دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند....گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند....گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
ساغري مي ز كف تازه جواني به من آر
رفتی تا مرا صحرایی کنی،
از نو قسمتم تنهایی کنی
يك شب آمد آتشي بر دل نشست
يك شب آمد دين و ايمانم شكست
توانگرادل درویش خود به دست آور *** که مخزن زروگنج درم نخواهدماند
در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند
گرت ز دست بر آيد نگار من باشي
یکتا شدی و از چه سبب بردی ام از یاد ؟
آخر تو زمن شهره چنین در همه گشتی
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند.....طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
مزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي به پايش در افتي چو مور
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت اربده جویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
درکوی نیک نامان ماراگذرندادند *** گرتونمی پسندی تغییرده قضارا
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دوش مرغی به صبح می نالید *** عقل وصبرم ببردوطاقت وهوش
شراب خورده وخوي كرده كي شذي به چمن؟
كه آب روي تو آتش در ارغوان انداخت
تو را خارج از آسمان جسته ام
ببین در دلم رفته ای تا کجا
که ناراضی از خود نمیرانی ام
دمی از در مهربانی درآ
آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست