و عادت درد سنگيني ست وقتي اوج مي گيرد
به من عادت نكردي طعم حرفم را نمي داني
نمایش نسخه قابل چاپ
و عادت درد سنگيني ست وقتي اوج مي گيرد
به من عادت نكردي طعم حرفم را نمي داني
هوا هوای بهار است ، باده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشم جرعه ی شراب
يارب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
آنقدر با آتش دل ساختم ، تا سوختم
بی تو ای آرام جان ، یا ساختم یا سوختم
من به تير چشم تو زندانيم
عاشق تيرم كه خود قربانيم
نقل قول:
دوست عزيزم اين مشاعره به صورت الفبايي طراحي شده و شما بايد به ترتيب حروف الفبا مشاعره كنيد، حرفي كه شما بايد با اون بيت خودتونو شروع مي كرديد حرف ب بود،
پس با اجازه بنده با حرف ب ادامه ميدم...
_____________________________________
باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز
قصه غصه كه در دولت يار آخر شد
پیش که برم شکایت تو
کز خلق نترسی از خداهم
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
جدا از خویشتنم زنده یکنفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبایی است
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
سعدی
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالتست
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
خيز تا بر كلك آن نقاش جان افشان كنيم
كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
(به ياد پدربزرگم)
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
حضرت حافظ
ذره ذره کاندر این ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
مولوی
روزي تو خواهي آمد از كوچه هاي باران
تا از دلم بشوي غم هاي روزگاران
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
خيام