شانه هایت را كم دارم
برای شكسـتن ِ بغض ِ باروری
كه تا لبه ی پلك هـایم
بالا آمده است ؛
پناهم می دهی ؟
نمایش نسخه قابل چاپ
شانه هایت را كم دارم
برای شكسـتن ِ بغض ِ باروری
كه تا لبه ی پلك هـایم
بالا آمده است ؛
پناهم می دهی ؟
بوســهـ
بر هر لحظه ای می زنـم
که با وجــودت
خاطره ای گنجاندی
و طـواف آن لحظهـ هایی می کنم
کهـ با دمیــدن روح آسمـانیت
قسم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم
جز به تو و به خوبیات به هیچ کسی خو نکنم
قسم به اسمت که تو رو تنها نذارم بعد از این
اسم تو رو داد می زنم تا دم دمای آخرین
قطره به قطره خونم و یک جا به نامت می کنم
دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم
می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور
برات یه ک ل ب ه می سازم پر از یک رنگی پر نور
روح و دل و جون و تنم، نذر نگاهت می کنم
دنیاها رو فدای اون چهره ماهت می کنم
دیگر قضایت نمی گذارم...
اذان فاصله که پایان گرفت،
سر وقت می خوانمت...
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریاییست گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب های وحشت را
تواند شُست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمه ها خشکند
روشنی ها محو در تاریکیِ دلتنگ
هم چنان که نام ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آهْ باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
این ک ل ب ه چون آتشکده زندان من است
بیمارم و دیدار تو درمان من است
هرچند که تنها و غریبم اینجا
از عشق تو صد خاطره مهمان من است
دارم حست می کنم لحظه لحظه با منی
تو تموم لحظه هام تو هوام پر میزنی
این چه احساسیه که واسه من مقدسی
تا دلم تورو میخواد تو به دادم می رسی
حاصل عشق مترسک به کلاغ ، مرگ یک مزرعه است....
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حـــــالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
بوی باران می دهد باز ، لحظه های خداحافظي
سلام بده به شب ، به خواب ، دم دمای خداحافظي
دست هایت را موقع رفتنم خوب نگاه کن
ببین چقدر پاک و روشن هستند برای خداحافظي!
سایه های شور سایه افکندند و باعث جداییم میشنود...
تا یک ماه خدانگهدار...
سالها پیش از این در بهاری زیبا در غروبی غمگین در سکوتی سنگین ما به هم بر خوردیم
تو برای دل من آن غروب غمگین آن سکوت سنگین
من برای دل تو آن بهار زیبا
تو هزاران فتنه در نگاهت خفته من به دنبال نگاهت به بلا افتاده
روزها از پی هم , تو جدا از غم و فارغ از غم من و غم دست به هم از گذرگاه زمان می گذریم
تو سراپا شادی غرق در نغمه این آزادی فارغ از سلسله بند نگاهت بودی
دل بیچاره من , در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سکوتی سنگین
بی خبر گشت اسیر
من در اندیشه ان فصل بهار در زمستانی سرد , با دلی رفته ز دست زیر لب می گویم
کاش می شد به تو گفت : تو تنها نفس شعر من , تو تنها امید دل نا امید من
کاش می شد به تو گفت : تو بمان , دور مشو از بر من , تو بمان تا نمیرد دل من
حیف می دانم من تو همانگونه که بود آمدنت
در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سکوتی سنگین
دل مجنون مرا زیر پا می نهی و می گذری
♪♪♪♫ღ قــدرت عـشـق بـنـازــ ـم کــه بـه یـک تـیـر نـگـاهــ ــ
جـان شـیـریـــن بـفــــروشـنــد دو بـیـگـانـهـــ ــه بـهـم ღ ♫♪♪♪
با من اے دوستــــــ ــــ ـ ،
اگر خوب اگر بد باشـے ،
تپش ِ حــس ِ من این استــ ـ
کــ ِ باید باشـــ ـــ ــے
گفتم از عشقت جدا شوم
و دل دیوانه ام را از بند عشق آزاد کنم
دل من محبوس است
در زندانی که
میله هایش حرف های عاشقانه ی تو
و زندانبانش چشمان دلربای توست
ای کاش نامه های عاشقانه ام رابه همراه کبوتران سپید
برایت با اشک های شبانه ام راهی می کردم
نه نه !
نمی توانم هرگز زندان دلت را رها کنم
من این اسارت را از آزادی اما بی تو بیشتر می خواهم
واگر حتی روزی
وقت آزادی ام فرا رسد
به کبوتران سپید خواهم گفت
که خاکستر تن بی جانم را برایت آورند
چي بگم ؟
از كجا بگم ؟
دردمو با كيا بگم ؟
بهتره كه دم نزنم
حرفي از عشقم نزنم
از عشقي كه گم شد و رفت...
عاشق مردم شد ورفت.....
ღღگـل در بـر و مـــے در کـف و معـشـوق بـهـ ـ کـام اسـت ღღ
ღღ سـلـطـانــ ِـ جهانـــ ــم به چنیــن روز غـلـام اســـت ღღ