تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
نمایش نسخه قابل چاپ
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من و همصحبتی اهل ریــا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
یاد باد آن زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
درون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبيند در شهر باز
ز چشم انداز بی پایان گردون
در آویزم به دنیایی طربناک
کشتـــه ی چـــاه زنخدان توام کـز هـــر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
مكن پيش ديوار غيبت بسي
بود كز پسش گوش دارد كسي
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفـی طالب شمع آمدند
دلم را در غمت کردم زهر ویرانه ویران تر
چو دیدم دوست میدارد دلت دلهای ویران را
( خرم اصفهانی )
اگر پاي در دامن آري چو كوه
سرت ز آسمان بگذرد در شكوه
هر صبح از دامان خود خاکسترم را
برگیرو در چشمان بخت بی هنر کن
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
يا رب اندر کنف سايه آن سرو بلند
گر من سوخته يک دم بنشينم چه شود