله در پیکر گرفت
زنده گی مجموعه ی اوراق گوناگون بود
ای خوشا آن کس کین اوراق را کمتر گرفت
شمع مرد و شب گذشت و راز دل نا گفته ماند
عشق تو عقده بردل شکوه ی دیگر گرفت

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:36 AM
You can see links before reply (You can see links before reply) نه دل در دست محبوبي گرفتار، نه سردرکوچه باغي برسردار
از اين بيهوده گرديدن چه حاصل ؟؟ پياده مي شوم، دنيا نگهدار

----------

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:37 AM
ماه به من گفت،اگر دوستت به تو پیامی نمی دهد چرا ترکش نمی کنی؟ به ماه نگاهی کردم و گفتم آیا آسمان تو را ترک می کند زمانی که نمی درخشی؟

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:37 AM
در یک آشنایی دوستانه ما با هم دست دادیم !! تو فقط دست دادی.. و من.. همه چیز از دست دادم

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:37 AM
صوير چشمان تو را در رويا ها كشيدم، باغ گلي از جنس مريم ها كشيدم، تو گم شدي در جاده هاي ساكت و دور، من هم به دنبال نفس هايت دويدم

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:38 AM
باز در **** ی عشق، عکس تو مرا ابری کرد.عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک ، چشم مرا جاری کرد

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:38 AM
مثل شقايق زندگى كن:كوتاه اما زيبا،مثل پرستو كوچ كن:فصلى اما هدفمند،مثل پروانه بمير:دردناك اما...عاشق

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:38 AM
ما غم زده ي شهر خرابيم گر مئ نخوريم خانه خرابيم ما ز کس و کسي کينه نداريم يک شهر پر از دشمن و يک دوست مثل تو داريم

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:39 AM
محبت مثل يک سکه ميمونه که اگه بيفته تو قلک قلب ديگه نميشه درش اورد اگرم بخواي درش بياري بايد اونو بشکنی

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:46 AM
شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد، خبري از دل پر درد گل ياس نداشت، بايد اينجور نوشت، هر گلي هم باشي، چه شقايق چه گل پيچك (You can see links before reply) و ياس، زندگی اجبارست

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:46 AM
من در این **** خوشم، تو در ان اوج که هستی خوش باش، من به عشق تو خوشم، تو به عشق هر که هستی خوش باش

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:46 AM
روزگاري مردم دنيا دلشان درد نداشت، هر كسی غصه اينكه چه مي كرد نداشت، چشم سادگی از لطف زمين مي جوشيد، خودمانيم زمين اين همه نا مرد نداشت

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:46 AM
کلاس عشق ما دفتر ندارد، شراب عاشقی ساغر ندارد، بدو گفتم که مجنون تو هستم، هنوز آن بی وفا باور ندارد

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:47 AM
ای غم ، تو که هستی از کجا می آيی؟

هر دم به هوای دل ما می آيی

باز آی و قدم به روی چشمم بگذار

چون اشک به چشمم آشنا می آیی

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:47 AM
تصوير چشمان تو را در رويا ها كشيدم، باغ گلی از جنس نیلوفر كشيدم، تو گم شدی در جاده های ساكت و دور، من هم به دنبال نفس هايت دويدم

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:47 AM
شيشه ها شکستنيست، زندگی گذشتنيست، اين فقط محبت است، که هميشه ماندنيست

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:48 AM
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلم ، میتوان گفت که من چلچله لال توام، مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ، سخت محتاج به گرمای پر و بال توام

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:48 AM
راز دل با كس نگفتم چون ندارم محرمی ، هر كه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم ، راز دل با آب گفتم تا نگويد با كسی ، عاقبت ورد زبان ماهی دريا شدم

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:48 AM
من آن رودم که تنها آب دارم ، نگاهی خسته و بی تاب دارم ، من عشق نور دارم در دل اما ، فقط تصویری از مهتاب دارم

mohaddese
Tuesday 14 June 2011, 09:48 AM
فرياد من از داغ توست ، بيهوده خاموشم مکن ، حالا که يادت ميکنم ، ديگر فراموشم مکن ، همرنگ دريا کن مرا ، يکبار معنا کن مرا

morteza3164
Thursday 16 June 2011, 09:31 AM
درد عـشـقی کـشیـده‌ام که مـپــرس
زهـر هـجـری چـشیـده‌ام که مـپــرس
گـشـتــه‌ام در جـهــان و آخـــــر کــــار
دلـبــری بــرگـُــزیــــــده‌ام که مـپــرس
آنـچـُنــان در هـــــــــــوای خـاک درش
مـی‌رود آب دیـــــــــــده‌ام که مـپــرس
مـن بـه گـوش خـود از دهـانـش دوش
سـخـنــــانی شـنـیــده‌ام که مـپــرس
سوی من لب چه می‌گـَزی که مگوی
لـب لـعــلـی گـَـزیـــــده‌ام که مـپــرس
بـی تــو در کـلـبــه‌ی گـدایـی خـویـش
رنـج‌هـایـی کــشـیـــده‌ام که مـپــرس
همچـو حـافــظ غریب در ره عـشــق
بـه مـقــامی رسـیــده‌ام کـه مـپــرس
:12:

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:20 AM
دلم گرفت از اين روزا ، از اين روزاي بي نشون

از اين همه در به دري ، از گردش چرخ زمون

دلم گرفت از آدما ، از آدماي مهربون

از اين مترسك هاي پست ، از هم دلاي هم زبون

تو هم كه بي صدا شدي ، آهاي خداي آسمون

آهاي خداي عاشقا، تويي فقط دلخوشيمون

آره دلم خيلي پره ، از غم هاي رنگاوارنگ

از جمله دوستت دارم ، دروغ هاي خيلي قشنگ

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:20 AM
اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت

این منم چون گل یاس نشستم سر راهت

تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم

اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم


اگه عاشقی یه درده ......چه کسی این درد رو ندیده ......تو بگو کدام عاشق رنج دوری نكشيده

اگه عاشقی گناهه...... ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم

تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند

تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:21 AM
رفتم ز شهر شما .. ديگر فراموشم كنيد
نامه ها دارم .. چرا بايد كه خاموشم كنيد !!!!
داغ ياران ديده ام .. ياران كفن پوشم كنيد
سوي مردن ميروم .. با خاك هم آغوشم كنيد You can see links before reply

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:21 AM
یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقان (You can see links before reply)ه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست…You can see links before reply

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:22 AM
نگاهی کرد و من را در به در کرد
یقین کرد عاشقم بعدش سفر کرد
شکستی خورد و آمد تا بماند
ولی من رفته بودم ،او ضرر کرد

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:22 AM
بودن تو کنار من یه جور خیال واهيه ......عشق منو تو شبيه زندگيه دو ماهيه ......مثل دو تا ماهيه سرخ توي دوتا تنگ بلور .......تنگ من عمق زمينو تنگ تو ابراي دور .....هرگز بهم نميرسيم حتي اگه خدا بخواد .....عشق توي تنگ جا نميشه عشق فقط دريا ميخواد......بال بريدن ندارم تا برسم به تنگ تو .......عمري برام نمونده تا يه روز بشم به رنگ تو ..... بيرون تنگ تاريکيه
: هيچ نشوني از دريا نيست .......کفره ولي تو ذهنمه انگار که اصلا خدا نيست .......بريدن از تنگ واسه من برواز به سوي ناکجاست ......عزيز من به من بگو نشونيه دريا کجاست

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:22 AM
افلاطون مي گه: " اگه با دلت چيزي يا کسي رو دوست داري زياد جدي نگيرش، چون ارزشي نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که ديدنه، اما اگه يه روز با عقلت کسي رو دوست داشتي، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داري چيزي رو تجربه مي کني که اسمش عشقهYou can see links before reply

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:23 AM
من از ساعت متنفرم ، از این اختراع عجیب بشر ، که جای خالی تو را به رخ دلتنگیهای من میکشد

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:23 AM
دوستی مثل ایستادن روی سیمان خیسه! هر چی بیشتر بمونی رفتنت سخت تر میشه، و اگه رفتی جای پاهات برای همیشه می مونه

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:23 AM
می دونستي اشك گاهي از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو به هركسي مي توني هديه كني اما اشك رو فقط براي كسي مي ريزي كه نمي خواي از دستش بدي

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:24 AM
بر سنگ قبر من بنويسيد خسته بود اهل زمين نبود نمازش شكسته بود

بر سنگ ر من بنويسيد شيشه بود تنها از اين نظر كه سرا پا شكسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود چشمان او كه دائمآ از اشك شسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت عمري براي هر تيشه وتبر دسته بود

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:25 AM
بلند ترين ارتفاعي كه باعث مرگ آدمي ميشود .......... افتادن از چشمان كسيست كه فكر ميكند همه چيز اوست

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:25 AM
سكوتي بودبر قلبم كه با آن ميزدم فرياد

اگر از شهر غم رفتي مرا هرگز مبر از ياد

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:26 AM
دخترك هميشه به پسر ميگفت من براي 3 چيز عاشق تو شدم ::::: 1- نجابت 2- وفا داريت 3- زيباييت

پسرك روز تولد دختر 3 حيوان خانگي به او هديه داد :::::: 1-اسب 2- سگ 3- قناري

تا دخترك خواست دليلش را بپرسد پسرك رفته بود !!!!!!!!!!!!!

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:26 AM
کاش ميشد با تو بودن را نوشت ..................تا كه زيبا را كشم بر هرچه زشت

كاش ميشد روي اين رنگين كمان ................ مينوشتم تا ابد با من بمان

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:27 AM
دلم گرفته از آدمايي كه ميگن دوستت دارم اما معنيشو نميدونن .........

از آدمايي كه ميخوان ماله اونا باشي اما خودشون ماله تو نيستن .........

از اونايي كه زير بارون برات ميميرن و وقتي افتاب ميشه همه چيز يادشون ميره !!!!!!!!

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:27 AM
فرياد من از داغ توست ............ بيهوده خاموشم مكن

حالا كه يادت ميكنم ............... ديگر فراموشم مكن

همرنگ دريا كن مرا ............... يكبار معنا كن مرا

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:28 AM
به من ميگفت آن قدر دوستت دارم كه اگر بگويي بمير ميميرم

باورم نشد......فقت براي يك امتحان ساده به او گفتم بمير.....!!!!!!!

سالهاست كه در تنهايي پژمرده ام كاش امتحانش نمي كردم .

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:28 AM
اي عشق مددي كن كه به سامان برسيم چون مزرعه تشنه به باران برسيم
يا من برسم به يار يا يار به من............... يا هر دو بميريم و به پايان برسيم

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:29 AM
دختره از پسره پرسيد :
من خوشكلم ؟ پسره گفت : نه
گفت دوستم داري ؟ گفت : نه
گفت اگه بميرم گريه ميكني ؟ گفت : اصلا"
دختره اشك تو چشماش جمع شد .
پسره دختره رو بغل كرد و بهش گفت :
تو خوشكل نيستي........................... زيبا تريني
تو رو دوست ندارم ........................... چون عاشقتم
اگه بميري گريه نميكنم...................... چون من هم ميميرم

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:29 AM
تا كه بوديم نبود كسي

كشت ما را غم بي هم نفسي
تا كه خفتيم همه بيدار شدند

تا كه مرديم همگي يار شدند

قدر آن شيشه بدانيد كه هست

نه در آن موقع كه افتاد و شكست

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:31 AM
اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تورا از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم

مرا می شکستی مرا میشکستی


در پیچ و تاب موج های پولادین شهر خاکستری
باز امروز گم شدم
و در عصر معراج پولاد فهمیدم
که نمی دانند عشق چیست،عاشق کیست
آسمان حتی اینجا آبی نیست
و آدمها می گریزند از هم
بی هیچ نگاه و سرد
و سبقت می گیرند در پی نان،در پی هوسی چند
و عشق را بازیچه می کنند
تولد،بازی،درس،کار،نان،مرگ
زندگی یعنی همین است و بس؟

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:31 AM
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی



بفهمی زندگی بی عشق نازیباست



دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی



به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی



بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها



بخوانی نغمه ای با مهر



دعایت می کنم، در آسمان سینه ات



خورشید مهری رخ بتاباند



دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی



بیاید راه چشمت را



سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر



دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی



با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را



دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا



تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری



و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد



مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی



دعایت می کنم، روزی بفهمی



گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است



دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد



با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست



شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا



بخوانی خالق خود را



اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور



ببوسی سجده گاه خالق خود را



دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی



پیدا شوی در او



دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و



با او بگویی:



بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست



دعایت می کنم، روزی



نسیمی خوشه اندیشه ات را



گرد و خاک غم بروباند



کلام گرم محبوبی



تو را عاشق کند بر نور



دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی



با موج های آبی دریا به رقص آیی



و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی



بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی



لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی



به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی



دعایت می کنم، روزی بفهمی



در میان هستی بی انتها باید تو می بودی



بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا



برایت آرزو دارم



که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو



اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد



دعایت می کنم، عاشق شوی روزی



بگیرد آن زبانت



دست و پایت گم شود



رخساره ات گلگون شود



آهسته زیر لب بگویی، آمدم



به هنگام سلام گرم محبوبت



و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را



ندانی کیستی



معشوق عاشق؟



عاشق معشوق؟



آری، بگویی هیچ کس



دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی



ببندی کوله بارت را



تو را در لحظه های روشن با او



دعایت می کنم ای مهربان همراه



تو هم ای خوب من



گاهی دعایم کن

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:32 AM
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

mohaddese
Thursday 16 June 2011, 11:33 AM
دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم


در عصری مهربان تر و شاعرانه تر



عصری که عطر کتاب


عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس می کرد



دلم می خواست دلبرم بودی


در روزگار شارل آیزنهاور


ژولیت گریکو



پل الوار


پابلو نرودا


چاپلین


سید درویش و نجیب الریحانی


دلم می خواست شبی


با تو در فلورانس شام می خوردم


ان جا که تندیس های میکل انژ


هنوز هم نان و شراب را با جهان گردان قسمت می کنند


دلم می خواست تو را


در عصر شمع دوست می داشتم


در عصر هیزم و بادبزن های اسپانیایی


و نامه های نوشته شده با پر


و پیراهن های تافته ی رنگارنگ


نه در عصر دیسکو


ماشین های فراری و شلوارهای جین


دلم می خواست تو را در عصر دیگری می دیدم


عصری که در آن


گنجشکان ، پلیکان ها و پریان دریایی حاکم بودند


عصری


که از ان نقاشان بود


از ان موسیقی دان ها


عاشقان


شاعران


کودکان


و دیوانگان


دلم می خواست تو با من بودی


در عصری که بر گل و شعر و بوریا و زن ستم نبود


ولی افسوس


ما دیر رسیدیم


ما گل عشق را جستجو می کنیم


در عصری که با عشق بیگانه است

mana44g
Thursday 16 June 2011, 05:19 PM
می توان در کوچه های زندگی

پاسخ لبخند را با یاس داد

به طلوع ستاره ای احساس داد

می توان از خلوت شب های راز

فکر رسم آبی پرواز بود

می توان تا فرصت ادراک هست



با خلوص یاس ها هم راز بود

morteza3164
Friday 17 June 2011, 09:05 PM
بصر

الیاس به حق عشق پاکت

از ناصره بصر چه باکت

مردم همگی به عشق گردان

تا پاک بماند مام خاکت

Hapo
Saturday 18 June 2011, 03:38 PM
دلم که مهمون (You can see links before reply) (You can see links before reply)نمیخواست کی گفت که مهمونم بشی؟

کی گفت بیای تو قلبم و مهمون ناخونده بشی؟

کی گفت منو صدا کنی با اون چشات نگاه کنی

قلبم و از جا بکنی بعدش اونو رها کنی

کی گفت یواشکی بیای تو قلب من پا بذاری

کی گفت بری و تا ابد رد پاتو جابذاری

کی گفت منو شکار کنی شکارت و رها کنی

صیدت و تنها بذاری صید دیگه شکار کنی

کوه غرور بودم کی گفت بیای و مجنونم کنی

کی گفت که تو حصار غم اسیر و زندونم کنی

کی گفت که عاشقم کنی زار و پریشونم کنی

کی گفت که از عاشق شدن منو پشیمونم کنی

کی گفت که از چشای من خواب و بدزدی و بری؟

کی گفت پریشونم کنی٬ کی گفت بری؟کی گفت بری؟

masram
Sunday 19 June 2011, 09:36 AM
You can see links before reply

masram
Sunday 19 June 2011, 09:38 AM
من که می دونم یه روزی میمیرم از نداشتنت گر چه دیگه عادت شده تو رو از خدا خواستنت
من که می دونم آخرش دق می کنم تو بی کسی ولی اینو هم می دونم به داد من نمیرسی
من که می دونم دل تو یه قلب ساده نمی خواد حتی واسه یه لحظه هم با دل من راه نمی اد
من که می دونم من مثل زمینم و تو آسمون هیچ وقت بهت نمیرسم اخه زیاده فاصلمون
من که می دونم عزیزم سرتو خیلی شلوغه حتی اگه بهم بگی دوستم داری یه دروغه
من که می دونم همیشه کسی هست از عشق واست بگه
منو این دل دیوونه واسه چی بخوای دیگه؟
من که می دونم پیش من نمی آی اما هنوز منتظرم
هنوز واسه نگاه تو حیرونم و در به درم

من که می دونم هیچ وقت عشق تو از یاد نمیره خوب می دونم یه روز دلم از دوریت آخر میمیره!!

masram
Sunday 19 June 2011, 09:39 AM
تا کی من و شکایت تا کی غم و تــــباهی مارا بکشـــت جانـــــان با جرم بــی گناهی
ماییم و شیون و آه،هر لحظه گاه و بیگاه ماییم سالک عشق در این کویر بیراه
ما خواهش و نیازیم،گم گشته در نمازیم بیچاره ایم اما بر خلق چاره ســـــــازیم
ما در کمین عشقیم دور است عشق از ما بنگر امین عشقیم ، دل داده و مصــــــفا
ما ماهی غریبیم در این یم می آلـــــود گه غصه دار هستیم گه در رضا و خشنود
با ما سخن مگویید جز از وفا و احســـــــان از جــــان ما مخواهید جز اقتدای جانـــــان
در خویش گم شده ایم تا بینشان بمیریم پیدا شویم روزی، روزی که جان بگیریم

masram
Sunday 19 June 2011, 09:40 AM
چرا به من می گویند ،دوستش نداشته باشم




مگر دوست داشتن جرم است ؟




من نمی فهمم که چرا دوست داشتنش مرا به گناه خواهد




کشاند من گناه نمیکنم من گناه را دوست ندارم




ولی او را چرا...




من او را فرا موش نمیکنم ولی گناهش راچرا ...




من دوستش دارم و اور ا فراموش نمیکنم




ولی گاهی گریز باید کرد و گاهی نمی شود گریخت




وآن لحظه که نمیتوانی از آن بگریزی




همان لحظه ای است که من از آن می ترسم ولی آن را تجربه کردم تجربه ای که خدایم ببخشاید و عشق واسطه




شود تا بخشیده شوم

masram
Sunday 19 June 2011, 09:41 AM
دوباره باز اغاز بی پایان گریه های من شروع می شود
و دوباره باید رویای شکفتن با تو را از یاد ببرم
دوباره باید ارام و بی صدا در ظلمت شب
از غم هجرانت گریه کنم تا تمام ستارگان و کهکشانها
صداقت کلامم را با گریه هایم باور کنند
به راستی که چه کسی آواز جدایی را سر داد
و من را از تو جدا کرد
لعنت بر تو ای روزگار بی وفا که ناقوس جدایی را
تو به صدا در اوردی و اهنگ جدایی را نواختی
حالا چگونه این دل من با این فریاد دلخراش جدایی کنار برود احساس می کنم که از جدایی نفرت دارم
ولی عزیزم تو را هرگز فراموش نمی کنم
اگر چه جدایی بین ما می افتد

masram
Sunday 19 June 2011, 09:42 AM
ای شب

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد

masram
Sunday 19 June 2011, 09:42 AM
ای شب

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد

masram
Sunday 19 June 2011, 09:44 AM
من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب **** ی محصور وجود من اگر در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم تک و تنها به خدا می شکنم،می شکنم

masram
Sunday 19 June 2011, 09:47 AM
You can see links before reply گفته بودی که چرا محو تماشای منی ؟ You can see links before reply
You can see links before reply وآنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی؟ . You can see links before reply
You can see links before reply مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرودYou can see links before reply
You can see links before reply ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی You can see links before reply

masram
Sunday 19 June 2011, 09:49 AM
سیه چشمی به کار دل استاد
به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد، آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد

masram
Sunday 19 June 2011, 01:26 PM
دل من دیر زمان است که می پندارد
دوستی،نیز گلی است،مثل نیلوفرو ناز
ساقه طرد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقه ی نازک را،دانسته بیازارد

masram
Sunday 19 June 2011, 01:27 PM
به گریه گفتمش : از بوسه ای دریغ مدار
با خنده گفت که: این باده را به خواب بنوش

masram
Sunday 19 June 2011, 01:28 PM
می شود عاشق بود می شود صادق بود مثل یک فصل بهار مثل یک عابر ناب می شود به نگاه دل خوش بود می شود در گذر فاصله ها یه کمی منصف بود آری می شود عاشق بود

masram
Sunday 19 June 2011, 01:29 PM
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد .بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت میکارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم

masram
Sunday 19 June 2011, 01:30 PM
می خواهم و می خواستمت،تا نفسم بود
می سوختم از حسرت عشق تو،بسم بود
عشق تو،بسم بود،که این شعله بیدار روشنگر شبهای بلند قفسم بود
ان بخت گریزنده دمی امد و بگذش غم بود،که پیوسته نفس بود
دست من و اغوش تو،هیهات،که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن ،هوسم بود
بالله،که بجز عشق تو،گر هیچ کسم بود سیمای مسیهایی اندوه تو،ای عشق
در غربت این دنیا فریاد رسم بود لب بسته وپر سوخته و،از کوی تو رفتم
رفتم،به خدا اگر هوسم بود،بسم بود

masram
Sunday 19 June 2011, 01:31 PM
از وقتی رفتی هیچ کسی همدرد و همرازم نشد هیچ کسی حتی یه دفعه همغصه ی سازم نشد رفتی ولی بدون هنوز عاشقتم تا پای جون دل بهاریم عاشقه چه تو بهار چه تو خزون

masram
Sunday 19 June 2011, 01:31 PM
راهی به سوی خوشبختی وجود ندارد؛ خوشبختی خود راه است. راهی که از درون شما آغاز می شود و به کمک توانایی و قابلیت شما در جهان برون تجلی می یابد.
*************************************************
آری من آن ستاره ام، که فراموش گشته ام و بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام
*************************************************
اگر یه روز تو کوچه پس کوچه های قلبم گم شدی از کسی آدرس نپرس چون جز خودت کسی اونجا نیست

masram
Sunday 19 June 2011, 01:32 PM
راهی به سوی خوشبختی وجود ندارد؛ خوشبختی خود راه است. راهی که از درون شما آغاز می شود و به کمک توانایی و قابلیت شما در جهان برون تجلی می یابد.
*************************************************
آری من آن ستاره ام، که فراموش گشته ام و بی طلوع گرم تو در زندگانیم خاموش گشته ام
*************************************************
اگر یه روز تو کوچه پس کوچه های قلبم گم شدی از کسی آدرس نپرس چون جز خودت کسی اونجا نیست

masram
Sunday 19 June 2011, 01:33 PM
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است.
تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسان تر است
----------------------------------------------
هنگامی که محبت به شما اشاره می کند،
به دنبالش بروید،
اگر چه دارای راههای دشوار و پر فراز و نشیب بوده باشد
------------------------------------
دنبال نگاه‌ها نرو، چون میتونن گولت بزنن، دنبال
دارایی نرو چون کم‌کم افول می‌کنه دنبال کسی برو که
باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز
تیره را روشن کرد. کسی را پیدا کن که تو را شاد کنه.
--------------------------------
دقایقی توی زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ
میشه که میخوای اونو را از رویات بیرون بکشی و توی
دنیای واقعی بغلش کنی.
----------------------------------------
رویایی رو ببین که میخوای. جایی برو که دوست داری.
چیزی باش که میخوای باشی. چون فقط یک جون داری و یک
شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی.
--------------------------------------
ای همزبان بی صداترین فریادهایم
حتی وقتی سکوت تنها حرفی است که برای گفتن دارم

masram
Sunday 19 June 2011, 01:34 PM
درجوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد
درقفس ماندم ولی صیادآزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگی سیرم کرد
آرزوی مرگ کردم؛مرگ هم یادم نکرد
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ
پیش از این مردم دنیا دلشان درد نداشت
هیچ کس غصه این را که چه میکرد نداشت
چشمه صادقی از لطف زمین میجوشید
خودمانیم...........زمین این همه نامرد نداشت
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ


زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پر پروازی ندارم پرو بالم رو شکستن
دل بیداری ندارم دلم رو از غصه شکسته
حالا محتاجم و خسته دلم رو رفته شکسته
اون رفیقم که نمک خورد نمکدون روشکسته
چوب لای چرخم میزاره میگه معرفت اینه
من رو میندازه تو چاه میگه راهت همینه
لوتی گری عالمی داشت
اما حیف چه زود گذشت حالا دستمون کجا بنده
دیگه نیست مرام و معرفت

masram
Sunday 19 June 2011, 01:35 PM
سخته واست باور کنی که نمیتونم با تو باشم
میدونی که نمیتونم تا جون دارم با تو باشم
کلافه ام از دست تو نمیدونی چی میکشم
بسه دیگه سر کاریم
بهتره که تنها باشم
فقط دلت با من که نیست
تا حالا بازیچت بودم
حیف روزهایی که من پا به پا دنبالت بودم
بسه دیگه خامت شدم واسه رفیقی مثل تو
میدونی که میخواستمت ولی نخواستی من رو تو
دیوونه چشات بودم عاشق اون نگات بودم
ولی فریب بود اون نگات کاشکی زود میفهمیدم
دوزدکی عاشقم بودی دورغکی با من بودی
نمیخورم فریبت رو
برو برو برو برو
You can see links before reply
روی هر سینه سری تکیه کنه وقت وداع


سر من وقت وداع تکیه به دیوار میکنه


رویه هر لبی لبی باشه موقع عنچه شدن


لب من خوشی رو باز از رو خودش پاک میکنه