حافظاگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
نمایش نسخه قابل چاپ
حافظاگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزیاگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا راهر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشدنه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شیشه ای می شکند....
یک نفر می پرسد... چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد.... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه پنجره را زود شکست.
کاش آنشب که دلم مثل آن شیشه مغرور شکست عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را بر می داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما آنشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید....
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچکس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]نمي بخشمت .... بخاطر تمام خنده هايي که از صورتم گرفتي .... بخاطر [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید][ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]تمام غمهايي که بر صورتم نشاندي .... نمي بخشمت .... بخاطر دلي که[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید][ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] برايم شکستي .... .. بخاطر احساسي که برايم پرپر کردي ..... [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
من تا آمدنت چشم به راحت هستم
با دیدن جای خالی نگاهت مستمزنده ام با یاد آنروز که با هم بودیممن به آنروز که بیایی چشم امید بستمیاد آنروز که غم غصه ز من می راندیبهر یک لبخند من شعر امید می خواندی
قدر آن لحظات را وقت وداع فهمیدم
ولی ای کاش همیشه پیش من می ماندی
روز در یادم وشبها تو به خوابم هستی
من که تا آمدنت چشم به راهت هستم
مدتی است که زندگی ام چون لاک پشتی واژگون است
انگار منتظر دخترکی لجباز و بازیگوش با موهایی خرگوشی استتا با نفسش برای رقص فرفره هااو را هم به حرکت درآوردشقایق های وحشی در سرزمین خوش آب و هوای دلم می روینددلم برای لمس ابرها تنگ می شوددستانم بوی ستاره می دهندو لب هایم بی اختیار با ماه مشاعره می کنندهمه چیز خوب استفقط نمی دانم چرا کسی سراغی از فرفره ها نمی گیردتا کی باید واژگون زندگی کنم؟خدایا ! فوت کن
منتظرم
میدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشق دیدن دوبارت
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنبال تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرش هم کاره خودت رو کردی
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
قتی مینوشتم دستام میلزیدن حتی جای الف .ب مینوشتم چشمهام از اشک خیس بودن حتی خوب نمیدیدم تموم بدنم کز کز میکردن حتی بدنم هم میلرزید اما خداحافظی کردم چون دیگه نمیتونم نمیکشم خسته ام مثل همیشه این هم یه بار دیگهیه شکست دیگه
حالم ازت به هم میخوره دیگه واقعا حس میکنم دارم هستو نیستتو بالا میارم دست از سرم بردار
میخوام یک نفس تا مرگ برم
چشمهامو ببندم و قید همه چیزو بزنم
دوست دارم وقتی چشمهامو باز میکنم دیگه بلد نباشم نفس بکشم
دیگه یادم رفته باشه چی بودم و هستم
دیگه خستگی از تموم تنم بیرون بره
دیگه بلد نباشم اشک بریزم
دیگه بلد نباشم سکوت کنم ....
دیگه بلد نباشم بغض کنم
دیگه یادم نیفته که چه قدر تنهام
دیگه...
خدایا اجازه هست حالم از دنیات به هم بخوره ؟
خدایا !
دگر در توانم نیست
تا کی این راز یخ زده را
در قلب بی روحم تحمل کنم ؟
تابستان است اما
احساس سرما میکنم
حس میکنم اشکهایم نیز یخ زده اند
آن ها نیز خود را برای خداحافظی آماده میکنند
خداحافظی از دنیایی که آدمک هایش فقط برای به تمسخر گرفتن دیگران نفس میکشند
نفس های یخ زده ای که
از دست صاحبشان کلافه اند .....
خدایا خسته ام از این دنیا با تمام آدم های مسخره اش ....
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
نمیدانی چقدر دلم میخواهد چشمانم را
به هر چه که گذشته است ببندم
و به روبرو نگاه کنم
به فردایی که دوست دارم تو هم در آن باشی
به روزهایی که از حس خواستنت سرشار است
از لحظه هایی که عقربک هایش را
به آستان با تو بودنم پیوند میزنم
و شبهایی که سیاهی اش را با حسی ناشناخته
به روشنی نگاه تو میدوزم
دوست دارم با خودم تمام واژه های سپیدی که
تو را برایم معنا میکند تکرار کنم
و از تمام شاخه های آویخته درخت یاس به یاد عطر نفسهایت
گلی بچینم و آن را در گوشه گوشه اتاق خالی ذهنم بیاویزم
باشد تا تمام دالان های یادم از عطر رویت و
حضور بی بهانه ات مالامال شود
خوب میدانی
خوب میدانی که من با ثانیه ثانیه با تو بودن زندگی میکنم
و لحظات بی تو بودن را با بی رحمی قتل عام میکنم
هر چند که میدانم هر چه هم این لحظات را بکشم
باز باید برای داشتنت با روزگار ستیز کنم
اما ...
برای دقایق نداشتنت چاره ای نمیاندیشم
و برای آن وقتهایی که هستی در دلم جشن برپا میکنم
و با نگاه رویاییت جای جای دلم را آذین میبندم
نمیدانم میدانی یا نه
لحظه تولد من به همان ثانیه ای برمیگردد
که تو برای اولین بار به من گفتی
دوستت دارم!
منو انکارمیکنی بخاطره یکی دیگهنمیگی قلبم میمیره نمیگی آتیش میگیره؟نمیبینی که میشکنم به دور ازون نگاهه تونمیبینی تو اشکامو که میریزه به پای تودارم میمیرم چرا نمیبینی؟از پا افتادم مگه نمیبینی؟بخاطر تو بود اگه شکستم حالا چرا دسته منو نمیگیری؟میگی میخوام از عشق تو رها شم میگم مگه قلبم واست قفس بود؟میگی موندن باتو فایده نداره وجود تو واسه ی من نفس بودچطور دلت اومد بگی میخای بری و نیای؟چطور دلت اومد منو توغم جا بزاری باز؟چه فکرایی کرده بودم چه آرزوهایی بودافسوس دیگه تموم شدن یکی بود و یکی نبوددارم میمیرم چرا نمیبینی؟از پا افتادم مگه نمیبینی؟بخاطر تو بود اگه شکستم حالا چرا دسته منو نمیگیری؟میگی میخوام از عشق تو رها شم میگم مگه قلبم واست قفس بود؟میگی موندن باتو فایده نداره وجود تو واسه ی من نفس بود
احساس می کنم مثل یه یخ دارم ذوب می شم یا مثل یه تیکه چوب دارم می سوزم و تبدیل به یه تیکه ذغال زشت و سیاه می شم. اما نه! اون چیزی که داره منو ذره ذره از بین می بره توی وجودمه بدیش اینه که دیده نمی شه . قالب بیرونیم کاملا آرومو سرحال و بی شکایته . مثل همیشه
اما من دارم تحلیل می رم . دارم خالی می شم . دارم....
نمی دونم چه اتفاقی داره برام می افته ، فقط می دونم که از خط آخر این بازی هم گذشتم ...
هر چی چشم می گردونم و دستامو به این طرف و اون طرف پرت می کنم ، هیچ چیزی پیدا نمی کنم که...
البته بی انصافی نمی کنم ، یه چیزایی هست
اما من حالم بده حالم بده حالم خیلی بده
حتی دیگه خودمم نگران خودم شدم
حتی دیگه دل خودمم برای خودم می سوزه
چرا دل تو نسوخت...
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد بام و درِ من
بیثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دلِ من همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قاصدِ تجربههای همه تلخ،
با دلم میگوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ایوای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی . . .!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی ـ طمعِ شعله نمیبندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]ای که بر لبهای ما طرح تبسم می شوی
دعوت ما بوده ای، مهمان مردم می شوی ؟!!!