[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
نمایش نسخه قابل چاپ
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
منو حالا نوازش کناگر چه دیگه وقتی نیست
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق شد
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
پر زدی از لحظه های بی کسی
از نوای مبهم دلواپسی
پر زدی تا خون بریزم اشک باز
حال تا آنجا که جان داری بتاز
پر زدی بال و پر من خواب رفت
از میان آسمان مهتاب رفت
جان ستیز و جان ستوه و جان گداز
حال تا آنجا که جان داری بتاز
دوستی
دل من دير زمانی است كه می پندارد :
« دوستی » نيز گلی است ؛
مثل نيلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظريفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد
جان اين ساقه نازك را
- دانسته-
بيازارد !
در زمينی كه ضمير من و توست ،
از نخستين ديدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هايی است كه می افشانيم .
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ،
زندگی را به دلانگيزترين چهره بيارايد .
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ،
كه تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بینيازت سازد ، از همه چيز و همه كس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت .
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد كرد .
رنج می بايد برد .
دوست می بايد داشت !
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد
برای گفتن من,شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده
صدا...
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش درد عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم!
گله ای نیست...
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم,هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
ناکرده گنه در این جهان کیست بگوآن کس که گنه نکرد چون زیست بگومن بد کنم و تو بد مکافات دهیپس فرق میان من و تو چیستبگو
با خود فکر می کنمعاقبت این ماجرای مابه کجا منتهی خواهد شدماجرای من و این وهمکه مرز میان کابوس و رویاهایم را در هم ریخته استمهی فرا گرفته بیرون و درونم رانه می گذارد که ببینم خود رانه چشم انداز پیرامونم رافرو خواهد نشستمی دانم ...فرو خواهد نشست ،با خود فکر می کنمدر خالی بی مرز ، بعد از آندیگر چه مانده برایمکه ببینم????
ای الهه ی ناز با دل من بساز
اكر ان ترك شيرازي بدست ارد دل مارا
به خال هندويش بخشم سمرقندو بخارارا
من فکر کردم قضیه اینه که شعر باید از خودمون باشه. به هرحال برای یکی از عزیزای شاعر که بهش ارادت دارم اینو گفتم:
سجده ای بایدت ای سرور شعر
که سرودت بی شک
خوش ترین نقش بر این هستی من..
گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق خاکی سرد و مرده است
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولنگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
بیاموز ، آفریدندت توانا
توانا! آفریدن را بیاموز
جهان طعم شراب کهنه دارد
به لبهایت چشیدن را بیاموز
تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز
صدایت میکنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز
نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز
تو ابر رحمتی گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز
گذارت گر ز راهی پر گُل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز
به عاشق غمزه و غم می فروشند
تو از اول خریدن را بیاموز
سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز
کمانت می کند این بار سنگین
تو پیش از آن خمیدن را بیاموز
جهان از هر دو دارد؛ شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز
به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز
نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز
به جولان در سخن "سالک" مپرداز
دمی در خود خزیدن را بیاموز
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق یوانه که بودم
در نهان خانهی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم در آن خلوت دل خواسته گشتیم
تو همه رازجهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تمشا به نگاهت
آسمن صاف وشب آرامبخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آرند به مهتاب
شب وصحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شب آهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حزر کن
لحظه ای چند ب این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق؟ندانم
سفر از پیش تو؟ هر گز نتوتنم نوانم
وز اول که دل م به تمنای تو پرزد
چن کبوتر لب ام تو نشستم
و به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تابه دام ت در افتاده به جا گشتم و گشتم
حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم نتوانم.........
اشک از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله یسختی زد و بگریخت
اشک در چم تو لرزید
ماه بر عشق تو ندید
یاذم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذرهم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشم
.
.
.
.
.
.
.
فریدون مشیری.
.
.
.
.
.
خودم بلد نبدم از رو کتاب فریدون مشیری نوشتم
درود - من یکی را خیلی دوست داشتم ولی دیگه دوست ندارم و فقط الان خودم را دوست دارم و همین و بس - فکرنکنم هم در اینده به کسی علاقه مند بشوم چون دیگر حسی ندارم
داداش بابك بيخيال بابا.مثل من بزن بيخيالي.منم مثل تو شدم ولي نميشه كه بعدش ديگه زندگيو تلخ كني:106:نقل قول:
من فقط خدا رو دوست دارم...سنم به دوست داشتن کسی قد نمیده!!!!
درود - اس دی جان - منظورم از حس یعنی به دوست داشتن است دیگه هیچ را دوست نخواهم داشت خیلی سخته که غرورتو بشکنی برای یه کسی اخرشم بشه این یا یه جوری اعتبارتو خدشه دار کنی پیش یکی یا اینکه طرف ادم ناتوی و سو استفادهه گر باشه - من فقط خدا رو خیلی دوست دارم چون بهترین دوست و یار من است و خیلی دوسش دارم بعد هم مادرم و پدرم - دوست داشتن بد نیست من دنبال پیشرفت هستمنقل قول: