رهرو آن نیست که گهی تند وگهی حسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
نمایش نسخه قابل چاپ
رهرو آن نیست که گهی تند وگهی حسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت به سر نميآيد
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نوميد نتوان بود از او باشد که دلداري کند
دارمت دوست به حدی که خدا می داند
راز این نکته فقط باد صبا می داند
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را از آسایش طمع باید برید
دست عشق از دامن دل دور باد
می توان آیا به دل دستور داد
امین پور
دل از من برد و روي از من نهان کرد
خدا را با که اين بازي توان کرد
دارم امید براین اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید
در پرده ی عاشقان خنیده
زخم دف مطربان شنیده
در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
آن چه سعي است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد
دلا تا کی در این دنیا فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند