تو پيک خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني
نمایش نسخه قابل چاپ
تو پيک خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني
یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین منست
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش برآب انداختی
یک دو جامم دی سحر گه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
دل می رود ز دستم ، صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را !
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسي محرم اسرار کجاست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
داشتم دلقي و صد عيب مرا ميپوشيد
خرقه رهن مي و مطرب شد و زنار بماند
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و ز سر پیمان نرود
در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم
شرح نيازمندي خود يا ملال تو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مر آن ده که آن به
هزار شکر که ديدم به کام خويشت باز
ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز