گر عشـــــــــــــق نباشد به چه کار آید دل؟!.....
نمایش نسخه قابل چاپ
گر عشـــــــــــــق نباشد به چه کار آید دل؟!.....
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها ... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی ، ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
دوباره باز فكرم به سوی تو پریده است
دوباره باز عشقت به كنج دل خزیده است
به سویت، روی خود كردم كه یارب
چرا عشقم به این زودی زیاد او رمیده است
تسبیح نیستـــــــم
امـــــــا ..
نفسم را بـــِ شماره انداخته استــــــ ـــ ـ
شوق دیدار تـــــو ..
خاطِراتتـــــ ـــ ـ را خالکوبی می کنَم بر ذهنــَـم ..
تا از رویای با تو بودَن اَبدیتی بســـازَم جاودانهــــ ـــ ـ ..
عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.
عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.
عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.
عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.
عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.
عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.
عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.
عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.
عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.
تو این "من ها " را از خودت "منها" کن....
من میمیرم برای باقی مانده ات..........
یاد اون روزا که شروع آشنائی بود ..شروع آشنائی همیشه جالبه ولی زود گذره ...گفتمش : دل می خری ؟ برسید چند؟ گفتمش : دل مال تو، تنها بخند ! خنده کرد و دل زدستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای بایش روی دل جا مانده بود ...... اما همیشه هر شروعی پابانی هم داره .. پایان تلخی که هر روزش بد تر از مرگه ولی با گذشت زمان اون تلخی هم برات طعم شیرینی داره ،
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه
تجربه و خاطره و گذر عمر
وقتی به گذر عمرم نگاه میکنم می بینم که ..... کاش هنوز 15 سالم بود تا اشتباهاتم رو تکرار نمی کردم ولی اینم می دونم 5-6 ساله دیگه هم به میگم کاش 25 سالم بود تا اشتبا......
سالهاس که سنگینی گذر ثانیه ها روی دوشم حس میکنم
وقتی به خودم فکر میکنم می بینم این ترانه ابی چقدر باهام صادقه مثله پروانه ای در مشت
چه آسون میشه ما رو کشت
اما خیلی وقته تصمیم گرفتم که به راحتی کشته نشم .
به خاطره همین دیگه بوم خاطراتم رو روبروی نقاش نمی ذارم
تا به آرامی آغاز به مردنم کنم .
کاش می شد هیچ کس تنها نبود...
کاش می شد دیدنت رویا نبود...
گفته بودی با تو میمونم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود...
سالیان سال تنها مانده ام،
شاید این رفتن سزای ما نبود...
من دعا کردم برای بازگشت،
دستهای تو ولی بالا نبود...
بازهم گفتی که فردا میرسی ،
کاش روز دیدنت فردا نبود..
دست خودم نیست
اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!
دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.
دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!
به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!
دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی
بنشین مرو ، هنوز به کامت ندیده ام
بنشین مرو ، کلامی نگفته ام
بنشین مرو ، چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین که با خیال تو شبها نخفته ام
بنشین مرو ، حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت برای دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و زنج از این دل چه می بری؟
بینشن مرو ، صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو ، که نه هنگام رفتن است...
نازنين
من از اين نام كه ميآيد و
اين نام مرا ميشكند
دانستم
كه سرانجام
اسير غم عشقت شدهام
تا بدنبال اسارت
در زندان دلت باز شود
تا شايد
بتوانم جايي
در دلت باز كنم.
با تو بودن برايم كافيست
با تو پاييز برايم چو بهار
و بهارم بيتو
سرد و غمناكتر از پاييز است
من بدنبال بهاري گشتم
كه مرا سبز كند
و بدنبال خزان
تا در آن ريزش برگ
همدمي يابم من
و بريزم برگهاي زرد دلم را با او
تو بگو
به همين ابر دلت
كه ببارد باران
زيرا من
چو گلي تشنه باران محبت هستم
بچشان اي نازم
به من اين شيره عشقت كه بر آن باز كنم
در اين قفل دل سنگي خود را تا باز
اين دل سنگي خود را
به مثال دل تو نرم كنم
قسمت ميدهم اي از همه دنيا بهتر
كه مرا تا آخر
هرگز از خاطره ذهن خودت پاك مكن
و به چشمان مست تو قسم
تا توان در من هست
از تو
برنميدارم دست !!!!!
این چه عشقی ست که در دل دارم[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
من از این عشق چه حاصل دارم[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
می گریزی زمن و در طلبت[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
بازهم، کوشش باطل دارم[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
باز لبهای عطش کرده من[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
عشق سوزان تو را می جوید [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
می طپد قلبم و با هر طپشی[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
قصه ی عشق تو را می گوید[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست.......
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید] ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست.......
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن.......
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]دروغین بودم از دیروز مرا امروز تماشا کن......
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچهخانه ما سیب نداشت
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سیب نداشت